پارت۵۴(دخترت بوسه اول پسرمو گرفته)

1.8K 245 19
                                    

۵ ماه بعد...
ته با حس نفسی پشت سرش جیغی کشید و به جلو پرت شد...
الهه ماه:هییسسس...چته...
تهیونگ:الهه ماه...پشت من چیکار میکنی؟
هوپ:میخوای ضربه بخوری؟...ادم که نیستی بهت میگم نمیتونی الان کار کنی میگی نه من خوبم...اگه بهت ضربه بخوره اسیب جدی میبینی...الانم کمتر حرف بزن برو....
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد چشماشو بگردونه تا نگهبانای گوی سوم رو ببینه...بلاخره تونسته بود خدایان و الهه ماه رو راضی کنه که بیان و گوی سوم رو نابودکنن...
این سومین بار بود که برای نابود کردن گوی سوم میومدن و هر سری توی تله گیر میفتادن و صدمه میدیدن...بار اخر تهیونگ توسط یکی از محافظا زخمی شده بود و با عفونت کردن زخمش ماموریت نابود کردن گوی سوم یک ماه عقب افتاده بود...
تقریبا یک سالی میشد که از جفتش دور بود ولی همچنان بی قرار بود و برای برگشتن روز شماری میکرد...با صدای تکون خوردن برگ درخت ها به خودش اومد..دره مرگ واقعا ترسناک بود و درختای بلندش ترسناک ترش میکرد...توی دره هر از چند لحظه کسی رو میدیدی که انگار روح سرگردون باشه...اون دره جنگلی پر از روح سرگردون کوچیک و بزرگ بود و فاک!!! تهیونگ هر سری سکته میکرد تا ماموریتشو تموم کنه...
با شنیدن صدای لینو توی گوشش حواسشو جمع کرد...
لینو:گوش کنین همگی... ته،سمت چپت توی شعاع بیست متریت یه محافظه،حواسش نیست ولی من دارم میبینمش...مراقب باش...
خداروشکر این قابلیت رو همگی داشتن..هوپ تونسته بود توی ذهن هر شش نفر باندی درست کنه که با هم حرف بزنن...اینجوری وقتی یکی حرف میزد بقیه همگی صداشو میشنیدن...
بنگ چان:هیچکس کاری نکنه....دور نگهبانی که لینو میگه یه حفاظ لیزیه...هیونجین..کار توعه،نابودش کن...بقیه پنهان بشین...
دست هوپ مچ تهیونگو گرفت و عقب کشیدش...لباشو به گوش ته چسبوند و زمزمه کرد...
هوپ:بیا عقب...اگه ترو دید بقیه محافظارو خبر میکنه...
دوتایی پناه گرفتن و منتظر شدن...بعد از چند ثانیه نور زیادی توی جنگل پیچید و چند ثانیه بعد همچی توی سکوت فرو رفت...
هیونجین:ماموریت انجام شد...الهه ماه!...فیلیکس نیست...
صدای اروم فیلیکس توی گوش همگی پیچید...
فیلیکس:سرت به کار خودت باشه...الهه ماه...گوی رو پیدا کردم...زودتر بیاین...
هوپ دست ته رو کشید و به سمت صدا بردش...بنگ چان با دیدن کپه ابی رنگی که بنظر موهای فیلیکس بود به همگی علامت داد و به سمتش رفت...
هوپ:چی پیدا کردی...
فیلیکس نگاهی به ته انداخت...
فیلیکس:اونا....اون گوی سومه...توی غاره و حدودا ۱۵ تا محافظ داره...
هیونجین:چجوری میخواین نابودش کنین؟...ما فقط شیش نفریم....
هوپ مچ دست ته رو توی دستای بنگ چان گذاشت...
هوپ:برین حداقل ۵۰ متر عقب تر...این کار خودمه...اسیب میبینین....
بنگ چان ته رو کشید و همراه بقیه پشت درختی دور از هوپ پنهان شدن...هوپ ایستاد و تمرکز کرد...نیروی بدنیشو جمع کرد و انرژی بزرگی رو توی دستاش برد...
لینو:وای نه...اون نیروی مخصوص الهه ماهه..خیلی انرژیش زیاده ولی بقیه محافظارو خبر میکنه...
با نور زیادی که پخش شد همگی چشماشونو بستن و پناه گرفتن،تهیونگ که کم و بیش حالت تهوع داشت سرشو بیرون دستاش گرفت و اوقی زد...چیزی نگذشته بود که دستش کشیده شد و توی بغل کسی افتاد...
بنگ چان:ته؟..تهیونگ؟...خدای من پسر چت شد؟
تهیونگ:خو...خوبم چان...بریم...زود باشین..
و بزور بلند شد...
الهه ماه:پسرا دورشو بگیرین...من همینجا میمونم تا اگه محافظی اومد کلکشو بکنم...شماها برین داخل...تهیونگ،فقط تمرکزت روی نابود کردنش باشه،انرژی زیادی ازت میبره...
چان تهیونگو بغل کرد و سمت دهنه غار دویید،دستشو گرفت و زمزمه کرد..
چان:قسم میخورم اگه سومی رو هم نابود کنی هرجور شده جفتتو بیارم تا همو ببینین...مطمعن باش ته...
تهیونگ چنگی به یقه بنگ چان زد و با اطمینان جوابشو داد...
تهیونگ:باشه...باشه...یادت نره چان چه قولی دادی...
و از بغلش پایین اومد...چهار خدایان توی دهنه غار ایستادن و تهیونگ توی تاریکی به سمت گوی رفت...
.
.
با سوختن پیشونیش جیغی کشید و روی زمین افتاد،ضعف کرده بود و سوختن پیشونیش بدتر حالشو بدتر میکرد...بی جون روی پاهاش ایستاد و سعی کرد خودشو به بقیه برسونه...
تهیونگ:اخ....هی..هیونج...ین...
نفهمید چیشد که چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد...
فیلیکس روی تخته سنگی نشسته بود و دستای هیونجین توی موهاش میچرخید...از زمانی که یواشکی توسط هیونجین بوسیده شده بود مدت ها میگذشت و سعی میکرد بهش بی محلی کنه،ته دلش برای نگرانی ها و محبتای هیونجین ضعف میکرد و دوست داشت بهش بگه که دوسش داره ولی رفتار بد خدای باد باعث شده بود سکوت کنه...به گفته هیونجین فقط برای اینکه فیلیکس بفهمه متعلق بهشه اونو بوسیده بود وگرنه هیچ عشقی بهش نداره،فیلیکس هم باهاش حرف نمیزد و اونو بدتر عصبی میکرد...
لینو:نریم تو؟...تموم نشده هنوز؟
بنگ چان:میترسم حالش بد شده باشه...من میرم داخل غار...
و وارد غار شد،با دیدن جسه کوچیکی که روی زمین افتاده بود سمتش رفت...اون.....اون...اون گرگ خاکستری....تهیونگه؟
گرگ خاکستری کوچیکی توی غار افتاده بود و بزور نفس میکشید،زوزه هایی از درد از گلوش بیرون میومد و با پنجه های کوچولوش به زمین چنگ مینداخت....بنگ چان نزدیک رفت و نشست،با دیدن نگین های پیشونی گرگ مطمعن شد که اون موجود کوچولو ته ته کیوتشونه...
بنگ چان:تهیونگ؟...
گرگ نگاه اشکیشو به بنگ چان انداخت،چشمای ابیش نشون میداد که اون گرگ امگاست و واکنشی که نسبت به صداکردنش نشون داد چان رو مطمعن میکرد که تهیونگه...نزدیکش شد و تن  کوچولو و مخملی گرگ رو بغل کرد...
بنگ چان:گوی نابود شد؟
گرگ با درد پنجشو روی پیشونیش گذاشت و نگین هارو لمس کرد،با لمس سه تا نگین خرخر راحتی کرد و سرشو تکون داد...
بنگ چان بوسه ای روی نگین ها گذاشت و به سمت بیرون راه افتاد...خدایان دیگه با دیدن گرگی که توی اغوش بنگ چان بود بهت زده جلو اومدن و نگاهی بهش انداختن...
بنگ چان:باید برگردیم...حالش خوب نیست...
و از غار بیرون رفت....الهه ماه روی کنده درختی نشسته بود و با نگرانی پاشو روی زمین میکوبید...
بنگ چان:الهه ماه...
هوپ:چیشد....اون...اون تهیونگه؟...بیا ببینم....
گرگ جسه کوچیکشو به سمت الهه ماه کشید و با زوزه دردناکش اشکی از چشم مشکیش پایین ریخت...هوپ با دیدن سومین نگین پیشونیش خندید و پشت گوش گرگ رو مالش داد..گرگ از لذت نوازش شدن سرشو خم کرد و گوششو تکون داد...
هوپ:کارت خوب بود پسر کوچولو...وقتشه برگردیم به قصر...
.
.
.
یک سال گذاشته بود...یکسالی که روز به روزش رو کوک گریه کرده بود،دلتنگی کرده بود و انتظار کشیده بود...دخترای نامجین حالا یکساله شده بودند و یونجون پا به ۱۰ ماهگی گذاشته بود.....شرکت چوی به حالا یکی ازبرند های معروف تبدیل شده بود و اسم کوک به عنوان مدیرعاملش توی تیتر مجلات و روزنامه ها دیده میشد...
جین و نامجون برای تولد دختراشون کیک کوچیکی خریده بودند و توی سکوت و به سادگی تولد دختراشونو جشن گرفته بودند...کوک با عصبانیت اعلام کرده بود قرار نیست توی تولد شرکت کنه چون با وجود خواهش ها و صحبتایی که با اون دوتا ادم لجباز کرده بود،ازشون خواسته بود جشن خوب و بزرگیو برای دختراشون بگیرن و حسابی مهمون دعوت کنن اما جین راضی نشده بود و گفته بود دلش نمیخواسته حتی همین کیک کوچیکم بگیره....
کوک هم تصمیم گرفته بود اصلا توی تولد شرکت نکنه اما بلاخره با کادوی بزرگی که گرفته بود به خونه نامجین رفته بود و حسابی دخترارو چلونده بود...
یونجون رو توی بغلش جابجا کرد و روی مبل نشست،یونجون ده ماهه به تازگی غذا میخورد و عاشق شیرینی بود،واسه همین جیمین بعد از شستن دستاش تیکه کمی از خامه رو به نوک انگشتش زد و توی دهن یونجون برد....یونجون که حالا صاحب دوتا دندون کوچولو توی لثه های پایینیش بود انگشت ماماشو مک زد و سعی کرد با دوتا دندونش انگشت مامانشو گاز بگیره...جیمین با دیدن تلاش های پسرش لبخندی زد و لپ تپل و گوشتی یونجون رو بوسید و اونو بغل کوک داد تا دستاشو بشوره...کوک با شیفتگی بوسه محکمی به زیر گردن عرق کرده یونجون زد و قربون صدقش رفت....
جین:خوبه خوبه...حالا دو دقیقه میخواد هانولو بگیره انگار جونشو میخوان بگیرن...داری بین یونجون و دخترای من فرق میزاری...
کوک:بخدا دخترای تو مثل یویو میمونن...هی دست و پا میزنن که فرار کنن برن خرابکاری،یونجون ارومه...
نامجون در حالی که با چشماش هاری و هانولو کنترل میکرد،قبل از زمین خوردن هاری که به تازگی دوییدن هم به اپشناش اضافه شده بود،اونو بین زمین و هوا گرفت و توی بغلش کشید،رو به کوک حرف زد...
نامجون:خداکنه یه بچه گیرت بیاد از دخترای من بدتر،اونموقع بهت میخندم...
کوک:الهه ماه جفتمو بهم پس بده بچه نخواستم...
هوپ:الهه ماه جفتتو بهت پس نمیده...دلتو صابون نزن
کوک با شنیدن صدای هوپ جوری برگشت که مهره های گردنش صدا دادن...با دیدن هوپ که با خیال راحت برای خودش تیکه کیکی توی بشقاب گذاشته بود و با چنگال میخورد سریع از جاش پرید و سمتش یورش برد...
کوک:توی عوضی یکساله تهیونگو بردی...روت خیلی زیاده جناب الهه ماه...
و یقه هوپ رو گرفت...هوپ بشقابشو اروم روی میز گذاشت و لبخندی به صورت قرمز و عصبانی کوک زد،دست کوک رو گرفت و از یقه خودش جدا کرد...
هوپ:هرچقدر از من بدت بیاد بازم کمه...میدونم چی بهت گذشته توی این یه سال،الان اومدم ببرمت ببینیش مرد جوان...
کوک بهت زده چشماش پر از اشک شد و بغض کرد...
نامجون هانول رو بغل کرد و کنار جین گریون نشست...جیمین هم بغض کرد و توی گردن الفاش که تازه تلفنش تموم شده بود و به جمع برگشته بود،نفس کشید...
کوک:چطور دلت اینقدر سنگه هان؟...چطور تونستی دونفرو که جونشون به هم وابستس رو یکسال از هم جدا کنی؟میدونی چی کشیدم تو این یه سالی که برام اندازه یه قرن گذشت؟...ازت متنفرم هوپ...ازت متنفرم...
هوپ لبخند غمگینی زد و کوک رو بغل گرفت...
هوپ:تهیونگم ازم متنفره...میدونم به هر دوتاتون توی این یه سال چی گذشته...اما باید بدونی من نمیتونستم ترو ببرم پیشش یا اونو بیارم اینجا...شرایطش اجازه نمیداد صبر کنیم،الانم حالش خوب نیست و نباید ببرمت چون میدونم قراره همچی بهم بریزه ولی دیگه نمیتونم جداییتون رو بیشتر کش بیارم...
کوک:گفتی منو میبری پیشش،بریم..زودباش...
هوپ:اومدم دنبالت که ببرمت...ولی چندتا چیز هست که باید بدونی...
کوک:چی...زود بگو تا بریم...
هوپ:کوک...ته بهت گفت که برای اخرین گوی باید بری پیشش نه؟...
کوک:اره...تو اولین نامه گفت..
هوپ:تا الان ۳ تا گوی نابود شده،باید یکی دیگه هم نابود میشد تا بیام دنبالت ولی بهت نیاز داریم...نیروی بدنی ته خیلی اومده پایین،تمرکز نداره و داره ذره ذره اب میشد...
کوک نگاه پر نفرتی به هوپ انداخت...
کوک:داری چه بلایی سر جفتم میاری کثافت؟....بزار این ماموریت کوفتیت تموم  بشه اونوقت میدونم چجوری زجرایی که مجبورش کردی تحمل کنه رو سرت بیارم...
عربده کشید و نفس نفس زد...جیمین پسرشو که به گریه افتاده بود رو بغل کرد و  سعی کرد ارومش کنه...
هوپ:گوش کن جونگکوک...میبرمت پیشش،ولی باید هواستو جمع کنی،لوسیفر همجا جاسوس داره،از همینجا تلپورتت میکنم تو اتاقش،حق نداری از اونجا خارج بشی....ممکنه سخت بگذره ولی کاریش نمیتونم بکنم...کم کم شروع میکنیم به کار کردن روی قدرتات..میدونم دارم مجبورتون میکنم به درد کشیدن ولی درک کن...من هیچ راهی ندارم میفهمی؟
کوک با عصبانیت داد زد:داری از حدت جلوتر میری...یه تار مو از سرش کم شده باشه قصرتو روی سرت خراب میکنم...خودتو مظلوم واقع نکن...همه این اتفاقا زیر سر توعه!
هوپ صداشو بلند کرد و متقابلا داد کشید...
هوپ:چرا حالیت نمیشه؟....من نمیخوام تو و اون بچه درد بکشین میفهمی؟اما مجبورم...مجبورم که مثل سنگ باشم و چشمامو رو دلتنگی کردنای ته ببندم....تهیونگ عزیز کرده منه چرا متوجه نمیشی؟...خود احمقم اونو برگزیدم و انتخابش کردم...پس بدون برام خیلی ارزشمنده....فکر نکن راضیم از اینکه اینجوری جلوم بیقراری کنه و برای دیدنت بال بال بزنه...فقط مجبورم...میخوای اطرافیانت جلوی چشمات تیکه تیکه بشن؟
هوپ خم شد و هانولی که با کنجکاوی بهش خیره بود رو بغل گرفت و به سمت کوک گرفتش....
هوپ:میخوای این بچه یه ساله جلوی چشمات متلاشی بشه و روحشو لوسیفر تسخیر کنه؟میخوای جیمین یا حتی جین که امگا هستن رو تو چنگ لوسیفر ببینی؟.....کدومو میخوای جناب جئون؟...فکر میکنی برام راحته که ۲۰۰ ساله خدای مرگو ندیدم و نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟...تو هیچی نمیدونی کوک هیچی نمیدونی....من مجبورم به دیدن عشق پنهانی بین دوتا از خداها در صورتی که نمیتونم بزارم بهم برسن...حداقل نه الانی که همچی بهم ریخته،اگه این ماموریت انجام نشه هممون با هم نابود میشیم...پس دستتو نزار رو ناراحتیام و بزار همشوبا خودم به دوش بکشم...
و غیب شد....
کوک صورت خیسشو توی دستاش گذاشت و گریه کرد،شونه هاش میلرزید و صدای گریش نشون از غمی بود که تحمل میکرد...نامجون سر جینو نوازش کرد و بیصدا پلک ارومی زد و سر بیبیشو بوسید...جیمین خواست از جا بلند بشه که شوگا دستشو کشید و جلوشو گرفت،سکوت خونه رو فقط گریه های کوک میشکست...یونجون رو زمین چهار دست و پا به طرف کیک رفت و با فرو کردن مشت کوچیکش اونو خامه ای کرد و توی دهنش برد و با ولع مشغول خوردن خامه ها از روی دستش شد...هاری هم به کمک دیوار روی پاهاش ایستاده بود و خوشحال از اینکه اپا و پاپاش دنبالش نیومدن تند تند قدم برمیداشت و جای جای اتاق نشیمن رو میگشت...
با خمار شدن کوک از شدت گریه...نامجون ملحفه ای رو روش انداخت و روی کاناپه درازش کرد...
نامجون:میخوای بری توی اتاق بخوابی؟
کوک:نمیخوام...
نامجون اوهومی گفت و سر دونسنگشو بوسید،کوکی که الان میدید خیلی با جونگکوک بداخلاق چند سال پیش فرق داشت...
جین و جیمین تصمیم گرفتن با بچه هاشون برن توی اتاق بازی و با هم حرف بزنن،شوگا هم سمت اتاق کار نامجون رفت و با سردرد عمیقی که گریبانگیرش شده بود خودشو روی مبل پرت کرد....
.
.
.
جین هانول رو روی زمین گذاشت و پسر ۶ ماهه نام هی رو بغل کرد...سونگهی الفا کوچولوی ۶ ماهه ی نام هی و مینهی بود.مینهی بعد از بجا اوردن تشریفات امگاشو از اقای کیم خواستگاری کرده بود و حالا دوتایی به همراه پسرشون توی یکی از مناطق خیلی خوب سئول زندگی میکردن..
نام هی بخاطر شرکت شوهرش مجبور شده بود دوران بارداریشو توی امریکا بگذرونه و پسرشو اونجا دنیا بیاره و حالا  تقریبا ۲ ماهی میشد که با اصرار زیادش اونو مجبور کرده بود که برگردن کره...
هاری که به تازگی بوسیدن رو یاد گرفته بود لپ خواهرشو توی دهنش برد و تفیش کرد...جین با خنده صورت هانولو از دهنش بیرون کشید و نوک بینی دکمه ای هاری رو محکم بوسید...نام هی بچه هارو توی اتاق گذاشت و از اتاق خارج شد تا خوراکی بیاره و به بچه ها بپوینده،جین هم دستشویی بود...هاری که الان دیگه مانعی نداشت تند تند حرکت کرد و خودشو کنار سونگهی پرت کرد،با تعجب به اون پسر بچه نگاه میکرد که با دیدن لبای صورتیش با ذوق خم شد تا اونو به شیوه خودش ببوسه...
دهنشو باز کرد و لبای خیس سونگهی رو برد تو دهنش و تفیش کرد،سونگهی نق زد و موهای مشکی دختر رو توی مشتش گرفت و محکم کشید که اونو از روی بدنش کنار بزنه...هاری گازی از لبای صورتی سونگهی گرفت و گریه پسر رو در اورد.نامهی که با بلند شدن صدای گریه پسرکش سریع خودشو به اتاق رسونده بود با دیدن صحنه جلوش زد زیر خنده...
نام هی:جیناااااا....بیا دختر چشم سفیدتو ببین...
جین در حالی که دستاشو با دستمال خشک میکرد با کنجکاوی نزدیک اومد و نگاهی به بچه ها انداخت.بادیدن هاری که لبای سونگهی رو توی دهنش گاز میگرفت سرخ شد و جلو رفت تا دخترشو از روی پسرک الفا برداره...
جین:یا یا یا....دخترکم اینکارو نباید بکنیییییی.خدایا ببین چطور لبای سونگهی رو کبود کرده...
نام هی:نیارش طرف پسرم...اخر سر بهش تجاوز میکنه...
هاری با ذوق دست زد و خندید...
نام هی:چه خوششم اومده توله سگ...بیچاره سونگهی،از الانم معلومه یه الفای ارومه...جینا هاری رو طرف سونگهی من نمیاریا،میترسم بچمو اغوا کنه..
جین هاری رو بغل کرد و عقب تر نشست تا میوه هایی که خرد کرده بود رو کم کم به هاری بده...
جین:نمیدونم چرا اینطوری میکنه،بوسیدن رو از نامجون یاد گرفته همش بقیه رو تفی میکنه...ولی این اولین باری بود که میدیدم کسیو اینجوری میبوسه...
با صدای در نام هی بلند شد و سمت در رفت...نامجون که از پادگان اومده بود دنبال جین و دختراش پشت در بود که مینهی هم سر رسید و باهاش داخل رفت...
نامجون قدم هاشو تند کرد و از اون زوج فاصله گرفت تا توی نبودشون با جفتش رفع دلتنگی کنه.مینهی لبای زنشو بوسید و چنگی به کمر باریکش زد...
نام هی:خسته نباشی...
مینهی:سلامت باشی..جینا اینجاست؟
نام هی:جلوی هیونگ نگو جینا.من نمیخوام بی شوهر بشم...حساسه رو جفتش یهو دیدی کتکت زد.مینهی خندید و اوهومی گفت...
از طرفی نامجون بعد از سیر بوسیدن جین هانول خوابیده رو بغل کرده بود و با شیرین بازیای هاری میخندید و از دیدن خانواده ۴ نفرش غرق خوشی میشد...نام هی و مینهی داخل اومدند...جین معذب شده خودشو جمع تر کرد،از مینهی میترسید،نکه مرد بدی باشه نه...اتفاقا کاملا اروم و با ملاحضه بود ولی جین از نگاهش میترسید انگار که میخواست تا مغز استخونشو ببینه..نگاهش تیز بودو با منظور!!
نام هی کت هیونگشو گرفت و یه گوشه اویز کرد،بعد سونگهی رو بغل شوهرش داد و از اتاق بیرون رفت تا برای الفاها قهوه بیاره...
مینهی:حالتون خوبه اقای کیم؟
جین سرخ شد و لرزید..میدونست مینهی منظوری نداره و اصلا ادم بدی نیست،نامجون بهش گفته بو‌د که طرز نگاهش بخاطر امریکایی بودنشه وگرنه جرعت کاریو نداره...
جین:بله...شما خوبین؟
مینهی خندید...از اینکه جین سرخ و سفید میشد بدش میومد و دوست داشت بتونن کمی صمیمی بشن اما از عصبانیت نامجون میترسید و ملاحضه میکرد...
مینهی:ممنون...خیلی لطف کردین تشریف اوردین اینجا،نام دلتنگی میکرد...
جین:اممم....خواهش میکنم...
نامجون که میدونست جین حس خوبی به مینهی نداره کنارش نشست و لپ تپلی هاری رو محکم بوسید...
نامجون:دخترا اذیتت نکردن از صبح؟
جین نه ای گفت و نگاه شیفته اش رو به چشمای کشیده نامجون دوخت...
نام هی:هیونگ...بگو چی دیدمممم...
جین:نامممم،حق نداری بگی....
نامجون:چیشده مگه...
نام هی:همین الان رفتم میوه بیارم برای جینی،اومدم دیدم دختر دست گلت داره پسرمو خفه میکنه...
جین نقی زد و خجالت کشید،باید حتما جلوی شوهرش اینارو میگفت؟
نامجون:هانول؟
نام هی:نه خیر...هاری عزیزت...نمیدونی چطوری لبای سونگهی رو برده بود تو دهنش و گاز میزد...
نامجون بهت زده سمت جین برگشت...
نامجون:واقعا جینا؟
جین سرخ تر شد و اروم زمزمه کرد...
جین:نمیدونم چرا اینکارو کرد...خودت بوسیدن رو یادش دادی،داشت تا سر حد مرگ لبای سونگهی رو گاز میزد..
مینهی:به به...پس هاری جان بوسه اول پسرمو ازش گفته؟
نامجون حق به جانب به سمتش برگشت...
نامجون:دلتم بخواد دختر طلاییم پسرتو ببوسه،باید بابتش بهم پول بدی...
مینهی:منم چیزی نگفتم که....خیلیم خوبه که بوسه اولشونو به هم دادن...
نام هی نگاه شیطونشو سمت جین کشید و با خنده جوری که الفاها نشنون لب زد...
نام هی:شیپ؟....
جین متقابلا همونطور جوابشو داد....
جین:اوهوم...شیپ...
نام هی خندید و هاری رو بلند کرد و گونشو محکم بوسید...
.
.
کوک همونطور که بی رمق از در شرکت بیرون میومد،بدون اینکه حتی برای برداشتن ماشینش به  پارکینگ بره سمت خیابون رفت و دستشو دراز کرد تا تاکسی بگیره..
وقتی سوار شد درو اروم بست و سرشو به در تکیه داد،چشماشو بست و اروم نفس کشید،سردردش داشت جونشو میگرفت.همین دیروز پیش پزشک بود و بعد از معاینه شدنش فهمیده بود که دچار میگرن عصبی شده و وقتی ناراحت یا عصبی میشد سریع سردرد میشد و حس میکرد دنیا دور سرش میگرده...
با حس انگشتایی روی شقیقش ترسیده چشماشو باز کرد که هوپ رو دید...
هوپ:هیییس...چشماتو ببند،از شدت درد رگ چشمات ورم کرده...
کوک چنگی به دست هوپ زد و سرشو تکون داد...
کوک:الهه ماه...ببخشید...اشتباه کردم،منو ببر پیش جفتم...تروخدا دیگه نمیکشم...
هوپ لبخند ارومی زد و دست کوک رو گرفت...
هوپ:مشکلی نیست جونگ،تو دلتنگ بودی و عصبی،مهم نیست چیا گفتی....میبرمت،باهات میام تا خونه،دوش بگیر،سردردتم بهتر شد میبرم پرتت میکنم تو اتاق جفتت....
کوک اروم شد و خودتو به دست هوپ سپرد،هوپ با ملایمت شقیقه های کوک رو مالش میداد تا کمکش کنه دردش اروم بگیره....
.
بعد از حساب کردن کرایه دوتاشون جلوی در پیاده شدن و داخل رفتن...هوپ با دیدن خونه مرتب کوک ابرویی بالا انداخت....
هوپ:فکر میکردم مثل فیلما کلی بهم ریخته باشه وشیشه های الکل و سیگارات خونه رو فرش کرده باش...
کوک:اون کلیشه های مسخره مال همون فیلماست...تهیونگ از بوی سیگارم بدش میاد پس نمیکشم،الکلم زیاد اهلش نیستم و حوصلشو ندارم...
و از پله ها بالا رفت تا دوش بگیره...هوپ قهوه ای درست کرد و روی مبل منتظر نشست...کوک بعد از شیو کردن صورتش،کلی خودشو تمیز شست...بدنشم شیو کرد و موهای بلند شدشو بست تا خط موهاشو با موزر درست کنه...
کوک:یک ساله عطرمو نداشته پس حتما هیت میشه وقتی منو ببینه...
از حموم بیرون اومد و باکسر ابی رنگی پوشید،پیراهن مشکی رنگشو تنش کرد و با پوشیدن شلوار کتان خاکستری رنگ کارشو تموم کرد،موهای بلندشو همونطوری ولش کرد و عطرشو روی خودش خالی کرد...
از پله ها پایین رفت و جلوی هوپ ایستاد،جانگ سوت بلندی زد و به حالت نمایشی دست زد...
هوپ:واووووو جونگ پسر خیلی هات شدی...
کوک با بی قراری پاشو زمین کوبید...
کوک:بریم دیگه بریم زود باش....
هوپ خندید و بلند شد...
هوپ:دستمو محکم بگیر و چشماتو ببند،کمتر از پنج ثانیه طول میکشه...
و دستشو به سمت کوک گرفت...کوک با ترس دستشو توی دست هوپ گذاشت و چشماشو بست و اب دهنشو صدادار قورت داد...احساس کرد زیر پاش خالی شد و سرش گیج رفت...
چشماشو بسته بود که دستی به شونش خورد...
هوپ:مراقبش باش،هر دوتون میرین توی هیت و رات،خوشبگذرونین باهم...از اتاقم بیرون نیا،به هیچ وجه...
کوک با ترس همزمان با صدای بسته شدن در چشماشو اروم باز کرد و به روبروش خیره شد...تهیونگ در حالی که خواب هفت پادشاه رو میدید روی تخت خواب بود..کوک اروم قدم برداشت و به سمتش رفت...
با دیدن نگین های روی پیشونیش با شگفتی دستشو جلو برد و لمسش کرد که چشمای تهیونگ لرزیدند و اروم باز شدن...
کوک:تهیونگ...
تهیونگ:ددی...
-------------------------------------------
سلام کیوتیا...
پارت جدید خدمتتون...
بابت تاخیر  معذرت میخوام،من عروسی بودم و وقتیم برگشتم هرکاری کردم اپلود نشد،پس الان ازم بپذیرینش...
پارت اماده بود ولی اونجا نمیتونستم اپش کنم...چشم و کمرم خیلی درد میکنه و هنوزم خستم عر...
از پارت لذت ببرین💙
ووت و کامنت اگه دوست داشتین بدین💚

My special omegaWhere stories live. Discover now