پارت ۴۵(جئون به درک واصل شد)

2.1K 280 96
                                    

دو روز گذشته بود...توی این دو روز تهیونگ و کوک به دیدن جین رفته بودن...جین که از چیزی خبر نداشت با ذوق لباس تهیونگو بالا زد که شکم گردالی دونسنگشو ببینه،اما تنها چیزی که دید شکم تخت و بخیه های زیرش بود که حسابی تو ذوق میزدن...وقتی تهیونگ قضیه رو بهش گفت تا تونست توی بغل نامجون اشک ریخت و حسابی جیغ زد تا بتونه سنگینی روی قلبشو یجوری کم کنه...تهیونگ که دیگه با همچی کنار اومده بود بی صدا روی صندلی نشسته بود و به گریه های هیونگش نگاه میکرد و سعی میکرد روز های بستری بودنش تو بیمارستان رو یادش نیاد...جین اینقدر گریه کرد که بعد از گریه کردنش خوابش برد...
کوکوی و نامجون تصمیم گرفته بودن توی حیاط بیمارستان با هم کمی صحبت کنن،پس سه نفری به سمت فضای ازاد کافه بیمارستان رفتن و دور میزی نشستن...
نامجون:حالت چطوره تهیونگ...
تهیونگ:خوبم هیونگی...دارم روز به روز برمیگردم به زندگی عادیم...
نامجون لبخندی زد و خوبه ای گفت...
کوک:کاری که بهت سپردمو انجام دادی؟
نامجون نگاهی به کوک کرد و بی توجه بهش دستای تهیونگو گرفت...تهیونگ با تعجب به دستاش که  توی دست بزرگ و پهن نامجون گیر افتاده بود نگاهی انداخت...
نامجون:ته...
تهیونگ:هوم...
نامجون:ببین..ما میدونیم که اون چند روز به تو چقدر سخت گذشت....واسه همین نه من نه کوک نمیزاریم اون زن به راحتی به زندگیش ادامه بده....اون یه چیز خیلی مهم رو ازت گرفته...هوم؟
تهیونگ:من بهتون اعتماد دارم هیونگ....
نامجون:اگه الان بیارمش پیشت،چیکار میکنی که انتقامتو گرفته باشی؟
تهیونگ:اون..اون مادر جفتمه هیونگ....چیکار میتونم بکنم؟
کوک فکشو روی هم فشرد و به پهلوی ته چنگ زد...
کوک:نسپرش به دست خودم که تنها مردنش ارومم میکنه..من مادر ندارم..فهمیدی؟
تهیونگ ترسیده اوهومی گفت و برای اروم کردن جفتش بوسه ای زیر گلوش زد....
تهیونگ:خب...من نمیتونم ازتون بخوام ولش کنین...نمیخوام کلیشه ای باشه..چون من یکی از عزیزترینامو از دست دادم...باید تقاصشو پس بده...دلم براش نمیسوزه..اصلا!!!
نامجون:خیلی خب...تنبیهش میکنیم...
کوک:نه....من تا گردنشو نشکونم اروم نمیشم...باید تیکه تیکش کنم....
نامجون:جونگکوکااااااا....
کوک اومد چیزی بگه که تهیونگ سرشو به بازوی جفتش مالید وخرخری کرد...
تهیونگ:بزارین کوک هرکاری میخواد بکنه....اون توله کوک بوده....جونگکوکا،هرجور دلت میخواد تقاصشو بگیر ولی نزار کوچولومون ناامید بشه که هیچکاری براش نکردیم خب؟
کوک تهیونگو توی بغل کشید و پیشونیشو بوسید....
کوک:چشم عزیز دلم...نگران نباش...
.
.
.
چند روز بعد نامجون به ته خبر داده بود که مادرشو توی یکی از محله های سئول پیدا کرده و با فرستادن لوکیشنی بهش گفته بود که حتما یکیو پیش تهیونگ بزاره و بعد از خونه خارج بشه...کوک بعد از زنگ زدن به جیمین به سمت کمدش رفت تا اماده بشه...تهیونگ که تازه از حموم اومد بود کنارش ایستاد...
تهیونگ:کجا میری...
کوک به سمت برگشت و بیبی بر خیسشو تو بغلش کشید...
کوک:میرم یه کار مهمو انجام بدم..زنگ زدم جیمینی بیاد اینجا که پیشت باشه...
تهیونگ:باشه...مراقب خودت باش لطفا...بیا کمکت کنم لباس بپوشی...
و از جفتش جدا شد،کوک لگ چرمشو بیرون کشید و تنش کرد...
تهیونگ:اوووم...این لعنتی پاهای خوشفرمتو خیلی بهتر نشون میده...
کوک خندید...تهیونگ به گردن ددیش اویز شد...
تهیونگ:یه ددی مهربون و قوی دارم من،که صد البته خوش هیکله...
کوک:زبون نریز بچه...
تهیونگ بند حولشو باز کرد...
تهیونگ:بچه؟...با توله سگ راحترم...
کوک چشماشو گرد کرد،بعد نیشخندی زد و دستشو زیر حوله ته برد،اسپنک محکمی به ته زد که جیغشو در اورد.....
کوک:الان وقتش نیست ولی وقتی برگشتم بهتره جیمین اینجا نباشه،چون نمیخوام شاهد گریه های سولمیتش باشه...
تهیونگ لبشو گزید و سرخ شد...سمت کمد رفت و با برداشتن تیشرت مشکی کوک اونو تن خودش کرد و حولشو انداخت روی زمین...کوک خندید و با پوشیدن کت چرمش روی تیشرت مشکیش تیپشو کامل کرد...عطر تلخی زد و موهاشو به سمت بالا فیکس کرد...
با شنیدن صدای زنگ تهیونگ که شلوارشو تازه پوشیده بود به سمت در دویید...کوک از این فرصت استفاده کرد،کشوی پلاگ های تهیونگو باز کرد و بیرون اورد،با دیدن اونا زبونشو روی لبش کشید و اووومی گفت...خم شد و با گذاشتن انگشتش روی کف کمد،صفحه مربعی شکلی رو پدیدار کرد،رمز و زد و کشوی مخفیشو باز کرد...
پنجه بکس،زنجیر و کلت کمریشو برداشت و پس از بستن دوباره اون کشو،همچی رو به جای اول برگردوند...پنجه بکس رو توی جیب داخل کت و کلتشو پشت کمرش گذاشت و بعد از مرتب کردن سر و وضعش از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ:اییییی هیونگ له شدمممممم....
شوگا:ساکت باش...من دلتنگیم هنوز رفع نشده...
با دیدن جفتش که توی بغل شوگا فشرده میشه به سیب روی میز چنگ زد و اونو پرت کرد که مستقیم به سر شوگا خورد...
کوک:ولش کن...عه عه...کی بهت اجازه داد بیبی منو بغل کنی؟
شوگا در حالی که سرشو میمالید چشم غره ای به کوک رفت..جیمین سمت کوک رفت و بغلش کرد،کوک متقابلا دونسنگشو بغل کرد...
جیمین:چطوری...
کوک:خوبم..حالت چطوره،اون جوجه الفا چطوره...
جیمین:ما هم خوبیم هیونگ...
کوک:جیمینی...من باید برم بیرون یه کار مهمو انجام بدم،سعی میکنم تا اخر شب برگردم،ولی اگر دیر کردم اصلا تهیونگی رو تنها نزار خب؟جبران میکنم...
جیمین نیشگونی از هیونگش گرفت...
جیمین:عه عه عه...جبران چیه...بدو برو ببینم...پیشش میمونم تا بیای....
کوک تشکری کرد و سمت تهیونگ رفت...
کوک:مراقب خودت باش خب؟من زود میام....
تهیونگی سری تکون داد و با کیوتی اوهومی زمزمه کرد که کوک بغلش کرد و زیر سیبک گلوشو بوسید....
کوک:اخه من چیکار کنم باهات که اینقدر خوبی تو....
و اونو از بغلش بیرون کشید...
شوگا:کجا میری...
کوک:یجا کار دارم...
شوگا:نیازی به حضور من هست؟...حس میکنم تنهایی نباید بری....
کوک مکثی کرد و سرشو تکون داد...
کوک:تو ماشین بهت میگم همچیو...زود بیا...
و سمت در رفت....
.
.
.
.
شوگا:همینجاست؟
کوک:لوکیشن همینو میگه...
ناگهان در عقب باز شد و یکی نشست داخل....
نامجون:سلام دوستان....
کوک:تو اینجا چیکار میکنی...هواست هست تو هنوز یه فرد نظامی هستی؟میخوای توبیخت کنن؟
نامجون:اوووو خیلی سخت میگیری...فعلا تهیونگی مهم تره...برو برو یکم جلوتر یه کوچه باریک هست..ماشین داخل نمیره،باید پیاده شیم...
کوک حرصی شد و غرید:چرا همتون اینقدر تهیونگو دوست دارین؟...اون مال منه...
شوگا:یاااااا....اون دونسنگ کوچولوی من و نامجونم هست،هواست باشه....
با رسیدن به کوچه هر سه ساکت شدن...
نامجون:همینه...اون خونه ته کوچست...باید پیاده شیم.
و چاقویی رو که دسته قشنگی داشت رو برای شوگا انداخت...شوگا اونو تو هوا گرفت و نگاهی بهش انداخت...
شوگا:با یه اصلحه بیشتر حال میکردم ولی اینم خوبه...بریم...
و سه تایی سمت خونه راه افتادن...کوچه بسیار تنگی بود که یه نفرم بزور میتونست از بینش رد بشه...توی اون تاریکی از خونه ای که ته کوچه بود نور کمی بیرون میومد و کوک رو برای وجود ادمی اون تو مطمعن میکرد....
با باز بودن در اروم داخل رفتن که صدای سرخ شدن گوشت خوک نظرشونو جلب کرد...
+ :بهت گفتم اون لعنتی رو برام پیدا کن...اون دختره از دستم فرار کرده و رفته...کوک برگشته به خونش و من دسترسی به جفتش ندارم...
- : ........
+ :خیلی خب....من باید اوضاع رو چک کنم...نمیتونم سمت خونه کوک برم،بهتره جفتشو یجا دیگه گیر بیارم...
کوک با شنیدن حرفای مادرش قلبش فشرده شده بود چشماشو بست و نفس بیصدایی کشید...خانم جئون روی توری گریل وسط میز گوشت خوک سرخ میکرد و همزمان با تلفن حرف میزد،اما اونقدر درگیر بود که ندید پسرش روبروش پشت میز نشست....
+ :من اطلاعی از جونگکوک ندارم...خیلی وقته ندیدمش....
کوک:خب شاید نیومدی که منو ببینی مادر جان....
جانم جئون با شوکی که بهش وارد شده بود کمی عقب پرید...کوک به همراه دوتا از دوستاش اونجا بودن....اونارو میشناخت...پسرای شرکای تجاریش که کم کم همکاریشونو لغو کردن و رفتن که شرکتای خودشونو بزنن....
+ :کوک!...
کوک:نتونستی تهیونگو نابود کنی مگه نه؟ولی بچشو کشتی...میدونی،پست بودن واژه کوچیکیه برای تو،تو نوه خودتو کشتی...
+ :اومدی اینارو بگی؟...مطمعن باش اگه میتونستم برگردم به عقب بازم همون کارو میکردم،اون یه امگاست...رقت انگیزه،چطور میتونی به یه امگا دل ببندی؟
کوک نیشخندی زد...
کوک:از بچگی روی مغزم رفتی که امگاها مشکل دارن...مشکلشون چی بود؟...اینکه تو نمیتونی بیشتر از یبار باردار بشی ولی تهیونگ من بار ها و بارها میتونه توله هامو با خودش حمل کنه؟...
+ :اونا مثل هرزه ها وابسته یه مشت الفای احمق تر از خودشون میشن...لوسن و فکر میکنن اینطوری دوستداشتنی ترن...مگه یادت نمیاد اون عوضی رو؟اونی که سعی میکرد اموالمونو بالا بکشه و پدرتو بکشه؟...خوشحالم که خودشو و بچش به درک واصل شدن...
کوک نیشخندی زد که همون لحظه صدای جیمین توی تلفن شوگا پیچید....
جیمین:سلام عزیزم...جانم...
شوگا:خوبی جیمینا؟...
+ :جی....جیمین؟....
جیمین:کجایی شوگا...چرا کوکی هیونگ هیچی نمیگه؟...تو چرا منو با این بچه شیطونت ول کردی رفتی؟...
شوگا:برمیگردیم تا چند ساعت دیگه...شایدم یه مهمون تازه اوردیم با خودمون...
جیمین:باشه...منتظریم...مراقب خودتون باشین لطفا...من برای هیونگی خیلی نگرانم...نکنه بره سراغ مادرش؟...وای شوگا مراقبش باشه اون جئون عوضی خیلی بد ذاته...هنوز تن و بدنم میلرزه یادش میفتم...دلم میخواد یبار دیگه ببینمش که بتونم تو چشاش نگاه کنم و بگم من پسرهمون زنیم که اتیشش زدی،تا اتیشش نزنم نمیزارم جون بده....
شوگا:باشه عزیزم...فعلا....
و تلفنو قطع کرد...
شوگا:داشتین میگفتین...خب...به درک واصل شدن؟... اما جیمینی من  کاملا سالمه و منتظرته که اتیشت بزنه....
+ :اومدین اینجا که چی؟
نامجون جلو اومد و روی میز خم شد...
نامجون:هیچی خانم جئون...مزاحمتون شدیم دعوتتون کنیم خونه کوکی...
و گردن خانم جئونو گرفت و محکم سرشو کوبید به میز تا بیهوشش کنه...
.
.
.
.
با شنیدن صدای در تهیونگو بدو بدو سمت در دویید...با دیدن جفتش با ذوق لبخند زد و روی پنجه پاش بلند شد و بدون خجالت محکم لبای کوکیشو بوسید....کوک کمرشو نوازش کرد و جواب بوسشو داد....نامجون و شوگا لبخند مهربونی زدن و دوتایی خانم جئون که بیهوش شده بود رو بردن داخل....
جیمین:ددی...بیا رایحــــ.....جیییییغغغغغ....
کوک سریع تهیونگو ول کرد و سمت سالن دویید...جیمین ترسیده جیغ میزد و چشای پر از اشکش هی پر و خالی میشد...با دیدن کوک خودشو سمت کوک کشید...
جیمین:هیو...هیونگیییییی....او...اون...هق....
کوک جیمینو بغل کرد و سعی کرد با حرف زدن ارومش کنه...جیمین هم با مشتای کوچیکش پیراهن کوک رو توی دستش گرفته بود و ترسیده هق میزد و از کوک میخواست ازش دور نشه....کوک تند تند توی گوشش حرف میزد و بهش اطمینان میداد که اتفاقی قرار نیست براش بیفته...شوگا و نامجون بعد از گذاشتن جئون روی مبل تک نفره ایستادند...نامجون سمت تهیونگی که کنار ستون وایساده بود رفت و اونو برد توی اتاق تا بتونه استرسشو کم کنه،شوگا سمت جیمین و کوک رفت و خواست جیمینو بغل کنه که جیمین محکم به کوک چسبید و با جیغ نه کشیده ای گفت....کوک با ارامش پلکی برای شوگا زد و بهش اطمینان داد که حواسش به جیمین هست...
کوک:هیییس...هیییس...نترس جیمینا...نترس...کاریتون نداره...کنارت میمونم..نگران نباش...
جیمین:هق....هیونگگگگگ....بچم...بچمو میکشه....خودمو میکشه...هق...
کوک:اروم باش جیمین...بهت قول میدم اتفاقی نمیفته...از کنارت تکون نمیخورم....برو بالا عزیزم برو...
و اونو سمت راه پله هول داد....
شوگا دنبال جیمین رفت و فقط کوک رو توی سالن با مادرش تنها گذاشت...
کوک روبه روی مادرش که تازه کمی هوشیار شده بود روی میز نشست...
کوک:چرا اینقدر منو متنفر کردی که فقط مردنت ارومم میکنه؟...چرا اینقدر نفرت انگیز و پستی؟
+ :کوک...
کوک:از زمانی که یادم میاد ازم بدت میومد...هیچ وقت منو نبوسیدی،هیچوقت منو مثل بقیه مادرا بغل نکردی،هیچ وقت برام قصه اخر شب نگفتی یا منو نبردی شهربازی...بخاطر چی؟...من چیکار کرده بودم؟چیکار کردم که هنوزم دست از سر زندگیم بر نمیداری؟...
+ :من هر کاری میکنم بخاطر اینه که تو داری راهو اشتباه میری...
کوک:کدوم راه لعنتی رو اشتباه رفتم...چطور تونستی با زندگیم اینکارو بکنی عوضی؟...من پسرتم میفهمی؟...اینقدر سخته برای پسرت خوشحال باشی که زندگیش روی رواله و شاده؟...چطور میــــ....
بغض سیب شده توی گلوش اجازه نداد بیش از این حرفی بزنه...تهیونگ که از اولش بالای پله ها ایستاده بود با صدای بغض کرده الفاش هق بی صدایی زد و اشکاش صورتشو خیس کردن...خواست از پله ها پایین بره که دستش کشیده شد..
نامجون با کمترین صدای ممکن لب زد...
نامجون:جلو نرو...بزار حرفاشو بزنه...
کوک:وقتی ۱۷ سالم بود اینقدر از مرگ پدرم ناراحت و افسرده بودم که بارها خواستم بین مرگ و زندگی،مردنو انتخاب کنم...اون مرد با تمام طمع هایی که داشت باز هم واژه خانواده براش خیلی مقدس بود...ولی تو چی اوما؟...یادته؟...هرشب مست میاوردنت خونه،شده بودی هرزه چندتا پولدار تر از خودت و به قول خودت فقط برای لذتش اینکارو میکردی...اصلا میتونستی بفهمی یه پسر نوجوون که هیچی سرش نمیشه چقدر ضربه میخوره؟....لذتش به پاشیدن خانوادت می ارزید؟...
+ :پدرت دیگه به من توجهی نداشت...اون فقط چشماش یه نفرو میدید...فقط اون امگای باردار رو دوست داشت و بس...من خانوادمو وقتی از دست دادم که اون زن پاشو باز کرد توی خونمون....
کوک:نفرت انگیزی...خیلی زیاد...زن های الفا واقعا ترسناکن،اون بچه شوهرتو باردار بود میفهمی؟...اون جفت حقیقی پدر بود...کسی که الهه ماه تو سرنوشت پدر اسمشو نوشته بود...
+ :اما اون بود که توجه پدرتو ازمون گرفت...چرا نمیخوای باورش کنی؟اون زن و بچش باعث دور انداخته شدن ما شدن...
کوک:تنها کسی که باعث دور انداختن ما شد تو بودی...خانم پارک مهربون ترین کسی بود که من به زندگیم دیدمش...این تو بودی که با ظلم هایی که بهش میکردی پدرو از خودت روندی...جیمین،چطور میتونستی ازش متنفر باشی وقتی اونقدر پاک بود؟...من چقدر احمق بودم که حرفاتو باور کردم و بیخیال پیدا کردن جیمین شدم....
+ :واقعا فکر میکنی اون زندست؟...مطمعنم توی اتش سوزی مرد...
کوک:اوه اره اون اتش سوزی که خودت به راهش انداخته بودی...کار تو بود که اینجوری بکشیشون...ولی باید بگم جیمین زندست،اون اینجاست...نمیدونستم اینقدر با کلک منو بزرگ کردی..وقتی فهمیدم اون اتش سوزی رو راه انداختی و یه امگای مهربون رو با بچه تو شکمش کشتی دلم میخواد از شدت حقارت بمیرم...
+ :افکارت عوض شدن...من ترو اینجوری بزرگ نکردم...
کوک:اره...افکارم عوض شدن چون من اصلا فکری نمیکردم و هرچی تو میگفتی رو قبول میکردم...اما الان میفهمم چقدر از عمرمو پای حرفای مسخرت هدر دادم...
+ :تو هم مثل پدرتی...یه الفای خنگ که راحت گول میخوره...
کوک اومد حرفی بزنه که با شنیدن صدای پا به عقب برگشت..تهیونگ بغض کرده و ترسیده رو دید که مثل یه پاپی کتک خورده ایستاده بود...با ضعف رفتن برای کیوتیش از جاش بلند شد و به سمتش رفت...بغلش کرد و سرشو سمت غده فرومون خودش برد تا رایحش بتونه امگاشو اروم کنه..تهیونگ که تقریبا تو بغل کوک گم شده بود به لباسش چنگی زد و ازش خواست کنارش روی مبل بشینه...کوک دست تهیونگو کشید و اونو نشوند،با دیدن خر خر کردن تهیونگ سریع سرشو سمت خودش کشید و با لحن الفاییش دستور داد...
کوک:الان وقت جابجا شدن نیست وی..تهیونگو اذیتش نکن...بزار خودش تصمیم بگیره...الانم ولش کن...
با دیدن چشمای گیج تهیونگ لبخند مهربونی زد و سرشو بوسید...
کوک:چیزی نیست دورت بگردم..گرگت بود...میترسی تهیونگ؟
تهیونگ:نه...اتفاقا میخوام انتقاممو ازش بگیرم...
با صدای جیمین سرشو بلند کرد و به پله ها نگاهی کرد...شوگا دست جیمینو گرفته بود ولی جیمین دستشو میکشید و گریه میکرد...هوفی کشید و بلند شد....سمتشون رفت....
شوگا:بهت میگم نه امگا....حرف گوش بده....
جیمین که نمیتونست مقابل الفاش قرار بگیره هقی زد و چشمی گفت...
کوک:چه غلطی داری میکنی؟چرا اینجوری رفتار میکنی باهاش؟
شوگا:لطفا کوک...نمیخوام مجبورش کنم ولی میخواد بیاد بشینه پیش تهیونگ...میترسم حالش بد بشه،اون میترسه از مادرت...
کوک:ولش کن شوگا...داری ناراحتش میکنی...مراقبشم...بیا جیمین،بیا ببرمت....
جیمین که تحت سلطه صدای الفاش بود برخلاف میل درونیش سرشو تکون داد و نمیامی زمزمه کرد...
کوک:مرده شورتو ببرن شوگا...نگا چیکارش کردی...بار اخرت باشه اینجوری با دونسنگ من رفتار میکنی...مردیکه اون بارداره نمیدونی دردش میگیره با صدای الفاییت؟
شوگاجیمینو بغل کرد و پیشونیشو بوسید..
شوگا:برو عزیز دلم...خودمم میام اینجوری بهتره...
و دستشو پشت کمر جیمین گذاشت و اروم به جلو هلش داد...
جیمین:هق...من امگای بدی ام برات؟...بب...ببخشید..هق...
کوک ضربه محکمی به پای شوگا زد....
کوک:تو خواب ببینی بزارم ببریش خونه عوضی...بیا بریم جیمینا...اشکاتو پاک کن دونسنگ قشنگم...هیونگی الفاتو ادب میکنه نگران نباش،تو امگای خیلی خوبی هستی،این بی لیاقت شعور نداره...
و جیمینو سمت پذیرایی برد..جیمین با دیدن مادر کوک چنگی به دست کوک زد و روی مبل نشست،ترسیده نگاهی به تهیونگ کرد و دستشو روی شکمش گذاشت..تهیونگ دستشو گرفت و فشار ارومی داد تا بهش اطمینان خاطر بده...
+ :این کیه؟....چقدر چهرت اشناست...
کوک:پسر خانم پارک....پارک جیمین...امگایی که از اون مخمصه ای که درست کردی سالم بیرون اومد...
+ :ای...این..امکان...نداره....چطور ممکنه زنده باشی؟
جیمین:چیه خانم پارک،توقع نداشتین یروز همو ببینیم؟...البته که دیدن روی نحستون خیلی هم خوب نیست ولی اینکه اینجوری شکه و نا امید باشین خوشحالم میکنه...
نامجون کنار کوک روی دسته صندلی نشست....
+ :میخواین با من چیکار کنین؟
کوک:تو توله منو گرفتی و پدر شدنمو...و منم ادمی نیستم که توی این مورد کوتاه بیام...قطعا تهیونگ برات تصمیم میگیره ولی خب مطمعن باش قرار نیست بزارم زنده از این در بری بیرون...
+ :میخوای مادرتو بکشی؟
کوک:من؟نه.....قطعا من دلم نمیخواد دستم به خونت الوده شه ولی....گرگی که چندین روزه داره ذره ذره میکشتم تا بیرون بیاد و انتقام امگاشو ازت بگیره رو نمیتونم کنترل کنم...میدونی که تو فرزند یه خون خالص رو ازش گرفتی،فرزند یه الفای رهبر رو...و صد البته که امگایی که گرگم با تک تک سلول های بدنش اونو میپرسته رو تا حد جنون بردی...من کاریت ندارم،ولی گرگم چرا....
+ :اون هرزه رو به مادرت اهمیت میدی؟
کوک:دهنتو ببند لعنتی....خفه شو....هرزه تویی...
+ :چرا اینو تو اون مغز کوچیکت نمیکنی؟...امگاها نجسن...اون یه گرگ ضعیفه که فقط بدرد توله اوردن و رفع نیاز میخوره...اون هیچ قدرتی نداره...به چیش دلبستی؟...تو نمیــــ....هیییییین
با گلدونی که سمتش پرت شد هینی کشید و عقب رفت...کوک با چشمای طلاییش نفسی کشید که بیشتر شبیه به غرش گرگش بود...
نامجون:جونگکوک....
کوک سمت نامجون برگشت...
کوک:برین بیرون...همتون...داره استخونامو خورد میکنه،زورم بهش نمیرسه....
نامجون سمت کوک رفت که صدای عربدشو شنید...
کوک:گفتم برین بیروووووووننننننن....
نامجون سری تکون داد و بازوی امگا هارو گرفت و بلند کرد،تهیونگ خواست سمت جفتش بره که شوگا دستشو کشید و اونو به سمت حیاط برد...تهیونگ با نگرانی جفتشو نگاه میکرد که با صدای شکستن استخوناش از درد،عربده دیگه ای زد و به گرگ سیاه رنگ و بزرگش تبدیل شد...برگشت سمت خانم جئون و بهش حمله ور شد...صدای جیغ بلند خانم جئون همزمان با بستن در همراه شد...
شوگا جیمینو نزدیک استخر برد و بین پاهاش اونو نشوند،جیمین توی بغل جفتش جمع شد و با صدای جیغ های دلخراش اون زن گریه میکرد...صدای شکستن وسایل همراه با خونی که روی پنجره میپاشید تهیونگو نگران تر از قبل میکرد...
درسته!!الفاها حساسن،روی هر چیزی که مربوط بهشون باشه حساسن،اما اون فرق میکرد...اون یه الفای خون خالص بود که فرزندشو از دست داده بود....اونم نه یه فرزند عادی.....هدیه الهه ماه....اونم یه پسر امگا که برگزیده بود!!!...
-------------------------------------------
تولد بیبی بانیمون مبارررررککککککک😍😍😍😍😍😍😍😍😍
انشالله تولدش پر تکرار باشه😊☺

های کیوتیااااااااااا.

3/2k کلمه☺

دوستش بدارینننننن.....

پارت بعد اتفاقات مهم داستان شروع میشه....
نمیخوام خیلی داستان فانتزی بشه و خب اتفاقات پیش رو،رو خیلی باز و با جزییات نمینویسم چون قطعا پیروز شدن بر خدای مرگ یه چیز کاملا فانتزیه و نمیخوام از روند اصلی خارج شیم...

این سوالو حتماااااا جواب بدین....
تا اینجای داستان کدوم بخش رو خیلی دوست داشتین؟
۱)پارتای فلاف
۲)این پارتا که روندی مرموزانه و هیجانی داره
۳)هیچ کدوم...فیک خیلی مزخرفیه

دوست دارم کسی سه رو انتخاب کنه😑

ایا بنظرتان این یک فیک مزخرف و الکی هست؟قبلا بهتر بود یا الان؟اینجانب فک میکنه داره میرینه😭

خیلی دوستتون دارم....
کامنت بزارین...
پارت بعد...+۶۰ کامنت...
*کامنت درست...نه فقط اینکه پرش کنین...اونایی که اینکارو میکنن قبول ندارم*

My special omegaWhere stories live. Discover now