پارت ۴۷(دوقلو ها دنیا میان)

2K 241 84
                                    

نامجون و نام هی جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده شدن...
نامجون:بیا بریم پیش جین،تو بمون پیشش تا من با مینهی حرف بزنم...
و به سمت بیمارستان رفت...
جین:یاااااا این چیه اوردین؟من این غذای مسخره رو نمیخورم...
+ :وعده امروز شما اینه جناب کیم...چه مشکلی داره؟
جین:واقعا میپرسی چه مشکلی داره؟...اشپزتون کیه؟چهارتا هویج درسته انداختی تو یه ظرف اب مرغ میگی بخورمش؟عمرا...زنگ بزنین جفتم...
نامجون:نیازی نیست زنگ بزنن...چیشده عزیزم...
جین:نامجونا...
نامجون جلو رفت و نگاهی به ظرف غذای جین انداخت...بعد پیشونی جینو اروم بوسید...
نامجون:دوست نداری غذاتو؟
جین:نامجونا خیلی گرسنمه ولی غذاهای اینجا خیلی بدن،ضعف دارم ولی حالم بهم میخوره از غذاهای اینجا...
+ :این غذا طبق برنامه غذایی بیماران نوشته شده...تنها چیزی که توی این وعده گیرتون میاد همینه،اگر نمیخورین بگم بیان جمع کنن ما مسخره شما نیستیم که سر یه غذا اینهمه حرف بشنویم...
نامجون:درست حرف بزنین باهاش...این چیه؟...پختن؟اینو پختین؟چندتا تیکه هویجه تو یه کاسه اب مرغه....چرا با بیماراتون اینطوری رفتار میکنین مگه اینجا صاحب نداره؟...اوردمش یه بیمارستان خصوصی که بهش سخت نگذره این اشغالا چیه براش میارین....
+ :اقای محترم ما طبق برنامه غذایی اینجا کار میکنیم...بیمار شما مجبوره همین غذارو بخوره...
نامجون:بردار این اشغالو ببر...براش از بیرون غذا میگیرم...
+ :شما حق ندارین بغیر از غذای بیمارستان چیزی برای جفتتون بیارین...ما نمیتونیم اینکارو بپذیریم...برای اعتبار بیمارستان ما خوب نیست که غذای بیرون رو برای بیمارمون سرو کنیم...
نامجون:بردار ببر اینو تا همشو تو سرت خورد نکردم...بدرک که اعتبارتون نابود میشه...بزارین براش غذا بیارم بعد نشونتون میدم این طرز رفتار چه عواقبی داره...
خدمه ای که برای جین غذا اورده بود سینی غذارو برداشت و بیرون رفت...
نامجون:چی میخوری برات بگیرم عزیزم؟...
جین:نمیدونم ددی ولی زودتر خیلی گرسنمه...البالوها هم هی لگد میزنن دردم میگیره...
نامجون خم شد و شکم بزرگ جینو بوسید...
نامجون:چیزی نمونده جینا...دیگه کم کم باید پیادشون کنی...حالت خوبه؟
جین:اره خوبم...برای دونستن چیزای بیشتر باید با اقای سو حرف بزنی....
نامجون باشه ای گفت،بعد خم شد و تو گوش جین لب زد...
نامجون:نام هی رو اوردم پیشت...یه اتفاقی براش افتاده که بهت میگه...باید کاراشو درست کنم امروز...باهاش حرف بزن خیلی ناراحته..میرم غذا بگیرم...
و لاله گوش جینو بوسید...جین اوکی گفت و بعد از خداحافظی منتظر نام هی شد...
نام هی:سلام جینا...
جین:واو ببین کی اومده؟...یه دختر عفریته...اومدی خواهر شوهر بازی در بیاری؟
نام هی جلو اومد و با مظلومیت نشست...
نام هی:من کی عفریته بازی در اوردم اخه؟...
جین:چیشده امروز جیغ جیغ نمیکنی...
نام هی:هیونگ....
جین:واوووووو گفتی هیونگ؟باورم نمیشههههه....
نام هی:مسخره نباش هیونگ حوصله ندارم...
جین:خب توعم...چیشده...
نام هی:من...با مینهی خوابیدم‌...
جین:خو؟...همین؟...همیشه لنگ میزنی میدونم اینو که...کی باهاش نخوابیدی؟من هرچی میدونم تو پیششی و اونم کم نمیزاره...این چیز جدیدیه؟
نام هی:الانم ازش باردارم....
جین:چییییییییی؟....شت دختر چطوری؟...کسیم میدونه؟...به مینهی گفتی؟
نام هی:اره بهش گفتم...همه فهمیدن هیونگ...کلیم کتک خوردم...
جین:الهی بمیرم...چرا کتک خوردی؟...مینهی چی گفت؟
نام هی:اپا کلی منو زد...فکر کردم نامجون هیونگم میخواد بزنتم ولی اون خیلی مهربونه،زنگ زد به مینهی و بهش گفت...مینهی هم گفت میتونه همین امشب بیاد خواستگاریم و مارکم کنه...
جین:واو نگران بودم بچتو نخواد...خب خوبه که اینهمه دوسش داشتی الانم مارکت میکنه تموم میشه میره با بچتون زندگی میکنین....
نام هی:میترسم هیونگ...نکنه اپا نزاره مارکم کنه،اگه لج کنه چی؟اگه نامجون هیونگ از مینهی خوشش نیاد چی؟..من نمیخوام بچمو بکشم...
جین:اروم باش دختر...من نمیزارم کسی دست به بچت بزنه...تو یه امگایی که از الفاش بارداره،مهم نیست مارک شدی یا نه،بچه اونو داری حمل میکنی،مطمعن باش مینهی نمیزاره کسی دست به جفتش و تولش بزنه...نامجونم نگرانش نباش،منطقیه و حواسش به همچی هست...
نام هی:مرسی هیونگ...من به شما دوتا خیلی بدهکارم...حالت چطوره؟
جین:خوبم...کلیه هام پروتئین کمتری دفع میکنن اما همچنان فشار خونم بالاست...دکترم میگه فشار خون بارداریه و بعد از زایمان از بین میره...چیزی به زایمانم نمونده،هفته اخر ماه پنجمم،باید منتظر باشم دکترم برام نوبت عمل تعیین کنه...
نام هی:نمیترسی؟
جین:چرا...خیلی میترسم...اما ترسم چیزیو درست نمیکنه...نامجون کنارمه و حواسش بهم هست...از طرفی ذوق دارم که بچه هامو بغل بگیرم...
نام هی:امیدوارم دخترات مثل خودت و هیونگ خوشکل باشن...
جین لبخندی زد و دست نام هی رو گرفت و اونو بالا کشید و کنار تخت نشوندش...بعدشم بغل کرد و دستشو پشت کمر نام هی کشید...
جین:بهت تبریک میگم نام هی...مادر شدن خیلی حس قشنگیه...امیدوارم با الفات کلی روزای خوب پیش رو داشته باشی...
نام هی:مرسی هیونگ...
.
.
.
نامجون از ماشینش پیاده شد و سمت کافه ای که با مینهی قرار داشت رفت...وارد شد و چشماشو دور تا دور گردوند که با دیدن چهره مردونه مینهی به سمتش قدم برداشت...
مینهی از جاش بلند شد و ۹۰ درجه خم شد...
مینهی:سلام اقای کیم...
نامجون:سلام...
و پشت میز نشست...مینهی روبروش نشست...نامجون خیره بهش نگاه کرد...یه چهره مردونه کاملا کره ای،قدی بلند و خوش هیکل که نشون میداد ارزش زیادی برای بدنش قاعله...بعد از سفارش دادن دوتا قهوه شروع کرد به حرف زدن...
نامجون:با نام هی کجا اشنا شدی؟
مینهی:اولین باری که از امریکا اومدم برای تعیین قرار داد با پدرتون ایشون رو توی شرکت دیدم...از پدرم پرسیدم و متوجه شدم دختر اقای کیم هستن...اونجا باهاشون اشنا شدم...
نامجون:که اینطور...خانوادت میدونن که با نام هی رابطه داشتی؟
مینهی:بله...من تصمیم داشتم بعد از انجام کارهام توی امریکا یه قرار ملاقات بزارم و با خانوادتون صحبت کنم،منتها مادرم امریکا هست و کارهای برگشتش طول کشید..نام هی پدرم رو ملاقات کرده اما مادرم فقط عکسشو دیده...
نامجون:تصمیمت برای نام هی چیه؟
مینهی:باور کنید من همون اوایل میخواستم نام هی رو مارک کنم،از روابط بی سر و ته و بدون تعهد خوشم نمیاد...اما نام هی از واکنش خانوادش میترسید،از طرفی جفتش ردش کرده بود و شرایط روحی خوبی نداشت...الانم خیلی متاسفم برای اتفاقی که افتاده...مطمعن باشین من حاظرم همین حالا مارکش کنم...میدونم برای وجهتون اصلا این اتفاق خوب نیست و منم قصد خراب کردنشو ندارم...
نامجون:چرا فکر میکنی خواهرمو همینجوری بهت میدم؟
مینهی:من چنین حرفی نزدم جناب کیم...
نامجون:نام هی هرچقدر هم که از این اتفاقا براش بیفته من پشتش میمونم...وجهه اعتباریمون به اندازه نام مهم نیست،از طرفی من شناختی روی تو ندارم و نمیتونم خواهرمو دو دستی تقدیمت کنم...
مینهی:من هرکاری که بگین انجام میدم...
نامجون زیر چشمی نگاهی بهش انداخت،فنجونشو برداشت و با دقت به واکنش فرد جلوش خیره شد...
نامجون:اولین کار...نام هی ببر تا بچرو سقط کنه...
مینهی چشماش گشاد شد،ماتش برد...
مینهی:یعنی چی؟من بچمو میخوام و اصلا نمیخوام جفتم همچین چیز تلخیو تجربه کنه...
نامجون:اگه نمیخواستی چرا بدون اجازه و مارک بهش بچه دادی؟..شرایطشو میفهمی؟...
مینهی:جناب کیم....اصلا من همین الان باهاتون میام میبرمش کلیسا و ازدواج میکنیم...هرچی بخواین از اموالم رو به نامش میزنم...مارکش میکنم...ولی نمیزارم اینکارو بکنه...اون بچه حاصل عشق منو و نام هی هست...چطور میتونین خواهر زادتونو سقط کنین؟
نامجون:خیلی خب...میدونی که پدرم همین الان هم خیلی عصبانیه...میدونی برای اینکه نام هی بارداره چقدر کتکش زده؟
مینهی:چی؟...چرا کتکش زده؟...نه نه خواهش میکنم من گفتم که مسئولیت کارمو قبول میکنم...خواهش میکنم ازارش ندین اون دلش مثل شیشست...بزارین من مارکش کنم نیاز به کتک زدن نبوده...من دوسش دارم..
نامجون:فقط باید رعایت میکردی تا این اتفاق نیفته...بی ملاحضگی شما توی رابطه جنسیتون باعث اینهمه کتک شده...از مرد متشخصی مثل شما بعیده که بدون وسایل ضروری رابطه جنسی رو شروع کنه...
مینهی:میدونم میدونم...ولی الان لطفا بزارین من نام هی رو ببینم...نمیدونم چطوری بگم بهتون...از نام هی شنیدم که شما جفت دارین و جفتتون بارداره...میدونین الان تو دل من چه غوغاییه...من هنوز ندیدمش و بابت پدر شدنم خوشحالی نکردم...خواهش میکنم نام هی رو برای چند ساعت بهم بدین تا بتونم ازش تشکر کنم و این عطش دیدنشو خاموش کنم....
نامجون:میخوای ببینیش؟
مینهی:معلومه....نام هی عزیز ترین فرد منه و الان از خودم بارداره،من باید بابت پدر شدنم خوشحال باشم نه؟...نیاز دارم بغلش کنم...
نامجون:خجالت نمیکشی جلوی من درباره بغل کردنش حرف میزنی؟من هنوز اجازه ندادم رابطتتو باخواهرم ادامه بدی...
مینهی:جناب کیم!!!....من واقعا نمیفهمم چرا شما هم اینجوری رفتار میکنین...من و نام هی واقعا همدیگه رو دوست داریم،گفتم که هرچیزی از من بخواین بهتون میدم...خواهش میکنم شما خودتون جفتتون بارداره،من فقط میخوام ببینمش...حق منه که بابت پدر شدنم شاد باشم...
نامجون:خیلی خب...ولی در حد یک ساعت...اگه میخوای ببینیش باهام بیا...
و از جاش بلند شد،مینهی بدو بدو پشت سرش رفت و جلوی پیشخوان ایستاد...
مینهی:مهمان من باشید...
نامجون سری تکون داد و به سمت خروجی رفت...
.
.
.
.
جین و نام هی قهقهه میزدن و مسخره بازی درمیاوردن...
جین:بترکی نام...کمتر چرت وپرت بگو من شکمم درد میگیره...
نام هی:وای جینا...کنارت میشینم از خنده روده بر میشم...هیونگ حق داره اینقدر دوست داشته باشه خیلی شیرینی...
جین:پس چی فکر کردی؟...هیونگت از خداشم هست که من جفتشم...وای نام هیچوقت فکر نمیکردم بتونم جفتی به این خوبی داشته باشم...نامجون فوق العادست...
نام هی:معلومه ها...جینا نمیدونی وقتی امروز اومد تو اتاقم گفتم الانه که اینقدر بزنتم که بمیرم...ولی اومد بغلم کرد کلی حرفای خوب بهم زد..باورم نمیشد اینجوری کنار اومد...
جین:بله...نامجون منه دیگه... واییییی دلم براش تنگ شده،تقصیر توعه ها،اون الان باید اینجا کنارم میبود بغلم میکرد....
نامجون:الانم اینجام که بغلت کنم بیبی....
و به سمت جین رفت...مینهی که از اولش شک داشت که صدای یه مرده یا یه دختره با دیدن پسری که باردار بود ابروهاشو بالا انداخت...جین خودشو بغل جفتش انداخت و عطرشو با عطش بو کشید...
جین:نامجونا...تکون نخور از اینجا...
و به گردن نامجون چسبید...نامجون با مهربونی خندید و دستشو روی کمر جین کشید...
نامجون:نمیرم بیبی...همینجا کنارت میمونم عزیز دلم...
نام هی:واوووو چه زوج قشنگی...کی میشه دختراتونم دنیا بیان همینجوری باهم بخندین...
جین:دخترامون دنیا بیان میدمش دست عمه مهربونش و با الفام میرم خونه خودمون...
نام هی:یاااااا مگه من پرستار بچه توعم؟...
نامجون:دعوا نکنین...نام سر به سر جین نزار براش خوب نیست...
و بوسه پر مهری روی پیشونی جین زد...
نامجون:نمیخوای بیای داخل؟...
جین:کی پشت دره؟
نامجون اومد حرفی بزنه که مینهی وارد اتاق شد...نام هی خجالت کشید و گوشه ای ایستاد...
نامجون:جینا بیبی...مینهی هست،فکر کنم بشناسیش...
جین:امم بله میشناسم...ممنون که اومدین...
مینهی خم شد و سلام کرد...
مینهی:حالتون خوبه؟...مثل اینکه کسالت دارین...
جین:یه کوچولو نیازه تحت مراقبت باشم...اومدیم نام هی رو ببینین؟
مینهی:امیدوارم بچه هاتون به سلامت به دنیا بیان....بله اگر امکانش هست...
جین نگاهی به نامجون که با اخم خیره به مینهی بود انداخت...اروم لب زد...
جین:نامجونا چته...
نامجون:نمیخوام بزارم نام هی بره پیشش...
جین:یااا چرا؟...
نامجون:زیادی جنتلمنه،حس میکنم مشکلی هست...
جین خندید و لباشو جلو داد...
جین:نامجونااااا....حساس نباش شبیه برادرایی که گیر میدن شدی...نام هی بارداره ها...یعنی دیگه هرچی میخواسته بینشون اتفاق بیفته تموم شده...نگا چقدر بی تابه...
نامجون:ممکنه لمسش کنه...نمیخوام...
جین:نامجون؟...لعنتی میگم نام هی بارداره...بعدم مگه وقتی تو فهمیدی من باردارم تونستی اروم بمونی؟چه توقعی داریا...بزار برن همو ببوسن بابا گناه دارن...
نامجون اخمی به نام هی کرد...
نامجون:میتونین برین یه ساعت توی حیاط با هم حرف بزنین،حواسم بهتون هست...
جین سلقمه محکمی به نامجون زد و چشم غره ای بهش رفت...
نامجون:خیلی خب...هووووف...ببرش بیرون...ولی تا ساعت ۱۰شب برش میگردونی همینجا....
مینهی خم شد و تشکر کرد...
مینهی:چشم اقای کیم...صحیح و سالم برش میگردونم...ممنونم...
و با نام هی از اتاق خارج شدن...
.
.
.
.
.
مینهی تا بیرون بیمارستان دور از نام هی راه میومد،درب بیمارستان در ماشین رو برای جفتش باز کرد و منتظر موند تا سوار بشه...خودش هم سوار شد و بی معطلی به سمت خونه خودش روند...
نام هی از ماشین پیاده شد و رمز در خونه رو زد و وارد شد،داشت کفشاشو در میاورد که جسمی از پشت بهش چسبید و بغلش کرد...لبخندی زد و به بدن الفا تکیه داد...
مینهی گونه امگاشو بوسید و اونو به سمت پذیرایی برد،روی مبل نشست و نام هی رو نشوند روی پاش و سرشو روی شونش چفت کرد...
مینهی:حس میکنم خسته ای،استراحت کن عزیزم...
نام هی:بدنم درد میکنه مین...
مینهی:به شکمتم ضربه خورده؟منو ببخش نام هی،از اولش نباید بدون مارک باهات کاری میکردم...
نام هی:نزاشتم به شکمم بزنه...موهامو خیلی کشید،سرم داره میترکه...
مینهی دستاشو توی موهای نامهی برد و ریشه موهاشو ماساژ میداد،نامهی از درد هر از چند گاهی اخ بلندی میگفت...
مینهی:باید مارکت کنم نامهی...دیگه همه فهمیدن،نباید میزاشتیم خودشون بو ببرن و اینطوری ترو اذیت کنن..حالام عیبی نداره،بزار پدرت اروم تر بشه،میرم باهاش صحبت میکنم...باید بیایم خواستگاریت،اینکه باردار باشی و بدون جفت اصلا درست نیست...
نام هی:همین که الان تو بغلتم برام کافیه مین...مهم نیست...اگه هیونگ میخواست مثل اپا رفتار کنه الان زیر خروار ها خاک بودم...
مینهی:اینو نگو نام...برادرت مرد خوب و ارومیه...راستی،من فکر کردم هیونگت دوست دختر داره..جفتش مرده؟
نامهی:جین هیونگ یه امگای مرده...جفت حقیقی هیونگمه،نمیشناسیش مین..جین مثل یه فرشتس،غرغروعه و کارای عجیب زیاد میکنه ولی خیلی مهربون و دلسوزه..دوقلو بارداره،دوتا دختر الفا....
مین:درسته...به هرحال عشقه که مهمه...جفت هیونگت اصلا شبیه مردا نیست،ظریف و خوشکله...
نامهی:اوهوم...
مینهی:نام هی...دوست دارم...
نام هی لبخندی زد...
نام هی:منم دوست دارم الفای خوشتیپم...
مینهی خندید و لب امگاشو بوسید...نامهی دستاشو دو طرف صورت مینهی گذاشت و توی بوسه همراهیش کرد که صدای موبایلش بلند شد...

My special omegaWhere stories live. Discover now