پارت ۶۵(پیک نیک)

1.7K 279 113
                                    

با رسیدن به در اتاق امگا پشت در کمی مکث کرد،صدای گریه های امگا به راحتی شنیده میشد و قلبشو پاره پاره میکرد...تقه ای بدر زد و منتظر موند...
مینسوک:برو نونا...هق...نمیخوام با کسی حرف بزنم...
هوپ با ناراحتی دوباره تقه ای بدر زد و اروم درو باز کرد،پسر امگا روی زمین بین انبوه لباس های پدرش که بوی تلخ الفایی میدادن نشسته بود و گریه میکرد...
مینسوک:چرا اومدی ؟...مگه نگفتم نمیخوام با کسی حرف بزنم نونا؟
و سرشو بالا اورد و چشمای خیس درشتشو به روبروش دوخت،الهه ماه با صورتی برافروخته جلوی در ایستاده بود و حرفی نمیزد،مینسوک با هول از جا پرید،بلند شد و خودشو مرتب کرد،کمی خم شد و سلام کرد...
هوپ:اجازه دارم بیام داخل؟
مینسوک:ا..اره..بفرمایید...
و تند تند سعی کرد اتاقشو مرتب کنه...هوپ پاشو داخل اتاق گذاشت و درو نیمه باز گذاشت تا امگارو نترسونه...
مینسوک:بشینین...بفرمایید..
و کنار رفت تا الهه ماه روی مبل تک نفره اتاقش بشینه...هوپ با کنجکاوی نگاهی به اتاق انداخت،میشد گفت پسر بشدت شلخته بود چون هوپ میتونست باکسر صورتیشو که طرح توت فرنگی داشت رو واضحا کف اتاق بین وسایلاش ببینه...یا حتی لاک های رنگانگی که نشون میداد پسر روحیه لطیفی داره...لبخند ارومی زد و توی دلش ذوق کرد..
هوپ:متاسفم واسه اتفاقی که افتاد..
مینسوک:چرا شما متاسف باشین؟...به هر حال شما جفت مقدر شدمو بهم دادین...
هوپ کمی خودشو جلو کشید و با ناراحتی به پسرک بغض کرده نگاه کرد...
هوپ:من نباید اونو برات میفرستادم..بهتر بود هیچوقت نبینیش ولی اینجوری به گریه نیفتی..منو ببخش..
مینسوک سری تکون داد و اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد...
مینسوک:اون منو دیده،اینجوری که میگفت خیلی به جفت مقدر شدش اهمیت میده و دیر یا زود برمیگرده،اونموقع حتما بدون هیچ شکی مارکم میکنه...بهتره باهاش کنار بیام و سخت نگیرم..
هوپ:میخوای....قبولش کنی؟
مینسوک:دوسش ندارم،شاید باید تا قبل از بزور مارک شدنم ردش کنم وگرنه مجبورم باهاش بمونم...میتونم صبر کنم تا فرد بهتری پیدا بشه...
هوپ:اونو دوست نداری پس...اممم..حست به من..چیه؟
مینسوک:باید حسی داشته باشم؟..شما یه امگای باردار دارین،من نمیخوام زندگی یه امگارو خراب کنم،اون خوشکله و میتونه براتون کافی باشه...
هوپ با تعجب خندید ...
هوپ:فکر میکنی اگه یه امگا داشتم که باردار بود دنبالت میومدم و پیدات میکردم تا بهت بگم دوست دارم؟
مینسوک از اعترافی که بهش شده بود سرخ شد و سرشو پایین انداخت..
هوپ:اون امگای من نیست،اه اصلا چرا بهت توضیح بدم؟خودت برو و ازش بپرس،تهیونگ خودش یه الفا داره و الفاشم مثل یه اژدها مراقبشه...
مینسوک:ببخشید...من نمیدونستم..معذرت میخوام...
هوپ:مشکلی نیست...حالا که فهمیدی من هیچکسو ندارم بهم بگو میتونم بدستت بیارم؟
مینسوک:من...نمیدونم....نمیدونم..
هوپ به امگای تماما سرخ شده خیره شد و کمی جلوتر رفت...
هوپ:جواب من نمیدونم نیست...من نمیخوام مجبورت کنم و باید یه جواب کوچیک از طرف تو بگیرم تا امیدوار بشم که میتونم قلبتو بدست بیارم..
مینسوک:خب..م..منم ازتون..خوشمـــ...
جملش تموم نشده بود که لبای صورتی الهه ماه روی لباش نشست و گرگ امگا زوزه بلندی کشید...
.
.
.
فیلیکس روی بالشتی که لینو براش گذاشته بود نشست و ممنونمی زمزمه کرد..
هیونجین:جات خوبه؟میخوای بریم یجای خلوت تر؟
بنگ چان:ببریش یه جای خلوت که بچشو از یکی بکنی دوتا؟گمشو اونطرف امروز فیلیکس مال هیونگاشه‌،پیش ما میمونه...
هیونجین:حواسم به جفتم هست تو نمیخواد نگران باشی...
بنگ چان:دارم میبینم چقدر حواست هست،ببینش چقدر لاغر و بیحاله،چیکارش میکنی که اینجوری شده؟
و اروم کمر فیلیکس رو نوازش کرد..
بنگ چان:بجای کلکل کردن با من برو براش خوراکی بیار،بدو...
هیونجین هوفی کشید و از جاش بلند شد،فیلیکس خودشو به سینه هیونگش مالید و با ارامش چشماشو بست تا استراحت کنه...
بنگ چان:از الهه ماه شنیدم بارداریت خیلی دردناکه،هیون چی داشت که خودتو انداختی تو دردسر؟اینقدر قصر الفای خوب داشت بعد تو رفتی با این بچه نق نقو و بی مسولیت جفت شدی؟
فیلیکس خندید و از نگرانی هیونگش لبخند عمیقی روی لباش نشست.ــ
فیلیکس:اینجوری نگو..خیلی مهربونه و مراقبمه...الهه ماه خوب تقاص جفت شدنمونو از دماغم بیرون کشید،یه بچه ای بهم داد که دیگه جرعت نکنم با هیونجین کاری بکنم...بعدم،دوسش داشتم،خیلی دوسش داشتم و پشیمون نیستم از اینکه ازش باردار شدم..
بنگ چان موهای ابی رنگشو بوسید و حلقه دستشو دور کمرش محکم کرد...
بنگچان:شوخی میکنم بابا...هیونجین هر چقدرم بی اعصاب باشه و بی مسولیت،مطمعنم پدر خوبی میشه...خیلی براتون خوشحالم که با هم تونستین جفت بشین،عشقتون کاملا دیده میشد و الان که با هم جفتین خیالمو راحت کرد که قرار نیست اتفاق چانگبین دوباره تکرار بشه...
فیلیکس:چانگبین هیونگ چه بلایی سرش اومد؟الان کجاست؟
بنگ چان:حالش خوبه..به خواست خودش از قصر و کلا مقام سلطنتی رفته و گفته میخواد به دور از کارای قصر اروم برای خودش زندگی کنه...من رفتم و دیدمش،دلش نمیخواد حتی الهه ماه رو ببینه چه برسه به مارو...بزور حاظر به ملاقات شد،گفت دلیلی برای زندگی کردن نداره و نمیخواد با بودن توی قصر مارو اذیت کنه...
فیلیکس:اوهوم...الهه ماه دنبالش نرفته؟
بنگ چان:چرا...میگم که نمیخواد هیچکسو ببینه،کلا دوست نداره با هیچکس ملاقات کنه...
هیونجین:فیلیکس؟عزیز دلم برات خوراکی اوردم...
فیلیکس از اغوش هیونگش بیرون اومد و ظرف پر از خوراکی رو از جفتش گرفت و شروع به خوردن کرد،هیونجین ضعف کرده از لپای پر شدش بوسه محکمی به زیر گوشش زد و لپشو گاز گرفت...
بنگ چان:اذیتش نکن بزار بخوره...
هیونجین:نمیتونم گازش نگیرم خیلی خواستنیه..
بنگ چان:مراقبش باش،هر بلایی سرش اومد مطمعن باش کاری میکنم که الهه ماهم نتونه کمکت کنه...فهمیدی؟
هیونجین:تو هم نگی من خیلی مراقبشم...
بنگ چان:خوبه...من برم ببینم بقیه کجا موندن...
و از جاش بلند شد..
.
.
.
کوک:همینجاست؟
ته:اوهوم..ادرسی که دادن همینه..باید یه مقداریشو پیاده بریم...
کوک:خیلی خب بزار پارک کنم..
ته:عه عه ماشین جینی..اوناهم رسیدن...
کوک بعد از پارک کردن ماشین ها سریع پیاده شد و ماشین رو دور زد،بخاطر ارتفاع بلند ماشین ته نمیتونست به راحتی پیاده یا سوار بشه...کوک درو باز کرد و دست امگاشو گرفت،کمرشو بغل کرد و اونو پایین گذاشت..ته بوسه ای روی گونه الفاش گذاشت و تشکر کرد...
جین:ته...
و به سمتش اومد...
جین:وای وای تهیونگمممم،ما هم یه پسر داریمممممممم...
ته با خنده بدو بدو سمت هیونگش رفت و بغلش کرد...
ته:وای خیلی خوبه..مبارک باشهههههه...
کوک سمت نامجون رفت و بغلش کرد تا تبریک بگه...
جین:خیلی خوشحالم ته...خیلی خیلی زیاد..دوست داشتم پسر هم داشته باشم و الان یه توله پسر داریممم..
جیمین:میبینم که بغل بدون مینی دارین..
جین دست امگا رو گرفت و اونم توی بغلش کشید..
جیمین:تبریک میگم هیونگی...زودتر امگاهاتون رو بدنیا بیارین من دلم میخواد بغلشون کنم...
سه تا امگا بعد از کلی چلوندن و بغل کردن همدیگه رضایت دادن از هم جدا بشن...
شوگا یونجون رو که توی بغلش چرت میزد رو کمی تکون داد تا بیدار نشه...
شوگا:خب...کجا باید بریم؟
ته:بنگ چان هیونگ ادرسو فرستاده برای من،باید یه مقدار راه بریم چون دیگه ماشین نمیتونه جلوتر بره...
نامجون:خیلی خب..بهتره اول امگاها و بچه هارو برسونیم پیش اونا بعد برگردیم و وسایل رو ببریم...
کوک:اره اینجوری بهتره...بیا اینجا ببینم خوشکل من...
و هانول تپلی رو بغل کشید و لپشو بوسه محکمی زد..نامجون هاری رو بغل کرد و جیمین عقب تر از دو امگای دیگه راه افتاد تا مراقبشون باشه...همگی چند دقیقه ای رو طی کردن و با دیدن الاچیق بزرگی که وسط اون منطقه سبز بود به سمتش رفتن...
ته:چان هیونگ...
بنگ چان به سمت امگا رفت و با دلتنگی بغلش کرد..
بنگ چان:دلم برات تنگ شده بود امگا...بیاین داخل بهتره سر پا نایستین...
و اونارو به داخل الاچیق برد..ته با چشمای قلبی سمت فیلیکس رفت و چلوندش...
لینو:فقط الهه ماه نیومده..
بنگ چان:گفت میخواد بره دنبال یه نفر،ممکنه دیر تر برسه...
.
.
صدای قهقهه همگی بلند شد..ته از شدت خنده زیر شکمش تیر میکشید ولی با اینحال نمیتونست خندشو کنترل کنه،کوک دستشو دور کمر ته پیچوند و شکمشو نوازش کرد.بنگ چان از خاطرات روزایی که ته برای نجات جون همگی خودشو توی دردسر مینداخت میگفت و باعث خنده همگی میشد...
فیلیکس:بسمه...وای لینو ولم کن تروخدا دارم میمیرم،اینقدر خوراکی به خوردم نده...
لینو:بخور تا وزنت دوباره زیاد بشه..خیلی لاغر شدی...
فیلیکس:نمیخواااااممم...
بنگ چان:اذیتش نکن لینو...اگه سیر شده بزور بهش نده ممکنه حالش بد بشه...
کوک:برات چی بیارم ته؟
تهیونگ:شکلات داریم؟
کوک:نه..نیاوردم...میوه میخوری؟
تهیونگ:دروغ نگو...خودم دیدم کلی شکلات اوردی،میوه نمیخوام،شکلات بده..
کوک هوفی کشید و چند تا دونه از توی سبدشون در اورد و به دست امگاش داد،ته ذوق زده دونه دونه اونارو باز میکرد و با لذت میجویید..بعد لیوان ابی خورد تا مزه دهنش عوض بشه،کوک دستشو گرفت تا بلندش کنه و ببرتش تا کمی قدم بزنن..
شوگا:کوک به جین و جیمین هم بگو تا یه ساعت دیگه برگردن،بچه هارو بردن اب بازی...
کوک باشه ای گفت و خم شد تا کفشای امگاشو براش بپوشونه...
هوپ:سلام به همگییی..
لینو:الهه ماه!!...کجا بودی...خیلی منتظرت بودیم،گفتیم شاید نمیای...
هوپ:عذر میخوام..یه کوچولو راضی کردن امگا سخت بود،اماده شدنشم طول کشید...
هیونجین:امگا؟...نگو..نگو که امگاتو اوردی....
هوپ:اوردمش...
و پسرک قایم شده پشت سرشو جلو کشید...پسرک سرخ شد و سرشو پایین انداخت...هیچوقت فکرشم نمیکرد معشوقه الهه ماه بشه و توی همچین جمعی بیاد،خدایان،برگزیده الهه ماه و امگا ها و الفاهاشون که معلوم بود هر کدوم جایگاه ویژه ای پیش الهه ماه دارن...
مینسوک:س..سلام
ته جلو رفت و دست امگارو گرفت،مینسوک که بین همگی فقط تهیونگ رو بخاطر اشنایی نچندان جالبشون میشناخت لبخند خجالتی زد و چشمای براقشو بهش دوخت...
"Flash back"
امگارو با لغزیدن لبای مرد روی لباش به خودش اومد..الهه ماه با لطافت لباشو میبوسید و کمرشو بغل گرفته بود..با تردید دستاشو بالا اورد و به پیراهن الهه ماه چنگ زد...با جدا شدن الهه ماه خجالت زده خودشو عقب کشید و با دیدن لبخند روی لباش از خجالت در اتاقشو باز کرد و بیرون پرید که باعث قهقهه های الهه ماه شد..بدو بدو از پله ها پایین اومد و به سمت اشپز خونه رفت...
مینسوک:نونااااا...
میونگ با سرعت از پشت میز بلند شد و برادر هول شدش رو بغل گرفت..پسر توی بغل خواهرش چپید و لباسشو چنگ زد،نفس نفس زد و با چشای گشاد شدش پشت هم و تند حرف زد...
مینسوک:من...اون منو بوسید..منو بوسید نونا،میخوام الفارو رد کنم...میخوام معشوقش بشم نمیخوام با الفام جفت بشم..
میونگ:باشه باشه..اروم باش چرااینقدر هولی؟
پسرک خواست حرفی بزنه که گوشه چشمش به کسی افتاد،با خجالت از خواهرش جدا شد و امگای باردار روبروش رو نگاه کرد...ته در حالی که دوتا لپش پر از کیک شکلاتی بود با لبای کثیفش لبخند میزد و به پسر خیره بود..
مینسوک:اممم...سلام...
ته:سلام گوگولی..
میونگ دست برادرشو گرفت و پشت میز نشوند...ته کیک توی دهنش رو قورت داد و دستمالی برداشت و لبشو پاک کرد...
میونگ:ایشون برگزیده الهه ماه هستن..کیم تهیونگ...
مینسوک:همونی..همونی که لوسیفر رو شکست داد؟
ته:اوهوم...من همونم،خوشبختم...
مینسوک:منم همینطور...
ته:متاسفم برای اتفاقی که افتاد،فکر میکنم تو هم مثل خواهرت فکر کردی من امگای الهه ماهم...حالا خوشحالم که الهه ماه رو قبول کردی،اون خیلی ازت خوشش میاد...
مینسوک سرخ شد و سرشو پایین انداخت...
هوپ:تهیونگ!!کجایی...
ته:هوپااا...
الهه ماه وارد اشپزخونه شد و با دیدن امگای فرار کردش لبخندی روی لباش نشست...
هوپ:نخور ته...اینقدر شکلات نخور...کوک کلی سفارش کرد نزارم شیرینی بخوری بعد نشستی کیک شکلاتی میخوری؟
ته:کیکاشون خیلی خوشمزست...بیا تو هم تستش کن...
هوپ پشت سر سوک ایستاد و خم شد،لبشو به گوش سوک رسوند و کمی اروم تر کنار گوشش لب زد..
هوپ:ممنون ته،همین الان یچیز خیلی خوشمزه خوردم...

My special omegaWhere stories live. Discover now