پارت ۵۱(گوی دوم نابود شده)

1.5K 219 29
                                    

جیمین یونجون رو بوسید و بعد از چک کردن پوشکش اونو توی گهواره قابل حملش گذاشت و به سمت جینی برگشت که هاری رو شیر میداد...
جیمین:هنوز تموم نشده؟
جین:هاری سیر نمیشه،دختر کجات میکنی اینهمه رو؟
و بچشو فاصله داد و خواست لباسشو درست کنه که هاری جیغی کشید و چونه ریزش لرزید و شروع کرد به گریه کردن...جین با زاری قیافه گریونی به خودش گرفت...
جین:وای نه خسته شدم،چرا سیر نمیشی تو..
و بچرو سر جاش برگردوند...جیمین ریز ریز خندید و نگاهشو به هانول همیشه خواب انداخت...
جیمین:اوضاع خوبه جینا؟
جین:اوهوم...میگذره دیگه،نامجون کم کم مرخصیش تمومه و باید برگرده پادگان...
جیمین:واو سخته که دوتاشو تو نگه داری...
جین:میدونی جیمین...با نامجون حرف زدم،من اینهمه درس نخوندم و جون نکندم که الان مثل خیلی از امگاها بشینم تو خونه و بشور و بساب کنم،بعدم همیشه منتظر بمونم تا الفام بیاد خونه و بهم خسته نباشید بگه بخاطر موندن تو خونه...
جیمین:درک میکنم هیونگ....منم از شوگا قول گرفتم فقط چند ماه بیشتر نمیمونم تو خونه،باید برگردم کمپانی،نمیخوام هوادارامو از دست بدم...
جین:اره خب...بخاطر اینکه نامجون حساس بود و میترسید چیزیم بشه نخواستم الفامو اذیت کنم و مجبورش کنم اجازه بده با وجود باردار بردنم برم مطب...ولی نمیخوام یه امگای خونه نشین باشم...
جیمین:نامجون هیونگ چی میگه...
جین:اون فقط گفت راحتیم براش مهمه و اگر تو خونه موندن ازارم میده کاملا راضیه که برگردم مطب یا اگه میخوام مدت بیشتریو استراحت کنم هم مشکلی نداره...نمیدونم چیکار کنم...این دوماه اخری که هنوز مرخصی داره رو میمونم خونه تا ببینم چی میشه...
جیمین:بهت افتخار میکنم هیونگ..خیلی خوبه که دلت میخواد زیر دست الفات نباشی و بتونی ارزش امگا بودنتو زیر سوال نبری،با اینکه نامجون هیونگم خیلی خوبه،وقتی میبینمت خیلی بهم حس خوبی میدی،جوری که مث امگاهای دیگه خونه نشین و بچه بزرگ کن نیستی و دنبال هدف هاتی...
جین هاری خوابیده رو کنار خواهرش خوابوند...بعد سمت جیمین رفت و صورتشو بین دستاش گرفت و لپاشو کشید...
جین:ایگو دونسنگ تپل تپلیم...خداروشکر الفاهامون بد نیستن و اذیتمون نمیکنن جیمین،قدر شوگارو بدون،اینکه ایدلی خیلی چیز بزرگیه ولی شوگا با همه چیزایی که پشت ایدل بودنته کنار اومده،مراقب خودت باش تازگیا شنیدم ایدلای امگارو خیلی ازار میدن،اگه تحت فشارت قرار میدن به الفات بگو...
جیمین:نه هیونگی....تو کمپانی خیلی بهم احترام میزارن،شوگا چند بار اومده کمپانی همه میشناسنش دیگه...
جین:خوبه..
جیمین:راستی هیونگی چقدر بدنت خوب شده،چیکار کردی...
جین:وایییی نگو مردم تا اضافه وزنمو کم کنم خدایا...پدر نامجون در اومد اینقدر که کنارم دویید و ورزش کرد تا بتونم بدنمو درست کنم...
جیمین:اوهوم منم باید برم باشگاه،شکم اوردم...شوگا میگه کیوته ولی نمیخوام اینجوری بمونم...
جین:لپاتو اب نکنیا خیلی صورت تپل بهت میاد...خوشکلی وقتی صورتت اینشکلیه..
.
.
.
کوک میزشو دور زد و یونجون رو از بغل شوگا گرفت و لپ تپلشو بوسید...یونجون که حالا چهارماهه بود نقی زد و دستاشو تو صورت کوک کوبید...کوک بغلش کرد و تمام صورتشو غرق بوسه کرد..
شوگا:یا نکن پسرمو خفه کردیییی....
کوک:وای چرا اینقدر بوی خوبی میده واییییییی...
و دوباره بینیشو توی گردن یونجون برد و بو کشید...
جیمین کیف یونجون رو روی زمین گذاشت و روی مبل اداری لم داد...
جیمین:چخبرا هیونگ؟
کوک:خبر خاصی نیست جز اینکه شرکت داره روز به روز پیشرفت میکنه...
شوگا نیشخندی زد..
شوگا:ای خسیس...نگا به رو خودشم نمیاره،لعنتی یه جعبه شیرینی که این حرفارو نداره...
بعد برگشت سمت جیمین...
شوگا:هیونگت یه قرارداد چند میلیون وونی با یه شرکت دیگه بسته...باید بدونی چقدر سر و صداش پیچیده...
جیمین:راست میگه هیونگ؟ ...تروخدا؟شیرینیشو کی میدی؟
کوک:شیرینیشو هر وقت امگام پیشم بود میدم....
و از جاش بلند شد و بیرون رفت...
شوگا:چش شد؟
جیمین:یاد ته افتاد...پنج ماه گذشته،خیلی خوب دووم اورده...پنج ماهه امگاشو ندیده...
شوگا:اره دووم اورده،ولی همش منتظره که بتونه یبارم شده تهیونگو ببینه،نمیبینی تار های سفید بین موهاشو؟
جیمین یونجون رو روی سینش خوابوند و موهای کم پشتشو نوازش کرد،یونجون لباس جیمینو چنگ زد و سرشو به سینه بر امده جیمین کشید...
جیمین:هوف...نمیدونم تا کی قراره طول بکشه...هیچ خبری از ته نیست؟
کوک:تا الان پنج تا نامه فرستاده،توی همش میگه حالش خوبه و نگران نباشم ولی معلومه بهش سخت میگذره...
کوک همونجور که با لیوان قهوه میومد توی اتاق جواب جیمینو داد....
جیمین:هیونگ داری نابود میشی...چرا اینقدر به خودت سخت میگیری..نکن با خودت اینکارو خواهش میکنم...
کوک:کاری از دستم بر نمیاد...دوری نکشیدی جیمین،امیدوارم هیچوقتم نکشی ولی وقتی جفتت،کسی که کاملت میکنه،کسی که هر روز منتظری ببینیش پیشت نباشه حتی نمیدونی چرا صبح ها باید بیدار بشی....
جیمین:میخوای بیای پیش ما بمونی؟
کوک:بیام پیش شما؟همینطوریشم یونجون بیچاره مزاحمتونه نمیزاره خلوت کنین...من بیام چیکار؟...بعدشم خونه خودم بوی تهیونگو میده اینجوری راحترم...
شوگا:خیلی خب...چرا یه مسافرت نمیری؟
کوک:من بدون تهیونگ پامو توی هواپیما یا ماشین به قصد مسافرت نمیزارم...
جیمین:کاش زودتر تموم بشه هیونگ...دارم دق میکنم اینجوری میبینمت...
کوک کنار جیمین نشست و کله بلوند جیمینو بوسید..
کوک:نگران من نباش جیمینا...من از پس خودم بر میام،فقط دلتنگم همین...
شوگا:قضیه دختر سهامدار لی چیه؟
کوک:قضیه نداره...اومد گفت یه دختر داره ازت خوشش میاد اگه بتونین ازدواج کنین روابط کاری مشترکمون میتونه شرکتو بالا بکشه.....منم گفتم تا اخرین نفسام به امگام پایبندم و حتی نمیتونم بجز ته کسیو به ذهنم راه بدم چه برسه به قلبم...
جیمین:چقدر عوضی...تا میبینن یه الفا جایگاه خوبی داره و پولداره میخوان خودشونو قالبش کنن...
کوک:شنیدم اهنگ جدیدت سر و صدا کرده جیمین...چیکار کردی با استعدادِ هیونگ؟
جیمین خودشو به بازوی کوک مالید و خر خر کرد...
جیمین:هیچی هیونگی...فقط سعی کردم یه اهنگ خوب بسازم،شنیدیش؟
کوک:معلومه که اره...صدای بهشتیت خیلی ارامشبخشه...
شوگا:خیلی خب برو اونطرف نچسب به امگای من...
کوک:به تو چه دونسنگ خودمه چه پرویی باید متشکر باشی دونسنگ قشنگمو دادم بهت...
شوگا برای کوک دهن کجی کرد و اداشو در اورد...
جیمین همونجور که میخندید با تکون خوردن یونجون خوابیده توی بغلش اروم تکونش داد که از خواب بیدار نشه...
کوک:چقدر دوستداشتنیه خدا...کاش میتونستم بخورمش...
و پشت دست کوچولوشو بوسید...
.
.
.
جین:جانم ددی؟
نامجون:الو عزیزم؟...سلام
جین:سلام،خوبی؟
نامجون:اره خوبم،کجایی؟
جین:مطب...دارم بیمار ویزیت میکنم...چیزی شده؟
نامجون:نه عزیز دلم ،فقط دلم برای صدات تنگ شده بود...
جین لبخندی زد و به صندلیش تکیه داد...
نامجون:چقدر دیگه کار داری؟
جین:دوساعتی مونده...
نامجون:خیلی خب خودم میام دنبالت...
جین:نامجون...میشه امشب زود بیای؟باید مطمعن بشم از یه چیزی...
نامجون:وای جینننن...هنوز بیخیال نشدی؟
جین:نامجون بخدا دروغ نمیگم...حس خوبی ندارم خدایا،خودم دیدم هانول که همیشه ارومه چقدر وقتی پیش اون دخترست گریه میکنه و جیغ میزنه...
نامجون:کارت درست نیست جین،ما حق نداریم بهش تهمت بزنیم اون پرستار دخترامونه...
جین:نامجون خودتم دیدی چند بار سعی داشته اغوات کنه ندیدی؟...بهت چشم داره،مطمعن باش دخترامونو ازار میده من مطمعنم...
نامجون:خیلی خب اوکی...میام دنبالت ببینم اینقدر این بیچاره رو تهمت میزنی چیزیم هست یا نه...
جین:الان میای؟
نامجون:مگه نمیگی کار داری؟
جین:حالا بیا دلم شور میزنه...
نامجون:باشه...اماده باش میام...
و تلفنو قطع کرد...جین سریع بلند شد و زود روپوشش رو در اورد...کیفشو دست گرفت و بعد از قفل کردن در اتاقش سمت منشیش رفت...
+ :جناب دکتر تشریف میبرین؟
جین:اره...لطفا برنامه کاری فردارو برام بفرست...
+ :امممم...عذر میخوام من امشب تولد دوست دخترمه میتونم زودتر برم؟
جین:فردا میای؟
+ :بیام؟...چشم...
جین:نمیخواد بیای،نمیخوام تا عصر چرت بزنی پشت میزت...زنگ بزن هماهنگ کن منشی جایگزینی بیاد...
+ : چشم...حتما...روزتون بخیر...
جین لبخندی زد و خداحافظی کرد...بیرون رفت و با دیدن نامجون که تکیه زده به بدنه ماشینش سمتش رفت و محکم بغلش کرد...
جین:دلم برات زود به زود تنگ میشه نامجونا...خسته نباشی مرد من...
نامجون بوسه ارومی روی لبای سرخ شده جین کاشت...
نامجون:تو هم خسته نباشی عزیز ترینم...بیا بریم جینا...سرما میخوری...
جین از سرمای هوا لرزید و سریع سوار شد..نامجون بخاری ماشینو زد و به راه افتاد...
جین:کلید داری؟نباید در بزنیم اینجوری نمیفهمیم...
نامجون:نمیفهمم چرا اینقدر ازش بدت میاد جین...اره دارم تو داشبرده...
جین:توعم اگه یکیو میدی که به جفتت میچسبه و همش میخواد اغواش کنه اینجوری میشدی...ندیدی چجوری سینه های بزرگشو میکنه تو چشات؟الهی بترکن،دختره عملی..
نامجون اروم خندید و دست جینو گرفت و پشت دستشو بوسید...
نامجون:تو که میدونی اگه جلوم لخت هم باشه من نگاهش نمیکنم...تنها کسی که بدنش از خود بی خودم میکنه تویی جینا...در ضمن...من این دوتا پرتقال کوچولوی پر از شیر رو به اون سینه های عملی ترجیح میدم...
حین حرف زدن به سینه های کوچولوی جین اشاره کرد و چشمکی چاشنی حرفاش کرد...
جین سرخ شد و مشتی به شونه نامجون زد...نامجون دست جینو توی دستش گرفت و انگشتاشونو توی هم قفل کرد،بعد لباشو به مچ استخونی جین چسبوند و پوست مچ دستشو گزید و محکم مکید...جین سرخ تر شد و سعی کرد دستشو عقب بکشه ولی نامجون محکم تر گرفتش و مچ دست جینو با لذت مکید تا کبودش کنه....جین که خواهان الفاش بود همین حالا هم تحریک شده بود و کف دستشو بین پاهاش فشار میداد...
نامجون:نکن لهش کردی...فشارش نده...
جین:چشم...
نامجون به چشمای خمار شده جین خیره شد و با دیدن مطیع بودنی که فقط وقتی خمار بود سراغش میومد لبخند مهربونی زد...
نامجون:رسیدیم جینا...بیا بریم ببینم چی میگی...
جین اروم نالید...
جین:ددی..
نامجون خم شد و لبای امگاشو بوسید....
نامجون:دوش اخر شب دونفری میگیریم قبوله؟صبر کن تا اون موقع..
جین:دو راند؟
نامجون:دو راند بیبی...دو راند...حالا بیا بریم...
جین نفس عمیقی کشید و سعی کرد به حالت عادی برگرده...بعد از ماشین پیاده شد که با خوردن هوای سرد به بدنش لرز بدی کرد..نامجون دستشو گرفت و اونو به سمت در کشید...بعد از باز کردن در اروم حیاط رو طی کردن و به در ورودی رسیدن..از همینجا صدای جیغ تیز و گریه دخترا میومد...
* :خفه شین وای سرمو بردیبییننننن...مگه نمیگم خفه شین؟
صدای جیغ بلند هانول و صدای کوبیدن دست اون دختر یا هم یکی شد...
جین:نامم..نامجون...دخترمو زد؟..دخترمو زددد...
نامجون:هیییشش جینا حرف نزن هیچی نگو...
و گوشیشو بیرون کشید و شروع کرد به فیلم گرفتن...
* :اون امگای مثلا دکتر بجای بزرگ کردن دوتا توله سگش میره سر کار،الفاها یه امگا میخوان که فقط بمونه خونه و به کارا برسه،چطور اون الفا راضی شده بزاره امگاش کار کنه؟
* :البته بی ربطم نیستا...اون روباه مکار تونسته الفاشو راضی کنه،شایدم من بتونم اون مردو بدست بیارم نه؟خیلی خوب میشه...
صدای گریه هاری بلند شد که صدای کوبیدن دست دختر روی جسم نرمی صدای هاری رو قطع کرد...انگار که بچه بی صدا شده باشه...
جین:نامجون داره میزنتشون..تروخدا نامجوووون...
نامجون درو اروم باز کرد و رفت تو...
* :نمیدونم چرا به چشمش نمیام خدایا...سر به زیره یا میترسه از امگاش؟
و نیم تنه تنگشو پایین کشید که نیمی از سینه های گردش پدیدار شد...
* :اما من کوتاه نمیام،تا پامو باز نکنم تو تختشون نمیتونم کنار بکشم...
خندید و دور خودش چرخید...
* :وای که چقدر خوب میشه...توی صورت جین نگاه کنم و بگم با الفاش خوابیدم...چهره نا امیدش قشنگ ترینه...
نامجون که توی دلش نسبت به جین احساس شرمندگی داشت پشت دیوار دست جینو گرفت و اروم فشرد،جین سوالی نگاش کرد که نامجون اروم لب زد...
نامجون:ببخشید که حرفتو باور نکردم...
جین پلک ارومی زد و بوس بیصدایی فرستاد...نامجون خندید و خواست وارد بشه که هانول جیغ بلندی کشید...جین که از اینه دختر رو میدید با تعجب چشماشو گشاد کرد و ماتش برد...اون لعنتی دختر پنج ماهه رو با یه دستش گرفت و بلندش کرد و انداختش روی مبل؟...
چشمای قهوه ای رنگش درخشید و ابی شد..نامجون مچ دستشو محکم گرفت و نگران نگاهش کرد...
نامجون:نه ...نه جین....
جین:ولم کن الفا...
و دستشو بیرون کشید و داخل رفت...دختر خواست خم بشه و هاری رو روی مبل بزاره که موهاش توی دست قدرتمند جین گیر افتاد و با قدرت کشیده شد...جیغی کشید و خواست برگرده که چشمای ابی رنگ گرگ جینو دید...
جین:میبینم خوب تو خونه من جولون میدی....چه غلطی کردی؟...جرعت کردی اشک دخترای منو در بیاری؟
* :اخ اخ اقای کیم...چیشده از چی عصبانی هستین؟
جین موهاشو دور دستش پیچید و با تمام وجود کشیدش...زانوشو به کمر دختر زد و خمش کرد...
جین:از اشکای توله هام نمیگذرم...همینجا چالت میکنم،وسط همین خونه..
نامجون سمت جین اومد و زیر گوشش دستور داد...
نامجون:ولش کن جین...باید بزاریم پلیس بیاد...بهش اسیب بزنی نمیتونیم کاری بکنیم...
جین ناخوداگاه اطاعت کرد و موهای دخترو ول کرد...دخترک با چشمای پر از اشک به سمت در رفت که بازوش توی دست نامجون گیر افتاد...
نامجون:کجا؟...بمون تا تکلیفتو روشن کنم...برو داخل...
جین سمت دختراش پرواز کرد و هانول رو بغل کرد و به خودش فشردش...بغض کرده بود...
جین:هیس هیس دورت بگردم دختر خوشکلم...الهی بمیرم واسه اشکات....
نامجون دستاشو دور تن کوچولوی هاری انداخت و سرشو بوسید،هاری با بوی پاپاش اروم شد و به لباسش چنگ زد...نامجون با مهربونی کمرشو مالش داد و بوشو ازاد کرد...
جین بدن هانول رو وارسی میکرد و با دیدن جای کبودی ناشی از ضربه روی رون پای کوچولوش اشکاش میچکید...
جین اروم روی پای دخترشو بوسید و قربون صدقش رفت...هانول با عطش بدن اپاش چنگ مینداخت و گریه میکرد...
نامجون:هانول همیشه اروممو ببین چقدر گریه میکنه...چیکارشون کردی عوضی؟
دختر با ترس توی مبل جمع شده بود و نفس نفس میزد...
جین:میکشمت...کاری میکنم به پام بیفتی برای اینکه ولت کنم...تقاص اینهمه ازار دادنارو میبینی مطمعن باش...کی بهشون غذا دادی؟
* :امممم...ن..ندادم...
نامجون:از صبح بهشون غذا ندادییییییی؟
دخترک با ترس نه ای گفت و هق زد...
جین با چشمای درشت شده به دخترش که صورت کوچیکشو به لباس جین میکشید،نگاه میکرد...با ناراحتی بوسیدش و تند لباسشو بالا زد و هانولو به خودش چسبوند...هانول با تمام قدرتش به نیپل اپاش چنگ زد و تند مکید....ناخونای بلند شدش جینو اذیت میکرد ولی جین بغض کرده بود و اصلا به دردی که اذیتش میکرد فکر نمیکرد...
نامجون با ناراحتی هاری رو تکون میداد تا بتونه بعدش اونو به جین بسپاره تا غذا بخوره...
هانول تازه خوابیده بود که در زده شد...
نامجون رو به جین اخطار داد...
نامجون:توی اتاق بمون و کوچولوهارو شیر بده...بعدش میام که کبودی هاشونو نشون پلیس بدم...
جین سری تکون داد و بلند شد و به سمت اتاق رفت..
.
.
.
.
هوپ:لعنتی ضربه بدی خورده...
فیلیکس:کی بهش زد؟
هیونجین:وقتی داشت گوی رو نابود میکرد یه روح نگهبان با موج صوتی بهش ضربه زد...
هوپ دستاشو روی قفسه سینه ته گذاشت و فشرد...ضربان قلبشو حس میکرد ولی خیلی کم...
هوپ:باید احیاش کنم...برین بیرون...زود باشین...
همگی بیرون رفتن و منتظر موندن...هیونجین سمت فیلیکس رفت و زد سر شونش..فیلیکس با بی حسی نگاهش کرد و سرشو کج کرد...
هیونجین:خوبی؟درد نداری؟
فیلیکس:به تو ربطی نداره...
هیونجین دندون قروچه ای که بنگ چان فیلیکسو طرف خودش کشید...
بنگ چان:تو کنار ته بود فیلیکس...بهت ضربه نخورد؟
فیلیکس سری تکون داد...
فیلیکس:چرا...میشه منو ببری معاینم کنن؟..حس میکنم قفسه سینم سنگینه...
بنگ دستشو دور کمر فیلیکس انداخت و اونو سمت اتاق پزشک برد..هیونجین دستاشو مشت کرد و نفس حرصی کشید...خواست حرفی بزنه که لینو بدو بدو سمتشون اومد...
لینو:الهه ماه الهه ماه....گوی...گوی دوم...
هیونجین:جون بکن لینو...چیشده؟
لینو نفسی گرفت و با خوشحالی زمزمه کرد...
لینو:گوی دوم نابود شدهههههه....
-------------------------
سلام دخترا و پسراااا...
امیدوارم حالتون خوب باشه...
یه پارت بی محتوا که فقط اپ شده چون نمیخواستم بد قول باشم....
حالم یه کوچولو خوب نبود ولی نمیخواستم بد قولی کنم...
دوستون دارم خوشکلا...
اصراری روی کامنت و ووت ندارم...هرچقدر خودتون دوست دارین کامنت بزارین....

دوست دارم بازم...بای💜

My special omegaWhere stories live. Discover now