پارت ۳۱(احتمال نجاتشون کمه)

2.6K 311 37
                                    

(ادیت شده)
جین:ایییییییییی...هق......نامجونننننننن.....
نامجون:جون دلممم...الهی بمیرم من..
جین:هق درد داره اخخخخخ...

نامجونpov

تقریبا یک هفتس که هورمون محرک استخوان رو تزریق کرده لگنش داره بزرگ تر میشه،مدام جیغ میکشه و گریه میکنه و کاری از دستم برنمیاد که براش انجام بدم....
با جیغ بلندی که زد سریع سمتش رفتم....
نامجون:نشین جین،خدایا مگه نگفت روی لگنت نشین؟چرا میخوای سکتم بدی....
جین:اخ غلط کردم،بچه نمیخوام،درد میکنههههههه....
نامجون:کجات درد میکنه قربونت برم؟
جین:انگار یه ماشین از روی پایین تنم رد شده،وای پاهامو حس نمیکنم اخ....
روی دستام بلندش کردم که به لباسم چنگ زد...
جین:حس میکنم....هق...نمیتونم ...نفســـــ.....
و از حال رفت....خشک شدم،چیشد؟فااااااکککـ
به طرف اتاق دوییدم و روی تخت گذاشتمش،گوشیمو در اوردم و به دکترش زنگ زدم....
+ :بله...
نامجون:اقای سو بدادم برسید....
+ :چیشده...
نامجون:نمیدونم....مثل کل روزای این هفته بشدت درد داشت،داشت حرف میزد یهو از حال رفت...
+ : وای...گوش کنین...نزارین بیهوش بمونه،با هرجوری که بلدین بهوشش نگه دارین...احتمالا جنین داره به بدن مادرش فشار میاره...نباید بیهوش باشه چون تنفس مشکل پیدا میکنه و به جنین اکسیژن نمیرسه...
موبایلمو قطع کردم و  لیوان ابب روی پاتختی رو برداشتم و مقداری ازش رو روی صورتش پاشیدم،هینی کشید و نشست....بغلش کردم و روی پهلو خوابوندمش....
جین:اخ اییی...
نامجون:هییس اروم باش،خیلی درد داره؟
جین:اوهوم خیلی زیاد...
نامجون:لعنتی گفتم اینکارو نکن،چرا حرف گوش نمیدی اخه....
جین:من....هق....نمیخواستم یه بی عرضه....هق...باشم که حتی نتونم یدونه توله بهت بدم...هق...ببخشید که اینجوری شد....
نامجون:وای جین...این حرفا چیه میزنی اخه....توله نمیخوام اگه قراره تو اینقدر اذیت بشی..
جین:ددییییی...اخ ایییییییییییییییییی...
سرشو با بغض بغل کردم،جیغ میزد و به لباسم چنگ میزد و منم مثل احمقا فقط همین کارو میتونم بکنم...
سرشو روی بازوم گذاشتم و موهای عرق کردشو کنار زدم...
جین:اگه...اگه من اندامم جمع و جور نبود اینجوری نمیشددد...هق...از خودم متنفرممممم...
لبخندی زدم و انگشت شصتمو روی گونش کشیدمـــ.
نامجون:اندامت شبیه یه مجسمس که سال ها برای تراشیدنش وقت گذاشته شده،اینقدر خوشکله که لگنت نمیخواد از حالت خوشفرمش خارج بشه و جا باز کنه،بعدم عیبی نداره....تو حق نداری به اموال من خورده بگیری،مطمعن باش با همین حالتم زیبا ترین و بهترین بدنو داری،دیگه اینجوری نگو....
جین:مرسی که اینقدر خوبی نامجونی..
سرشو بوسیدم...
نامجون:هر لحظه که حس میکنم درد میکشی و مارکم تیر میکشه،بیشتر عاشقت میشم که بخاطرم داری این دردو تحمل میکنی،همزمان بیشتر خودمو لعنت میکنم...از وقتی جفتت شدم کلی اذیت شدی...
جین:یاااااا...اینجوری...اییییی...نگو..
نامجون:لعنتم کنن که این بلارو سرت اوردم جینی....تقصیر منه که داری درد میکشی...
جین:درد خودم کمه اینارم بگو قلبمم تیر بکشه،من یه امگام،کسی که مقدر شده که توله جفتمو دنیا بیارم،نمیشه که بخاطر راحتی خودم لذت بچه داشتنو از جفتمون بگیرم،جونمم بالا بیاد تحملش میکنم تا زمانی که تولمونو بغل بگیرم...
گردنشو گرفتم و جلو کشیدمش...پشت پلکاشو بوسیدم...
نامجون:الان خوبی؟
جین:اوهوم،یهو خوب میشم یهو هم دردم خیلی شدت میگیره...
نامجون:تا ارومی بخواب،دردت بگیره بیخواب میشی،بخواب خوشکلم...
باشه ای گفت،لبخندی زد و دستمو زیر شکمش گذاشت...
جین:من میخوابم تو با پسرمون خلوت کن...
نامجون:یاااا از کجا میدونی پسره؟
جین:حسم میگه بهم،مطمعن باش پسره...
دستمو زیر شکمش کشیدم که قلقلکش شد و خندید.ـ
نامجون:ولی من مطمعنم یه پرنسس به خوشکلی اپاش اینجاس...
چشم غره ای رفتم بهش...
جین:بیا شرط ببندیم....اگه بچمون پسر بود باید ببریم ونیز بگردونیم....
نامجون:اوکی...اگه دختر بود و تو باختی،باید باهام ازدواج کنی هوم؟
خشک شده بهم خیره شد...لبخندی زدم...
نامجون:اگر بچمون دختر بود میبرمت ونیز ماه عسل،اونوقت همونجام ازت درخواست ازدواج میکنم و باید جوابت مثبت باشه اوکی؟
جین:تو...تو دوست داری ازدواج کنیم؟
نامجون:معلومه.....یه خانواده سه نفر خیلی خوشبخت میشیم،مطمعنم...
بغض کرد..
جین:هق...تو حق نداری اینقدر...هق...قلب منو به بازی بگیری عوضی....
خندیدم....
نامجون:ایگووو،چرا قطره قطره جون منو حروم میکنی...
جین:نمیخوام گریه کنم...اما گریم بند نمیاد...
قهقهه ای زدم و چشماشو بوسیدم...اومدم حرفی بزنم که هولم داد و از تخت پاییت پرید،دویید سمت دستشویی و تو راه خورد به در دستشویی...
جین:اییییییییییییییییی...
نگران به طرفش رفتم...
نامجون:فاک فاک فاک جین،اخرش پیرم میکنی..چیکار داری میکنی اخه...
با صورت خیسش روی پاش بلند شد و خودشو توی دستشویی انداخت...روی توالت خم شد و همونجور که مینالید عقی زد...
مارکم تیر میکشید و اعصابمو خورد میکرد...با یکم تیر کشیدن شونم اعصابم بهم میریزه.جین چی میکشه؟....
دستمو پشت کمرش کشیدم و شونه هاشو مالیدم...وقتی تمام چیزایی که توی معدش بود رو بالا اورد سیفون رو زد و هق زد..ــ
جین:کاش بمیرم،ایییی...برو بیرون...اینجا نباش...
نامجون:بیا کمکت کنم صورتتو بشور...
و سمت روشویی کشیدمش،شیر ابو باز کردم و به طرفش خم شدم که سریع بینیشو گفت....
جین:بروووو بیرون...وای برو تروخدا....
نامجون:جین!!!
جین:لعنتی بوت داره حالمو بهم میزنه،تروخدا برو...
ناراحت شدم و عقب کشیدم...
نامجون:اوکی...اگه از رایحم بدت میاد نزدیکت نمیام...
و بی توجه به صدا زدنم از طرفش از دستشویی بیرون اومدم...با اعصابی خراب داد زدم...
نامجون:میرم بیرون یکم قدم بزنم...
اومد بیرون و خودش روی تخت انداخت...
جین:نامجـــ...
نامجون:چیزی خواستی پیام بده بهم،برات خرید میکنم یکم...چیز خاصی هوس کردی پیام بده...
اروم لب زد...
جین:باشه،زود برگرد تنهام نزار شب میشه...
اوکی گفتم و از خونه بیرون زدم....
.
.
.
.
با زنگ خوردن گوشیم از جیبم بیرون کشیدمش...
نامجون:سلام چان...خوبی...
چانیول:سلام نامجون،ممنون...تو خوبی،امگات چطوره...
نامجون:خوبم.....جینم مثل چند روز گذشتس،درد و درد و درد...
چانیول:درست میشه،نگران نباش...الان کجاست...
نامجون:‌خونست...منم اومدم یه بادی به سرم بخوره...
چانیول:چیزی شده؟دعوا کردین؟
نامجون:اومدم بیرون که ناراحتیمو سرش خالی نکنم...دعوامون نشده...
چانیول:میتونی بهم بگی چیشده؟
نامجون:از رایحم بدش میاد،اومدم نزدیکش شم حالت تهوع گرفت و بالا اورد،بعدم گفت رایحت حالمو بهم میزنه...
صدای خندش اومد...
چانیول:همین؟
نامجون:اره....
چانیول:برگرد برو خونه....الان داره از نداشتن رایحت درد میکشه،لوسم نباش...اون بارداره،شاید یچیزی حالشو بد کنه یه دقیقه بعدش خودشو برای اون بکشه...طبیعیه،چون ماه اوله خیلی اینجور اتفاقا میفته...اون لحظه رایحت اذیتش کرده،الان برو خونه ببین چجوری ازت اویز میشه و بوت میکنه....
نامجون:اوک..مرسی....
چانیول:وقتی اینجور اتفاقا میفته هیچی بهش نگو،دست خودش نیست...سعی کن ازش نهایتا یه ساعت دور بشی که حالش برگرده سرجای خودش...اگه دوست نداره بوتو بشنوه،ازش دور شو یه ساعتی...یه مدت بگذره حالش درست میشه و میچسبه بهت...سربه سرش نزار و هرچیزی گفت گوش بده و باهاشم بحث نکن...جین سریع شروع میکنه حرص خوردن...
نامجون:ممنونم ازت چانیول،الان حالم بهتره...بیول و بک چطورن؟
چانیول:دارن با هم بازی میکنن...نمیدونستم بکهیون میتونه اینقدر صبور باشه،پرنسس پاپا خیلی شیطونه...خیلی خوشحالم از اینکه خونمون سر و صدای خنده هاشونو توی خودش میپیچونه....
نامجون:خوشحالم برات...من برم یه کوچولو خرید کنم برای جین...فعلا چان...
خداحافظی کردیم و به سمت فروشگاه راه افتادم...
.
.
داشتم خرید میکردم که صدای گوشیم اومد...

My special omegaWhere stories live. Discover now