پارت ۷۰(تولد کوکیه)

1.6K 294 91
                                    

شوگا اروم در اتاق رو باز کرد و از بین در به داخل نگاه کرد...کوک بهش زنگ زده بود و گفته بود که ته ممکنه خواب باشه و ازش خواسته بود بره و مراقبش باشه....
ته:شوگا هیونگ...
شوگا:جان هیونگ...بیداری؟
ته دستشو ستون تنش کرد و با بغضی که یهو راه گلوشو بسته بود نق زد...
ته:دونات نیاوردن برام...گوکی اینقدر لگد زده حس میکنم الان میمیرم...دونات میخوام...
شوگا:برات سفارش دادن...هیییش گریه نکن...منشی طبقه رفت تو لابی تحویل بگیره،الان میاد..
و روی مبل نشست...
شوگا:چیز دیگه ای میخوای؟
ته:شیرکاکائو تو شرکتتون پیدا میشه؟
شوگا:دونات شکلاتی با شیرکاکائو؟..خیلی شکلات میخوری تهیونگ...
ته:گوکی میخواد...
و لبشو برچید،نق زد و تو جاش تکونی خورد...
شوگا:ای خدا ببینش چه لوسه...کوک حسابی لوست کرده ها...
ته:جیمینی حامله بود هم همین بود...یادت نیس بخاطرش سرم داد زدی؟
شوگا:یااا...چرا اینو یادت میاد هی؟..
ته:چون داد زدی...از یونجون چخبر...
شوگا:پسرکم هر روز از دیروزش جذاب تر میشه...یه داماد خوب داری،اه کی میشه من نوه هامو ببینم..
ته:اینو جلو کوک بگو،ببین چه بلایی سرت میاره...
شوگا:غلط کرد...
ته خواست حرفی بزنه که در اتاق زده شد منشی شخصی کوک وارد شد..ته با استشمام بوی تازه دونات ضعف کرده خواست بلند بشه که گوک گوشه شکمش چمبره زد و جیغشو در اورد،شوگا هل شده سمت امگا خیز برداشت...
ته:وای...یه گوشه شکممه...اییییییی....هق....
شوگا زیر بغل امگارو گرفت و اروم کمکش کرد بشینه،دسمالی برداشت و صورت خیس امگارو پاک کرد..
شوگا:هییس..نفس عمیق بکش...باید چیکار کنی که حرکت کنه؟
ته:ایی هق...باید..باید عطر کوکی رو بو کنم...هیونگ درد دارههه...
شوگا:الان زنگ میزنم بیاد...گریه نکن..اجازه دارم شکمتو ماساژ بدم؟
ته سرخ شد و لبشو دندون گرفت...
شوگا:امممم...یعنی کمکت کنم که حرکتش بدی،جیمین اینجوری بهتر میشد...
ته باشه ارومی گفت و سرشو پایین انداخت...شوگا ظرف دوناتی رو دست امگا داد و موهاشو نوازش کرد...ته ضعف کرده دونات رو گاز زد و تند تند جوییدش...شوگا دستشو به شکم امگا کشید و سعی کرد معذبش نکنه...
شوگا:برو به اقای جئون خبر بده..هولش نکن،بگو تهیونگ به عطرش نیاز داره،سر راه بسپار براش شیر کاکائو بیارن..
* :چشم..
ته اخ ارومی گفت و به هیونگش تکیه داد،شوگا خودشو جلو تر کشید تا امگا بتونه راحت لم بده...
شوگا:بهتری؟
ته:اوهوم...میخوری هیونگ؟
و دونات گاز زدش رو سمت شوگا گرفت..شوگا به قیافه تپل شده و کیوتش خندید و سرشو تکون داد...
شوگا:نه شکمو...خودت بخور...
ته:مرسی هیونگی...گوکی بعضی وقتا لج میکنه...
شوگا:دوتاتون بدجور وابسته جونگکوکین...واسه عطر باباش اینجوری دردت میاره؟
ته:اره...وقتی کوک نباشه انگار قهر میکنه..
شوگا:یه کوچولو صبر کن..اخرای بارداریته...بعدش هرچی دوست داره به باباش بچسبه...
ته:باورم نمیشه که بلاخره مامان شدم...میترسم بلد نباشم چجوری بزرگش کنم و باعث شم اذیت بشه...
شوگا با مهربونی بوسه ارومی به موهاش زد...
شوگا:اینکه تو و کوک بچه دار شدین هممونو بی نهایت خوشحال کرد،کوک عاشق بچس،مطمعننا پدر خیلی خوبی میشه...تو هم همینطور تهیونگ،من مطمعنم بهترین مادری میشی که گوک میتونست داشته باشه..در ضمن،جیمین و جینم هستند،هیچکس ترو تنها نمیزاره که اذیت بشی،ما هممون کمکت میکنیم..
ته:مرسی شوگا هیونگ...
شوگا:نگران هیچی نباش...هر وقتم احساس کردی چیزی اذیتت میکنه،بعد از کوک میتونی رو من حساب کنی،یدونه امگای لوس که بیشتر نداریم...
ته:یاااا....من لوس نیستم...
شوگا:کوک الفای خوبیه برات؟...مشکلی باهاش نداری؟
ته:خیلی مهربونه...دوسم داره و بهم احترام میزاره...
شوگا:خیلی خوبه که جفتش تویی،هیچوقت فکر نمیکردم اون الفای بدخلق و عصبی بتونه اینقدر اروم بشه و تشکیل خانواده بده..اه احساس میکنم پیر شدم،چقدر زود همچیز اتفاق افتاد..
ته:اون موقع که دوسم نداشت خیلی سخت گذشت بهم.نمیدونم چرا ازم متنفر بود...
شوگا:لیاقت نداشت...الانم اگه بدخلقی کرد بهم بگو بیام بزنمش،هیچکس حق اذیت کردن تهیونگی رو نداره...
ته:باشه هیونگی...جیمینی خوبه؟دلم براش تنگ شده...
شوگا:اوهوم...شرمندم ته،جیمین یه پاش کمپانیه یه پاش تور،بیچاره کلی لاغر شده یونجونم میخواد دندون در بیاره اذیتش میکنه..منم همش اینجام،چون کوک نیس باید تمام وقت شرکت باشم..نمیتونیم بیایم دیدنت...
ته:درک میکنم هیونگ...ببخشید که میترسم تنها بمونم‌،اگه اونموقع اون بلا سرم نمیومد الان کوک رو نگه نمیداشتم خونه...
شوگا:این حرفارو نزن...تو عزیز همه مایی،نه من نه جیمین شکایتی نداریم،میدونیم چه روزای سختی بهت گذشته و عیبی نداره اگه میخوای الفاتو خونه نگه داری...راستی،جیمین میخواد برای یونجون جشن اولین دندونشو بگیره،فقط خودمونیم و چندتا از دوستای کمپانیش...نامجون گفت جینو میاره،توهم باید بیای...
ته:من.اخه..میدونی که،کوک نمیزاره دممو مخفی کنم...دوستای جیمین ناراحتش میکنن...من نمیام..
شوگا:نگفتم میای یا نه...گفتم باید بیای،بعدشم دمت چیزی نیست که بخواد ایجاد ناراحتی کنه...خیلیم خوشکلی،نیومدی خودم میام بزور میبرمت...
ته اوهومی گفت و مشغول خوردن شد...
شوگا:تاریخ زایمانت مشخص نشده؟
ته:دکتر سو گفت حدودا ۲ هفته دیگه...
شوگا:نمیدونم تصمیمتون چیه ولی هیچ وقت به زایمان توی اب فکر نکن،من سر یونجون جهنمو تجربه کردم...
ته:خودمم میترسم...تصمیممون عمل سزارینه..
شوگا:هوم...خوبه...اگه خوابت میاد سرتو بزار رو شونم بخواب،چرت نزن..
تهیونگ که منتظر همین حرف بود سرشو روی شونه هیونگش گذاشت و پاهاشو تو شکمش جمع کرد،شوگا محلفه نازک رو روی تنش کشید و اروم موند تا امگا خوابش ببره...
.
.
.
.
.
.
مینسوک پشت سر الهه ماه وارد اپارتمانش شد و درو بست...
هوپ:خوش اومدی...اینجا راحت باش،طبقه بالا لباس توی کمد هست عوض کن...
نگاهشو اطراف چرخوند و خونرو دید زد...خونه ای بسیار شیک با طراحی مدرنی که از تمیزی برق میزد...
هوپ از پشت امگارو بغل کشید و بوسه ارومی به گردنش زد...
هوپ:انتظار بوسیدن گردنت وقتی نشون شدی داره میکشتم...
مینسوک:امممم...نشون...میخواین نشونم کنین؟
هوپ:نگران نباش سوکا...حالا حالاها قرار نیست نشون بشی،من هیچوقت بزور و بدون فکر نشونت نمیکنم...اگه خوابت میاد میتونیم بریم بخوابیم،اگرم نه که لباساتو عوض کن تا بیام یه فیلم بزارم ببینیم...
مینسوک اوهومی گفت و سمت پله ها رفت،وارد اتاق خواب شد و چراغشو زد..تخت دونفره شیری رنگ بین دکوراسیون تیره اتاق به چشم میومد و تلویزیون بزرگی رو بروش روی دیوار بود،به سمت کمد رفت و اولین لباسی که به چشمش اومد رو بیرون کشید،تیشرت کرمی رنگ و شلوار طوسی رو تنش کرد و لبه تخت نشست...
هوپ اروم تقه ای بدر زد و بعد از شنیدن صدای امگا وارد اتاق شد،با دیدن امگا که توی لباس گشاد تنش از همیشه خوشکل تر بنظر میومد لبخند عمیقی زد و روی تنش خم شد و بوسه سطحی از لبش دزدید...
هوپ:نیاز به دوش گرفتن نداری؟
مینسوک:نه...قبل اینکه بیام دوش گرفتم
هوپ:کنترل تیوی توی کشوی تخته،هرچی دوست داری رو بزار و ببین تا من دوش بگیرم،زود میام
و وارد حموم شد تا کمی به امگا فضا بده،میدونست اینکه پسر بخواد شب رو خونه اون بمونه براش دلهره اوره و نمیخواست بترسونتش و تصمیمی به انجام کاری رو هم نداشت...پس تنهاش گذاشت تا بهش بفهمونه ترسیدن نیاز نیس و بهش اسیبی نمیرسه...
دوش طولانی گرفت و بعد از خشک کردن تنش توی حموم لباس رو تنش کرد و بیرون رفت..امگا زیر پتو خزیده بود و با شنیدن صدای درحموم فیلمش رو استپ کرده بود و به الهه ماه خیره بود...
هوپ:خوراکیاتو نیاوردی؟
مین:خو..خوراکی؟...
هوپ:نرفتی بیرون؟
مین:نه...نرفتم،نخواستم بدون اجازه خونتو بگردم...
هوپ:اجازه ای نیاز نیس سوکا...برات کلی خوراکی چیده بودم رو اپن،میرم بیارم برات...
و  سمت در رفت که مین بدو بدو جلوشو گرفت...
مین:موهات خیسه،دمای اتاقت سرد بود شوفاژ رو روشن کردم،بیرون سرده سرما میخوری...خودم میرم...
هوپ با ذوق دست امگارو فشرد و نوک بینیشو بوسید...
هوپ:چشم...هرچی شما بخوای...
مین خجالت زده سریع بیرون رفت،هوپ خندید و با حوله کوچیکش مشغول خشک کردن موهاش شد..امگا چند لحظه بعد با سینی خوراکی وارد شد و اون رو روی پاتختی گذاشت...سمت هوپ رفت و بازوشو گرفت...
مینسوک:میشه...من...من انجامش بدم؟
هوپ اوهومی گفت و حوله رو دست امگا داد،مینسوک اون رو لبه تخت نشوند،هوپ کمر باریک امگارو بغل کرد و اونو بین پاهاش کشید،بعد عطر بلوبری پسر رو نفس کشید و منتظر شد تا امگا موهاشو خشک کنه..مینسوک حوله رو بین موهای ابریشمی الهه ماه برد و سوالی که خیلی وقت بود توی ذهنش بود رو پرسید...
مینسوک:میگم..میتونی بهم بگی چندسالته؟
هوپ:۶۳۳۱ سال..چرا؟
مینسوک:خب...تو پیر نمیشی...منظورم اینــ
هوپ:من جاودانم...خب...
مینسوک:خب اینجوری که تو همینطور میمونی و من پیر میشم،بعدشم میمیرم...اونوقت بازم لونایی وجود نداره و باید دنبال یکی دیگه بگردی..
هوپ با صدا خندید و بوت کوچیک پسر رو بین انگشتاش فشرد و به لرزیدنش نگاه کرد...
هوپ:نترس..کاری بهت ندارم...اینجوری نیست،منم پیر میشم ولی سرعت پیر شدنم خیلی خیلی کمه...تو هم نشون شده بشی مثل من تقریبا جاودان میشی و تا اخرش پیشمی....
مینسوک:چجوری...
هوپ:پیوند منو تو قرار نیس با یه گاز باشه،ما با خونمون پیوندمونو کامل میکنیم،خون هر دو توی جام جاودانگی اژدها ریخته میشه و روح جاودانگی بهمون داده میشه،واسه همینه که هیچکدوم از طرفین توانایی بهم زدن پیوند رو ندارن...
مینسوک:اها...
هوپ کمرشو سمت پایین کشید و امگارو روی پاش نشوند،حوله رو از دستش گرفت و با مهربونی نگاش کرد...
هوپ:خب...حالا من میتونم حستو نسبت به خودم بدونم؟
سوک سرخ شد و خجالت کشید...
مینسوک:اممم..خب...من،من میخوام بیشتر بشناسمت و مطمعن بشم که میتونم به خوبی وظایفمو به عنوان لونا انجام بدم...
هوپ:و این یعنی قراره لونامو داشته باشم؟
مینسوک:من...من میخوام پیشت بمونم و اممم...دوست دارم..
هوپ امگارو توی بغلش چلوند و پیشونیشو محکم و چندباره بوسید..
هوپ:گودو بلوبری من...پشیمونت نمیکنم سوکا...
مینسوک سری تکون داد و با تردید سرشو به سینه الهه ماه تکیه داد،دستشو به بدن الهه ماه کشید و به ارومی لم داد..هوپ موهای خوشبوی امگارو بویید و نوازشش کرد...
.
.
.
.
کوک:خب...به کجا رسیدین...
نامجون:تمامی قرارداد هارو امضا کرد و چندتا از بهترین حسابدارای ما رفتن شرکتش...دارن حسابارو چک میکنن تا منبع ورود و خروج پول رو پیدا کنن...
شوگا:یکی از کسایی که فرستادیم چندتا فایل مشکوک توی سیستم منشی اصلی پیدا کرده،اون یه بتاست که خواهرزاده زن اقای کیمه،در واقع خواهر زاده نامادری ته...
کوک:چی تو فایلاس؟
شوگا:کلی اطلاعات عجیب غریب از بندر های فرعی و دور افتاده شهر...یکم دربارشون تحقیق کردم،بندرهایی که دولت اونارو تخریب کرده و وانمود میکنه که اطلاعی ازش نداره تا مجبور به چک کردنشون نشه،یجورایی به قاچاقچی ها این اجازه رو داده تا کاراشون رو از طریق اون بنادر انجام بدن...
نامجون: ۱۳ اگوست پارسال یه کشتی باربری به دستور زن اقای کیم اونجا توقف کرده و توی همون بندر اجناسش که شامل ابریشم و پارچه های زینتی بوده رو فروخته به یه شخص خارجی،پولش به حساب شرکت واریز شده و بعد هم برداشت شده..
نامجون:پولی که واریز شده در واقع به اندازه پنج کشتی باربری بوده و امکان نداره بخاطر پارچه و ابریشم اینهمه پول بدن..یجای کار میلنگه..
کوک:اینقدر احمق نیستن که قاچاقشون به ابریشم ختم بشه،شاید مواد باشه...به هرحال مرسی که اینهمه زحمت میکشین،هر خبری شد بهم بدین...ته خوابه؟
شوگا:اوهوم...زیادی سنگین شده کوک،حتی نمیتونه به تنهایی از حالت دراز کشیده بشینه،نیارش شرکت..
کوک:مجبور شدم...از این به بعد بیاین خونمون برای جلسات...میرم ببرمش یکم هوا بخوره،دکترش گفت ممکنه رحمش سنگینی بچه رو تحمل نکنه و هر لحظه مجبورش کنه بدنیا بیارتش..
نامجون:شب بیاین خونه ما...دوقلوها و جین دلتنگتونن...
کوک:باشه..شوگا کارارو بسپر به بقیه و برو خونه،شب میبینمتون...
و سمت اتاق خودش راه افتاد،در اتاقو اروم باز کرد و وارد شد،ته روی کاناپه بزرگ گوشه اتاق خواب بود و دستاشو دور شکم گردش حلقه کرده بود...کوک پایین کاناپه نشست و ساق پای امگارو به ارومی ماساژ داد،میدونست ته درد زیادی رو تحمل میکنه و جنین توی شکمش بهش فشار میاره...
کوک:بیبی بر...تهیونگی...عزیزدلم،بیدار شو...خیلی وقته خوابیدی..
ته:هوم...ددی..
کوک:جان دلم...بلند شو،گوکی خوابه؟
ته:اوهوم...ارومه،فکر کنم خوابه...
کوک:باید دوتاتون بیدار بشین،میخوایم بریم یکم قدم بزنیم..میدونی که باید بچمون حسابی بچرخه توی شکمت...
ته:باشه..
کوک زیر بغل امگارو گرفت و نشوندش،لباس گشادش رو بالا زد و لباشو روی شکمش کشید...
کوک:پسر بابا...بیدار شو،تکون بخور تا مامانی حست کنه عزیزم...خوابیدن بسه..
جنین که عطر الفارو حس کرده بود لگد بیجونی به شکم مادرش زد...
ته:روز بخیر همه چیزم...
کوک لباسشو پایین زد و بلند شد،جوراب امگارو پاش کرد و بهش لباس پوشوند،بند کفشارو براش بست و پشت کمرش رو گرفت تا بیرون برن...
ته:امممم...میشه منو ببری خونه جین هیونگم؟
کوک:شب میریم...
ته:نه..کارش دارم،تنهایی ببرم اونجا...
کوک:تنهایی؟....قدم زدنمون چی،تنبلی نکن...
ته:یه کار واجب با جینی دارم،تو نباید باشی...شب میریم پیاده روی،لطفا...
کوک:اها..اونوقت چکاریه که من نباید بدونم؟
ته:باید باهاش حرف بزنم...کوکی لطفااا...
کوک:وضعیتت خوب نیس ته،هر لحظه ممکنه کیسه ابت پاره بشه،نمیدونی دکترت گفت چون سقط داشتی رحمت دیگه نمیتونه تحمل کنه و هر ان ممکنه بچمون با یه لگد ساده باعث پارگی کیسه ابت بشه؟
ته:لطفاااا...خواهش میکنم...
کوک:خیلی خب..میبرمت،خودم دم در تو ماشین میشینم...کارتو بکن نمیام خونشون...
ته یقه الفاشو کمی پایین کشید و باعث شد الفا روی جفتش خم بشه..بوسه کوتاهی به لبای الفاش زد.
ته:دوست دارم..
کوک:من عاشقتم هانی...تمام قلبم مال توعه...
و نوک بینیشو بوسید...
چند دقیقه بعد امگارو جلوی در خونه نامجون پیاده کرد و کمکش کرد داخل بره...جین در حالی که به اجومایی که تازگیا اومده بود خونش تا بهش کمک کنه گوشزد میکرد که مراقب هاری و هانول باشه،دستشو به نرده ها گرفت و اروم به پیشواز مهموناش رفت..
جین:اخ فاک...چرا تموم نمیشه؟..خوش اومدین...
کوک:تو چرا اومدی بیرون...برین داخل،چقدر بیحالی جین...
جین:اه..اههییی..وای نمیتونم تروخدا کمکم کن..
جیغی زد و با گرفته شدن زیر بغلش توسط کوک بهش تکیه داد..
کوک:خوبی؟
جین:داره میکشتم...نمیتونم تحملش کنم...اجومااااا...
کوک:هیشش..اروم باش،ته..
ته که حال بد هیونگشو دیده بود با ترس پشت سرشون قدم بر میداشت..
ته:پشت سرتونم..الفا هیونگمو ببر داخل،خوبی جین؟
جین:فشارم بالاست...باید برم دکتر،زنگ بزن مونی...
کوک:اونو نترسونین..بزار اجوما و ته کمکت کنن لباس بپوشی،خودم میبرمتون...
جین نفس عمیقی کشید و نق زد...
جین:ته..شوهرت بو میده...اجوما رو صدا کنین این لعنتی داره خفم میکنه با بوی دارچینش...
کوک اونو روی سکوی جلو خونه نشوند و عقب رفت،میدونست چقدر بوی الفاها برای یه امگای باردار ازار دهندس...
اجوما که بدو بدو بیرون اومده بود اونو بلند کرد و سعی کرد داخل ببرتش...
کوک:تو ام برو تو زیر افتاب نباش،وضعیت اونم خوب نیس،میرم زنگ بزنم نامجون بگم بره بیمارستان براش نوبت بگیره ماهم ببریمش،برو داخل پیشش باش من تو ماشین میمونم...
تهیونگ باشه ای گفت و داخل شد،اجوما دخترارو خوابونده بود و درحالی که با دستمالی امگارو باد میزد حالشو میپرسید..
ته:جینی...چرا اینجوری شدی؟
جین:فشار بارداری دارم...نامجون از صبح معلوم نیس کجاس،دارم میمیرم...سرم داره میترکه.
ته:بزار کمکت کنیم لباساتو عوض کن ببریمت...کوکی تو ماشینه...
جین:چیزی شده؟
ته:نه...امممم...ولش کن..
جین:هوم؟بگو ببینم...
ته:تولد کوکیه...خاک تو سرم یادم رفته بود...حالا چیکار کنم...
جین:اون دراز از تو با این شکم انتظار تولد گرفتن داره؟
ته: خودشم یادش نیس...یه کیک میتونم بگیرم که،نمیزاره تنهایی برم بیرون که بتونم براش یه کادوی کوچیک بگیرم...
جین:ای خدا این توله خرسو ببین...اینکه ترو داره براش بسه..حالا بگو ببینم تصمیمت چیه...
ته:هیچی...تو که حالت خوب نیس،مزاحمت نمیشم...
جین:من حالم بده،نامجون که حامله نیس..منو ببرین بیمارستان خودم اوکیش میکنم...اجومااااااا
اجوما:جانم پسرم..
جین:میتونی یه زحمتی بکشی به ته کمک کنی الفاشو سوپرایز کنه؟
اجوما:بزارین اقای کیم بیان شمارو برسونن بیمارستان من با برادرتون میرم خونشون،اونجارو براشون مرتب میکنم..
جین:کوک تهیونگو تنها نمیزاره،شما کلیدو ازش بگیرین برین اونجا کارارو انجام بدین،من تهیونگو با نامجون براتون میفرستم...
اجوما:باشه پسرم...
ته:ب..بخشید که دارم بهتون زحمت میدم...
اجوما:تو ام مثل جینا..عیبی نداره تا وقتی شما جوونا حالتون خوب باشه..
بعد از چند دقیقه در حالی جین عقب ماشین دراز کشیده بود کوک اونارو به بیمارستان رسوند..
.
.
.
ته با دودلی به جین و نامجونی نگاه میکرد که باهم بحث میکردن..الفاش رفته بود با تلفنش حرف بزنه و اون به بهونه اب خوردن از اتاق بیرون زده بود و الان پشت در ایستاده بود و منتظر بود حرفاشون تموم بشه...
جین:نمیبینی چقدر ذوق تولد الفاشو داره؟
نامجون:ترو اینجا تنها بزارم اخه؟بعدم کوک از امگاش یه لحظه دل نمیکنه...
جین:به کوک بگو من نیاز به لباس دارم باید بری برام لباس بیاری،تهیونگم دلیلی نداره بمونه،براش خوب نیس سرپا باشه،محیط بیمارستان کثیفه...ببرش کادو و کیک بخره بعدم برسونش خونه،بعد میتونی بیای اینجا و کوک رو بفرستی بره،هوم؟
نامجون:باشه...شما که هرچی گفتی من گفتم چشم،میرم...
جین لبخندی زد و بعد به سقف خیره شد...
جین:زرت زرت حامله شدنم چیه خدایی،خسته شدم...
نامجون:یه ماه دیگه تحمل کنی تمومه،خداروشکر فقط فشارته و مثل دوقلوها از بدنت پروتئین دفع نمیشد..
جین:هاری و هانولو شب چیکار کنیم؟
نامجون:اجومارو نگه میدارم،نگران نباش،یا میبرمشون خونه شوگا....
جین نقی زد و پاهاشو تکون داد...کوک داخل شد و حال جینو پرسید...
نامجون:اممم..میتونی یساعت پیش جین بمونی؟
کوک:اره...چیزی شده؟
نامجون:باید برم به دخترا سر بزنم و برای جین لباس بیارم،خیلی طول نمیکشه...
کوک:ااا..اره اره،برو برو دخترا تنهان.من میمونم...
جین:تهیونگ تو هم برو سر راه برسونتت خونه،اینجا الودست ممکنه مریض بشی،صندلی ها هم راحت نیستن بهت فشار میاد...
کوک:ته...زنگ بزنم جیمین بیاد ببرتت؟تنها میمونی توخونه...
ته:نمیدونم ...
نامجون:من میبرمش،به جیمینم زنگ میزنم که ببرمشون خونه شما تا کارم تموم بشه...فعلا جینی،زود میام کوک...
کوک امگاشو بغل کرد و نشان زیر گوششو بوسید:نترس قربونت برم،به محض برگشت نامجون میام خونه...
ته:باشه الفا...زود بیا،من منتظرت میمونم...
و عطر الفاشو نفس کشید،بعد ازش جدا شد و به کمک نامجون از بیمارستان خارج شدن..
نامجون:خب خب...بشین که باید ببرمت یه سوپرایز خوب برای کوک درست کنی...
ته:ببخشید هیونگ،نمیخواستم مزاحمتون شم...
نامجون:بشین نیم وجبی...وقت نداریم...
.
.
.
کوک ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد،میدونست اگه در بزنه امگاش استرس میگیره و ممکنه حالش بد بشه پس با کلید درو باز کرد و اروم صداش زد...
کوک:قشنگ الفا...تهیونگی...
ته:تو اتاقم ددی...
کوک سمت اتاق مشترکشون رفت و درو باز کرد،امگا روبروی اینه موهاشو چک کرد و به سمت شوهرش برگشت...پیراهن کوتاهی پوشیده بود و موهای نمدارش نشون میداد تازه از حموم برگشته،بوی نوتلای تولشون اتاقو پر کرده بود و میکاپ کمی روی صورتش بود..
روی تخت کیک دونفره وانیلی بود و ساعت گرون قیمتی که ته خریده بود کنارش قرار داشت...
ته:تولدت مبارک مرد من...
کوک:وا....واو...تهیونگ...
ته به سمت الفا رفت و یقه مرد رو گرفت و به سمت پایین کشید،بوسه عمیقی رو باهاش شروع کرد و بعد عقب رفت...
ته:ببخشید که نتونستم برات یه جشن خوب بگیرم..
کوک:من این کیک دونفره و جشن دوتاییمونو به صدا تا جشن نمیدم...ایگو خدایا چقدر میتونی دلبر باشی اخه...
و گردن امگاشو چنگ زد و لباشو به دهن کشید...ته پهلوهای شوهرشو گرفت و روی پنجه هاش وایساد تا بتونه مردشو همراهی کنه...
کوک امگارو روی تخت نشوند و سیبک گلوشو لیسید..ته که قلقلکش شده بود شروع به خندیدن کرد و مشت ارومی به شونه الفاش زد...
کوک:میدونی چیو دوس دارم؟اینکه خودتو اینجوری برام خوشکل کنی و دوتایی کنار هم شب تولدمو بگذرونیم،اهنگ بزاریم و باهم تانگو برقصیم و روی پاهام بشینی و تا نیمه شب ماهو نگاه کنیم..با ولع کیک بخوری و از ویاری بگی که به جونت افتاده بود و حالا با خوردن کیک دست از سرت برداشته،اینکه سرمو بکنم توی گردنت و عطر اون توله گرگ رو بو بکشم و از شیرینی دوتاتون غرق لذت بشم...من ارامش تولد دونفریو به جشن چند نفره نمیدم..
تهیونگ:دوست دارم الفا...همیشه برام بمون تا شبای تولدتو همینجوری جشن بگیریم،البته سالای بعدی سه نفری...
کوک:توله سگ چرا اینقدر خوشکلی...ببینش چه سایه مشکی به صورت برنزش میاد،این بوی نوتلا رو گوکی راه انداخته که دیوونم کنه؟
ته:خواست حالا که نیست حداقل بوشو برات ازاد کنه و اینجوری تولدتو برات شاد کنه...
کوک:تولد من با وجود تو شاده..تمام روزای من با وجود تو شاده....
-----------------------------------------
های کیوتیای من...
ازتون میخوام یه کوچولو وقت بزارین و پای حرفام بشینین..

اول که بابت اینهمه تاخیر عذر میخوام،امیدوارم هنوزم کسایی باشن که این فیکو میخونن...
من این پارت رو قرار بود پنجشبه اپ کنم و هرکاری میکردم ارور میداد و الان به بدبختی دارم اپلودش میکنم...
مرسی که اینمهمه وقت منتظر موندین و بابت این تاخیرات عذر میخوام...
یه کوچولو حال روحیم خوب نبود و داشتم زندگیمو اوکی میکردم و از طرفی دماغ نوشتن نداشتم...
حالا دیگه ۴۰ روز از نبودن یلدا گذشته و من یکم با این قضیه کنار اومدم،از طرفی کنکور رو خوب ندادم و دارم دوباره درس میخونم و باید یسری کارامو درست میکردم...

دوستتون دارم و بازم مرسی که منتظر موندین...همین الانم پارت بعد امادست،لطفا خوب کامنت بزارین تا فردا یا پس فردا پارت بعدو اپلود کنم کیوتیا...
ماچ بهتون،باییییی❤❤

My special omegaWhere stories live. Discover now