پارت ۶۱(بچه سوم)

1.8K 282 91
                                    

تهیونگ با بهت به پدرش نگاه کرد،مرد که حیرت زده به امگا خیره بود با کشیده شده گوشه لباسش به خودش اومد..
- :ابا ابا...اوما میگه بیا بریم...
تهیونگ لبخند تلخی زد،انگار یه برادر داشت که خودشم نمیدونست...
کوک جلو اومد و سبدشونو پایین گذاشت،دستاشو دور کمر امگاش حلقه کرد و عقب کشیدش،صورتشو چک کرد و با نگرانی حالشو پرسید...
تهیونگ:خوبم الفا...مثل اینکه ایشون اخرین ماستو برداشتن،بهتره بریم،نمیتونم زیاد رو پام وایسم میترسم خوب نباشه برای بچمون...
و بی توجه به مردی که هنوز هم خیره نگاهش میکرد و چشم از نگینای زیر گوشش برنمیداشت سرشو پایین انداخت و به سمت صندوق رفت..کوک گفته بود بهتره بیرون بره و توی هوای ازاد منتظر بمونه ولی ته سرشو تکون داد و کنار الفاش توی صف ایستاد..
کوک ابمیوه ای رو باز کرد و اونو به دست امگاش داد،تهیونگ با ناراحتی از اینکه پدرش حتی نخواست باهاش حرف بزنه یواش یواش ابمیوه رو میخورد و بغضشو تند تند قورت میداد تا الفاشو عصبی نکنه.با ایستادن سبد بزرگی پشت سرشون به عقب نگاه کرد که نگاه تیز و پرسش گر زنی که خیلی خوب میشناختش رو دید..زن پوزخندی زد و نگاه تحقیر امیزی به ته انداخت...
/ :کیم تهیونگ...
کوک با دیدن اشک جمع شده توی چشمای امگاش به عقب برگشت و با عصبانیت غرید...
کوک:بهت گفتم برو بیرون و منتظرم باش،حرف گوش بده،اینجا وایسادی کنار من که چی بشه؟
ته با ناراحتی به پدرش که بیصدا ایستاده بود نگاه میکرد که صدای نحس زن توی گوشش پیچید...
/ :یه لحظه از اینکه زندگی ارومی داری ناراحت شدم و قلبم فشرده شد،ولی نچ..معلومه که هرزه کسی شدی که حوصله تو هم نداره..خوبه...
کوک با تعجب به عقب برگشت و با نگاه گنگی به زن خیره موند...
/ :اه حتی مارو نمیشناسی...تهیونگی دروغگو،برای اینکه بتونه بهت بچسبه هیچی بهت نگفته...
کوک:چی داری میگی؟تو کی هستی؟
ته پیراهن الفاشو گرفت و با گیجی صداش زد...
ته:بیا بریم...تروخدا...
و اشکی از چشماش پایین چکید...
کوک:چیشده ته.اینا کین؟
تهیونگ:بیا بریممممم...نمیخوام خرید کنیم تروخدا فقط بریم خونه...
کوک که با دیدن بغض بزرگ توی گلوی امگاش و بیقراریش ترسیده بغلش کرد و تند تند سرشو بوسید...
کوک:باشه باشه...میریم،هییییش اروم باش تهیونگ...
و سبدشونو از صف بیرون کشید،چشم غره بزرگی به زن رفت و با دیدن نگاه ناراحتی مردی که ایستاده پوزخندی زد..زن با خوشحالی از عذاب دادن امگا خندید و خواست چیزی بگه که چشمش به چیز براقی دقیقا زیر گوش امگا خورد،ماتش برد و بعد دندوناشو روی هم سایید..با غیض رو گرفت و زمزمه کرد...
/ :مثل مادر هرزش یه برگزیده بود..لعنتی،زندگیتو جهنم میکنم برات...
.
.
.
ته هقی زد و توی بغل الفاش جمع شد،کوک با ناراحتی امگاشو تکون داد و چند ضربه کوچیک و اروم به پشت کمرش زد...
ته:حتی..هق...حتی باهام هم حرف نزد..مگه منم...هق...پسرش نیستم؟
کوک:عیبی نداری تهیونگی من...وقتی اینقدر ساده لوح بوده که پسرشو با چندتا دونه عکس از خونه انداخته بیرون پس حتما اون زن روی مغزش خیلی راه رفته و فکرشو تغییر داده...
ته:وقتی..هق..وقتی همه دوستام با خوشحالی..هق..میرفتن کالج و دنبال رویاهاشون...هق من مجبور شدم برای اینکه جایی برای موندن داشته باشم...هق بیام توی پادگان و اهداف و ایندمو بریزم دور...چرا؟چون فقط مادرمو بخاطر برگزیده بودنش کشته بودن؟چون پدری نداشتم که جلوی زنش در بیاد و ازم دفاع کنه؟
کوک:مهم نیست دورت بگردم...هنوزم دیر نیست،اینکه دیر تر به اهدافت برسی خیلی بهتر از اینه که بگی دیر شده و وقتی به خودت میای میبینی کل عمرتو حسرت خوردی....همه رو برات جبران میکنم،نگران نباش...
تهیونگ: میخوام ازش متنفر باشم،میخوام تقاص تمام اون روزایی که توی پادگان بهم سخت میگذشت و نمیتونستم کاری کنم رو ازشون بگیرم...میخوام خراب شدن زندگی اون توله سگشو با چشمام ببینم،زنی که یه امگا رو با پاپوش دوختن از خونه پرت میکنه بیرون لیاقت اینو نداره که توی خونه پدرم زندگی کنه...
کوک:باشه عزیزم...باشه،دیگه گریه نکن..
تهیونگ:وقتی توی پادگان بودم،خیلیا اذیتم میکردن،مسخرم میکردن و بهم میخندیدن..منم جز اینکه از خوابگاه فرار کنم و برم پشت ساختمون گریه کنم نداشتم..زورم بهشون نمیرسید و نمیتونستم به کسیم بگم،از تو هم اینقدر میترسیدم که فکر میکردم اگه بهت بگم از پادگان بیرونم میکنی،من چرا باید اینهمه ترس رو میکشیدم وقتی اون زن با بچش توی خونه پدرم با ارامش زندگی میکردن؟
تهیونگ:وقتی اون عکسارو به پدرم نشون داد،یادمه چجوری پدرم موهامو توی چنگش گرفت و از درخونه پرتم کرد بیرون..هرچی گریه کردم و گفتم که من کاری نکردم باورم نکرد و اون زن هم پشت پنجره با خنده برام دست تکون میداد..من حتی تا به اون روز تنهایی بیرون نرفته بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم...
تهیونگ:اونموقع جین هیونگ پیشم نبود و نمیتونستمم بهش خبر بدم،همش به این فکر میکردم که چجوری باید توی سئول بدون هیچ چیزی دووم بیارم که اگهی پادگانتونو دیدم،مجبور بودم بیام اونجا تا حداقل از گرسنگی نمیرم...
کوک:هیییییییش بسه دارلینگ...بسه....مرور خاطرات نکن دیگه،اذیت میشی فقط...نمیزارم یه اب خوش از گلوش پایین بره،مطمعن باش...
تهیونگ:خیلی دوست دارم الفا...
و با بغض لبای الفاشو بوسید،کوک گردن امگاشو گرفت و با بوسیدن لباش همراهیش کرد...
کوک:کاری میکنم به گدایی بیفتن...تو حتی ذهنتم مشغول نکن بیبی....
ته:میشه...میشه برام چیپس بیاری؟
کوک:ساعت دو و نیم شبه چیپس میخوای؟‌
ته:لطفاااا..
کوک:ما که خرید نکردیم ته...نمیدونم داشته باشیم تو خونه یا نه...
تهیونگ:ولی من چیپس میخوام...
کوک به نق زدن امگاش خندید و قربون صدقش رفت...
کوک:بیا اول بریم صورتتو بشور،بعدم میریم تا برات پیدا کنم،اگرم نداشتیم برای امگای کوچولوم خودم درست میکنم...
ته باشه ای گفت و از جاش بلند شد..
.
.
.
شوگا یونجون خوابیده رو بوسید و به اتاقشون رفت..تیشرتش رو از تنش بیرون کشید و به سمت حموم رفت...جیمین زیر دوش اب قر میداد و میرقصید و همزمان اواز میخوند..شوگا با دیدنش خندید و ضربه محکمی به بوتش زد که جیمینو از جا پروند...
جیمین:یاااا چرا ادمو زهره ترک میکنی؟
شوگا:کنسرت زیر دوش اب گذاشتی؟
جیمین: میخوام برقصم..دلم برای رقصیدن توی کنسرت تنگ شده...
شوگا:اگه میخوای برقصی اهنگ بزار و برای الفات برقص نیاز نیست حتما کنسرت باشه که...
جیمین چشمی چرخوند و باشه ای گفت،موهای خیسشو کنار زد و از زیر دوش بیرون رفت تا شوگا هم بتونه زیر اب قرار بگیره،شوگا موهاشو خیس کرد و شامپو رو برداشت،کمی رو روی موهاش ریخت و مشغول شستن موهاش شد،وقتی کف های روی سرش رو شست به جیمین نگاهی انداخت..
امگا در حالی که لبه وان نشسته بود اسکراب توت فرنگیشو به رونای تپلیش میکشید و بدنش رو اسکراب میکرد،شوگا دوش اب رو بست و خودش هم لبه وان نشست...
جیمین:کارم طول میکشه سرما میخوری،بدنمو بشورم میام..
شوگا:میرم یه قهوه بخورم و منتظرت میمونم..
و از جاش بلند شد...
جیمین:اخر شبی قهوه میخوای چیکار؟خوابت نمیبره..
شوگا نیشخندی زد و دستشو بین رونای امگا بالا کشید...
شوگا:قرارم نیست خوابم ببره بیبی..
جیمین:یااااا...نهههه..
لبای شوگا روی لباش نشست و بوسه ای به لباش زده شد...
شوگا:منتظرت میمونم جیمینی...
جیمین هوفی کشید و باشه ای گفت..شوگا مک محکمی به نیپل امگاش زد و بعد از حموم خارج شد...
جیمین بلند شد تا بدنشو بشوره که در حموم باز شد و سر شوگا از لای در دیده شد...
شوگا:راستی...ددی منتظره رقص بیبی بویشو ببینه..
و چشمکی زد و فرصت غر زدن به جیمین نداد...
.
.
بعد از رفتن الهه ماه پسر نگاهی به شماره انداخت..نمیدونست باید چیکار کنه و بین جفتش و الهه ماه کدومو انتخاب کنه...با فکری مشغول بلند شد و به سمت اشپز خونه کافه رفت،باید با پدرش صحبت میکرد..کافه نسبتا خلوت بود و این یعنی پدر و مادرش وقت داشتند تا کنار هم چیزی بخورن...
در اشپز خونه رو باز کرد و وارد شد،با دیدن میونگ و پدر و مادرش دور میز نگاهی بهشون انداخت،پدرش صندلیشو عقب کشید و از جا بلند شد،لبخند مهربونی زد و دستشو دور شونه پسرش انداخت...
+ :امگای قشنگ اپا حالش بهتره؟
درسته..پدرش با اینکه شاید گاهی بدخلقی میکرد ولی عاشقانه خانوادش رو دوست داشت و حمایتشون میکرد...وقتی که به خانوادش در مورد اتفاقی که براش افتاده بود گفته بود،پدرش با مهربونی ارومش کرده بود و گفته بود که اگر خودش مشکلی نداره و نمیخواد شکایتی بکنه اونا هم کاری ندارن و نیازی نیست از چیزی بترسه..بعد هم با پسرش شرط کرده بود که دیگه موقع هیتش از خونه بیرون نره تا گرگای ولگرد الفا گیرش نیارن...
- :بهترم پاپایی...
+ :الهه ماه چیا بهت گفت عزیزم؟
و در همین حین صندلی بیرون کشید و پسرش رو کنار بقیه خانوادش نشوند...
امگا تمامی حرفارو برای خانوادش گفت و کارتی که شماره الهه ماه روش بود رو روی میز گذاشت...
+ :تصمیمت چیه هوم؟
- :نمیدونم پاپا...اگه جفتمو ببینم و ازش خوشم بیاد باهاش جفت میشم...
میونگ:فکر میکنی از جفتت خوشت میاد؟من که اینطوری فکر نمیکنم...
- :چرا؟
* :چون همین یه جمله ای گفتی صدبار وسطش با دودلی مکث کردی...پسر اوما عمرا بتونه از الهه ماه بگذره...
- :اومااااا...اینطوری نگو...
+ :اومات راست میگه...منم فکر نمیکنم بتونی با جفتت کنار بیای..با اینحال بهتره فعلا هیچکاری نکنی و صبر کنی تا جفتت رو ببینی،اونوقت تصمیم بگیر..
کارت روی میز رو برداشت..
+ :تا اون موقع این پیش من میمونه...
- :اگه..جفت خودمو نخوام،شما سرزنشم نمیکنین؟
*:ایگووو...منو پدرت هم جفت حقیقی نیستیم ولی با هم ازدواج کردیم..قرار نیست هرکسی فقط با جفت حقیقیش زندگی کنه،ما ها حق انتخاب داریم و بایدی وجود نداره توی روابط عاشقانمون...
میونگ:ولی تو نباید تا قبل از دیدن جفتت با الهه حرفی بزنی..به خودت فرصت بده تا الفاتو هم ببینی،اون زمان یکی دوبار با الفات حرف بزن و بعدش تصمیم بگیر...
+ :اوهوم...ما همیشه حمایتت میکنیم،حتی اگه هیچکدومو هم انتخاب نکنی و بخوای بیشتر صبر کنی تا ادم مناسب خودتو پیدا کنی...
* :ولی فکر کنم از الهه ماه خوشت اومده نه؟
امگا قرمز شد و خجالت کشید..
- :خب..خب...اممم..نمیـــ
+ :بسه بسه فهمیدیم خوشت اومده اینقدر قرمز نشو...
امگا چشماشو  بست و بیشتر خجالت کشید،تا حالا با پدرش در مورد اینجور چیزا حرفی نزده بود،حتی وقتایی که هیت میشد چون از پدرش خجالت میکشید از اتاقش خارج نمیشد و اینطوری باعث میشد میونگ و اوماش بیشتر اذیتش کنن و حرصشو در بیارن...
+ :الانم پاشو برو توی اتاقت و استراحت کن..
و پیشونی پسرشو بوسید...
میونگ:منو از سر راه اوردین که بهم توجه نمیکنین؟منم میخوام خب...
* :حسودی نکن دختر...کی گفته به تو توجه نمیکنیم،تو به اندازه کافی خودت از پس خودت برمیای،برادرت الان نیازداره باهامون مشورت کنه تا بهترین تصمیمو بگیره...
میونگ:ولی اونو لوسش میکنین..
+:لوسش میکنیم چون برادرت یه امگاست..بیشتر نیاز به محبت داره عزیزم،بهتره هممون حواسمون به همدیگه باشه و اونقدری همو دوست داشته باشیم که کسی نتونه از همدیگه دورمون کنه...با اینحال کی گفته ترو دوست نداریم؟
و بوسه ای هم به پیشونی دخترش زد و موهاشو نوازش کرد..میونگ با رضایت لبخند زد و بوسه ای به گونه پدرش زد...
* :نگا چقدر خودشو میزنه به مظلومیت..من بودم شبیه گربه پنجول میکشیدم به جون الهه ماه؟
میونگ:حقش بود خب..فکر کردم میخواد دونسنگمو اذیت کنه،هیچکس نمیتونه اشکشو دربیاره چون من میکشمش،حتی اگه الهه ماه باشه...
امگا با فکر کردن به اعتراف الهه ماه دلش به هم پیچید و حس خوبی تمام وجودشو گرفت،گرگش دمی تکون داد و دور خودش  چرخید..اینقدر غرق لذت بود که متوجه نگاه ها و نیشخند های خانوادش نشد...به ضربه ارومی که به سرش خورد از فکر دراومد و از جا پرید که صدای خنده بقیه بالا رفت...
+ :نه مثل اینکه اصلا نیاز نیست جفتتو ببینی،امگامون دل داده به الهه ماه...
و دوباره خندید،امگا دوباره قرمز شد و از جاش بلند شد،سرخ شده به سمت در اشپزخونه رفت و این بین تند تند خداحافظی کرد،با سرعت از پله ها بالا رفت و خودشو توی اتاقش انداخت...
.
.
.
تهیونگ قهقهه ای زد و پاهاشو تکون داد..از شدت خنده حتی نمیتونست نفس بکشه و ریه ش میسوخت،بعد از مدتی خندیدن نفسی تازه کرد و اشکی که از چشمش چکیده بود رو پاک کرد..نفسی گرفت و به هیونگش نگاهی انداخت که با دیدن چشمای سرخ از عصبانیتش دوباره زیر خنده زد...
جین:حیف که بارداری ته،حیف...
ته:جی...جین هیونگ...ببخ...شید...
و دوباره خندید...جین با حرص از جاش بلند شد و هاری رو بغل کرد،ته که فهمیده بود خنده هاش هیونگش رو ناراحت کرده سریع پاشد و سعی کرد جلوشو بگیره.
تهیونگ:ببخشید هیونگ..وایسا داری چیکار میکنی،معذرت میخوام دیگه نمیخندم...
جین:برو اونطرف ته،میخوام برم خونه خودم...ولم کن...
و بغض کرد،ته با دلسوزی هاری رو از بغل هیونگش گرفت و اونو زمین گذاشت...بعد هیونگ رو بغل کرد و لپشو بوسید...
تهیونگ:ببخشید هیونگی،ناراحت نشو از دستم...
جین هقی زد و تهیونگ رو پس زد...
جین:برو بابا..از دست تو ناراحت نیستم...هق حالا چیکار کنمممم؟
تهیونگ لیوان ابی رو دست هیونگش داد و اونو روی مبل نشوند...
تهیونگ:مطمعنی حالا؟شاید اشتباه شده...
جین:چیو اشتباه شده؟ازمایش که اشتباه نمیکنه...
تهیونگ:از کجا فهمیدی؟
جین:خب...

My special omegaWo Geschichten leben. Entdecke jetzt