پارت ۴۳(اوضاع بهتره)

1.9K 271 92
                                    

بعد از ارامبخش زدن به ته...کوک و شوگا از اتاق بیرون اومدن...
شوگا:نامجون دیشب زنگ زد...
کوک:چیزی بهش گفتی؟
شوگا:نه...فقط اون کلی تعریف کرد از اینکه از جین خواسته که باهاش ازدواج کنه...دلم نیومد خوشحالیشو خراب کنم...
کوک:خوبه...خودم بهش زنگ میزنم....
شوگا نگاهی به کوک انداخت،موهای همیشه مرتبش که بوی شامپوشو همه میتونستن حس کنن الان ژولیده،چرب و خاکی بود....لباسای تنش همگی کثیف بود و بوی عرق ازشون حس میشد...لبای کوک خشک بود و ته ریش کمی در اورده بود....
شوگا:کوک...میخوای بری خونه ما یه دوش بگیری؟من میمونم....
کوک:نه....میخوام بمونم...
شوگا:بیا اینجا ببینم...
کوک تکیشو از دیوار پشت سرش گرفت و سمت شوگا رفت...شوگا دستشو پشت کمر کوک انداخت و اونو تو بغلش کشید...
شوگا:نیاز نیست همچیو بریزی تو خودت کوک...اینقدر سعی نکن قوی باشی....
کوک که منتظر یه اغوش بود..اشکاش روی صورتش ریختن...
کوک:میگی چیکار کنم؟...جفتم داره نابود میشه...میدونی چقدر مارکم میسوزه و نشون درد کشیدن تهیونگه؟...میخواد پسم بزنه که برم و جفت دیگه ای بگیرم ولی نمیدونه که من با صدای نفساش دارم زندگی میکنم...یکیتون بهم بگه من چیکار کنم که قلبم اروم شه؟
شوگا:بگو کوک...بگو...هرچی تو دلته رو بگو بهم...شرایط سختیه میدونم،ولی مطمعن باش همش درست میشه...بهت قول میدم دوباره برمیگردین به روزای خوبتون....
کوک:مرسی شوگا...خیلی وقته اینجایی...جیمینو تنها نزار تو خونه...
شوگا:تنها نیست،براش یکیو گرفتم که پیشش باشه...میخوای بری خونه ما یکم استراحت کنی؟
کوک:نه...
شوگا:برو کوک...زنگ میزنم به جیمین خب؟...
کوک که از خستگی نای حرف زدن نداشت سری تکون داد و باشه ای گفت...
کوک:تا زنگ میزنی بهش من با تهیونگ خداحافظی کنم و بیام...برام تاکسی بگیر سرم درده نمیتونم رانندگی کنم...
شوگا باشه ای گفت و مشغول زنگ زدن به جیمین شد...
کوک دوباره داخل رفت و با دیدن تهیونگ که چشماش بازه لبخند ارومی زد...خم شد روش و پیشونیشو اروم بوسید...
کوک:ته...میرم یه دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم...زود برمیگردم قشنگم...
ته:کجا میری؟
کوک:خونه شوگا...
ته:جیمین چرا نمیاد؟میترسه حسودی کنم و گازش بگیرم؟چرا همتون ازم فرار میکنین؟
کوک:تهیونگم...
ته:تو هم همین فکرو میکنی مگه نه؟اصلا جین هیونگ کجاست؟نگفته ته مردست یا زنده؟
کوک:جین کره نیست...نمیتونم بهش بگم...اخه...
ته:میدونم،حساسه و ممکنه به دوقلوهاش اسیب برسه...عیبی نداره...
کوک:میخوای جیمینو بیارم با خودم؟
ته:نه...اگه میخواست خودش میومد...حتما مهم نیست براش...
کوک:اینجوری نیست...اون نمیخواد تو غصه بخوری عزیزم...
ته:من بهش حسودیم نمیشه...چون تقصیر اون نیست که من بچمو از دست دادم...بگو ازم نترسه...میخوام ببینمش...
کوک:باشه دورت بگردم...میارمش...
ته:زود برنگرد..اونجا یکم بخواب...من چیزیم نمیشه...دوست ندارم اینجوری اشفته ببینمت...
کوک دوباره پیشونیشو بوسید و باشه ای گفت...
ته:دوست دارم کوک...وقتی باهات حرف میزنم اروم میشم و دیگه عصبی نیستم...میدونم داری تمام تلاشتو میکنی...ولی مطمعن باش من خوبم...نگران من نباش..
کوک لبخند قشنگی زد...
کوک:چشم...ته‌،فکر الکی و بیخود نکن خب؟...منو تو رو هیچکس نمیتونه جداکنه...نمیزارم کاراش بی جواب بمونه...
ته:چشم...میدونم با اینکه شرایطم فرق کرده بازم دوسم داری و نمیخوام اذیتت کنم...
کوک:من همیشه ترو دوست دارم...اجازه دارم؟
و با ابرو اشاره ای به لبای ته کرد...ته اوهومی گفت و یقه کوک رو چنگ زد...کوک خم شد و شروع کرد به بوسیدن لبای جفتش...بعد از چند ثانیه جدا شد و کمرشو صاف کرد...پشت دست تهیونگو بوسید...
کوک:زود میام...
و از اتاق بیرون رفت...شوگا تا تاکسی اونو همراهی کرد و برگشت...
* :جناب مین؟
شوگا:بفرمایید...
* :بیمارتون میخوان شمارو ببینن...
شوگا اوهی گفت و ابرویی بالا انداخت و باشه ای گفت..سمت اتاق تهیونگ رفت و در زد...اروم درو باز کرد و وارد شد...
ته:هیونگ....
شوگا:جان هیونگ...
ته:بیرون نشین تنهایی...بیا اینجا یه تخت اضافه هست،بشین پیشم...
شوگا لبخند مهربونی زد و جلو رفت...سمت ته رفت و روش خم شد...
ته:چیکار میکنی هیونگ...برو عقب لطفا...تروخدا...
شوگا روی موهای تهیونگو بوسید و عطرشو نفس کشید...
شوگا:هیییس...چیزی نمیشه...نیاز نیست اینقدر استرس بکشی...
ته به بازوی شوگا چنگی زد...
ته:میشه کمکم کنی بشینم؟لطفا...
شوگا اوهومی گفت و دستشو پشت گردن ته انداخت و کمکش کرد بلند بشه...
ته خندید:اگه کوک بدونه موهامو بوسیدی میکشتت...
شوگا:غلط کرد...دونسنگ خودمی دلم میخواد....
ته:مرسی هیونگ...مرسی که اینجایی و ولم نکردی بری...
شوگا:ایگوووو...کجا برم پدرسوخته...زودی خوب شو ته،خسته شدم بسکه اینجا دیدمت...
ته:میدونی هیونگ...دلم میخواست خودمو بکشم،نمیتونستم با این موضوع کنار بیام...منتظر بودم هر لحظه کوک ولم کنه و بره که خودمو خلاص کنم...ولی اون ساعت ها میشینه پیشم و لباشو میچسبونه به صورتم و میبوستم...فکر میکردم ازم بدتون میاد...صدای گریه هاشو میشنوم که پشت در میشینه و گریه میکنه...با خودم فکر کردم شاید با مردنم من خلاص بشم ولی کوک داغون میشه...نمیتونم...از طرفی کاری دارم که باید انجام بدم...این چند روز میتونستم بفهمم چقدر به همتون سخت گذشت...اما الان حالم خوبه...کنار اومدم...یعنی مجبورم کنار بیام...نمیخوام ذره ذره اب شدنتون رو ببینم....نگرانم نباشین،قرار نیست اتفاقی برای من بیفته...
شوگا کنارم نشست و بغلم کرد...
شوگا:دوست دارم ته...
دستامو دور کمرش حلقه کردم:منم دوست دارم هیونگی...میدونم از ترس این چند روز نزاشتی جیمین بیاد اینجا..ولی..ولی دلم براش تنگ شده...وقتی رفتیم خونه،میشه بیاریش پیشم؟!...قول میدم کاریش نداشته باشم...
شوگا:زنگ میزنم با کوک بیادش...تو فقط لب تر کن...
ته:مرسی هیونگی...خوابم میاد...تنهایی میترسم،میشه نری؟
شوگا:جایی نمیرم...همینجا کنارت میشینم...بخواب کیوتم...
.
.
.
کوک با خستگی جلوی در خونه جیمین پیاده شد..در خونه رو زد و وارد شد...جیمین جلوی در ورودی منتظرش بود....
کوک:جیمینا...
جیمین:سلام هیونگ...خوش اومدی..بیا داخل...
کوک جلو رفت و جیمینو تو بغلش کشید...جیمین دستشو دور بدن ورزیده کوک حلقه کرد و سرشو روی سینش گذاشت...
جیمین:تا یه دوش بگیری برات غذا میارم...خسته ای هیونگ...
کوک باشه ای گفت و از پله ها بالا رفت...جیمین لباس تمیز و حوله ای رو توی حموم گذاشته بود...کوک دوش مختصری گرفت و بیرون اومد...روی تخت دراز کشید و خیره شد به سقف...داشت فکر میکرد که جیمین با سینی غذا وارد شد...کوک با دیدنش تلخندی زد...جیمین هودی گشادی پوشیده بود که شکمش پیدا نباشه تا کوک ناراحت بشه..از طرفی سینی غذا رو خودش اورده بود در صورتی که دکتر بهش گفته بود چیزی رو بلند نکنه...میشد از چهرش بفهمی درد داره و داره بهش فشار میاد ولی با لبخند زورکی به سمت تخت اومد و سینی رو روی تخت گذاشت...
کوک:چرا خودت اوردیش...شوگا مگه برات خدمتکار نگرفته که کار نکنی؟
جیمین:سنگین نبود هیونگ...
و پایین تخت نشست...
کوک:چرا اونجا روی زمین سرد نشستی؟متوجهی که بارداری؟اینارو باید بهت بگن؟بیا رو تخت بشین..
جیمین با حس رایحه تلخ کوک بی صدا بلند شد و روی تخت نشست...
کوک نگاهی به غذای روبروش کرد...سوپ گوشت و برنج سرخ شده بود...
جیمین:خودم پختمش...ببخشید اگه طعمش خوب نیست..
کوک:چرا خودت اشپزی میکنی جیمین...اون خدمتکاره یا تو؟
جیمین بغض کرد و به کوک توپید..
جیمین:چته؟از زمانی که اومدم تو اتاق هی داری سرزنشم میکنی..مگه چیکار کردم؟...
و از جاش بلند شد و بیرون رفت...کوک هوف کلافه ای کشید و با مشت تو سر خودش کوبید...
کوک:ریدی بی عرضه...چیکار اون بیچاره داری؟...برات غذا درست کرده بعد باهاش اینجوری رفتار میکنی؟...جوری رفتار نکن انگار همچی تقصیر اونه...حق نداری بخاطر بچه نداشتنت از باردار بودن جیمین بدت بیاد...
سینی رو برداشت و به طرف اتاق مشترک جیمین و شوگا رفت...درو باز کرد و وارد شد...با دیدن جیمین که لبه تخت با کیوت ترین حالت ممکن نشسته بود و فین فین میکرد قلبش فشرده شد...سینی رو روی عسلی گذاشت و سمت جیمین رفت...
توی یه حرکت دستاشو دور تن تپل شده جیمین حلقه کرد و اونو تو بغلش کشید و روی موهاشو بوسید...
کوک:هیونگو ببخش جوجه طلایی....
جیمین:فین...عیبی...فین...نداره...
کوک:گریه نکن جیمینا...ناراحتم داری میکنیا...
جیمین صورتشو به تیشرت تن کوک کشید و بعد اروم ازش جدا شد...
جیمین:خوردی غذاتو؟
کوک:الان میخوام بخورم...و سینی رو جلوی خودش کشید..چابستیکشو برداشت و شروع کرد به خوردن...
کوک:طعمش خیلی خوبه...مرسی جیمینا....
جیمین:نوش جونت هیونگی...برم برات اب بیارم؟
کوک:نه...جیمین با این شکمت نباید بالا و پایین بشی...نمیخوام ترو هم ناراحت ببینم...
جیمین دوباره بغض کرد..
جیمین:هیونگیییی....ببخشید...هق....
کوک:چرا گریه میکنی؟
جیمین:فین....اگه...اگه من باردار نمیشدم هیچوقت تهیونگی بهم حسودی نمیکرد که باردار بشه و این بلا سر بیاد...هق...دارم میترکم از ناراحتی هیونگ...
کوک جیمینو دوباره بغل کرد و دستاشو پشت کمرش کشید...
کوک:اینجوری نگو جیمین....هیچی تقصیر تو نیست....نمیخواد بخاطر ما اینقدر ناراحتی بکشی...من مطمعنم ته دوباره میتونه باردار بشه،اگرم نشد...فدای سرش...میتونیم از پرورشگاه یه توله گرگ خوشکل بیاریم نه؟
جیمین:راست میگی؟
کوک:اره...فکر کردی میزارم تولتو بدی به یکی دیگه؟باید جفت بچه ما بشه...
جیمین خندید:برای شما...البته نه،باید بگم توله شما مال کوچولوی منه...
کوک:چطور؟
جیمین سرخ شد...
جیمین:اممم..رفتیم سونو گرافی...بهم...بهم گفت بچمون چیه...
کوک خندید و لپ جیمینو کشید....
کوک:ایگوو...خجالتت مال چیه...باید اون موقع که درستش میکردین خجالت میکشیدی...
جیمین:یااااااااا خجالت بکش اینارو نگووووو...
کوک قهقهه بلندی زد...
کوک:خب...چی گفت بهتون؟
جیمین:گفت یه پسره...یه الفای پسر...
و سرشو توی سینه کوک مخفی کرد...کوک لبخندی زد و محکم تر بغلش کرد..
کوک:تبریک میگم جیمین...ولی یادت باشه باید بشه الفای توله من...
جیمین هومی گفت...
جیمین:نمیخوای بخوابی؟
کوک:چرا...بیا بریم با هم بخوابیم...
جیمین:منم بیام؟
کوک:چیه یه بارم تو بغل هیونگت بخواب...
یهو شیطون شد و لب زد...
کوک:وقتی الفاتون بوت کنه رایحه من روته..اوه اوه...جنگی در راه است..
جیمین به شونه کوک ضربه ای زد...
جیمین؛شوگای من اینجوری نیست...بعدشم مگه چیه خب..هیونگمی...مطمعنم الان کلی تهیونگو چلونده تو نبودت...
کوک:دستشو میشکونم اگه جفت منو بغل کنه...
جیمین:برو بابا...
و از جاش بلند شد...
جیمین:خب..امممم...
کوک:میدونم...خفه شدم از رایحش...بوشو گذاشته رو تخت که درد نکشی..بیا بریم اتاق مهمان...اینجا باشم از رایحش خفه میشم...چقدرم قویه خدا...
جیمین اروم خندید و پشت کوک راه افتاد...
وقتی به اتاق مهمان رسیدن کوک جیمینو توی بغلش گرفت و پتو رو روی جفتشون کشید...جیمینی که از خجالت سرخ شده بود رو چلوند و لب زد..
کوک:من خودم امگا دارم...بعدشم ما دوتا برادریم...نیازی نیست اینقدر خجالت بکشی...بخواب....
جیمین باشه ای گفت و چشماشو بست...
------------------------------
سلام سلام.
حوصلم سر رفته بود اینو نوشتم...
پارت اصلی پنجشنبه اپ میشه ولی خب اینم دوست داشتم اپ کنم که خیلی منتظر نمونین..
میدونم چند پارت اخیر هیجان و هیچ پیام خاصی نداره و بدمم میاد که انگار جوری نمینویسم که کنجکاو پارت بعدش بشین😂
ولی خب نمیخوام متوقفش کنم...

ووت و کامنت یادتون نره...
پارت بعدی=۵۰+ کامنت😁

My special omegaWhere stories live. Discover now