پارت ۴۸(خداحافظ ددی)

2.1K 264 81
                                    

حدودا یک ساعت بود که همگی پشت در نشسته بودن...نامجون طول اون راهرو روبیش از بیست بار رفته بود و اومده بود اما نمیتونست اروم باشه...
کوک:نامجون بیا بشین اینقدر نگران نباش...
نامجون:نمیتونم کوک نمیتونم...دارم تمام خاندانمو جلوی چشمام میبینم از ترس...
تهیونگ:جین هیونگ خیلی قویه..مطمعن باش صحیح و سالم میاد پیشت...
شوگا:نامجون سرم گیج رفت تروخدا بشین داری منم میندازی تو استرس، نکن...
نامجون:امگای تو یدونه بارداره و میتونه زایمان در اب انجام بده،اونجوری خودتم میری پیشش..جین چون دوقلو داشت امکان نداشت بتونه اینکارو بکنه وگرنه نمیزاشتم اینجوری بچه هامونو دنیا بیاره...دارم میمیرم شوگا وای خیلی ترسناکه چرا تموم نمیشه..
شوگا:لطفا منو نترسون بزار اسوده امگامو بفرستم برای زایمان...استرست همینطوری میریزه تو جون من...
جیمین که کنار شوگا نشسته بود سرشو روی سینه الفاش گذاشت و خمیازه ای کشید...
جیمین:ددی خوابم میاد....
شوگا موهای بلند شدشو بوسید...
شوگا:ببرمت تو ماشین بخوابی؟...
جیمین:میخوام دخترای جینو ببینم...
شوگا:پس یکم همینجا تو بغلم چرت بزن،کمرت درد نمیگیره؟
جیمین جای سرشو درست کرد و چشماشو بست تا کمی بخوابه...
نامجون که کلافه شده بود محکم سرشو به دیوار کوبید و غر زد که صدای جیغ و گریه بچگونه ای بلند شد...
خانم کیم:ای جانم یکیشون دنیا اومد...
نامجون چشماش پر شد و قطره اشکی روی گونش چکید...چند لحظه بعد صدای گریه متفاوتی اومد و خانم کیم جیغی از خوشحالی کشید...
کوک:دوتاشون به دنیا اومدن...
در باز شد و پرستاری بیرون اومد...
- :همراه اقای کیم؟
نامجون به سمتش رفت...
نامجون:بله...منم...
- :وسایل بچه هاتونو بدین...
تهیونگ ساک لباس بچه رو دست پرستار داد...
نامجون:چیشد...حالشون چطوره؟
- :همچی خوب پیش رفت...دکتر دارن امگاتون رو برای ریکاوری اماده میکنن و بدنشونو بخیه میزنن...دختراتون هم صحیح و سالمند...لباس هاشو میدم تنشون کنن و برن برای چکاب اولیه تولد،بعد از اون وارد بخش نوزادان میشن و میتونین اون هارو ببینین...
نامجون:امگامو کی میتونم بینم؟
- :ایشون باید اول به هوش بیان و بعد تست هوشیاری ازشون گرفته بشه،در اخر چکاب بشن و وارد بخش بشن...حدودا دو ساعتی طول میکشه...
و داخل رفت...چند قدم نرفته بود که بدو بدو برگشت و رو کرد به نامجون...
-:راستی.....دختراتون خیلی خوشکلن...
و دوباره داخل رفت...نامجون هوف بلندی کشید و بی جون روی زمین نشست...تهیونگ لیوان ابی دستش داد...
کوک:اینقدر استرس کشیدی که ضعف کردی...تموم شد...بلند شو خودتو بتکون که به هوش اومد از این چهرت میترسه...
نامجون کوک رو بغل کرد...
نامجون:از ته قلبم از الهه ماه میخوام که یروز این استرس رو بجونت بندازه کوک...همینجا و پشت همین در استرس دیدن تولتو بکشی و اونموقع میفهمی چقدر حس قشنگیه...
کوک دستی روی کمر نامجون کشید:ممنونم نامجون...پدر شدنتو تبریک میگم...
تهیونگ نامجونو بغل کرد...
تهیونگ:تبریک میگم هیونگگگگگ...
نامجون:مرسی فسقلی...
شوگا و نامجون همو بغل کردن...
شوگا:منم فاصله ای با این ترسی که کشیدی ندارم...تبریک میگم...
نامجون:خداکنه بتونی زایمانو کنارش بمونی و اینطوری جلز و ولز نکنی مثل من...
کوک:خیلی خب...بهتره جین اول جفتشو ببینه،ماها نباشیم بهتره...کم کم شب شده دیگه...بیاین بریم شام...
شوگا:نامجون ما میریم همین نزدیکیا شام بخوریم بعد میایم...راحت باش...
نامجون کارت اعتباریشو سمت کوک گرفت...
نامجون:اینم شیرینی پدرشدنم...هرچقدر خواستین شام بخورین...
کوک با شیطنت کارت رو گرفت...
کوک:دوستااااان بریمممممم...
و با خنده از نامجون دور شد...
.
.
.
- :اقای کیم؟...صدای منو میشنوین؟حالتون خوبه؟
جین تازه بهوش اومده بود اما هنوز گیج بود...
- :اقای کیم؟..اگه صدامو میشنوین برام پلک بزنین...
جین به زحمت پلک ارومی زد...
- :میدونین کجایین؟...
جین:ن...نام..جون...
- :الفاتون بیرون منتظرتونن...میدونین کجایین؟
جین :بی...مارستان...دخت..رام...
- :خداروشکر مشکلی ندارین...بدن درد ندارین؟
جین:شکم..م..می..سوز..ه..
- :جای بخیه هاتونه...
جین:بچ..ه هام..چی..شدن؟
- :اونا حالشون خوبه...تبریک میگم بهتون بچه هاتون خیلی خوشکلن..الفاتون بی صبرانه پشت در منتظر شماست...مشکلی ندارین؟
جین:خو..ابم ..میاد...
- :تاثیر دارو هاست...من منتقلتون میکنم به بخش‌،کمی بخوابین...
و کنار رفت...
.
.
الان ربع ساعته که نامجون کنار تخت جفتش که خواب بود نشسته بود و خیره نگاهش میکرد...لبای تپلی جین خشک بودن و صورت صافش از همیشه سفید تر بود..پشت دستش جای سوزنی که بهش زده بودن کبود کرده بود...
نامجون:نمیدونم باید اینهمه زحمتی که میکشی رو چجوری جبران کنم جین...
پرستاری که مسئول نگه داری از دوقلو هاشون بود با تخت بچه ها وارد اتاق شد...
#:روز بخیر،دو قلو هارو همینجا کنار تخت مادر میزارم،وقتی جفتتون به هوش اومدن باید شیر بخورن،اگر به کمک نیاز داشتین مارو خبر کنین...
نامجون سرشو تکون داد و تشکر کرد..تخت جینو دور زد و بالا سر دخترا ایستاد،نگاهی به بچه هاش انداخت و از شدت کوچولو بودنشون ضعف کرد‌،کف پای یکی از دختراشو لمس کرد که کوچولو نق زد و پاشو تکون داد...
نامجون:اروم بابایی..اروم...قلقلکت شد؟..ببخشید دختر بابا...
چشمای کوچولو و صورت سفید و ریزشون قشنگ ترین چیزی بود که نامجون به عمرش دیده بود...گونه یکی از دختراشو لمس کرد که چشمای ریزش باز شد،مردمک کوچولو و قهوه ایش با گیجی همجارو پایید و با خسته شدن چشماش اونارو دوباره بست و خمیازه کیوتی کشید که بی دندون بودنشو به رخ نامجون بکشه...
نامجون دستشو جلوی دهنش گذاشت و با شگفتی خندید...بعد خم شد و مشت کوچولوی دختراشو اروم بوسید...
نامجون:همین الان دارم از کیوتیتون جون میدم...خوش اومدین خوشکلای من...
جین:نام...اخ..نامجون...
نامجون سریع نگاهشو به جفتش کشید...
نامجون:جان دلم عزیزم...خوبی جین؟...
جین:اب بده خیلی تشنمه...
نامجون لیوان اب رو پر کرد و نی رو توش فرو کرد که جین بتونه راحت اب بخوره...
نامجون:خسته نباشی جین...خسته نباشی عمرم...
جین لبخند خسته ای زد...
جین:خوشحالم که بلاخره تونستم پدرت کنم...
نامجون بوسه ای به گلوی جین زد...
نامجون:نمیدونم چیکار کنم که اینکارات جبران بشه جین...خیلی خوشحالم...مرسی بابت دوتا هدیه قشنگت...
جین:چرا اینهمه موهات بهم ریخته هوم؟!..استرس کشیدی؟
نامجون:قشنگ ترین استرس عمرمو کشیدم،صدای گریشونو که شنیدم نمیدونی چقدر حس خوب ریخت تو قلبم....خیلی نگرانت بودم جین...مشکلی نداری؟
جین:خوبم الفا...حس میکنم تنم سبک شده..
نامجون بوسه ای به پیشونیش زد و کمکش کرد کمی بشینه...
نامجون:نمیدونستم برای هدیه بعد از به دنیا اوردن بچه هامون برات چی بخرم...دلم راضی نشد که با یدونه انگشتر تمومش کنم...پس برات اینو خریدم جین...
و سوییچ ماشین جدید جینو کف دستش گذاشت...
نامجون:ماشین مورد علاقت به عنوان تشکر از تموم دردایی که برای بچه دار شدنمون کشیدی...
جین:نامجونا..ایی..نیاز نبود به اینکار...مرسی...
نامجون انگشتر تک نگینی رو از جیبش در اورد و اونو توی انگشت جین کرد...
نامجون:اینو داشته باش تا ماشینت برسه دستت،دادم برات رنگش کنن...
جین:صورتی؟..
نامجون:یه صورتی ملایم خوشکل...برای امگای دوستداشتنیم...
جین دوباره لبخندی زد و چشماشو بست...
جین:سرم گیجه نامجون...خوابم میاد...
نامجون اومد حرفی بزنه که صدای نق نق بچه گونه ای توی اتاق پیچید و بعدش دوتا کوچولوشون زدن زیر گریه...
جین چشماش پر از اشک شد...
جین:صدای دخترامونه؟بیارشون تروخداااا...
نامجون از جاش بلند شد و تن کوچولوی دخترشو توی بغل کشید...
نامجون:وای خیلی کوچولوعه عزیزممممم...میترسم بیفته از دستم...
و اونو به جین داد،جین با صورت خیس دخترشو بغل کرد و بهش خیره شد...
جین:خوش اومدی توله گرگ اپا...نامجونا خیلی نازه...
نامجون دختر دیگشونو بغل کرد و رایحه ارامش بخششو ازاد کرد...
نامجون:باید ناز باشه...اونا شبیه امگای خوشکل منن...
نوزاد سرشو به قفسه سینه جین چسبوند و نق زد و چونه کوچولوش لرزید...
جین:نامجونا گرسنس من بلد نیستممم...تروخدا بیا اینجا...
نامجون دکمه های لباس جینو باز کرد و کنار زد...یکی از دختراشو سر جاش گذاشت و به جین کمک کرد که بتونه به دخترشون شیر بده...
نامجون:فکر کنم خودش بتونه مک بزنه فقط لباشو برسون به نیپلت...
جین اروم دخترشو بالا کشید و با انگشتاش گردن دخترشو بالا اورد و نوازش کرد...نوزاد که به نیپل مادرش دسترسی پیدا کرده بود دهنشو باز کرد و اونو توی دهنش برد و بی جون مک اروم زد...
جین:اهیی...وای نامجون قلقلکم میشهههه...حسش عجیبه...
نامجون خندید..
نامجون:چیه؟...بزار دخترم غذا بخوره...
جین:جریان شیر که توی نیپلم رد میشه خیلی حس عجیبی داره عادت ندارم بهش...چقدر اروم میخوره الهی بگردم دور دختر نازم....
نامجون:بدنش ضعیفه زورش نمیرسه تند تند بخوره...چقد خوشکل شدی جین...بزار از این صحنه عکس بگیرم...
و گوشیشو بیرون اورد و شروع کرد به عکس گرفتن از زاویه های مختلف...
چند دقیقه بعد جین رو کرد به الفاش...
جین:ددی دیگه نمیخوره..خوابش برد..اون یکی دخترمو بده طفلی گرسنه مونده...
نامجون دومین دخترشو دست جین داد و دختر خوابیدشو سر جاش گذاشت...بعد از سیر شدن هر دو نامجون دستاشو داخل پیرهن جین برد و بین قفسه سینشو ماساژ داد...
جین:حس میکنم ضعف کردم،نیپلام درد میکنن...
نامجون اروم نیپلای پسرشو مالید و با خمار شدن چشم جین اونو درازش کرد تا بخوابه...دکمه های لباسشو بست و بوسیدش...
نامجون:یکم بخواب عزیزم..هنوز سرحال نشدی..
جین دست نامجون رو گرفت...
جین:همینجا بمون نکنه البالوهای اپا گریه کنن..جایی نرو...
نامجون خندید و چشمی گفت و کنار رفت...
.
.
.
.
نامجون:کوک دل و روده بچم بالا اومد اینقدر تکونش نده...
کوک:وای این کیوتیا خیلی نازن خدایا عزیزم چقدر تو خوشکلی اخه....
و از دور بوسی برای نوزاد فرستاد..
جیمین و تهیونگ با یکیشون بازی میکردن و قربون صدقشون میرفتن....
جیمین:وای منم میخوام بچمو دنیا بیارممممم...ددی منم میخواد پسرمو ببوسم...
تهیونگ:جیمینا خیلی نمونده...کاش میتونستم گازش بگیرم...
نوزاد که بعد از خواب طولانیش سرحال بود خندید و لثه صورتیشو نشون جیمین و تهیونگ داد که دوتایی جیغ کشیدن...
شوگا که از بغل کردن بچه میترسید دور ایستاده بود و از همون دور با بچه بغل کوک بازی میکرد...
تهیونگ:هیونگی اسمشونو چی گذاشتین؟
جین:اونی که رایحه رزماری داره هانول...اونی که اکالیپتوسه هاری...
کوک صورتشو جلو برد و گردن نوزادو بو کرد که قلقکش شد و خندید...کوک که سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود توی گردنش فوت کرد و باعث بلند شدن قهقهه بچه شد...از طرفی قل دیگش که صدای خندشو شنیده بود به تقلید از خواهرش قعقهه زد و دست و پاهاشو تکون داد...
کوک:این خوشکل خانمی که بغل منه هانوله...بوی رزماری میده...
تهیونگ مچ دست ظریف هاری رو گرفت و کف دست کوچیکشو  بوسید...
شوگا:محیط بیمارستان برای بچه ها خوب نیست کی مرخص میشی؟
نامجون:فکرکنم خیلی نمیمونیم اینجا دیگه...
.
.
.
نامجون جین و دختراشونو اورده بود خونه...تهیونگ و جیمینی توی اتاق دخترا رفته بودن و کلی جیغ جیغ کرده بودن...کوک هم مثل جوجه اردکا پشت سر نامجون میرفت تا موقعیتی گیر بیاره و بتونه هانول یا هاری رو بغل کنه....
جین:ددی...
نامجون به سرعت سمت جفتش رفت...
جین دستاشو دور گردن نامجون حلقه کرد...
جین:منو میبری اتاق دخترارو ببینم؟..
نامجون دستشو زیر تن جین انداخت و بلندش کرد و به سمت اتاق دوقلو ها رفت...
جین:واو خدای منننن...نامجون چیکار کردی...
شوگا:وقتی نامجون دست به جیب میشه همچین شاهکاری به وجود میاد...
اتاق به طرز قشنگی کار شده بود..تخت دو طبقه قشنگی یک سمت قرار داشت و دیوار پشتش رنگ طوسی بود...سمت دیگه کمد دیواری سراسری بود که انواع و اقسام لباس ها و وسایل مورد نیاز کودک توش چیده شده بود...کف اتاق میز کوچیکی قرار داشت و دوتا پاف کوچولو کنارش بودن...
نامجون:اینجارو برای خواب و استراحتشون گذاشتم...یدونه اتاق برای دخترای پاپا کم بود و نخواستم وسایل بازیشون هم اینجا باشه...بیاین...
و در اتاق کناری رو باز کرد...
واوووووو!!!!....اتاق به دو تیکه متفاوت تبدیل شده بود و یک سمت تم تماما صورتی و دخترونه داشت...سمت دیگه استخر توپ کوچیکی بود که سرسره ای بالاش قرار داشت...کمد بزرگی پر از عروسک هم دیده میشد...
جین:تو اینارو به نگفتیییی...
نامجون:دوست داشتم سوپرایز بشی بیبی...خوبه؟
جین:عالیه نامجون عالیه...برو دخترامو بیار اینجا...
نامجون:شوگا با کوک برین بیارین من نمیتونم جینو بزارم روی زمین خشک...عه!کوک کو؟....کووووووکککک دست بهشون نزنننننننن.....
صدای کوک از اتاق دخترا اومد....
کوک:بخدا دارم باهاشون بازی میکنمممممم...
نامجون:تا معده شونو نکنه توی رودشون ول کن نیست....
شوگا خندید و خواست حرفی بزنه که صدای زنگ در اومد...
شوگا:حتما پدر و مادرتن...میرم درو باز کنم..
و به سمت در رفت...وقتی درو باز کرد با چهره دختری پشت در ابروهاشو بالا انداخت...
+ :اممم...منزل اقای کیم اینجاست؟
شوگا:بله...
یونا:سلام شوگا شی...
و از پشت در بیرون اومد...
شوگا:یونااااا....تو اینجا چیکار میکنی؟کجا بودی تو این مدت؟
( کسایی که یادشون نمیاد..یونا همونیه که قرار بود با شوگا ازدواج کنه ولی عروسیشو بهم زد...توی پارت (یونمین) میتونین بخونین)
یونا:میشه بیایم تو؟
شوگا از جلوی در کنار رفت و اجازه داد وارد بشن..
تهیونگ سرشو برگردوند که نگاهش با نگاه اشنایی بهم خورد...
+ :تهیونگ...
تهیونگ بغض کرد و خودشو جلو کشید..
تهیونگ:بورا شی...
کوک و نامجون به سمت پذیرایی اومدن...
بورا به سرعت به طرف تهیونگ رفت و وارسیش کرد..
بورا:خوبی؟...چیشد تهیونگ؟...چه بلایی سرت اومد؟
تهیونگ:تو کجا رفتی؟...بچمو از دست دادم بورا،خودمم داشتم میمردم...بوراااا،من دیگه بچه دار نمیشمممم...
و شروع کرد به گریه کردن..بورا تهیونگو بغل کرد و چند ضربه پشت کمرش زد...
کوک:میشه بپرسم کی هستی که جفت منو بغل کردی؟
بورا با دیدن جونگکوک از جاش بلند شد...
بورا:جونگ...زمان زیادی از دیدنت میگذره...من بورام،دختر خاله  آری که اتریش زندگی میکنه...اخرین باری که دیدمت خیلی بچه بودم،توهم بچه بودی...
کوک:تو همونی بودی که مادرم بخاطرت این بلارو سر جفتم اورد؟
تهیونگ:کوکییی...هق...از بورا عصبانی نباش...هق...اون دختر خوبیه...
کوک به سمت تهیونگ رفت و بغلش کرد و اونو روی پاش نشوند...
بورا:من هیچوقت نمیخواستم جفتت بشم جونگ...چون میدونم ما هر دومون همجنسگراییم....من فقط نتونستم جلوی خاله نه بگم،واسه همین بعد از رسوندن تهیونگ به بیمارستان که خاله پیدام کرد خودمو از دستش نجات دادم....
یونا با دیدن جیمین که شکم بزرگی داشت اروم خندید...
یونا:از همون اولش میدونستم شوگا فقط به من کششی نداره وگرنه خیلیم پرکاره...
جیمین قرمز شد...
جیمین:من....من میخواستم باهات حرف بزنم یوناشی ولی پیدات نکردم...
یونا:ایگووو کیوتی...درباره چی میخواستی حرف بزنی؟...برای من خوشبختی شوگا کافیه،تو مناسبشی...بهش فکر نکن...
نامجون:شما همدیگه رو کجا پیدا کردین؟
بورا:من توی استرالیا بودم برای انجام کاری،یونا رو اونجا دیدم،توی یه بار وسط جلسه غیر رسمیشون با چندتا شریک تجاریش...البته که به جلسه نرسید چون رات بودم و خب اونجا فهمیدم یونا جفتمه...
جین:واوو....شماها جفت همین؟
یونا اروم اوهومی گفت....
کوک:خیلی خب...تبریک میگم...
بورا:خواستم باهات حرف بزنم کوک...خوب آممممم....
.
.
.
اخر شب بود که تهیونگ و کوک برگشته بودن خونه...کوک رفته بود مسواک بزنه و تهیونگ توی اشپز خونه داشت اب میخورد که دستی روی شونش نشست...
هوپ:باید سریع بیای...
تهیونگ برگشت به سمت هوپ...
هوپ:دستتو بده تلپورت بشیم...
تهیونگ:بزار به کوکـــ....
هوپ:زود باش...
تهیونگ ترسیده سری تکون داد و دستشو توی دست هوپ گذاشت...ثانیه ای بعد وسط قصرش توی اسمون بودن...
تهیونگ نگاهی به اطرافش انداخت...هیونجین،لینو،فیلیکس و بنگ چان دور میزی شسته بودن....
فیلیکس:خوش اومدی تهیونگ...بیا بشین...
تهیونگ:چخبر شده....
هیونجین:وقتی نداری تهیونگ...لوسیفر همین الانم دنبالته...باید زودتر کارتو شروع کنی...
تهیونگ ترسیده به صندلیش چسبید...
تهیونگ:یعنی چی؟
لینو:ببین تهیونگ...لوسیفر فقط یچیزی میخواد،تنها و تنها روحتو میخواد که اونو توی گوی اصلی بدمه،اونموقع تمام دنیا رو نابود میکنه...جهنم میکنه همجارو...
تهیونگ:من باید چیکار کنم؟
هوپ:باید گوی هارو نابود کنی...همرو...۵تا گوی هست که باید نابودشون کنی...قدرتات به زودی فعال میشه و باید بتونی ازشون استفاده کنی...
تهیونگ:اونا کجا هستن؟
هوپ:نمیدونم تهیونگ...فقط میدونم اخرین گوی توی قصر لوسیفره،دقیقا روی میز وسط قصرشه که روحتو توی اون بدمه...اگه نمیخوای اتفاقی برای بقیه بیفته زود باش...
تهیونگ:کوک چی...
بنگ چان:ازش جدا میشی...
تهیونگ:نه...نه....الهه ماه نه...خودت گفتی منو اون نباید هیچوقت از هم جدا بشیم یادت رفته؟
هوپ:مجبوری ته...تا نابود کردن چهار گوی اول باید ازش جدابشی...اون قدرت داره و برای اخرین گوی به کمکت میاد...ولی الان باید ازش جدا بشی...نمیخواد باهاش بهم بزنی،ولی دیگه قرار نیست اونو ببینی...این برای هر دوتون بهتره میفهمی؟
تهیونگ:اگه نتونم شکستش بدم چی؟
هوپ:نه ته...تو نباید به شکست خوردن حتی فکر کنی...شکست خوردنت همرو نابود میکنه پسر...اگه شکست بخوری روحتو از تنت بیرون میکشه و میدمه توی گوی...
تهیونگ:خودم تنهام؟
بنگ چان:چندین سال پیش ما خدای مرگ رو فرستادیم که بتونه برامون اطلاعات بفرسته و بتونیم شکستش بدیم..اما لوسیفر اونو گرفت و خوی شیطانیش رو بهش داد...نمیدونم بتونی خدای مرگ رو پیدا کنی یا نه ولی اگر اون بتونه فقط بهت کمک میکنه...
تهیونگ:شما چی؟
هیونجین:ما هم باهات میایم ته،ولی فقط در حد اینکه بتونیم همراهت باشیم..همه کارهارو باید خودت بکنی،چون فقط تو قدرت جنگیدن باهاش رو داری...
هوپ:باید بزودی قدرتات رو بدست بیاری و برای تسلط پیدا کردن روشون تمرین کنی ته...وقتی نداری..
تهیونگ:از همین الان؟
هوپ:نه...تا فردا شب وقت داری...برو و با جفتت وقت بگذرون...فردا شب میام دنبالت ته...
تهیونگ اشکشو پاک کرد و اوهومی گفت...
.
.
.
.
۲۴ ساعت گذشته بود....
کوک هر لحظه بیشتر و بیشتر نگران میشد...دیشب تا صبح تهیونگ ولش نکرده بود،چندین راند ازش سواری گرفته بود و نمیزاشت کوک ازش خارج بشه...برای تهیونگی که با بیشتر از دو راند ضعف میکرد این یه چیز خیلی عجیب بود..اما کوک تا صبح باهاش همراهی کرد و گذاشت هرچقدر میخواد باهاش سکس کنه...
صبح زود تهیونگ رو به اصرار خودش خونه جیمین برده بود،تهیونگ کلی توی بغل جیمین گریه کرد و بهش گفته بود دلش براش تنگ میشه،با شوگا مفصل حرف زده بود و ازش خواسته بود مراقب کوک باشه...
بعداز ظهر رو با جین و دو قلو هاش وقت گذرونده بود و کلی اونهارو بوسیده بود...نامجون با تعجب به رفتار تهیونگ نگاه میکرد و چیزی نمیگفت...در اخر به خونه خودشون برگشته بود و شام خوبی درست کرده بود...
تهیونگ:جونگکوک...بیا غذا بخوریم...
کوک سر میز نشست...چندین نوع غذای مختلف و تزیین شده...شمع های کوچیکی که روی میز بود و لباس خوشکل و میکاپ تهیونگ بیشتر نگرانش میکرد...تهیونگ لبخند میزد و سعی میکرد اخرین لحظات رو به خوبی با جفتش بگذرونه....
بعد از شام کوک رو بوسیده بود...
تهیونگ:میخوام برقصم کوکی...اهنگ میزاری؟...
کوک که فاصله ای تا سکته نداشت اوهومی گفت و اهنگ ملایمی گذاشت،تهیونگ چراغ هارو خاموش کرد و دست جفتشو وسط خونه کشید..
کوک دستاشو دور تن تهیونگ حلقه کرد و اروم تکونش داد..تهیونگ سرشو روی سینه کوک گذاشت و به صدای قلبش گوش داد...
تهیونگ:کوکی؟
کوک:جان دلم...
تهیونگ:من همیشه همیشه دوست دارم...هرجا که باشم دوست دارم...تو بهترین الفا و مهربون ترین ادمی هستی که من دیدم...
کوک موهای تهیونگو بوسید:منم دوست دارم تا تا عزیز دلم...
تهیونگ چشماشو بست و قطره اشکی از روی پلکش پایین افتاد...
بعد از کلی رقصیدن تهیونگ رو کرد به الفاش...
تهیونگ:ددی...میخوام حموم کنم...وان رو اماده میکنی؟
کوک:باشه قشنگم...الان میرم امادش میکنم...
و به سمت حموم رفت...
تهیونگ سریع دویید و نامه و شاخه گلی رو که اماده کرده بود رو روی تخت گذاشت...
بعد سمت پذیرایی رفت و هوپ رو دید...هوپ با دیدنش جلو اومد و دستشو دراز کرد...
تهیونگ با بی قراری الفاشو صدا زد...
تهیونگ:کوکییییی...بیااااا...
و دستشو توی دست هوپ گذاشت...کوک از حموم بیرون اومد و بالای پله ها ایستاد...با دیدن هوپ حس کرد چیزی ته دلش فرو ریخت...
کوک:چیکار داری میکنی تهیونگ...
تهیونگ:من دوس دارم ددی..اینو هیچ وقت یادت نره...اگه اتفاقی برام افتاد منو فراموش نکن و همیشه به یادم باش...منو واسه همه اذیتام ببخش....خداحافظ مهربون ترینم...
و با هوپ به اسمون تلپورت شد......
---------------------------------------------
بازم سلام...
3/2kکلمه....

این سومین شبیه که به طور متوالی اپ کردم و بهتون اصلا قول اپ کردن پنجشنبه رو نمیدم...

برای نوشتن چهار یا پنج پارت اینده واقعا زمان میخوام چون چیزیه که فقط ایدشو دارم و هیچ چیزی برای نوشتنش به ذهنم نمیرسه...
اگر وقت کردم توی هفته اینده حتما اپ میکنم ولی مطمعن باشین اپ پنجشنبه هفته اینده سر جاشه...

از اینجا به بعد هی گذر زمان اتفاق میفته و نمیتونم تمامی وقایع رو بنویسم...
شاید توی این چند پارت یهو دوسال بریم جلو،که اتفاقا خیلی خوب میشه...
مطمعن باشین من از زایمان جیمین و خانواده کیوت کیم نمیگذرم و حتما ازشون کلی سناریو میسازم و مینویسم...

منتظرم باشین خوشکلا💙💜
شرط اپ پارت بعد +۶۰ کامنت....

عکسارو میزارم...

اتاق خواب هاری و هانول

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.

اتاق خواب هاری و هانول

اتاق خواب هاری و هانول

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.

اتاق خواب هاری و هانول

اتاق بازی هاری و هانول

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.

اتاق بازی هاری و هانول

اتاق بازی هاری و هانول

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.

اتاق بازی هاری و هانول

دوستون دارم و باییییی💚💜💙💛

My special omegaUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum