پارت ۳۴(بچه میخوام)

2.9K 258 18
                                    

(ادیت شده)
یک ماه بعد...

نامجون:جیننننننننن!!!اماده شدی؟
جین:مردیکه دراز میگم نمیتونم تند تند کار کنم...صبر کن...
نامجون همونجور که غر میزد از پله ها بالا رفت..امروز قرار بود جینو ببره برای سونوگرافی دوم و جنسیت ثانویه دختراشو بفهمه...
وارد اتاق شد و جینو دید که دستشو روی شکمش گذاشته و با نگاه عمیقی به کمدش خیرست...
نامجون:چیکار داری میکنی؟اونایی که داری نگاهشون میکنی هیچ کدوم اندازت نیستن...بیا از لباسای من بردار....
جین:ریلی؟نامجونی واقعا؟نمیخوای یه فکری به حال من بکنی؟
نامجون تک خندی کرد و بوسه ای روی گونه جفتش زد...
نامجون:چیکار کنم عزیزدلم؟
جین:من مجبورم مدام تو خونه یا چیزی نپوشم یا  لباسای تو تنم باشه،تو هم که تمام مدت داری با تی وی گیم میزنی یا تو زیر زمین ورزش میکنی...حس نمیکنی من مثل همه ادما نیاز به پوششی دارم که خودمو بپوشونم؟
نامجون محکم به پیشونیش کوبید..
نامجون:وای حواسم نبود ببرمت لباس گشاد بخرم برات..چشم،بیا بریم بعد سونوگرافی میبرمت خرید...
جین:من خسته شدم از لباسات..نمیام...
و روی تخت نشست و هوف کلافه ای کشید...
نامجون:یعنی چی که نمیای؟جین تو هیچ ذوقی برای دونستن جنسیت ثانویه دخترامون نداری؟
جین:چرا دارم..خیلیم دارم..ولی خب هیچی ندارم بپوشم...
نامجون جلوی پای جفتش نشست و لبخندی زد،بوسه ای روی ناف جین نشوند و شکم برامدشو نوازش کرد..
نامجون:دورت بگردم زردالوم...میدونی چقدر انتظار کشیدم؟بخاطر من بیا بریم...قول میدم ببرمت خرید...
جین لبشو برچید و بغض کرد...
جین:دوست ندارم لباس ترو بپوشم،یچی پیدا کن تنم کنم میام باهات...لباسای تو هم یجورین،حس میکنم همه بهم خیره میشن...اصلا دوست ندارم با این شکمم بیام بیرون...
نامجون جفتشو بغل کرد و دستشو پشت کمرش کشید...
نامجون:خیلی خب...نمیریم...اشک نریز عزیزم...چیکار کنیم؟..بدت میاد از اینکه بارداری؟...نمیتونی که همش حبس شی تو خونه...هنوز سیسمونی هم نخریدیم جین...چیکار کنم برات هوم؟..
جین:برو یه لباس گشادی بخر بیار بکنم تنم تا بریم،نمیخوام شکمم معلوم باشه...نمیدونم با اینکه اینهمه امگای مرد باردار میشن چرا هنوزم برای خیلیا عادی نیست و بهم خیره میشن...
نامجون:چشم...بیا یکاری کنیم،میبرمت با خودم،تو بشین تو ماشین تا برات لباس بخرم لباساتو عوض کن خب؟...
جین هومی گفت و دستشو رو صورتش کشید تا اشکاشو پاک کنه...
نامجون:یه کوچولو دیگه تحمل کنی تمومه و توله هامونو به دنیا اوردی...میدونم حساسی ولی باهام حرف بزن دربارش خب؟
جین باشه ای گفت و بلند شد تا به سمت ماشین بره....
.
.
.
.
.
.
دکتر سو:خیلی خوبه..واقعا انتظار نداشتم وضعیت اقای کیم اینقدر نرمال باشه..همچی تحت کنترله و هیچ مشکلی ندارن...بهم بگین وضعیت روحیشون چطوره....
نامجون:تازگیا خیلی حساسه و تحملش خیلی پایینه،سر کوچک ترین مسائل اشک میریزه...
دکتر سو:عیبی نداره...بخاطر هورمون هاشه،سعی کنین باهاش راه بیاین و هرچی خواست در اختیارش بزارین...
جین:من خیلی اذیتش میکنم...دست خودم نیست نمیتونم کنترل کنم خودمو...
و دوباره چشماش پر از اشک شد...
نامجون سریع بلند شد تا جفتشو اروم کنه...
نامجون:مهم نیست جینی...عیبی نداره عزیزم...گریه نکن خواهش میکنم...
جین فین فینی کرد و باشه ای گفت...
دکتر سو:باید ازتون خون بگیرم...بخوابین روی تخت تا جنین هارو هم چک بکنم...
جین کتشو در اورد و روی مبل انداخت و با کمک نامجون روی تخت خوابید و لباسشو بالا زد...
بعد از اینکه دکتر سو خون گرفت،سونوگرافی جدیدی انجام داد تا کاملا مطمعن بشه که جنین ها سالم هستن...
دکتر سو:خیلی خب چند دقیقه منتظر بمونین تا بهتون خبر بدم...
.
.
.
.
نامجون همونجور که ابمیوه ای رو برای جین گرفته بود تا ضعف نکنه تلفنی با شوگا درباره پادگان حرف میزد و کارهارو بهش میسپرد...
شوگا:منم جفتم بارداره خب...من برم پادگان چیکار؟
نامجون:ببخشید؟...الان کی باید به سربازا رسیدگی کنه دقیقا؟کوکم تازه خوب شده تو روت میشه بهش بگی بره پادگان؟بگو تا ته چشماتو بزاره کف دستت....
شوگا:روانی شدم خدایا....جیمین وته با هم قهرن،دیشب رفتیم کوکو ببینیم ته تا اخر شب از اتاق نیومد بیرون...وای تقصیر منه باهاش بد رفتار کردم..جیمینم از دیشب گریه میکنه که ته ته ازم ناراحته من چیکار کنم اشتی کنه..از طرفی ذوق دیدن موهای ته رو داشت که تازه رنگ کرده ولی کلا بق کرده برگشت خونه...
صدای خنده نامجون اومد..
نامجون:شب دعوتتون میکنم خونه اشتیشون میدیم...از ته باید عذر بخوای...
شوگا:بخدا حاظرم براش هرکاری بکنم ولی اینجوری فاصله نگیره ازم...
نامجون:شب بیاین خونه، اوکیش میکنم...من جینو اوردم چکاب باید برم...همو دیدیم کارای پادگانو اوکی میکنیم...
و از خداحافظی کردن....
.
.
.
دکتر سو:خب تبریک میگم...دوتا دختر دارین که هر دو الفا هستن...
نامجون جینو توی بغلش چلوند و لاله گوششو بوسید...
نامجون:مرسی جینی...
جین لبخندی زد...
جین:از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد...مراقبم باش من هیچکاری بلد نیستما...
نامجون خندید و باشه ای گفت...
دکتر سو:اخرین چیز،رایحه توله هاتون...تا الان باید میشنیدین،این اتفاق افتاده؟
نامجین:نه....
دکتر سو:خیلی خب...باید مجبورشون کنیم به تولید رایحه...لباستونو بالا بزنین و روی پای الفاتون بشینین...شما هم زیر شکمشو نوازش کنین و سعی کنین با حرف زدن با جفت و جنین ها اونارو وادار کنین رایحه تولید کنن...
جین باشه ای گفت و کاری که گفته بود رو انجام داد...
نامجون انگشتای سردشو زیر شکم جین کشید و توی گوش جین باهاش حرف میزد...جین از حس خوب نفس های جفتش روی تن نامجون لم داد و به قربون صدقه های جفتش گوش میداد...
نامجون اروم لب زد:مثل اینکه البالو هامون قصد ندارن رایحشونو ازاد کنن...باید کاری کنم خجالت بکشی؟
جین چشم غره ای بهش رفت و نچی گفت...
نامجون لاله گوش جینو تو دهنش کشید و شروع کرد مکیدنش....
دکتر سو:من مزاحم نمیشم،میرم یه قهوه بخورم،بهم خبر بدین...
جین با خجالت باشه ای گفت...
نامجون:میدونین که چقدر دوست دارم نه؟تو الهه زیبایی و ملکه منی...اینکه دوتا پرنسس داری بهم میدی باعث میشه بند بند تنم عاشقت بشه...دلم میخواد همینجا لختت کنم و تنتو غرق بوسه کنم جوری که تمام بدنت کبود بشه....
و همزمان انگشتاشو به طور تحریک کننده ای میکشید زیر شکم جین...
چند دقیقه بعد جین که کاملا سست شده بود اروم گفت...
جین:نمیشه نامجونی،ازاد نمیکنن رایحشونو...
نامجون:هیییش من درستش میکنم...
و دستشو به سینه جین رسوند و بین انگشتاش فشارش داد..جین ناله ای کرد اما....
نامجون:مثل اینکه مثل اپاشون پرو هستن...ولی قرار نیست کوتاه بیام...
و ایندفعه دستشو توی شلوار جین برد و عضوشو چنگ زد و خواست بین مشتش فشارش بده که با حس رایحه تیزی از گردن جین بلند خندید ....
نامجون:باید اینکارو میکردم که افتخار میدادین و بوتونو ازاد میکردین؟
جین سرخ شده نسبتا جیغ زد..ـ
جین:از همین الان مثل تو منحرفن...دستتو در بیار لهش کردی...
نامجون روی گردن جفتش بوسه ای زد و بلند شد تا دکتر سو رو خبر کنه...
.
.
.
.
دکتر سو:اوکی...رایحه یکیشون اکالیپتوس هستن و اون یکی  عطر رزماری...بازم تبریک میگم...
نامجون که سر از پا نمیشناخت از جاش بلند شد و بعد از تشکر با جین از اونجا خارج شدن...
جین:اول بریم چند دست لباس بخریم خب؟
نامجون:باشه...از فردا میایم برای خرید سیسمونی باشه؟
جین اوهومی گفت و به کمک نامجون سوار ماشین شد و کفشاشو در اورد تا پاهاشو ماساژ بده....
.
.
.
.
شب شده بود و کوکوی و یونمین خونه نامجین دعوت بودن...چانیول و بک به همراه بیول به سفر چند روزه ای رفته بودند تا بعد مدت ها ریلکس کنن...
ته از اول مهمونی از کنار جفتش تکون نخورده بود و نگاهی به یونمین نمیکرد...
کوک اروم لب زد:دارلینگم..دوست نداری با جیمینی اشتی کنی؟
ته:چرا ولی اون ته ته رو ناراحت کرد باید با شوگا هیونگ از ته ته عذر بخوان تا اشتی کنم....
کوک خندید و لبای ته رو بوسه کوتاهی زد....
کوک:کی اینقدر لجباز شدی تو؟نگا جیمینی چطوری نگاهت میکنه،تازه میگه دلش میخواد دست به موهات بزنه ولی میترسه بیاد سمتت...
ته:نمیخوام...موهای ابیم خوشکلن حسودیش میشه...دوست ندارم دست بزنه بهشون...
کوک:تو مگه کوزه عسل من نیستی؟اونی که کوزه عسل منه اینقدر بدجنس نبودا....
ته:تو همش طرفدار دونسنگتی...
و بق کرد...کوک هوفی کشید و نگاهی به شوگا انداخت و با تاسف سر تکون داد...
شوگا که فهمیده بود ته لج کرده به جیمین گفت...
شوگا:جیمین ته تو لجه...چیکار کنیم...
جیمین:بسمه،دلم میخواد برم پیشش..درستش کنننننن....دوست ندارم با مینی قهر باشه...
شوگا باشه ای گفت و با نگاه به کوک فهموند از جاش بلند شه و جاشو عوض کنه....
وقتی کوک به بهونه تلفن کردن رفت تو حیاط،شوگا خواست بلند بشه که جیمین جلوشو گرفت و گفت خودش میره برای اشتی...
یواش بلند شد و رفت کنار ته نشست که دیدن چشای برزخی ته دستشو روی شکمش گذاشت....
جیمین:ته ته...
ته:چی میگی...باهام حرف نزن....
جیمین:میای اشتی کنیم؟من دلم نمیخواد باهات قهر باشم....
ته:نچ....شما ته ته رو ناراحت کردین نمیخوام....
جیمین:ببخشید خب؟
ته:نه نه نه....
جیمین:بیا اشتی کنیم فردا میخوام برم کمپانی با هم بریم اونجا کلی اهنگ بخونیم و خوشبگذرونیم...
ته:منم میبری؟
جیمین:اره اره...تازه راننده شخصی برام گرفتن با اون میریم کلی خوش میگذره...
ته:ولی من هنوز نبخشیدمت...شوگا هیونگ دعوام کرد،مگه ته ته کاری کرده بود؟
جیمین:خب چیکار کنیم که ببخشی...
ته:هیچکار...دوستون ندارم،شوگا هیونگ ادم بدیه،الفای عصبانی هست...من با الفاهای بد خوب نیستم...
جیمین که به امگاش برخورده بود ناراحت شد...
جیمین:شوگا خیلیم خوبه...تو لیاقت مارو نداری...
ته:ولی من باهاتون کاری ندارم...با ته ته اینجوری حرف نزن...
جیمین:اصلا نمیخوام دوست شیم،تو درباره الفام بد حرف زدی...تازشم ما بچه داریم،نیازی به تو نیست....
ته که دست گذاشته بودن رو چیزی که این مدت بخاطرش ناراحت بود سریع چشاش گشاد شد و بغض کرد...اومد حرفی بزنه که کوکو دید که به سمتش میاد...
تمام خشم این مدتش یهو شدت گرفت و جیغ زد....
ته:ازتون بدم میااااااد...شماها بدین....نمیخوام ببینمتونننننننننن...
کوک نگران جلو اومد و ته رو بلند کرد و بغلش کرد...ته با مشت به سینه الفاش کوبید و با گریه گرفت....
ته:اون..هق....اون خیلی بدجنسه...اون بخاطر ...هق...نی نی داشتنش بهم فخر فروخت....من ازشون..هق..بدم میاد....منم...میخوامممممممممم....
کوک:هیس هیس تهیونگ اروم چیشد یهو...
شوگا جلو اومد و دست جیمینو گرفت...
شوگا:چی بهش گرفتی جیمین؟!
جیمین:گفتم ما بچه داریم دیگه نیازی به اون نیست...حرف بدی زدم؟
ته از کوک جدا شد و با گریه جیغ زد....
ته:بچه دارین؟....اصلا بدرک....بچه دار بشی زشت میشی اصلا دیگه هیچکس دوست نداره....اصلا...هق...اصلا به من چه که بچه دارین؟
کوک:تهیونگ؟این چه حرفاییه اخه؟
ته:هق....تو منو دوست..هق نداری....ببین جینی هم بچه داره...منم میخوام...تو..هق...تو به من اهمیت نمیدی....من...هق...به همشون حسودیم میشه....مگه...هق...مگه چمه که بچه ندارمممممممممممممممممم....
کوک که تازه فهمیده بود ته از چی ناراحته نفس عمیقی کشید و سر تهیونگو بوسید....
جین جلو اومد و دست دونسنگشو گرفت...
جین:عزیزممممممم...بگو چی میخوای خب،این داماد ما بی بخاره...باید بهش بگی تهیونگ....اینهمه گریه نداره....
نامجون خندید:کوک بسکه بی عرضه ای...چرا اینجوری میکنی باهاش خب...
جیمین:من...من اخه....
تهیونگ:منو ببر خونه...نمیخوام هیچکسو ببینم....از تو هم بدم میاد که اذیتم میکنی...بریم خونهههههههههه...
کوک:باشه باشه....
و کتشونو برداشت...ته که از شدت گریه بیحال بود رو بغل کرد و بعد از خداحافظی اونجارو ترک کردن....
.
.
.
.
تهیونگو که خوابش برده بود رو گذاشت روی تخت و لباساشو به ارومی عوض کرد،خواست بخوابه که با صدای تلفنش از جاش بلند شد...با دیدن اسم شوگا روی تلفن به سمت بالکن رفت و در بالکنو پشت سرش بست....
کوک:هوم؟
نامجون:چیکار کردی؟بیایم برای جشن تعیین جنسیت؟
شوگا:تموم شد راضیش کردی؟
کوک:از موقعی تو ماشین بودیم خوابش برد...
جیمین:هیونگ...من...من نمیدونستم اینقدر ناراحته....
کوک:عیبی نداره جیمین...درستش میکنم...
جین:چند وقته تو دلش مونده که اینقدر عصبی شد؟
کوک:نمیدونم...وقتی تازه با جیمین دعواش بود یبار گفت چرا من بچه ندارم گفتم شاید از ناراحتیه...نمیدونستم تو دلشه...
شوگا:اومدیم اشتی کنیم همچی بدتر شد...
جیمین:هیونگ،میتونم بیام اونجا؟
شوگا:جیمین بری اونجا چیکار؟
جیمین:میدونین چیشده؟اونا بخاطر اینکه من باردارم بهم حسودی میکنه و ازم بدش میاد...نمیتونم تا وقتی باهام دوست نشده بیام خونه...
کوک:اذیتش نکن شوگا...باشه جیمین،اگه دوست داری دوتاتون بیاین بمونین...
جین:یه کاری بکن زودتر خب...
کوک:بزارین چشماشو باز کنه باور کنین کاری میکنم بگه نمیخوام دیگه...ولی الان خوابه خب...بعدم نمیشه که یهویی...تا ناراحته نمیتونم کاریش کنم....
نامجون:راست میگه...الان تو عصبانیته...بزارین اروم بشه....
جین:خیلی خب ما منتظریم سه نفره بشین...
شوگا:کوک جیمین راضی نمیشه بریم خونه،میایم اونجا...شرمنده...
کوک:نه بابا پاشین بیاین...
نامجون:موفق باشی کوک،شب بخیر...
کوک:شب بخیر....
.
.
.
کوک برگشت داخل و تهیونگ رو دید که پتو رو دور خودش پیچیده و اشک میریزه...
سریع روی تخت رفت و اونو بغلش گرفت...
ته:هق...ببخشید...هق...
کوک:هیس بیبی...چرا گریه میکنی؟...
ته:نمیخواستم اونجوری رفتار کنم...هق...ولی خب حسودیم میشه بهشون...خیلی حس خوبیه نه؟
کوک:میخوای تجربش کنی؟
ته:اره....توله میخوام...بچه کوچولو میخوام....
کوک بوسه ای روی لبش زد...
کوک:یونمین دارن میان،وقت نداریم بیبی...زودتر لخت شو...
.
.
.
.
.
بعد از اینکه تهیونگو روی تخت خوابوند از روش بلند شد تا شکلاتی براش بیاره...
تهیونگ از خوشحالی جیغ ارومی زد و سرشو توی بالشت فرو کرد(اخی بچم...نمیدونی چه درد بی درمونی هستن بچه ها)
همونجور که خوشحالی میکرد تو دلش زبونی برای جیمین بیرون اورد...
خواست از جاش بلند شه که در اتاق باز شد و جیمین خودشو تو اتاق انداخت...ته جیغ بلندی کشید و پتو رو،روی خودش کشید...جیمینم جیغی کشید و سریع روشو برگردوند....
ته:یااااااا....
جیمین:قبل از اینکه بیایم کوک گفت خوابیییییی...ـ
ته:اومدی اینجا چیکار؟
جیمین:یچی بنداز روت میخوام بیام باهات حرف بزنم..
ته:بیا....
جیمین روشو برگردوند و با دیدن تهیونگی که زیر پتو خودشو قایم کرده هوفی کشید...
ته:چی میخوای؟
جیمین سمت تخت رفت و لبه تخت نشست...شکلاتی که کوک بهش داده بود به همراه ابمیوه رو سمت ته گرفت...
جیمین:هیونگ گفت ممکنه ضعف کنی...
تهیونگ با تردید اروم نشست و از درد کمرش اخی گفت...
جیمین:تهیونگی؟
ته:هوم....
جیمین:اومدم اینجا که شبو پیشت بمونم...به زور کوکو مجبور کردم با شوگا برن خونه ما....
ته:چرا؟
جیمین:اخه....اخه میدونی....من خب اشتباه کردم،یعنی نمیدونستم ممکنه ناراحتت کنم....تو بچه خیلی دوست داری حتما مگه نه؟
ته:مگه تو دوست نداری؟
جیمین:چرا ولی مثل تو.....اخه فک نمیکردم اینقدر دلت بخواد بچه دار بشی...من نمیخواستم بهت فخر بفروشم،ولی تو به الفام توهین کردی...من عصبی شدم فقط....میدونی که امگاها چجورین...
ته:من نمیخواستم توهین کنم....ولی تو و شوگا هیونگ خیلی خوشحال بودین..تازه اونموقع هم شوگا هیونگ منو دعوا کرد و گفت که باعث شدم ناراحت بشی....
جیمین:الان دیگه تو هم ممکنه نی نی دار بشی...میشه دوست بشیم؟
ته:من...من متاسفم که لجبازی کردم و اونجوری رفتار کردم...باشه بیا دوست بشیم....
جیمین خندید و با ذوق تهیونگو تو بغلش کشید...
با حس دستاش روی پوست ته خجالت کشید و عقب رفت...
جیمین:امممم..بهتره تو استراحت کنی،دوش میخوای بگیری؟
ته:اینجا بوی من و کوکو میده اذیت میشی،میتونی پاپ کورن درست کنی بریم جلوی تلویزیون فیلم ببینیم؟من میخوام دوش بگیرم...شبم میریم اتاق مهمان میخوابیم....
جیمین باشه ای گفت و از جاش بلند شد تا بیرون بره....
.
.
.
از طرفی شوگا کوکو بزور برد خونشون...
کوک:ولی اون نیاز داشت به مراقبت داشت.....درد داشت...
شوگا:لعنتی سرمو خوردی گفتم جیمین حواسش هست...منم دلم میخواد جای توی ضمخت عروسکم تو بغلم باشه و ببرمش اتاق خواب با هم بخوابیم....ولی الان تو جلومی،اما ببین غر نمیزنم....
کوک پس گردنی محکمی به شوگا زد:بیشعور...خوبکه دونسنگمه ها...خجالت بکش...
شوگا:چیه میخوای بروت بیارم همین الان اون کشمشتو داشتی میکردی تو تهیونگ بیچاره؟گمشو....
کوک نفس حرصی کشید و خودشو روی مبل انداخت...
شوگا همینطور که به سمت اشپز خونه میرفت داد زد...
شوگا:حالا که امگاها نیستن زمان خوبیه مست کنیم...موافقی؟
کوک:خسیس نباش از اون شرابای چندین سالت بیار....
.
.
.
.
کوک:من باید برم خونه،امگامو میخوام...
شوگا با صورتی که حس میکرد داره ازش بخار میزنه بیرون دستشو کشید....
شوگا:بشین بابا...تا الان اون دوتا خوابشون برده...
کوک:اونا خوابشون برده ولی من باید برم پیش امگام...
شوگا:بتمرگ گفتمت...
کوک:لعنتی دارم میپوکم از درد،باید همین الان خالی شم میخوام برم خونه...
شوگا چشمای قرمزشو پایین اورد وبین پای کوک انداخت،با دیدن برامدگی بزرگی که به وضوع دیده میشه ترسیده عقب کشیدــ.
شوگا:تهیونگ بیچاره...این چیه کوککککک؟
کوک:الان میمیرم از درد....
شوگا:وای الهه ماه،تهیونگ بیچاره چه دردی میکشه...برو حموم برو برو اونجا صابونم هست برو...
کوک هوفی گفت و تلو تلو خوران سمت حموم رفت تا خودشو اروم کنه...
.
.
.
.
.
.
نامجون توی دستشویی رفته بود که مسواک بزنه...با صدای جیغ بلند جفتش سریع بیرون دویید و جینو دید که روی تخت جیغ میزنه و به خودش میپیچه....
نامجون:چیشد چیشد جینییییییییی.....
جین:اخ اییییییی...وای دارم میمیرمممممممم...
نامجون خودشو روی تخت انداخت و جینو بین دستاش گرفت...
نامجون:بگو چیشده سکته کردم...
جین نگاهی به صورت نامجون کرد و بدون توجه به خجالتش گفت:نیپلام تیر میکشن دارم میمیرم...درد میکننننننن.....
نامجون با نگرانی سریع نیم تنه ای که تن جین بود رو بالا زد و با دیدن نیپلای سرخش سریع اونارو به دهن کشید و محکم مکش زد....
جین با تیر کشیدن نیپلش جیغ دیگه ای زد و هق هق کرد...مدتی گذشت.نامجون مشغول مکیدن نیپلای جفتش بود و جینم که دیگه دردش نسبتا اروم شده بود چیزی نمیگفت....
با پیچیدن عطر رزماری توی بینیش لبخندی زد و سرشو بالا اوردـــ
جین:چقدر بوشون خوبه...
نامجون اوهومی گفت و خم شد و شکم جینو بوسید...
نامجون:جونم البالو ها....سهم شمارو نمیخورم....درد داره اپاتون،بزارین اروم بشه و شیطنت نکنین....
جین لبخندی زد و پشت دستشو روی چشماش کشید....
نامجون:ارومی؟
جین:اوهوم...
نامجون:بخواب تا بیام برات ماساژشون بدم...
.
.
.
چند دقیقه بعد،نوک نیپل جین بین انگشتای نامجون نوازش میشد و هر از چند گاهی بهشون چنگ زده میشد......جین چشماش گرم شده بود که با خیس شدن نیپلش از خواب پرید...با دیدن نامجون که مشغول مکیدن بود لبخندی زد و دستشو تو موهای نامجون برد و ریشه موهاشو نوازش میکرد....

-----------------------------------------------

های کیوتییییییییییییییی....
من اومدم با پارت جدیدددددد...
امیدوارم دوسش داشته باشین...
کم و کسری داره ببخشید من خیلی وقته ننوشتم و حس میکنم از دستم در رفته💔

ووت و کامنت یادتون نره گل گلیا❤
پارت بعد پنجشنبه بعد ساعت ۱۱ شب اپ میشه...
فعلا بایییی💜

My special omegaWhere stories live. Discover now