پارت ۳۹(امگای من کجاست؟)

2.1K 259 92
                                    

این پارت خیلی کوتاهه و برای اینه که کنجکاویتون برطرف بشه....
پارت بعد پنجشنبه اپ میشه....
-----------------------------------------
دو روز بعد:

با تمام وجودش عق زد و محتویات معدشو بالا اورد..گلوش میسوخت و بی حال بود...میدونست راه نجاتی نداره و شاید اخرین لحظات عمرشو میگذرونه...یعنی کوک فهمید بود چه بلایی سرش اوردن؟کسی هم نگرانش شده؟....خانم جئون بعد از کاری که باهاش کرد گوشیشو شکوند تا نتونه به کوک زنگ بزنه و بعدشم اونو گوشه حیاط پرت کرده بود و خونه اونارو صاحب شده بود...اون دختری که همراه جئون بود دختر خاله کوک بود که یه الفا بود و نامزد جدید کوک محسوب میشد...ته میدونست هیچ شانسی نداره و قرار نیست دیگه روی خوش زندگی رو ببینه...گرسنه بود و بشدت دلش درد میکرد و جرعت نداشت به شکمش نگاه کنه...نافش میسوخت و یاداوری میکرد که اون الان یه جنین مرده رو حمل میکنه.....

*Flash back*

خانم جئون که از قبل برای ته نقشه کشیده بود بدون گفتن به دختر خواهرش در غیاب کوک به خونشون رفته بود تا هرجور شده ته رو از زندگی کوک بیرون بندازه...
با فهمیدن اینکه ته بارداره نیشخندی زد و زیر لب گفت...
* :دوران خوشیت تموم شده امگا...
ته رو بزور به کلینیک دوستش برده بود تا بتونه هرجور شده بچشونو بندازه...ته گریه میکرد و دستشو میکشید تا فرار کنه اما زورش به اون زن الفا نمیرسید...با انداخته شدنش روی تخت کلینیک اشکاش شدت گرفت و سعی کرد بلند بشه که دو نفر محکم اونو به تخت چفت کردن...
ته:نکنین...لطفا....دست از سرم بردارین...هق...
+ : خانم جئون اینکار ریسک داره...اگه مادر فوت شد چی؟
* :بدرک....سعی کن خودشم بکشی...میتونی پول بیشتری ازم بگیری....
ته:جیغغغ...دست بهم نزنییییینینننننن...
خانم جئون دستشو دور گلوی ته حلقه کرد و گردنشو فشار داد...
* :امگای لعنتی،چرا نسل شما امگاها منقرض نمیشه؟میکشتمت...
سعی داشت ته رو خفه کنه...دوتا دستشو دور گلوی ته فشار میداد و با غیض منتظر مرگ ته بود...ناگهان دستشو از گلوی ته برداشت و سیلی محکمی به ته زد...
* :حیف که باید مردن بچتو ببینی بعد خودت تلف شی....نمیزارم مرگت اسون باشه...شما امگاها رقت انگیزین عوضیا....
چند دقیقه بعد ته که هنوزم نفسای درستی نمیکشید بی حال روی تخت افتاده بود که دکتر بالای سرش اومد،خودشو تکون داد اما دستایی که به پایه تخت بسته شده بودند اجازه فرار رو بهش نمیدادن..
ته:التماست میکنم کاری باهام نداشته باش...
+ :خانم جئون مطمعنین؟این خیلی درد داره...
* :زود باش...
دکتر باشه ای گفت و بعد از کشیدن پنبه الکی روی ناف ته سوزن رو وارد بدنش کرد...ته با تمام وجودش جیغ کشید و اشکاش روون شدن...سوزن از بین نافش وارد بند ناف جنین شد و ماده سقط کننده رو به بدن جنینش زدن....از جای سوزن قطره قطره خون میریخت و تختی که ته روش خوابیده بود رو غرق خون میکرد...ته از درد و از دونستن عاقبت بچش با تمام وجودش پی در پی جیغ میزد و کمک میخواست...
* :تموم شد امگا...امیدوارم جنین توی بدنت عفونت کنه و مرگتو به چشم ببینم....

*end of flash back*

با یاداوری اون روز هقی زد و دستشو روی شکم دردمندش کشید...
ته:من میمیرم...اینجا بدون کوک جون میدم و هیچکس نمیفهمه چه بلایی سرم اوردن....
با ظرف غذایی که جلوش قرار داده شد سرشو بلند کرد و به اون دختر الفا نگاه کرد...
- :بخورش...لطفا...
ته:چرا اینکارو...هق..باهام کردین؟..
دخترک الفا جلوی پاش نشست و با چشمای پر از اشک لب زد....
- :قسم میخورم...به عزیز ترین فرد زندگیم قسم میخورم من نمیدونستم کوک جفت داره...نمیدونستم بچه تو راهی داره...خاله از امگاها بدش میاد...من هیچوقت دنبال کوک نبودم...تروخدا غذا بخور...تو حق نداری بمیری خب؟...به کوک فکر کن....
ته:من همینجا جون میدم مگه نه؟...مگه همینو نمیخواست؟...
- :اینجوری نگو...سعی میکنم نجاتت بدم...
ته:نمیخوام نجات پیدا کنم...بچمو تو وجودم کشتین...دست از سرم بردارین....
با دیدن ظرف غذای جلوش دوباره حالش بهم خورد و گوشه حیاط عق بلندی زد...
دخترک الفا خواست حرفی بزنه که با شنیدن صدای پای خالش ترسیده از جاش بلند شد و به سمت خونه دویید...قبل از رفتنش لب زد..
- : زنگ میزنم کوک...صبر کن...
.
.
.
.
خانم جئون:عروس قشنگم....از اینجا راضی هستی؟
- :خاله!!!...کار درستی میکنیم؟
خانم جئون عربده ای زد و طرف زینتی کنار دستش رو به سمت دخترک پرتاب کرد....
* :خفه شوووووو.....توی لعنتی باید کاری که من میگمو بکنی فهمیدی؟
دخترک ترسیده سرشو تکون داد....
* :حالام پاشو گمشو از جلوی چشمام...
دخترک باشه ای گفت و به سمت اتاقش دویید...
.
.
.
.
از نیمه شب گذشته بود...دخترک الفا یواشکی گوشیشو توی جیبش گذاشت و به سمت حیاط خلوت رفت...کنار ته نشست و تکونش داد...
- :هی هی...چرا تکون نمیخوری؟
چراغ قوه موبایلشو روشن کرد و به صورت ته نگاهی انداخت...با دیدن لبای کبود و صورت غرق عرقش هینی کشید...چند دقیقه بعد با نفرت نگاهی به پنجره اتاق خالش انداخت و با فحش زیر لبی دستاشو زیر تن ته حلقه کرد و از جاش بلند شد....
- :دووم بیار...خواهش میکنم دووم بیار....
و به سمت در حیاط دویید...ته رو روی صندلی عقب گذاشت و بعد از یواشکی باز کردن در،ماشین رو بیرون برد و با تمام سرعتش از اونجا دور شد و به سمت بیمارستان رفت....
.
.
.
.
بغض کرده شماره کوک رو گرفت و منتظر شد تا کوک جوابش رو بده...حال ته اصلا خوب نبود و نمیتونست نفس بکشه،دکترا کمکی نمیتونستن بکنن و جنینش توی بدنش عفونت کرده بود...
بعد از چندین بوق خواست قطع کنه که صدای کوک توی گوشش پیچید....
کوک:بله....
- :جونگکوک.....خودتو برسون...ته....
کوک:ته کجاست؟چرا هیچ خبری ازش نیست؟توی لعنتی کی هستیییییییی؟
- :من...من دخترخالتم.....خاله میخواست ته رو بکشه...تروخدا خودتو برسون....
با شنیدن بوق ممتد گوشیش پایین اورد و سرشو برگردوند که خانم جئون رو پشت سرش دید....
-------------------------------------

اینو همین الان نوشتم که خیلی استرس نکشین....
خیلی غم انگیزه عررررررر.....

ایده هاتونو برای ادامش بگین....

بنظرتون کوک با مادرش چیکار باید بکنه؟

ووت و کامنت بدین....
شرط اپ پارت بعد....۵۰+ کامنت

My special omegaWhere stories live. Discover now