پارت ۶۸(تنهام نزار)

2.5K 310 55
                                    

کوک:من دارم میرم باشگاه..زود برمیگردم ته..
ته:.....
کوک:بیبی؟..میشنوی صدامو؟
ته:.....
کوک با تعجب بیرون رفت و امگاشو نگاه کرد که با خیالی راحت سریال میدید..جلو رفت و سمتش خم شد...
کوک:چرا جوابمو نمیدی؟تهیونگ...
ته:رفتی درم ببند...بسلامت...
کوک:یعنی چی؟..کاری کردم ناراحت شدی؟اینجوری رفتار نکن..
ته به سمت الفاش برگشت و چشم غره ای بهش رفت...
ته:برو داره دیرت میشه..
کوک با نگرانی جلوی پای امگاش نشست و روناشو نوازش کرد...
کوک:کجا برم اخه...چیشده دلبرک الفا؟هوم؟..چی ناراحتت کرده؟
ته:هیچی ناراحتم نکرده...اصلا چرا،ناراحتم...داری تو خونه تنهام میزاری...همش میخوای بری بیرون و منو نبری...
کوک:قربونت برم منکه کارمم اوردم تو خونه،فقط گاهی وقتی میرم برات خرید میکنم تنهایی..امروز روز اول باشگاهمه،اگه ورزش نکنم بدنم بهم میریزه...اما اگه مامان بچم ناراحت باشه،گور بابای باشگاه..نمیرم....
ته:نرو...اگه کسی یهویی بیاد خونه و بخواد دوباره بچمو بکشه چی؟...اصلا تو خونه ورزش کن.
کوک:چشم...اینجوری تو هم پیشمی میبینمت انگیزه میگیرم،حالا دیگه بخند،اخمات و ناراحت بودنت عصبیم میکنه..
ته لبخندی زد و دست الفاشو که روی رونش بود رو گرفت و کف دستشو بوسید...
ته:مرسی جونگکوکیییی..
کوک شکم گردالی امگارو نوازش کرد و روی زمین پایین مبل نشست،بالشتی پشت کمر امگا گذاشت و اونو جلوتر کشید،بعد ناف ریز ته رو بوسید و پیشونیشو به شکمش چسبوند...
کوک:سلام پسر پاپا...حالت خوبه عزیزکم؟..میدونی که من خیلی خیلی منتظرتم؟...زودتر دنیا بیا،پاپایی دلش میخواد بغلت کنه و ببوستت...تو نور زندگی منی،بودنت قشنگ ترین اتفاق بعد از بودن مامانته..شما دوتا دلیل های خنده منین..پاپایی خیلی دوست داره عزیزم،بیصبرانه منتظر بوسیدنـــ...
ته:اخخخخ...
با جیغی که ته کشید هول شد و سرشو عقب برد..ـ
کوک:جانم...چیشد...
ته:لگ..لگد زددددد...محکم بهم لگد زد...الفااااا...
کوک با بهت به شکم امگا نگاه کرد و دستشو بهش کشید،با حس ضربه ارومی که به دستش خورد ضعف کرد و با چشمای پر شده سرشو روی رون امگا گذاشت...ته هم بغض کرد و دستشو روی دست مردش گذاشت...
ته:جان...جان دلم مامانی...منو پاپایی عاشقتیم...
و ضربه ای دیگه...
ته:دارم حست میکنم مامان..پسر قشنگ منو پاپاتی تو...
کوک بوسه ای جای لگد پسرش زد و اشک ریخت...
کوک:معجزه زندگی من..دردت میاره دلبرکم؟
ته:یه کوچولو...وای جونگکوکی بلاخره لگد زد..هق..پسرمون داره رشد میکنه..
کوک لبای امگارو بوسید و بعد اونو توی بغلش نشوند...
کوک:شما دوتا ارزشمندترین دارایی های منین...
ته خرخر کرد و با لگد زدن بچش توی جاش پرید...
ته:خیلی محکم میزنه..بهش عادت ندارم داره زیر دلمو درد میاره..
کوک شکم امگارو نوازش کرد و اروم زیر گوشش قربون صدقش رفت،ته از حس خوب حرفای الفاش بدنش شل شده بود و لذت میبرد..
ته:کوکی...
کوک:جان دل کوکی...
ته:این بوی شکلاتی که میاد بوی توله خرسمونه؟
کوک:بوشو میشنوی؟
ته:بوی ضعیف شکلات و نوتلا میاد،مال اونه؟
کوک:اره دورت بگردم...پسرم کاملا احظار وجود کرد،هم بوشو ازاد کرده هم داره حرکت میکنه توی شکم مادرش..
ته:بوی خیلی خوبی میده..دلم میخواد همیشه تو شکمم بمونه..داره مثل یه ماهی تو شکمم شنا میکنه...
کوک:دیگه کلی تکون میخوره تو شکمت،پسرکم خیلی مامانو اذیت نکن باشه؟
و کف دستشو روی ناف امگا کشید که لگد ارومی رو حس کرد..خندید و پیشونی جفتشو بوسه زد..
کوک:قول داد..
ته سری تکون داد و با لبخند به بدن الفاش تکیه داد...
.
.
.
کوک:خیلی خب...پس فردا زنگ بزن بهشون و بگو که زودتر نتیجه رو اعلام کنن...فردا صبح هم بده بخش اداری یه قرارداد وکالتی به نام خودت بنویسه و بیا امضاش کنم..اینجوری میتونی به عنوان وکیل بدون من شرکتشون رو بگیری،من تا اخرش نمیتونم وارد این قضیه بشم،منو میشناسه...
شوگا:اوکیه...فقط نامجون رو به دروغ گفتم یه سمتی تو شرکت داره،قطعا چکش میکنن..اونو چیکار کنیم؟
کوک:امممم...ببین میتونی فردا کلا جیمین و یونجون رو بیاری پیش ته؟چون اینجوری باید خودمم شرکت باشم و ته نمیزاره پامو از در خونه بزارم بیرون..
شوگا:فردا جیمین مصاحبه و عکاسی کالکشن جدید دیور رو داره،یونجون پیش جینه..جین و بچه هارو میارم پیش ته..
کوک:اوکیه....از جین چخبر؟
شوگا:خوبه...زحمت یونجون رو هم میکشه،نامجون دیوانه نمیزاره بیچاره بره سرکار و میگه خسته میشه واسه همین خونست..البته داره توی دوران بارداریش مقاله های علمیشو کامل میکنه و جلسات انلاین با پزشکای دیگه میره...
کوک:حق داره...ته راه میره من دلم میسوزه براش،سنگین میشن و سختشونه...جین و بچه هارو بیار تا پیش ته بمونن و خودمون بریم شرکت..اونجا همه کارارو درست میکنم...
شوگا:باشه..دیگه قطع میکنم...
کوک:مراقب جیمین و یونجون باش،فعلا...
و تلفن رو قطع کرد..کمی بدنشو کش اورد تا خستگی در کنه و بعد نگاهی به لبتابش انداخت..کلی کار داشت که باید انجام میداد..دستش به سمت لبتاب رفت که در اتاق باز شد و جسم کوچیکی از بینش داخل اومد...
کوک با شگفتی به پوزه خاکستری کوچیکی خیره شد که از لای در داخل اومد و خرخر ارومی کرد..فقط سرش داخل اومده بود و بقیه تنش بیرون اتاق بود..از جاش بلند شد و کف اتاق کارش روی زمین نشست و دستشو به سمت گرگ دراز کرد...
کوک:بیا اینجا امگا..
گرگ قدم های کوتاهی برداشت و به سمت جفتش رفت،با رسیدن بهش کوک با ذوق سر گرگ رو بغل کرد و روی پوزش رو بوسید...
کوک:دلم برات تنگ شده بود وی...
وی:الفا...
و روی پاهای مرد دراز کشید،شکم اویزونش نشون از حاملگیش میداد و چشمای کوک رو قلبی میکرد...گرگ زوزه ارومی کشید و دمشو تکون داد...
وی:وقتی تبدیل شدم نبودی...امگارو کنار خودت نگه دار،تا اینجا عطرتو بو کشیدم...
کوک خزهای بلند امگارو نوازش کرد و سرشو تکون داد...
کوک:هرچی گرگ کوچولوی الفا بگه...بهت سخت میگذره؟
و به شکم گرگ اشاره کرد...گرگ لیسی به دست الفاش زد و خرناس کشید..
وی:جی کی خیلی خوشحاله و همش پشت گردنمو گاز میزنه تا جابجام کنه،نمیزاره روی شکمم راه برم..هر روز هم شکار تازه برام میاره،خودش نمیخوره تا من سیر بشم...یه کوچولو سخته ولی جی کی مراقبمه..
کوک لبخند مهربونی زد و شکم برامده امگارو نوازش کرد،کف دستشو بین خزای شکمش میکشید و با نوک انگشتاشو اونو مااساژ میداد..با لمس برامدگی کوچیکی پای امگا بالا اومد و به دستش خورد،گرگ دست مرد رو کنار زد و تیز نگاهش کرد...
کوک:اخ که بگردم دور چشمای درشتت..نیپل هات ورم کردن وی..
وی:بهشون دست نزن..قلقلکم میاد گازت میگیرم...
کوک با شیطنت خندید و خواست دوباره امگارو اذیت کنه که دستش بین فک قدرتمند امگا گیر افتاد...
کوک:گاز؟اونم از الفات؟
گرگ مشت مرد رو بین دندون گرفته بود و ولش نمیکرد،کوک که فشار فک امگارو حس نمیکرد با خنده زیر پوزه گرگ رو بوسید و گوشاشو نوازش کرد...گرگ مرد رو رها کرد و از جا بلند شد...
وی:اینجا سرده،وی رو ببر یجای دیگه...
کوک دستاشو زیر پاهای گرگ انداخت و اونو بلند کرد و از اتاق خارج شد...
کوک:گوشت تازه نداریم توی خونه...الان برات سفارش میدم...
وی:گرسنه نیستم..دلم برای الفام تنگ بود،جی کی خواستار تهیونگ بود و بی قراری میکرد...دلش میخواد بعد انسانی ته رو مدام ببینه و کنارش باشه...
کوک سری تکون داد و گرگ کوچیک رو روی تخت گذاشت،کنارش نشست و سرگرگ رو روی پاش گذاشت تا گرگ رو مدام نوازش کنه...
کوک:گوکی امروز شروع به حرکت کرد..امیدوارم اذیتتون نکنه و دردتون نیاره..
وی:جی کی تهدیدش کرده...گفته اگه بزنتمون وقتی دنیا بیاد تلافی میکنه...
کوک:یاااا....
وی:وی میتونه بدن بدون لباس الفاشو داشته باشه؟
کوک اوهومی گفت و تیشرتشو در اورد.بدن گرگ رو بالاتر کشید و روی سینه لختش خوابوندش.خودش هم دراز کشید و دستشو زیر گردن پشمالوی گرگ گذاشت،وی لوس شده خرناس کشید و لیسی به گردن الفاش زد و دمشو دور کمر الفاش پیچوند...
کوک:خیلی خوشکلی وی...چشمای ابیت دلمو میلرزونه...
و روی چشماشو بوسه زد...وی گوشاشو تند تند تکون داد و ذوق کرد....
وی:الفا هم خیلی جذابه...جی کی گفته ممکنه گرگ امگامون سفید باشه،یه امگای سفید داریم..
کوک:اون از بدن امگا خارج میشه و همین برای من کافیه،رنگ خزاش مهم نیست،مهم اینه که تو بهم میدیش و مال من و توعه...
وی پوزشو تکون داد و پنجه هاشو روی سینه الفاش کشید،کوک با ضعف پنجه امگارو توی دستش گرفت و کمی بینش رو فشار داد که ناخون های بلند و تیز امگا بیرون زدن...
کوک:گرگ کوچیک الفا ناخوناشو قایم میکنه؟
وی:ممکنه زخمت کنن...نمیخوام اسیبی بهت برسه...
کوک زیر گلوی امگارو مالید و محکم پیشونیشو بوسید...
کوک:اینجوری هم ممکنه به گوشت دستت اسیب بزنی...بهم اسیب نمیرسه نیازی نیست که نگران باشی....
وی سرشو برای نوازش جلو برد و گوشاشو خوابوند...کوک دست تتو شدش رو بین موهای گرگ برد و همونجور که سر گرگ توی بغلش بود نوازشش کرد و به خرناس های ارومی که از ته گلوش بیرون میومد گوش داد...
کوک:ازت ممنونم امگا که سنگینی توله تو شکمتو تحمل میکنی...
وی:وقتی باردار شدم jk مدام دورم میچرخید و لیسم میزد،از اون موقع نمیزاره جایی برم و همش بهم میچسبه تا نیازهامو برطرف کنه...همش سرشو روی شکمم میزاره تا از تولمون محافظت کنه و نزاشته حتی یه الفا توی قلمروی کوچیکمون بیاد،وقتایی که پیشمه هم فقط کنارم میشینه و پنجشو روی شکمم میکشه،اینقدر خوشحاله که زوزه هاش بلند تر از همیشه هست...من این سنگینی و سختیشو برای جفتم تحمل میکنم چون میبینم که چقدر عاشق بچست...این بچه قراره نور زندگی ما بشه پس بقیه چیزاش مهم نیست...
کوک گرگ رو توی بغلش فشرد و چیزی نگفت،گرگ با دندون نیشش روی گردن الفا خراشی ایجاد کرد و خواستارعطر بیشتر دارچین شد..کوک با بیشتر کردن عطر بدنش امگارو اروم کرد و بین موهای متراکم بدنش نفس کشید...کمی اینطوری موندن که با بیصدا شدن امگا کوک با شک عقب رفت...گرگ چشماشو بسته بود و پوزه کوچیکش رو روی تخت گذاشته بود و به خواب عمیقی رفته بود..کوک گوش گرگ رو نوازش کرد و از تخت بیرون اومد،تیشرتشو برداشت و به عطر بدنش اغشتش کرد،بعد اون رو کنار پوزه امگا گذاشت تا گرگ بوی الفارو بتونه حس کنه...
از اتاق خارج شد و موبایلش رو از جیبش بیرون اورد...چندین کیلو گوشت و مرغ تازه سفارش داد و بعد به سمت اشپز خونه رفت تا غذا بپزه..گرگ امگارو میتونست با گوشت سیر کنه ولی ته رو نه..بنابراین باید غذا میپخت...
مشغول اشپزی بود که جسم نرمی کنار پاش نشست،گرگ با مظلومیت روی زمین نشسته بود و به الفاش نگاه میکرد..کوک روی زمین نشست و پیشونی گرگ رو نوازش کرد...
وی:امگا گرسنست...میتونه برگرده پیشjk?
کوک:دوست داری برگردی؟من برات گوشت و مرغ گرفتم..برات میارم که بخوری..بعد برگرد..
گرگ خرخری کرد و عقب رفت،کنار پایه میز منتظر نشست و خیره به الفاش برای خوردن غذا لحظه شماری میکرد...کوک بسته های بزرگ فیله مرغ و گوشت رو توی ظرف بزرگی خالی کرد و اونارو جلوی گرگ گذاشت...
کوک:اینا استخون ندارن...میخوای برات تیکه کنم؟
وی پوزش رو جلوبرد و با حس بوی خون نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد..سینه مرغ رو توی دهنش برد و تند تند جویید...
وی:ممنونم..
کوک لبخندی زد و از جاش بلند شد تا به بقیه اشپزیش برسه،صدای جوویدن امگارو میشنید و میدونست کمی اب هم نیاز داره...پس کاسه ای پر از اب کرد و اون رو جلوی امگا گذاشت...گرگ چشمای ابیشو به مرد دوخت و زبون بلند صورتیشو توی اب برد و کمی اب خورد...کوک که از کیوتی گرگ امگاش چشماش قلبی شده بود زیر غذای امادشو خاموش کرد و کنار امگا نشست تا غذا خوردنشو نگاه کنه...
گرگ بعد خوردن تمام گوشت ها،پنجشو بالا اورد تا پوزه کمی خونیشو پاک کنه..بعد اب خورد و با پاش ظرف های روبروشو کنار زد،روی پای الفاش رفت و به سینه لختش تکیه داد...
وی:تهیونگ میخواد برگرده پیشت..اینجوری من باید برم...ممنونم الفا...
کوک گرگ رو بغل کرد و تمام سرشو تند تند بوسید...
کوک:مراقب خودت باش عزیز الفا...من منتظرتم تا دوباره ببینمت...
گرگ اوهومی گفت و چشماشو بست و لحظه ای بعد تن لخت تهیونگ توی بغل الفاش بود...کوک با خنده امگارو بغل کرد و از جاش بلند شد تا اونو به اتاق ببره تا لباس بپوشه...
کوک:چقدر سرخ شدی...باز ازت خواست براش بی لباس بشی؟
ته:ازم نمیخواد..فقط نگاهم میکنه،اینقدر که خودم بفهمم منتظره که لخت بشم...تمام تنمو لیسید...
کوک:دور نیپلاتو سرخ سرخ کرده...شت اینجارو ببینننن...چه بلایی سرت اورده؟
ته با خجالت از مرد خودشو عقب کشید و پاهاشو بهم نزدیک کرد...
کوک:بیا ببینم...باز بهت دست زد؟نمیفهمه تو ادمی و اون یه گرگه؟..خدای من،تو بارداری چطور تونست..
و دستشو روی کبودی های رون امگا کشید...
ته:نه...فقط لیسم زد و گاز گرفت..کاریم نداشت...
کوک:چرا براش لخت میشی وقتی میدونی اینکارو باهات میکنه...فاک چرا دارم به خودم حسودی میکنم؟...اصلا دیگه حق نداری جلوش بدون لباس بشی...نیپلات رنگ خونن از بس لیس زده...
ته اروم خندید و جلو رفت،گردن الفارو بغل کرد و بوسیدش...
ته:ددی من داره به گرگ خودش حسودی میکنه؟...مطمعن باش jk اونقدری عاشق من و بچشه که اینکارو باهام نمیکنه...میخواست مالکیتشو بزاره رو بدنم واسه همین کاری کرد که چندبار براش بیام...ایناهم بخاطر اونه...
کوک:من هنوز نیپلاتو نمکیدم بعد نگاه کن چیکارشون کرده...انگار میخواسته تمام شیر بچمونو از بدنت بیرون بکشه...
ته هیسی از درد زیر شکمش کشید و با لبخند زمزمه کرد...
ته:بزار خوب بشن،همش مال تو...اییی درد میکنه زیر دلم...
و عقب رفت..کوک روش خم شد و دست داغشو زیر شکم امگاش کشید...
کوک:اروم گوکی..مامانی داره دردش میگیره عزیزم...اروم باش...میرم برات حموم اب داغ اماده کنم،دردتو بهتر میکنه...
ته باشه ای گفت و روی تخت دراز کشید..کمرش از بارها کام شدن تیر میکشید و جای کبودیاش درد داشت،هیسی کشید و زیر شکم گردشو مالش داد...
ته:خواهش میکنم...گوک...یجا واینسا داری جونمو بالا میاری عزیزم،ایییییی لطفاااا.
جنین تو شکمش یه گوشه ایستاده بود و به رحم کوچیک امگا فشار میاورد....ته با درد ملافه رو چنگ زد و خواهش کرد..
ته:گوکی...ایییی دردم میگیرهههه...مامانی لطفا....
کوک با شنیدن صدای ناله های امگاش از حموم بیرون اومد و بدو بدو سمتش رفت،اونو روی دستش بلند کرد  و بوسیدش...
کوک:هیییششش...نفس عمیق بکش ته،الان دردت کم میشه...
و دستشو جایی که جنین قرار داشت گذاشت....امگا خودشو به بدن مردش چسبوند و گردنشو بو کشید...بوی قوی الفا توله تو شکمشو به حرکت دراورد و باعث شد از درد سرسام اور ته کم بشه...کوک امگاشو توی حموم برد و اونو توی وان گذاشت..خودش هم بی لباس شد و کنار امگا توی اب فرو رفت،جسم بغلیشو بلند کرد و روی پاش نشوند...
کوک:بهتری؟
ته:اوهوم....وقتی پیش گرگت بودم انگار کاملا ناپدید شده بود و ساکت بود و اجازه میداد هرکاری میخوایم بکنیم،یهو یه گوشه مچاله شد و دردم اورد...
کوک:jk خیلی بهت سخت نگرفت؟میدونم که چقدر ترو میطلبه و وقتی پیششی همش روته...بارها سعی کردم جلوشو بگیرم ولی لج میکنه..
ته:مشکلی نیست...خوشش میاد از اینکه اینجوری باشیم،ولی سعی نمیکنه باهام رابطه برقرار کنه،میدونه تواناییشو ندارم...
کوک سرشو جلو برد و گردن امگا رو بوسید...
کوک:منم میتونم بهت لاوبایت بدم؟
ته دستاشو دور گردن الفاش حلقه کرد..
ته:هرچند تا که بخوای...من کبودیایی که بهم میدین رو دوست دارم...
کوک چند جای گردنش رو بوسید و کمی لیس زد،بعد قسمتی رو توی دهنش برد و شروع به مکیدن کرد،گاهی گاز های ریزی میگرفت و بین مکیدناش بوسه های ریزش رو روی گردنش میکاشت..ته با لبخند موهای الفارو نوازش میکرد و ساکت مونده بود..کوک بعد از سرخ و کبود کردن چندجای گردن امگا عقب رفت و زیر گلو و چونه امگا رو لیسید و خندش انداخت،چونه امگا رو توی دهنش برد و گازش گرفت...
ته:اخ..
کوک:جون دلم...
ته به بدن محکم الفاش تکیه داد و دستشو روی سینه های پهنش کشید...
ته:میگم...میشه زودتر وسایل گوک رو بگیریم؟‌‌‌میخوام اتاقشو درست کنم..
کوک:باشه عزیزم..رفتیم بیرون تماس میگیرم...
ته با لگد محکمی که خورد کمی بالا پرید و هیس کشید...
ته:اخخخ...چه دشمنی با من داری که اینقدر محکم میزنی...
کوک بلند خندید و زیر گوش جفتش رو محکم بوسید..
کوک:قربون دوتاتون برم من...راستی..
ته:هوم؟
کوک:میخوای...که...اممممم...دوست داری زودتر مراسم ازدواجمونو بگیریم؟
ته:الان زشت شدم...بزاریم بعد از دنیا اومدن گوکی...
کوک:باز این حرفو زد...ته عصبیم نکن که اصلا مراعات باردار بودنتو نمیکنم...بلایی سرت میارم که دیگه کلمه زشت رو از ذهنت پاک کنی...
ته:باشه...معذرت میخوام...
کوک:بار اخرته تهیونگ..دفعه بعدی میدونم چیکارت کنم...فهمیدی؟
ته چشمی زمزمه کرد و سرشو پایین انداخت...کوک خوبه ای گفت و خم شد تا شیر اب رو باز کنه که فین فین ارومی شنید،با تعجب جفتشو نگاه کرد که چجوری چونه کوچیکش میلرزه و لباشو بهم فشار میده...
کوک:تهیونگ؟
ناگهان امگا زیر گریه زد و شروع کرد به هق زدن...
ته:میخوام برم بیرون...ولم کن...هق...
و از توی وان بلند شد...
کوک:ته....
ته همونطور که گوله گوله اشک میریخت حولش رو برداشت و جلوی چشمای بهت زده جفتش از حموم خارج شد...کوک به سرعت از توی وان بلند شد و پشت سر جفتش رفت...ته با موهای خیسش کنار تخت روی زمین نشسته بود و گریه میکرد...کوک جلوی پاش نشست و صورت سرخشو از نظر گذروند...امگا با تمام وجودش گریه میکرد و بینش بزور نفس میکشید..
کوک پشیمون شده امگارو توی بغلش کشید و تکونش داد...
کوک:ببخشید...غلط کردم عزیزم هییییسسس...گریه نکن دلبرم...الفا عذر میخواد،منو ببخش تهیونگی...
ته:هق....تو دعوام کردی...هق...ولم کن...
کوک:ببخشید عزیز دلم دیگه تکرار نمیشه..گریه نکن..
و اشکای امگای لوسشو پاک کرد...چشمای سرخشو بوسید و روی تخت نشوندش،به سرعت لباس تنش کرد و موهاشو خشک کرد تا سرما نخوره...
ته:هق...من دست خودم..هق..نیست که فکر میکنم زشتم...تو حق نداری باهام اینجوری رفتار کنی...هق..من..من دارم تولمونو حمل میکنم،تو حق نداری سر یه امگای باردار داد بزنی...هق...
کوک با پشیمونی جلوی پای امگا نشسته بود و به حرفاش گوش میداد،دست امگارو بوسید و اونو روی تخت خوابوند..روش خم شد و زمزمه کرد...
کوک:دیگه تکرار نمیشه عزیزم..الفارو ببخش..لطفا اشک نریز ته،من غلط کردم که سرت داد زدم...
ته:فین...عذر خواهی خشک و خالی بدرد نمیخوره...
کوک:چی میخوای هوم؟
ته:غذا بگیر برام..گرسنمه..فین..بعدش درباره اینکه ببخشمت یا نه فکر میکنم...
کوک خنده کوچیکی کرد و زیر گلوی امگارو بوسید،اشکاشو پاک کرد...
کوک:چشم...هرچی دلبرم بگه...بیا،این موبایلم..هرچی میخوای سفارش بده تا برات بیارن...
و گوشیشو به امگا داد...ته فین فینی کرد و به بغل چرخید،پاشو توی شکمش جمع کرد و پشتش رو به مردش کرد...
ته:فین...میتونی بری به کارت برسی...غذام رسید برام بیار...
.
.
.
با صدای موبایل روی تخت غلطی زد و موبایلش رو برداشت..
هوپا:سلام سوکی...وقتت ازاده؟دلم برات تنگ شده خواستم بیام ببینمت...
نفس عمیقی کشید و لبخند بزرگی زد...
مینسوک:سلام الهه ماه...من منتظرتون میمونم...کافه تعطیله وقتی رسیدین بهم زنگ بزنین..
هوپ:میبینمت سوکا...
مینسوک از جا بلند شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاقش،تند تند جارو کشید و بعد توی حموم پرید تا دوش بگیره..وقتی از حموم خارج شد بدنش رو لوسیون کشید و عطر زد،بالم لب صورتی رنگی به لباش زد و لباس پوشید،عود خوشبویی روشن کرد و بعد به سمت اشپزخونه کافه رفت‌،دوتا ماگ شیرکاکائو درست کرد و کمی کیک وانیلی کنارش گذاشت و سینی رو به اتاقش برد..با زنگ خوردن موبایلش تند تند پله هارو پایین اومد و به سمت در کافه رفت..الهه ماه با لبخند درخشانش پشت در ایستاده بود و منتظرش بود...
مینسوک:سلام..خوش اومدی...
و کنار رفت تا مرد وارد بشه..هوپ با شیفتگی عطر بلوبری پسر رو بوکشید و با دلتنگی بغلش کرد،سوک سریع دستاشو دور تن مرد پیچید و زمزمه کرد...
سوک:دلم برات تنگ شده بود...مرسی که اومدی پیشم...
هوپ لبخند گنده ای زد و پیشونی امگارو بوسید...
هوپ:خانوادت کجان؟
مینسوک:رفتن پیش مادربزرگم..کمی  مریض احواله...
هوپ:پس تنهایی؟!
مینسوک:اره...دست تنها خیلی سخت بود کافه رو بستم،حوصلمم داشت سر میرفت....
هوپ کمر امگارو بغل کرد و پشت گردنشو بویید...سوک ریز ریز خندید و کمی با دستش الهه ماه رو کنار زد...
مینسوک:نکننن...قلقلکم میاد...
هوپ با لبخند امگارو رها کرد و کنار رفت تا امگا در رو ببنده...سوک در رو بست و قفلش کرد..
هوپ:چرا قفلش کردی؟
مینسوک:چون شبو میخوای بمونی...دیگه حوصلم نمیشه بیام درو قفل کنم...بیا...
و تند تند از پله ها بالا رفت،هوپ با بهت تکخندی زد و پشت سر امگا حرکت کرد و زیر لب گفت...
هوپ:خودت داری چراغ سبز میدی سوک...
وارد اتاق امگا شد و درو پشت سرش بست،سوک با لبخند سمتش رفت و لباس هایی که رو که دستش بود رو به سمتش گرفت...
مینسوک:راحت باش،لباسا تمیزن..بپوش...
هوپ تشکری کرد و لباس هارو گرفت...مینسوک از اتاق خارج شد تا شیرکاکائو هارو دوباره گرم کنه،تو این فاصله هوپ لباس پوشید و منتظر امگا موند...
مینسوک ماگ رو جلوی الهه ماه گذاشت و تیکه کیکی براش برید،خودش هم به تاج تختش تکیه داد و با چنگال کیک رو توی دهنش گذاشت...
سوک:این چندروز نیومدی پیشم..کجا بودی؟
هوپ:فیلیکس حالش خوب نیست..مدام درد داره و بچش رفتارای عجیبی میکنه،مراقب اون بودم...
مینسوک:بارداری سخته؟
هوپ:اره...سخته..مخصوصا اگه بچه خاص باشه،مثل بچه فیلیکس...
مینسوک اوهومی گفت و ماگ خالیشو کناری گذاشت...هوپ روی تخت رفت و کنار امگا نشست...
هوپ:پکری...اتفاقی افتاده؟
مینسوک:یکم کم حوصلم...از طرفی دارن اذیتم میکنن..
هوپ جلو رفت و امگا رو توی بغلش کشید،نوازشش کرد و اروم کنار گوشش زمزمه کرد...
هوپ:کی اذیتت میکنه سوکی من..هوم؟
سوک:یه پسر خاله الفا دارم،خون خالصه...این چند وقت که همجا پیچیده که من معشوقت شدم همش گیرم میاره و ازارم میده،خالم مدام میاد اینجا و بهم میگه دلش میخواد جفت پسرش بشم،مامانمو تحت فشار میزارن...
هوپ نفس عمیقی کشید و پشت گردن امگارو بوسید...
هوپ:نیازی نیست نگران باشی سوک...تو اگه بخوای لونای من بشی من برات صبر میکنم،اصلا هم مهم نیست بقیه چی میگن..برای پسرخالتم،دوست داری کمکت کنم ازش خلاص بشی؟
مینسوک:اره...لطفا یکاری کن دست از سرم برداره...اون...اون همش یه گوشه گیرم میاره و سعی میکنه ازارم بده و لمسم کنه‌،یکاری کن ولم کنه...
هوپ باشه ای زمزمه کرد و مشغول نوازش کردن امگا شد،اون رو مدام میبوسید و توی گوشش حرف میزد تا کمی ارومش کنه..
هوپ:اگه میتونستم نشونت کنم درنگ نمیکردم...ولی برام مهمه که اذیت نشی..نمیخوام باعث ناراحتیت بشم...واسه همین ترجیح میدم معشوقه زیبای الهه ماه باقی بمونی...
مینسوک سرخ شد و به سینه مرد تکیه داد...
مینسوک:هرجا میرم ازم میپرسن من اونیم که معشوقه الهه ماهم؟وقتی بهشون میگم اره بعضیا کلی ذوق میکنن و باعث میشن خجالت بکشم،کسایی هم هستن که با حسادت بهم نگاه میکنن و تحقیرم میکنن...
هوپ با لبخند به حرفای امگاش گوش داد،بعد سرشو روی شونه امگا گذاشت و به نیم رخش نگاه کرد..
هوپ:گفتم که....اهمیتی نداره بقیه چی فکر میکنن،من ترو به عنوان جفتم انتخاب کردم و از انتخابمم راضی هستم...اون عده ای که با خوشحالی نگاهت میکنن بخاطر اینه که الهه ماه بلاخره داره جفت میشه و از این بابت خوشحالن....
پسر هومی کشید و به سمت الهه ماه برگشت،لباشو غنچه کرد و بوسه ارومی به لبای کشیده مرد زد.هوپ کمر امگا محکم گرفت و لب امگارو به دندون کشید..با شدت میبوسیدش و شل شدن امگارو میدید...امگا چنگی به یقه الهه ماه زد و عقب رفت..صورتش سرخ سرخ بود و نفس نفس میزد،با حرکتی که کرد روی کمر خوابید و الهه ماه رو روی خودش کشید..هوپ روی تن زیبای امگا خیمه زد و زیر گوشش رو لیسید...
هوپ:مطمعنی امگا؟...
پسر اروم سرشو تکون داد و یقش رو محکم تر گرفت...
مینسوک‌:ا..اره...مطمعنم..
هوپ نیشخندی زد و گاز محکمی از گردن امگا گرفت،پسر ناله ارومی کرد و هوپ شروع به مکیدن جای گازش کرد تا بتونه گردن امگارو با هیکی هاش تزیین کنه...
پسر لباس الهه ماه رو بالا زد و دستشو به گودی کمرش کشید که جیغش با چنگ گرفته شدن بوتش در اومد...مرد بوت امگارو فشار داد و بعد با بی طاقتی دستشو توی شلوار کیوت پسر برد..
.
.
.
.
نزدیک صبح بود که امگا با وجود درد زیادش زیر نوازش های الهه ماه به خواب رفت..هوپ بعد از اطمینان از خواب بودن امگا اونو توی بغلش جابجا کرد و حوله گرمی رو زیر شکمش برهنش گذاشت..پیشونیشو بوسید و چشماشو بست...
میونگ که صبح زود برای کمک به برادرش اومده بود وارد کافه شد و اطرافشو نگاه کرد..بیصدا از پله ها بالا رفت و دم اتاق امگا ایستاد،در رو باز کرد و واردش شد،با دیدن جسم برهنه برادرش که بین دستای الهه ماه حبس شده بود هینی کشید و سریع از اتاق خارج شد...
میونگ:شوهر ندیده بدبخت..یشب تنها شدی سریع رفتی رو کار؟منو بگو اومدم که تنها نباشه...
و وارد اتاق خودش شد،با خستگی خودشو روی تخت انداخت و چشماشو بست تا کمی بخوابه ...
چندساعت بعد در حالی که داشت ماده کیک رو بهم میزد ریز ریز میخندید که صدای پایی باعث شد به عقب برگرده،هوپ در حالی که کیسه ابگرم رو توی دستش داشت وارد اشپز خونه شد و با دیدن دختر ماتش برد...
میونگ:سلام الهه ماه..صبحتون بخیر...
هوپ هول شده سلامی کرد و کیسه ابگرم رو پشت سرش گرفت...
میونگ:به چیزی نیاز دارین؟
هوپ مِن و مِن کرد...
هوپ:اممم..راستش...میخوام اینو...یکم درد داره...چیزه...
میونگ خندید و جلو رفت،کیسه کوچیک رو از دست الهه ماه گرفت و اونو از اب گرم توی کتری پر کرد...لیوان ابی پر کرد و مسکنی کنارش گذاشت،کمی شیرینی توی بشقاب چید و اونو دست الهه ماه داد...
میونگ:بفرمایید...به مینسوک بگین نمیخواد بیاد پایین،همونجا استراحت کنه من به کارای کافه میرسم...
هوپ سینی رو برداشت و تشکری کرد و از اشپز خونه خارج شد...وارد اتاق امگا شد و درو پشت سرش بست،سوک با شنیدن صدای در به سمت در چرخید و ناله بلندی از درد کرد..هوپ سریع کیسه اب گرم رو زیر شکمش گذاشت و کمکش کرد کمی بلند بشه و مسکن بخوره....
امگا دوباره روی تخت دراز کشید و نفس عمیقشو بیرون داد...
هوپ:خیلی دردت زیاده؟
سوک:نه..بهترم...بیا اینجا..
هوپ روی تخت نشست و به امگا نگاه کرد،امگا با لوسی خودش رو جلو کشید و توی بغل الهه ماه فرو برد...
مینسوک:همینجا بمون...
هوپ با لبخند عمیقش سری تکون داد و امگارو بغل کرد...
هوپ:جایی نمیرم،با ارامش بخواب عزیزم....
و روی موهای امگارو نوازش کرد...
.
.
کوک همونجور که امگاشو محکم بغل کرده بود بلند بلند میخندید و قربون صدقش میرفت و به صدای گریش گوش نمیداد...
کوک:اخه توله سگ چرا داری گریه میکنی...وایییی چقدر ناز شدییییی...
تهیونگ:هق...نکنننن...دست بهم نزن....نمیخوام نمیخوام نمیخوامممم...
کوک:ولی من دوسش دارم..وای اینجوری همش میخوام گازت بگیرمممم...خیلی بهت میاد،گرگ کوچولوی ددی....
تهیونگ:هق...من..من نمیتونم اینجوری...هق..
کوک:دیدی که دکترت گفت اصلا خطرنداره...اتفاقا خوشکل هم شدی ...مگه نه پسرم؟
ته با دیدن دم پشمالو و بلندش با حرص اونو تو مشتش گرفت و کشیدش،بعد جیغ بلندی زد و بلند تر هق زد...
تهیونگ:اوخخخ..دردم اومدددد...
کوک دم امگارو کمی نوازش کرد و پیشونی امگای گریون رو بوسید...
کوک:الان مشکلت چیه؟..ببین چه نرم و خوشکله..چیکارش داری اخه...
تهیونگ:شبیه گربه های حامله شدم،نگام کن اخه...گوشامو میتونم بپوشونم،دممو چیکار کنم...
کوک:هیچکدومو نمیخواد بپوشونی از هیچکس...این دوتا گوش نازت یعنی اینکه امگای من یه موهبت الهی داره و نیازی به پوشوندشون نیست...
تهیونگ:هق....جونگکوکییی...میشه بریم پیش الهه ماه؟میخوام ببینم میتونه برام محوشون کنه...
کوک:میبرمت..ولی بعد از اینکه به سوالام جواب دادی....
تهیونگ:چی میخوای بدونی....
کوک:من کیه تو میشم؟
تهیونگ:جفتم..الفام..
کوک:خب...و حسم نسبت به گوش و دمت چیه؟
تهیونگ:فین...عاشقشونی...
کوک:اوهوم...و حس تو چیه نسبت بهشون؟
تهیونگ:من بدمـــ...
کوک:نه...درست جوابمو بده...بدون هیچ لجبازی و دلیل احمقانه ای..
تهیونگ:خب...خب از اینکه تو دوسشون داری ذوق میکنم...
کوک:یعنی اینکه دوسشون داری..نه؟
تهیونگ:ا..اره؟....
کوک:پس چرا خون به جیگر جفتمون میکنی؟هوم؟
تهیونگ:اینجوری عجیب غریب میشم...
کوک:نمیشی دورت بگردم...بخدا که خیلی خوشکل شدی...من میخوام همینجوری بمونی،لطفا...خواهش میکنم امگا...
تهیونگ:یعنی دلت میخواد من تا پایان بارداریم اینشکلی باشم؟
کوک:دلم میخواد تا اخر عمر همینجوری باشی...ایندوتا گوش روی سرت همیشه باشن و دمت مدام اینور و اونور تکون بخوره..
تهیونگ:فین..باشه...
کوک روی گوشاش خاکستریشو بوسید و با پیچیدن دم امگا دور کمرش ذوق کرده امگارو چلوند..ته که داشت دردش میگرفت خواست اعتراض کنه که خرناس ارومی از ته گلوش در اومد،با تعجب به جفتش نگاه کرد...
تهیونگ:ایی..این چی بود؟
کوک:توله گرگم خرناس کشید برامممم..قربونت برم الهیییی...

و به گلوی امگا بوسه محکمی زد...ته ضربه ای به شونه الفاش زد و نق نق کرد...
تهیونگ:ذوقمو نکن اینهمه...خجالت میکشم...
کوک دستشو به گوشای افتاده امگا کشید و با چشمای قلبی جوابشو داد...
کوک:این خیلی خوبه که با اینکه هیت نیستی گوشا و دمت ظاهر شدن...وای تهیونگ خیلی خوشکلن...
ته خر خر کرد و دمشو حرکت داد،اونو سمت الفا برد و زیر بینیش کشید...
تهیونگ:قدر امگای قشنگتو بدون...

-------------------------------------
های کیوتیای من....
ساری بابت تاخیر...
پارت جدید خدمتتون...

قشنگای من..همونطور که همتون میدونین امتحانات پایانی در راهن...همه ما تایم زیادی رو نیاز داریم تا بتونیم درس بخونیم و ذهنمون درگیر چیزی نباشه...
من دوازدهمیم و معدل امسالم خیلی خیلی مهمه...حجم درسام بشدت بالاست و وقتیم تا کنکور ندارم...
با اینحال نمیخوام فیک رو متوقف کنم،فقط گاهی ممکنه پارت گذاری دیر و زود بشه،از اونجایی که هممون حسابی درگیریم و اصلا وقت فیک خوندن نداریم من هم درگیری دارم و ممکنه یکم دیر و زود بشه...
ممنونم که درکم میکنین و ازم حمایت میکنین💜سعی میکنم پارتارو خیلی دور نزارم و اذیتتون نکنم عزیزام💜💙

My special omegaWhere stories live. Discover now