پارت ۷۲(ما نگهش میداریم)

2K 272 58
                                    

با ناله کردن امگا چشماشو باز کرد،تهیونگ پاهاشو به هم چسبونده بود و توی شکمش جمع کرده بود و ناله میکرد..کوک ساعت رو میز رو چک کرد،۶:۳۸ صبح بود و ناله های از سر درد تهیونگ مجبورش کرد امگارو بیدار کنه...
کوک:بیبی..تهیونگم...
ته:ایییی...اییی درد میکنه..
کوک:کجات درد میکنه همه چیزم...
ته:بخیه هام میسوزن،پاهام بی حسه و درد میکنه...
کوک:الان نمیتونیم به دکترت زنگ بزنیم،بزار سرچ کنم...
و گوشیشو از روی پاتختی برداشت،کمی توی گوگل چرخید و بعد از جاش بلند شد،لباس گشاد امگارو از تنش بیرون کشید و با اینکار تمام تنش رو برهنه کرد...
کوک:بخیه هاتو باید با اب سرد بشوریم،نوشته بخیه اگه مدام با اب سرد شسته نشه ممکنه خارج و سوزشش طاقت فرسا بشه،بعد که اومدیم برات با پمادی که دکترت داد چربش میکنم...
ته دستاشو دور گردن الفاش حلقه کرد و منتظر شد الفا اون رو توی حموم ببره..کوک امگارو روی روشویی نشوند و دوش رو کشید،اب سرد رو باز کرد و پاهای امگارو شست،بعد بین پاش نشست و با اب سرد بخیه هاش رو شست و شو داد،انگشت اشارش رو روی بخیه ها کشید و به ناله بلند امگا گوش داد...
کوک:باید بین بخیه هارو تمیز کنم..یکم تحملش کن...
و به ارومی تمامی اون ناحیه رو با اب سرد شست،حوله ای دور پاهای خیس امگا پیچید و اونو روی تخت گذاشت...پاهاش رو خشک کرد و به بخیه هاش پماد مالید،اونو روی تخت خوابوند و پیشونیشو بوسید...
کوک:نیازی نیست اصلا چیزی تنت کنی،اینجوری هوا میخوره و عفونت نمیکنی...
ته سری تکون داد و چشماشو بست تا بخوابه،هنوز خسته بود و به خوابیدن طولانی نیاز داشت...
کوک به سمت پسرش رفت و با دیدن چشمای بازش لبخند زد...
کوک:پشمک بابایی بیداره...بیا اینجا ببینم..
و نوزاد رو بغل گرفت،گوک با استشمام بوی دارچین پدرش نق نق کرد و بهش تکیه داد..
کوک:مامانی خستس،بیا بریم اولین صبحونه پدر پسری رو بخوریم...
و از اتاق خارج شد،در رو کمی باز گذاشت و همونجور که مدام قربون صدقه پسر میرفت به سمت اشپز خونه رفت...
کوک:باید یه کوچولو منتظر بمونی که مامانی بیدار بشه و بهت شیر بده،فعلا بیا یه قهوه درست کنیم..
نوزاد رو روی مبل خوابوند و به سمت اشپز برگشت،لیوانی قهوه برای خودش درست کرد و به سمت پذیرایی اومد...نوزاد رو روی پاهاش خوابوند و بهش خیره شد...
کوک:میدونی چقدر منتظرت بودیم؟...توی نیم وجبی کلی طولش دادی تا بیای پیشمون...خدای من چرا اینقدر کوچولو وخوشکلی...
و چونه ریز پسر رو بوسید..زیر گلوشو نوازش کرد و با خنده بی دندونش ضعف کرد...پسر رو توی بغلش گرفت و با صدای ارومش زمزمه وار شعری رو خوند،دم بی حرکت پسر رو نوازش کرد و با خمیازه کوتاهی که کشید از جا بلند شد تا اون رو بخوابونه...
وارد اتاق شد و بی صدا امگای کوچیکشو توی گهواره گذاشت،به سمت تهیونگ رفت و پتو رو کنار زد تا پاهای امگا و بخیه هاشو چک کنه...
ته:نکن..دردم میاد...
کوک:بیداری..
ته:اوهوم...جون ندارم...
کوک:چی برات بیارم بخوری؟...
ته:گرسنم نیست،گوکیو بیار شیر بدم...
کوک:گوکی تازه دوباره خوابید...اول خودت صبحونه بخور بعد شیرش میدی،بدون غذا خوردن اجازه شیر دادن به پسرمونو نداری...
کوک:تا زمانی که غذا نخوری ضعیف تر میشی،شیر گوکی هم بهت فشار میاره...باید خیلی خوب غذا بخوری که زودتر از شر بخیه هات راحت بشی...
ته اوهومی گفت و غلت زد،موهای فرفریش روی بالشت پخش شده بود و چشمای کشیده و خمارش قفل الفاش بود...
ته:دوس دارم زمان متوقف بشه و توی همین روزا بمونیم...من و تو بچمون باهم زندگی کنیم و به هیچ چیز جز خودمون اهمیت ندیم...
کوک دستشو توی موهای امگا کشید و نوک بینی عروسکیشو بوسید...
کوک:هیچ چیزی نمیتونه مانع خوشبختی ما بشه...
با صدای نق زدن نوزاد کوک از جای بلند شد و بچه رو از توی گهواره بلند کرد،پسر بی طاقت گریه میکرد و دستای مشت شدش رو تکون میداد...کوک اون رو توی تخت گذاشت و به ته کمک کرد بشینه،بعد نوزاد رو روی پاهاش گذاشت و به شیر خوردنش خیره شد..گوک همونجور که غذا میخورد هق های ارومی میزد و میلرزید...ته پشت دست کوچیکشو بوسید و اونو بالا تر کشید...
ته:جین هیونگ گفت بهتره شبا یه شیشه شیر توی یخچال بزاریم که اگه گرسنش شد بهش بدیم..ممکنه شبا چندبار گرسنه بشه..
کوک:باشه بیبی...
ته موهای بلندشو کنار زد و به پسر کیوتش خیره شد...گوشای پنبه ای و سفیدش با هر بار مکیدن تکون ریزی میخورد و با حرف زدن به سمت صدا متمایل میشد...کوک به شکم دراز کشید و بالشتی زیر سرش گذاشت،به جسم کوچیک بچشون دست کشید و پای کوچولوشو بوسید..نوزاد نیپل مادرش رو رها کرد و سرشو برگردوند تا پدرش رو ببینه...
کوک:ایگوو..با این چشمای درشتت بهم نگا میکنی قلبم میگیره...قربونت برم من...غذاتو بخور عمر بابا...
و لپ صورتیشو بوسید...نوزاد خنده ای کرد و دوباره مشغول خوردن شد...
کوک تتوی پهلوی امگارو لمس کرد و ترک پوستیایی که حالا یه خاطره کوچیک از دوران بارداری امگاش بودن رو بوسید...ته لبخندی زد و دستشو توی موهای الفاش کشید،کف سرش رو نوازش کرد و از لمس شدن پاهاش با انگشتای بلند الفا لذت برد...هر دو توی سکوت به صدای خوردن پسرشون که با حرص مک میزد گوش میدادن که زنگ تلفن موبایل ته سکوت رو شکست...
ته:الو...سلام هیونگ...
جین:......
ته:اره...اره میتونم انجامش بدم...کوکی کنارمه کمک میکنه بهم...
جین:....
ته:باشه...هیونگ لازم نیست اینهمه زحمت بکشی...میخوای کوک رو بفرستم دنبالتون؟...باشه پس،میبینمت...خداحافظ هیونگی...
کوک:هوم؟
ته:جین هیونگ بود...گفت میتونم از پس نگهداری گوکی بر بیام یا نیاز به کمک دارم،بعدم گفت غذا درست کرده میخواد بیاد اینجا،با نامجون هیونگ میان....امروز شرکت نمیری؟
کوک:تا وقتی کاملا خوب نشی شرکت نمیرم...برم اونجا همش دلم هوس نوتلا رو  میکنه...نمیتونم کار کنم...
ته اوهومی گفت و پسر کوچولوشونو دست باباش داد،دستمالی از پاتختی برداشت و نیپل خیسشو پاک کرد..کوک با سرخوشی قربون صدقه نوزاد میرفت و به کمرش میکوبید تا اروغش رو بگیره...ته پتو رو رو کنار زد و سعی کرد بایسته،با درد روی پاهاش ایستاد و لبخندی به چشمای نگران جفتش زد و خوبمی زمزمه کرد...
در کمد خودش رو باز کرد و از بسته پوشکی که برای احتیاط اونجا گذاشته بود یکی رو برداشت..
ته:بدش به من باید پاهاشو بشورم...
کوک:خودم انجامش میدم..بهم بگو چیکار کنم...
ته که سوزش بخیه هاش صبرشو تموم کرده بود باشه ای گفت و نشست...
ته:پوشکشو باز کن،با اب ولرم پاهاشو بشور و بیار..
کوک سمت حموم اتاق رفت و چند دقیقه بعد برگشت...حوله طرح خرس پسرشو دور پاهای خیسش پیچید و اونو روی تخت گذاشت،از اتاق نوزاد کرم و پودر بچه رو اورد و بعد از خشک کردنش دوباره پوشکش کرد...
ته:یه تیشرت بهم بده...نمیتونم اینجوری بیام بیرون که...
کوک گوک رو که چرت میزد رو به پهلو وسط تخت خوابوند و تیشرت سفید رنگ گشادی رو تن امگاش کرد،موهای بلند فرفریش رو با کش سفید رنگی بست و بهش کمک کرد به سمت پذیرایی بره و رو مبل بشینه،بعد ملحفه ای روی پاهای لختش انداخت و به سرعت صبحونه مفصلی براش درست کرد..اونو روی میز گذاشت و پایین مبل نشست تا برای امگاش لقمه بگیره..
ته:همه کارای من و گوکی و خونه رو دوش توعه،خیلی خسته میشی...
کوک:خسته نمیشم،دربرابر شیش ماهی که تو گوکی رو حمل میکردی کاری نمیکنم...الان نوبت منه کمک حالت باشم...
و لیوان شیر رو دست ته داد...ته به ارومی شیر رو نوشید و بعد لیوان رو دست الفاش داد..
ته:سیر شدم...نمیخوام دیگه...
کوک اوهومی گفت و از جا بلند شد،توی اشپزخونه مشغول شستن ظرفا بود که صدای در بلند شد..
ته:جینیه...لطفا درو براشون باز کن...
کوک پیشبندشو باز کرد و سمت در رفت،با دیدن جین توی درگاه در لبخند زد و دعوتشون کرد داخل..وسایل های دست جین رو گرفت و روی اپن گذاشت...
کوک:خوش اومدین...
و هاری ای که به پاش چسبیده بود رو بغل گرفت و لپشو بوسید...
جین کنار تهیونگ نشست و تبشو چک کرد...
جین:خوبی؟...درد نداری؟
ته:یه کوچولو بخیه هام میسوزن که کوکی مدام میشورتشون و پماد میزنه واسم...
جین:خوبه...خیلی مراقب باش تا زود خوب بشن،نوتلا کو؟
کوک:خوابه...الان میارمش...
نامجون که تازه تمام وسایلایی که جین خریده بود رو پیاده کرده بود روی مبل تک نفره نشست و دخترارو روی پاش نشوند...
کوک جسم کوچیک پسرشو توی دستای امگاش گذاشت و عقب رفت،جین با شیفتگی گوشای سفید پسر رو نوازش کرد و با چشمای قلبیش قربون صدقش رفت..
نامجون:چشماش شبیه کوکه،ولی بینی کیوتش شبیه تهیونگه...وای تیله های سیاه تو چشاشو..
و پشت دست کوچیک بچه رو بوسه زد...
کوک:نرفتی پادگان؟
نامجون تکیه داد و دخترارو روی زمین گذاشت تا راحت باشن‌،لیوان قهوه رو به لباش نزدیک کرد و به کوک خیره موند...
نامجون:یه موضوع مهم هست که باید باهاتون درموردش حرف بزنم...
ته:چیزی شده مگه؟
جین:نه...اممم...راستش،نامجون یه پیشنهاد داره و خب...نظر شماهم خیلی مهمه...
کوک:خیلی خب..بگین تا مام بدونیمش...
نامجون:اقای کیم و زنش تا چند روز اینده میفتن زندان‌،پرونده ای که شوگا جمع کرده اونقدری هست که نامادری ته و جین حداقل حکمش اعدام باشه..اقای کیمم‌،نمیدونم ولی شاید حبس ابد...
کوک:خب...
نامجون:این وسط..فرزند کوچک اقای کیم میمونه که باید یه فکری براش بکنیم...
کوک:یه فکری براش بکنیم نه...یه فکری براش کردی و میخوای بگی،بگو...
نامجون:ما نمیخوایم اون بچه رو بفرستیم پرورشگاه...اگه بشه،باید نگهش داریم...
کوک چشمای تار شدش رو بست و نفس عمیقی کشید..
کوک:اون بچه...متوجهین اون پسر همون هرزه ایه که تمام بدبختیای امگامو بهش داد؟
نامجون:کی امگای ترو بدبخت کرد؟
کوک:اون هرزه لعنتی..
نامجون:اونوقت میتونم نقش بچشو توی این ماجرا بدونم؟
کوک:دنبال چی میگردی نامجون؟
نامجون:دنبال هیچی...تو متوجه نمیشی‌،اینکه اون بچه بره پرورشگاه و ایندش تباه بشه ترو راضی میکنه؟اینجوری ما چه فرقی با اون زن داریم،اون ته رو بدبخت کرد ماهم دسته جمعی داریم یه بچه بی گناهو بدبخت میکنیم...
کوک:نمیدونم...درکت نمیکنم نامجون...
نامجون:لجباز نباش کوک...اون یه پسر بچه بی گناهه که هیچ نقشی توی گند کاریای والدینش نداشته...واقعا دلتون میاد زندگیشو خراب کنین؟
کوک:من به هر کسی که زیر دست اون هرزه بزرگ شده باشه اعتماد ندارم...
نامجون:خیلی خب...مثل اینکه تو اصلا نمیخوای یه کوچولو هم دلرحم باشی...
کوک:من نگهش نمیدارم..نمیزارم مایه عذاب امگام مدام جلو چشمم باشه..
نامجون:من نگهش میدارم...اونم بچه چهارممونه،ولش نمیکنم و بهت ثابت میکنم که خیلی پاک و معصومه..
ته:اممم...ببخشید که بین حرفاتون میپرم...میشه بپرسم اسمش چیه و چند سالشه؟
نامجون:۶ سالشه تقریبا..الفاست و اسمشم ایچیگیریه...
ته اهانی گفت و زیر چشم غره الفاش سرش رو پایین انداخت...
نامجون:به تهیونگ چه که اینجوری نگاش میکنی؟
کوک:چیه برا نگاه کردن امگای خودمم باید اجازه شمارو بخوام؟
نامجون:وای بحالت جونگکوک..وای بحالت اگه بفهمم به تهیونگ بخاطر این موضوع نگه داشتن بچه چیزی بگی...تهیونگ و جین تصمیم میگیرن و تو حق نداری تهیونگ رو سرزنش کنی...
کوک پوزخندی زد و لم داد...ته که ته دلش میخواست اون بچه رو از نزدیک ببینه جرعت نمیکرد جلوی الفاش حرفی بزنه و میترسید..
ته:کوکی..
کوک:نه!
ته:چشم...
نامجون لگد محکمی به پای کوک زد و با حرص نگاش کرد،کوک با تخسی چشاشو چرخوند و بلند شد...
کوک:میخوام ناهار درست کنم...بمونین برای ناهار..
نامجون:نه دیگه..باید بریم...
ته:جینی...
جین:میمونیم نام..
نامجون هوفی کشید و پاهاشو روی هم انداخت..ته با ناراحتی پسرشو نوازش میکرد و توی سکوت به رفتار الفاش فکر کرد،جین دستاشو دور گردن امگای کوچیک تر حلقه کرد و گونشو بوسید...
جین:نبینم ناراحتیتو..
ته اروم لبخند زد و چیزی نگفت...بعد لباشو تر کرد و اروم تر لب زد..
ته:ببخشید که اینجوری کرد..من مشکلی ندارم که نگهش دارم ولی...
جین:میفهمم..کوکم کوتاه میاد،نامجون میگه دیدتش،خیلی مودب و ارومه..من نگهش میدارم،تو نیازی نیست غصه بخوری براش...
ته:من نمیخوام باهاش بد باشم،اون بی گناهه و دوست ندارم حس تنها بودن بکنه،اگه کوکی میزاشت نگهش میداشتم،لطفا مراقبش باش...
جین دونسنگ لوسشو بغل کرد و موهاشو بوسید...
جین:بگردم که اینقدر قلبت مهربونه...
ته:روم نمیشه از نامجون هیونگ معذرت خواهی کنم،ببخشید...
جین:فداسرت عزیزم...عیبی نداره،نامجون و کوک باهم کنار میان...
ته:میشه نرین؟...نمیخوام از هم ناراحت باشن،اشتیشون بده...
جین:باشه...
کوک:ته زنگ بزن جیمین اونام بیان،باید پرونده های شوگا رو ببینم...
جین:ته گوشی نداره،خودت زنگ بزن....داد زدن و چشم غره که بلدی،حتما زنگ زدنم بلدی...
کوک با تعجب به نگاه عصبی جین خیره شد و سرشو کج کرد...ته سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت...
جین چشم غره وحشتناکی به الفا رفت و روشو برگردوند..خواست لباس گرم بلندشو در بیاره که نامجون با عجله بلند شد و کمکش کرد..ته خندید و به شکم بزرگ هیونگش که زیر پیراهن نازکش بیشتر به چشم میومد خیره شد...
تهیونگ:امیدوارم سالم بدنیا بیاد...
جین:نامجون میگه اگه ایچیگیری رو بیاریمش پیش خودمون میشه بچه بزرگ خانواده و هیونگ بقیه،اجومارو باید نگه داریم چون دست تنها نمیتونم...احتمالا مجبور بشیم یه خونه بزرگتر بگیریم..
ته:خیلی خوبه اینجوری،خانواده پر جمعیتی میشین...
جین:اره....
.
.
.
هیونجین با خستگی خودشو روی مبل انداخت و نق زد..
هیونجین:اون یه بچه نیست..یه شیطان به تمام معناست.
هوپ:بهت گفتم که نیاز داره از بدو تولد کنترل بشه،میتونه خطرناک باشه،قدرتاش خیلی زیاده...
هیونجین:وقتی با اون چشمای یخیش نگام میکنه و میخنده چهارستون بدنم میلرزه،اخرش هممونو نابود میکنه..
فیلیکس درحالی که بچه بغل داشت کنار جفتش نشست و به کشیده شدن پسرش به سمت هیونجین خندید..هیونجین خودشو عقب کشید بلند شد...
هیونجین:نه عزیزم...بغل اپا بمون..پاپایی خستس..
بچه لبخند بزرگی زد و بعد با ذوق جیغ زد...
فیلیکس:ببین تولمو چقدر کیوته...بدجنس نباش...
هیونجین:اره کیوته..ولی نمیدونی چقدر عذابم میده‌،وای میز اتاق کارمو با یه پلک زدن خورد کرد...
الهه ماه:باید کنترل بشه،میرم معبد یکیو پیدا میکنم که کمکتون کنه...
فیلیکس:از مینسوک چخبر؟
هوپ:خوبه..باید برم دنبالش،بهش قول دادم بیارمش تمام قصرو بگردونمش...
فیلیکس اهانی گفت و پسرشو زمین گذاشت،هیونجین ضعف کرده پسر تپلشو بغل گرفت و لپشو محکم بوسید...
هیونجین:اینقدر پاپا رو اذیت نکن شیطان کوچولو...نباید اینقدر خرابکار باشی..
چشمای یخی و شیشه ای نوزاد دور تا دور میچرخید و دست و پا میزد...
هوپ:اون زودتر از بقیه بچه ها بزرگ میشه و مسولیتشو بدست میگیره...بنابراین باید اموزش استفاده از قدرتاش رو بهش بدیم و یاد بگیره چطوری کنترل کنه...
فیلیکس:زود نیست؟
هوپ:نه...میبینی که همین الانم همش وسایلارو خورد میکنه و نمیتونه کنترل کنه توانمندی هاش رو،باید حداقل قدرتاش رو خنثی کنیم تا وقتی بتونه اموزش بگیره...ینفر رو پیدا میکنم که کمکتون کنه...
و از جا بلند شد..
هوپ:میرم دنبال مینسوک...فعلا....
و از در ورودی خارج شد...
.
.
.
گرگ سیاه رنگ پوزش رو کنار بچه گذاشت و دراز کشید،جیمین توی اشپز خونه با جین درباره بچه الفایی که قرار بود به جمعشون اضافه بشه حرف میزدن و اشپزی میکردند،شوگا و نامجون هم اطلاعات دریافتی از شرکت کیم رو با هم به اشتراک میزاشتن...
نامجون:خیلی خب...تمامی مدارک رو به ترتیب تاریخ باید مرتب کنیم،باید پرینت حساب های مالی شرکت رو ضمیمه پرونده کنیم و صبر کنیم خانم کیم از مسافرت برگرده...
شوگا:من میسپرم که همه مدارک رو کپی بگیرن و تاریخ دقیق برگشت خانم کیم رو چک کنن..شاید مدارک بیشتری بدست اوردیم...
نامجون هومی کشید و از قهوه توی لیوانش خورد..گرگ به صورت دلخور امگاش نگاه کرد و زوزه ارومی کشید...
Jk:معذرت میخوام امگا...
ته:مهم نیست...
و بغض بزرگشو قورت داد،گرگ با دلجویی چونشو به سر امگا کشید و بو گذاشت،پنجشو روی دست امگا گذاشت و لیس ارومی به صورتش زد...
Jk:فک لعنتیشو خورد میکنم که امگامو ناراحت کرد،حق نداشت اینجوری رفتار کنه...اینجوری بغض نکن عمر الفا.
ته:هق...ازتون ناراحتم..هق...اون بچه گناه داره،کوکی بدجنس شده..
Jk:گریه میکنی انگار داری جونمو میگیری...ببخشید،اصلا خودمون نگهش میداریم،اون بیشعور بلد نیست چجوری باید رفتار کنه...
ته:هق...گریه...هق...نمیکنم....
گرگ لیسی به اشکای امگاش زد و خرناس ارومی کشید...
Jk:ولی داری میکنی...بیا اینجا ببینم توله...
و دستشو دور کمر امگا برد،ته کوچولوشونو که با دستاش بازی میکرد رو توی کریر گذاشت و بین خزای الفاش خزید...گرگ دمشو دور تن امگا پیچید و سعی کرد از دلش دربیاره..
Jk:نبینم واسه کارای اون احمق اشک بریزی...حسابشو میرسم که دیگه جرعت نکنه با امگای لوسم اینجوری رفتار کنه...دوس داری خودمون نگهش داریم؟
ته:اوهوم...ولی کوک رو چیکار کنم؟
Jk:حق نداره با حرفاش ترو اذیت کنه...اگه میخوای بزرگش کنی مشکلی نداره...
ته:دوست دارم بیارمش پیشمون...ولی جین هیونگ خیلی ذوقشو داره،نامجونی هم انگار عاشقش شده،نمیدونم...
Jk:میخوای چیکار کنی هوم؟
ته فین فین کرد و موهای بلندشو کنار زد..
ته:بزار جینی نگهش داره،نمیخوام کوک رو اذیت کنم...
Jk:من اون الفارو میکشم که دل کوچیک امگامو خون میکنه،حق نداره اشک ترو دربیاره..فعلا بزار دوری بکشه،من برنمیگردم...
ته:من...هق...من میخواستم ازش بخوام یبار...هق...یبار بچرو ببینم...
گرگ پوزشو به صورت امگا کشید و چشمای قرمزشو به چشمای خیس امگا داد...
Jk:باز که داری جونمو میریزی...میبینی،غلط میکنه نزاره..خودم میام میبرمت اصلا...گریه نکن زندگی...
ته نفس عمیقی کشید و پوزه گرگ رو بوسید،توی بغلش لم داد و به بچشون خیره شد...
Jk:گرگش خیلی ریز و کیوته،باید ببینیش...
ته:حال وی خوبه؟
Jk:زایمان سختی داشت،ولی اوهوم...خوبه...توله سفیدمون داره سعی میکنه رو پاش بایسته ولی هنوز خیلی براش کوچیکه...اومو چشای درشتشو..
نوزاد که به گرگ سیاه رنگ خیره بود بی دندون خندید و پاهاشو تکون داد...ته خندید و بچه رو بغل گرفت،گرگ دمشو به شکم نوزاد زد وقلقلکش داد و خندش رو در اورد...یونجون که بعد از مدت ها تلاش کردن الان میتونست به راحتی راه بره با هیجان دندونای کیوتشو با خندیدنش نشون داد و بدو بدو سمت نوزاد اومد...
یونجون:گوتی..گوتییییی
گرگ به پسر بچه خیره شد و خرناس ارومی کشید...
Jk:بوی شیفتگی میاد،از بچم دور بمون...
یونجون به پای ته چسبید و نق زد...
یونجون:گوتییییی...
ته یونجون رو روی پاش نشوند و با دیدن برق چشاش موقع دیدن نوزاد بلند خندید...
یونجون:بوشش تنم؟...خوجمله..
Jk:این لعنتی رو بزار زمین..گازت میزنم بچه،نمیتونی پسرمو ببوسی...
یونجون با تعجب به دم سیاه رنگ گرگ نگاه کرد و اونو توی دستش گرفت،گرگ با تعجب به پسر بچه که با شجاعت هی خودشو بیشتر تو بغل گرگ مینداخت نگاه کرد...
یونجون:یونی دوسش داله...بزلگه...
ته:اوهوم..بزرگه ولی مال منه...
یونجون:بلا یونی نباشه؟..
ته:نه عزیزم..شما خودت بزرگ میشی همینجوری میشی..
یونجون:سیاه دوس دالم...خوجمله...
و بعد خم شد و تند تند بوسه ای به لپ نوزاد زد...گرگ عصبی خرناس کشید و با دمش اونو عقب زد...
یونجون:شتلات خولده؟..بوی شتلات میده...
ته:نه کوچولو...بوی شکلات از بدنشه،نمیتونه چیزی بخوره هنوز..
یونجون:ببلمش خونمون؟..لدفنی...پیش یونی باشه،بازی تنیم..
ته:نمیشه که..باید پیش مامان و باباش باشه..
Jk:داره عصبیم میکنه..جیمینو صدا بزن بیاد ببرتش...
ته:بچست...گناه داره گریه میکنه..
Jk:پس نزدیک توله سفیدم نیارش...
ته لبخندی زد و به پسر کوچولوی خوابیدش بین خزای مشکی رنگ الفا نگاه کرد،دم گرگ مالکانه دو تن کوچیکش حلقه شده بود و پوزه مشکی رنگش کنار سر بچه قرار داشت..
یونجون:یونی نینی دوش داله..بازم بوشش تنم؟
ته:خوابیده...بیدار میشه گریه میکنه...
یونجون لبشو برچید و از پای ته پایین رفت،بدو بدو سمت هاری که با کنجکاوی به گلدون خیره بود رفت و خودشو روی دختر انداخت...
یونجون:بازیییییی...
هاری جیغی کشید و موهای مشکی پسر رو توی مشتش گرفت و کشید..
هاری:دوشت ندالمممم...نزدیتم نشوووو...
و گریه پسر رو در اورد،نامجون سراسیمه بلند شد تا پسر رو از دست دخترش نجات بده،یونجون که حالا قطره های اشکش صورتشو خیس کرده بودن به بدن نامجون چسبید و نق زد...
یونجون:ماما...شیللل...میمی بخولم...
نامجون به کیوتی پسر خندید و اونو دست جیمین داد،جیمین پسر گریونش رو بوسید و زیر غذا رو خاموش کرد و کنار جین روی صندلی نشست...دکمه لباسشو باز کرد تا به پسر شیر بده...
جیمین:پس گفتی میخوای بیاریش خونه خودتون؟
جین:اوهوم..سه تا که بچه های خودمن،یکیم اون،دلم نمیاد اوارش کنم...نامجون عاشق بچست و نمیدونی چه ذوقی داره..
جیمین:خیلی خوبه هیونگ...اینجوری اینده اون بچه هم تباه نمیشه...امگاتون اذیتت نمیکنه؟
جین:دوباره بهم بیخوابی میده و این حالات نزدیک بودن زایمانمه..دو هفته قبل زایمان بیخوابی میگیرم و روزا بدنم درد میکنن...
جیمین:هر وقت به کمک نیاز داشتی بهم زنگ بزن میام پیشت..
جین:مرسی جیمینا...تو خیلی کار میکنی وقتایی که بیکاری بهتره استراحت کنی...نیازی نیست اینقدر زحمت بکشی..
جیمین:اینکه کمک تو یا ته بکنم برام زحمتی نیس...
.
.
.
.
کوک با ناراحتی نگاهی به امگای ساکتش کرد،امگا پسرش رو شیر داد و بعد تیشرتی که از تنش در اورده بود رو دوباره تنش کرد،پسر رو روی دستش خوابوند و به کمرش کوبید تا شیر اضافه رو بالا بیاره..
الفا با ناراحتی وارد حموم شد تا دوش بگیره،در همین حین امگا به ارومی روی پاش ایستاد و پسر رو توی گهواره خوابوند،پماد بخیه هاش رو برداشت و بعد از شستن پاهاش توی سرویس بهداشتی اونو به بخیه هاش زد،دستش رو به دیوار گرفت و با قدم های کوتاهش به تخت برگشت و دراز کشید..
نیم ساعتی میشد که گرگ بعد از تمام روز موندن پیش امگا جاشو با مرد عوض کرده بود و حالا کوک تماما بی توجهی از امگا دریافت میکرد..
مرد دوش سریعی گرفت و بعد در حموم رو باز کرد،با دیدن چشمای بسته امگا که زیر نور اباژور معلوم بود اهی کشید و لباساشو عوض کرد..پتو رو به ارومی کنار زد و پاهای امگارو از هم فاصله داد..
ته:نکن..
کوک:میخوام برات پماد بزنم..
ته:خودم زدم...
و پاهاش رو هم هم چسبوند و پتو رو روی خودش کشید..همچنان چشماش رو بسته بود و حاظر به نگاه کردن نبود...
کوک باشه ای زمزمه کرد و از جا بلند شد،پشت امگا دراز کشید و اونو توی بغلش گرفت،بوسه ارومی به تتوی jk پشت گردنش زد و لب زد...
کوک:معذرت میخوام...نباید اونجوری رفتار میکردم..
ته:....
کوک:نباید عصبی میشدم و سر تو خالیش میکردم..ببخشید تهیونگ..
ته:بزار بخوابم...
کوک:میدونی قهر بکنی من میمیرم..خواهش میکنم...دیگه انجامش نمیدم،گرگم کلی اذیتم کرده ته..
ته:خداروشکر گرگتو دارم..
کوک:اینجوری نکن..میبرمت،میبرمت ببینیش،اصلا چند روز میاریمش اینجا که پیشمون باشه...
ته:که اونم اذیت کنی؟
کوک:نه...به الهه ماه نه...ته دارم دیوونه میشم اینجوری قهر نکن..
ته:دیگه انجامش نده...
کوک پشت گردن امگارو بوسید و به خودش فشردش..
کوک:غلط بکنم دیگه اینکارو بکنم...برگرد ببینمت،چشمای خوشکلتو ببینم..
ته به ارومی برگشت و به الفاش خیره شد..کوک صورت امگارو توی دستاش گرفت و چشماشو بوسید...
کوک:قربونت برم همه زندگیم...معذرت میخوام...
ته اوهومی گفت و سرشو روی سینه الفاش گذاشت..
ته:باشه...درد دارم..
کوک:بخیه هاتو خودت شستی؟
ته:اوهوم...
کوک:چرا راه میری اخه.. باید بزاری الفات انجامش بده برات...پمادتو که زدی،بخاطر راه رفتن زیاده...
ته نق زد و پاهای بی حسش رو سعی کرد تکون بده...
ته:درد دارن...گرسنمم هست..
کوک:از شامی گرفتم هنوزم هست،چیزی نخوردی که..برات بیارم؟
ته اوهومی گفت و منتظر شد الفا غذاشو توی ماکروفر گرم کنه،کوک ظرف غذارو دست امگا داد و از توی کمد پسرشون شیر دوش های برقی رو اورد...
کوک:طرز استفادشو بلدی؟
ته:اوهوم...جین هیونگ یادم داد،باید بزارم رو نیپلم تا خودش شیر بگیره،بعدم بریزیم توی شیشه شیر،تا چهار ساعت میتونه تو یخچال باشه،اگه نصفه شب گرسنه شد بهش بدیم..
کوک:تو نیاز نیس نصفه شبا بیدار بشی،خودم حواسم هست...غذاتو بخور بعد انجامش میدیم...
ته اوهومی زمزمه کرد و مشغول خوردن شد،کوک با لطافت پاهای امگارو ماساژ میداد و نوازشش میکرد...بعد لباس امگارو بالا زد و کمکش کرد شیشه شیر کوچولوشونو پر کنن..در اخر امگای خوابالودش رو روی تخت دراز کرد و پیشونیشو بوسید،ظرف غذا و شیشه شیری که پر شده بود رو به اشپز برد و مشغول تمیز کاری شد..یکساعتی رو صرف شستن ظرف ها و تمیز کردن خونه کرد و به اتاق برگشت،پوشک امگارو عوض کرد و کنار جفتش با خستگی دراز کشید...
امگارو توی بغلش کشید و موهای بلندشو نوازش کرد،بعد کم کم چشماشو بست و خوابید...
------------------------------------------
های قندعسلای من..
من دیروز فراموش کردم اپش کنم...
یه پارت طولانی خدمتتون...

ووت و کامنت یادتون نرهههههه❤❤
ماچ بهتون و دوستتون دارمممممم❤💜

My special omegaWhere stories live. Discover now