پارت 57(خبرای خوبی در راهه)

1.7K 252 46
                                    

هوپ بازدن لگدارومی به پای پزشک قصر بهش چشم و ابرو اومد..پزشک سری تکون داد و بعد از چک کردن نبض تهیونگ که غیر عادی میزد از جاش بلند شد...
پزشک:چیزی نیست...بخاطر اینکه تبدیل شدن انرژیشون یهو تحلیل رفته و باعث سرگیجه شده،چون بدن ضعیفی دارن باید بعد از تبدیل شدنشون بهشون رسیدگی بشه و نزارین از جاشون بلند بشن..به همین خاطر حالت تهوع بهشون دست داده...
هوپ باشنیدن دروغی که پزشک تونست جور کنه نیشخندی زد و سری تکون داد..
کوک:یعنی دیگه مشکلی ندارن؟
پزشک:نخیر..حالشون خوبه،بزارین استراحت کنن تا انرژیشون برگرده...
کوک سری تکون داد و تشکر کرد،جیمین با بغض به چشمای بسته ته خیره بود و حرفی نمیزد،جین هم به دست ته چسبیده بود و حاظر به ول کردنش نبود...
هوپ:خیلی خب،برین بزارین استراحت کنه،شامتون امادست،تا شام میخورین من مراقبشم...
و همرو از جمله کوک بزور بیرون فرستاد و پیش تهیونگ برگشت...کنار تهیونگ نشست و نخودی خندید...سمت ته خم شد و بعد از بوسیدن گونش با ارامش لب زد..
هوپ:حس میکنم سبک شدم،غصه هایی که کشیدی رو با جونم حس کردم و حالا سبک شدم،مبارکت باشه تهیونگی....
و خودشو عقب کشید...ته اروم نفس میکشید و بی خبر از همچیز توی خواب بود،هوپ با زیرکی محلولی که از جادوگر گرفته بود رو توی اب روی پاتختی ریخت و خطاب به ته گفت...
هوپ:این کمکت میکنه تا شب جشن حالت تهوع نداشته باشی،نمیخوام نقشه هام خراب بشن.. خوشحالیتون رو میخوام ببینم و نمیزارم زود زود خودتون بفهمین...
و از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره....
.
.
.
تهیونگ pov
بااحساس گرسنگی زیادی از خواب بیدار شدم،شکمم بهم میچیپید و بشدت گرسنه بودم،لیوان اب پاتختی رو برداشتم و یه نفس همرو سر کشیدم و سرمو تکون دادم تا سنگینیش از بین بره..از تخت پایین اومدم و بعد از درست کردن موهام جلوی اینه از اتاق بیرون اومدم تا کوک رو پیدا کنم،دلم بغلشو میخواست...
داشتم توی راهروی تاریک یواش قدم میزدم که جلوی یکی از اتاقا با شنیدن صدای نق نقی سرجام ایستادم،صدای ی...یه بچست؟ناخوداگاه به سمت در اتاق کشیده شدم وگوشمو به در چسبوندم،صدای غر غر یه بچه میومد..کی توی اتاقه؟..با شک و دو دلی درو باز کردم و داخل شدم..هیچکس توی اتاق نبود،دنبال صدا گشتم که با شنیدن دوباره غرغرش متوجهش شدم،کنار تخت دونفره یه ساک بچه گونه بود و کنارش توی تخت کوچیکی یه بچه دست و پا میزد...
به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم،یه پسر بود که حدودا یکسال و نیمه بود...با دیدن من چشماش برق زد و دوباره از خودش صدا در اورد...این بچه مال کیه؟..توی صورتش دقت کردم،لبای قلوه ای تپلی که وقتی میخندید لثه های صورتیش پیدا میشدن،چشمای پف دار و بینی دکمه ای و ریز...چرا انگار مخلوط چهره جیمین و شوگاست؟...با شک دستمو سمتش بردم که خودشو بالا کشید و دستمو چنگ زد و با ذوق خندید...خندش لبامو کش اورد،ساعد دستمو میکشید و سعی میکرد تن تپلشو بالا بکشه،ضعف کرده دستمو زیر بوتش انداختم و اونو تو بغلم کشیدم،با رسیدن سرش به گردنم سریع دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونم گذاشت..با اینکارش ته دلم فرو ریخت و شکمم بهم پیچید...اه کوتاهی کشیدم که با دیدن گردنبند توی گردنش نفسم برید....این...این همون نگینیه که من برای جیمین گذاشتم نه؟
دوباره پسر رو توی بغلم عقب کشیدم و بهش خیره شدم..
تهیونگ:یو..نجون؟
با شنیدن اسم ذوق کرد و خودشو تکون داد و از خودش صدا در اورد...
یونجون:دیمی..نی...
تهیونگ:جیمین؟..جیمین اینجاست؟..
و دوباره کودک رو محکم بغل کردم..یونجون که انگار از بوی بدن تهیونگ خوشش میومد به یقش چنگی زد و عطرشو بو کشید...
تهیونگ از اتاق بیرون اومد و با بچه توی بغلش از پله ها پایین دویید...
تهیونگ:کوک...کووووککک
و نفس زنون خودشو به سمت پذیرایی کشوند...بی توجه به اطرافش داد کشید..
تهیونگ:این بچه مال کیه؟یونجونه؟جیمین اینجاست؟
و سرشو به سمت کوک چرخوند که نگاهش با نگاه شوگا هیونگش بهم برخورد..شوگا با عجله از جا بلند شد و خودشو به تهیونگ رسوند و اونو بین بازوهاش کشید...
شوگا:وای تهیونگ...
تهیونگ:شو...گا هیونگ؟
شوگا اونو توی بغلش چلوند و با ذوق به خودش فشارش داد..یونجون که بین تن هر دوشون گیر افتاده بود جیغی زد و به موهای تهیونگ چنگ انداخت...شوگا عقب کشید و پسرشو از موهای ته جداکرد...ته خواست حرفی بزنه که با بوسیدن شدن تند تند صورتش گیج شده دستایی که صورتو محکم گرفته بودن رو چنگ زد و سعی کرد طرف مقابلشو از خودش جدا کنه که با بغل شدنش از پشت توی تن کسی گیر افتاد...بوی عطر بدن جیمین رو میشنید و دستایی که چنگ زده بود رو میتونست تشخیص بده...
تهیونگ:جینی....
جین به گریه افتاد و هق زد و تهیونگ و جیمین رو توی بغلش گرفت...
جین:‌تهیونگی من...
تهیونگ هم زد زیر گریه و سه تایی همینطور که بغل کرده بودن زار زار گریه میکردن...
کوک:دارین چیکار میکنین،تهیونگ رو گریه نندازین اون همینجوریشم انرژی بدنی نداره..
و از بین دوتا امگا جفت خودشو بیرون کشید،نامجون هم بعد از چلوندن دوباره تهیونگ اونو ول کرد و حالا تهیونگ به جین و جیمین به تهیونگ چسبیده بود..
تهیونگ با دیدن یونجون خودشو روی زمین انداخت و سمتش خیز برداشت و یه لحظه اونو روی دستاش بلند کرد،یونجون جیغی زد و با دیدن فردی که به تازگی ازش خوشش اومده بود با خیال راحت توی بغلش لم داد...تهیونگ ضعف کرده اونو بوسید و قربون صدقش رفت...
هوپ که از اتاقش بیرون اومده بود با دیدن هاری که داشت قصرشو بهم میریخت پلکش عصبی پرید و اونو زیر بغلش زد...
هوپ:توی عجوزه لعنتی...یجا بشین دختر چه اصراری داری همجارو خراب کنی...
و اونو پیش هانول گذاشت..ته حالا گوشه سالن بین عروسک بچه ها نشسته بود و با شیفتگی با سه تاشون بازی میکرد و هر از چند دقیقه یکیشونو محکم میبوسید...
هوپ که از بابت هاری خیالش راحت شده بود کنار کوک نشست و بهش خیره شد...کوک با لبخند کوچیک و غمگینی به تهیونگ نگاه میکرد و چیزی نمیگفت...
هوپ:لبات چرا اویزه؟
کوک به سمت الهه ماه نیم نگاهی انداخت و دوباره به جفتش خیره شد...
کوک:بنظرت چرا؟
هوپ:دلت بچه خواست؟
کوک:دلم بچه بخوادم کاری از دستم برنمیاد...همینکه ته با کوچولوهای جین و جیمین خوشحاله برام کافیه،مهم نیست خودمون بچه نداریم...من کنار اومدم باهاش...
هوپ:کنار اومدی و زانوی غم بغل گرفتی؟
کوک:تو جای من نیستی،اینکه نتونی هیچوقت بچتو بغل بگیری  و بهش عشق بورزی خیلی سخته..با اینحال همش فدای سر تهیونگ...تهیونگ میتونه جای خالی هرچیزی رو برام پر کنه..
هوپ:چرا نرفتین دکتر؟
کوک:اولایلش میگفتم حتما میبرمش تا بتونیم هرجوری شده بچه دار بشیم،اما الان نمیخوام اینکارو کنم،هیچ وقت تهیونگ رو برای بچه دار نشدنش نمیبرم زیر دست دکترا،نمیخوام بشه موش ازمایشگاهی و بخوان همچی رو روش امتحان کنن...تهیونگ نقصی نداره و همینی که هست کاملترینه،هیچ مشکلی نیس که بخوام دکتر ببرمش...
هوپ از عشق کوک به وجد اومد،لبخند عمیقی زد و موهای کوک روبهم ریخت...
هوپ:میبینم تهیونگ تمام روحتو پر از عشق به خودش کرده...
کوک:اون زیباترین و بهترین فردیه که میتونستی بزاریش تو سرنوشتم،همچنین قوی ترینه،وقتی نگینای روی پیشونیشو میبینم پر از حس خوب و افتخار میشم براش...
هوپ:خوبه...بهش افتخار کن و دوسش داشته باش،تیکه الماس تو دستاتو محکم نگهش دار کوک...
کوک هومی کشید و باشه ای گفت...
هوپ:غصه هم نخور،درست میشه..تهیونگ ناراحتیتو میفهمه...اینکه بفهمه برای بچه غصه میخوری نابودش میکنه،سرافکنده و شرمندش نکن...
کوک:حواسم هست...
و سمت جفتش رفت،کنارش نشست و اروم توی گوشش لب زد..
کوک:مشکلی نداری عزیزم؟
تهیونگ:نه...خوبم الفا...
کوک اوهومی گفت و بوسه ای روی شونش گذاشت،یونجون رو روی پاش نشوند و لپاشو چلوند...
کوک:ایگووو عروسک...یونجونی...
یونجون که از بغل ته دور شده بود نق زد و خودشو روی پای ته انداخت و بهش چسبید...
کوک:واوو...چه بهت عادت کرده همین چند ساعت...
تهیونگ:خیلی شیرینه...وای همشون کیوتننن...
کوک با دیدن نگاه کنجکاو هانول چشمکی براش زد و بوس فرستاد،هانول لبخند گنده ای زد و روی پاهاش ایستاد،به سمت کوک اومد و دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد...کوک کمرش رو گرفت و با گذاشتن بوسه ای کف دستش اونو روی پاش نشوند...انگشتاشو بین موهای پرش برد و نوازشش کرد و به وا رفتن دختر تو بغلش نگاه کرد...
با صدا زدنش توسط جین به خودش اومد و سرشو بلند کرد...
جین:هانولو خوابوندی؟دستت درد نکنه..پاشین،پاشین برین استراحت کنین ته انگار داره از حال میره..مام میریم بخوابیم پاشین...
کوک لبخند ارومی زد و با دیدن جین که هاری خواب الود بغلش بود هانول رو روی دستاش گرفت و با گفتن کمکت میکنم پشت سر جین راه افتاد،ته یونجون رو که به سختی از خودش جدا کرده بود رو به جیمین داد و با گفتن شب بخیر سمت اتاقش رفت تا مسواک بزنه و اماده خوابیدن بشه..
کوک هانول رو توی تخت گذاشت و کمرشو صاف کرد،جین تشکر ارومی کرد و تا دم در همراهیش کرد،کوک خواست به اتاقشون برگرده که جین با دودلی صداش کرد...کوک به عقب برگشت و سوالی به جین خیره شد...
جین:اممم...خواستم بگم ازت ممنونم که اینهمه هوای ته رو داری،مرسی که مراقبش بودی...
کوک:وظیفمه...
جین:اون اوایلش ازت خیلی بدم میومد ولی الان میدونم تو مناسبترینی برای تهیونگ..
کوک سری تکون داد و خندید...بعد از گفتن شب بخیر به همدیگه هرکسی توی اتاقش رفت...جین با دیدن الفاش که تازه از حموم بیرون اومده بود به سمتش رفت،سرشو بالاگرفت و لبشو بوسید....
نامجون:بیا بخوابیم...
جین اوهومی گفت و لباساشو عوض کرد،مسواک زد و بعد از چک کردن دوقلوها زیرپتو خزید،توی اغوش نامجون رفت و بعد از گرفتن بوسه شب بخیر به خواب رفت...
.
.
کوک بعد از بستن در اتاقشون سریع خودشو به تخت رسوند،روی تهیونگ خم شد و با چک کردن صورتش لبخند ارومی زد،پیشونی جفتشو بوسید و برای اطمینان از خواب یا بیدار بودنش صداش زد...
کوک:بیبی؟
تهیونگ:بیدارم کوکی...
کوک:بهتری؟سرگیجه و حالت تهوعت بهتر شدن؟
تهیونگ:اره...خوبم،نگران نباش..
کوک:به چیزی نیاز نداری؟اگه چیزی میخوای برات بیارم..
تهیونگ:نه عزیزم..بیا بخوابیم،خودتو اذیت نکن...
و دست کوک رو کشید،جونگکوک باشه ای گفت و پلکای بسته جفتشو بوسه زد،دراز کشید و جسم بغلی تهیونگو بین دستاش گرفت،بازوشو زیر سرش گذاشت و سرشو بین موهاش برد و نفس کشید..
.
.
هیونجین:دیگه چیزی نمیخوای؟
فیلیکس که دولپی ساندویچشو گاز میزد سرشو به معنی نه تکون داد،هیونجین خمار از خواب سرشو روی پای جفتش گذاشت و به غذا خوردن نصف شبی فیلیکس خیره شد...
فیلیکس:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
هیونجین:هیچی..بخور..
فیلیکس:وقتی نگام میکنی چجوری بخورم؟..معذبم میکنی...
هیونجین هوفی کشید و سرشو چرخوند،با انگشت تیشرت جفتشو بالا زد و به شکم صاف و سفیدش نگاه کرد،هنوز بچه خیلی کوچیک بود و هیچ تغییری توی بدن فیلیکس ایجاد نکرده بود،با اینحال انگشتاشو دور شکمش چرخوند و نوازشش کرد،سرشو جلوتر برد و ناف فیلیکس رو زبون زد و بوسیدش که فیلیکس تو خودش جمع شد..هیونجین کمر فیلیکسو گرفت و با مشغول بوسیدن شکمش شد...
فیلیکس:قلقلکم میااااد..
هیونجین:غذاتو بخور...با بچمم نمیتونم وقت بگذرونم؟
فیلیکس:من کی گفتم وقت نگذرون...بد اخلاق..
هیونجین:منو نصف شب بیدار کردی و غذا خواستی،الانم میگی نگام نکن معذب میشم،شکمتم که دست نزنم،بخوابمم مطمعنم بیدارم میکنی..چیکار کنم؟
فیلیکس:اینقدر غر نزن...وقتی بچتو میزاری تو بدن من عواقبشم بپذیر،منکه شامم خورده بودم و خوابیده بودم،به قول خودت بچت یهو گرسنش شد..با منم بداخلاقی نکن...
هیونجین:بداخلاق نیستم...
فیلیکس:مگر اینکه خودت بگی نیستی...پاشو میخوام بخوابمم...اینقدرم به شکمم دست نزن...
خواست به طرف مقابل برگرده که هیونجین مانعش شد...
هیونجین:الان این یعنی قهر؟
فیلیکس:نخیر..این یعنی اعلام هشدار...من یه امگا نیستم که هرچی گفتی راه بیام و بگم چشم،خدای ابم،اذیتم کنی میبرم تو دریا غرقت میکنم...باهام کل کل نکن...
هیونجین:تهدید؟...اونم جفتت؟
فیلیکس:اره...یااا اینقدر شکممو نمال...
هیونجین گاز محکمی به شکم جفتش زد تا حرصشو خالی کنه،فیلیکس با دهن بسته جیغ خفه ای کشید و با غیض موهای هیونجین رو از ریشه کشید...هر دو با هم درگیر بودن و بدون هیچ شوخی ای داشتن همو میزدن که با تیر کشیدن شکم فیلیکس چشماش تا اخر گشاد شد و پتو رو چنگ زد،جیغ بلندی زد و چشماش پر از اشک شد،هیونجین که با دیدن این اتفاق حسابی ترسیده بود سریع زیر دل فیلیکس رو نوازش کرد و سعی کرد ارومش کنه...فیلیکس با حس کردن درد زیادش گریه میکرد و به خودش میپیچید تا کمی ازش کم بشه،با حس بالا اومدن محتویات معدش از روی تخت پایین پرید،هیونجین اونو بغل کرد تا توالت حملش کرد،فیلیکس با شدت گرفتن دردش عق بلندی زد و همرو بالا اورد،همونجا کف توالت بیحال وا رفت و پاهاشو توی شکمش جمع کرد..هیونجین دستمال خیسی رو برداشت و صورت فیلیکسو تمیز کرد...
فیلیکس با تمام وجود هق زد و گریه هاش دوباره شدت گرفت،به دست هیونجین چنگ زد و جیغ کشید،هیونجین دوباره روی تخت بردش و گوی ابی که الهه ماه داده بود رو توی مشت جفتش گذاشت...
هیونجین:اروم...نفس عمیق بکش،بهتر میشی بیبی...هییییس..تو خودت نپیچ دلپیچت بدتر میشه...
فیلیکس:اخ...ایییی هیون هیونننن...
هیونجین:جان هیون؟...اروم میشی،صبر کن...
و اونو توی بغلش کشید،کمرشو نوازش کرد و بوسه های پراکنده ای روی سرش زد...بعد از چند دقیقه با نشنیدن صدایی از فیلیکس عقب کشید،قطره های اشکی که از چشماش پایین میریختن رو پاک کرد...
هیونجین:بهتری؟
فیلیکس سرشو به نشونه نه تکون داد،بیحال چشماشو بست و هق زد...هیونجین با دیدن قطره های عرق دستمالی رو خیس کرد و مشغول تمیز کرده صورت و بدنش شد...در اخر حوله خیس رو روی پیشونیش گذاشت و کنارش نشست...فیلیکس بی حال دستشو باز کرد بود و گوی رو بین انگشتاش میچرخوند...
هیونجین:دردتو کم میکنه؟
فیلیکس با بیحالی سری به نشونه نه تکون داد،نفسی گرفت و اروم زمزمه کرد...
فیلیکس:تحملمو میبره بالا که درد رو تحمل کنم...یجورایی مجبورم میکنه به تحمل درد...
هیونجین:هنوز یه ماهم نیست بارداری،اینجوری بهت سخت میگذره...
فیلیکس:میدونم...الهه ماه گفت باید تحملش کنم،قدرت بچه خیلی زیاده،چاره ای ندارم...
هیونجین اروم پاهای جفتشو ماساژ میداد و به حرفاش گوش میداد...
هیونجین:خیلی خب،میتونی یکم بخوابی؟من میمونم بالا سرت تا تبت بیاد پایین...
فیلیکس دوباره سرشو تکون داد...
فیلیکس:تو خیلی خوابت میومد...من خوبم اگر حالم بد شد بیدارت میکنم،بیا بخواب...
هیونجین:نمیخوام،نمیتونم بخوابم..هیییش هیچی نگو و چشماتو ببند،سعی کن نفس عمیق بکشی تا خوابت ببره....
و فرصت حرف زدن رو از فیلیکس گرفت..از جاش بلند شد تا دستمال رو با اب سرد خیس کنه و دوباره برگرده...
.
.
.
جین دوقلوهاشو توی تابی که الهه ماه به بلند ترین درخت وصل کرده بود تاب میداد..هیونجین کمر فیلیکس رو بغل کرده بود و کمکش میکرد بتونه بین درختا قدم بزنه و ریلکس کنه،نامجون،کوک،شوگا و جیمین پاسور بازی میکردن و ته یونجون رو مثل بچه خودش بغل کرده بود و ازش جدا نمیشد....
کوک:تهیونگ...نمیخوای بازی کنی؟
ته:نه الفا...شماها بازی کنین،من یونجون رو میبرم میگردونم...
کوک:باشه عزیزکم...مراقب خودت باش...
تهیونگ لبخندشیرینی زد،باشه ای گفت و بلند شد،یونجون رو محکم چسبید و دوتایی بین درختا گم شدن..
جیمین:یااااا نامی هیونگگگ...
نامجون:اوک اوک...ببخشید هواسم نبود...
جیمین چشم غره بدی به نامجون رفت،نامجون خندید و با لبه کارتش محکم به سر جیمین کوبید..جیمین اخی گفت و روی نامجون پرید تا گازش بگیره که کمرش توسط شوگا گرفته شد و عقب کشیده شد...
شوگا:بشینین چتونه دعوا میکنین...عیبی نداره به هم نپرین اینقدر...
کوک کارتارو جمع کرد و مشغول مرتب کردنشون توی دستاش شد،همزمان به رفتار های عجیب تهیونگ فکر میکرد،چندشب بود ته نمیتونست خوب بخوابه و انگار چیزی اذیتش میکرد،هرچقدر هم علتش رو گویا میشد به چیزی نمیرسید...خیلی نگرانش بود و تنها جوابی که دریافت میکرد نمیدونم ته بود...نمیدونم؟یعنی چی...اینکه یه مشکلی برای امگای دوستداشتنیش پیش اومده بود و نمیتونست بفهمه اون مشکل چیه داشت روانیش میکرد..
جیمین:هواست کجاست..یا با توعمااااا...
کوک از فکر بیرون اومد،بی توجه به همگی از جاش بلند شد تا پیش تهیونگ و یونجون بره...
.
.
فیلیکس:نمیتونم..خستمه اینقدر منو راه نبر...
هیونجین:باشه باشه بیا بشین..بشین قشنگم...تشنه نیستی؟
فیلیکس نه ای گفت و با کمک جفتش روی زمین نشست و به تکه سنگی تکیه داد،هیونجین رو بروش نشست و پاهای جفتشو گرفت و اونارو دراز کرد،کوله پشتی رو پشت کمر فیلیکس گذاشت و موهای ابیشو باز کرد و دوباره بالای سرش بست که اذیتش نکنن...
فیلیکس:من حتی حسشم نمیکنم،اینقدر به خودت سخت نگیر،اونقدری نیست که بخواد اذیتم کنه،یه کوچولوعه هنوز...
هیونجین:ولی همین یه ریزه همش داره بهت درد میده،میترسم به کمر و شکمت فشار بیاد بهش دوباره بربخوره شروع کنه اذیت کردنت...
فیلیکس:اینجوری نگو..اذیتم نمیکنه...
هیونجین اوکی ای زمزمه کرد،دست جفتشو بین دستاش گرفت و بوسه ای کف دستش زد...
هیونجین:مهم نیست کجا باشم یا چکاری انجام بدم،هر وقت حتی یه کوچولو احساس درد کردی کافیه بهم بگی،اینجوری که هنوز رشد نکرده داره قدرتشو میکنه تو چشممون معلومه خیلی قراره ناسازگاری کنه...
فیلیکس:عیبی نداره،تحملشون میکنم..
و به جفتش تکیه داد....هیونجین با شصتش پشت دست جفتشو نوازش میکرد...هر دو از سکوت بینشون نهایت استفاده رو میبردن که با وایسادن هوپ بالای سرشون به خودشون اومدن...
هوپ:چجوری اومدین اینجا؟میدونین چقدر از بقیه دورین؟
هیونجین:فیلیکس رو اوردم قدم بزنه..برمیگردیم..
هوپ:چرا؟مگه حالش بده؟
و جلوی پای فیلیکس نشست...
هوپ:حالت بده؟...مشکلی داری؟
فیلیکس:نه الهه ماه خوبم...حالم خوب خوبه..با هیونی داشتم قدم میزدم فقط که از بقیه دور شدیم...
هوپ:خیلی خب...هیونجین تو خودت برگرد من فیلیکس رو تلپورت میکنم پیش بقیه...
هیونجین:یاااا چرا من اینهمه راهو تنهایی برگردم؟منم تلپورت کنین باخودتون...
هوپ:میخوای ترو تلپورت کنم فیلیکس خودش بیاد؟
هیونجین:نه...با هم ببرمون خب...
هوپ چشمی چرخوند و مچ دست کوچیک فیلیکس رو گرفت...نگاهی به چهرش کرد و وقتی نشونی از درد ندید چشماشو بست و کمتر از چند ثانیه هر دو با هم غیب شدن....
هیوجین دادی کشید و پاشو زمین کوبید...
.
.
.
کوک همونجور که امگای عزیزشو توی بغلش نشونده بود،اونو مدام میبوسید و لوسش میکرد...
یونجون که این چند روز از بغل تهیونگ کنده نشده بود خرخر ارومی کرد و توی بغل تهیونگ جابجا شد تابخوابه،اما کوک که مدام در حال چلوندن امگا بود باعث تکون خوردنش میشد و خواب رو از سرش میپروند،برای همین نقی زد و با گرفتن لباس و ساعد تهیونگ روی پاهاش بلند شد،با بی حوصلگی دستشو بالا برد و اونو محکم به صورت کوک کوبید که باعث قهقهه زدن تهیونگ شد...کوک با تعجب به اون بچه نیم وجبی نگاه میکرد که با گستاخی همچین کاری کرد...
جیمین:تهیونگگگگگگ...خدایا پسرمو کجا بردین...
تهیونگ با صدای داد و هوار جیمین سرشو برگردوند و خواست از جاش بلند بشه که صدای بم الفاش زیر گوشش مانعش شد..
کوک:نیازی نیست بلند بشی..خودش میاد و پیدامون میکنه..
جیمین نفس زنون جلوشون وایساد،کوک بی اعتنا سرشو توی گردن امگاش برد و بوی عطر تهیونگ که حالا خوشمزه تر بنظر میرسید رو نفس کشید...تهیونگ خجالت زده خندید و خواست از روی پای الفاش بلند بشه که غر غر کوک بلند شد و اونو محکم تر روی پاهاش نشوند...
جیمین:شما دوتا....چی بگم بهتون اخه؟...حداقل بچمو بدین بهم  یونجونی من فقط یک سال و نیمشه و اصلا دلم نمیخواد شاهد معاشقه دوتا گرگ هورنی باشه...
کوک نیشخندی زد،چشمای خمارشو به جیمین دوخت و پلک طولانی زد،سرش سنگین بود و حس میکرد بوی بدن امگاش مستش کرده...
کوک:یونجون رو ببر اگه نمیخوای با چیزای بدی روبرو بشه...
جیمین که هیونگشو اینجوری ندیده بود از نگاه خمار و خیرش خجالت کشید،معذب یونجون رو بغل کشید که صدای نق یونجون بلند شد و خودشو تکون داد...
کوک:ببرش جیمین...دیگه داره زیادی امگامو مال خودش میکنه،هرجاشو بو میکنم انگار تولت داشته عطر میزاشته...
جیمین لپ بچشو بوسید و نیشخندی زد..خواست زبون درازی کنه ولی با خرناس ارومی که از گلوی کوک بلند شد فهمید باید سریع تر فرار کنه تا چشمای پاک بچش به فاک نرفته....با رفتنش تهیونگ بیشتر لم داد و لبشو با زبونش خیس کرد،به سمت الفاش برگشت و با دلبری سرشو به گلوش مالید...
تهیونگ:اوومم الفا...
کوک:خیلی برای بفاک رفتن مشتاقی نه؟
تهیونگ:اگه بفاک رفتنم الفامو راضی میکنه براش مشتاقم...
کوک:فک کنم راتم نزدیکه،گرگم با بوتم خمار میشه،انگار که یه بشکه ابجو خوردم...
تهیونگ:منو امگام تمام و کمال در اختیار الفاییم...
کوک لبخند مهربونی زد و پیشونی امگاشو بوسید...
کوک:نیازی نیست،حس بدی نسبت به خوابیدن باهات دارم،انگار که نباید اینکارو بکنم...
تهیونگ بهت زده الفاشو نگاه کرد و چشماشو توی صورت الفاش چرخوند...کم کم چشماش پر از اشک شد و نالید...
تهیونگ:خوابیدن با من...بهت حس بدی میده؟
کوک:چرت و پرت نباف بهم...چرا بغض میکنی اخه؟..منظورم این نیست تهیونگ...خدایا گریه نکن...
و تهیونگ گریون رو محکم بغل کرد تا ارومش کنه...
کوک:هییییش...قندکم چرا گریه میکنی؟...کی دیدی من از خوابیدن باهات ناراضی باشم اخه..منظورم اینه نسبت به خوابیدن باهات یه حس بدی دارم انگار نباید باهات بخوابم و اینکار غلطه و اسیب میزنه بهت...تهیونگی گریه نکن..
تهیونگ:هق..من..من تمام تلاشمو برای راضی کردنت میکردم..هق...همش سعی میکردم کاری نکنم که بدت بیاد و زده بشی ازم...هق ببخشید که نتونستم گرگتو از امگاش راضی نگه دارم..
کوک با شنیدن این حرف عصبی شده داد کشید..
کوک:تو چیکار میکردی؟...چیکار میکردی تهیونگ؟
تهیونگ فین فینی کرد و هق زد...
کوک:با توعم...چه غلطی میکردی امگا؟
تهیونگ:تو حق نداری دعوام کنی الفا،حق نداری باهام بد رفتار کنی...من،من سعی میکردم همیشه راضیت کنم و برات امگای خوبی باشم اما...
کوک:اما چی؟...اما چی تهیونگ؟‌..جرعتشوداری بگی من یکبار ازت راضی نبودم؟...اصلا این چه غلطیه که میکنی؟..تلاش برا راضی کردن من؟...ریلی؟
تهیونگ با نارضایتی هق زد و گریه کرد...
کوک:اینقدر کارای مزخرف نکن میفهمی؟ ..کی میخوای بفهمی منه لعنتی جفتتم و نیازی نیست به خودت اینقدر بخاطر من سخت بگیری؟کی میخوای یاد بگیری خودت باشی و کی میخوای بفهمی خودت،وجودت و همینی که هستی همون چیزیه که من میخوام؟
تهیونگ:باشه..ببخشید الفا...نگو،اینقدر سرزنشم نکن...
کوک:امیدوارم دیگه کارای احمقانه نکنی،الانم اینقدر گریه نکن،اگر بجای دق دادن من روی کارای دیگه تمرکز کنی و منو اینقدر حرص ندی منم سرزنشت نمیکنم..
بعد گردن تهیونگ رو گرفت و سرشو جلو برد،لباس تهیونگ رو کنار زد و مارکشو لیسید و بوسید...تهیونگ با حس خالی شدن زیر دلش تکونی خورد و به شونه الفاش چنگ زد...
کوک:هییش...گفتم که،گرگم حاظر به رابطه باهات نمیشه،چیشده تهیونگ؟چیشده که گرگم فهمیده ولی من هرکاری میکنم نمیتونم بفهممش...
تهیونگ:نمیدونم الفا...
کوک:نمیدونم یعنی چی...میفهمی تو چه حال مزخرفی دست و پا میزنم؟...انگار گرگم داره هر ثانیه بهم تشر میزنه که چشم ازت برندارم،هی میگه برو بغلش کن و نزار از جاش بلند بشه،مدام چنگ میزنه بهم که نزار چیزیو بلند کنه،چیه که الفام فهمیده ولی من نمیفهمم؟چیشده لعنتی...
هوپ:اگه گرگت اینقدر بهت میگه مراقبش باشی پس بایدم باهاش اروم حرف بزنی،چرا هوار میکشی سر امگات؟
کوک با صدای الهه ماه که ریلکس به سمتشون قدم میزد نگاه لرزونشو روی چشمای پر شده تهیونگ انداخت...با دیدن جسم کوچیک شده و ترسیدش هوفی کشید و اونو محکم تر بغل کرد...
کوک:بغض کردنت چیه اخه..
هوپ:اینقدر بهم دیگه سخت نگیرین،گرگاتون چیزیو ازتون پنهان نمیکنن پس صبر کنین تا به وقتش بهتون همچیو بگن...
کوک:لطفا بهم بگو چرا اینقدر بی قرارم..تهیونگ چیزیش نیست مگه نه؟
هوپ:نترس...امگات هیچیش نیست،نگران نباش...صبر کن تا گر امگات چیزیو که تو حس میکنی براش اتفاق بیفته،صبر کن تهیونگ خودش احساساتتو تجربه کنه...
کوک تهیونگی که بین دستاش اروم گرفته بود رو بوسید و گذاشت عصبانیت گرگش بابت اذیت شدن امگاش فروکش کنه...تهیونگ که حالا رایحه ارومی از سمت الفاش حس میکرد لبخند نصفه و نیمه ای زده بود و با خستگی چشماشو روی هم گذاشت....
----------------------------
های کیوتیااااا...

امیدوارم اپلود بشه...خدایا یبار اومدم خوش قولی کنم از ساعت یازده درگیر اپلود کردنشممممم...

امیدوارم ازش خوشتون بیاد..ووت و کامنت بدین حتما...
پارت بعد پارت کیوت و قشنگیه مطمعن باشین حتما پنجشنبه اپ میشه حالا شاید دیر و زود بشه ول حتما پنجشنبه اپ میشه...
دوستون دارمممممم
ماچ به کلتون...شب بخیر..

My special omegaWhere stories live. Discover now