پارت ۷۳(اعدام)

2.9K 312 51
                                    

با دستمالی که دستش بود عرق پیشونی امگارو پاک کرد و موهای فرفریش رو کنار زد،ته جیغ ارومی زد و بغض ترکید...
ته:میسوزهههه...
دکتر سو:کشیدن بخیه دردی نداره،سوزشی که داری نشون میده لایه های برش خورده پوستت داره جوش میخوره...
و قیچی رو کنار گذاشت،کمی نخ بخیه رو تکون داد و بعد اروم کشیدش...
دکتر سو:جای بخیه هات سوزش ندارن؟
ته:نه..توی بدنم میسوزه،خارش دارممم...
دکتر سو: خیلی خب..بخیه هاتو کامل کشیدم،دیگه میتونی راه بری..زیاد خم نشو و دوش گرفتن زیاد رو فراموش نکن،یه کوچولو تحمل کنی سوزشت هم قطع میشه...
ته هقی زد و سرشو به شکم الفاش کوبید...کوک موهای امگارو نوازش کرد و بعد شلوار گشادش رو بهش پوشوند..اشکاش رو پاک کرد و شکلاتی سمتش گرفت...
ته:گوکی...
کوک:پیش نامجون تو ماشینه،میخوای خودت راه بیای یا بغلت کنم؟
ته:کمکم کن...
کوک باشه ای زمزمه کرد و زیر بغل جفتش رو گرفت و باهاش همراه شد،امگا قدم های کوتاهی بر میداشت و ناله های ارومی میکرد..
کوک:میرسونمت خونه و میرم شرکت،جلسه دارم..هرچی نیاز داشتی بهم بگو موقع برگشت برات میگیرم...
ته:از وقتی گوکی دنیا اومده خونم،باهات بیام؟
کوک:سختت نیست؟
ته:میتونم یکم تو شرکت بچرخم...
کوک:باشه..
و در ماشین رو برای امگا باز کرد و کمکش کرد سوار بشه،نامجون به چهره رنگ پریده پسر خیره شد و ابمیوه رو به سمتش گرفت...ته تشکر کرد و گوک رو بغل کرد..مشغول خوردن ابمیوه شد و سرشو به صندلی تکیه داد...
کوک:میریم شرکت...
نامجون ماشین رو روشن کرد و به سمت شرکت حرکت کرد...کوک از چند لحظه یکبار به عقب برمیگشت و امگاشو چک میکرد،نامجون اون هارو جلوی شرکت پیاده کرد به سمت پادگان حرکت کرد...
جلوی در پادگان نگه داشت و بوق کوتاهی زد تا یکی از سربازا درو باز کنه،خواست وارد پادگان بشه که موبایلش زنگ خورد..
نامجون:بله...
ایچیگیری:هق...اقای کیم...هق...
نامجون:جانم...چرا گریه میکنی...
ایچیگیری:جفتتون..اقای کیم حالشون...هق...بد شده...من...من نمیدونم باید چیکار کنم...
نامجون:اجوما کجاست؟
ایچیگیری:رفتن بیرون خرید کنن برای خونتون...لطفا بیاین خونه...
نامجون:من تا برسم طول میکشه...گریه نکن کوچولو،زنگ بزن به اورژانس،اونا زودتر از من میان،منم الان برمیگردم...
ایچیگیری:شمارشونو بلد..هق..نیستم..
نامجون:۱۲۹ رو بگیر بهشون بگو بارداره و حالش بد شده..احتمالا فشارش رفته بالا...
ایچیگیری:چشم...خدافظ
و قطع کرد،نامجون لبخند عمیقی زد و دنده عقب گرفت،باید برمیگشت خونه...توی مسیر به روزی که ایچیگیری رو به عنوان فرزندش پذیرفت فکر میکرد و برای هزارمین بار با خوشحالی خندید...

Flash back

با پوشیدن کت نسبتا بلندش جلوی اینه ایستاد‌،موهاش رو مرتب کرد و هانولی که به پاش چسبیده بود رو بغل کرد،وارد پذیرایی شد و با دیدن جفتش که دولپی کیک ماهی میخورد خندید..
جین:داری میری؟
نامجون:اره...باید اونجا باشم...
جین:دوست دارم باهات بیام،ولی دیدن پدرم عصبیم میکنه...
نامجون:تو نمیخواد بیای،همینجا بمون و استراحت کن...باید پیاده شی دختر پاپا...
و هانول رو کنار هاری گذاشت،هاری که قلشو پیدا کرد بود به سمتش خزید و اسباب بازیشو بینشون گذاشت...نامجون جفتش رو بوسید و بعد از خونه خارج شد تا به سمت دادگاه بره...
تقریبا یک هفته ای میشد که خانم و اقای کیم رو دستگیر کرده بودن و حالا جلسه اخر دادگاه بود و تکلیف پسرشون معلوم میشد.شوگا و کوک هم توی این جلسه حضور داشتن و نامجون میرفت تا کنارشون باشه،توی راهروی دادگاه قدم میزد که با دیدن کوک قدم هاشو تند کرد تا به مرد برسه..
کوک:اومدی...گفتن قاضی پنج دقیقه دیگه میرسه‌،بعدش میریم داخل...
شوگا:مطمعنی پسرشونو میخوای بزرگ کنی؟
نامجون:اره...نمیزارم تحویل بهزیستیش بدن...
شوگا:من پرس و جو کردم،مثل اینکه کسیو نداره بغیر پدر مادرش،اگه قرار باشه نگهش داری باید به طور قانونی اونو تحت تکفل خودت بگیری...
نامجون سری تکون داد و با شنیدن صدای گریه بلندی به سمت صدا برگشت‌،پسر الفا گوشه دیوار نشسته بود و بلند گریه میکرد،نامجون وسایلش رو دست کوک داد و به سمتش رفت،روبروش روی زمین نشست و دستی به سرش کشید..
نامجون:چرا داری گریه میکنی؟
ایچیگیری:اقا...مامانمو ببخشین..هق...من...من میدونم...هق...کار بدی کرده ولی ببخشینش..
نامجون:میدونی کوچولو‌،دست ما نیست...باید اونا تصمیم بگیرن براش...
ایچیگیری:من تنها میشم..از همیشه تنها تر...تروخدا،نزارین مامانمو ازم بگیرن...
نامجون:مامانتو خیلی دوس داری؟
ایچیگیری:اره...میدونم...هق...میدونم مثل همیشه کتکم میزنه...هق...اون منو دوس نداره.هق..همش میگه مزاحمشم و میندازتم تو انباری...ولی...هق..اگه نباشه تنها میشم.
نامجون:مگه چیکار میکنی که کتکت میزنه؟
ایچیگیری:من..من همیشه سعی میکنم پسر خوبی باشم...هق..ولی مامانم دوسم نداره...چندبار منو از خونه انداخته بیرون ولی...هق...منکه جاییو ندارم...همش میگه برو،کجا برم اخه..
نامجون:میدونستی دوتا هیونگ مهربون داری؟
ایچیگیری:نه...واقعا دارم؟
نامجون:اوهوم..دوتا هیونگ خوش قلب و مهربون که کلی دوست دارن ببینتت...
ایچیگیری:پس چرا نیومدن؟
نامجون:یکی از هیونگات جفت منه،اون بارداره و نمیتونه راه بره خیلی،یکی دیگشم تازه بچه دار شده...نمیدونم برای مامانت چه تصمیمی بگیرن ولی تو میتونی بیای با ماها زندگی کنی...
ایچیگیری:شما دوسم دارین؟من هیچکاری بلد نیستم انجام بدم براتون...
نامجون:هیچکاری هم نیاز نیست انجام بدی،از این به بعد بیا با من و جفتم زندگی کن،ما دوتا دختر داریم و یدونه پسری که بزودی دنیا میاد...
ایچیگیری:فین..باشه...
نامجون لبخندی زد و از جا بلند شد..دادگاه شروع شده بود و باید داخل میرفتن..کوک نفس عمیقی کشید و پشت جایگاه ایستاد،کمی منتظر موندن تا اقا و خانم کیم رو هم بیارن...بعد از مدتی قاضی پشت میزش نشست و جلسه دادگاه رو شروع کرد..شوگا پرونده های مرتب شده رو به دست منشی قاضی داد و روی صندلی نشست...
- :جوری که توی پرونده درج شده شما از نام تجاری شرکت سو استفاده میکردین و به اسم شرکت تجارت ابریشم قاچاق مواد داشتین..اظهاراتتون رو بفرمایید...
کیم:اقای قاضی باور کنین من اصلا خبر نداشتم..میدیدم از حساب شرکت دزدی میشده ولی فکر نمیکردم زنم همچین کاری کنه...چطور تونستی اینکارو با زندگیمون بکنی...
خانم کیم:توی بی عرضه فکر میکردی با اون سهامی که شرکت داشت میتونستی نجاتش بدی؟...من فقط میخواستم یه زندگی خوب بسازم...
کیم:چه زندگی؟..این بنظرت زندگیه؟..اینکه دزدی میکردی و به اسم شرکت پول جابجا میکردی؟...
- :خیلی خب،میخوام بدونم از کی مواد میگرفتی و پولا الان کجان؟
خانم کیم:خب...خب...
کیم:حرف بزن لعنتی..بگو که اون پولارو خرج کارای مسخره خودت نکردی...
خانم کیم:من اونارو به نام یه شخص توی بانک لندن سپرده کردم..
- :به نام کی؟
خانم کیم:به نام ولیلیام کارلو...
- :نسبتتون با ایشون چیه و چرا به حساب ایشون حساب باز کردین؟
خانم کیم:اوایل تولد پسرم بود که افسردگی شدیدی داشتم،من بچه نمیخواستم و حوصله بچه داری نداشتم و فقط به اسرار شوهرم برای اینکه خیالش رو از زندگیمون راحت کنم قبول کردم بچه دار بشیم..
ایچیگیری:مامان...چی داری میگی؟...یعنی تو هیچوقت منو دوس نداشتی؟
خانم کیم نیم نگاهی به پسرش انداخت و بعد نفس عمیقی ادامه داد..
خانم کیم:حدودا یکسال از تولد پسرمون میگذشت که شوهوم تصمیم گرفت تولد بزرگی برای پسرمون بگیره،من اونجا یکی از دوستان خیلی قدیمیم رو پیدا کردم و بعد از مدت ها باهاش حرف زدم،گفت یه کار پر سود پیدا کرده که میتونم برای خودم سرمایه جمع کنم...کلی از کارشون تعریف کرد و ازم خواست بهش فکر کنم،بعد یه قرار ملاقات گذاشت برای یک هفته بعد...
- :شما به اون قرار رفتین؟کیا اونجا بودن؟
خانم کیم:بله رفتم...همون دوستم به اضافه دوتا مرد که میگفت همکاراشن،ویلیام هم اونجا بود،اون منو به بقیشون معرفی کرد و بعد با هم درباره کارشون حرف زدیم،بهم گفتن که از طریق بندر های دور افتاده در پوشش خوراکی یا پارچه مواد وارد میکنن و سودی که بدست میارن رو صرف خرید خونه میکنن..گفتن بعد یه مدت خونه های زیادی دارن و میتونن وارد بازار سرمایه گذاری روی املاک بشن و از مواد بیان بیرون..یجورایی یه شغل موقت...منم قبول کردم باهاشون همکاری کنم...
خانم کیم:بهم گفتن اخر همون هفته یه مهمونی هست که منو با بقیه کسایی که توی این کارن اشنا میکنن..همون دوستم بهم گفت که هیچوقت نباید بفهمن متاهلم و بهتره جوری رفتار کنم که مجرد و تنهام..
- :هیچکس نفهمید شما شوهر دارین؟
خانم کیم:نه نفهمید..توی اون مهمونی ویلیام بهم گفت هوامو داره و هرجا به مشکل خوردم میتونم روش حساب کنم..اون نفوذ زیادی توی دولت لندن داشت...یه مدت که گذشت فهمیدم شوهرم بدهی بار اورده،نمیتونستم پولامو توی حساب شرکت نگه دارم چون میترسیدم با اونا بدهی هاش رو بده،به ویلیام زنگ زدم و این موضوع رو بهش گفتم..اون گفت یه حساب برام باز میکنه و پولامو پیش خودش نگه میداره،در عوضش ازم خواست باهاش وارد رابطه بشم...
- :و شما قبول کردین؟
خانم کیم:بله...چاره ای نداشتم..
کیم:عوضی،تمام این مدت داشتی بهم خیانت میکردی؟...لعنت بهت هرزه..
خانم کیم:اوایلش وانمود میکردم ازش خوشم اومده تا اینکه شب تولدم اومد کره و منو برد سفر،اون سفر چیزی بود که من توی این سال ها هیچوقت تجربش نکرده بودم..اون بلد بود چجوری منو جذب خودش کنه‌،رفته رفته عاشق هم شدیم و من به بهونه سفر کاری مدتی رو توی لندن پیشش زندگی کردم...
کیم:توی تمام این مدت،یه لحظه به بچمون فکر کردی؟تو شوهر داشتییییییی...
خانم کیم:خفه شو...بهت گفتم من از بچه ها متنفرم،من بچه نمیخواستم و تو مجبورم کردی اینکارو بکنم..
- :دعوا نکنین..ادامه بده..
خانم کیم:توی اون مدتی که با ویلیام زندگی میکردم خیلی خوشحال بودم،اون دقیقا شوهر و پانتری بود که من دوست داشتم داشته باشم..با ویلیام به توافق رسیدیم که شرکت رو بفروشم و به لندن مهاجرت کنم تا بتونیم اونجا خرید و فروش خونه و اپارتمان رو شروع کنیم...
- :یعنی میخواستی شرکت شوهرتو بفروشی؟
خانم کیم:شرکت شوهرمو نه...شرکت خودمو..اون شرکت به نام من بود..
- :اصلا متوجه بودی که یه بچه داری؟
خانم کیم:نه..من اون بچه رو نمیخواستم..برامم فرقی نمیکرد بودن یا نبودنش،با پدرش یه فکری میکردن...
- :اونی که باید یه فکری بکنه تویی..باید بهت بگم ویلیام تمام پول توی حساب رو بالا کشیده و رفته،معلوم نیست کجای دنیاس و داره با کی زندگی میکنه..این تویی که باید تقاصشو پس بدی...خیلی خب..ممنون اقای جئون،انگیزتونو از اینکار بگین تا رای نهایی رو اعلام کنم..
کوک:انگیزم...من توی پادگان مرکزی سئول فرمانده بودم،پذیرش امگاها توی پادگان های نظامی عملا غیر قانونیه ولی نه برای کسایی که هیچجایی برای موندن ندارن..کیم نامجون رییس پادگان بود و طی تصمیمی که گرفت ما امگارو توی ساختمون اصلی مستقر کردیم تا اسیبی بهش نرسه‌..امگایی که با اتهام دروغین از خونه بیرون انداخته شده بود و جایی برای موندن نداشت،اون امگا جفتمه و من بعد این مدت خواستم انتقام تهیونگم رو از پدر و نامادریش بگیرم...
کیم:تهـ...تهیونگ؟...تهیونگ من؟..
کوک:تهیونگ تو؟...توی عوضی به زن هرزت اعتماد کردی و یه امگا رو اواره کوچه و خیابون کردی،اسم خودت رو میزاری پدر؟..تو یه احمقی که یادگاری های زنت رو از خونه بیرون انداختی تا با یه زنی زندگی کنی که ترو به یه مرد دیگه بفروشه...خفه شو و اسم امگای منو نیار...
- :امگاتون نیومدن؟
کوک:خیر اقای قاضی..همسر من به تازگی زایمان کرده و تحمل راه رفتن رو نداره..
- :چندتا بچه داری اقای کیم؟
کیم:سه تا...سوکجین،تهیونگ و ایچیگیری...
- :سوکجین...اون الان کجاست؟
نامجون:خونه منه..در واقع خونه ما...جفت منه،متاسفانه بخاطر شرایط بارداریش استرس و هیجان براش خوب نیس...
- :هیچ فکرشو میکردی توی جلسه دادگاهی که زن دومت باعثش شده بفهمی یکی از بچه هات بارداره و اونیکی بچه دنیا اورده؟...چیکار کردی کیم؟...
نامجون:متاسفم که بین حرفتون میام...تکلیف پسر سوم اقای کیم چی میشه؟
- :بعد از اینکه حکمشونو اعلام کنن منتقل میشن به اولین بهزیستی...
ایچیگیری که خیره به مادری که بهش نگاه نمیکرد اشک میریخت به سمت نامجون برگشت و چشمای قرمزشو بهش دوخت...
نامجون:من میتونم سرپرستیشو قبول کنم..نمیخوام بره بهزیستی..
- :ببین اقای کیم نامجون،جفت شما حاظر هست که برادر ناتنیشو به بهترین نحو بزرگ کنه؟
نامجون:بله..من و همسرم تصمیمون اینه که نگهش داریم‌..
- :باید فرزندشون تحت نظر روانکاو تصمیم بگیره که میخواد با شما زندگی کنه یا نه...
ایچیگیری:من...من دوست ندارم برم بهزیستی...
- :میخوای با برادرت زندگی کنی؟
ایچیگیری:ا..اره...میتونم؟
- :ممدکار های ما مراقبت هستن،میتونی یک هفته رو خونه اقای کیم زندگی کنی و بعد تصمیم بگیری..اگه دوست داشتی بمونی اقای کیم روند دادگاهی رو طی میکنن و به طور قانونی ترو به فرزندی میگیرن...
پسر سری تکون داد و ساکت موند...
- :خیلی خب،اقای کیم چون تاثیری توی کار خانومشون نداشتن و بی گناهن تنها به ۱۰ سال زندان محکوم میشن و تا پایان عمرشون از هرگونه فعالیت تجاری منع هستن...خانم کیم به جرم خرید و فروش بیش از ۳۰ تن مواد مخدر به اعدام محکوم میشن..پایان جلسه...
نامجون هوفی کشید و به سرعت جلوی پسر خم شد و روی زانوهاش نشست،با دستمالی صورت خیسشو پاک کرد و بغلش کرد...
ایچیگیری:هق....مامانیییییی...
نامجون:هییش گریه نکن...
ایچیگیری:مامان...هق...مامانمو میخوان بکشن...
نامجون با بیچارگی پسر رو تکون داد و چیزی نگفت...با وایسادن کوک کنارش نگاهی به چشمای نرم شدش انداخت و لبخند بیجونی زد...
کوک:ببرش بیرون،اینجا باشه هلاک میشه از بس گریه کرده...
کیم:جئون...
کوک به پشت برگشت و با پوزخند به پدر امگاش نگاه کرد..
کیم:حال تهیونگ خوبه؟..
کوک:به تو ربطی نداره...
کیم:اون مثل مادرش یه برگزیده بود که من قدرشو ندونستم،مراقبش باش،ازت خواهش میکنم...
کوک:ببین مردک..اون از تمام دنیا برام عزیزتره،نیازی نیس براش دل بسوزونی و ادای پدرای به فکر رو دربیاری،من خیلی خوب مراقب الماس زندگیم هستم..اوه،باید بسوزونمت؟نمیدونی که پسرمونم مثل تهیونگم برگزیدس..اه پدربزرگ بیچاره...توی احمق اگه بفکرش بودی اونجوری از خونت نمینداختیش بیرون...
کیم:درسته...من اشتباه زیاد کردم..سو..سوکیجین بارداره واقعا؟
نامجون:جینا دوتا دختر دوقلو داره و الان سومین بچمونو بارداره...
کیم:اون...خیلی خوبه که زندگی خوبی دارن،ازت ممنونم که ایچیگیری رو قبول کردی...
و با اشکی که از چشمش چکید به ارومی از کنارشون رد شد...
- :اقای کیم...
نامجون:بله...
- :خیلی خوبه که سرپرستی برادر جفتتون رو به عهده گرفتین،مددکارهامون این هفته رو مدام برای چک کردن وضع زندگیش مزاحمتون میشن...
نامجون:مشکلی نداره اقای قاضی...خسته نباشین..
و پسر خوابیده توی بغلش رو از دادگاه بیرون برد..شوگا با خستگی کتش رو در اورد و نق زد...
شوگا:تنها چیزی که میخوام یه خوابیدن طولانی مدته‌،بیاین برسونمون...
کوک:من ماشین اوردم..نامجون رو میرسونم.تو برو استراحت کن...
شوگا سری تکون داد و بعد از خداحافظی سوار ماشینش شد و به سمت خونه حرکت کرد،کوک نامجون رو رسوند خونشون و بعد به خونه رفت..
نامجون جلوی در ایستاد و با کلید درو باز کرد..داخل شد و به پسر بچه ای که از جاش تکون نخورده بود نگاه کرد...
نامجون:چرا وایسادی؟..بیا دیگه...
ایچیگیری:شاید...شاید دوست نداشته باشن منو ببیــ...
جین:نامجون؟...تونستی بیاریش؟...
نامجون لبخندی زد و به صدای جین اشاره کرد...
نامجون:بیا تا نیومده دم در...نباید زیاد تحرک داشته باشه...زودباش کوچولو...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 01, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My special omegaWhere stories live. Discover now