پارت ۶۷(تکون نمیخوره)

2.1K 284 36
                                    

ته جعبه بزرگ کیک رو بغل گرفت و لباشو اویز کرد...
کوک:چیز دیگه ای هم هست که بخوای؟
ته:اره...میخوام بشینم تو بغلت...
کوک که دلش غنج رفته بود سرشو چند بار به فرمون کوبید و بعد با حرص صورت امگارو توی دستاش گرفت...
کوک:یروز میخورمت...قسم میخورم یروز میخورمت..
و گاز محکمی از گونه امگا گرفت...
ته:اخخخ نکنننن...
کوک عقب رفت و کمربندشو باز کرد،کمی خم شد تا صندلی ماشین رو عقب بکشه و بعد چند ضربه به رون پاش زد...
کوک:بیا اینجا امگا...
ته جعبه رو روی داشبورد گذاشت و خودشو سمت الفاش کشید و روی پاش نشست،کوک بالشت پشت گردنشو از صندلیش جدا کرد و پشت کمر امگاش قرار داد تا در ماشین کمر توله گرگشو اذیت نکنه..بعد تیکه کیکی در اورد و به امگاش داد تا بخوره...ته تند تند کیک هارو میجویید و به شیطنت الفاش میخندید،الفا همش لبای خامه ایشو توی دهن میبرد و به این روش میبوسیدش...
کوک:خیلی خب بسه دیگه..بقیش بمونه برای فردا...
ته:الفاااااا...
کوک:نه عسلم،ممکنه قندش زیادی باشه و مریض بشی...
ته با لبای اویز شدش دست الفارو گرفت و اونو به سمت شکمش برد،با دست خالیش لباسشو بالا زد و گذاشت داغی دست الفاش روی شکمش بشینه...بعد چشماشو درشت کرد و سرشو به شونه الفاش مالید...
ته:الفا...لطفا؟
کوک:باشه باشه...فقط یه تیکه دیگه..
ته اوهومی گفت و دست الفارو که داشت شکمشو نوازش میکرد رو پس زد و لباسشو پایین کشید...
کوک:فقط میخواستی خرم کنی نه؟
ته:اوهوم..دقیقا...
کوک ضربه ای به رون امگا زد و سعی کرد تیکه رو از دستش بگیر...
ته:یاییاااا...چطور میتونی باهام اینجوری رفتار کنی؟...من باردارم اینقدر سربه سرم نزار...
کوک:بلاخره که بچمون دنیا میاد...خوب از بارداریت استفاده کن ته،همه شیطنت هاتو تلافی میکنم..
ته:بدجنس نباش...تو باید همیشه مهربون بمونی بامن...
کوک خواست حرفی بزنه که باسن امگا که روی پاش بود منقبض شد و چهرش کمی جمع شد...
کوک:چیشد ؟ته...
ته:کو..ک...واییییی...داره ازم اسلیک میریزه،الان همجارو خیس میکنمممم...نمیتونم جلوشو بگیرم...
کوک سرشو جلو برد و گلوی امگارو مکید..سرشو زیر گوش امگا برد و زمزمه کرد...
کوک:همرو بریز بیرون...بزار خیس بشه،خودتو از انقباض در بیار و اجازه بده تا قطره اخرش ازت خارج بشه...
ته:الفااا..
کوک:بدنتو از انقباض در بیار و بریزش بیرون..زودباش عشق الفا...
ته با تردید چشماشو بست و لا پیچیدن عطر هلو توی ماشین خجالت زده سرشو به شونه الفاش تکیه داد..
کوک:امگای هلویی من...
و پیشونی امگاشو بوسه بارون کرد...ته با خجالت چشماشو روی هم میفشرد و دعا دعا میکرد لباس الفاشو لکه نکنه...
کوک:اینقدر سرخ شدن نداره که...واسه چیزایی که تحت اختیارت نیست خجالت نکش تهیونگا،من کاملا درکت میکنم که دست خودت نیست،لازم نیست نگران باشی..
ته:ممکنه..لباست لکه بشه،رفتیم خونه برات میشورم باشه؟..ببخشید،لزجه و ممکنه حس بدی بهت بده...
کوک با شیفتگی بینی سرخ امگاشو گاز گرفت و جوابشو داد...
کوک:اگه لباسمو لکه کنی،جور دیگه باید تاوانشو بدی،فکر نمیکنم بتونی راه بری که بخوای برام بشوریش...
ته نفس عمیقی کشید و گردن الفاشو مکید...
ته:ممنون که اینقدر صبور و ارومی،ببخش اگه خیسیش اذیتت کرد...
کوک پهلوی امگارو نوازش کرد و شقیقه شو اروم بوسید و قربون صدقش رفت...
کوک:فدای سرت دلبرکم...من بدم نمیاد از اسلیک خوشمزت،بزار لک بندازه،اتفاقا خوشمم میاد...
ته توی بغل الفا تکون خورد و قطره های خیسی که از بین بوتش میریخت رو حس میکرد..
کوک:اسلیکت تحریکت نمیکنه؟..معمولا وقتی تحریک میشی اینقدر ازت اسلیک میاد...
ته:نه...هورمونای مادرانم بخاطر بچه تو رحمم زیاده و ازم اسلیک میاد،ولی تحریک نمیشم...
کوک:اممم..خیلی خب،دیر وقته میشه بشینی رو صندلی تا یرگردیم خونه؟بوی هلوت داره گرگمو بیدار میکنه ممکنه بهت دست بزنم...
ته اوهومی گفت و کمی خودشو بالا کشید که با نشستن دست الفا پشت کمرش گرگش زوزه کشید و دمشو تکون داد،الفا با حس کردن این اتفاق بوسه محکمی به گونه امگاش زد و ذوق کرد،ته با شک زمزمه کرد...
تهیونگ:میگم..صندلی...اممم...ممکنه لکه بشه..
کوک:مهم نیست بیبی،بشین...
ته باشه ای گفت و روی صندلی نشست،دستشو دراز کرد تا جعبه کیکشو بغل بگیره که دستش گرفته شد و بوسه ای پشتش نشست...
کوک:دیگه قرار نیست بخوری..فکرشم نکن که حتی یه گاز کیک بخوری،مریض میشی دلبر الفا..
ته باشه ارومی زمزمه کرد و اروم نشست..حالا که هوسش برطرف شده بود کم کم خوابش گرفته بود و نمیتونست جلوی چرت زدنشو بگیره..
کوک:صندلیتو بخوابون و کمی بخواب،خودم بغلت میکنم...
ته با گیجی دکمه صندلی رو زد و اونو خوابوند،کمی رو به بغل برگشت و چشماشو بست...
.
.
با کشیده شدن چیزی بین پاهاش با گیجی چشماشو باز کرد و نق زد..
کوک:هششش..دارم بدنتو تمیز میکنم،بخواب..
ته خمیازه خماری کشید و با کشیده شدن دستمال بین بوتش پاهاشو باز تر کرد..
ته:ساعت چنده؟
کوک:تقریبا ۴ صبح...خوابت میپره عزیزم،سعی کن چشماتو ببندی و بخوابی..باکسرتو بپوشونم بغلت میکنم...
ته:دندونام کثیفن،حس بدی بهم میده...
کوک:برات اب میارم،یه کوچولو صبر کن عسلم...
رون گوشتی امگاشو چندین بار محکم بوسید و از بوی هلویی که بخاطر اسلیک امگا مونده بود غرق لذت شد...
ته:بجای بوکشیدنم بیا بغلم کن،من و گوکی بغل میخوایم..
کوک شرتک کوتاه امگارو براش پوشوند و بلند شد،از اتاق خارج شد تا لیوان ابی برداره و بعد از برگشتنش اونو به امگا داد..روی تخت خزید و دستاشو باز کرد...
کوک:بیا اینجا..
تهیونگ بین دستای الفاش رفت و چشماشو بست..
کوک:شب بخیر کیوت من...
.
.
.
با صدای ابی که از حموم میومد چشماشو باز کرد و روی تخت نشست،موهاش دوباره موج دار شده بودند و بخاطر بلندیشون جلوی چشماشو میگرفتن،پشت دستشو به چشمش کشید و موهاشو کنار زد،با غر غر دوباره دراز کشید و بدنشو کش اورد..
کوک:صبح بخیر عزیزکم...
ته:هوووممم..
کوک حوله کوتاهشو کناری انداخت و باکسر پوشید،بعد به سمت تخت رفت و روی امگای خوابالودش خیمه زد...گردن امگارو بو کشید و از عطر نوتلایی که میتونست بشنوه غرق لذت شد..
کوک:بوش نشون میده چقدر خوردنیه..بلند شو هلویی من..
و کمر امگارو نوازش کرد...
تهیونگ:نه..خوابم میاد،تو هم بخواب...
کوک:اگه مامانی قشنگم اجازه بده باید برم شرکت،جلسست با سهام دارا...
ته:نههه..نرووو...هق..
و شروع کرد به گریه کردن...
کوک:یاااا...چه زود اشکات میریزه...نمیرم نمیرم،گریه نکن...
و چشمای امگارو بوسید....
ته:نرو...نمیخوام تنها بمونم...سرکار نرو نمیخوام کار کنی...
کوک خنده ارومی کرد و لبای اویزون امگاشو بوسید...
کوک:اگه کار نکنم از کجا پول بیاریم زندگی کنیم؟
ته:خب..خب تو خونه کار کن...
کوک:تو خونه میمونم..ولی امروز جلسه دارم،کلا یساعت طول میکشه قول میدم،برات برگشتنی کلی خوراکی میخرم...
ته:نه...تنهامون نزار کوکی..
کوک:میخوای تو هم باهام بیای؟هواتم عوض میشه...
ته:منم بیام؟....امممم....
کوک:میتونی محل کارتو ببینی و با کارمندا اشنا بشی،مگه نگفتی میخوای دستیارم بشی؟...شوگا هم هست تو این یه ساعت مراقبته..
ته:باشه...ولی باید برم حموم..بو میدم...
کوک:ساعت نه جلسه دارم،یک ساعت و نیم وقت دارم..میتونی اماده بشی..
ته روی تخت نشست و باشه ای زمزمه کرد...
ته:پس من برم دوش بگیرم...
کوک:میترسم سر بخوری،بیا خودم میبرمت...
و امگارو بغل کشید و سمت حموم رفت...با بیرون اوردن باکسر خودش دوباره دوش ابو باز کرد و منتظر شد تا امگا برهنه بشه،ته دستشو زیر دوش برد و با اطمینان از دمای اب تنش رو خیس کرد..خمیازه ای کشید و کمی شامپو کف دستش ریخت تا موهاشو بشوره،موهاش رو کفی کرد و بعد از اب کشیدنش خمیر دندون رو روی مسواک ریخت،مشغول مسواک زدن بود که دستی توی موهای خیسش کشیده شد...
کوک:کرم موهاتو میزنم،چند دقیقه باید بمونه،دهنتو اب بکش تا صورت قشنگتو شیو کنیم...
ته اوهومی گفت و دندوناشو شست،بعد شیر اب رو بست و روی روشویی بزرگ حمام نشست تا الفا صورتشو تمیز کنه...کوک خمیر ریش رو به گونه ها و چونش زد و با تیغ مشغول تمیز کردن صورتش شد...در اخر با بوسیده شدن پیشونیش عقب رفت و اجازه داد امگا دوباره اب رو باز کنه و زیرش قرار بگیره...در اخر امگارو حوله پیچ کرد و بیرون رفتن...موهای امگارو سشوار کشید و با زدن روغن نارگیل به نوک موهاش از موخوره گرفتن احتمالیش جلو گیری کرد...
کوک:من میرم صبحونه اماده کنم..لباسشو بپوش وبیا..
و از اتاق خارج شد...
.
.
با ایستادن ماشین جلوی شرکت بزرگی دستشو به شکمش کشید...
ته:میگم کوکی..اممم
کوک:جون دلم..
ته:شکمم زیادی پیدا نیست؟زشته...تپل وورم کرده هستم،حتما میگن چه امگای زشت و بیریختی داری...
کوک:اولا که تو اصلا شکم بزرگی نداری...دوما پیدا باشه،خیلی قشنگه که،بچه الفاتو داره پرورش میدی..سوما تو اگه تپل و ورم کرده هم باشی بازم چهرت میدرخشه،کسی حق نداره دربارت همچین حرفیو بزنه..تو امگای رییس شرکتی،تهیونگی من نباید اعتماد بنفسشو از دست بده...مطمعن باش قراره همه دورتو بگیرن و همش نگاهت کنن...
ته اوهومی گفت و با مکث در ماشین رو باز کرد و پیاده شد،الفا با مهربونی ماشین رو دور زد و دستشو دور کمر امگای باردارش حلقه کرد،قدم های ارومی برداشت تا امگارو اذیت نکنه و اونو داخل برد...ته با خوردن باد خنکی به صورتش به لابی شرکت نگاه کرد،فضای بسیار بزرگی که ادمای زیادی توش رفت و امد میکردن...
* :سلام رییس روزتون بخیر...
کوک:سلام..روزتون بخیر..این کلید ماشین،جلوی در پارکه...به خانم چانگ بگین برنامه امروزمو هرچقدر میتونه کم کنه،بعدم بیاد اتاقم...
* :چشم...ماشینتون رو میگم ببرن پارکینگ..
کوک سری تکون داد و دوباره کمر امگاشو گرفت...
کوک:بیا ببرمت طبقاتبالا...
ته باشه ای گفت و جلوتر از الفا قدم برداشت...
چانگ:سلام اقای جئون...
کوک:سلام...چند دقیقه تا جلسه وقتـــ...
چانگ:وایییی چه امگاتون کیوتهههه...
و از کنار کوک گذاشت و سمت امگا رفت،ته هول کرده خودش رو جمع و جور کرد و سلام کرد..
چانگ:شنیده بودم جفت رییس بارداره..تبریک میگم بهتون..
ته:ممنونم..
کوک:چانگ به من گوش کن...دارم میگم زمانی که مونده رو بایــ...
چانگ:میتونم ببرمش طبقه ۲؟لطفا رییس..تا قبل از جلسه خودمو میرسونم...
کوک:خدای من..امگامو ول کن...گوش بده ببین چی دارم میگم...
چانگ:بیا بریم..زود برش میگردونم رییس...
و دست امگای باردار رو کشید..ته با نگرانی بابت روبرویی با کارمندا دنبال دختر راه افتاد و سعی کرد اعتماد بنفسشو دوباره بدست بیاره..چانگ دکمه اسانسور رو زد و منتظر شد...
* :صبح بخیر..اوه...کارمند جدید داریم؟
چانگ:بنظرت به تیپ و قیافش میخوره کارمند باشه؟..
*:صبر کن...تو بارداری؟
ته اره ارومی گفت و خجالت زده دستشو به شکمش کشید..
*:امگای کیه؟وای عزیزم لپاشو ببین..
و لپ امگارو توی دست گرفت و کشید،ته نقی زد و سرشو تکون داد...
چانگ:اگه رییس بفهمه اینجوری لپ جفتشو کشیدی زندت نمیزاره...
*:امگای...رییس؟اقای جئون؟تو کیم تهیونگی؟
ته:اره...
*:ایگوووو اقای جئونم خوش سلیقستا...
چانگ:خدایا ببینش چقدر نازه...بزار بچلونمت...
و بازوی امگارو توی دستش فشار داد...امگا که کمی یخش اب شده بود لبخند قشنگی زد..
ته:ممنون..داریم میریم کجا؟
*:طبقه دوم..توی طبقه دوم کارمندای شرکت کار میکنن،کسایی مثل حسابدار و یا تیم طراحی،میشه گفت تقریبا شلوغ ترین جای شرکته...
ته:شوگا هیونگم اونجاست؟
چانگ:اقای مین رو میگی؟..باهاش صمیمی هستی؟
ته:اوهوم..هیونگمه..
چانگ:ایشون معاون شرکتن..توی طبقه اخر کنار دفتر رییس اتاقشونه ولی اکثر اوقات اینجا هستن...ممکنه ببینیشون...
ته اوهومی گفت و ساکت شد،دقایقی بعد از اسانسور پیاده شدند و وارد طبقه شدند..ته با نگرانی کمی که داشت به اطراف نگاه میکرد و سعی میکرد هیونگشو پیدا کنه..
چانگ:همگی...چند دقیقه گوش کنین،مهمون داریم...
با صدای رسایی گفت و ته همزمان سر چندین نفر رو دید که به سمتشون برگشت...
چانگ:مفتخرم بهتون اعلام کنم که....امگای رییس اینجاست...
+:امگای اقای جئون..واو جفتش یه پسره..
-:اون بارداره...
$:چقدر کیوت و قشنگه...
%:میشه دست به شکمت بزنم؟
/:گونه هاش صورتیه..اون یه امگا با عطر هلوعه...
&:منم یه امگا میخوام...
*:بیا اینجا پیشمون بشین..براش صندلی بزارین،ابمیوه و کوکی تازه داریم؟
اینا حرفایی بود که ته مدام اطرافش میشنید و از این دست به اون دست میشد،نوازش های ارومی روی شکمش حس میکرد و همزمان توی بغل کارمندا دست به دست میشد..
ته:حالمو...وای...سرم داره گیج میرههههه...
چانگ سریع اب خنکی اورد و امگارو از دست کارمندا بیرون کشید،اونو روی صندلی نشوند و لیوان اب رو دستش داد...
*: نگاش کنین...موهای مثل موجای دریاست...چشماشم درشت و تیله ایه...
+:بچتون الفاست؟
%:منکه فکر میکنم یه امگا داره...دختره مگه نه؟‌
ته:لطفا اروم تر...نمیتونم نفس بکشم میشه یکم پنجره رو باز کنین؟
پسر الفا بلند شد و پنجره رو باز کرد..
&:اذیتشون نکنین..دارین حالشون رو بد میکنین،یکم برین عقب تر...
چانگ:من باید برم جلسه اقای جئون..میخواین تا اتاق همسرتون همراهیتون کنم؟
&:جئون؟شما ازدواج کردین؟...اره،حلقه توی دستشونه...
ته لبخند ذوق زده ای زد و سرشو تکون داد...
ته:هنوز ازدواج نکردیم..ولی حلقه داریم...شما میتونین برین خانم چانگ..فقط میشه به شوگا هیونگ خبر بدین بیاد پیشم؟
چانگ چشمی گفت و از جا بلند شد...پوشه هارو برداشت و بدو بدو از بخش خارج شد..
ته:بچمون پسره و امگاست...
+ : چه خوب..مبارکتون باشه...
&: میگم...یه شایعه ای هست بین کارکنان طبقه اخر...میگن که جفت اقای جئون ماوراییه..واسه همینه که اقای جئون اونو شرکت نمیاره..
ته:ماورایی نیستم...یجورایی...امممـ...برگزیدم..
&:واووو...نشانم دارین؟
ته سرشو تکون داد و بخشی از موهاشو که جلوی گردنش بود رو کنار زد..با نمایان شدن نگین هاش کارمندا هینی کشیدن و همگی دستشونو دراز کردن تا اونو لمس کنن...
شوگا:تهیونگی....
ته:هیونگ...
شوگا اخمی کرد و جلو رفت...
شوگا:چرا اینقدر چسبیدین بهش؟..خفش کردین...
و همرو کنار زد،امگارو بغل کرد و حالشو پرسید...
شوگا:چند روزی بود ندیده بودمت،میخواستم جیمین رو بیارم ببینتت...
ته:دلم برای یونجونی و جیمینا تنگ شده...خسته نباشی هیونگ...
شوگا:با کوک اومدی؟
ته:اوهوم...رفته جلسه...
شوگا:بیا ببرمت طبقه بالا استراحت کن...بلند شو...
ته:اینجا بمونیم..بهتره..
شوگا نگاهی به بقیه کارمندا انداخت که با چشمای درشت بهش نگاه میکردن...
شوگا:چتونه؟...
+ :هی..هیچی...هیچکس شمارو اینجوری ندیده بود واسه همونه...
شوگا چشمی چرخوند و به ته کمک کرد روی مبل اداری بشینه،بالشتکی پشت کمرش گذاشت و کنارش نشست..
شوگا:میتونین باهاش حرف بزنین،ولی دورش جمع نشین و اینقدر فشارش ندین...یکیتونم بره براش کوکی بیاره،ترجیحا شکلاتی...
ته لبخندی زد و کمی موهاشو کنار زد...
ته:من مشکلی ندارم اگه میخواین دست بزنین به شکمم ولی اروم...
دخترک بتایی که از دور با چشمای قلبی امگای رییسشو نگاه میکرد جلو اومد و کمی خم شد...بعد دستشو نزدیک برد و به گردی شکم امگا کشید...
&:حتما کوچولوی کیوتی دارین،خوشبحال رییس،شما خیلی خوشکلین...
ته با لبخند تشکری کرد و کمی تکون خورد تا بتونه به هیونگش تکیه بده..شوگا دستی به موهای ته کشید و لبخند لثه ایش همه کارکنارو توی شوک فرو برد...
کوک:تهیونگ؟....معاون مین...
و وارد طبقه شد..با دیدن امگاش بین کارکنای طبقه لبخند بزرگی زد و سمتش رفت،شوگا از جاش بلند شد و بعد از دست دادن بهش کنار رفت تا کوک کنار امگای لوسش بشینه...
ته:کوکیی..
کوک پیشونیشو بوسید و کمرشو بغل کرد...
کوک:الان میتونیم بریم خونه...ببخشید که معطل شدی...
ته:نریمم...بمونیم همینجا...
کوک:دوست نداری بری طبقه های دیگرو هم ببینی؟...بیا ببرمت بالا..
ته سری تکون داد و از جا بلند شد،به سمت بقیه برگشت و کمی خم شد و خداحافظی کرد...بعد به همراه شوگا و کوک وارد اسانسور شدن و به اخرین طبقه رفتن...شوگا باید میرفت دنبال جیمین و یونجون رو از خونه جین برمیداشت..تازگیا جین قبول کرده بود یونجون رو نگه داره تا جیمین بتونه به کارای البومش برسه..
کوک و امگاش بعد از گشتن کل شرکت به پارکینگ رفتن و به سمت رستوران چینی رفتن تا ته بتونه سوشی بخوره...بعد از ناهار اتومبیلشون رو توی پارکینگ طبقاتی پارک کردند و کوک با گرفتن دست جفتش اونو به سمت پاساژ برد تا امگا خریدن سیسمونی کوچولوشون رو شروع کنه...
ته:اول بریم لباس بخریم...تخت و کمدشو باید صبر کنیم که تیم دکوراسیون پیدا کنیم تا اتاقو برامون درست کنن،اونموقع تختشو میخریم...
کوک:باشه...خیلی خب،رنگ پیشنهادیت چیه؟
ته:میشه یاسی بخریم؟با توجه به اینکه امگاست یه رنگ یاسی ملایم بهتره!...
کوک گودی کمر امگارو نوازش کرد و سرشو تکون داد...
کوک‌:تو امگایی و بیشتر درک میکنی روحیات بچمونو...هر رنگی دوست داری بخر...
و دست امگاشو گرفت و وارد مغازه بزرگی شدند..ته با چشمای قلبی به لباسای کوچیکی نگاه میکرد که هر کدومش به نحوی خیلی کیوت بودند...اول به سمت قفسه شیشه شیر ها رفت و یدونشو برداشت...با قرار گرفتن سبد بزرگی پشت سرش به عقب برگشت و الفاشو دید..
کوک:هرچیزی که بنظرت قشنگه رو بردار...
ته لبخند بربغضی زد و شیشه شیر کوچیک رو بغل گرفت و به سمت الفاش رفت..
ته:هق...باورم نمیشه اومدیم برای بچمون خرید کنیم...هق...کوکی من...من فکر کردم هیچوقت قرار نیست..هق..بچه بغل بگیرم و بهش شیربدم...
کوک که احساساتی شدن امگاشو میدید اونو بین دستاش گرفت و پیشونیشو بوسید...
کوک:تو قراره یه توله امگای نوتلایی رو بدی به الفات،داری مامان میشی قشنگم...معلومه که بچمونو بلاخره شیر میدی و بزرگش میکنی...
ته:خیلی دوست دارم الفا...هم تو هم بچه ای که از توعه...
کوک موهای امگارو نوازش کرد و دستشو به صورت امگا کشید...
کوک:منم خیلی دوست دارم دلبرک الفا...این شیشه شیرو بهم بده و برو کلی خرید کن،امروز تماما در خدمت تو و تولمونم...
تهیونگ با لوسی به بازوی الفاش چسبید و اونو با خودش کشید...کوک تمام مدت به امگای خوشحالش خیره بود و براش میخندید...بعد از ساعتی خرید کردن دوتایی بسته هارو برداشتن و از مغازه خارج شدن...
کوک:بنظرم بقیه وسایل رو بهتره بعد از دکور اتاقش بخریم،اینجوری میفهمیم که دقیقا چی نیاز داره...
ته سری تکون و نق زد...
ته:خوابم میاد...زودتر بریم خونه الفا...
کوک کمر امگارو بغا کرد و لبشو به گردنش کشید،اونو سوار ماشین کرد و بعد از جا دادن وسایل توی صندوق ماشین خودش هم سوار شد و به سمت خونه راه افتادن...
.
.
.
.
کوک همینطور که بین گردن خوشبو و کمی برنز امگا نفس میکشید شکمشو نوازش میکرد و بوسه های ریزی روی پوست کمی مرطوب گردنش میکاشت...
کوک:ته...عروسک من..تاتا...امگای شیرینم....
ته:هووووم...نکن...
و گردنشو عقب کشید تا الفا نتونه با بوسیدن و صدا زدن ارومش بیدارش کنه...
کوک:باید بیدار بشی امگا...برات مرغ درست کردم،بلند شو باید غذا بخوریم...
ته:بعدا...نکن کوک خوابم میاد...
کوک:وقتی اینطوری میگی کوک چطوری برات نمیرم اخه...بلند شو مامانی کیوتم..گوکی ممکنه گرسنه باشه...باید بهش غذا بدی...
ته:گوکی ارومه و تکون نمیخوره...پس گرسنه نیست...
کوک:تنبل خان مگه اصلا تا حالا گوکی تکون خورده که میگی الان ارومه؟
ته که تا الان سعی داشت بخوابه چشماش با این حرف گشاد شد و از جا پرید..با هول سمت الفا برگشت و پرسید...
ته:با...باید تا الان حرکتاشو شروع کرده باشه مگه نه؟...چرا تکون نمیخوره؟چرا لگد نمیزنه کوک؟
کوک نگاهی به چهره ترسیده امگا انداخت و از جا بلند شد..
کوک:اروم باش..چیزی نیست عزیزم...حتما یکم دیرتر میخواد لگد بزنه...نترس دورت بگردم...هییییش اروممم...
ته با دلهره تکونی خورد و از تخت پایین رفت..
ته:کو...موبایلت کو..بلند شو...زنگ بزن دکتر سو،بلند شو کوک...
کوک بازوی امگای ترسیدش رو گرفت و اونو لبه تخت نشوند...
کوک:موبایلم تو جیبمه...اروم بگیر ته...
ته به سینه الفاش چنگ زد و نفس نفس زد..
ته:لطفا زود باش کوک...سرم داره گیج میره،میترسم کوکی...زنگ بزن و زودتر بپرس...
کوک تلفنش رو بیرون کشید و شماره دکتر سو رو گرفت..روی تخت رفت و امگارو با یه دستش بلند کرد و توی بغلش نشوند،ته شکم خودشو بغل گرفت و توی بغل مردش مچاله شد و نفس نفس زد،با پخش شدن عطر دارچین الفا نفس عمیقی کشید و به سینه الفاش تکیه داد،با دست ازادش پتوی روی تخت رو روی خودش کشید و کاملا توی بغل الفاش قایم شد تا بتونه از بدنش ارامش بگیره...
کوک:سلام اقای دکتر جئون هستم...
دکتر سو:........
کوک:ممنونم ازتون..ته یکم استرس و ترس داره،راستش تولمون تا الان هیچ تکونی نخورده و لگدم نزده...باید تا حالا حرکتاشو شروع کرده باشه...
دکتر سو:........
کوک:یعنی ممکنه بخاطر سقطش باشه؟
دکتر سو:........
کوک:بزارین من گوشی رو بزارم روی ایفون به خودش بگین...
دکتر سو:تهیونگ؟...
ته:هق...هووووم؟
دکتر سو:داری گریه میکنی باز؟...دوباره یه چیز کوچیک پیش اومده نشستی به گریه کردن؟
ته:هق...بچم تکون نمیخوره...
دکتر سو:بعد از سه ماه و خورده ای تازه دقت کردی که بچت اصلا تکون نخورده؟
ته:هق...نمیدونمممم...
دکتر سو:اینهمه اشک نریز...گوش کن ببین چی میگم...تو یبار سقط داشتی و رحمت یه کوچولو تنبله..بخاطر تنبلی رحم و سقط بچت هنوز شروع به حرکت نکرده،چون هورمونات درست و حسابی به بچت نمیرسه...
ته:بچم....مشکل داره؟...
دکتر سو:معلومه که نه...کاملا سالمه و مطمعنم به خوشکلی مامانشه...یادته که توی رحمت درد داشتی و اومدی پیشم تا چکت کنیم؟
ته:هوممم...
دکتر سو:من از همچی کوچولوت چکاب گرفتم،دوتاتون کاملا سالمین،فقط تو سونو گرافیت یه رحم خیلی خیلی نقلی و کیوت دیدم که برای توله ای که توشه کوچیکه..واسه همین داشت دردت میاورد و میسوخت...بهت گفتم که میخواد جای حرکتشو باز کنه واسه همین میسوزه...
ته:یعنی قراره حرکت کنه؟
دکتر سو:بزودی...کلی تکون میخوره و شیطونی میکنه...تکون نخوردنش نگران کننده نیست...
تهیونگ:فین...باشه...
دکتر سو:هر موقع از چیزی ترسیدی به الفات بگو بهم زنگ بزنه..من خیلی حواسم به تو هست چون خیلی نگرانی و ترسیدنت باعث استرست میشه و خطرناکه...همیشه در دسترسم برات..
تهیونگ:فین..ممنون...مرسی که حواستون هست...
دکتر سو:مراقب خودت باش..چکاب بعدیت میبینمت...
کوک:خیلی ممنون اقای سو...
دکتر سو:کمی ببرینش هوا بخوره...غذاشم دیر و زود نشه..میبینمتونــ.
و تلفن رو قطع کرد...
کوک امگارو بغل گرفت و روی موهاشو بوسید...
ته:فین..ممنون کوکی..
کوک:اینجوری که میشینی بین پاهام و مثل گربه ها مچاله میشی تو بغلم گرگمو به خر خر میندازه...
ته:امن ترین جایی که دارم همینجاست،وقتی اینجوری میشینم تو بغلت انگار ازم محافظت میکنی...
کوک پشت گردن امگارو محکم بوسید و گاز گرفت...
کوک:من همیشه ازت محافظت میکنم...بیا بریم به مامان تولم مرغ بدم بخوره تا گرسنه نباشه...
ته نچی کرد و بیشتر مچاله شد..
ته:هنوزم میلرزم..بشینیم همینجا..
کوک :جای خوبی ننشستی عزیزم..دارم خیس باکسرتو بین پاهام حس میکنم...
ته خرخری کرد و گردن الفارو کمی مکید...
ته:حسش کن..من قرار نیست بلند بشم...
کوک دستشو سمت بوت امگارو برد و کمی چلوندش،ته پاهاشو از هم فاصله داد و گذاشت مردش تنها پوشش بین پاشو که فقط باکسربود رو از تنش بیرون بکشه..الفا با لمس سوراخ سرخ جفتش دستشو به اسلیکش اغشته کرد و بعد انگشت خیسشو به سمت دهنش برد تا اسلیک هلویی امگارو ببلعه....ته با دیدن لیسیده شدن انگشت الفا ناله ای کرد و خمار شد..
الفا دوباره بین بوت امگارو لمس کرد و بعد با بردن انگشتای غرق اسلیکش به دهن امگا،طعم هلوی اسلیک رو به خورد خود امگا داد...ته با ولع انگشتای مرد رو تمیز کرد و تمام مایع لزج روش رو لیسید و قورت داد..کوک امگارو از بغلش بیرون برد و با خوابوندنش روی تخت به سوراخش حمله ور شد تا تمام اسلیک رو از بدن امگا بیرون بکشه..
.
.
.
.
شوگا قدم های ارومی برداشت و سعی کرد تمام جزییات اون شرکت نیمه ورشکسته رو بخاطر بسپاره..
با دیدن نامجون که پشت پذیرش و اطلاعات ایستاده بود نزدیک رفت و کنارش ایستاد...
نامجون:ایشون معاون شرکت هستن،ما به دنبال قرار ملاقات با اقای کیم هستیم...
- :تشریف ببرین انتهای همین سالن دست چپ،دفتر ایشون رو میبینید...
هر دو سری تکون دادند و راه افتادند،شوگا اروم لب زد...
شوگا:نباید بفهمن ما با هم نسبتی داریم،تا زمان امضای فروش سهامشون...
نامجون سری تکون داد و بعد از در زدن وارد اتاق مدیریت شد...
کیم:سلام...خیلی خوش اومدین...
شوگا:سلام...بنده معاون شرکت چوی هستم،ایشون هم مدیر بخش مالی شرکت هستند..
کیم:بفرمایید بشینید...
شوگا و نامجون روی صندلی نشستند و بعد از پذیرایی کوتاهی که انجام شد نامجون شروع به صحبت کرد...
نامجون:ما از شرکای تجاری شرکتمون متوجه شدیم که سهام اینجا به شدت افت کرده و سهام داران کاملا ناراضی هستند..چه علتی میتونه داشته باشه؟
کیم:چند مدتی هست که بخش مالی اینجا بشدت بهم ریخته و انگار از حساب شرکت سرقت میشه،هر سری مبلغ بسیار زیادی کم میشه و این باعث شده سهامداران اصلی شرکت از ترس دزدیده شدن پولشون انصراف بدن و برن...
شوگا:هنوز نتونستین کسی که دزدی میکنه رو شناسایی کنین؟
کیم:خیر..انگار به تمامی حساب ها دسترسی داره و کاملا ناشناس اینکارو انجام میده...
نامجون:خیلی خب...اقای جئون مدیرعامل شرکت چوی بنابه جریاناتی که برای شما پیش اومده مارو فرستادند تا بتونیم هر کمکی که میتونیم انجام بدیم...
کیم:ایشون خیلی لطف دارن...چرا خودشون تشریف نیاوردن؟
شوگا:خواستند اول ما برای بررسی اینجا بیاین و باهاتون صحبت کنیم..ایشون فعلا کره نیستند و تا سال اینده بازنخواهند گشت،ما اومدیم تا شرایط رو بررسی کنیم و بهتون راهکار هایی بدیم تا بتونین شرکتتون رو نجات بدین...
کیم:در ازای اینکار چی از من میخواین؟
نامجون:ما به شما کمک میکنیم تا بتونین شرکتتون رو به قبل برگردونین و شما هم بعد از بازگشت کامل شرکتتون باید به شرکت چوی بپویندید و زیر مجموعه اون بشید...
کیم:اما...این درست نیست،اینجوری اختیارات شرکت در دست شرکت چوی قرارمیگیره...
نامجون:لازم به ذکره که شرکت چوی بدون هیچ چشمداشتی میخواد به ورشکستگی شما پایان بده،این کمترین کاریه که میتونین انجام بدین...
شوگا:درضمن...اگرشما اینکار رو انجام ندین کاملا از بین میرین،کمتر کسی هست که میخواد همچین بلایی سرش بیاد...
کیم:من باید با اقای جئون صحبت کنم،چه تضمینی هست که شرکت رو از من نخواهید گرفت؟
شوگا:عرض کردم اقای جئون در خارج از کشور هستند،ایشون برای معالجه یکی از بستگانشون کره رو برای مدتی ترک کردند،درحال حاظر بنده صاحب اختیارات هستم...
نامجون:در باره شرکتتون هم...شما میتونین مالک شرکتتون باشین،فقط شرکتتون تحت انحصار شرکت چوی خواهد بود...
کیم:خیلی خب..شرایطتتون رو اعلام کنین و برگه های درخواست همکاری رو بهم بدین،من باید فکر کنم و بهتون خبر بدم...
شوگا برگه هارو از توی پوشه بیرون اورد و به مرد داد...
شوگا:برای شروع همکاری قرارداد تنظیم میشه..طی این قرار داد شما به طور رسمی ۵۰ سهام شرکت رو به ما خواهید داد تا ما مطمعن باشیم در اخر قرار نیست کدورتی پیش بیاد..ما هم تمامی نیروهای فعالمون رو به اینجا منتقل کرده و برای بازگشتن شرکتتون تلاش میکنیم،در این مدت تمامی اختیارات شرکت شما اعم از بخش مالی،حسابداری شرکت،همکاری ها و فروش اینجا به اقای جئون محول میشه تا ما برای انجام کارهای اداری به به مشکل نخوریم...
نامجون:در پایان بعد از پیوستن اینجا به شرکت چوی اختیارات شما بهتون برمیگرده و ۲۰ درصد سهام هم بازگرداننده میشه..شما زیر مجموعه شرکت چوی خواهید شد و ۳۰ صداز سهام هم تحت اختیار ما خواهید گذاشت..
کیم پوفی کرد و سری تکون داد،بعد از چک کردن مدارک و تحویل برگه ها دو نفر از جاشون بلند شدند تا به شرکت خودشون برگردن..نامجون ماشین رو از پارک بیرون اورد و شوگا به محض سوار شدن با کوک تماس گرفت...
کوک:چیکار کردین؟
شوگا:تمومه...بنظر نمیاد پیشنهادمون رو بخواد رد کنه...اون شرکت همین الانشم مال ماست...
--------------------------------
های کیوتیای من...
با شرمندگی پارت جدید خدمتتون...
واقعا شرایط اپ کردن نداشتم💔
ووت و کامنت یادتون نره قشنگام..ماچ بهتون...بای

*پی نوشت*
از دیشب که پنجشنبه بود تا الان که ساعت ۱ صبح شنبست من مثل سگ داشتم سعی میکردم اینو اپ کنم...
الان که اپ شد بغضی شدم😂خداروشکر

My special omegaWhere stories live. Discover now