1

1.6K 153 16
                                    

او قاتل بود.
روحی سیاه داشت و جسمی بدون قلب.
میتونست کنترل گر تر از سرنوشت و خدا باشه. اون مرد یک خدای پنهان بین انسان ها، یک ویرانگر در قالب آدم و یک شیطان مجسم یافته بود.
اما من یک زندانی در زندان وسیع و تاریک او بودم.

***
بوی خوش و دل انگیز کیکش تمام فضای کلاس رو پر کرده بود و هر کدوم از دانشجوها که وارد میشدن، مشتاقانه به سمتش می اومدن تا سهمی ازش داشته باشن. جونگوک با خوشحالی و چشمایی که می‌درخشید شاهد بود که کیکش ذره ذره به اتمام می‌رسید و جعبه خالی تر میشد.

قلبش از خوشحالی لبریز بود و لبخند از روی لباش پاک نمیشد. سوزان یکی از دخترای هم کلاسیش بود که کنارش ایستاد تا از کیک برداره. "اینو خودت پختی ؟"
پسرک سریعا به معنای تایید سر تکان داد: "خودم درستش کردم ولی از طعمش زیاد مطمئن نیستم. امیدوارم قابل خوردن باشه."

سوزان تکه‌ی بزرگی داخل دهانش گذاشت و صدایی از روی رضایتمندی در آورد. جونگوک با دیدن واکنش هاشون لبخندش بزرگ‌تر میشد و مایکل که مقابلش ایستاد تقریبا به سرعت دستپاچه شد. یکی از بشقاب های یکبار مصرف رو برداشت و بزرگترین تکه رو داخلش گذاشت. "امیدوارم ازش خوشت بیاد."

مایکل پسر قد بلندی بود که موهای بلوندش بی اندازه توی چشم میزد و توی تیم والیبال دانشگاه عضویت داشت. به اقتضای رشته‌ی تحصیلیش، قدش از اکثر بچه‌های دانشگاه و حتی هم تیمی هاش بلند‌تر به نظر می‌رسید اما برعکس جثه‌ی تنومندش، پسری خجالتی و مهربان بود. لبخند لرزانی زد و با تردید بشقاب رو گرفت"ازت... ممنونم... مگه میشه ازش خوشم نیاد.. "

جونگوک لبخندی خجالتی در جواب زد و به بقیه‌ی هم کلاسی هاش کیک تعارف کرد. اون روز تولد 6 سالگی بردارش رو جشن گرفته بود و تصمیم گرفت به جای اینکه از قنادی شیرینی سفارش بده، خودش توی خونه و به کمک مادرش یک کیک بزرگ برای خودشون و همچنین بچه‌های کلاسش درست کنه. درواقع بزرگترین دلیلش برای سفارش ندادن شیرینی هزینه‌ی کلانش بود وگرنه شاید می‌تونست طعم بهتری از کیک خودش داشته باشه.
دقایقی بعد تقریبا همه‌ی دوستاش دورش جمع شده بودن و با صدای بلند می‌گفتن و می‌خندیدن.
از قرار معلوم، اون روز بعد از ظهر یک مسابقه‌ی نیمه نهایی بین تیمای والیبال دانشگاه برگزار میشد و همه ‌ی بچه‌ها درباره‌اش مشتاق و هیجان زده به نظر می‌رسیدند. اولین باری نبود که به دیدن یکی از این مسابقات می‌رفت اما حس میکرد هیجانش هیچ فرقی با گذشته نکرده.
شاید بزرگ‌ترین دلیلش برای این اشتیاق، حمایت کردن و دیدنِ شخصی بود که از اولین روزهای شروع دانشگاه ازش خوشش می اومد. جونگوک علاقه‌ی عجیبی به خیره شدن به خوشتیپ ترین و جذاب ترین پسر مدرسه در حین بازی کردن حس میکرد. بنابراین، اون روز بعد از ظهر جزو کسانی بود که در ردیف اول همراه دوستاش حضور داشت.
مایکل از دور با دیدنش لبخند بزرگی زد و براشون دست تکون داد. جونگوک خجالت زده نگاهی به اطراف انداخت و نمیدونست باید جوابی به توجهش نشان میداد یا نه. خیلی از دخترای دانشگاه براش دست تکون دادن و زمانیکه پسرک به سمت سالن برگشت، تیم ها آماده‌ی رقابت بودند.

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now