***
ماشین توی محوطه پارک شد و ایان اولین نفری بود که پیاده شد تا درو براشون باز کنه. نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با دیدن عدد سه و نیم متوجه شد که زمان در یک چشم برهم زدن گذشته بود.
توی ماشین هیچ صحبتی با رئیسش رد و بدل نکرد و زمانیکه از ماشین پیاده شد عصبانی یا بهم ریخته به نظر نمیاومد. انتظار داشت به محض پیاده شدن جونگوک رو توی ماشین جا بذاره اما در عوض خم شد، پای جونگوک رو کشید که نزدیک ترش کنه و پسرک با پشت روی صندلی افتاد. زیرلب منمنکنان حرف میزد و هیچکدومشون متوجه نمیشدن چی میگفت.
تهیونگ روی دستاش بلندش کرد و ایستاد. "جلوتر راه بیافت. باید درا رو برام باز کنی."
"چشم"
ایان ماشین رو خاموش کرد، با عجله به سمتشون برگشت و جلوتر راه افتاد تا درها رو براشون باز کنه. سوالات زیادی توی ذهنش جولان میدادن و از اونجایی که در کمال تعجب تهیونگ عصبی نبود، تصمیم گرفت بپرسه. درحالیکه از پلهها بالا میرفتن زمزمه کرد: "ببخشید قربان. دلیل اتفاقی که بین جونگوک و چوارو افتاد چی بود؟ مطمئنم شما از جریان خبر دارید."
"چرا دوست داری بدونی؟" صدای بمش توی سکوت عمارت عمیقتر به گوش میرسید و طوری جونگوک رو حمل میکرد که انگار کیسه سیمان روی دستاش بود.
"شما میدونید جونگوک چقد بی ظرفیته. با اینحال اجازه دادید اتفاق بیافته. "
"باید حالیش میکردم دروغ نبافه و این تنها راهش بود." تهیونگ به سادگی پاسخ داد و نیم نگاهی به زیردستش انداخت. "چرا انقد همهچیزو شل گرفتی؟ بازندهی احمق."
ایان احساس شکست بهش دست داد و با شرمندگی گفت: "متاسفم که اون اتفاقا افتادن. نمیتونستم متوقفش کنم و حس میکردم اینجوری حالش بهتر میشه."
"درهرحال امشبم گذشت. این آخرین باریِ که اجازه میدم هرکاری دلش میخواد بکنه." وارد راهرو شدن و ایان جلوتر راه افتاد تا در اتاقش رو باز کنه.
"به شدت حالش بد بود همش میگفت میخواد اونجا بمونه و جایی نره."
"قرار نبود جایی بره. ولی خوشحالم که به راحتی باورش کرد."
با تعجب پرسید: "پس... همهی اون نمایشی که گذشت... حرفای چوارو مبنی بر بردن جونگوک..."
"دربارهی من چه فکری کردی؟" نگاه سرد و یک طرفهای بهش انداخت. "مگه احمقم دو دستی بدمش به اون حرومزاده؟ قصدم این بود جونگوک به اشتباهش پی ببره و جایگاهش رو مقابلم درک کنه. و به نظر میاد این اتفاق هم افتاد."
ایان در اتاق رو براشون باز کرد و با تردید گفت: "فکر میکنم این همه سختگیری واقعا داره عذابش میده. بهتر نیست یه مدت بهش استراحت بدید؟ مثلا برگردیم نیویورک، شروع کنه به دانشگاه رفتن..."
تهیونگ وارد اتاق جونگوک شد و مستقیم به سمت تخت رفت. هیکل نیمه هوشیارشو روی تخت انداخت و پسرک با دستای باز خودشو روی تخت رها کرد. پیراهنش قرمز از شراب بود و شلوار چرمش از حجم الکلی که روش خشک شده بود زخیمتر از ساعاتی پیش به نظر میرسید.
تهیونگ کنار تخت ایستاد و گفت: "فقط یه چیز بهت میگم و این آخرین هشداری خواهد بود که بهت میدم."
ایان بی اختیار آماده باش ایستاد. "هرچی شما دستور بدید."
لحنش بسیار جدی و تهدیدآمیز به گوش میرسید. "اگه یبار دیگه وظیفهاتو جهت مراقبت از امنیتش به درستی انجام ندی، بی برو برگرد اخراجت میکنم. هیچ بخششی درکار نیست و میدونی اینکارو میکنم."
وحشت زده و مصمم سر تکان داد: "بله قربان. متاسفم که امشب اجازه دادم اون اتفاقا بیافته دیگه هیچوقت تکرار نمیشه."
"به نفعته همینطور باشه." تهیونگ کتش رو در آورد و دستور داد: "برو بیرون دیگه کاری باهات ندارم."
"شبتون بخیر." ایان در سریعترین حالت ممکن از اتاق بیرون رفت و صدای قدمهای شتاب زدهاش به مرور ناپدید شد. عمارت توی سکوت عمیقی فرو رفته بود و تهیونگ احساس بهتری از برگشتن و خونه بودن داشت.
اما فقط با نگاه کردن به هیکل کثیف جونگوک خستگیش چند برابر میشد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. رژ لب صورتیش قرار بود به لبهاش رنگ ببخشه نه اینکه به اطراف دهانش مالیده بشه.
شاید بهتر بود اونشب زیاد به چیزی اهمیت نده وقتی لباسای پسر مستی که روی تخت افتاده بود رو در میاورد. میدونست جونگوک قرار نبود فردا چیزی رو به خاطر بیاره و افکار جدیدی که توی ذهنش سرک میکشیدن، به هیچ عنوان برای تهیونگ خوشایند نبودن.
تقریبا هیچ جای سالمی روی پیراهنش دیده نمیشد و فقط کافی بود دکمههاشو باز کنه تا به راحتی درش بیاره. شب سردی بود و احتمالا فردا با سرما خوردگی و هنگ اُور سختی از خواب بیدار میشد. دکمههای لباسش رو باز کرد، به سمتی خمش کرد تا درش بیاره و فقط در عرض دو دقیقه بالاتنهاش لخت شد.
کمر باریکش باعث شد توجهش بهش جلب بشه و دیدن چنین ظرافتی از یک پسر براش تازگی داشت. یادش اومد که جونگوک گرایشش به جنس موافق بود و از آینهی قدی اون طرف اتاق، نگاهی به خودش انداخت. به پسرای ظریف و زیبا مثل خودش علاقه داشت یا مردای عضلهای و قدبلند؟
چرا داشت به این موضوع فکر میکرد؟ به هرحال سلیقهاش هرچی هم باشه قرار نبود کسی وارد زندگیش بشه. حداقل نه تا وقتی که اونجا و کنار خودش حضور داشت. تا اون موقع موفق شده بود از بقیه دور نگهش داره و بعد از اونم به همین روال ادامه میداد.
تصمیم گرفت ابتدا توی وان حمام کمی نگهش داره تا بدنش از اون همه کثافت پاک بشه و بعد برش گردونه روی تخت. بنابراین خم شد، بالا تنهاش رو بلند کرد و از اونجایی که نمیخواست کامل روی دستاش بلندش کنه، پاهاشو روی زمین گذاشت.
به نظر میاومد جونگوک نیمه هوشیار بود چون گه گاهی خندهی ریزی میکرد و زمزمههایی میگفت که خودش هم متوجه نبود چه معنایی داشتن. تهیونگ نمیخواست به هیچکدوم از حالتهاش دقت کنه و بدنش رو بلند کرد تا کشان کشان تا حمام راهنماییش کنه. اما لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که باعث شد بفهمه اشتباه بزرگی انجام داده. با اینحال وقتی بدن سست جونگوک به سمتی خم شد، برای جبران کردن کمی دیر شده بود.
جونگوک تلاش کرد خودش رو سرپا نگه داره گرچه حتی چشماش باز نبودن تا متوجه موقعیتش باشه. سریع رخ داد و زمانیکه تهیونگ از روی تخت بلندش کرد، برای یک ثانیه روی پاهاش ایستاد و بعد به جلو سکندری خورد. به اولین چیزی که نزدیکش بود چنگ زد و درحینی که میخندید روی زمین سقوط کرد. اما سقوط کردنش همراه شد با جر خوردن پیراهن تهیونگ و پرت شدن هرکدوم از دکمههاش به قسمتی از اتاق.
تق
تق
تق
تق
دکمهها یکی یکی از لباس جدا شدن و با هر تقی که به گوش میرسید جونگوک بیشتر سقوط میکرد و به زمین نزدیکتر میشد. صدای کندهشدن دکمهها با صدای خندههای ریزش همراه شد و روی زمین که افتاد، آسوده خیال و خوشحال به نظر میرسید.
"موش دردسر ساز." تهیونگ غرید و پیراهنشو چک کرد. باورش نمیشد این اتفاق به همین راحتی رخ داده بود و حالا باید این شکلی به اتاقش برمیگشت. امیدوار بود ژانت تا اون موقع خوابیده باشه چون به هیچ عنوان حوصلهی سوالهای احمقانهاش رو نداشت. برای مدت کوتاهی سر جاش ایستاد و به این فکر کرد که ادامه میداد یا همونجا روی زمین ولش میکرد؟ از اونجایی که اگه ولش میکرد ممکن بود از شدت سرما ذاتالریه بگیره تصمیم گرفت ادامه بده و خم شد تا بلندش کنه.
به محض اینکه بلندش کرد و ایستاد، پسرک سرشو روی سینهی لختش گذاشت و ریزریز خندید: "چقد نرمه... نرم..." گونهاشو مشتاقانه بین سینههای تهیونگ مالید و با چشمهای بسته تکرار کرد: "نرم و گرم... این سینهها مال یه پسره... مطمئنم..."
تهیونگ برای چند لحظه چشماشو بست تا اتفاقی که افتاده بود رو فراموش کنه اما همهچیز فقط داشت بد و بدتر میشد. قدمهاشو برداشت تا هرچه زودتر به حمام برسه و بیشتر از اون به وسیلهی پسرکِ مست مورد مالش قرار نگیره و با پا در حمام رو هول داد. وان خالی از آب بود و به ذهنش خطور کرد که با آب یخ سورپرایزش کنه تا مستی از سرش بپره اما افکار دیگهای توی ذهنش جولان میدادن.
".. چه بوی خوبی... خیلی دوسش دارم..." همچنان دماغ و گونههاشو به پوست بدنش میمالید و با کف دست نوازشش میکرد.
این اولینباری بود که چنین اتفاقی براش میافتاد و تا اون لحظه هیچ آدمی حتی معشوقههاش به خودشون جرعت نداده بودن این شکلی احساس صمیمیت بکنن. صدای خندهی عجیبش توی فضای حمام منعکس شد و تهیونگ چشماشو چرخوند درحالیکه جونگوک رو داخل وان قرار میداد.
وقتی باسنش روی سطح سرد و صاف کف وان قرار گرفت، بلافاصله سرش روی لبهی وان قرار گرفت و من من کنان شروع به حرف زدن کرد.
حالا باید باهاش چیکار میکرد؟ به جز خودش هیچ آدم دیگهای رو حمام نداده بود و اصلا دلش نمیخواست قسمتهایی از بدنش رو ببینه که کاملا خصوصی بودن. با اینحال بازهم به نتیجهای نرسید و در آخر هرچقدر هم اکراه داشت باید با کمی احتیاط انجامش میداد.
بهش خیره شد و کنار وان زانو زد. همهچیز دربارهی اون پسر به قدری براش تازگی داشت که گاهی اوقات متعجبش میکرد. عجیبتر اینکه از دستش عصبی نمیشد و هرکس دیگهای جاش بود همون لحظه توی شکستن دستاش تردید نمیکرد.
به چهرهی گل انداخته و درهمش نگاه کرد که فرق زیادی با چند دقیقه پیش کرده بود. دیگه نمیخندید، هیجان زده و خوشحال به نظر نمیاومد و اخم ریزی بین ابروهاش دیده میشد. موهاش درهم گوریده و نامنظم به نظر میرسید و چشمهای نیمه هوشیارشو فقط گه گاهی باز میکرد.
"خیلی احمقی. میدونستی؟" ازش پرسید و کمربند شلوارش رو باز کرد تا درش بیاره و با دیدن باکسرش حیالش راحت شد. حداقل لازم نبود چیزای بیشتری ببینه و کارشو راحتتر انجام میداد.
"من... واقعا بدبختم..." دستاشو بلند کرد و بعد دوباره روی پاهاش افتادن. ناراحت و حتی غمگین از افکار نامعلومی که در اون لحظه به سراغش اومده بودن غرغر کرد: "از همهچیز متنفرم... از همهکس..."
"برای آخرین بار بود که بهت اجازه دادم رها باشی." تهیونگ زمزمه کرد و نمیدونست چرا منتظر واکنشش بود.
"ازش متنفرم..." نفس لرزانی کشید و سرش پایین افتاد. "ازش متنفرم..." تکرار کرد و لرزش شونههاش شروع شدن. در بحرانیترین برههی زندگیش قرار داشت و الکل باعث شده بود احساساتش درهم مخلوط بشن طوری که یک دقیقه میزد زیر آواز و میخندید و دقیقهی بعد شروع به گریه میکرد.
"بهتره بیخیال گریه کردن بشی." تهیونگ قصد داشت هرچه زودتر کارشو انجام بده و حوصلهی زوزه کشیدنهای غمگینش رو نداشت.
اما جونگوک انگار چیزی نمیشنید چون دستاشو روی صورتش گذاشت و اشکاش سرازیر شدن. صدای گریهاش به زاری کردن آدم سیاهبختی شباهت داشت که غم و اندوه به روح و جانش رسوخ پیدا کرده بود. "میخوام برگردم... دلم برای مامانم تنگ شده.... میخوام بابامو ببینم..."
"مثل بچههای پنج ساله رفتار میکنی." اما خودشم میدونست اینطور نبود. خودشم میدونست اون پسر طی چند ماه گذشته چه جهنمی رو پشت سر گذاشته بود و با فکر کردن به هدفی که توی ذهنش داشت پوزخند زد. "هنوز برای گریه کردن زوده. هنوز مونده از ته دل گریه کنی..."
جونگوک چیزی نمیشنید. اشکاش جاری بودن، هق هق میکرد و زیرلب حرف میزد. تهیونگ متوجه شد اخیرا این حالتها رو زیاد ازش دیده بود و شبی رو یادش اومد که کابوس میدید و حالا از هر زمانی ضعیفتر به نظر میرسید. هرگز امکان نداشت برای هیچ آدمی دل بسوزونه چون در حقیقت رنج و غم دیگران براش مهم نبود حتی اگه خودش دلیل عذاب کشیدن دیگران باشه.
در اون لحظه فقط با نگاه کردن بهش، بیاختیار داشت بهم میریخت و میخواست دستشو روی دهانش بذاره تا صدای گریههاشو نشنوه.
"خیلی خب بس کن." دستشو روی موهای بهم ریختهاش گذاشت و از اونجاییکه دفعه قبل با همینکار به آرامش رسیده بود شاید اینبار هم جواب میداد. شبی که کابوس میدید، فقط چند نوازش کوتاه کافی بود تا حالش بهتر بشه و بلافاصله اثر گذاشته بود. هرچند نمیدونست چطور نوازش کردن میتونست در این حد تاثیر گذار باشه. "گریه کردن رو بس کن وگرنه همینجا ولت میکنم..."
بیخیال گریه کردن نمیشد و فین فین کنان پشت سرهم اشکاشو پاک میکرد. تهیونگ زخمهای تازه بخیه شدهی دستاشو میدید که درحال بهبود یافتن بودن و چندتا از انگشتاش همچنان باندپیچی داشتن. همهی این بلاها رو خودش سرش آورده بود؟ البته نباید منکر احمق بودنش میشد ولی زندگی جدیدش، روی بلاهایی که سرش اومده بودن بیتاثیر نبود.
تصویر مقابلش، آدمی رو نشان میداد که نابود و خسته از بیرحمیهای زندگیش کم آورده بود و روح زجر دیدهاش رو بیکم و کاست نشان میداد. شاید اگه مست نبود هرگز چنین چهرهای از خودش به جا نمیگذاشت و در اون لحظه، در شکنندهترین حالت ممکنش قرار داشت.
"نمیخوای بس کنی نه؟ نق زدن مال بچههاست." دوباره نوازشش کرد و انگشتاشو بین موهای گره خوردهاش فرستاد. سرش پایین بود و به نظر میاومد اگه یکم دیگه همونجوری میموند قطعا خوابش میبرد. "نمیدونی کی کنارت نشسته. اگه میدونستی بیشتر گریه میکردی."
براش زمزمه کرد و با کشیدن موهاش سرش رو بلند کرد. از دیدن چهرهی قرمز و پف کردهاش متعجب نشد اما زیاد براش خوشایند نبود وقتی در چنین موقعیتی میدیدش. "تقصیر خودت بود نباید دروغ میگفتی."
"میخوام... برگردم خونه..." صداش رو به افول میرفت و اشکاش پیوسته از چشماش سرازیر بودن. هقهقهای کوتاهش نشان از خسته بودن روح و جسمش میداد و حتی با اینکه موهاش از ریشه کشیده میشدن بازهم شکایتی نمیکرد و فقط حرفای قبل رو تکرار میکرد.
پسر بزرگتر نگاه بیحالتش رو به بدن لخت جونگوک انداخت و این موضوع که نمیتونست آرومش کنه اعصابش رو تحریک کرده بود. همونطور که به راحتی میتونست آزارش بده و باعث این گریهها باشه، از ته دلش میخواست توانایی آروم کردنش رو داشته باشه. حالا به هر قیمتی باشه و با اینکه این گزینه زیاد مورد علاقهاش نبود اما به امتحان کردنش میارزید و حاضر بود انجامش بده.
"منو وادار میکنی کارای عجیب بکنم.." درحالیکه بهش نزدیک میشد، موهاشو بیشتر کشید تا سرش به عقب بیافته و گردنش نمایان بشه. شبیه خونآشامی بود که در هوس خون به شکارش نزدیک میشد و جونگوک هیچ مخالفتی نشان نداد وقتی پسر بزرگتر روی بدنش خم شد. تهیونگ فقط یک هدف داشت و تا محقق کردنش بیخیال نمیشد و فرقی نمیکرد تا کجا قرار بود پیش بره. انجامش میداد، پیش میرفت و ذره ذره تبدیل به بزرگترین نقطه ضعف پسرک میشد.
"قرار نیست هیچوقت امشب رو به خاطر بیاری." روی پوستش زمزمه کرد و بوسهی کوچکی روی گردنش گذاشت. درهرحال قرار نبود جونگوک اتفاقاتی که رخ میدادن رو به خاطر بیاره و این موضوع براش راحتی خیال به ارمغان میآورد تا نزدیکتر بشه.
لبهای گرمشو روی پوستش گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد. پسرا همونطور که دخترا ازش لذت میبردن، از اینکار لذت میبردن؟ با دقت انجامش میداد و گرچه عشقی بینشون در جریان نبود، بازهم عجیب به نظر میرسید.
با اینحال فقط هدفش کافی نبود. باید گرمایی که توی وجودش نبود رو براش فراهم میکرد و کنار گوشش گفت: "قراره ازش خوشت بیاد. نمیدونی اونیکه داره اینکارو باهات میکنه کیه." بوسیدن گردنش به قدری راحت بود که با احساس خوبش مبارزه میکرد تا اوج نگیره و همهچیز رو خراب نکنه. سرش روی بیشتر توی گردن پسرک فرو برد و لبهاشو روی پوستش قفل کرد. نمیدونست نقطه ضعفش کجا بود و برای پیدا کردنش بیشتر پیشرفت.
درحالیکه موهاش رو میکشید تا سرش رو کنترل کنه، بوسههای خیسش بیشتر و عمیقتر میشدن و هقهقهای درد آلود جونگوک متوقف شده بودن. تهیونگ سریعا متوجه این قضیه شد و قبل از اینکه دوباره دست به کار بشه پوزخندی به راحت بودنش زد. همهچیز دربارهی اون پسر راحت بود.
آزار دادنش، ترساندنش، خوشحال کردنش و لذت دادن بهش اصلا سخت نبود. شاید همین موضوع باعث شده بود انقدر انعطاف پذیر و شکننده باشه. وقتی دست لرزان و سردش رو حس کرد، صمیمانهتر پوست گردنش رو بوسید و از نتیجهای که قرار بود بگیره خوشش میاومد. چرا هرچقدر بیشتر میگذشت برای پیش رفتن مشتاقتر میشد؟
جونگوک دستش رو بالا برد و صورتی که توی گردنش فرو رفته بود رو نوازش کرد.
لازم نبود تهیونگ با کشیدن موهاش سرش رو عقب نگه داره چون جونگوک خودش اینکار رو براش میکرد و دستشو پشت سر تهیونگ گذاشت تا بوسههایی که روی گردنش مینشست رو بهتر حس کنه. ریزش اشکاش متوقف شده بودن و حتی نفسهای سنگینش در اثر گریههای مدوام، کوتاهتر و تندتر میشدن.
با اینکه فقط جسمش اونجا حضور داشت و الکل باعث شده بود افکارش رو گم کنه، اما نگرانیها و ناراحتیهاش در اثر همون الکل به سرعت ناپدید شد و ذهنش خالی از هرگونه ترس و غم بود.
چشمای نیمهباز و پف کردهاش به دیوار حمام خیره نگاه میکرد و از بوسههای عمیقی که روی گردنش مینشست لذت میبرد. لبهای ماهری که میبوسیدش، بهشت رو در اون لحظه براش به ارمغان میآورد و احساسات تندش دوباره داشتن برمیخواستن.
پسر بزرگتر بوسههای آرومش رو مشتاقانهتر به سمتی برد که زیر چانهاش محسوب میشد و قورت دادن آب دهانش رو به خوبی با لبهاش لمس کرد. این نشانهی خوبی بود و جلوتر رفت تا گردنش رو اینچ به اینچ تصاحب کنه. پوستش طعم الکلی رو میداد که سالها پیش مورد علاقهی خودش بود و شور و هیجانی که داشت ته دلش میجوشید رو سرکوب کرد.
"ازش خوشت میاد..." نمیخواست کار به جایی برسه که بلندش کنه و برش گردونه روی تخت چون تا اون لحظه هم زیادی پیش رفته بود. فقط به این خاطر که قرار نبود چیزی رو به خاطر بیاره. جونگوک به راحتی ازش استقبال کرده بود و یکی از دستاشو پشت گردن تهیونگ قرار داد، دست دیگهاش هم روی بازوی عضلانیش حرکت میکرد و بیاختیار درحال نوازشش بود.
بوسه هایی که دوباره به سمت یک طرف گردن و زیر گوشش رفتن باعث شد نگاه خیرهاش بالا بره و چشمهاشو با لذتی که در تک تک سلولهای بدنش حس میکرد ببنده. "ازش خوشم میاد..." پچپچ کرد و نفس هاش هر لحظه تندتر میشدن. لحظه لحظه بیشتر گم میشد و این نیاز رو در خودش میدید که شخص مقابلش رو به خودش نزدیکتر کنه.
همین بوسههای نه چندان کوچک باعث شده بودن حرارت و گرما سرتاسر وجودش رو پر کنه و بدنش انگار در آتش خوشایندی میسوخت. دوست داشت روی پای پسر بزرگتر بشینه، از شدت لذت و سرمستی به خودش بپیچه و تمام بدنش رو در اختیارش قرار بده تا هرچیزی که تا اون موقع تجربه نکرده بود رو بیشرمانه تجربه کنه.
پسرک فردا چیزی رو به خاطر نمیآورد. خودش این رو نمیدونست. متوجه نبود کجاست، چه کسی داشت توی گردنش نفس میکشید و حریصانه به گرمی پوست گردنش رو بین لبهاش میکشید و میبوسید.
تنها حسی که در بند بند وجودش گزگز میکرد لذت و خواسته شدن بود. صدای بوسههاش در فضای ساکت حمام گه گاه شنیده میشد و صدای نفسهای تند جنگوک بهش اضافه شده بود. چشمهاش رو بسته بود تا عمیقتر حسشون کنه و شدت گرفتن خواستههاش همراه شد با نالهی لذت آلودی که از بین لبهاش فرار کرد.
با اینحال، متوجه سفت شدن عضلاتِ دست تهیونگ درست بعد از نالهی خودش نشد و دستشو روی سینهی برهنهاش گذاشت. سرش رو طوری به گردن خودش فشرد که انگار قصد داشت بدنهاشون با هم ادغام بشه و تا جای ممکن بهش نزدیک بشه.
توی ناخودآگاهش تصور میکرد که این خوشی قراره بیشتر و طولانیتر بشه اما وقتی بوسهها قطع شدن، به سرعت احساس توخالی بودن بهش دست داد. گرمایی که توی تمام تنش پیچیده بود کمرنگ شد و تهیونگ دست پسرک رو از خودش جدا کرد تا به صورتش نگاه کنه. از دیدن گم گشتگی و شهوتی که توی نگاهش میچرخید برای سومینبار پوزخند زد. " بهت خوش گذشت؟ دیگه تموم شد باید حموم کنی و بری تو تخت. "
اخمی که بین ابروهاش نشست نشان میداد همچنان درحال خواستن بود و نارضایتی داشت جاشو به عصبانیت میداد. پسِ ذهنش موضوع بزرگی با رنگ قرمز هشدار میداد که از آدم مقابلش فاصله بگیره و ازش فرار کنه. باید بهش مشت میزد، سیلی میزد و هرگز بهش نزدیک نمیشد اما گرمای لذتی که چند لحظه پیش بهش داده بود هنوزم زیر پوستش حس میشد."ازم فاصله نگیر. " غرغر کرد با اینکه تهیونگ اهمیتی نداد و همچنان میخواست ازش دور بشه.
"باید بدنتو بشوری و بخوابی. تو که نمیخوای همینجا ولت کنم؟" موقعیت عجیبی بود و دوست داشت هرچه زودتر ازش فاصله بگیره تا همهچیز عجیبتر نشه.
"ازم بدت میاد؟" دستاشو پشت گردنش حلقه کرد تا صورت جذابش رو به صورت خودش نزدیک کنه. "ازم متنفر نباش" سکسکهی کوتاهی کرد و نگاه سنگینش به زحمت باز بود.
"ازت بدم نمیاد." سرزنش کنان بیاختیار پاسخ داد و با میلش برای ادامه دادن مبارزه کرد.
دلخوری و ناراحتی همونطور که به سرعت توی نگاهش نشسته بود به همون سرعت هم کمرنگ شد و ازش خواهش کرد. "پس اگه اینجوریه باید بوسم کنی. "
کف دستاشو روی صورت پسر بزرگتر گذاشت و نگاه خمارش از چشمها و به لبهاش در نوسان بود." اگه ازم بدت نمیاد... "
جونگوک تا جایی خودش رو بهش چسپاند و نزدیک شد که پیشانیهاشون بهم رسید و در کمال نیاز بازهم درخواست کرد. شرمی درکار نبود و به نظر میاومد برای رسیدن به خواستهاش حاضر بود هرکاری بکنه.."اگه ازم بدت نمیاد...دیگه اذیتم نکن...ولی تا منو نبوسی نمیبخشمت..."
"دلت میخواد ببوسمت؟" با تفریح و سرگرمی ازش پرسید و دستاشو روی لبهی وان گذاشت تا روی بدنش سقوط نکنه از اونجایی که جونگوک با تمام قدرت به سمت خودش میکشیدش.
"قول میدم همه چیزو فراموش کنم..." نفسهاش هنوزم بوی ویسکی میداد و عجیب اینکه برای تهیونگ آزار دهنده نبود.
"ولی باید اول حموم کنی بعد."
تمسخری که توی صورت تهیونگ وجود داشت رو نمیدید. عمیقا دلش میخواست به چند دقیقه پیش برگرده و زمانیکه تهیونگ دستاشو از پشت گردن خودش جدا کرد با نارضایتی غرغر کرد. "من نمیخوام. اصلا نباید اینجوری بشه..." دستاشو روی لبهی وان گذاشت تا بلند بشه اما تهیونگ زودتر اقدام کرد و شیر آب گرم رو چرخاند تا وان پر بشه.
جونگوک با حس کردن آب گرمی که زیرش پر شد از بلند شدن صرف نظر کرد و تصمیم گرفت کمی صبر کنه. یکی از دستاشو روی گردنش و جایی که بوسهها روش نشسته بودن گذاشت و دست دیگهاشو توی آب فرو برد. تمام حرکاتش بیاختیار بود و هنوزم ذهنش یاری نمیکرد موقعیتش رو بسنجه.
آب گرم به قدری براش خوشایند بود که همهچیز رو سریعا فراموش کرد و حتی متوجه حضور تهیونگ نبود. پسر بزرگتر بالای سرش ایستاد، منتظر موند وان پر بشه و بعد آستینهاشو بالا داد تا الکلی که روی بدنش بود رو پاک کنه.
کار طاقت فرسایی نبود خصوصا اینکه جونگوک دیگه گریه نمیکرد، اذیت نمیشد و نمیخندید فقط دقایقی بعد، سرش روی لبهی وان افتاد و چشماش که روی هم افتاد، نشان میداد به خواب عمیقی فرو رفته بود. خوابی که عمقی کمتر از بیهوشی نداشت و حتی یک لحظه هم از خواب نپرید تمام مدتی که تهیونگ شلوارش رو در آورد و اجازه داد باکسر تنش بمونه.
به هیچ عنوان دلش نمیخواست چنین قسمتهایی از بدنش رو ببینه و به این فکر کرد شاید بهتر بود همون اول به نوعی بیهوشش میکرد تا از زجه زدن دست بکشه اینجوری مجبور نمیشد گردنش رو با بوسههاش پر کنه.
صبح روز بعد، اولین حسی که سراغش اومد سردرد بود. حتی چشماشم باز نکرد و اخم غلیظی بین ابروهاش نشست وقتی سردرد کور کنندهاش ابتدا توی پیشانی و بعد فرق سرش پیچید. "لعنت." زمزمه کرد و دستشو روی سرش گذاشت. هوای ابری باعث شده بود هیچ نور خورشیدی توی اتاقش نتابه و چشماشو با زحمت باز کرد. ساعت روی میز عدد دوازده و نیم ظهر رو نشان میداد و غرغرکنان گفت: "چرا انقد دیره. چه مرگم شده."
روی شکم خوابید و دوباره سرشو روی بالش گذاشت. هنوز خوابش میاومد و شاید اگه بیشتر میخوابید سردردش برطرف میشد اما به قدری حالش بد بود که احتمالا اگه ساعتها میخوابید بازم سردردش برطرف نمیشد. به همین خاطر روی تخت نشست و با اینکار افکار جدیدی توی ذهنش شکل گرفتن.
همهچیز ناگهان رخ نداد. کم کم خاطرات شب قبل رو به خاطر آورد و هرچقدر بیشتر یادش میاومد وحشت زدهتر میشد. ملافه رو توی مشتش فشرد و ناراحت و لرزان دستشو روی پیشانیش گذاشت.
از یه جایی به بعد ذهنش انگار به بن بست میرسید و همهچیز به سیاهی ختم میشد. وارد کلاب شده بودن، مسابقهی احمقانهاش رو با اون مردی که حتی اسمشم یادش نبود انجام داد و بعد با ایان رقصیده بود. "خدای من..."
تک تک جزئیات رو به خاطر داشت و حتی حالت صورتش رو وقتی باهاش میرقصید و ازش آویزان بود تا همراهیش کنه. چطور میتونست به چشمای اون نگهبان نگاه کنه درحالیکه تنها وظیفهاش مراقبت کردن بود؟
بدبختانه هرچقدر به ذهنش فشار میآورد بعد از اون رو به خاطر نداشت و ترسش دقیقا از همین بود. کارای دیگهای هم ازش سر زده بود یا بعد از اون مستقیم به خونه برگشتن؟ فقط یک ربدشامبر تنش بود و بوی تمیزی میداد اما اصلا یادش نبود که خودش حموم رفته یا لباس عوض کرده باشه. هیچکدوم از لباسای دیشب رو به تن نداشت. وقتی به خونه برگشت از شدت مستی یک ربدشامبر پوشیده بود و روی تخت دراز کشید؟ پس چرا موهاش از شدت تمیزی نرم و زیبا به نظر میاومد و روی بدنش حس سنگینی نمیکرد؟
برای هیچکدوم از سوالاش جوابی نداشت و تصمیم گرفت محض احتیاط دوش کوتاهی بگیره و پایین بره. اما امکان نداشت توی چشمای ایان نگاه کنه و احتمالا تمام روز خودشو توی اتاق حبس میکرد. وارد حمام شد، ربدشامبرش رو در آورد و زیر دوش ایستاد. فشار آوردن به مغزش رو دوباره شروع کرد تا حداقل یک ذره از اتفاقات بعد از رقصش رو به خاطر بیاره ولی فقط خستهتر و کلافهتر شد چون در انتها به بن میرسید.
گرچه احساس کثیفی نمیکرد اما کارش رو تا آخر انجام داد و زمانیکه حولهاش دور بدنش میپیچید مقابل آینه ایستاد تا مسواک بزنه. اخم غلیظی بین ابروهاش شکل گرفته بود و دعا میکرد بعد از رقصیدنش با ایان اتفاق دیگهای رخ نداده باشه. بهتر بود اون روز محض احتیاط با هیچکدوم از اعضای خونه دیدار نداشته باشه و نمیدونست میتونه اینکارو بکنه یا نه.
دندوناش رو مسواک زد و نگاهی به آینه انداخت تا صورتش رو چک کنه. بخاری که روش نشسته بود رو پاک کرد و چند ثانیه زمان برد تا وضعیت رو هضم کنه.
از دیدن گردنش وحشت زده شد، نفسشو توی سینه فرستاد و سرجاش خشکش زد.
جلوتر رفت تا با دقت بیشتری نگاه کنه و مطمئن بشه اشتباه نمیدید و اون لکههای کبود وجود داشتن. جونگوک احمق نبود. با اینکه تجربهای از رابطهی عاشقانه نداشت ولی میدونست معنی اون لکهها چی میتونه باشه و ترس طوری گریبانگیرش شد که با زحمت میتونست نفس بکشه.
امکان نداشت ایان همچین کاری باهاش بکنه. به اون پسر اعتماد داشت و بهش مشکوک نبود اما هیچ آدم دیگهای به ذهنش خطور نمیکرد. بعد از مدتی بسیار طولانی فقط یادش اومد پشت پیشخوان برای نوشیدن الکل نشسته بود و فقط چهرههای مبهمی از آدمای مختلف توی ذهن کندش نقش میبست.
"چه غلطی کردم.." نفس بریده گفت و دستشو روی گردنش گذاشت. از این سمت گردنش تا اون سمت رد هیکی دیده میشد و پر رنگترینش پایین خط فکش و نزدیک گوشش به خوبی توی چشم میزد. "خواهش میکنم کار دیگهای نکرده باشم..." نمیدونست داشت به چه کسی التماس میکرد شاید خودش؟ از ته دل التماس میکرد کار دیگهای نکرده باشه چون حقیقتا کاری از دستش بر نمیاومد تا خاطرات بیشتری رو یادش بیاد.
لباساشو پوشید و مواظب بود یقه اسکیش کاملا گردنش رو پوشش بده. رنگ پریده و لرزان از اتاقش خارج شد و تصمیم گرفت مستقیم به اتاق تهیونگ بره شاید دلش به رحم میاومد چیزایی که خودش یادش نبود رو بهش میگفت. اما اگه از دستش عصبی باشه چی؟ اگه بخواد تنبیهش کنه یا توی خونه حبس و شکنجهاش کنه چی؟ امکان داشت تهیونگ همهچیز رو دیده باشه و تا الان منتظر مونده باشه تا جونگوک خودش بره پیشش؟ حتی اگه به شکنجه هم ختم میشد حاضر بود حقیقت رو بدونه و بفهمه چه گندایی زده بود.
پشت در اتاق کارش ایستاد و چند تقه بهش زد.
"بیا تو." با شنیدن صدای بم تهیونگ استرسش چندین برابر شد و درو باز کرد تا وارد بشه. پسر بزرگتر مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و سرش رو بلند نکرد.
"سلام." جونگوک وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست. جرعت نداشت جلوتر بره و یقهی لباسشو تا چانهاش بالا برد و دستاشو جلوی شکمش بهم قفل کرد. "روز بخیر."
تهیونگ سرشو بلند کرد و نگاهی به پسرک انداخت. در همون نگاه اول تونست اضطراب شدیدش رو لمس کنه و با دیدن لباسش نتونست از پوزخندش جلوگیری کنه. "روز تو هم بخیر. یه ذره دیر بیدار نشدی؟"
استرس و نگرانی از چشمای درشتش به خوبی پیدا بود و چند قدم جلوتر اومد. "میدونم دیر بیدار شدم ولی دست خودم نبود. نتونستم زودتر بیدار بشم."
تهیونگ خودکارشو روی میز گذاشت و با دقت بهش گوش داد. "گوش میدم. چیزی شده که اومدی اینجا؟"
جونگوک مردد به نظر میرسید و نمیدونست از عصبی نبودن تهیونگ چه چیزی رو برداشت کنه. "من... راستش... وقتی بیدار شدم هیچی یادم نبود الانم یادم نمیاد... بخاطر همین..." یقه لباسشو تا روی لبهاش بالا برد و تته پته کنان گفت: "میخواستم بدونم دیشب اتفاقی افتاد... که تو دردسر بیافتم؟"
تهیونگ با زحمت صداشو از زیر یقه لباس شنید و لبهاشو بهم فشرد تا لبخندش رو قورت بده. فکرشو نمیکرد اذیت کردنش تا این حد لذت بخش باشه و به معنای نفی سر تکان داد: "اتفاق خاصی رخ نداد. حداقل من چیزی ندیدم." به چشماش نگاه کرد که دیگه وحشتی داخلشون دیده نمیشد و دوباره پرسید. "چرا؟ اتفاقی افتاده که اومدی اینجا چنین سوالی میپرسی؟"
"نه اتفاقی نیفتاده. فقط میخواستم مطمئنم بشم..." هنوزم مردد به نظر میاومد و دوباره پرسید: "وقتی برگشتیم... خودم لباسامو عوض کردم؟"
تهیونگ نگاه نافذش رو به چشمای معصومش دوخت. "مگه شک داری؟ هرسهمون با هم رفتیم و هرسهمون باهم برگشتیم. فکر میکنی به جز خودت کی ممکنه اینکارو کرده باشه؟"
جونگوک سریعا سر تکان داد: "من هیچ فکری نمیکنم فقط میخواستم ازش مطمئنم بشم همین." مکث کرد و به چشمای پر از ملایمت تهیونگ نگاه کرد. "سوال احمقانهای بود. نباید میپرسیدم."
"خوبه که متوجه شدی."
پسرک برای چند لحظه همونجا ایستاد و به نظر میاومد قصد داشت سوالات دیگهای بپرسه اما بعد لبهاشو بسته نگه داشت و گفت: "ممنون. وقت بخیر."
بهش پشت کرد تا از اتاق خارج بشه و با عجله به سمت در رفت اما با صدای تهیونگ متوقف شد.
"صبرکن."
"بله." برگشت و کنار در ایستاد.
قلبش تند میزد و منتظر بود دربارهی دیشب چیزی بشنوه اما تهیونگ جدی به نظر میرسید.
"هفتهی بعد مسابقهی ماشین سواری داری. فکر میکنم یادت رفته بود درسته؟"
جونگوک ناگهان خاطرات دیگهای رو یادش اومد که وحشتناکتر بودن و کاملا قضیهی ماشینسواری رو یادش رفته بود. اینکه هیچ تجربهای توش نداشت باعث میشد از شدت استرس زانوهاش سست بشه و اگه میباخت هیچ راه برگشتی براش وجود نداشت. با اینحال تلاش کرد وحشتش رو نشان نده و سر تکان داد. "البته که یادمه. میدونم چه روزیه."
"باید با ایان تمرین کنی. برو غذاتو بخور و بعد بهش بگو باهات کار کنه. باید برای هفتهی بعد کاملا آماده بشی."
از شنیدن اسم ایان مورمورش شد و با تردید قبول کرد. "حتما."
"مواظب باش." تهیونگ کاملا جدی به نظر میاومد و تکرار کرد. "مواظب باش و خوب همهچیز رو یاد بگیر. این مسابقه شوخی بردار نیست و باید برنده بشی."
"میدونم. تمام سعی خودمو میکنم."
"باید از همهچیزت مایه بذاری. از بود و نبودت استفاده کنی تا موفق بشی وگرنه فقط به ضرر خودت تموم میشه. متوجه شدی؟"
جونگوک به چشمای اخمآلودش نگاه کرد و مصممتر سرتکان داد: "متوجه شدم. قول میدم برنده بشم و تمومش کنم."
"خوبه." تهیونگ خودکارشو توی دست گرفت و ادامه داد: "حالا برو بیرون. باید عجله کنی زمان زیادی نداری."
"روز بخیر." جونگوک با عجله از اتاق خارج شد و صدای قدمهاش شنیده میشد که به سمت انتهای راهرو میرفت پسرک مستقیم به سمت طبقهی پایین رفت و تهیونگ تمام مدت به صدای قدمهاش تا زمان ناپدید شدنش گوش سپرد. لبخندی که تمام مدت تلاش کرده بود از شکل گرفتنش جلوگیری کنه روی لبهاش نقش بست و در حقیقت دوست داشت حقیقت رو بهش بگه تا واکنش دیوانهوارش رو ببینه. اما نمیخواست هیچی بینشون تغییر کنه و نگاه پسرک نسبت بهش عوض بشه.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee