سکوت سنگینی توی ماشین حکمفرما بود وقتی به سمت مقصد میرفتن و تقریبا هیچ صحبتی بینشون رد و بدل نشده بود. هوای سرد اوایل بهار، رطوبت زیادی به همراه داشت و به نظر میاومد زمستان دلش نمیخواست سرماشو با خودش ببره و جاشو به هوای سرسبز بهار بده. تهیونگ از شیشهی ماشین به هوای ابری خیره شده بود، افکار گوناگونی در ذهنش میچرخید و اخم کمرنگی که بین ابروهاش دیده میشد از جنس این افکار خبر میداد.
ماشین با سرعت نسبتا زیادی پیش میرفت و به جز خودش چندتا از زیردستا و محافظهاش همراهیش میکردن. بههرحال مقصدشون یک مکان معمولی نبود و عملا برای مسئلهای پیش قدم شده بودن که امکان داشت شروع یا پایان یک جنگ باشه. تهیونگ اون روز با حال و هوای دلپذیری از خواب بیدار شد و تصورشو نمیکرد حتی مقصدش بتونه حالشو دگرگون کنه ولی در اشتباه بود چون افکارش بلافاصله بعد از بیرون رفتنش از عمارت، به ذهنش هجوم آورده بودن.
بیدار شدنش کنار جونگکوک و دیدن صورتش به تنهایی باعث میشد مطلقا به مشکلاتش بیتوجهی کنه و هیچ اهمیتی بهشون نده، البته فقط تا وقتی کنارش حضور داشت. به محض اینکه ازش فاصله میگرفت، دنیای تاریک و عذابآوری که برای خودش ساخته بود بهش فشار میاورد و همهچیز رو از اول براش یادآوری میکرد.
دیدن خیابونایی که هر روز ازشون رد میشد براش کسل کننده بود ولی نمیتونست نگاهش رو از بیرون بگیره از اونجایی که فقط جسمش در اون مکان حضور داشت. درست از لحظهای که داخل مرسدس بنز نشست، دستورات لازم رو برای محافظها بیان کرد و بعد از اون هیچ حرفی به زبون نیاورد. تهیونگ به شدت برای رسیدن انتظار میکشید و انگشتش روی پاش ضرب گرفته بود. در همون لحظات، صدای محافظش باعث شد از فکر بیرون بیاد و پلک زد.
"قربان. در مورد نحوهی پیش رفتن یه سوال داشتم."
"بپرس." تهیونگ نگاهشو از بیرون نگرفت.
"در صورتی که سد راهمون بشن میتونیم شلیک کنیم؟ یا با صحبت..."
"شلیک میکنید." صدای سردش باعث شد محافظ ساکت بشه و فضای ماشین دوباره غرق سکوت شد. از آخرینباری که همراه محافظهاش برای روشن کردن چنین مسائلی برنامه ریخته بود زمان نسبتا زیادی میگذشت و از وقتی یونگی موقتا ازش جدا شد، اوضاع اینجور مواقع کمی کند پیش میرفت. با اینحال این دفعه وضعیت با گذشته فرق داشت و به هیچ عنوان نمیخواست مشکلی که پیش اومده بود رو با احتیاط و صحبت کردن حل کنه. تهیونگ برای هشدار دادن میرفت و این آخرین اخطارش قبل از کشتنش محسوب میشد.
دقایق رو برای رسیدن میشمارد و حدودا یک ساعت رو داخل ماشین گذروندن. وقتی به مقصد رسیدن و مقابل دروازههای ورودی متوقف شدن، نگهبانی که همون اطراف میپلکید به ماشین نزدیک شد و راننده شیشه رو پایین داد. نگهبان نگاهی به داخل انداخت و با دیدن تهیونگ بلافاصله از ماشین دور شد تا دروازه رو براشون باز کنه.
وارد شدنشون به محوطه فقط چند دقیقه طول کشید و تهیونگ منتظر نموند محافظ درو براش باز کنه. پیاده شد، کتش رو مرتب کرد و نگاه کوتاهی به عمارت نه چندان باشکوه مقابلش انداخت. رنگ و بوی مرگ همهجا به مشمام میرسید و امواجی که فقط با نگاه کردن به عمارت به سمتش سرازیر شد منفور بود. آلن به تنهایی در اون عمارت زندگی میکرد و کاملا براش مناسب به نظر میرسید. وقتش رو به ایستادن تلف نکرد و به سمت ورودی رفت درحالیکه چهار محافظ پشت سرش راه میرفتن.
نگهبانهایی که اطراف عمارت دیده میشدن برای متوقف کردنشون هیچ تلاشی نشون ندادن و حتی طوری وانمود کردن که انگار نامرئی بودن و اونجا حضور نداشتن.
بنابراین تا زمان رسیدن به اتاق مورد نظرش کسی جلوشون قرار نگرفت و فقط در نیمهی راه برای آدرس پرسیدن کمی معطل شدن. البته خدمتکاری که ازش آدرس اتاق رو پرسیدن بدون مکث بهشون جواب درست رو تحویل داد و در آخر بلافاصله غیب شد.
تهیونگ تصور میکرد مجبور بشه با خشونت و خونریزی راهش رو پیش ببره ولی حالا اوضاع با تصوراتش کاملا فرق داشت و بسیار راحتتر از حدسیاتش به مقصد رسید. قبل از ورودش به اتاق، دستشو بلند کرد تا محافظهاش بیرون بمونن و فقط خودش وارد بشه مبادا نگهبانها یا افراد آلن مزاحمتی ایجاد میکردن.
در این بین، خشم و عصبانیتش لحظه به لحظه افزایش مییافت و احتمال زنده نگه داشتن اون پیرمرد توی ذهنش نمیگنجید، بدون اینکه بتونه خودش رو برای آروم کردن متقاعد کنه. آلن در روزهای گذشته همهی تلاششو برای ضربه زدن و آسیب زدن بهش بهکار برده بود و تهیونگ هرگز از این شجاعت احمقانهاش نمیگذشت.
زمانیکه دستگیره رو لمس کرد، چند ثانیه طول کشید وارد اتاق بشه و اهمیتی نداد اوضاع چطور به نظر میرسید. همونطور که انتظار میکشید آلن به تنهایی روی مبل نشسته بود و در سکوت با آرامش عجیبی کتاب میخوند. این آرامشش با ورود ناگهانی تهیونگ بههم نریخت و فقط برای دیدنش سرشو بلند کرد. مشخصا افرادش از قبل بهش خبر داده بودن چه کسی اونجا حضور داشت به همین خاطر چندان متعجب به نظر نمیاومد اما ترس و عصبانیت از نگاه پیرش خونده میشد.
"اینجا رو ببین. فکرشو نمیکردم منتظرم باشی." تهیونگ قدم زنان وسط اتاق ایستاد و از جای اسلحهاش اطمینان حاصل کرد. "همهچیز خوب میگذره جناب آلن؟ سکوت غم انگیزی همهجا رو پر کرده."
"چرا اومدی اینجا؟" آلن کتابش رو کنار گذاشت و اخم کرد.
"واقعا برات سواله؟" دست توی جیب شلوارش کرد و به چشماش خیره شد. "نمیدونی چرا اومدم اینجا؟ مشخص نیست چرا به خونت تشنهام؟"
"تو همیشه به خون آدمای اطرافت تشنهای کیم. برات فرقی نداره اون شخص کی باشه." آلن در کمال تمسخر گفت و از لحنش حرص و خشم میبارید.
تهیونگ از شنیدن حرفاش عصبی نشد "میبینم اصلا یادت نرفته با کی در افتادی با اینحال بازم تصمیم گرفتی سر به سرم بذاری. نمیخوای بگی برام قهوه بیارن ؟ " بدون اینکه منتظر جوابش بمونه به سمت میز کارش رفت. به این ترتیب میتونست توی اتاق قدم بزنه، اوضاع رو بررسی کنه و حرفاشو بیکم و کاست بگه. "حدس میزنم اوضاع داره به خوبی پیش میره. اینطور نیست؟"
"بعد از جنایتی که انجام دادی اوضاع زیاد خوب پیش نمیره." آلن بهش زل زد و صداش با خشم میلرزید "تو قبلا اعضای خانوادهات رو از دست دادی و میدونی چه حسی به همراه داره. خصوصا اگه کشته بشن."
"احساست رو درک میکنم آلن. اما چرا با خودت فکر کردی من و تو مثل همیم و میتونی خودتو با من هم تراز بدونی؟"
پیرمرد جواب داد "شخصی که پسرمو کشت تو بودی و هنوز جوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. دلیل اینجا اومدنت رو بعد از قتل وحشیانهات نمیدونم "
"واقعا برام جالبه." تهیونگ سیگاری که از جیب کتش در آورده بود رو آتیشش زد. "دوست دارم بدونم برای این انتقام احمقانهات میخواستی تا کجا پیش بری؟ چه کارای دیگهای انجام بدی و شجاعتت تا کجا ادامه پیدا میکرد؟"
"تا جایی که تو هم احساس من رو تحمل کنی. هرچند سالها پیش تجربهاش کردی ولی به نظر میاد کاملا فراموش کردی از دست دادن یکی اعضای خانواده چقدر میتونه دردناک باشه." پیرمرد به آهستگی تلفنش رو از روی میز برداشت. در تلاش بود حرفاشو ادامه بده و حرکاتش معمولی به نظر بیاد. "اینطور نیست؟ یادت رفته 20 سال پیش اتفاقی رخ داد؟ پس باید دردی که بهت تحمیل شد رو یادت مونده باشه."
"بله البته که یادمه. مثل روز جلوی چشمام روشنه. صبحی که بیدار شدم و فهمیدم مادرم دیگه زنده نیست و چه بلایی سرش اومده." تهیونگ سرجاش ایستاد و با خونسردی پرسید "ولی میدونی فرق ما چیه؟ من سالها بعد فهمیدم چه کسایی مادرمو کشتن و تو چند روز بعد از مرگ پسرت قاتلش رو شناختی. در حقیقت باید شکرگذار باشی و بدونی در این مورد شانس آوردی مردک."
احساساتی که توی نگاهش میچرخید کاملا برای تهیونگ قابل درک بودن و به خوبی میتونست خشم، عصبانیت و غم رو از نگاهش تشخیص بده. آلن زمزمه کرد "تو زیادی خودخواه بار اومدی. از اینکه دیگران رو آزار بدی خوشت میاد و هیچ اهمیتی نمیدی زندگی چند نفر رو نابود کنی. همهچیز برات مثل یه بازی میمونه حتی کشتن آدما. اهریمنی که درونت زندگی میکنه باهات پیوند خورده."
"ببین کی داره این حرفا رو میزنه." تهیونگ تحت تاثیر قرار نگرفت و قدم زنان بهش نزدیک شد. "اگه یه آدم معمولی با یه زندگی معمولی بودی حرفات با عقل جور در میاومد. یه زمانی برای جلب نظر عموم به عنوان هدیه براش جسد میفرستادی. نکنه گذشتهی رقت انگیزتو یادت رفته؟ چون نصف تو عمر کردم دلیل نمیشه کثافت کاریاتو یادم بره." کنارش ایستاد و روی صورتش خم شد. "حداقل من بخاطر باز کردن راهم آدم کشتم نه جلب توجه یکی دیگه."
آلن تهدیدش کرد"از اینجا برو بیرون.کاری نکن به افرادم زنگ بزنم بیان اینجا و یه دردسر بزرگ پیش بیاد."
"میخوای به افرادت بگی بیان اینجا؟ همونایی که وقتی اومدم داخل خودشونو از سر راهم کنار کشیدن؟" به موبایلی که توی دستای لرزانش بود چنگ زد و با یک حرکت به گوشهی اتاق پرتش کرد. صدای شکستنش بلند بود و تهیونگ به چشمای وق زدهاش خیره شد."تنها کاری که میتونی بکنی معذرت خواهیه. اول معذرت خواهی میکنی و بعد مثل یه پیرمرد خوب قول میدی دوباره سر راهم سبز نشی."
"تو... فکر کردی بعد از جنایتی که در حق پسرم کردی برای کاری که نکردم معذرت خواهی میکنم؟"
"من برای شنیدن معذرت خواهی نیومدم اینجا." تهیونگ به سیگارش پک زد و کلماتی که توی ذهنش ردیف شدن رو بدون مکث به زبون آورد "اومدم بهت بگم دستت به آدمای اطرافم بخوره آخرین کاری که باهات میکنم کشتنته. قبلش جهنم رو بهت نشون میدم و جوری شکنجه میشی، زجر میبینی و درد میکشی که ازم التماس کنی بکشمت. تو میدونی از دستم بر میاد و انجامش میدم. تو منو بهتر از هرکسی میشناسی آلن درسته؟"
پیرمرد اخم کرد و دود سیگار رو کنار زد. با زحمت تونست جوابش رو درکنار سرفههاش بده "من... دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. برام مهم نیست در آخر چه اتفاقی برام میافته وقتی از درون چیزی ازم باقی نمونده. "
تهیونگ زیرلب پرسید "پس نمیخوای بکشی عقب؟ هیچکدوم از حرفامو میفهمی؟"
"قضیه برام روشنه." آلن قصد داشت بلند بشه و نگاهش رو از مردی که بالای سرش ایستاده بود گرفت "از اینجا برو قرار نیست چیزی از من بشنوی کیم. برام اهمیتی نداره چه بلایی سرم میاد وقتی در آخر خیالم راحته که انتقام پسرم رو گرفتم... "
پیرمرد نتونست حرفش رو به اتمام برسونه و بیشتر از اون به صحبت کردن ادامه بده. دستی که به موهای کم پشتش چنگ زد، سرشو با سرعت زیادی پایین برد و با قدرت به میز مقابلش کوبید اجازه نداد حرفاشو ادامه بده و حتی فرصت نکرد از شدت درد و غافلگیری فریاد بزنه. از بین دندونای چفت شدهاش غرید و سرشو دوباره بالا برد تا کارشو ادامه بده و خشم مثل یک مار زنگی دور قلبش چنبره زد. نه رحمی وجود داشت نه تردیدی وقتی دوباره سرشو به سرعت به میز چوبی کوبید و صدای خورد شدن یکی از استخوان صورتش باعث نشد از خشمش کم بشه.
تمایلش برای آسیب زدن به جای کم شدن هرلحظه افزایش پیدا میکرد و پیوسته کارش رو تکرار کرد. سرشو بالا میبرد، یکبار دیگه در نهایت قدرتی که توی بازوش وجود داشت پایین میبردش و با کوبیدنش به میز، خشم کور کنندهاش رو بیرون میریخت. آلن برای دفاع از خودش تاب و توانی نداشت چون به نظر میاومد در اثر همون ضربات اول از هوش رفته بود.
شاید بعدها اگه رئسا از این کارش باخبر میشدن و میفهمیدن چطور این خانواده رو خودخواهانه نابود کرد چندان به نفعش نبود و دشمنای بیشتری براش به وجود میاومد. اما در اون لحظات، احساساتش کنترل حرکاتش رو به دست گرفته بودن و اجازه نمیداد به هیچ موضوع دیگهای فکر کنه.
نمیتونست متوقف بشه، به قدری پیش رفت و سرشو پشت سرهم به میز کوبید که از نفس افتاد و خون تقریبا همهجا رو در بر گرفت. از میزی که مقابلشون قرار داشت گرفته تا مبل و صندلی و حتی دیواری که اون طرف اتاق دیده میشد. صدای نفسهای بلند خودش رو میشنید و هیچ صدایی از پیرمرد به گوش نمیرسید هنگامیکه با کشیدن موهای سفیدش سرشو بالا گرفت تا به صورت آش و لاشش نگاه کنه. فکش منقبض بود و تکونش داد که بیدار بشه و صداشو بشنوه. "بیدار شو حروم زاده. برای مردن زوده باید تقاص پس بدی. تصور میکنی اگه بلایی سر آدمای اطرافم بیاری بهت آسون میگیرم؟"
صدایی ازش شنیده نشد و دهان خون آلودش بیحرکت بود. نقطهی سالمی روی صورت آسیب دیدهاش دیده نمیشد و تهیونگ مجبور شد گوششو به دهانش نزدیک کنه. وقتی صدای نفسهای بریده بریدهاش رو شنید پوزخند کمرنگی زد و دوباره به صورتش نگاه کرد "تو همون آدمی هستی که برات مهم نبود چه بلایی سرت بیاد؟ با چندتا ضربه تقریبا رفتی اون دنیا ملاقات پسرت."
صدای خس خس ناچیزی از گلوش خارج شد و تهیونگ اخم کرد "زحمت نکش چون بههرحال مطمئن میشم با خیال راحت از اینجا برم بیرون."
پلکهای ورم کرده و خونآلودش لرزید و دستشو به زحمت کمی بلند کرد ولی تمام تلاشهاش در آخر بیفایده بود. تهیونگ غرید و در یک حرکت سرشو برای چندمینبار پیاپی به میز کوبید و همونجا رهاش کرد. زمانیکه دستشو از موهاش فاصله داد و صاف ایستاد نفس نفس میزد و در مقابل، اون پیرمرد حتی یک اینچ از جاش تکون نخورد. اهمیتی نمیداد اگه مرده بود چون قبل از هرکاری بهش هشدار داد و خودش انتخاب کرد چنین بلایی سرش بیاد. "دلت برای پسرت تنگ شده بود؟ الان میتونی ببینیش."
تهیونگ از زنده یا مرده بودنش اطمینان نداشت و روی زمین تف انداخت قبل از اینکه حرکت کنه و به سمت در اتاق بره. کتش رو مرتب کرد، دستی به موهای خوشحالتش کشید و دستگیره رو پایین برد و نگاهی به بیرون انداخت. برخلاف تصورش فقط محافظهای خودش اونجا نبودن و بعد از بیرون رفتنش، کسانی که اجازهی ورود نداشتن داخل اتاق یورش بردن تا به رئیسشون کمک کنن و نگرانی از چهرههاشون مشخص بود.
تهیونگ محکم بازوی یکیشون رو گرفت و سرجاش متوقفش کرد. به سمت خودش کشیدش و نگاهش رو به چشمای ترسیدهاش دوخت. "نمیدونم مرده یا نه ولی رئیس کودنت حسابشو پس داد. هروقت بههوش اومد بهش بگو دفعهی بعد که غلط اضافه بکنه مستقیم با پسرش روبروش میکنم."
نگهبان فقط تونست آب دهانشو قورت بده و تهیونگ به دیوار کوبیدش. "فهمیدی یا نه احمق؟"
سرشو به معنای تایید تکون داد و لرزان گفت "ب... بله قربان."
به محافظهای خودش اشاره کرد و از بین درهای باز نگاه کوتاهی به داخل انداخت. نتونست چیز خاصی ببینه چون برای بیرون رفتن پیشقدم شد و جلوتر از کسانی که همراهش بودن حرکت کرد. تصورشو نمیکرد اوضاع به اون شکل بگذره و قبل از اومدن میخواست تمام خشمش رو هرطور شده خالی کنه چه با آشوب و سر و صدا چه با کشتن و آسیب زدن. ولی حالا که داشت بیرون میرفت و یکی رو تقریبا تا مرز کشتن برده بود، هنوز عصبانیت رو داخل رگهاش حس میکرد و این عصبانیتش باعث میشد بخواد برگرده و یک تیر توی سر تک تک اعضای اون عمارت خالی کنه.
وقتی بیرون رفت و هوای سرد بهاری بهش برخورد کرد، برای رسیدن به ماشین قدمهاشو تندتر برداشت و بازهم توی افکارش غرق شد. هیچ نفهمید چه زمانی روی صندلیهای عقب نشست، محافظهاش پشت سرش سوار شدن و ماشین به سمت بیرون از محوطه حرکت کرد. تهیونگ درست مثل زمانیکه به اونجا اومد از شیشهی کنارش به بیرون خیره شد و تلفنش رو از جیبش بیرون آورد. نگرانیهاش عمیقا به ذهنش هجوم آورده بودن و باید از شرشون خلاص میشد چون هنوز مدت زمان زیادی تا خونه فاصله داشتن و اون روز بعد از اینکه از تخت بیرون رفت دیگه هیچ تماسی با جونگکوک برقرار نکرده بود.
تلفنش رو کنار گوشش گذاشت و ابتدا شمارهی جونگکوک رو گرفت تا بتونه صداشو بشنوه. بوقهای مکرر و گوشخراش توی گوشش تکرار میشد و هرلحظه انتظار میکشید پسرک تلفنش رو جواب بده ولی هرچقدر بیشتر صبر کرد نتیجهی کمتری عایدش شد. چندین بار با شمارهاش تماس گرفت و ترس مثل خنجر تیزی قلبش رو شکافت وقتی مطلقا جوابی ازش دریافت نکرد و دست لرزانش رو پایین برد که شمارهی ایان رو بگیره.
فکر کردن به تصوراتش باعث شد نفسش توی سینه حبس بشه و احتمالا اگه ایان هم جوابش رو نمیداد همون لحظه درجا سکته میکرد. ولی خوشبختانه مجبور نشد زیاد منتظر بمونه و چند ثانیه بعد تماسش رو جواب داد. "بله قربان."
"لعنت بهت. جونگکوک کجاست؟" صداش بدون اینکه در کنترل خودش باشه بلند شد و با عصبانیت پرسید.
"جونگکوک همین الان رسوندمش دانشگاه و منتظر میمونم کلاساش تموم شن. اتفاقی افتاده؟"
"تو باید بهم بگی. چرا به تماسام جواب نمیده مگه اون تلفن بیمصرف پیشش نیست؟"
"تلفنش پیششه قربان. اما چون سر کلاس حضور داره پس نمیتونه به هیچ تماسی جواب بده." ایان در نهایت دقت جواب داد تا خشم رئیسش رو بیشتر نکنه.
"چرا نباید بهم جواب بده؟ مگه من نگفته بودم هروقت باهاش تماس گرفتم باهام حرف بزنه چون زندگی لعنتیش تو خطره و من نمیتونم 24 ساعته نگرانش باشم؟! " پسر بزرگتر پیشانیش رو ماساژ داد و چشماشو از سر خشم بههم فشرد. آخرینباری که این شکلی تحت فشار روانی قرار گرفته بود رو یادش نمیاومد و اون روز انگار همهچیز روی روانش تاثیر میگذاشت حتی کوچکترین مسائل.
"به نظرم یک ساعت دیگه وقتی کلاسش تموم شد بازم باهاش تماس بگیرید."
"از اونجا تکون نمیخوری تا وقتی بیرون میاد متوجه شدی؟"
"نگران نباشید قربان اوضاع تحت کنترله."
"بهتره همینطور باشه." بدون اینکه منتظر جوابش بمونه تلفن رو قطع کرد و توی جیب کتش گذاشتش. خیره شدن به بیرون از پنجره بهش اجازه میداد از مجنون شدن دور بشه و متاسفانه حوصلهی کار و شرکت رفتن رو نداشت اما بههرحال باید توی جلساتش شرکت میکرد و معاملات کسل کنندهی همیشگی رو به مرحلهی آخر میرسوند. تهیونگ از قبل میدونست اون روز قرار نبود روز دوست داشتنی و آرامش بخشی براش باشه.
شب خیلی زود از راه رسید ولی این چند ساعت برای تهیونگ درست مثل چندسال گذشت. جلساتش رو تقریبا بدون اینکه هیچ اهمیتی به نتیجه بده به پایان رسوند و زمانیکه به عمارت برگشت هوا کاملا تاریک شده بود. باد از بین شاخهی درختان زوزه میکشید و سرمای استخوانسوز، پوستش رو میسوزاند. قدمهای بلندش رو برای داخل شدن پیش برد و به محض ورود به سالن اصلی کت بلندش رو بین دستای خدمتکار پرت کرد. "به جونگکوک بگو بیاد اتاق کارم."
"چشم آقا."
خودشم نمیدونست این عجله برای چی بود فقط نیاز داشت هرچه زودتر خودشو به اتاق کارش برسونه. تهیونگ از اینکه هر روزش رو با اعصاب و روان داغون بگذرونه به حد مرگ خسته شده بود و از طرفی راه حل خاصی براش پیدا نمیکرد. متاسفانه اکثر این روان پریشی ها و آشفتگیهاش در آخر به جونگکوک میرسید و از اونجایی که هرگز در تمام طول عمرش برای کسی نگران نشده بود، مستاصل و درمانده نمیدونست چطور با این احساسات و نگرانیهای جدید کنار بیاد.
دقایقی بعد وقتی به اتاق کارش رسید، حتی تلاشی برای عوض کردن لباساش نکرد و برای خودش مشروب ریخت. متاسفانه قبل از رسیدن جونگکوک باید در جهت آروم کردن خودش تلاش میکرد و هیچ راهی به ذهنش نمیرسید به جز مشروب خوردن. طبق عادت قدیمیش که نتونسته بود ترکش کنه، و در همون حین صحبتهایی که باید باهاش در میون میگذاشت توی ذهنش ردیف میشدن.
ذهن آشفته و پر آشوبش اجازه نمیداد به اون راحتیا آرامشش رو به دست بیاره حتی وقتی مدت زیادی از برگشتنش میگذشت و توی اتاق کارش قدم زد. در حقیقت نگرانیهای زیادش فقط به جونگکوک مربوط میشد و زمانیکه میدید جونگکوک متوجه این نگرانیها نیست و ذرهای بهش اهمیت نمیداد به شدت بههم میریخت. میدونست نباید مثل یک بچهی پنج ساله رفتار کنه و همیشه در این مورد درحال نق زدن باشه ولی اوضاع اصلا شوخی بردار نبود. خصوصا در چنین شرایطی که دشمنای اطرافش با دقت دنبال نقطه ضعفی میگشتن تا بتونن بهش ضربه بزنن.
مدتی بعد وقتی در اتاقش به صدا در اومد، بلافاصله به سمت در برگشت و اجازه داد "بیا داخل."
در به آهستگی باز شد و جونگکوک وقتی وارد شد نگاهی کلی به اتاق انداخت تا تهیونگ رو پیدا کنه. حرکاتش آهسته بود وقتی قدمهاشو به داخل برداشت و درو پشت سرش بست. "وقت بخیر. با من کاری داشتی؟"
"خودت چی فکر میکنی؟" تهیونگ زمزمه کرد و بهش خیره شد.
جونگکوک معصومانه پلک زد و دستاشو جلوی شکمش بههم قفل کرد "من نمیدونم چیشده. همین یک ساعت پیش از دانشگاه برگشتم و از هیچی خبر ندارم."
"از صورتم چی؟ نمیتونی احساسم رو از صورتم تشخیص بدی؟"
"من...واقعا نمیدونم جریان چیه. همینکه برگشتم رفتم پیش نورا درست مثل روزای قبل."
پسر بزرگتر دستاشو بلند کرد "درست مثل همیشه. نورا از من مهمتره و برات اهمیتی نداره امروز چندبار باهات تماس گرفتم و جوابی بهم ندادی"
"تهیونگ..." تهیونگ بهش خیره شد و درک حرفاش براش مشکل بود.
پاهای بلند و خوش تراشش داخل شلوارک کوتاهش به زیبایی خودنمایی میکرد و متاسفانه همین موضوع باعث شد تمرکزش برای لحظاتی مختل بشه. نگاهش رو به چشمای بیگناهش دوخت و بعد از مکث کوتاهی پرسید"چرا وقتی دیدی باهات تماس گرفتم هیچ اهمیتی ندادی؟ چرا بعدش بهم زنگ نزدی تا از نگرانی در بیام؟ "
"بخاطر این از دستم عصبی شدی؟" جونگکوک با لحن پایینی پرسید.
"کارم از عصبی شدن عبور کرده و درک نمیکنی بخاطر همین بیتوجهیات چطور تمام روز تمرکزم رو از دست میدم. چطور میتونی تا اینحد بیخیال باشی؟"
"فقط بخاطر اینکه جواب تماست رو ندادم اینا رو میگی؟ سرکلاس بودم تلفنم اصلا کنارم نبود نمیفهمم..."
"چرا برات مهم نیست چطور دست و پا میزنم که ازت محافظت کنم و فقط راه خودتو میری؟ چیکار باید بکنم این قضیه برات مهم باشه و باهام همراهی کنی؟"
جونگکوک بهت زده به چهرهی آشفتهی تهیونگ خیره شد و مطلقا توانایی جواب دادن به سوالات بیپرده و صادقانهاش رو نداشت. لبهاشو باز کرد و به زحمت گفت "من... نمیدونستم انقدر نگران شدی. وقتی برگشتم دیدم بهم زنگ زدی ولی خواستم صبرکنم تا برگردی..."
"موضوع امروز نیست جونگکوک." تهیونگ حرفشو قطع کرد و صداش کمی بلند شد "یکم بیشتر به آدمای اطرافت اهمیت بده انقد خودخواه نباش. منو ببین. به نگرانیهام و اتفاقاتی که داره اطرافت میافته توجه کن تو یه زندگی معمولی نداری. پیش یه آدم معمولی زندگی نمیکنی و یه آیندهی معمولی در انتظارت نیست. هیچ میفهمی چطور دارم برای کنترل کردن همهی این قضایا تلاش میکنم یا فقط سرتو کردی زیر برف؟"
لبهاش لرزید و صداش ارتعاش پیدا کرد "من خودخواه نیستم... اشتباه متوجه شدی تو نمیفهمی منم نگرانیای خودمو دارم و هیچوقت سعی نکردم بهت بیتوجهی کنم..."
"پس نگرانیای منم ببین. میدونم وقایع رو باهات در میون نمیذارم ولی این فقط بخاطر در امان موندن خودته. کار سختی نیست اگه یکم بیشتر این وضعیت لعنتی رو جدی بگیری. " سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و چهرهی جونگکوک اجازه نداد بیشتر از اون به تندی باهاش صحبت کنه.
با اینحال دلش میخواست قضیه به خوبی براش روشن بشه تا بعدا بازهم چنین بحثهایی بینشون پیش نیاد. "متوجهی منظورم چیه؟ نمیتونم هر روز از شدت نگرانی تا مرز روانی شدن برم و همشو سر تو خالی کنم. واقعا دلم نمیخواد این اتفاق بیافته."
"این رفتارت بیانصافیه. جوری رفتار میکنی انگار عمدا بهت بیتوجهی کردم." از لحنش ناراحتی و عصبانیت همزمان شنیده میشد و دنبال کلمات مناسبی گشت تا افکارش رو به خوبی بیان کنه گرچه حالت صورتش حقیقت رو نشون میداد "یک طرفه قضاوت میکنی و حتی اجازه نمیدی از خودم دفاع کنم. منم دلم نمیخواد اعصابت بههم بریزه و همیشه از دستم ناراحت باشی."
"هنوزم نمیفهمی. گفتنش سخت نیست فقط دهنتو باز کن و بهم قول بده هیچوقت دوباره کاری نمیکنی از شدت نگرانی تا مرز سکته کردن برم." صدای قاطعش مستقیم روی احساسات جونگکوک ثاتیر میگذاشت و نگاهش انباشته از ناباوری و غم بود. همچنان قضیه درحدی براش روشن نبود که صحبتهای تند تهیونگ رو جدی بگیره و فقط آسیب دیده به نظر میرسید.
"لعنت به این وضعیت." پسر بزرگتر مجبور شد قدمهاشو به سمت میز کارش برداره که عصبانیتش رو بخوابه و بتونه قضیه رو کمی بهتر کنترل کنه. نفسهای تندش خبر از حال درونش میداد و تمام فشارهای روحی و روانی اخیر بالاخره داشتن از پا درش میاوردن. دستش میلرزید وقتی لیوانش رو روی میز گذاشت و همونجا ایستاد. "برو بیرون. اگه ممکنه لطفا تنهام بذار باید با خودم کنار بیام."
"من جایی نمیرم." صداش به وضوح میلرزید و بعد از مکث کوتاهی گفت "لطفا به حرفام گوش بده قسم میخورم دارم حقیقت رو میگم. هیچی اونطور که فکر میکنی نیست من میدونم چه اتفاقایی داره اطرافم میافته."
پسر بزرگتر جوابی بهش نداد و همچنان بهش پشت کرده بود درحینی که با چشمای بسته پیشانیش رو ماساژ میداد تا سر دردش رو آرومتر کنه. اما میتونست صدای قدمهاشو بشنوه که به سمتش میاومد و قلب بیچارهاش لرزید وقتی کلماتش رو در فاصلهی نزدیکتری شنید.
" برای تو و نگرانیهات ارزش قائلم. شاید تا الان از جریان خبر نداشتم بخاطر همین فکر کردی هیچی رو جدی نمیگیرم ولی اصلا اینطور نیست. "
سکوت کوتاهی و سنگینی برقرار شد قبل از اینکه جونگکوک با تردید دوباره حرف بزنه.
"ببخشید اگه نگرانت کردم و باعث شدم اعصابت بههم بریزه. دیگه هیچوقت تماسات رو بیجواب نمیذارم قول میدم. لطفا بهم پشت نکن بیا بغلت کنم" دستشو به آهستگی روی پشت تهیونگ گذاشت و در حقیقت برای بغل کردنش جرات کافی نداشت. تهیون تلاش کرد آرامشش رو به دست بیاره و صدای جونگکوک این آرامش رو سریعتر براش به ارمغان میاورد. طوری که نفسهای تندش کم کم منظم میشدن و در سکوت به حرفاش گوش سپرد.
"اگه بخوای میتونیم تو شرایط بهتری در موردش صحبت کنیم. الان اصلا حالت خوب نیست و سر درد داری."
"نمیدونم بهت چی بگم." به آهستگی مقابلش ایستاد و به چشمای نگرانش نگاه کرد. "هیچکس اندازهی تو برام باارزش نیست اینو قبلا بارها بهت گفتم. تا الان که 30 سالم شده هرگز برای بقیه نگران نشدم جوری که تلاش کنم تا آخرین نفسم ازش محافظت کنم ولی تو فرق داری." در سکوت به چشمای نگرانش خیره شد و صورتشو با دستای لرزانش قاپ گرفت "اگه بلایی سرت بیاد یا حتی ذرهای آسیب ببینی بعد از اونایی که بهت صدمه زدن خودمو میکشم چون به هیچ دردی نخوردم و نتونستم ازت محافظت کنم. میفهمی منظورم چیه؟ "
"این حرفا رو نزن. اتفاقی نمیافته خیلی خودتو اذیت میکنی." جونگکوک دستشو روی دست گرمی گذاشت که صورتش رو قاپ گرفته بود. "ولی خواهش میکنم منو مقصر این اتفاقا ندون."
" عادت کردم به غریزهام اعتماد کنم. حس خوبی نسبت به این جریانات ندارم پس باید بدونی وضعیت کاملا جدیه. "
"میدونم. قسم میخورم منظورتو درک میکنم." تلاش کرد بهش اطمینان خاطر بده و سرشو به دستش تکیه داد درحالیکه بهش نگاه میکرد. "تک تک حرفایی که میزنی رو میفهمم نباید بیشتر از این بهش فکر کنی. ببخشید نگرانت کردم همش تقصیر منه."
"تقصیر تو نیست." سرشو در آغوش گرفت ولی لحنش در تضاد با حرکاتش سرد بود. "این منم که مریضم و نمیتونم مثل یه آدم نرمال باهات صحبت کنم. اخیرا همهچیز بههم ریخته و سنگینیش روی دوش منه."
"در مورد خودت اینجوری حرف نزن." دستاشو دور کمرش حلقه کرد و چشماشو بست تا بوی آغوشش رو استشمام کنه. ترکیبی از بوی دود سیگار و ادکلنهای گران قیمتش بود. "تو خیلی خوب ازم محافظت میکنی و با خیال راحت میتونم بهت تکیه کنم. تا وقتی کنارتم کسی نمیتونه بهم صدمه بزنه"
"بهم اعتماد کن." تهیونگ نمیدونست چرا از شنیدن حرفاش بیشتر از قبل بههم ریخت ولی اینبار احساساتش متوجه خودش بود نه جونگکوک. "اجازه نمیدم هیچکس دستش بهت بخوره. فقط کافیه بهت نزدیک بشن تا مستقیم برن جهنم."
"میدونم"
تهیونگ گونهاشو به موهای خوش بوش چسپوند "برام حرف بزن. امروزت چطور گذشت؟"
"خسته کننده. وقتی از تو دورم همه چی خسته کنندست." جونگکوک با نارضایتی زمزمه کرد.
"خسته کنندست؟ حتما چون نمیتونی روی پام بشینی و اونطور که میخوای صدام بزنی."
سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و تهیونگ اذیت کردنش رو ادامه داد " به نظر میاد راه خوبی برای فرار از بحث قبلیه. چه لقبای دیگهای برام پیدا کردی؟ شبا وقتی میخوابی بهش فکر میکنی؟"
"اینطور نیست..."
پسر کوچکتر دستاشو از دور کمرش باز کرد تا ازش فاصله بگیره اما تهیونگ این اجازه رو بهش نداد و دوباره صورتشو قاپ گرفت. از دیدن چهرهی سرخ شده از خجالتش لذت میبرد و مجبورش کرد به چشماش نگاه کنه. "بهم بگو. هنوز برام سواله چطور اون لعنتی به ذهنت رسید؟"
"ما داشتیم سر یه موضوع دیگه بحث میکردیم."
"درسته حق با توعه. ولی باید حقیقت رو بهم بگی." لحن جدیش جاشو به شوخطبعی داد و پرسید "اگه همهچیزو بگی منم ممکنه بهت جایزه بدم. حق انتخاب با خودته."
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و با ناراحتی گفت "من جایزه نمیخوام. نباید یه معذرت خواهی کوچیک ازم بکنی؟ حرفای خوبی بهم نگفتی"
"همینطوره" با انگشت شصت گونهاشو نوازش کرد و سر تکون داد "خیلی تند رفتم و لازم نبود اون شکلی باهات صحبت کنم. ولی اینکارو کردم تا جدی بودن قضیه رو درک کنی. از اینکه چنین اتفاقایی بینمون بیافته متنفرم."
جونگکوک هنوز دلخور به نظر میرسید وقتی بهش نگاه میکرد و تهیونگ لحنش ملایم بود "بخاطر حرفایی که بینمون رد و بدل شد متاسفم. هیچ نمیدونی امروز چه حالی بهم دست داد وقتی تماسمو جواب ندادی."
" حس میکنم بعضی وقتا از نورا هم کوچولوتری. یه دفعه همهچیز رو بههم میریزی و به حرف هیچکس گوش نمیدی."
"برای اولینبار یکی به درستی رفتار احمقانهامو توصیف کرد." تهیونگ صورتشو نوازش کرد و سرشو برای بوسیدنش کمی پایین برد. هنگام حرف زدن لبهاش درست مقابل لبهای پسر کوچکتر قرار گرفته بود "ولی تو نقطه ضعف منی. اگه کسی جرات کنه و بهت نزدیک بشه عقلمو از دست میدم."
"قرار بود بهم جایزه بدی." جونگکوک مشتاقانه پرسید و برای بوسیدنش خودش رو جلوتر کشید. طوری که تهیونگ صورتش رو گرفته بود این اجازه رو بهش نمیداد هرکاری که میخواست انجام بده و فقط تونست برای یک لحظه لبهاشو لمسش کنه. درمانده و مستاصل درخواست کرد "منو ببوس."
"همونطور که گفتم فقط در یک صورت جایزه میگیری." پسر بزرگتر عقب کشید و پوزخند زد "بهم بگو. هرچیزی تو ذهنت میگذره رو بگو اون موقع قول میدم کاری کنم از خوشحالی جیغ بزنی."
جونگکوک به سرعت هیجان زده شد و چشماش برق زد. "جدی میگی؟ اگه بهت بگم... چه جایزهای بهم میدی؟"
"پس واقعا چیزی برای گفتن هست."
پسر کوچکتر پاسخی بهش نداد و کمی مشکوک شد. ولی هیجانش برای جایزهای که قرار بود بگیره به شدت زیاد بود و با تردید گفت "قول میدی از دستم عصبانی نشی؟ نمیدونم واکنشت چی میتونه باشه."
"اول باید بدونم جریان چیه." حدسیات زیادی توی ذهن تهیونگ میچرخید و نمیدونست باید به کدومش فکر میکرد. "در اون صورت بعدا در مورد جایزه یا هر چیز دیگهای که لازم باشه حرف میزنیم."
قبل از پاسخ داد آب دهانشو قورت داد و نگاهشو از تهیونگ گرفت درست مثل وقتهایی که مضطرب میشد و باید به هرجایی نگاه میکرد به جز چشمای نافذ پسر بزرگتر. مکث کوتاهی کرد و من من کنان گفت. "دیروز... اتفاقی تو گوشیم یه فیلمی رو دیدم و اونجا یه سری چیزا فهمیدم. ولی قبلش از کتابخونه چندتا کتاب گرفته بودم"
اخم کمرنگی از روی سردرگمی بین ابروهای تهیونگ نشست. "فیلم؟ چه فیلمی باعث همچین کلماتی رو یاد بگیری؟"
"یاد نگرفتم فقط خودمو پیدا کردم تو هنوز منظورمو نفهمیدی." جونگکوک با دلخوری گفت و لب ورچید.
"میدونم منظورت چیه و از دیشب سعی داری چی بهم بگی. فقط میخوام بدونم چطور بهش پی بردی."
"فیلم و کتاب." جونگکوک با انگشتاش بازی کرد "کتابا رو هنوز دارم مطالعه میکنم ولی دیگه هیچ فیلمی ندیدم."
هرچقد بیشتر از مکالمهی عجیبشون میگذشت تهیونگ به حقیقت نزدیکتر میشد و پرسید " فیلمی که ازش حرف میزنی مال بزرگسالانه؟"
"جوری حرف نزن انگار من یه پسر 15 سالهام. همونیه که بهش فکر میکنی."
همین چند کلمهی کوتاه باعث شد شگفت زدگی جاش رو به سردرگمی بده و نمیتونست چیزی که با گوشهای خودش شنید رو باورکنه. به چهرهی قرمز شدهی جونگکوک خیره شد و تمام دفعاتی که احتمالا چنین فیلمایی دیده بود توی ذهنش مرور شد و حالت صورتش جونگکوک رو بیشتر از قبل خجالت زده کرد. "باورکن چیز خاصی نبود... حدس میزدم عصبانی بشی بخاطر همون چیزی بهت نگفتم..."
"منظورت... همون چیزیه که دارم بهش فکر میکنم؟ آره؟"
جونگکوک فقط سر تکون داد و عصبانیتی که ناپدید شده بود دوباره کم کم داشت به وجودش رسوخ میکرد. در اون هنگام فقط بهش خیره شد وقتی پسر کوچکتر از شدت اضطراب نفسهاش تند شد و قدمی به عقب برداشت "ببخشید... ولی واقعا برای اولینبار و آخرینبار نگاش کردم اونم کاملا تصادفی بود..."
"پس همهی جریان فقط براساس یه فیلم بود. دیدیش، یاد گرفتی و خوشت اومد."
"خوشم اومد و یاد گرفتم ولی فقط وقتی به تو فکر میکنم دوست دارم اونجوری بگم." جونگکوک ناامید به نظر میرسید و با ناراحتی پرسید "یعنی خوشت نمیاد؟ چرا همون دیشب بهم نگفتی..."
"مسئله این نیست من خوشم میاد یا نه. موضوع اینه که مطمئن بودم یه جای کار اشکال داره و الان فهمیدم حق با من بود." تلاش کرد بهش نزدیک بشه و لحن صداش جدی بود. "باید همون دیشب بهم میگفتی و اجازه نمیدادی خودم اصرار کنم و من هنوز نمیتونم مطمئن باشم تا الان چندبار چنین فیلمایی رو تماشا کردی."
"بهت دروغ نمیگم قسم میخورم همون یکبار بود. قصد نداشتم ببینم همش تصادفی بود."
تهیونگ در نهایت شک و تردید پرسید "پس کتابایی که خوندی چی؟ نکنه خوندن اونا هم تصادفی بود؟"
جونگکوک اخم کرد و دست به سینه شد "من تجربهای تو رابطهی عاشقانه ندارم باید بخاطرش مطالعه کنم و بدونم چطور رفتار کنم. نمیتونی بخاطرش سرزنشم کنی. درضمن جوری که میخوام صدات بزنم بخاطر فیلم و کتاب نیست."
شنیدن حرفاش باعث شد برای مدت کوتاهی حواسش پرت بشه و ذهنش روی کلمات "رابطهی عاشقانه" متوقف شد. "فقط... بهم بگو دیگه هیچوقت قرار نیست پورن ببینی. نمیدونم قبل از آشنایی خودمون تماشا میکردی یا نه و برام مهم نیست. ولی اگه بفهمم بازم رفتی سراغش هیچ واکنش خوبی از سمت من نمیبینی. متوجه شدی؟"
"از دیدن چنین چیزایی اصلا خوشم نمیاد ولی تا حدودی برام مفید بود..."
"دیگه هیچوقت سمتشون نمیری جئون جونگکوک." تهیونگ با صدای بلندی اخطار داد.
جونگکوک خجالت زده زمزمه کرد "بله. دیگه هیچوقت فیلم نمیبینم قول میدم. باورکن تصادفی بود تا آخر ندیدم."
"خدای من." تهیونگ پیشانیش رو ماساژ داد و برگشت تا لیوان مشروبش رو برداره. "متوجه شدم لازم نیست بیشتر از این در موردش صحبت کنیم."
"واقعا؟ یعنی دیگه از دستم عصبانی نیستی؟"
در اوج جدیت پاسخ داد "نیستم. ولی همونطور که گفتم دلم میخواد آخرین باری باشه که میری سراغ اینجور مزخرفات. هر خواسته یا فکری تو ذهنت هست اول از همه بیا با خودم در میون بذار مثل دیشب."
"تهیونگ." پسر کوچکتر بهش نزدیک و آستینش رو گرفت "گفتی بهم جایزه میدی. من منتظرم جایزمو بدی."
"جایزهای درکار نیست."
جونگکوک ناراحت و متعجب پرسید "چی؟ ولی.. خودت قول دادی اگه حقیقت رو بگم بهم جایزه میدی نمیتونی بزنی زیر قولت."
"قول دادم ولی اون فقط واسه وقتی بود که نمیدونستم پورن تماشا کردی." تهیونگ به سمتش برگشت و شاهد قرمز شدنش بود. "باید به عنوان تنبیه در نظر بگیریش."
"من بچه نیستم که تنبیهم کنی..."
"بههرحال چه بخوای چه نخوای توانایی تنبیه کردنت رو دارم پس بهتره باهاش کنار بیای."
جونگکوک به تندی اعتراض کرد. "خیلی بدقولی. من بخاطر همون بود که حقیقت رو بهت گفتم. میدونستم عصبانی میشی ولی بازم ازت قایم نکردم."
"خوششانسی که فقط به همین یکی بسنده کردم و زیاد از دستت عصبانی نشدم."
سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و امواج منفی اطرافشون، دلخوریِ جونگکوک رو به خوبی نشون میداد. "منم برمیگردم اتاقم و تا یک هفته همدیگه رو نمیبینیم. کار سختی نبود به قولت عمل کنی و مثل یه بچه باهام رفتار نکنی."
پسر بزرگتر به موقعیت پیش اومده فکر کرد و ابتدا میخواست اجازه بده از اتاق بیرون بره. بههرحال باید جدیتش رو در مورد این موضوع حفظ میکرد و از تصمیمش برنمیگشت تا یک درس عبرت بزرگ محسوب بشه. اما از طرفی وقتی افکارش رو تا حدودی جمع و جور کرد، نگاهش رو از لیوانش گرفت و با تردید بهش جواب داد "از اونجایی که نمیخوام بدون تنبیه از اینجا خارج بشی باید یه کار دیگه انجام بدیم. قبل از اینکه تا یک هفته همدیگه رو نبینیم"
جونگکوک شیطنتی که توی چشمای تهیونگ درخشید رو دید و مردد شد "منظورت چیه؟"
"منظور خاصی ندارم. بزودی خودت میفهمی." برای باز کردن کشوی میزش قدم برداشت و دستور داد "تنها کاری که لازمه بکنی اعتماد کردن به منه. بشین روی میز."
سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و به نظر میاومد جونگکوک هنوز نتونسته بود وضعیت رو درک کنه و حرفای تهیونگ فقط گیجترش کرد. وقتی از جاش تکون نخورد و همونجا ایستاد، صدای تهیونگ باعث شد از جا بپره. "بشین روی میز جونگکوک."
چشمهاش جدی و سرد بود وقتی از زیر پلکهاش نگاهی بهش انداخت ، وسیلهی نامشخصی رو از داخل کشو بیرون آورد و روی میز گذاشت. ظاهر آشنا و عجیبش روزهای گذشته رو برای جونگکوک یادآوری کرد و بیدلیل مضطرب شد. "میشه بگی قراره چه اتفاقی بیافته؟ من هنوز نمیفهمم چرا باید تنبیهم کنی وقتی گفتم همش تصادفی بود."
"فقط به حرفم گوش بده و روی اون میز لعنتی بشین." کلید رو توی قفل چرخوند، بهش نزدیکتر شد و با هر قدمی که برمیداشت جونگکوک ناچار بود به میز نزدیک بشه. چهرهی تهیونگ بیحالت به نظر میرسید و نمیتونست هیچ احساسی رو از صورتش تشخیص بده خصوصا چشمای تاریکش. در سکوت و استرسی که درونش ریشه میز روی میز نشست و تهیونگ بین پاهاش ایستاد. "امشب قراره یه شب طولانی باشه. تا صبح بیدار بمونی و حتی یک لحظه به خواب نری. "
جونگکوک در اوج اضطراب گفت "اگه میدونستم انقد از دستم ناراحت میشی هیچی بهت نمیگفتم."
"نگران نباش از درد کشیدن خبری نیست ولی یکم اذیت میشی." صورتش رو به صورت نزدیک کرد و دستشو روی لبهی شلوارکش گذاشت" باید بهم اعتماد کنی. شاید حتی ازش خوشت بیاد."
نفسهای گرمشون درهم ادغام میشد و هردوشون احساسات متضادی رو تجربه میکردن. تردید و نگرانی از چشمای نفسگیرش خونده میشد وقتی تهیونگ شلوارکش رو پایین کشیدش و بدن جونگکوک رو کمی جابهجا کرد تا درش بیاره."باید خیلی وقت پیش امتحانش میکردم و بیشتر خوش میگذروندیم. "
پسر کوچکتر فقط در بهت و ناباوری لب زد "تهیونگ...چیکار داری میکنی..."
"کاری که تا الان دلم میخواست باهات انجام بدم." مدت زمان زیادی طول نکشید تا پایینتنهاش رو لخت کنه چون مطلقا کنترل همهچیز رو به دست داشت و قدرت بدنیش این اجازه رو بهش میداد هدایت کننده باشه. دستشو روی لبهی باکسرش گذاشت، پایین کشیدش و منتظر موند پسرک خودش رو جا به جا کنه تا درش بیاره و زمزمه کرد" قراره ازم التماس کنی و من از این موضوع اصلا بدم نمیاد"
مبهوت و غافلگیر از اتفاقاتی که میافتاد دستشو روی بازوش گذاشت"حداقل بذار خودم لباسامو در بیارم..."
"اینجوری برام خوشایند نیست چون احتمالا تا فردا طول میکشه." باکسرش رو پرت کرد کنار شلوارکش و اهمیتی نداد جونگکوک چطور در تلاش بود با پیراهنش عضوش رو پنهان کنه.
"وقتی برای تلف کردن وجود نداره"
"مثل اون شب روی میز انجامش میدیم؟"
"هیچ اتفاقی نمیافته نباید در این حد خوشبین باشی" تمام مدتی که یکی از پاهای جونگکوک رو بالا برد و روی میز گذاشت تا به قسمت خصوصیش دسترسی پیدا کنه، به چشمای مبهوتش خیره شده بود و پوزخندش لحظهای پاک نمیشد. پاشو محکم گرفت تا از روی میز تکون نخوره و دوتا از انگشتاشو جلوی دهانش گذاشت "دهنتو باز کن"
"ببخشید؟"
"ساک بزن" تهیونگ با لحن یکنواختی دستور داد.
نفسهای تند جونگکوک از سر اضطراب بود و زمانیکه لبهاشو از هم فاصله داد و انگشتای تهیونگ وارد دهانش شد، اضطرابش همچنان حس میشد. اما نگاهش رو از چهرهی سرما زدهی تهیونگ برنداشت و در حقیقت نمیدونست چطور باید پیش میرفت هنگامیکه به دستورش عمل کرد و انگشتایی که وارد دهانش کرده بود رو مکید. پلک زد و به نظر میاومد متوجه شده بود نباید کار سختی باشه خصوصا اینکه از نگاه تهیونگ رضایت و خوشنودی میبارید و بخاطر همین احساس گرم، بهش ادامه داد. حس خوبی که با همین اتفاق ساده درونش رخ میداد به وضوح مشخص بود و نه تنها چشمهاش این موضوع رو نشون میداد، بلکه حالتهای بدنش و جوری که از انقباض در اومد، حقیقت رو بیصدا برای پسر بزرگتر بیان کرد.
تهیونگ پای لختش رو نوازش کرد، ذهنش رو از بدن خودش دور نگه داشت تا عضوش بیشتر از اون به تکاپو نیفته و بتونه اونطور که باید از دیدن صحنهی مقابلش لذت ببره. تلاش زیادی برای پرت کردنِ حواسش از باکسر تنگش انجام نداد چون خیره شدن به جونگکوک و احساسِ مکیده شدن انگشتاش توی دهان تنگش به راحتی توجهش رو جلب کرد.
"پسر خوب." صدای پایین و تحسینآمیزش مستقیم روی جونگکوک اثر میگذاشت.
میتونست ببینه لحظه به لحظه بیشتر از کاری که بهش مشغول بود لذت میبرد و پسر کوچکتر حس میکرد به درستی پیش میرفت خصوصا وقتی خودش هم این هیجان رو میخواست و بدنش کمکم به انگشتایی که داخل دهانش میچرخید واکنش نشون داد. نفسهاشو از راه بینیش بیرون میفرستاد وقتی لبهاشو در این مدت به انگشتاش میفشرد و تردیدش داشت از بین میرفت.
رقت انگیزانه به سرعت در مقابلش تسلیم شده بود و برانگیختگی جاشو به تردید و اضطراب میداد. نگاه گرم تهیونگ وضعیتش رو حتی از قبل بدتر کرد و انگشتای بلندی که توی دهانش میلیسید باعث شد بیشرمانه ناله کنه. در این هنگام چشمهاشون همدیگه رو ترک نمیکرد و پوزخندی که روی لبهای پسر بزرگتر جا خوش کرده بود از بین رفت. فکش منقبض شد درحالیکه با انگشتاش زبون گرم و خیس جونگکوک رو به بازی گرفته بود. "خیلی خوب داری انجامش میدی. همینجوری برام خیسش کن تا سوراخ کوچیکت رو باهاش باز کنم. از اینکه با انگشتام دهنتو به فاک میدم خوشت میاد؟"
"اهوم" گفتنش بیشتر شبیه به نالهی ضعیفی بود که از گلوش خارج شد و سرش رو تکون داد تا بتونه طبق تمایلش انگشتایی که داخل دهانش بود رو خیس کنه. درست جوری به نظر میرسید انگار خوشمزهترین خوراکی دنیا رو لیس میزد و شهوتی که توی نگاهش دیده میشد برای تهیونگ خوشایند بود. "لعنت بهت. کاری میکنی بخوام همینجا روی میز خمت کنم و اهمیت ندم چه بلایی میتونم سر بیارم."
تنش و گرمایی که بینشون برقرار شد به سرعت داشت افزایش پیدا میکرد و پسر کوچکتر مطلقا از کارش لذت میبرد. حس و حالش به خوبی از چشمای گرم و مشتاقش مشخص بود و سرش رو جلوتر برد تا بتونه حجم بیشتری از انگشتهای تهیونگ رو درون دهانش جا بده و اشتیاقش برای این پروسه در حد زیادی برای پسر بزرگتر شوکه کننده بود. سر و صدای نفسهاش و نالههای گاه و بیگاهش حقیقت رو بهش نشون میداد و درد پایین تنهاش در واکنش به این اتفاقات براش شدیدا آزار دهنده بود.
هیچ باورش نمیشد که تمام اهدافش برای اون شب داشتن ناپدید میشدن و فکرای جدیدی فقط با دیدن صحنهی مقابلش توی ذهنش شکل میگرفت. تصور اینکه خودش تنها کسی بود که تمام علایق و تمایلات پسرش رو رشد میداد براش بیاندازه خوشایند و رضایت بخش بود. "دوستش داری؟ مثل یه هرزهی کوچولو انگشتامو توی دهنت جا میدی و ازش پذیرایی میکنی"
در واکنش به حرفای کثیف تهیونگ مشتاقانهتر لبهاشو دور انگشتای بلندش حلقه کرد و زبونش رو تا جای ممکن دورشون میکشید درحینی که تلاشی برای ماهر بودن انجام نمیداد. ذرهای خجالت توی حرکات و نگاه گرمش دیده نمیشد، عضوش زیر پیراهنش کاملا سفت شده بود و پسر بزرگتر تمام این صحنهها رو میدید. پوزخندش دوباره روی لبهاش نشست و دستش رو عقب کشید تا بتونه انگشتهاشو از دهانش بیرون بیاره. بااینحال، جونگکوک گمگشته و نفس نفس زنان سرش رو همراهش جلوتر برد و تا لحظهی آخر زبونش از لیس زدنش متوقف نشد.
اما اهمیتی نداد چطور به نظر میاومد زمانیکه دهانش خالی شد، لب پایینش رو گاز گرفت که آب دهانش رو جمع کنه و لبهاشو بههم فشرد.
تهیونگ انگشتاشو پایین برد و زمزمه کرد "چه پسر خوب و حرف گوش کنی. دوست دارم بدونم وقتی چیزای بزرگتری تو دهنت میذارم چطور از پسش برمیای."
"میشه... یکم بیشتر انجامش بدم؟ لطفا..." درخواست کرد و نگاهش داد میزد امیدوار بود درخواستش پذیرفته بشه.
"تو واقعا منو شگفت زده میکنی." بدنش رو بهش نزدیک کرد و کنار گوشش حرفاشو ادامه داد "جوری که بعضی وقتا خودمو مقابلت گم میکنم. خیلی سکسی و خیره کنندهای."
به نفسهای تند جونگکوک گوش سپرد وقتی انگشتهاشو بدون ملایمت خاصی به سوراخش فشار داد و برای پرت کردن حواسش گردنش رو بوسید. از اونجایی که انگشتاش لغزنده از آب دهان خودش بود، به راحتی و با یک فشار ساده وارد سوراخش شد خصوصا اینکه زمان زیادی از آخرین رابطهاشون نمیگذشت. حبس شدن نفسش براش غافلگیر کننده نبود و بیتوجه به این موضوع کنار گوشش زمزمه کرد "همونطور که گفتم اتفاقی نمیافته و نباید خوشبین باشی. فقط دارم اینجا رو برای یه چیز دیگه آماده میکنم."
"خواهش میکنم... آرومتر انجامش بده هنوز درد دارم..."
شنیدن درخواست التماس آمیزش باعث نشد مکث کنه و انگشتاشو بیشتر داخل برد تا جایی که تقریبا تمامش رو فرو برد و لبهاشو به گردنش چسپوند. پوست حساسش رو بوسید و دلش میخواست اینکار رو تا جایی انجام بده که رد این بوسهها روی بدنش بمونه و گرچه شاید بهتر بود به درخواستش توجه کنه. در حقیقت بدنش هنوز توانایی پذیرفتن یک رابطهی دیگه رو نداشت حتی انگشتایی که درون سوراخش فرو رفته بود ولی چه کسی قرار بود اهمیت بده؟ مشخصا هیچکس به جز خودش.
"هنوز برای التماس کردن زوده عزیزم. باید انرژیتو برای بعدا نگه داری بهم اعتماد کن." تهیونگ با لحن خباثتآمیزی گفت و دستشو عقب کشید تا ضرباتش رو شروع کنه. البته قصد نداشت تا انتها پیش بره و همهچیز رو از جمله اهدافش نادیده بگیره اما بههرحال باید تا جای ممکن بدنش رو آماده میکرد.
زمانیکه انگشتاش رو درونش فرو برد و کمی از هم فاصلهاشون داد جونگکوک تقریبا به سرعت واکنش نشون داد و پاهاش منقبض شدن. یکی از دستاشو روی بازوی تهیونگ گذاشت و نفس نفس زنان گفت "درد دارم نمیتونم تحمل کنم..."
"زیاد طول نمیکشه بهتره تحمل کنی" برای کم کردن دردش تصمیم گرفت پروسهی کارشو کوتاهتر کنه و تلاش زیادی برای آماده کردنش انجام نده چون در آخر هرچیزی داخلش میرفت، بعد از مدتی بهش عادت میکرد. بوسههاشو از گردنش بالاتر برد، خط فکش رو بوسید و به گونههای نرمش رسید. لبخند زد وقتی چهرهی پر از دردش رو دید و گفت "چند لحظه پیش اصلا تو این دنیا نبودی و حسابی خوش میگذروندی. دلت نمیخواد بازم به اون موقع برگردیم؟"
"واقعا؟... میتونم داشته باشمش؟" به زحمت زمزمه کرد و لبهای خشکش رو لیسید.
"میتونی ولی نه الان. به شرطی که امشب تا صبح طاقت بیاری و بتونی از پسش بر بیای." انگشتاشو بیرون کشید و درحالیکه برای چندمین بار داخل میبردش به چهرهاش خیره شد "حدس میزنم این موضوع برات یه چالش بزرگ باشه."
صورتش درهم رفت و نگاهش رو به دست تهیونگ دوخت که با سوراخش بازی میکرد. رنگش بلافاصله از قبل قرمزتر شد و نالید "خواهش میکنم درش بیار دیگه نمیتونم تحمل کنم."
"نباید در این حد دراماتیک باشی." تلاش کرد به لحن التماس آمیزش توجهی نکنه و گونهاش رو بوسید. لحن صحبتش عمیق و مشتاق بود وقتی حرفش رو ادامه داد"من اینکارو بخاطر خودت میکنم بعدا ازم تشکر میکنی. "
"تهیونگ... لطفا." دستشو روی دستش گذاشت و فشارش داد تا متوقفش کنه.
"خیلی خب. نمیخوام شروع به اشک ریختن کنی." قبل از اینکه متوقف بشه، برای آروم کردنش تمام تلاشش رو به کار برد و صورتش رو بوسید. میدونست فقط زمانی دست از شکایت کردن برمیداشت که انگشتاش رو بیرون میکشید و ناچار شد همینکار رو بکنه قبل از اینکت به آهستگی عقب بکشه. انگشتاش رو بیرون کشید، نفسهای سبک جونگکوک باعث شد پوزخند بزنه و دستشو به سمت وسیلهای که روی میز گذاشته بود پیش برد.
"بالاخره به قسمت اصلی رسیدیم. چقدر براش هیجان زدهام." بات پلاگ رو توی دستش چرخوند و روشنش کرد تا ویبرهاش رو احساس کنه و چهرهی مبهوت جونگکوک سرگرمش میکرد. "برای اولینبار یه احساس جدید رو تجربه میکنی و من از تو مشتاقترم."
" از این وسیله سر در نمیارم قبل از اینکه کاری بکنی باید موضوع رو بهم توضیح بدی...."
"لازم به توضیح دادن نیست." ابتدای بات پلاگ رو بهش نزدیک کرد، قبل از اینکه پسر کوچکتر بتونه واکنشی نشون بده یا جلوش رو بگیره در یک فشار کوچک وارد سوراخش شد و سرجاش موند. همهچیز برای جونگکوک کمی سریع رخ داد و دستپاچه شد وقتی ویبرهی سخت و عجیبش رو مستقیم درونش حس کرد و به نظر میاومد تمام بدنش به وسیلهی همون وسیلهی کوچک میلرزید. شکمش از احساس غیرقابل درکی منقبض شد که تمرکزش رو مطلقا ازش سلب میکرد و فقط یک کلمه از لبهای لرزانش خارج شد "تهیونگ... خدای من...."
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee