هوا خیلی زود در شهر نیویورک تاریک میشد. روشن شدن چراغ فروشگاهها، آپارتمانهای بلند و ساختمانهای آسمون خراش به کلی ظلمات شب رو از بین میبرد و هوای ابری اجازه نمیداد ماه نمایان بشه.
باد سردی که میوزید، زوزهکشان از بین شاخ و برگ درختا عبور میکرد و صدای گرگهایی که توی جنگل میچرخیدن هر از گاهی شنیده میشد.
پسرا ساعاتی پیش به عمارت برگشته بودن و همهجا رو سکوت سنگینی دربر گرفته بود.
در حقیقت هنوز برای خوابیدن کمی زود بود اما همه توی اتاقهاشون استراحت میکردن.
جونگکوک احساس خستگی میکرد. روز سخت، طولانی، پر از تشنج و استرسزایی رو پشت سر گذاشته بود و حالا تا حدودی احساس آرامش میکرد.
نمیدونست باید این احساس آرامش رو داشته باشه یا نه؟ از اونجایی که به تهیونگ اعتماد داشت، اوضاع رو چندان عجیب نمیدید ولی انگار با چهرهی جدیدی از اون مرد مواجه شده بود.
هیچوقت فکرشو نمیکرد تهیونگ یک روز حاضر بشه توی چنین مسئلهی مهمی بهش کمک کنه درحالیکه اختیار این رو داشت کاملا به حال خودش رهاش کنه.
وقتی شب گذشته در مورد این موضوع با هم صحبت کردن، نمیدونست باید انتظار چه اتفاقاتی رو داشته باشه ولی مشخصا تهیونگ کسی نبود که مجبورش کنه توی این مسائل، کاری که نمیخواست رو انجام بده. با اینحال وقتی ایان بهش گفت توی ماشین منتظرشه قلبش شروع کرده بود به تند تپیدن و استرس بدی گریبانگیرش شد. از اونجایی که از قبل حدسشو میزد این قرار مربوط به صحبتهای خودشون باشه براش آماده شده بود.
تصورشو نمیکرد قرار گذاشتن با تهیونگ انقدر بهش استرس وارد کنه درحالیکه این قرار حتی واقعی هم نبود و فقط داشتن نقش بازی میکردن. تمام مدت از اینکه کار اشتباهی انجام بده وحشت داشت و از دیدن نگاههای سرد تهیونگ به خودش میلرزید.
ولی بعد از ساعتها وقتی به عمارت برگشتن، استرسی که به خودش وارد کرده بود کمی مضحک به نظر میرسید و امیدوار بود دفعههای بعد بهتر عمل کنه.
جونگکوک دوست داشت با خودش روراست باشه. وقتی شب توی اتاقش کتاب بافتشانسی بدن رو مرور میکرد نمیتونست افکارشو از ذهنش بیرون کنه و پیوسته به ارتباط جدیدی که با تهیونگ گرفته بود فکر میکرد. کتابش روی تخت باز بود، کلمات رو میخوند و هیچ معنی خاصی براشون توی ذهنش شکل نمیگرفت.
این وضعیت درست از یک هفته پیش براش پیش اومده بود و در حقیقت تلاش زیادی کرد به روال سابقش برگرده ولی هرچقدر بیشتر تلاش میکرد کمتر به نتیجه میرسید.
جوری که اکثر وقتا چهرهی تهیونگ جلوی چشماش ظاهر میشد؛ همون چهرهی جدیدی که اخیرا ازش میدید و نمیتونست بخاطرش فکرای عجیب غریب نکنه. جونگکوک از ماجرا خبر داشت و مشخصا قراری که امروز با هم داشتن واقعی نبود. ولی وقتی به رفتنشون، نشستنشون کنار هم و نقشی که بازی کردن فکر میکرد همهچیز براش جذاب به نظر میاومد. تهیونگ در حقیقت توی روابطش همینقدر رمانیتک و جنتلمن بود؟ از قبل رستوران رزرو میکرد، معشوقهاش رو در آغوش میگرفت و زمانیکه کنار هم راه میرفتن کمرشو میگرفت؟
هروقت این موضوعات توی ذهنش نقش میبست حسادت سوزانی همراه با حسرت توی سینهاش میپیچید و از این احساس عمیقا متعجب میشد. حتی این فکر به ذهنش رسید که نکنه به معشوقههاش حسادت میکرد و دلش میخواست جای اونا باشه؟
دقیقا به همین دلیل بود که از تهیونگ در مورد رونیکا پرسید و زمانیکه جوابشو شنید به طرز احمقانهای هیجانزده شد. حالا چطور باید افکارشو کنترل میکرد؟ شدیدا نیاز داشت در مورد این احساسات جدید با یکی حرف بزنه ولی هیچکس به ذهنش نمیرسید حتی ایان. چون درواقع حق نداشت در مورد خصوصیترین مسائلش با ایان صحبت کنه و این وسط فقط خود تهیونگ باقی میموند که برای اینجور مسائل مورد اعتماد بود.
ولی البته که با تهیونگ هم نمیتونست در موردش صحبت کنه. میرفت چی میگفت؟ اینکه از نزدیک شدنشون حس بدی نداشت و به معشوقههاش حسودی میکرد؟ از این احساس وقتی مطمئن شد که به بوسهی یک هفته پیششون فکر میکرد و متوجه میشد به هیچ عنوان ازش پشیمون نبود. بههمین خاطر طی یک تصمیم آنی از تهیونگ درخواست کرد براش پارتنر پیدا کنه تا این احساس ازش دور بشه و حالا نمیدونست باید چطور با این قضیه کنار بیاد.
روی تختش دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد. اگه آموزشها به خوبی پیش میرفت میتونست پارتنر خوبی برای خودش پیدا کنه و این احساسات عجیب ازش دور میشدن. جونگکوک مشتاق بود این آموزشها زودتر و سریعتر پیش برن و به این فکر کرد خودشم باید قدمی در این راه برمیداشت؟
موضوع این بود که برای پیشرفت تردید داشت و از نتیجهاش میترسید. تا کجا میتونستن پیش برن؟ فقط به چندتا قرار میرفتن و بعد همهچیز به آخر میرسید؟ تجربیات جونگکوک توی سکس و مسائل جنسی زیر صفر بود و حتی از اینترنت هم نمیتونست کمک بگیره چون همهچیز اغراق آمیز به نظر میاومد. یاد گرفتن و شنیدن، با تجربه کردنش تفاوت زیادی داشت و تهیونگ اولین بوسهاشو با تهیونگ تجربه کرد بدون اینکه ازش پشیمون باشه.
فکر کردن در مورد این مسائل باعث میشد ذهنش حسابی بهم بریزه بنابراین بلند شد تا به اتاق تهیونگ بره ولی از آینه نگاهی به خودش انداخت. برای اولینبار دلش میخواست مقابلش زیبا به نظر برسه و زیاد به دلیلش فکر نکرد پس به سمت کمدش رفت تا لباساشو نگاه کنه و کمی مکث کرد. بههرحال اونا داشتن نقش پارتنر همدیگه رو بازی میکردن و جونگکوک باید یه سری کارا انجام میداد.
لباس راحتی هاشو در آورد و کمی آزادانهتر لباس پوشید.
به جای شلوار یک شورتک خاکستری رنگ تا زیر باسن و یک تیشرت سفید به تن کرد. از آینه نگاهی به خودش انداخت و از تصور اینکه با همون وضع مقابل تهیونگ ظاهر بشه صورتش قرمز شد. اولینبارش نبود که تهیونگ اون لباسها رو تنش میدید از اونجایی که چند وقت پیش وقتی خریدش، تهیونگ ازش خواسته بود تنش کنه و اون موقع مثل الان ازش خجالت نمیکشید. هوای سرد اجازه نمیداد به همون شکل بیرون بره بخاطر همین پلیورش رو پوشید و تلاش کرد به این قضیه اهمیت نده و به آهستگی بیرون رفت. از اونجایی که عمارت در سکوت فرو رفته بود و کسی اون اطراف دیده نمیشد، با خیال آسودهتری به سمت اتاق کارش رفت. تهیونگ همیشه این مواقع توی اتاق کارش وقت میگذروند و به کاراش میرسید بخاطر همین امیدوار بود مزاحمش نباشه.
در اتاقش رو زد و کمی منتظر موند.
"بیا داخل."
جونگکوک در اوج دلشوره و اضطراب در اتاق رو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. تهیونگ کنار قفسهی کتابها ایستاده بود و هنوز لباسهای بیرونش رو به تن داشت که اعم از پیراهن سفید دکمهدار و شلوار پارچهای سرمهای رنگش بود.
"سلام. امیدوارم مزاحم نشده باشم."
"مشکلی نیست." پسر بزرگتر نگاهش رو میخ پاهای لختش کرد و با لحن مرددی پرسید"اتفاقی افتاده؟"
جونگکوک به سمت مبل رفت تا بشینه و گفت"اتفاق خاصی نیفتاده. فقط میخواستم در مورد یه موضوع مهمی ازت مشورت بگیرم. "
تهیونگ از قفسهی کتابها فاصله گرفت و به سمت میزش رفت تا پشتش بشینه. عینکشو روی میز گذاشت و پرسید "میشنوم."
جونگکوک دستی به گردنش کشید و فکر کرد چطور میتونه بحث رو باز کنه. "باید در مورد یه سری چیزا با بقیه حرف بزنم ولی کسی رو ندارم. تو ازم خواستی با ایان حرف نزنم و منم اینکارو نکردم بخاطر همین تصمیم گرفتم از خودت بپرسم."
تهیونگ جدی به نظر میاومد ولی نگاهش از صورتش به پاهاش در نوسان بود. "در چه مورد؟"
"در مورد خودمون و این قضیهی کمک کردنت برای پیدا کردن پارتنر برای من. بیشتر بخاطر همین بود که گفتم باهات حرف بزنم. من در مورد نحوهی پیشرفتمون کنجکاو بودم و نیاز دارم یه جواب قاطع ازت بشنوم."
"از چه لحاظ؟ فکر میکردم قبلا حرفامونو زدیم."
"نه همش." پسر مکث کرد و با تردید ادامه داد" چطور قراره ادامه بدیم؟ فقط بعضی وقتا میریم سر قرار؟ "
"مگه قراره بیشتر از اینم باشه؟ تو خودت بودی که گفتی نمیخوای از یه حدی فراتر بریم."
"منظورم این نبود که انجامش ندیم." جونگکوک در اوج جدیت به تهیونگ نگاه کرد. دنبال کلمات مناسب گشت و گفت"منظورم اینه که... میخوام ولی نمیتونم. میدونی چی میگم؟ "
تهیونگ کمتر از قبل جدی به نظر میرسید. به صندلیش تکیه زد و گفت "الان مشکل تویی نه من. امروزم گفتم هیچ مرزی برای من وجود نداره هرکار بخوای میتونی بکنی. هرطور بخوای میتونیم ادامه بدیم."
"ولی نباید اینجوری باشه. مگه میشه هیچ مشکلی نداشته باشی؟ تو اصلا گی نیستی چرا هیچ مشکلی با بوسیدن یا لمس کردن پسرا نداری؟"
به سردی پرسید "باید در این مورد بهت جواب پس بدم؟"
"فقط برام منطقی نیست. چطور ممکنه همچین چیزی؟ میشه جوابمو بدی؟"
چهرهی تهیونگ بیحالت بود. "من استریت نیستم بایسکشوالم. هم میتونم با پسرا باشم هم دخترا."
جونگکوک برای چند لحظه بهش خیره شد و نمیتونست به گوشاش اعتماد کنه. باورش نمیشد تهیونگ به همون راحتی مقابلش کام اوت کرده بود و این نشون میداد چقد بهش اعتماد داشت. "داری جدی میگی؟"
تهیونگ اخم کرد و لحنش تهدید آمیز شد."جوابتو گرفتی؟ جرات کن و در موردش با بقیه حرف بزن تا کاری کنم برای همیشه نتونی حرف بزنی. "
"نگران نباش هیچوقت دربارهاش با بقیه حرف نمیزنم." پسر باورش نمیشد تهیونگ تا اون اندازه بهش اعتماد کرده بود و احساس افتخار میکرد. "واقعا تعجب کردم اینو شنیدم. نمیدونستم بایسکشوالی."
"الان میدونی." تهیونگ جواب داد و پرسید"فقط برای همین اومده بودی اینجا؟ "
"نه یه سوال دیگه هم دارم." دوباره نگرانی سراغش اومد و به تردید افتاد. "من مثل تو نیستم. شاید بتونی بدون اینکه احساس پیدا کنی با بقیه سکس داشته باشی یا هرچیز دیگهای. ولی من نمیتونم همچین کاری بکنم."
"مگه من ازت چیزی خواستم؟"
"نه اینطور نیست فقط... نمیتونیم بدون اینکه همدیگه رو لمس کنیم کارمونو انجام بدیم؟ مثلا بریم سر قرار و چیزایی که باید بدونم رو بهم بگی."
"البته که میشه." پسر بزرگتر پوزخند زد. "ولی مطلقا هیچ تجربهای به دست نمیاری و نمیتونی بدنت رو بشناسی. در ضمن تو همین الان اعتراف کردی اگه بیشتر پیش بریم ممکنه به من احساس پیدا کنی."
جونگکوک جدی شد"من به تو احساس پیدا نمیکنم ولی یه ذره عجیب نیست بدون اینکه چیزی بینمون باشه همچین کاری بکنیم؟ فقط بخاطر اینکه من تجربه به دست بیارم؟"
تهیونگ ابروهاشو بالا برد "تو فکر کردی این قضیه شوخیه؟ من اصلا برام مهم نیست چیکار میخوای بکنی و تصمیم رو به عهدهی خودت میذارم ولی اینو نمیدونی که حتی بلد نیستی درست یکی رو ببوسی. خیلی بیتجربه و باکرهای فقط میخواستم بهت کمک کنم."
سکوت سنگینی توی اتاق حکم فرما شد و جونگکوک مات و مبهوت به تهیونگ خیره شد. از درون احساس حقارت کرد و دستش روی پاش مشت شد. "لازم نبود اینجوری حقیقت رو بهم بگی. شاید بهتره مراقب حرفایی که میزنی باشی."
تهیونگ پوشهای که روی میز بود رو به سمت خودش کشید "چرا؟ حقیقت برات تلخه؟ میخواستی دروغ بگم که کارت عالیه و نیازی به آموزش نداری؟ درهرحال من انتخاب رو به عهدهی خودت میذارم. "
جونگکوک جدی بود "من فقط تا یه حدی میتونم پیش برم چون امکان نداره به همین راحتی بعضی از مرزها رو بشکنیم. خودتم میدونی. "
"تا کجا؟ ما قبلا همدیگه رو بوسیدیم." بهش یادآوری کرد و حالتی از شیطنت توی نگاه تاریکش درخشید.
با وجود اینکه عصبی و ناراحت بود ولی میدونست حق با تهیونگه. حرفاش توی ذهنش میپیچیدن و هر لحظه بیشتر از تصمیمش مطمئن میشد اما از واکنش تهیونگ میترسید. "خیلی خب. من مشکلی با بوسیدنت ندارم ولی..." جونگکوک با خجالت گفت و به سرعت ادامه داد"ولی... اصلا دلم نمیخواد از اون بیشتر پیش بریم. اونم بخاطر این قبول کردم چون قبلا انجامش دادیم و برام عادیه. "
چشمای پسر بزرگتر درخشید و پوزخند دیگهای روی لبهاش شکل گرفت." بهم یادآوری نکن چون تا الان هزاربار از جملهی"از این بیشتر پیش نمیریم"استفاده کردی. میخوای چطور انجامش بدیم؟"
"من فقط میخوام هرچه زودتر این جریان تموم بشه و بتونم یه زندگی نرمال داشته باشم. بخاطرش هرکاری میکنم."
تهیونگ از پشت میزش بلند شد و ازش فاصله گرفت تا مقابل جونگکوک روی مبل بشینه."من هیچ حرفی ندارم. دلت میخواد الان شروع کنیم یا بذاریمش برای فردا؟ "
جونگکوک مضطرب شد. "همونطور که گفتم... میخوام هرچه زودتر این قضیه تموم بشه پس اگه تو مشکلی نداری و مزاحمت نیستم الان شروع کنیم."
تهیونگ همچنان پوزخند میزد وقتی روی مبل نشست و گفت "من مشکلی ندارم. اما برای فردا یه برنامهی دیگه داریم پس باید برای اونم آماده باشی. "
"چه برنامهای؟"
"میریم سر قرار ولی اینبار یکم فرق میکنه."
جونگکوک با اضطراب پرسید "چرا در موردش بهم نمیگی؟"
"از این به بعد هر قراری که با هم داریم سورپرایز باقی میمونه و در موردش چیزی نپرس." به مبل تکیه داد، دستشو روی پاش زد و درحالیکه احساس مبهمی از نگاهش خونده میشد گفت"بیا اینجا بشین که به ادامهی کارمون برسیم. "
نفسش توی سینه حبس شد. "الان؟همینجا؟ "
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و به همدیگه خیره شدن. چهرهی تهیونگ نا امید به نظر میاومد و جونگکوک با عجله از جاش بلند شد. "حق با توعه خودم گفتم زودتر انجامش بدیم."
"به نظر میاد اصلا تمرکز نداری"
پاهاش میلرزید وقتی به سمت تهیونگ رفت و از انتخابش توی لباس متنفر شد. اگه به چند دقیقه پیش برمیگشت قطعا یک لباس پوشیدهتر تنش میکرد تا بیشتر از اون خجالت نکشه و تا جای ممکن پلیورش رو پایین کشید. تهیونگ کاملا خونسرد به نظر میاومد و این موضوع تا حدودی باعث میشد حس کنه تصمیم درستی گرفته و آرومش میکرد.
بهش نزدیک شد و درحالیکه قلبش به شدت میتپید روی پاش نشست. شق و رق از اون همه نزدیکی داشت پس میافتاد و توی ذهنش غوغای بزرگی برپا شده بود. پاهاش بین پاهای باز تهیونگ قرار گرفت و با تردید پرسید"چطور... قراره پیش بره؟ "
"اول از همه باید آروم باشی." دستشو روی پای پسر کوچکتر گذاشت و دعوت به آرامشش کرد."وقتی به پارتنرت نزدیک میشی به هیچ عنوان نباید مضطرب باشی یا حتی تردید کنی. خجالت نباید معنایی برات داشته باشه. "
"که اینطور...." از نوازش دست تهیونگ بدنش خشک شد و حتی توانایی حرف زدن نداشت. دوباره تمام افکاری که از ذهنش دور کرده بود تا در مقابل تهیونگ عجیب واکنش نشون نده به خاکستر تبدیل شد و حتی نمیتونست به چشماش نگاه کنه. "میدونم... ولی... تو پارتنرم نیستی بخاطر همین... الان یکم برام عجیبه..."
تهیونگ لحنش ملایم بود "درحال حاضر من پارتنرتم جونگکوک. به هیچ عنوان خجالت نکش و نگران این نباش که ممکنه قضاوتت کنم. هرطور که فکر میکنی درسته انجامش بده."
"حق با توعه. ولی حس میکنم... قراره برام سخت باشه."
"من برای همین اینجام. الانم بلند شو درست بشین. پاهاتو بذار دو طرف بدنم."
جونگکوک تصمیم گرفت هرکاری که ازش میخواست رو انجام بده تا همهچیز براش راحتتر پیش بره. گرچه از شدت استرس و خجالت بدنش سرد شده بود ولی درهر صورت باید انجامش میداد.
زمانیکه پاهاشو دو طرف بدنش قرار داد، دستاشو روی شونههای پهنش گذاشت تا به خوبی بدنشو روی پاهاش قرار بده و کم کم داشت از تصمیمش پشیمون میشد. فقط بخاطر یک آموزش و تجربهی ساده داشت همچین کاری میکرد؟ ته دلش میدونست از اینکه انجامش بده بدش نمیاومد و حتی براش هیجان داشت.
تهیونگ تمام مدت فقط به پایین تنهاش و جوری که روی پاهاش مینشست نگاه میکرد و دستشو روی باسن پسر کوچکتر گذاشت.
جونگکوک سریعا به خودش یادآوردی کرد که این قضیه واقعی نیست و داشتن نقش بازی میکردن تا همون لحظه دست تهیونگ رو از روی باسنش کنار نزنه. در حقیقت از این اتفاق ناراحت نبود و فقط به شدت ازش خجالت میکشید جوری که نیمخیز بود و نتونست کامل بشینه.
"نمیخوای بشینی؟" تهیونگ سرشو بلند کرد و ازش پرسید.
"نشستم دیگه." کمی راحتتر نشست و نفسش از اون همه نزدیکی توی سینهاش حبس شد. تا اون لحظه از عمرش هیچوقت به اون شیوه روی پای کسی ننشسته بود و لرزان ادامه داد "بهتر نیست یه پوزیشن دیگه داشته باشیم؟ "
"وقتی میخوای پارتنرت رو ببوسی نباید به پوزیشن اهمیت بدی. حموم، آشپزخونه، ماشین، اتاق خواب، نشسته، خوابیده سرپا. اینا اهمیت ندارم فقط نشون دادن عشقت مهمه."
"میدونم حق با توعه." لبهاشو خیس کرد و درحالیکه کمی بیشتر بهش نزدیک میشد نگاهی به لبهای تهیونگ انداخت. تلاش کرد شبی که همدیگه رو بوسیدن توی ذهنش واضح بشه و یادش بیاد تهیونگ چطور انجامش داد ولی تقریبا هیچی یادش نبود.
پسر بزرگتر تشویقش کرد "ما برای تمرین کردن اینجاییم از اینکه چطور انجامش میدی نترس. "
چطور میتونست ذهنشو بخونه؟ پسر کوچکتر نگرانیهای زیادی داشت ولی با همین جملات کوتاه اعتماد به نفس پیدا میکرد و در تلاش بود به حرفش گوش بده. بههرحال تهیونگ میدونست قبلا هرگز انجامش نداده بود و احتمالا هرگز قضاوتش نمیکرد.
دستاشو پشت گردنش گذاشت، سرشو به سرش نزدیک کرد و در آخر نگاهی به چهرهی تهیونگ انداخت. پسر بزرگتر مثل همیشه سرد و بیتفاوت به نظر میاومد اما دستش از روی باسنش بالاتر رفت و روی پهلوش قرار گرفت. این رو نشونهای برای دلگرمی در نظر گرفت و لبهاشو روی لبهای پسر بزرگتر گذاشت. نمیدونست چطور باید شروع میکرد ولی یادش بود تهیونگ ابتدا چطور انجامش داد.
به همین خاطر در این مورد تردید نداشت وقتی بیاختیار نزدیکتر شد و خودش رو کامل بهش چسپوند درحالیکه ترسش کمتر شده بود. لبهاشو حرکت داد و چشماشو بست تا چهرهی تهیونگ باعث نشه دستپاچه بشه. وقتی میبوسیدش و لبهاشو ناشیانه حرکت میداد متوجه شد تهیونگ به هیچ عنوان همراهیش نمیکرد و این قضیه باعث شد کمی مضطرب بشه.
ولی به هر صورت باید ادامه میداد و با تردید بوسهی معصومانهاشو شروع کرد. ترجیح میداد طوری انجامش بده که از بوسهی قبلی یادش مونده بود ولی نمیتونست مثل تهیونگ هردو لبهاشو ببوسه بخاطر همین یکی یکی میبوسید و به آهستگی پیش میرفت.
هیچ نمیدونست درست انجامش میداد یا نه چون تهیونگ واکنشی نشون نمیداد و فقط پهلوش رو نوازش میکرد. نه همراهیش میکرد و نه چیزی میگفت تا تشویقش کنه و همین موضوع تردیدش رو افزایش میداد. بدن پسر بزرگتر گرم و بزرگ بود و ترسی از این نداشت که تمام وزنش روی پاها و بدنش باشه ولی پوزیشنی که داخلش قرار داشتن کمی خطرناک بود. این نزدیکی واکنشهای بدنشو سرعت میبخشید و توی ذهنش پر رنگ یادآوری کرد که نباید خودش رو گم میکرد.
ولی این موضوع خیلی براش سخت بود خصوصا وقتی میبوسیدش و ازش لذت میبرد. نفسهاش بیاختیار داشتن تند میشدن و نگاهش رو یک لحظه باز کرد تا به چشمای تهیونگ نگاه کنه. ملایمت و گرمای کمرنگی که توی نگاهش دیده میشد براش غافلگیر کننده بود و مکث کرد. صورتش گرم شد و با تردید پرسید" دارم درست انجامش میدم؟ "
تهیونگ بیتفاوت گفت "بهتر از انتظارم بود. ولی هنوز بخش اصلی مونده باید بیشتر پیش بری."
متوجه منظورش شد و اتفاقا خودش هم بهش فکر میکرد اما مردد بود چون جونگکوک حتی توی بوسهی معمولی هم مشکل داشت. با این وجود بدون اینکه جوابشو بده دوباره ادامه داد و تردیدش رو کامل کنار گذاشت. اینبار همهچیز براش راحتتر پیش میرفت و تلاشهاش برای آروم بودن کم کم نتیجه میدادن.
دستشو نوازش گونه روی موهاش کشید و سرش رو بیشتر کج کرد و با اینکه جرات زیادی میخواست ولی زیاد بهش فکر نکرد. بوسیدنش حرارت زیادی به بدنش میبخشید ولی باید بیشتر پیش میرفت و عمیقترش میکرد. با کج کردن سرش زبونشو بین لبهاش کشید و امیدوار بود تهیونگ لباش رو از هم فاصله بده و در این مورد بهش کمک کنه ولی پسر بزرگتر فقط زمزمه کرد"مثل یه گربه میمونی که صاحبشو لیس میزنه. باید جرات بیشتری داشته باشی. "
جونگکوک تلاش کرد دلخور نشه و روی لبهاش گفت "تو هیچ کمکی بهم نمیکنی انتظار داری چطور انجامش بدم؟"
"بههرحال باید یاد بگیری و اگه من کمکت کنم این اتفاق نمیافته."
فاصلهی صورتهاشون نزدیک بود و زحمت زیادی براش نداشت که دوباره بهش بچسپه. قبل از اینکه شروع به بوسیدنش کنه یکی از دستاشو از دور گردنش برداشت و روی سینهی پهنش گذاشت تا بتونه در صورت لزوم بدنشو از بدنش فاصله بده. چون تا همونجاشم گرمایی که توی پایین تنهاش جمع میشد اصلا نشونهی خوبی نبود. چشماشو بست و بعد از اینکه بینابین نفسهای کوتاهش بهش نزدیک شد، اینبار ملایمت کمتری به خرج داد.
نمیخواست این موضوع رو سرعت ببخشه ولی اوضاع اصلا به نفعش نبود. اگه بیشتر لفتش میداد اعتماد به نفسش کمتر میشد و کلافهگی به سراغش میاومد به همین خاطر حرکت لبهاشو تغییر داد. اینبار فشار بیشتری حین بوسیدن وارد میکرد و یکی یکی لبهاشو بین لبهای خودش میکشید بدون اینکه بیشتر از اون عمیقش کنه.
تصور میکرد در افتضاحترین حالت ممکن انجامش میداد و کم کم درحال نا امید شدن از خودش بود. این ناامیدی باعث میشد بخواد فاصله بگیره ولی قبل از اینکه این تصمیم پر رنگ بشه، متوجه شد تهیونگ کم کم داشت همراهی میکرد و در لحظه کار برای خودش راحتتر شد.
دستاشو روی پهلوی پسر کوچکتر گذاشت، بدنش رو به بدن خودش قفل کرد و لحظات کوتاهی فقط لبهاشو به بازی گرفت. خوشحالی بلافاصله توی وجود جونگکوک تزریق شد و آرامش بیشتری پیدا کرد ولی اوضاع مشخصا به همون منوال باقی نمیموند وقتی تهیونگ کنترل بوسه رو به دست گرفته بود. حرکت لبهاش ملایمت چندانی نداشت و برای بوسیدنش به هیچ عنوان مکث نمیکرد در حالیکه بیشرمانه بدنشو به خودش میچسپوند.
تهیونگ به وضوح مهارت بالایی نسبت به خودش داشت و بدون اینکه براش زحمت باشه بوسهی خیس و عمیقی رو شروع کرد. زمانیکه حین بوسههای گرمش زبونشو از بین لبهاش توی دهانش برد، جونگکوک به پیراهنش چنگ زد تا از شدت غافلگیری نفسش حبس نشه و آرامشش رو به دست بیاره. زبونش تقریبا توی تمام دهان جونگکوک میچرخید و باکی نداشت که چطور انجامش میداد و تا کجا پیش میرفت.
نوازشش روی کمر جونگکوک همراه بود با بازی دادن لبهاش بین لبهای خودش و صدای بوسهاشون اینبار به گوشهای هردوشون میرسید. نفسهای گرم و مشتاقشون درهم ادغام میشد و این موضوع به سرعت داشت روی بدن جونگکوک تاثیر میگذاشت. جوری که پسر بزرگتر تماما کنترلش رو به دست گرفته بود و با جسارت میبوسیدش از تحملش خارج بود و نفسهاش هرلحظه تندتر میشدن.
هرچقدر تلاش میکرد تاثیرش رو نادیده بگیره و فقط به درست انجام دادنش فکر کنه براش غیرممکن بود و درد آزار دهندهای توی پایین تنهاش درحال شکل گرفتن بود. حتی جرات نداشت چشماشو باز کنه چون از قبل میدونست قرار بود با یک جفت چشم بیحالت و تاریک مواجه بشه و بیشتر خودشو میباخت.
گرچه این بوسه برای آموزش خودش بود ولی تهیونگ کنترلش میکرد و حتی از دفعهی پیش هم خشونت بیشتری ازش حس میشد.
جونگکوک خشونتی که داشت اوج میگرفت رو از قبل با پوست و استخونش حس میکرد و بیاختیار موهای تهیونگ رو توی دستش چنگ زد. لبهاشون روی هم میلغزید انگار هیچ پایانی براش وجود نداشت و هیچکدومشون برای عقب کشیدن تمایلی نشون نمیداد. برخلاف خودش پسر بزرگتر به راحتی انجامش میداد و این کنترل از تک تک بوسههاش مشخص بود.
نفسهای تندش از پرههای دماغش بیرون میرفت و با فشار دستش روی پهلوش فقط و فقط بیشتر از قبل به بدن عضلانیش میچسپید بدون اینکه بتونه عقب بکشه. اوضاع براش گمراه کننده بود و قلبش تند میتپید اما زمانیکه تهیونگ زبونش رو بیمهابا بین لبهای خودش کشید و شروع به مکیدنش کرد تقریبا عقلشو از دست داد. انگشتاش درد گرفت وقتی چنگش روی پیراهن تهیونگ محکمتر شد و قبل از اینکه حتی وول بخوره نالهی عمیقی از گلوش خارج شد.
پسر بزرگتر بیرحمانه تمام دهانش رو تصاحب میکرد و سرش رو جلوتر برد درحینی که بدن جونگکوک رو حتی بیشتر از قبل به بدن خودش میچسپوند.
همهچیز برای جونگکوک داشت به قهقرا نزدیک میشد از بدنش گرفته تا احساسات تند و آتیشینی که زیر پوستش میخزید و تمام وجودش رو در بر میگرفت. دوباره مثل دفعهی قبل داشتن گم میشدن و راهشون به سمت و سوی دیگهای کشیده میشد اما دیگه اهمیت چندانی براشون نداشت.
تمام ذهنش با رنگهای متفاوت و زیبا پر شده بود و دیگه نگرانی براش بیمعنا بود. تنها حسی که دور قلبش پیچک میزد، لذت و و خواسته شدنی بود که بین دستهای تهیونگ تجربهاش میکرد.
گم شدهتر از قبل اینچ به اینچ لبهای همدیگه رو لمس میکردن و بوسهاشون معصومیت قبل رو از دست داد. ملایمتی که جونگکوک به خرج میداد نابود شده بود و جراتی که وجود نداشت، درحال شکل گرفتن بود.
درد پایین تنهاش طاقت فرسا بود و نفس نفس زنان بدنشو جا به جا کرد تا دردش فروکش کنه ولی تلاشش نافرجام موند و در اثر کشیده شدن پایین تنههاشون روی همدیگه نتیجهی برعکس عایدش شد و اتفاق دیگهای رخ داد. لذتی که ناگهان در خصوصیترین قسمت از بدنش حس کرد باعث شد بیشرمانه توی دهان تهیونگ ناله کنه و رنگهایی که توی ذهنش وجود داشتن از قبل درخشانتر شدن.
نمیتونست کنترلش کنه و بدون اینکه نگران قضاوت پسر بزرگتر باشه برای آروم کردن درد آزار دهندهاش اینبار عمدا پایین تنهاشو به بدن تهیونگ کشید. دلش میخواست پیوسته اینکارو انجام بده چون لذتی که توی بدنش میپیچید بهشت رو جلوی چشماش ترسیم میکرد ولی موفق نشد ادامه بده. پسر بزرگتر در جواب به پهلوش چنگ زد تا متوقفش کنه و این حرکتش کاملا بیاختیار بود قبل از اینکه کنترل بدنش رو مطلقا در دست بگیره.
احساساتش در گرمترین حالت ممکن قرار داشت و حرکات تهیونگ به گرمای بدنش میافزود، درست مثل افزوده شدن شعلههای بیشتر به آتش درونش. کمر باریکش بین دستاش قفل بود ولی وقتی محکمتر گرفتش و در یک حرکت بدنشو روی مبل گذاشت شوکه شد. بوسهی عمیقشون فقط برای چند ثانیه قطع شد و پسر بزرگتر بعد از اینکه روی بدنش خیمه زد حریصتر از قبل شروع به بوسیدنش کرد. در این چند ثانیه، جونگکوک فقط یک نظر تونست چهرهی تاریکش رو ببینه که از اشتیاق و نیاز انباشته بود و ملایمتی از نگاهش دیده نمیشد.
البته فقط اون نبود که حریصانه می بوسید چون جونگکوک به محض اینکه روی مبل افتاد و تهیونگ روی بدنش خیمه زد، دستاشو دور گردنش حلقه کرد تا به خودش نزدیکش کنه و فقط یک لحظه نگاهشون بهم گره خورد. شهوت، گرما، خشونت و خواستن تنها احساساتی بودن که از نگاه تهیونگ خونده میشد و حتی وقتی برای بوسیدنش پایین رفت نگاهشو از چشمای جونگکوک برنداشت. "چطور میتونی انقد شیرین باشی؟"
نگاه و صدای گرمش باعث شد بخواد از شدت نیاز به خودش بپیچه و به محض لمس لبهاشون دهانش رو باز کرد و اجازه داد بوسهی خیسشون شلختهتر از قبل ادامه پیدا کنه. اینبار میتونست بهتر از دفعههای قبل همراهیش کنه و هرلحظه که میگذشت تنش بینشون افزایش پیدا میکرد.
اینطور نبود که به درستی و به راحتی بتونه انجامش بده چون تهیونگ کاملا کنترلش میکرد و جونگکوک فقط بهش واکنش نشون میداد بدون اینکه کار دیگهای از دستش بربیاد.
بدنش در بحرانیترین وضعیت ممکن برای یک لمس کوچک از سمت تهیونگ پرپر میزد ولی حقیقتا نمیتونست درخواستی ازش بکنه. به هیچ عنوان قرار نبود تا اونجا پیش برن و مشتاقانه همهچیز رو نادیده بگیرن حتی قول و قرارهای خودشون. پسر بزرگتر تا اون لحظه دستاشو فقط روی کمر جونگکوک میگذاشت و بیشتر از اون پیش نمیرفت اما کنترلی برای هیچکدومشون وجود نداشت.
وقتی دستاشو زیر تیشرت نازکش برد، لبهاشو از دهان جونگکوک فاصله داد و پایینتر رفت تا بوسههاشو روی قسمتهای دیگهی بدنش به جا بذاره. جونگکوک هیجانزده تر از قبل استقبال کرد با اینحال، وقتی پسر بزرگتر به راحتی پیراهنشو تا گردنش بالا برد نفسش توی سینه حبس شد. بین پاهاش قرار گرفته بود و بدون اینکه توجهی به واکنش جونگکوک بکنه بوسههای ریزی روی پوست صاف شکمش گذاشت.
هرگز فکرشو نمیکردن تا اون موقعیت پیش برن و عجیب اینکه نمیخواستن متوقف بشن و بیشتر از اون پیش نرن. جونگکوک بدنش رو در نیازمندترین حالت ممکن حس میکرد و بوسههایی که تهیونگ روی شکمش میگذاشت و بالاتر میاومد، تپش قلبش رو حتی از قبل هم تندتر میکرد.
دستای بزرگش از کمر و پهلوهاش نوزاشوار بالا رفت و به سمت سینههای حساسش رفت تا لمسشون کنه. این نوازشها حالتی شبیه خواستن و پرستش میداد و بوسههاش که به سینهاش نزدیکتر شد جونگکوک نفس نفس زنان سرشو توی دستاش گرفت "تهیونگ...." با زحمت زمزمه کرد و محکم گرفتش تا بیشتر از اون ادامه نده چون اوضاع حقیقتا از کنترلشون خارج شده بود.
این موضوع رو جونگکوک زمانی فهمید که تهیونگ هم درست مثل خودش برای یکی کردن خودشون تلاش میکرد و این اصلا نشونهی خوبی نبود.
"تهیونگ... خواهش میکنم..." سینهاش به سرعت بالا و پایین میرفت و گرچه حاضر بود همهچیزشو بده تا ادامه بدن و بهشت رو واضحتر ببینه ولی این درست نبود. باید متوقف میشد و دوباره تکرار کرد. "کافیه دیگه نباید ادامه بدیم..."
با جملهی دومش بود که بوسههاش متوقف شد و دیگه ادامه نداد. با اینحال براش تردید داشت و به شدت برای کنترل حرکاتش تلاش میکرد. دستاشو روی مبل گذاشت، خودشو بالاتر کشید و پسرک نزدیک شد. پوستش ملتهب و قرمز بود و خطوط صورتش از هر زمانی سختتر به نظر میاومد. از نگاهش فقط و فقط گرما متساعد میشد و پرسید"نمیخوایش یا نمیتونی؟ "
شنیدن صدای خشدارش باعث شد بخواد جلوی صدایی که داشت از گلوش خارج میشد رو بگیره و صورتش رو با دستاش قاب گرفت"نمیتونم... نباید بخوام چون اشتباهه... ما قرار نیست تا اونجا پیش بریم تو بهم قول دادی تصمیمش به عهدهی خودم باشه."
" اون قول و قرارهای احمقانه اهمیتی برام ندارن..." زمزمه کرد و عصبانیتی که توی نگاهش میدرخشید کمی کمرنگ شد. میدونست باید همون لحظه از روی بدن جونگکوک کنار میرفت و دیگه لمسش نمیکرد ولی این موضوع همون اندازه که برای پسر کوچکتر غیرممکن به نظر میاومد برای تهیونگ هم سخت بود.
اتفاقات اون شب به طرز غافلگیر کنندهای به جونگکوک ثابت کرد که از لحاظ جنسی شدیدا به پسر بزرگتر جذب میشد و مقابلش ضعیف بود حتی اگه تلاش میکرد جلوی این احساس و کشش رو بگیره. میتونست حس کنه چطور باکسرش خیس شده بود و عضوش همچنان با ناراحتی برای لمس شدن التماس میکرد.
ولی این اتفاق قرار نبود رخ بده چون تهیونگ بعد از کشمکش سختی که با خودش داشت، تصمیم گرفت کاملا ازش دور بشه. ناراضی و عصبی به نظر میاومد وقتی موهای بهم ریختهاشو مرتب کرد و بلند شد تا سرپا بشه. جونگکوک متوجه شد پایین تنهای تهیونگ بسیار بزرگتر از چیزی بود که تصورشو میکرد و فقط با فکر کردن بهش شکمش درهم پیچید. فکر میکرد فقط خودش به اتفاقی که بینشون افتاد واکنش نشون داد اما در اشتباه بود و این مسئله رو وقتی فهمید که برآمدگی زیر شلوارش رو دید.
روی مبل نشست و پیراهنش که کاملا بالا رفته بود و بخاطرش سینههای عریانش توی دید قرار گرفته بود رو پایین کشید. هنوزم داشت تند نفس میکشید از اونجایی که همین چند لحظه پیش تهیونگ با لبهاش قصد داشت به جز دهانش تمام بدنش رو تصاحب کنه. لبههای پلیورش رو بهم چسپوند تا بدنشو پنهان کنه و خوشبختانه انقدری بلند بود که عضو سخت شدهاش رو بپوشونه.
پسر بزرگتر ازش دور شد و درحالیکه لباس و موهاشو مرتب میکرد تلاش کرد به چهرهی جونگکوک نگاه کنه. "مطمئنم به خوبی یاد گرفتی چیکار کنی."
"تهیونگ... باید در موردش حرف بزنیم..." لبهاشو تقریبا حس نمیکرد و گزگز میکردن. نمیتونست تصور کنه که احتمالا در اون لحظه چقدر وحشتناک به نظر میاومد.
اما تهیونگ کاملا خونسرد، بیتفاوت و سرد بود "الان موقعیت مناسبی نیست باید برگردی تو اتاقت"
"ولی... باید در موردش حرف بزنیم همهچیز قاطی شد..."
"هیچی قاطی نشد جونگکوک." تهیونگ سرپا ایستاده و اینبار به سمتش برگشت. فقط و فقط بیتفاوتی و سرما از نگاهش دیده میشد "شاید بهتره یکم بالغانه رفتار کنی همهچیز اونطور پیش رفت که باید. "
جونگکوک نمیتونست رفتارشو درک کنه ولی هرچقدر بیشتر تلاش میکرد بحث رو باهاش باز کنه کمتر موفق میشد. عجیبترین و زیباترین لحظات عمرشو پشت سر گذاشته بود و حس میکرد بالاخره جواب تمام سوالهاشو گرفته بود ولی رفتار تهیونگ حقیقتا دلسردش میکرد.
با اینحال دیگه چیزی نگفت و تصمیم گرفت از اتاق بیرون بره.
"ببخشید... اگه کاری کردم از دستم دلخور بشی..." صدای لرزانش رو به زحمت میشناخت و روی پاهاش ایستاد که از اتاق بیرون بره. وقتی دید تهیونگ واکنشی بهش نشون نمیده قدمهای تندشو به سمت در خروجی برداشت و پلیورشو محکمتر دور خودش پیچید.
دلش میخواست به محض رسیدن به اتاقش دوش بگیره تا از گرمایی که هنوز توی بدنش وجود داشت خلاص بشه و بتونه افکارشو مرتب کنه. اینکه از شدت ناراحتی داشت گریهاش میگرفت طبیعی بود؟ از اتفاقی که بینشون افتاد پشیمون نبود ولی احساس بسیار بدی به واکنش تهیونگ پیدا کرد.
"صبرکن..." پسر بزرگتر صداش زد و ازش خواست متوقف بشه. به نظر میاومد دلش میخواست صحبت کنه و جونگکوک به محض اینکه این موضوع رو حدس زد سرجاش ایستاد و به سمتش برگشت. از ته قلبش امیدوار بود حرفایی که میخواست رو بشنوه و اطمینان داشت نگاهش التماس آمیز بود.
بهش نزدیک شد و از قبل آرومتر به نظر میرسید. وقتی مقابلش ایستاد، نگاهی به چهرهی شلخته، لبهای متورم و چشمای غمگینش انداخت و دستش رو برای نوازش صورتش بالا برد."باید بهش عادت کنی. ما قراره لحظات بیشتری رو با همدیگه تجربه کنیم بدون اینکه نیاز باشه در موردش به همدیگه توضیح بدیم. "
از نوازش تهیونگ روی صورتش دلش نرم شد و جواب داد "ولی این منطقی نیست. این دومین باره که انقد... اوضاع عجیب میشه. تو هیچ سوالی در مورد خودت برات پیش نیومده؟ "
"من قبلا هم بهت گفتم. این اتفاقا برای من اهمیتی ندارن و میتونم به راحتی باهاش کنار بیام. ولی اگه فکر میکنی نمیتونی ادامه بدی میتونیم همینجا متوقف بشیم و دیگه بهش ادامه ندیم."
جونگکوک به سرعت سکوت داد "اینطور نیست نمیخوام متوقف بشه. فقط... یه سری احساسات جدید رو تو خودم میبینم که قبلا هرگز نداشتم. شاید چون برای اولینبار این تجربیات رو کسب میکنم. "
چهرهی تهیونگ ناخوانا بود "خوبه که خودت جواب خودتو میدی. لازم نیست دیگه حرف دیگهای با هم بزنیم درسته؟"
پسر کوچکتر برای لحظاتی به چهرهی تهیونگ خیره شد و فکر کرد. حتی با وجود حرفایی که خودش زد هنوزم داشت توی لحظاتی که سپری کردن زندگی میکرد و هیچ کنترلی روی افکارش نداشت. گم گشته و سردرگم سر تکون داد و گفت "خیلی خب. بیا فردا دوباره در موردش حرف بزنیم باشه؟ "
"هرطور تو بخوای." تهیونگ از نوازشش دست کشید و ادامه داد "مطمئنم امشب خیلی چیزا یاد گرفتی. مواظب باش دفعهی بعد ممکنه هرگز همراهیت نکنم. "
صورتش قرمز شد و جواب داد"حتما. در موردش نگران نباش."مکالمهی کوتاهشون همونجا به پایان رسید و گفت"شب بخیر. "
"شب بخیر."
بهش پشت کرد تا از اتاق بیرون بره و زمانیکه ازش دور شد تازه تونست به راحتی نفس بکشه. برای بیرون رفتن به شدت عجله داشت و ذهنش به قدری بهم ریخته بود که میخواست تمام افکارشو با دستاش بیرون بکشه و دور بریزه اما متاسفانه امکانش نبود. وقتی توی راهرو قدم گذاشت و درو پشت سرش بست، از سکوت عمارت احساس بهتری بهش دست داد و خوشحال بود زمانی رو انتخاب کرد که خدمتکارها به اتاقاشون رفته بودن.
وقتی یاد نورا افتاد ناگهان قلبش تپشی رو جا انداخت و قدمهاشو برای رسیدن به اتاقش سریعتر برداشت.
به قدری اوضاع از کنترلش خارج شد که دخترشو کاملا فراموش کرده بود و حالا وحشت و عذاب وجدان به بقیهی احساساتش اضافه شده بودن. اتاقش با اتاق کار تهیونگ فاصلهی زیادی نداشت و مدت کوتاهی طول کشید تا برسه و در اتاق رو در نهایت احتیاط باز کرد. گرچه تصور میکرد نورا بیدار شده باشه و گریهکنان اشک بریزه ولی وقتی با سکوت مواجه شد بالاخره تونست یک نفس راحت بکشه. قبل از اینکه پیش تهیونگ بره خوابوندش و هنوز بیدار نشده بود اما ممکن بود واقعا بیدار بشه
جونگکوک با خودش قسم خورد دیگه هرگز اینجوری کوتاهی نکنه و پرستار رو صدا بزنه. حتی اگه فقط برای یک صحبت ساده پیش تهیونگ میرفت.
صبح روز بعد همهچیز کاملا عادی به نظر میاومد. خدمتکارها مشغول کارهاشون بود و فقط در طبقهی پایین سر و صدا شنیده میشد.
طبقات بالاتر که اتاق خوابها داخلش قرار داشت در سکوت کامل به سر میبرد و حتی به نظر میاومد کسی هنوز بیدار نشده بود.
در همون زمانیکه انگار این سکوت قرار بود تا ابد ادامه داشته باشه، در اتاق جونگکوک باز شد و با عجله ازش بیرون اومد. وحشت تنها احساسی بود که از صورتش تشخیص داده میشد و هنوزم لباسای دیشب رو به داشت با این تفاوت که پلیورشو نپوشیده بود. اما تنها نبود و دختر کوچولوش، نورا توی بغلش دیده میشد که از شدت گریه داشت کبود میشد.
دوان دوان به سمت اتاق خواب تهیونگ رفت و همینکه مقابل در ایستاد، تلاش کرد بازش کنه ولی متاسفانه قفل بود. با کف دست محکم به در کوبید و خودشم تا چند لحظهی دیگه احتمالا گریهاش میگرفت.
صدای کوبشهایی که به در میزد بیاندازه بلند بودن اما متوقف نشد و پشت سر هم در زد تا وقتی که کلید توی قفل چرخید و به سرعت باز شد. چهرهی تهیونگ به شدت عصبی به نظر میاومد و خواست بهش بتوپه ولی سریعا منصرف شد و با دیدن صحنهی مقابلش پرسید"چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟ "
جونگکوک تلاش میکرد نورا رو آروم کنه و با لحن نگرانی گفت"نمیدونستم چش شده از صبح که بیدار شده بود داشت گریه میکرد. فکر کردم داره بهونه میگیره ولی دیدم کل بدنش زخم شده. "
"چی؟" تهیونگ به سرعت نورا رو از بین دستای جونگکوک بیرون کشید و بی توجه بهش وارد اتاق شد. مستقیم به سمت تخت رفت، بچه رو گذاشت روی ملافه و لباسشو بالا زد تا بدنشو ببینه. دنبال جای زخم روی بدنش میگشت اما فقط تعداد زیادی جوشهای قرمز روی پوست شکمش دیده میشد که ملتهب به نظر میاومدن.
تهیونگ هیچ اطلاعاتی در مورد بیماری نوزادان نداشت ولی میدونست اوضاع ممکن بود خطرناک باشه.
"باید لباسشو در میاوردی."
جونگکوک کنارش ایستاد و درحالیکه به گریه کردن نزدیک میشد خودشو بغل کرد "نمیدونستم چیکار باید بکنم میخواستم به پرستار زنگ بزنم ولی تو نزدیکتر بودی."
"اشکال نداره. حتما گرسنشه بهش غذا دادی؟" تهیونگ داشت با لباس بچه کلنجار میرفت تا درش بیاره.
"اون فقط شیر میخوره هنوز دوماهشه. میخواستم لباسشو در بیارم ولی هوا سرده نکنه سرما بخوره! "
"میپیچمش لای ملافه الان لباس نباید به پوست بدنش بچسپه." صدای گریهاش هر لحظه بلندتر میشد و صورتش از شدت قرمزی به کبودی میرفت. این وسط تنها کسی که آرومتر به نظر میاومد تهیونگ بود اما در عین حال تلاش میکرد لباس رو هرچه سریعتر در بیاره.
مواظب بود بهش آسیب نزنه و بعد از کشمکش کوتاهی بالاخره موفق شد پرتش کنه وسط اتاق. در آوردن شلوارش کمی راحتتر بود و امیدوارانه فکر میکرد این جوشها فقط روی شکمش وجود داشتن ولی پوست رانهای تپلش به قرمزی میزد.
بدنش مثل برگ گل لطیف و حساس به نظر میاومد و نمیدونست چرا هر لحظه بیشتر عصبی میشد. تقصیر صدای گریههاش بود یا دیدن جوشای بدنش؟ نورا دستای کوچکشو بالا گرفت و برای بغل گرفته شدن مشتاق به نظر میاومد اما گریهاش متوقف نمیشد و اشکاش هر چند ثانیه یکبار از گوشه چشمش پایین میریختن.
"من میرم شیشه شیرشو بیارم." جونگکوک به سرعت از کنارش ناپدید شد و از اتاق بیرون رفت.
"باید به دکتر زنگ بزنم." با خودش زمزمه کرد و قبل از اینکه به سمت تلفنش بره، نوزاد رو بغل کرد تا کمی آرومش کنه. گرچه هیچ ایدهای نداشت که چطور باید انجامش میداد و فقط روی یک دست گرفتش درحینی که به آرومی تکانش میداد. تلفن رو از روی میزش چنگ زد و متوجه شد هیچکس توی ذهنش نبود که بهش زنگ بزنه. باید به دکتر خانوادگی خودش زنگ میزد؟ دستش میلرزید وقتی داشت دنبال شمارهی مورد نظرش میگشت و تلفن رو کنار گوشش گذاشت.
نورا همچنان گریه میکرد اما بعد از در آوردن لباساش کمی آرومتر شده بود و تهیونگ بیاختیار صورتشو نوازش کرد. پشت انگشتش رو به آهستگی روی لپش کشید و گفت"اگه بازم گریه کنی میذارمت جلوی در سگای بیرون بخورنت. مطمئنم از نورا کوچولو خوششون میاد."
پلک زد و چشمای خاکستری رنگشو به چهرهی تهیونگ دوخت. لبهای آویزونش نشون میداد در شرف گریه کردن بود و نفسهاش به سختی از دماغش بیرون میاومد.
تهیونگ چشمای مرطوبشو پاک کرد و ادامه داد"برعکس بابات خیلی حرف گوش کنی میتونیم با هم کنار بیایم مگه نه؟ "
درحینی که باهاش حرف میزد و نوزاد با چشمهای مرطوب و بزرگش بهش نگاه میکرد، تماس بالاخره وصل شد و صدای دکتر هال توی گوشش پیچید"بله؟ "
"روز بخیر. دکتر رابرت هال؟"
"بله. بفرمایید اتفاقی افتاده؟ "
"من خیلی وقته که باهاتون تماس نگرفتم. احتمالا من رو فراموش کردید."
صداش مردد بود" ذهنم یاری نمیکنه اما صدات به گوشای پیرم آشنا میاد."
"کیم تهیونگ. پسر کیم هانسو. مطمئنم اینبار منو به خاطر میارید."
"البته. خدای من... البته که به خاطر میارم." صداش اینبار خوشحال به گوش میرسید "سالیان سال از آخرین باری که دیدمت میگذره پسرم. انتظارش رو نداشتم یک روز دوباره صداتو بشنوم یا ببینمت. "
در همین حین در اتاقش باز شد و صدای قدمهای شتاب زدهی جونگکوک به گوش رسید که بهشون نزدیک میشد. وقتی متوجه شد تهیونگ تلفنی صحبت میکنه چیزی نگفت و فقط شیشه شیر رو توی دهان دخترش گذاشت.
گرچه حالا دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود ولی صبح وقتی بیدار شده بود بخاطر گریهی زیاد نتونست چیزی بخوره.
چشمای پسر کوچکتر مرطوب بود و ناراحتی از نگاهش دیده میشد به همین خاطر نگاهشو از تهیونگ قایم کرد.
"شما که میدونید چقدر همیشه سرم شلوغه خصوصا بعد از مرگ پدرم." جونگکوک مقابلش ایستاده بود و به دخترش شیر میداد از اونجایی که نورا هنوز توی گرفتن شیشه شیر مشکل داشت.
"کاملا متوجهم و برام قابل درکه. اما اسمت رو همهجا میبینم و دورادور ازت خبر دارم پسرم. امیدوارم اوضاع برات خوب پیش رفته باشه."
"همهچیز مرتبه اما نیاز به کمکتون دارم. شما تنها کسی هستید که بهش اعتماد داشتم و میتونستم باهاش تماس بگیرم" دیدن چشمای مرطوب پسر کوچکتر و غمی که توی نگاهش دیده میشد براش آزار دهنده بود. گونهاشو نوازش کرد و با لحن پایینی بهش گفت "همهچیز مرتبه نگران نباش. "مردمک چشماش دودو میزد وقتی به چشمای تهیونگ نگاه کرد و هنوزم نگران به نظر میاومد.
"حس میکنم به کمکم نیاز داری درسته؟ قبل از اینکه مشکلت رو بگی میدونم باید اورژانسی باشه."
"بله کاملا اورژانسیه. من راننده رو دنبالتون میفرستم و اگه ممکنه به سرعت خودتون رو برسونید."
"لازم به فرستادن راننده نیست پسرم میتونم با ماشین خودم بیام."
تهیونگ مخالفت کرد"ولی شما آدرس رو بلد نیستید. فکر نمیکنید بهتر باشه همراه راننده بیاید؟ "
"کاملا فراموش کردم خونهی دوست قدیمیم کجاست. مغزم دیگه پیر شده خوب شد بهم یادآوری کردی."
"پس منتظرتون میمونم روز بخیر." تلفن رو قطع کرد و رو به جونگکوک گفت"به دکتر خانوادگیمون زنگ زدم احتمالا نیم ساعت دیگه میرسه. "
صدای خستهاش خشدار به گوش میرسید"همهچیز یهویی شد نمیخواستم مزاحمت بشم. ولی فقط تو به ذهنم میرسیدی."
"اگه به من نمیگفتی میخواستی به کی بگی؟ کسی به جز من نمیتونه دکتر خبر کنه. "
"ممنونم. واقعا لطف کردی اصلا وظیفهات نبود کمکم کنی."
از اونجایی که دیگه گریه نمیکرد، بچه رو گذاشت توی بغلش و جواب داد "تا وقتی تو این عمارت زندگی میکنه مسئولیتش روی دوش منم هست اینو قبلا هم بهت گفته بودم یادت رفته؟ "
جونگکوک بهش لبخند زد"درهرصورت ممنون. امروز داشتم دیوونه میشدم. "
پسر بزرگتر قبل از اومدن جونگکوک داشت برای رفتن به سرکار آماده میشد و شروع به بستن دکمههای آستینش کرد. "حتما نوعی حساسیت پیدا کرده مثلا به لباساش یا شیری که بهش میدی."
به چهرهی دخترش نگاه کرد که خواب آلود به نظر میاومد. "اینطور نیست چون شیری که بهش میدم رو تغییر ندادم دو ماهه از یک برند استفاده میکنه. فکر میکنی فقط یه حساسیت پوستی باشه؟"
"بیا امیدوار باشیم همینطور باشه." تهیونگ تلفنشو برداشت تا به راننده زنگ بزنه.
سکوت بینشون برقرار شد و جونگکوک درجواب چیزی نگفت چون نورا هرلحظه بیشتر خوابآلود میشد و چشماش سنگینی میکرد. با اینحال همچنان با ولع شیر مینوشید و این منظره باعث شد لبخندی روی لبهاش بشینه. دلش میخواست از شدت ناراحتی گریه کنه حس میکرد وظیفهاش رو به عنوان پدرش به هیچ عنوان به درستی انجام نداده بود و نباید کوتاهی میکرد.
باید توجه بیشتری به سلامتیش نشون میداد و حواسشو بهتر جمع میکرد تا چنین بلایی سر پوستش نیاد. طی دوماه اخیر هرگز چنین اتفاقی براش نیفتاده بود و اصلا انتظارشو نداشت؛ بخاطر همین از شدت دستپاچگی نزدیک بود خودشم گریهاش بگیره.
تمام مدتی که برای رسیدن دکتر انتظار میکشیدن صحبت خاصی رد و بدل نکردن و برخلاف تصورش تهیونگ سرکار نرفت. جلوی آینه موهاشو درست کرد، لباسای بیرونش رو کامل پوشید، حاضر و آماده ایستاد و هرچند وقت یکبار به ساعت مچیش نگاه میکرد. جونگکوک متوجه شد از لحاظ ظاهری تفاوت زیادی با تهیونگ داشت و نگاهی به لباساش انداخت. هنوز لباسای دیشب تنش بود و از این بابت کمی خجالت کشید ولی اصلا دل و دماغ این رو نداشت برگرده اتاقش و عوضشون کنه.
درعوض کنار نورا موند تا وقتی بالاخره دکتر به عمارت رسید.
دخترش روی تخت بزرگ تهیونگ خوابیده بود وقتی دکتر وارد اتاق شد و به گرمی با تهیونگ احوال پرسی کرد. موهای سفید و چین و چروکهای صورتش نشون میداد حداقل 50 سال سن داشت ولی طرز صحبت کردنش روان و بیمکث بود.
بعد از اینکه با تهیونگ دست داد، نگاهی به جونگکوک انداخت و گرچه از دیدنش متعجب به نظر میاومد اما لبخند زد. "روزتون بخیر از آشنایی باهاتون خوشبختم. جیمز رابرت هال دکتر خانوادگی جناب جئون هستم."
"خیلی ممنون. منم از دیدنتون خوشحال شدم. " جونگکوک ناگهان نمیدونست چطور خودشو معرفی کنه و بیشتر از اون چیزی نگفت.
"لطفا منو با اسم کوچیکم صدا بزنید. شما هیچ فرقی با پدرم ندارید جناب هال"
دکتر هال لبخند زد و کیف دستی کوچکشو روی میز کنار تخت گذاشت. "نباید اینطور باشه. من پشت تلفن فکر میکردم فرقی با چندسال پیش نکردی ولی از من جا افتادهتر به نظر میای."
"اما من میدونستم نباید فرقی با گذشته کرده باشید. هنوز یادمه میاومدید اینجا و به مادرم سر میزدید."
"این حافظهی قوی و دقیقی که داری قابل تقدیر و تحسینه." عیکنشو از روی دماغش بالا برد و پرسید"میتونم مریض رو ببینم؟ "
"بله البته بفرمایید." تهیونگ به تخت اشاره کرد و ادامه داد" اونجا روی تخت خوابیده. امروز صبح بیدار شد و از شدت گریه حتی نمیتونست چیزی بخوره. اون تو یه اتاق جداگانه میخوابه و پارتنرم متوجه یه سری جوشای قرمز روی بدنش شد. "
"خدای من. اصلا حدس نمیزدم ممکنه با این کوچولوی زیبا مواجه بشم." دکتر هال روی تخت نشست و ملافه رو از روی بدن نورا کنار زد. دستکش دستش بود وقتی نگاه دقیقی به جوشهای بدنش انداخت و سر تکون داد"جای نگرانی نیست. این جوشای قرمز برای نوزادان کاملا عادیه. "
جونگکوک سرجاش خشکش زده بود و حتی نمیتونست جلوتر بره تا با دکتر صحبت کنه. شنیدن کلمهی "پارتنر" از سمت تهیونگ براش عجیب نبود ولی اینکه پیش بقیه جوری رفتار میکرد که انگار واقعا با هم توی رابطه بودن براش به شدت غافلگیر کننده بود. دکتر هال از داخل کیف دستیش جعبهی کوچکی در آورد و درحالیکه بازش میکرد پرسید" اولینباره که به چنین عارضهای دچار شده؟ "
"بله... درسته. این اولین باره که همچین اتفاقی براش میافته." پسر با دستپاچگی جوابش رو داد.
دکتر هال بهش لبخند زد و از شنیدن کلمهی "پارتنر" اصلا متعجب به نظر نمیاومد. "ممکنه از این به بعد گاهی اوقات چنین عارضههایی براش پیش بیاد اما در انواع متفاوت. نوزادان پوست حساسی دارن و این عارضههای پوستی با ترک ترک شدن، خشک شدن و قرمز شدن پوست بدنشون همراهه."
جونگکوک از شنیدن حرفاش کاملا بهم ریخت"یعنی قراره دوباره این اتفاق براش بیافته؟ "
"همونطور که گفتم این اتفاق کاملا نرمال و عادیه پس لازم نیست نگران باشید. اکثر این عارضهها خود به خود در طی چند ماه بهبود پیدا میکنن." پمادی که از جعبه در آورده بود رو به آهستگی روی پوست قرمز نورا زد و ادامه داد "اما کار خوبی کردید که لباسشو در آوردید. این باعث میشه کمتر اذیت بشه و گرچه ممکنه خارش داشته باشه ولی بزودی بدنش به حالت قبل برمیگرده."
تهیونگ ازش تشکر کرد"خیلی ممنونم جناب هال. هیچ درمانی وجود نداره که بهبودی رو سرعت ببخشه؟"
"البته. یه سری پمادهای درمانی وجود دارن که دست سازن و توی داروخونه پیدا نمیشن. اما خوشبختانه من شخصی رو میشناسم که میتونه بهتون کمک کنه. یکی از دوستای قدیمی خودمه و کاملا قابل اعتماده."
پسر کوچکتر از ته قلب ازش تشکر کرد"واقعا لطف بزرگی بهمون میکنید اگه درمان قطعیتری براش در نظر بگیرید. حقیقتا براش نگرانم خصوصا اینکه قبلا چنین اتفاقی براش رخ نداده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم. "
دکتر از روی تخت بلند شد و دستکشهاشو توی یک کیسهی جداگانه گذاشت. "من به وظیفهام عمل کردم اما تصور میکردم خود تهیونگ دچار مشکل شده."
"حق با شماست. بههرحال قبلا فقط برای درمان اعضای خانواده تشریف میاوردید"
روی کاغذ نوشتهی کوتاهی گذاشت و به سمت تهیونگ گرفت "این آدرسی که میتونید برای گرفتن داروها بهش مراجعه کنید اما تا زمان آماده شدن داروهای اصلی میتونید از نسخهای که نوشتم استفاده کنید. نگرانی شما رو از بابت دخترتون درک میکنم و خوشحال میشم در چنین شرایطی با خودم تماس بگیرید."
جونگکوک باهاش دست داد و دوباره تشکر کرد"بابت کمکتون خیلی ممنونم جناب دکتر. متاسفم اگه وقت نامناسبی رو برای آوردنتون انتخاب کردیم. "
دکتر هال بلند شد و کیف دستیشو گرفت تا از اونجا بیرون بره. "به هیچ وجه برام زحمتی نداشت. اتفاقا مشتاق بودم ببینم اوضاع چطور میگذره. "
تهیونگ با همون چهرهی بیتفاوت همیشگیش جواب داد "اوضاع کاملا مرتب و آروم میگذره. نظرتون چیه گاهی اوقات همدیگه رو خارج از کار ملاقات کنیم؟ به هرحال من و شما از قدیم همدیگه رو میشناسیم."
دکتر لبخند درخشانی زد" باعث افتخار منه. اینکه روابط قدیمی رو دوباره احیا کنیم خوشحال کنندست. "
"همینطوره. فکر نمیکنم بتونم به اندازهی کافی برای اومدنتون تشکر کنم."
درحالیکه به سمت در میرفت پاسخ داد"اصلا نیازی به تشکر نیست دیدنت برای من کافی بود. امیدوارم روز خوبی داشته باشید. "
"همینطور شما. به امید دیدار. راننده شما رو به مقصد میرسونه. "
جونگکوک به سمت دخترش رفت تا بدنش رو بررسی کنه و درست کنارش نشست. مواظب بود بیدارش نکنه و جوشهای قرمزش کمرنگتر به نظر میاومدن. احتمالا تاثیر همون پمادی بود که دکتر روی پوستش زد و توی قلبش دعا کرد دخترش مجبور نباشه با خارش و ناراحتیش کنار بیاد.
وقتی دکتر از اتاق خارج شد، تهیونگ دوباره برگشت تا باهاش حرف بزنه. کنارش ایستاد و بهش دلگرمی داد "نگران نباش. همهچیز مرتبه تو تقصیری نداشتی. "
"دیشب وقتی پیشت بودم چند دقیقه تنهاش گذاشتم اصلا حواسم نبود تو اتاق تنهاست." جونگکوک هنوز عذاب وجدان داشت.
"این هیچ ربطی به تو نداره. خودت که شنیدی خیلی از نوزادا بهش دچار میشن و تقصیر کسی نیست."
"ولی باید بیشتر حواسمو جمع کنم درسته؟"
تهیونگ سر تکون داد "معلومه که باید حواستو جمع کنی. هیچوقت یک لحظه هم تنهاش نذار و شمارهی دکتر رو بهت میدم که باهاش در تماس باشی."
جونگکوک لبخند تشکر آمیزی بهش زد"خیلی لطف کردی. اصلا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم. تو نبودی واقعا ممکن بود سکته کنم. "
"بهش فکر نکن." نگاهی به ساعت مچیش انداخت و به سمت در رفت"من باید برم سرکار. بعد از ظهر برمیگردیم میبرمت بیرون پس براش آماده باش. "
"صبرکن چند لحظه" جونگکوک از روی تخت بلند شد و زمانیکه تهیونگ به سمتش برگشت، با تردید گفت"میشه امروز جایی نریم؟ واقعا فکر نکنم بتونم نورا رو تنها بذارم حتی پیش پرستار. "
تهیونگ از این درخواست چندان خوشس نیومد اما بعد از مکثی طولانی جواب داد"مشکلی نیست. میذاریمش برای یک روز دیگه. "
"ممنون. روز خوبی داشته باشی."
پسر بزرگتر بدون اینکه جوابشو بده از اتاق خارج شد و صدای قدمهاش شنیده میشد که درحال محو شدن بود. وقتی جونگکوک روی تخت نشست ناگهان یادش افتاد که دلیل حرفاشو ازش نپرسیده بود و توی فکر فرو رفت. دوست داشت بدونه چرا تهیونگ پیش دکتر اون رو پارتنر خودش خطاب کرد و اهمیتی به قضاوتش نداده بود. بههرحال اون بیرون آدمای زیادی وجود داشتن که دنبال یک نقطه ضعف کوچیک ازش میگشتن تا روش دست بذارن و اینکارش فقط نشون میداد چقدر به دکتر اعتماد داشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/363170571-288-k167458.jpg)
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee