53

254 25 1
                                    




فقط چند دقیقه از شروع این ملاقات می‌گذشت و تهیونگ دلش میخواست اونجا رو ترک کنه. البته هنوز شخص سومی که باید بهشون می‌پیوست کنارشون حضور نداشت و صحبت‌هایی که طی یک روز اخیر با هالند رد و بدل کرده بود احتمالا بزودی خودشم گمراه میکرد. آدمی نبود که حرفای خودشو نقض کنه و این شکلی به قهقهرا بره ولی نشستن و صحبت کردن با عموش باعث میشد مجبور باشه مدت طولانی‌تری حفظ ظاهر کنه. مشخصا ترجیح میداد هرجای دیگه‌ای حضور داشته به جز اونجا و کنار شخصی که یک عمر دنبال راهی می‌گشت به شیوه‌ی خودش بهش ضربه بزنه.
حالا کنارش نشسته بود و داشت برای شخص دیگه‌ای انتظار می‌کشید که بهشون بپیونده. تهیونگ هرگز تا اون لحظه بعد از جانشین شدنش، گاردن رو از نزدیک ملاقات نکرده بود و اون مرد سال‌ها پیش گه گاهی با پدرش ملاقات میکرد. رابطه‌ی بسیار نزدیکی با هم داشتن و احتمالا اگه پدرش هنوز زنده بود، میتونستن اهداف بزرگی رو دنبال کنن و در جایگاهی قرار بگیرن که برای هرکس دیگه‌ای دست نیافتنی محسوب میشد.
گاهی اوقات با خودش فکر میکرد اگه اهدافی که پدرش و عموش در ذهن داشتن رو برای خودش برمیداشت و در جهت رسیدن بهشون برنامه می‌ریخت، تا چه حد میتونست پیش بره؟

اینطور نبود که نتونه چنین جایگاهی رو برای خودش تصور کنه اما تمام این سال‌ها در تلاش بود راهش رو تا جای ممکن از شرکا و همکارهای پدرش جدا کنه. اوایل وقتی تازه جا پای پدرش گذاشته بود، هر معامله‌ای که انجام میداد براش حکم پیروزی رو داشت و احساس افتخار توی وجودش بال و پر می‌گرفت. زمانی رو یادش بود که به راحتی میتونست به خودش افتخار کنه و همه‌چیز رو راحت می‌دید چون هنوز راه خودش رو پیدا نکرده بود.
گرچه اوضاع با گذر زمان تغییر کرد و هرچقدر سنش بالاتر رفت، خودخواه‌تر، جاه‌طلب‌تر و مغرورتر شد تا جایی که هیچکس رو به عنوان شریک نمیتونست در کنار خودش تحمل کنه. تهیونگ یک زمانی اگه شرکای موفق و بزرگی که با پدرش همکاری میکردن باهاش دست دوستی میدادن، غرور روحش رو تمام و کمال تسخیر میکرد. ولی از یه جایی به بعد وقتی هر پله بالاتر رفت، اهداف و افکارش به همون اندازه ترقی پیدا کردن.

از همون سنی که تونست به درستی فکر کنه میدونست چه اهدافی توی سرش می‌چرخیدن و حتی با گذر زمان هم نه تنها کمرنگ نشدن بله برای رسیدن بهشون راه‌های بیشتری به ذهنش می‌رسید. شیوه‌هایی که انسانیتش رو مطلقا به چالش می‌کشید و بدبختانه یا خوشبختانه این شیوه‌ها همیشه براش بهترین بودن. هفت ماه پیش هرگز تصورشو نمیکرد شخصی وارد زندگیش بشه که اهداف جدی و قدیمیشو زیرسوال ببره و باعث بشه حتی براش کمرنگ بشن تا جایی که میتونست بیخیالشون بشه.
با اینحال در اون لحظه‌ای که همراه هالند برای اومدن گاردن انتظار می‌کشیدن، اطمینان داشت از اون جلوتر همراهشون قدم برنمیداشت خصوصا با دشمن چندین و چند ساله‌اش، هالند.

بزرگ‌ترین خصلتی که توی وجودش داشت شناخت آدمای اطرافش بود و طی این سال‌ها همین خصلت بارها باعث شده بود از ضرر دیدن در امان بمونه. به همین خاطر بود که وقتی گاردن وارد اتاق شد و برای استقبال از جاش بلند شد، توی ذهنش انواع و اقصام متلک‌هایی که میتونست بهش بگه ردیف شدن. اون روز احتمالا بیش از حد خوش می‌گذروند و فرصت رو از دست نمیداد.
گاردن مرد نسبتا پیر و خپلی بود که کلاه لبه‌دار خاکستری رنگی روی سرش دیده میشد و کت و شلوارش بیش از اندازه براش بزرگ به نظر می‌اومد. دخترجوانی کنارش حضور داشت که زیباییش خیره کننده بود و لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نقش بسته بود.

"خوش اومدید." با همدیگه دست دادن و زمانیکه دخترجوان دستشو دراز کرد، تهیونگ دستشو با تردید فشرد. اوضاع کمی داشت عجیب پیش میرفت و تهیونگ امیدوار بود قضیه همونی باشه که بهش فکر میکرد تا بتونه بیشتر سرگرم بشه.

گاردن با هالند هم دست داد و لبخند زد "ممنونم. چه استقبال گرم و پرباری. چی بهتر از ملاقات با اشخاص مورد علاقه‌ی خودم؟"

"خوش اومدید. نمیخواید ایشون رو بهمون معرفی کنید؟" هالند با نگاهش درحال آنالیز دخترجوانی بود که توجهی بهش نشون نمیداد.

وقتی روی مبل‌های نرم و چرمی نشستن، گاردن دستشو روی پای دختر گذاشت و لبخند زد " دخترم ربکا. فکر میکردم بهتر باشه که توی جلسه‌ی امروزمون شرکت کنه از اونجایی که شاید بعضی از مسئولیتا روی دوشش قرار بگیره. "

هالند لبخندشو پررنگ کرد "البته یه مقدار برای قبول مسئولیت‌ها جوون به نظر میاد."

گاردن جوابش رو داد "از چندین سال پیش علاقشو به بیزینس شخصی و خانوادگیمون نشون میداد. به‌هرحال بعد از من باید همه‌چیز رو به عهده بگیره."

ربکا موهای سیاه و مواجشو پشتش انداخت و لبخندش مصنوعی به نظر می‌اومد "بله همینطوره حق با پدرمه. دلیل حضور امروزم به همین خاطر بود و اکثر اوقات تو جلساتی که مربوط به قراردادهای معاملاتی میشن شرکت میکنم. "

هالند با کنجکاوی نگاهشو روی بدنش چرخوند "همچنان از نظرم جوون به نظر میای. باید تجربه‌های بیشتری به دست بیاری."

توماس گاردن کلاهشو از روی سرش برداشت و نگاهی به اتاق‌کار تهیونگ انداخت. "از آخرین باری که اینجا اومدم زمان زیادی میگذره. کاملا تغییر کرده و انتظارش رو داشتم"
اولین ملاقاتشون رو اونجا ترتیب داده بودن و احتمالا فقط در مورد کار و روابط قدیمی صحبت میکردن. طبق قرارهای از پیش تعیین شده، اگه این ملاقات به خوبی به پایان می‌رسید قدم‌های بیشتری برمیداشتن و احتمالا حتی مذاکرات جدی‌تری برای شکل دادن معاملات انجام میدادن.
البته تمام این افکار فقط توی ذهن دو نفرشون می‌چرخید و تهیونگ، افکار متفاوتی توی ذهنش داشت. "اتفاقای زیادی بعد از مرگ پدرم افتاده و همه‌چیز تغییر کرده. هیچوقت قصد نداشتم راهمو به همون شکل ادامه بدم."

گاردن با دقت بهش خیره شد و به نظر می‌اومد تحت تاثیر قرار گرفته بود "تصورشو نمیکردم پسر هانسو راهشو به قول خودت اینجوری ادامه داده باشه. از خیلی وقت پیش می‌خواستم این ملاقات رو باهات داشته باشم اما نمیتونستم فرصت کنم. به نظر می‌اومد تو هم سرت شلوغ بود دورادور ازت خبر داشتم."

تهیونگ سر تکون دادم" بله تقریبا همیشه سرم شلوغه و به ندرت زمان خالی به دست میارم. اما برعکس شما، من فقط زمانی توجهم بهتون جلب شد که عموم چند روز پیش به نیویورک اومد و در مورد این ملاقات صحبت کرد. "

گاردن لبخندی از روی ظاهرسازی زد. "پس که اینطور. سرت بیشتر از اونی که فکر میکردم شلوغه. در گذشته من و پدرت اکثر اوقات با همدیگه وقت می‌گذروندیم و نود درصد از معاملات رو با همدیگه می‌بستیم."

تهیونگ گفت "پس به نوعی با هم شریک بودید."

هالند به جای گاردن جواب داد "تقریبا همینطوره. اونطور که این دونفر با هم صمیمی بودن هنوز برام عجیبه. مثل برادرای واقعی به همدیگه اعتماد داشتن."

گاردن نگاه مشکوکی بهشون انداخت ولی همچنان لبخند میزد "ما امروز برای گپ زدن کنار هم جمع شدیم درسته؟ اگه اینطور باشه ازش استقبال میکنم."

ربکا تلاش کرد توی بحث شرکت کنه گرچه معذب به نظر می‌اومد "من با تصور دیگه‌ای همراه پدرم اومدم. اما بازم لذت میبرم با همکارهای قدیمیش آشنا بشم"

گاردن به تهیونگ اشاره کرد "تهیونگ رو باید بشناسی اون پسر یکی همکارهای قدیمی خودمه. مطمئنم در آینده خیلی خوب میتونید با هم کنار بیاید."

ربکا چندان راحت به نظر نمی‌اومد و نگاه تردید آمیزی به تهیونگ انداخت "بله من ایشون رو میشناسم به‌هرحال در شغل خودشون کاملا موفق عمل میکنن و یه تاجر شناخته شده هستن."

گاردن حرفشو تصحیح کرد " من مطمئنم به خوبی میتونید کنار هم موفقیتای بیشتری کسب کنید. از اونجایی که هردوتون جوون و کار بلدید به‌هرحال انرژی و اهداف شما با کسانی مثل من متفاوته"

تهیونگ پوزخندش رو پنهان نکرد و زمانیکه متوجه شد حدسیاتش درست از آب در اومدن با خونسردی گفت "تجربه و سابقه‌ای که من توی این صنعت دارم رو کمتر کسی داره. به جز عموم جناب هالند. باید بدونید توی تمام این‌ سال‌ها من هیچ شریکی برای خودم نداشتم و فقط معاملات دوطرفه انجام دادم."

هالند چندان از این حرفش خوشش نیومد و این موضوع رو نشون داد "جناب گاردن از شرکای قدیمی من و پدرته. ایشون به همون اندازه‌ای تجربه داره که من دارم."

تهیونگ سر تکون داد "همینطوره. اما با توجه به اینکه موقعیت من درحال حاضر با شما برابری میکنه، امکان همکاری با دختر جناب گاردن حداقل برای من وجود نداره. خصوصا در چنین بازه‌ای که ایشون هنوز جانشین پدرشون نشدن."

گاردن از شنیدن حرفای تهیونگ متعجب و ناباور بود. لبخندی در جهت ظهارسازی زد و جواب داد "البته که موقعیت شما دوتا با هم تفاوت زیادی داره. شاید اگه پدرت هنوز زنده بود تو هم دقیقا وضعیتی مشابه دختر من داشتی. نباید یک طرفه در مورد این قضیه قضاوت کرد"

تهیونگ از اینکه می‌دید بالاخره تونسته بود با حرفای خودش چهره‌ی واقعیشو رو کنه خرسند بود "بله شاید حق با شما باشه ولی قابل تحسین نیست که تونستم بدون هیچ کمکی در چنین جایگاهی قرار بگیرم؟ مطمئنم در صورتی که ایشون جانشین شما بشن تمام تلاششون رو برای موفقیت بیشتر انجام میدن درست مثل من." به سمت دختر برگشت و پرسید "اینطور نیست خانم گاردن؟"

ربکا سر تکون داد و لبخند کمرنگی زد "بله همینطوره حق با شماست. پدرم دقیقا برای کسب همین تجربه‌هاست که منو همراه خودش به جلسات مهمش می‌بره و راه زیادی دارم تا بتونم به پای شما یا جناب هالند برسم."

تهیونگ متوجه شد اون دختر تفاوت زیادی با پدر روباه صفتش داشت و این واقعیت رو فقط با نگاه کردن به چشمای درشت و سیاه رنگش فهمید. "البته این بستگی به تلاش خودتون داره. تلاش زیاد هرگز به آدم خیانت نمیکنه و نتایجش درهرصورت مشخص میشن."

گاردن از بحثی که برخلاف میلش پیش میرفت چندان راضی نبود "این قضیه نیاز به حرفای پیچیده‌تری داره و من همیشه دلم میخواست ربکا هوش و ذکاوت خودمو به ارث برده باشه. اون علاوه بر سختکوش بودنش کاملا باهوشه و آینده‌ی درخشانی رو براش تصور میکنم."

هالند از قهوه‌اش نوشید و پرسید "پس هیچوقت صاحب بچه‌ی دیگه‌ای نشدی؟ برام عجیبه که تلاش نکردی پسر داشته باشی."

"زمانیکه دخترم به دنیا اومد تمام تمرکزم روی تربیت کردنش به بهترین نحو ممکن بود. اون میتونه به نوع خودش موفق باشه جنسیت در این مورد ملاک نیست"

تهیونگ با لحن خونسردی طعنه زد "هر آدمی ممکنه سلیقه و سرگرمی خاص خودش رو داشته باشه. هرکسی میتونه به عنوان جانشین برای چنین جایگاه بزرگی انتخاب باشه ولی مهم لایق بودن اون شخصه. دختر یا پسر‌ِ من در آینده قرار نیست جانشینم بشه اگه بفهمم تمام اهدافش به ترقی کردن ختم نمیشه."

گاردن به چالش کشیدش "پس از همین الان تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتی. باید تا الان همسرت رو انتخاب کرده باشی درسته؟"

تهیونگ از فنجانش قهوه نوشید و همچنان خونسرد بود "بچه داشتن نیازی به ازدواج کردن یا انتخاب همسر نداره. درحال حاضر نیاز دارم فقط روی مسیر خودم تمرکز کنم نه بچه‌دار شدن."

"اینطور نیست. نباید به این مسئله بی‌توجهی کنی." هالند سیگارشو روشن کرد و با جدیت ادامه داد "از همین الان باید به فکرش باشی تا بتونی کسی رو تربیت کنی که مثل خودت لایق باشه."

تهیونگ تقریبا از این تعریف خوشش اومد و حتی لبخند زد "اینکه من رو لایق می‌دونید بخاطر محبت شماست. زمان زیادی برام باقی مونده و میتونم فعلا بذارمش کنار"

گاردن با لحن معناداری پاسخ داد "میدونم زمانیکه براش تصمیم بگیری خیلیا هستن که حاضرن کنارت باشن. تقریبا هر زنی که در نظر داشته باشی رو میتونی در اختیار داشته باشی."

" همونطور که گفتم هنوز زمان زیادی مونده تا بهش فکر کنم. "

هالند تصمیم گرفت کمی خودنمایی کنه. "هنری همین الانشم با خیلی از شرکای خودم کنار اومده و حدس میزنم بتونه به خوبی از عهده‌ی وظایفش بر بیاد. اون تقریبا جانشینم محسوب میشه و خیلی از معاملات رو بدون حضور خودم انجام میده."

تهیونگ به سمت عموش برگشت و به نیم‌رخش نگاه کرد"آخرین‌بار که دیدمش توی شرکت خودتون تنهایی داخل دفترش نشسته بود. کسانی هستن که به عنوان زیردست باهاش کار کنن یا هنوزم خودش دست راست شما محسوب میشه؟ "

هالند با آرامش فنجان قهوه‌اشو روی میز گذاشت "هنری به خوبی موقعیت رو اداره میکنه و نگران روزی نیستم که بدون حضور خودم دست و پاشو گم کنه. به همین خاطر نیازی به زیردست نداره."

تهیونگ دلش نمیخواست همون روز شمشیر رو از رو ببنده و باید لحظه لحظه این ماموریت رو پیش میبرد. به‌هرحال قرار گرفتن مقابل دوتا از رئسای بزرگ نیویورک کار راحتی نبود خصوصا اینکه به عنوان شریک کنارشون حضور داشت. قبل از اینکه بتونه پاسخ بده در اتاق باز شد و ایان، نگاه مرددی به داخل انداخت.

"میتونم بیام داخل؟"

تهیونگ پرسید "چیشده؟"

ایان وارد شد، در اتاق رو بست و به سمت تهیونگ اومد. لباسای زمستونی اعم از پالتوی بلند و شلوار جین به تن داشت و دماغش از شدت سرما قرمز بود. به سمت تهیونگ اومد، خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد "ببخشید قربان از سمت شخص نامعلومی یک نامه دریافت کردید و ممکنه مهم باشه. براتون بیارمش؟"

تهیونگ مثل خودش زمزمه کرد "یه نامه؟ مطمئنی هیچ آدرس یا اسمی روش نیست؟"

"بله قربان مطمئنم."

پسر نگاهی به بقیه انداخت که مشغول صحبت کردن بودن و فقط ربکا با چشمای سیاه رنگش به ایان زل زده بود. تهیونگ خوشحال بود که گاردن و هالند بهش توجهی نشون نمیدادن چون باید همون لحظه از اتاق بیرون میرفت بنابراین از روی مبل بلند شد و با لحن عذرخواهانه‌ای گفت" معذرت میخوام باید چند لحظه اینجا رو ترک کنم. امیدوارم با این قضیه مشکلی نداشته باشه. "

گاردن یا تردید پاسخ داد "راحت باش. من و هالند حرفای زیادی برای گفتن داریم حوصلمون اینجا سر نمیره."

تهیونگ دوباره گفت "بازم ازتون عذر میخوام. خیلی زود برمیگردم."

نباید در چنین موقعیت‌هایی بی‌ادبی میکرد یا رفتار مغرور آمیزی از خودش نشون میداد چون در اون صورت کاملا غیرحرفه‌ای به نظر می‌اومد. گرچه دلش میخواست با یک لگد هردوشونو با بی‌رحمی از پنجره به پایین پرت کنه اما راه‌های دیگه‌ای برای ساقط کردنشون وجود داشت که کمتر جلب توجه میکرد. به همین خاطر وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت حتی جریان نامه هم نتونسته بود فکرشو زیاد مشغول کنه و باعث بشه افکارش به هم بریزن.

بیرون از اتاق کارش، ایان نامه‌ای که توی جیبش بود رو در آورد و به سمتش گرفت "بفرمایید. بازش نکردم."

تهیونگ کمی از اتاقش دور شد و پرسید "جونگکوک رفته دانشکده؟"

ایان سر تکون داد "بله صبح زود خودم رسوندمش."

"نتونستم قبل از رفتن ببینمش." با ناراحتی زمزمه کرد و یاد شب قبل افتاد که نتونسته بودن زیاد کنار هم وقت بگذرونن چون جونگکوک توی بغلش خوابش برده بود. دلش میخواست بعد از روزهای طولانی و طاقت‌فرساش، میتونست در طول شب باهاش وقت بگذرونه و به نظر می‌اومد این موضوع براشون سخت بود.
با وجود تلاشش برای پرت کردن حواسش بازهم در آخر همه‌چیز به جونگکوک ختم میشد بدون اینکه کنترلی روی افکارش داشته باشه و زمانیکه به اندازه‌ی کافی از اتاق کار دور شدن، پاکت نامه رو باز کرد.

دست خط زیبایی روش دیده میشد و جملات کوتاهی براش نوشته بودن.
"روز زیبایی برای نامه گرفتن و قرار ملاقات با شرکای قدیمی پدرته؟ حدس میزنم همه‌چیز داره طبق روال پیش میره و احساس آرامش میکنی. میدونم انتظار این نامه رو نداشتی و قرار نیست بفهمی از طرف چه شخصی برات فرستاده شده. اما اوضاع همیشه در یک راستا پیش نمیره. از این به بعد بیشتر مواظب اطرافت باش."

چندین‌بار از اول تا انتها نامه‌ی کوتاه و تهدیدآمیزی که براش نوشته بودن رو مرور کرد و در آخر هرچقدر فکر میکرد فقط یک نفر توی ذهنش نقش میبست. همچنان توی راهرو ایستاده بودن و نامه رو به دست ایان داد "ویلیام آلن. برای من دم در آورده."

ایان نامه رو گرفت و تهیونگ با لحن پایینی از روی عصبانیت ادامه داد" اون حروم زاده با خودش چه فکری کرده؟ اینکه بهش بی‌توجهی میکنم پس ازش میترسم؟ چطور میتونه انقد کودن باشه؟ "

ایان بعد از خوندن نامه اخم کرد "از کجا میدونید ممکنه از سمت جناب ویلیام باشه؟"

"توی این بازه‌ی زمانی تنها کسی که باهام چنین دشمنی عمیقی داره خودشه. حس میکنم بعد از کشتن پسر بی‌مصرفش عقلشو از دست داده و تا الان دنبال یه راه برای انتقام گرفتن می‌گشته."

"این موضوع زیادی خطرناک به نظر میاد."

تهیونگ با جدیت گفت"قبل از اینکه دست از پا خطا کنه باید جایگاهشو بهش نشون بدم. "

ایان نگران بود "من از بابت جونگکوک و حتی دخترش نگرانم. هرکاری از دست اون مرد بربیاد انجام میده تا کمی به آرامش برسه."

"وظیفه‌ی محافظت از جونگکوک به عهده‌ی توعه. تنها زمانی توی خطر قرار میگیره که دانشگاه میره و اگه بفهمم براش نقشه دارن، تا آبا از آسیاب بی‌افته اجازه نمیدم جایی بره."

"فکر میکنم تصمیم درستی باشه. اما جونگکوک ممکنه واکنش خوبی نشون نده اون حتی با وجود نورا هم از دانشگاه رفتن صرف نظر نکرد."

تهیونگ فکرش مشغول بود و پیشانیش رو ماساژ داد "در مورد این مسئله نگرانی خاصی وجود نداره میتونم باهاش حرف بزنم و شرایط رو براش توضیح بدم. تنها موضوعی که اعصابم رو به‌هم میریزه قضیه‌ی این نامه‌ی احمقانه‌ست."

ایان تایید کرد "حق با شماست. زیادی غیر منتظره بود."

"منظورم غیر منتظره بودنش نیست. متوجه نیستم چطور به خودش جرات داده چنین کلمات تهدیدآمیزی برام بنویسه و رسما برام خط و نشون بکشه؟ هنوز نفهمیده با کی در افتاده وگرنه یکم عاقلانه‌تر رفتار میکرد"

"بیاید یکم خوشبینانه بهش فکر کنیم و نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم."

تهیونگ نگاهی پر از سردرگمی به زیردستش انداخت. "منظورت چیه؟"

ایان نامه رو گذاشت تو جیب پالتوی بلندش "شاید اگه این نامه رو براتون نمیفرستاد هرگز از اهدافش با خبر نمی‌شدیم و می‌تونست در سکوت کارشو بکنه اون وقت چیزی برای جبران کردن باقی نمی‌موند. من فکر میکنم تصورشو نمیکرده شما بشناسیدش بخاطر همین براتون نامه نوشته و هدفش فقط آشفته کردن شماست."

تهیونگ کمی فکر کرد "تا حدودی حق با توعه ولی درحال حاضر تنها نگرانی من جونگکوکه. وقتی اون در امان باشه هیچی نمیتونه فکرمو مشغول یا حواسمو پرت کنه. بخاطر همین باید کاملا مواظب اوضاع باشی."

"بله هرطور شما دستور بدید. سعی میکنم کمی اطلاعات از دوستای دانشگاهش پیدا کنم تا ازشون اطمینان پیدا کنیم. نظر شما چیه؟"

"کار خوبی میکنی. اگه مورد مشکوکی دیدی حتما باهام در میون بذار."

"حتما. در اولین فرصت ممکن. "

تهیونگ دلش نمیخواست به اون جلسه‌ی احمقانه‌ای که بیشتر دورهمی محسوب میشد برگرده و به حرفای احمقانه‌ترشون گوش بده. بهشون جواب بده باهاشون بحث کنه و کنارشون وقت بگذرونه وقتی کارای مهم‌تری برای انجام دادن داشت که درهرصورت باید بهشون رسیدگی میکرد. اگه تو خونه‌ی خودش حضور نداشتن بدون اینکه اهمیت بده و زمانش رو هدر بده ترکشون میکرد ولی بازم با وجود افکار درهمش باید برمی‌گشت و موقتا همه‌چیز رو به فراموشی می‌سپرد.

شب بسیار دیر از راه رسید و زمانیکه عمارت خالی از مهمون‌های اون روزشون شد، همه‌جا کمی ساکت‌تر به نظر می‌اومد. بعد از شام دیگه کسی توی راهروهای عمارت نمی‌پلکید و حتی خدمتکارها هم برای استراحت به اتاق‌هاشون رفته بودن.
گرچه از مهمونای نه چندان مهمش درخواست کرده بود برای شام بمونن اما به دلایل مشخصی، گاردن حاضر نشد کنارشون بمونه و فقط دوساعت برای ملاقات کوتاهش وقت گذاشت.
تهیونگ هنوز توی اتاق‌کارش بود وقتی ساعت به نیمه‌ی شب رسید و عمیقا احساس خستگی میکرد. با وجود اینکه میتونست فردا به ادامه‌ی کاراش برسه اون‌روز به خاطر ملاقاتش با هالند و گاردن موفق نشده بود به خیلی از کارای عقب مونده‌اش برسه.
به همین خاطر دلش میخواست قبل از خوابیدن کاراشو تموم کنه و دلیل دیگه‌اش این بود که از رفتن توی تخت می‌ترسید چون افکارش بازم به ذهنش هجوم میاوردن. بعد از نامه‌ای که بعد از ظهر دریافت کرده بود، از لحاظ روحی شرایط بدی رو می‌گذروند و یک لحظه هم آروم و قرار نداشت.

اینطور نبود که از شدت نگرانی نتونه تمرکز کنه بلکه هر زمان بهش فکر میکرد اعصابش به شدت خورد میشد. میتونست برای دیدن ویلیام برنامه بریزه و همین فردا جلوش ظاهر بشه و بهش می‌گفت از نقشه‌های احمقانه‌اش خبر داره. بهش اطلاع میداد همون لحظه‌ی اول متوجه شده بود چه شخصی پشت کلمات اون نامه نشسته و اگه کار اشتباهی انجام میداد بدون ثانیه‌ای مکث روحشو از بدنش بیرون می‌کشید.
با اینحال تصمیم گرفت موقتا بهش بی‌توجهی کنه چون اگه به نوعی خودشو بهش نشون میداد، امکان داشت قضایا بدتر از قبل بشه و تهیونگ اینو نمیخواست. بنابراین تنها هدفش مراقبت از جونگکوک بود و باید اینکار رو به بهترین نحو ممکن انجام میداد مبادا اتفاقی می‌افتاد که جبران پذیر نمی‌بود.

وقتی اتاقش در سکوت مطلق فرو رفته بود نگاهی به ساعث مچیش انداخت و احساس ناراحتی و غم عجیبی سینه‌اشو سنگین کرد. دیشب وقتی جونگکوک رو توی تخت خوابوند و خودشم کنارش دراز کشید تصورشو نمیکرد یک روز تمام نتونن همدیگه رو ببینن و حالا فقط با فکر کردن به این موضوع، انرژیش ناگهان به زیر صفر رسیده بود. دستشو بین موهاش کشید و زمانیکه در اتاق به صدا در اومد قلبش تپشی رو جا انداخت.

با تصور اینکه ممکنه جونگکوک باشه تقریبا نزدیک بود از روی صندلی بلند بشه اما وقتی در باز شد تصوراتش به هم ریخت. با دیدن خدمتکار بادش خوابید و پرسید "چی میخوای؟"

خدمتکار جلو اومد و ماگ قهوه رو گذاشت روی میزش"براتون قهوه آوردم قربان. خودتون درخواست دادید. "

یادش اومد نیم ساعت پیش درخواست قهوه کرد و کمی زود فراموشش کرده بود. سر تکون داد و گفت "خیلی خب. برو بیرون."

خدمتکار از اتاق‌کارش بیرون رفت و تهیونگ متوجه شد نمیتونه بیشتر از اون بیخیال باشه. بدون اینکه ماگ قهوه رو برداره بلند شد، دوباره موهاشو مرتب کرد و به سمت در اتاق رفت. نمیدونست اگه باهاش مواجه میشد باید بهش چی می‌گفت چون در اون لحظات بیش از اندازه احساس ناامیدی میکرد.
وقتی جونگکوک به راحتی تمام روز نادیده‌اش می‌گرفت و حتی آخرشب به دیدنش نمی‌رفت باعث میشد هم ازش عصبی بشه و هم ناامید. مشخصا توان بدخلقی و دعوا نداشت خصوصا در این مورد و فقط میخواست تکلیفش در مورد این قضیه روشن بشه. تهیونگ به دنبال یک رابطه‌ی عاطفی و گرم و هیچ جوابی از سمت جونگکوک نمی‌گرفت.

زمان زیادی طول نکشید که به مقصدش رسید و در زد. لحظاتی بعد صداشو از داخل شنید "بیا تو."

تهیونگ دستگیره رو پایین کشید و قدمی به داخل گذاشت. با کنجکاوی نگاهی به اتاقش انداخت و کامل وارد شد. "فکر کردم نیستی."

پسر کوچک‌تر روی تخت نشسته بود و کتاب قطوری مقابلش قرار داشت. موهای به‌هم ریخته و صورت رنگ پریده‌اش احوال درونشو به خوبی نشون میداد اما با دیدن تهیونگ حالت بی‌حوصله و ناراحتش به سرعت از بین رفت. لبخند بزرگی روی لب‌هاش نشست، چشماش درخشید و نفسش حبس شد "تهیونگ..."

تهیونگ در اتاق رو بست "داشتی درس میخوندی؟"

"باورم نمیشه اومدی اینجا..." با یک پرش از تخت پایین پرید و حتی توجهی به سر و صدایی که راه انداخت نکرد. پسر بزرگ‌تر بهت‌زده بهش خیره شد و فقط تونست دستاشو از هم باز کنه چون جونگکوک با سرعت غیرقابل باوری به سمتش اومد."دلم خیلی برات تنگ شده بود." خودشو توی آغوشش پرت کرد و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد. "فکر میکردم اصلا خونه نیستی. خوب شد اومدی داشتم غصه میخوردم واقعا"

تهیونگ بی‌اختیار دستاشو محکم‌تر دور کمرش پیچید و کمی نگران شد"غصه میخوردی؟ چه اتفاقی افتاده؟"

"اتفاقی نیفتاده فقط خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا." خودشو بیشتر بالا کشید و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد درست مثل کوالایی که به درخت آویزان بود "امروز خیلی روز سختی بود."

"برای منم همینطور." گرچه نمیخواست به اون زودیا خودشو ببازه و جواب محبتش رو بده اما نمیتونست خودشو کنترل کنه. پسر کوچک‌تر بوی خوبی میداد و تهیونگ در مقابل بوی بدنش همیشه ضعیف بود. "آزار دهنده‌ترین روز تمام عمرمو سپری کردم."

"چرا آزار دهنده؟ فکر میکردم با جلساتت سرت شلوغه."

"بخاطر همین نیومدی دیدنم؟" روی تخت نشست و احساس خوبشو از بغل گرم و بامزه‌اش عقب فرستاد. " مطمئنم با نورا وقت می‌گذروندی و منو یادت نبود"

"داری حسودی میکنی؟" خنده‌ی کوتاهی کرد و سرشو از روی شونه‌اش برداشت تا به صورتش نگاه کنه "من فقط وقتی از دانشگاه میام میتونم باهاش وقت بگذرونم."

تهیونگ اخم کرد "چرا باید به یه فسقل بچه حسودی کنم؟ فقط دارم حقیقت رو میگم"

"ولی اون خیلی نیاز به توجه داره و منم در طول روز ازش دورم. شبا هم فقط یکی دو ساعت بیداره." جونگکوک با دستاش صورت تهیونگ رو قاپ گرفت و لپاشو به داخل فشار داد. "نمیدونستم حسودی کردنت انقد بامزه‌ست."

"بامزه؟" اخمشو غلیظ‌تر کرد و گفت "پس توجه کردن به من چی؟ اون برات اهمیت نداره؟ چرا بعد از شام نیومدی دیدنم؟"

"انقد بامزه نباش" جونگکوک دوباره خندید و بی‌اهمیت به اخمش لپاشو دوباره فشار داد"من فکر میکردم سرت شلوغه و هنوز مهمون داری. الان که فهمیدم تنهایی ولت نمیکنم. "

"میتونستی بهم سر بزنی. مثل دیشب." عادت به دیدن خنده‌هاش نداشت و قلب بیچاره‌اش توی سینه‌اش تند می‌تپید. "باعث میشی تمرکز نداشته باشم حتی وقتی پیشم نیستی."

جونگکوک لبخند زد "نمیدونستم انقد آشفته‌ای وگرنه میومدم پیشت. فردا یه امتحان مهم دارم و باید درس میخوندم ولی اصلا براش انرژی نداشتم."

"نمیتونی از این بهونه‌ها برای گول زدنم استفاده کنی" دستشو روی کمرش گذاشت تا از تکون خوردنش جلوگیری کنه و با لحن سردی ادامه داد "فقط اومده بودم ببینم تو اتاقتی یا نه. هنوز کارای زیادی برای انجام دادن دارم و باید برگردم اتاق‌کارم."

"ولی من نمیخوام بری." جونگکوک خودشو بهش نزدیک کرد و دستشو محکم‌تر دور گردنش انداخت. "دلم برات تنگ شده میخوام بیشتر باهات باشم. "

تهیونگ نمیتونست حرفاشو باور کنه و به چشماش خیره شد. "میخوای باهام وقت بگذرونی؟ مگه همین الان وقت نمی‌گذرونیم؟"

جونگکوک اخم کمرنگی کرد "میدونی منظورم چیه. حس میکنم باید ببشتر با هم باشیم و حتی دیشبم... بخاطر همون اومدم پیشت." گونه‌هاش قرمز شد و نگاهشو به لب‌هاش دوخت "تو اصلا دلت برام تنگ نشده؟"

"البته. ولی همونطور که گفتم باید برگردم اتاقم چون هنوز کارای زیادی برای انجام دادن دارم." جوری که داشت خودشو کنترل میکرد تا به تخت قفلش نکنه براش دیوانه کننده بود و داشت عقلشو از دست میداد. "باید بذاریش برای یه وقت دیگه. در ضمن ممکنه نورا بیدار بشه نکنه فراموش کردی؟"

"میتونیم بریم اتاق تو. اینجوری بیدار نمیشه." جونگکوک با ناراحتی زمزمه کرد "چطور میتونی الان به فکر کار باشی؟ وقتی من امتحان فردام هیچ اهمیتی برام نداره."

"کار کردن برای منم اهمیت نداره وقتی پیش توام. ولی این روزا سرم زیادی شلوغه باید کارامو سریعا پیش ببرم تا بتونم با برنامه‌ی کاریم هماهنگ باشم."

جونگکوک اخم کرد "پس کارت از من مهم‌تره."

"نیست. نباید دراماتیک باشی و یکم به شرایطم فکر کن." تهیونگ کمرشو نوازش کرد و لحنش ملایم‌تر شد "ولی تو دیروز اجازه ندادی بهت نزدیک بشم."

"بخاطر همونه؟ منکه معذرت خواهی کردم." جونگکوک کاملا متاسف به نظر می‌اومد. "واقعا نیاز داشتم یکم با خودم کنار بیام چون از دیدن عموت خیلی به هم ریختم. چطور نمیتونی درکم کنی؟"

تهیونگ با جدیت گفت "نمیدونم چرا هالند باعث میشه به هم بریزی. ولی بازم بهونه‌ی درستی نیست."

جونگکوک با تاسف جواب داد "میشه انقد جدیش نگیری؟ اگه میدونستم اینجوری رفتار میکنی از خودم دورت نمیکردم."

"نباید اینو بگی." تهیونگ متوجه اشتباهش کردش "من قصد ندارم جوری رفتار کنم که از کارت پشیمون بشی چون مجبور نیستی باهام بخوابی. هر زمان نخواستی بهت نزدیک بشم بهم بگو ولی بهونه‌ات باید قابل قبول باشه. اینجوری منم به هم نمی‌ریزم و تکلیفم با خودم مشخصه."

پسر کوچک‌تر با تردید پرسید"حق با توعه. ولی بهونه‌ام قابل قبول بود مگه نه؟"

"بله بود. دیگه بهش فکر نکن." جلو رفت و بوسه‌ی کوچکی روی دماغش گذاشت. "ولی اگه میخوای وقت بگذرونیم من راه‌های دیگه‌ای بلدم که بیشتر بهمون خوش می‌گذره."

جونگکوک سردرگم شد " چه راهی؟ قراره بریم بیرون؟ "

"نمی‌ریم بیرون." تهیونگ بلند شد و جونگکوک ناچارا از روی پاهاش پایین رفت. "چندتا اسباب‌بازی کوچـولو دارم که میخوام ازشون استفاده کنم. به نظر میاد امشب قراره طولانی باشه."

"اسباب بازی؟" جونگکوک با تعجب خندید " نکنه میخوای با لگو ساختمون درست کنیم؟ "

تهیونگ به سمت در اتاق رفت "ساختمون درست نمیکنیم ولی مطمئن باش تا صبح نمی‌خوابیم. به پرستار بگو بیاد پیش نورا یکم دیگه برمی‌گردم."

"متوجه منظورت نمیشم." جونگکوک همچنان نمیتونست منظور حرفاشو درک کنه. "اینجا بازی می‌کنیم؟"

"همونطور که گفتم برمی‌گردم پیشت پس منتظر بمون." در اتاق رو باز کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت" الان که بهش فکر میکنم بهتره اینجا انجامش ندیم. "

"خب پس بیام اتاق‌کارت؟ من هنوز نمیدونم قراره چطور بازی کنیم."

تهیونگ به خنگ بودنش اهمیت نداد "نظرم عوض شد. برو تو اتاق خوابم منتظر بمون منم یکم دیگه میام پیشت."

"خیلی خب."

بی‌توجه به چهره‌ی معصوم و سردرگمش از اتاق بیرون رفت و در رو با احتیاط بست تا صدای بلندی ایجاد نکنه. فکرشو نمیکرد با چنین هدفی از اتاقش خارج بشه و حالا مطمئن بود احتمالا اون شب هیچکدومشون نمیتونستن تا صبح بخوابن. تهیونگ از این قضیه خوشش می‌اومد چون باعث میشد جهنمی که اطرافش برپا شده بود رو موقتا فراموش کنه.

توی افکارش غرق بود وقتی بالاخره به اتاق‌کارش رسید و زمانیکه واردش شد انتظار داشت اونجا رو خالی ببینه. ولی شخص دیگه‌ای کنار قفسه‌ی پرونده‌هاش ایستاده بود و به سمتش برگشت. هالند چندان خوشحال به نظر نمی‌اومد و لباسای رسمیشو همچنان به تن داشت. "اومده بودم ببینمت."

تهیونگ در اتاقش رو بست و اخمی بین ابروهاش شکل گرفت "نمیدونستم اینجایید. فکر میکردم تا الان خوابیده باشید."

"هنوز برای خوابیدن زوده." هالند قدم‌زنان از قفسه‌ی پرونده‌ها دور شد "دلم میخواست کمی باهات صحبت کنم. از اونجایی که فردا قراره برگردم لس‌آنجلس."

"انقدر زود؟ اتفاقی افتاده و باید برگردید؟" توی دلش از شدت خوشحالی به هوا مشت کوبید ولی صورتش اینو نشون نمیداد.

"اتفاقی نیفتاده. ولی موندنم دیگه فایده‌ای نداره و کاری برای انجام دادن نمونده. هدفم برای برگشتن ملاقات با گاردن بود"

تهیونگ سر تکون داد "متوجهم. امروز حرفای زیادی زدیم و تقریبا به نتیجه‌ی خاصی نرسیدیم. حدس میزنم گاردن هم دلش نمیخواست صحبت‌هامون کمی جدی‌تر بشه."

هالند نگاه مبهمی بهش انداخت "اینطور نیست به نظر میاد اشتباه متوجه قضیه شدی. گاردن حتی از منم بیشتر برای این ملاقات هیجان زده بود و حاضره هرکاری بکنه تا اوضاع به سابق برگرده."

"البته بخاطر منفعت خودش." تهیونگ دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد "اون توی خواب هم نمیتونست تصورشو بکنه یه روز دوباره کنار شما بشینه و بتونه باهاتون شراکت کنه. فرقی نمیکنه اون قرارداد چقدر قراره براش سود داشته باشه همینکه اسمش کنار من و شما برده میشه براش منفعت داره."

هالند به چشماش خیره شد "تو فکر میکنی من خودم این موضوع رو نمیدونم؟ وقتی دیروز نشستیم و با هم در موردش حرف زدیم فکر میکردم متوجه شده باشی چقدر مشتاقم این آشنایی و رابطه‌ای که قبلا وجود داشت دوباره شکل بگیره."

"و من هم گفتم مایل نیستم وارد رابطه‌ای بشم که سال‌ها پیش از بین رفته و به درخواست دو نفر دیگه بازم قراره شکل بگیره. مطمئنم حرفامو یادتون مونده."

"گاردن آدم منفعت طلب و حیله‌ گریه. ولی هممون هستیم درسته؟ در حقیقت اگه ارتباطی بینمون به وجود بیاد، نه فقط گاردن برای تو هم قراره منفعت داشته باشه."

"من بدون نیاز به کمک دیگران تونستم تا این حد بالا بیام و ترقی کنم" تهیونگ با لحن سردی ادامه داد "بدون کمک دیگران همچنان دارم پیشرفت میکنم چون شیوه‌های خاص خودم رو برای جلو رفتن دارم."

"زیادی مغرور شدی کیم." هالند بهش نزدیک شد و نگاهش خالی از احساس بود. "این غرور قراره یه روز کار دستت بده و برات دردسر بشه. حتی منم اندازه‌ی تو غرور ندارم و جاه‌طلب نیستم. رفتاری که نشون میدی فقط برای آدمای تازه به دوران رسیده‌اس نه شخص اصیلی مثل تو."

"رفتار من غرور نیست فقط دارم حقیقت رو بیان میکنم." تهیونگ شونه بالا انداخت "اگه حرف زدن در مورد گذشته‌ی سخت و پیشرفتی که باهاش داشتم غرور حساب میشه پس من دوست دارم کاملا مغرور به نظر بیام."

هالند با جدیت پرسید "تو فکر کردی من خبر ندارم چیکار داری میکنی؟ چرا تصور میکردم ممکنه به پدرت رفته باشی و بتونم برادرمو دوباره کنارم داشته باشم؟"

"من پدرم نیستم. اگه یه روز متوجه بشم شبیه پدرم رفتار میکنم خودمو حلق‌آویز میکنم. همونکاری که با خودش کردم." تهیونگ به هیچ عنوان از حرف زدن نمی‌ترسید و حتی نگاه خشمگین هالند هم جلوی کلمات تندش رو نمی‌گرفت. "اگه تا این حد مایل به شکل دادن یک رابطه‌ی قدیمی با آدم روباه صفتی مثل گاردن هستید کسی جلوتون رو نگرفته میتونید بازم باهاش ملاقات کنید."

"هنوز نمیدونی چقدر همه‌ی کارات برام قابل پیش‌بینه. توی ذهن لعنتیت با خودت تصور کردی میتونی شخص مثل من، عموی خودت رو بازیچه‌ی دست خودت کنی؟"

تهیونگ پوزخند زد "من میدونم این ملاقات‌هایی که میخواید شکل بگیره امکان داشت به کجا ختم بشه. برخلاف چیزی که فکرشو میکنید احمق نیستم."

هالند با تردید زمزمه کرد "تو متوجه هستی چی از دهنت میاد بیرون؟"

"البته که میدونم. ما دیروز در موردش صحبت کردیم." تهیونگ بهش نزدیک شد و حرفاشو در نهایت جدیت بیان کرد "قراردادی که 70 درصد از سرمایه‌ی شخصی مثل من رو درگیر خودش کنه چه معنایی به همراه داره؟ هیچ معامله‌ای نمیتونه چنین قیمت هنگفتی داشته باشه مگه اینکه یه سری کارای دیگه هم بشه باهاش انجام داد."

"نشستی و با خودت فکر کردی شخصی مثل من هدفش اینه سر برادرزاده‌ی خودش شیره بماله؟" هالند ناباور پرسید و به خودش اشاره کرد "من تا این اندازه رقت‌انگیز نیستم و تعجب میکنم وقتی مثل آدمای احمق برای خودت دشمن‌تراشی میکنی. تمام این مدت به خیال خودت بقیه رو بازی میدادی و هیچ نمیدونی قراره چه شکلی از این موضوع ضرر ببینی. "

تهیونگ خونسرد بود "تا الان نه تنها ضرر نکردم بلکه بیشترین منفعت رو با تنها بودنم به دست آوردم. اثبات کردنش چندان برام مشکل نیست فقط کافیه بهم زمان بدید تا بزودی کنارتون قرار بگیرم. چه بخواید چه نخواید"

هالند همچنان اخمالو به نظر می‌رسید و برای مدت کوتاهی بهش خیره شد. احساسات مبهمی از نگاهش خونده میشد و تهیونگ فقط می‌تونست خشم و کورسوی کمی از ناامیدی رو ببینه. "حرفامون همینجا تموم میشه ولی یادت نره چطور بهت هشدار دادم. باقیش به خودت بستگی داره."

"این روزا همه دارن بهم هشدار میدن." هالند از کنارش رد شد و تهیونگ تمسخرآمیز ادامه داد "البته نمیدونم باید هشدار شما رو جدی بگیرم یا نه؟ آدم که به برادرزاده‌ی خودش هشدار نمیده."

وقتی به سمتش برگشت داشت پوزخند میزد "اون روزی که بدبختی و فلاکت زندگیتو سیاه میکنه رو می‌بینم کیم. دوست دارم بدونم بازم به خودت افتخار میکنی یا نه؟ "

در لحظه احساسات منفیِ سنگینی از نگاه مصمم و پر اطمینانش بهش دست داد و تلاش کرد جوابی در مقابل بهش نده. با وجود اینکه نفرت زیادی درونش به طغیان در اومد اما ترجیح داد فقط در سکوت بهش خیره بشه و اجازه بده نگاهش به جای خودش پاسخ بده. زمانیکه هالند پاسخی دریافت نکرد، پوزخندی روی لب‌هاش نشست و بهش پشت کرد تا از اتاق بیرون بره.
همه‌چیز ناگهان به‌هم ریخته بود و در پایان به جای اینکه احساس یک برنده رو داشته باشه، خشم، نفرت و غم‌های گذشته با شدت زیادی در وجودش پررنگ شده بودن. راهی رو برای خارج کردن این خشم سراغ نداشت و به قدری آشفتگی بهش چیره شد که بعد از تنها شدنش این خشم انگار توی ذهنش فریاد میزد.
بی‌توجه به فاجعه‌ای که رخ میداد، دستاشو روی میزش گذاشت و تمام وسایلی که روش بود رو با یک تکان روی زمین اتاقش پرت کرد. بدنش از هجوم این خشم می‌لرزید و صدای شکستن لیوان‌ها و بطری‌هایی که ساعاتی پیش درونشون شراب نوشیده بود گوش‌هاشو پر کرد. کاغذهایی که مدت‌ها روشون وقت گذاشت و ارزشمند به نظر می‌اومدن، پرواز کنان روی زمین پخش شدن و کف اتاق در عرض چند لحظه به جهنمی تمام عیار تبدیل شد.
با این‌حال، هنوزم خشم دیوانه کننده‌اش از بین نرفته بود و میدونست به این راحتی‌ها از شر زخم‌های روحیش خلاص نمیشد. نه تا وقتی به 20 سال دیوانگیش پایان میداد و شخصی که روی کابوس‌هاش سایه انداخته بود رو نابود میکرد.


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now