42

288 44 3
                                    



ساعاتی بعد جونگکوک همچنان توی اتاقش وقت می‌گذروند و حتی برای شام خوردن هم پایین نرفت. حس میکرد اگه بیرون میرفت و با اون زن روبرو میشد دوباره بهم میریخت بنابراین ترجیح داد تو اتاق بمونه و همونجا وقت بگذرونه.
نورا اجازه نمیداد حوصله‌اش سر بره و بعد از اینکه تهیونگ بیدارش کرد دیگه نخوابید. بخاطر همین جونگکوک لباساشو عوض کرد، بهش غذا داد و حتی کمی بازی کردن.

با وجود اینکه گرسنه‌اش بود ولی تصمیم گرفت آخر شب غذا بخوره وقتی همه خوابیده بودن و میتونست مثل شبح بیرون بره بدون اینکه کسی رو ببینه یا متوجهش بشن.
جلوی پنجره‌ی اتاقش ایستاد و از لیوانش آب پرتغالی که عصر به اتاقش آورده بودن می‌نوشید. آب پرتقال نمیتونست معده‌ی خالشو پر کنه ولی به‌هرحال از هیچی بهتر بود. همه‌چیز درمورد اون شب عجیب به نظر می‌اومد و جونگکوک کنترل افکارشو در اختیار نداشت. باید هرچه سریع‌تر با کسی حرف میزد تا حداقل ذهنش به آرامش می‌رسید و برای حرف زدن با ایان لحظه‌شماری میکرد.

وقتی در اتاق به صدا در اومد تقریبا مطمئن بود ایان بالاخره به دیدنش اومده.
به سمت در برگشت و با دیدن ایان لبخندی رو لب‌هاش نشست. "دیر کردی. جایی بودی؟"

دماغ و گونه‌هاش از شدت سرما قرمز شده بودن. "جایی نبودم فقط بیرون از عمارت یکم کار داشتم. تو چرا هنوز نخوابیدی؟"

"شام نخوردم. منتظرم بقیه بخوابن برم پایین یه چیزی بخورم."

ایان داشت کتش رو در می‌آورد و متوقف شد. "میخوای برم برات غذا بیارم؟ به خدمتکار گفتم برامون قهوه بیاره فکر کردم خوابت میاد. "

"نه لازم نیست بیا بشین یکم حرف بزنیم زمان بگذره."

ایان هنوزم برای نشستن مردد بود و زمانیکه روی مبل نشست گفت:"چرا نرفتی پایین غذا بخوری؟ "

"راستش..." جونگکوک ژاکتشو دور بدنش پیچید و با خستگی روی مبل مقابل ایان نشست."برای تهیونگ مهمون اومده و زیاد برونگرا نیستم که بتونم به راحتی باهاش ارتباط بگیرم. "

"منظورت رونیکاست؟ اون زن مهمون نیست بعضی وقتا میاد و میره خودت باید بهتر بدونی."

"اسمشو نشنیدم تا حالا." جونگکوک کمی فکر کرد و با کنجکاوی پرسید: "تهیونگ چند نفرو میشناسه؟ حس میکنم همه‌ی زنای نیویورک باهاش خاطره دارن."

ایان پوزخند زد و روی مبل دراز کشید تا خستگیشو در کنه. کفشاشو در آورد و سرشو روی کوسن گذاشت. "به‌هرحال تواناییشو داره. هم از لحاظ مالی هم از لحاظ ظاهری. میدونی منظورم چیه؟"

"بهشون پولم میده؟"

"نه همیشه. رونیکا تقریبا معشوقه‌اش محسوب میشه و از بقیه‌ی زنا بیشتر باهاش وقت گذرونده. البته خیلیاشون ازش پول نمیخوان در عوض دوست دارن بیشتر باهاش وقت بگذرونن."

"با تهیونگ وقت بگذرونن؟" جونگکوک نمیدونست اون زنا چی توی تهیونگ دیده بودن که به جای گرفتن پول تقاضا میکردن بیشتر باهاش باشن. "واقعا نمیفهمم."

"هیچکس رئیسو نمیشناسه و نمیدونه اخلاقش چجوریه. تو اونو میشناسی بخاطر همین درکشون نمیکنی."  ایان کاملا خسته به نظر می‌رسید و به سقف اتاق خیره شد. "البته مطمئنم حتی اگه به دستش شکنجه بشن بازم نخوان ترکش کنن."

"زیادی احمقن. صحبت کردن در مورد تهیونگ بسه من بخاطر تو اینجام."

ایان لبخند زد:" خیلی عجیبه. میدونستی تو همون آدمی هستی که همه میخوان اطرافشون داشته باشنش؟ اهمیت میدی و خیلی مهربونی. "

"تهیونگ همیشه میگه مهربون و احمق نباش. گمونم حق با اونه." جونگکوک یادش رفت که قرار نبود دیگه در مورد تهیونگ حرف بزنن.

"من فکر میکنم باید مواظب احساساتت باشی. خیلی از آدما لیاقت وفاداری، وقت گذاشتن و مهربونی دیدن رو ندارن."

از اینکه حرفای تهیونگ رو از یکی دیگه میشنید زیاد خوشحال نبود و میدونست حق با اوناست. ولی رد شدن از کنار این موضوع، راحت‌تر از قبول کردنش بود بنابراین بحث رو عوض کرد. "هنوز یادم نرفته که امروز چی بهم گفتی. شاید باورت نشه ولی این چند ساعت اخیر از ذهنم بیرون نرفت."

ایان موهای فر و حالت دارشو بهم ریخت و با تردید گفت: "نمیدونم بهت بگم یا نه. این احمقانه‌ترین و خطرناک‌ترین رازیه که کسی مثل من میتونه داشته باشه."

"چطور میتونه هم احمقانه باشه هم خطرناک؟"

"چون زنی که دوستش دارم لیلیاست. معشوقه‌ی هنری فاستر." ایان پچ پچ کرد و روی مبل جا به جا شد که بتونه به راحتی صورت مبهوت جونگکوک رو ببینه. "میدونم داری به چی فکر میکنی. دلت میخواد منو بفرستی تیمارستان؟"

"همون... همون زنی که قبلا... با تهیونگ..!؟"

"آره همون." ایان با نا امیدی زمزمه کرد.

"باورم نمیشه."

"میدونم."

"این نمیتونه واقعیت داشته باشه." جونگکوک وحشت کرده بود.

"متاسفانه واقعیت داره. و احساسم فقط یه کراش یا علاقه‌ی ساده نیست."

"تو متوجهی چی داری میگی؟ از کِی؟ چطور؟"

ایان بالاخره بلند شد و دوباره روی مبل نشست. لب‌هاشو باز کرد تا حرف بزنه یا از خودش دفاع کنه اما سکوت کرد و به نظر می‌اومد داشت گاردش رو کمی پایین می‌آورد تا صادقانه احساسشو بیان کنه." همون موقعی که اومد عمارت و با رئیس وارد رابطه شد. پنج سال پیش. "

"خدای من." جونگکوک با نگرانی زمزمه کرد.

پسر بزرگ‌تر مثل جونگکوک وحشت کرده بود انگار کاملا خبر داشت که وارد چه دردسری شده بود"میدونم چطور به نظر میاد. ولی نتونستم جلوشو بگیرم. اون خیلی زیباست تو اونو دیدی درسته؟ موهای بلند و موج‌دار. چشمای درشت و سیاه‌رنگ. همه‌چیز در موردش خاصه. "

جونگکوک میدونست بی‌شک باید زن خاصی باشه که حتی تهیونگ هم زمانی ازش خوشش می‌اومد. احساسی رو بهش داشت که میشد اسمشو عشق گذاشت و به این فکر کرد که تهیونگ تونسته بود بعد از این همه سال فراموشش کنه؟ حتی توی چنین موقعیتی هم داشت به تهیونگ و زنایی که باهاشون رابطه داشت فکر میکرد و دلش میخواست همون لحظه افکارشو با دستای خودش از سرش بیرون بکشه.

"من تا حالا عاشق نشدم پس نمیتونم درکت کنم. ولی باید خیلی دردناک باشه. از اونجایی که این عشق کاملا ممنوعه‌ست."

"فکر میکنی هیچ شانسی ندارم؟" توی صداش غم و نا امیدی حس میشد. نگاهش از ناراحتی پر بود و می‌درخشید.

"تو خیلی خنگی." جونگکوک بلند شد تا کنارش بشینه از اونجایی که قضیه رو خیلی جدی و نگران کننده می‌دید. "خودت چی فکر میکنی؟ شانسی برای به دست آوردنش داری؟"

"اون بی‌نقصه. میتونه با بهترین مردا وارد رابطه بشه و یه ازدواج موفق داشته باشه و تا آخر عمرش توی پول غرق باشه. اگه جاش بودم به کسی مثل خودم حتی نگاه هم نمیکردم."

جونگکوک کف دستشو روی پشتش گذاشت و نوازشش کرد. شونه‌های پهنش افتاده و غمگین به نظر می‌رسیدن و تلاش کرد بهش امید بده. "تو خوش‌قیافه‌ای. مهربون و بامزه‌ای معلومه که میتونی براش یه انتخاب باشی."

ایان سر تکون داد:" واقعیت مثل روز روشنه. موقعیت خودمو کاملا درک میکنم و هیچ امیدی برای به دست آوردنش ندارم. ولی نمیتونم بیخیالش بشم. "

"فکر میکنم باید یکم منطقی باشی." جونگکوک دستش رو گرفت تا بهش دلگرمی بده. "همه‌چیز در مورد اون زن با تو فرق داره. حتی اگه باهاش وارد رابطه بشی اونی که در آخر صدمه می‌بینه تویی."

ایان متقابلا دست ظریف جونگکوک رو با دستاش گرفت. "باورکن تمام این پنج سال هر روز این حرفا رو با خودم تکرار میکنم. موضوع اینه که خوشبختانه زیاد باهاش روبرو نمیشم ولی همین دیدارهای کوچیک مثل آتیش زیر خاکستر میمونه برام."

پسر کوچک‌تر یک ماه پیش رو به خاطر آورد که هرسه‌تاشون به رستوران رفتن و لیلیا اونجا حضور داشت. کاملا یادش بود اون زن ایان رو نمی‌دید و تمام توجهش روی تهیونگ بود. " من لیلیا رو نمیشناسم ولی با توجه به اینکه قبلا از تهیونگ سؤ استفاده کرده میدونم آدم درستی نیست. از نظرم بهتره فاصله‌اتو باهاش حفظ کنی تا آسیب نبینی. هرچقدر ازش دورتر باشی به نفع خودته. "

ایان نگاه جدی و کنجکاوش رو به جونگکوک دوخت: "تو از کجا اینا رو میدونی؟ کسی چیزی بهت گفته؟"

جونگکوک سر تکون داد: "بله جیمین خیلی وقت پیش در مورد اون زن باهام حرف زد. اینکه چطور وانمود کرد یه پرستار ساده‌ست و بعد مشخص شد جاسوس هالند بود. اون گفت ممکنه تهیونگ هنوزم دنبال انتقام باشه."

"من میشناسمش و حتی با وجود اتفاقی که پنج سال پیش افتاد هیچوقت از احساسم کم نشد. هر روز با خودم میگفتم تو چطور میتونی انقد احمق باشی؟ از زنی خوشت اومده که هرگز به کسی جز خودش اهمیت نمیده."

پسر کوچک‌تر از ته قلبش برای ایان متاسف بود و متوجه شد بدبختی آدما با همدیگه خیلی فرق داشت. بدبختیای خودش زمین تا آسمون با بدبختیای ایان تفاوت داشت ولی هردوشون به یک نوع آزار می‌دیدن.
در اون لحظه برای اولین‌بار بود که خودشو از لحاظ روحی به ایان نزدیک می‌دید چون هردوشون از عمیق‌ترین رازهای همدیگه خبر داشتن و میتونستن برای اون یکی دلگرمی باشن.
در اتاق به صدا در اومد و جونگکوک اولین‌نفری بود که تقریبا از جا پرید. سریعا دستشو از بین دستای ایان بیرون کشید، با تصور اینکه ممکنه تهیونگ پشت در باشه و کمی ازش فاصله گرفت. یادش اومد تهیونگ هرگز برای داخل شدن در نمیزد و همیشه بدون در زدن میومد تو اتاقش. اجازه‌ی ورود داد و خدمتکار با سینی قهوه وارد شد. سینی رو گذاشت روی میز و پرسید: "چیزی لازم ندارید آقا؟"

"خیلی ممنونم چیزی لازم نداریم." جونگکوک ازش تشکر کرد و منتظر موند دوباره تنها بشن.
وقتی خدمتکار بیرون رفت، ایان نگاه عجیبی بهش انداخت." در مورد افکار دیگران نگرانی؟ "

پسر متوجه شد منظور ایان فاصله گرفتنش بود. بلافاصله مخالفت کرد و سر تکون داد: "اینطور نیست. من واقعا فکر کردم ممکنه تهیونگ باشه تو که میشناسیش چقد حساسه. اگه ببینه با هم صمیمی شدیم دیگه نمیذاره بهم نزدیک بشی."

"اینطور فکر میکنی؟" ایان متعجب و ناباور به نظر می‌رسید.

"اینطور فکر نمیکنم مطمئنم. تو باید بهتر از من بشناسیش."

"اگه اینطور باشه وضعیت خیلی غیرعادیه."

جونگکوک بهش خیره شد و سکوت کوتاهی بینشون شکل گرفت. پسر کوچک‌تر نمیدونست چطور باید حرفای ایان رو تجزیه تحلیل میکرد و از طرفی دلش نمیخواست مثل یک احمق به نظر برسه. "تهیونگ کلا غیرعادیه. ولی خب این رفتارش غیرعادی ترینه."

"تو میدونی منظورم چیه." ایان با تردید گفت. هردوشون بهم خیره شدن و ایان ادامه داد:" من هنوزم نمیدونم چرا تو رو پیش خودش نگه داشته ولی در تمام طول عمر بی مصرفم همچین چیزی ازش ندیدم. اون استریته مثل من. اگه گی بود میگفتم یه نوع علاقه‌ی بیمارگونه بهت داره ولی این رفتارش برام غیرقابل درکه. ازت چی میخواد؟ "

جونگکوک غمگین شد و به زندگی برباد رفته‌اش فکر کرد. روزهایی که کنار تهیونگ در اون عمارت روز به روز بیشتر با زندگی جدیدش خو گرفت و این خو گرفتن با درد و ناراحتی همراه بود. "نمیدونم. بهم اعتماد کن ازش پرسیدم ولی هیچ جواب درستی بهم نمیده. از آینده میترسم چون مطمئم اون مرد هیچ کاری رو بی‌دلیل انجام نمیده خصوصا نگه داشتن من پیش خودش."

"شاید نباید اینو بگم ولی من خیلی برات نگرانم."

"خودمم برای خودم نگرانم." لبخند مضطربی به چهره‌ی جدی ایان زد. "ولی کاری از دستم ساخته نیست. گمونم فقط باید صبرکنم ببینم سرنوشت قراره چطور باهام بازی کنه."

"رئیس رو زیاد نمیشناسم و نمیدونم چه اهدافی برای زندگیش داره."ایان دستش رو با دستاش گرفت و تلاش کرد بهش دلگرمی بده."اما سعی میکنم بعضی وقتا در این مورد باهاش حرف بزنم."

"من خودم تلاش میکنم باهاش حرف بزنم ولی مثل سنگ، سخت و غیرقابل نفوذه. هیچ اعتمادی به خودم ندارم حس میکنم تاثیری روش ندارم که حداقل دلش برام بسوزه."

"نباید کم بیاری. مطمئنم خیلیا اینو بهت گفتن و نباید فراموش کنی که همه‌چیز به خودت بستگی داره."

"هیچوقت نمیخوام مقابل اون مرد کم بیارم. ولی تا آخرین نفس برای زندگی و آزادیم جنگیدم و هربار که زمین خوردم،  بعدش برای بلند شدن روحیه‌ام ضعیف و ضعیف‌تر شد. حس میکنم درحال حاضر تبدیل به یه عروسک خیمه شب بازی شدم که میتونه هرطور دلش میخواد باهام بازی کنه."

ایان در جدی‌ترین و مصمم ترین حالت ممکنش بود."حتی حرفشم نزن."

"من جنگیدم ایان. با پوست و گوشت و استخونم جنگیدم ولی واقعا فایده‌ای نداشت. روح و روانم صدمه دید درهم شکستم تبدیل به یه آدم دیگه شدم. فکر میکنم به جای جنگیدم باید عاقلانه تصمیم بگیرم و کنار بیام."

"همه‌چیزو بسپار به عهده‌ی زمان. بهت قول میدم اوضاع تا همیشه اینجوری نمی‌مونه."

جونگکوک نگاه تشکر آمیزی بهش انداخت. "نمیدونم اگه تو رو نداشتم باید چیکار میکردم. همه‌چیز برام آزاردهندست خصوصا بعد از رفتن جیمین."

" من میتونم خیلی وقتا از جیمین بیشتر بهت کمک کنم." پسر بزرگ‌تر شونه بالا انداخت و گفت: "مثلا در مورد رابطه‌های آینده‌ات اگه بخوای بهت کمک میکنم از اونجایی که کاملا از همه‌چیز بی‌خبری."

جونگکوک چشماشو با تردید تنگ کرد. "چرا انقد در مورد روابط همجنسگراها اطلاعات داری. تو نباید از این چیزا بدونی."

"شاید بخاطر تو."

"بخاطر من؟" جونگکوک با تعجب با خودش اشاره کرد.

"بخاطر تو. متوجه شدم تقریبا هیچی تو ذهنت نیست روحتم خبر نداره تو چه دنیایی زندگی میکنی. همون شبی که تو لس آنجلس رفتیم کلاب تصمیم گرفتم بعضی چیزا رو یاد بگیرم."

"که بهم کمک کنی؟"

"نمیتونی باورش کنی؟"

جونگکوک تلاش کرد ناسپاس به نظر نرسه. "خب... یه ذره عجیبه. دقیقا از کجا یاد گرفتی و چرا باید بخوای بهم کمک کنی؟"

"احمق نباش." ایان بهش خیره شد و زمانیکه نگاه پر از شک و تردید جونگکوک رو دید تسلیم شد. "در حقیقت از جیمین یاد گرفتم. اون گیه و با آدمای زیادی وارد رابطه شده و همیشه برای درد و دل کردن میومد پیش من بخاطر همین..."

"صبرکن ببینم." جونگکوک جوری متوقفش کرد که ایان بلافاصله ساکت شد. پسر کوچیک‌تر باورش نمیشد که این موضوع رو باید این شکلی می‌فهمید و چشماش تقریبا داشتن از حدقه در میومدن. "جیمین... گیه!؟"

"بله. نمیدونستی و من لوش دادم؟"

"حقیقتا انتظار نداشتم همچین چیزی رو ازم پنهون کنه." جونگکوک کم مونده بود به گوشاش شک کنه.

"شاید... یادش رفته یا وقت نکرده راجع بهش حرف بزنه."

" درک نمیکنم میترسید مسخره‌اش کنم یا به تهیونگ بگم؟ منو اینجوری شناخته بود؟"

"مطمئنم اگه ازش بپرسی یه دلیل قانع کننده بهت میده."

"هیچ دلیلی نمیتونه برام بیاره رسما ازم قایمش کرد."  از اینکه این قضیه رو از دهان ایان شنید کمی عصبی بود و حس بدی پیدا کرد. فکر میکرد مطلقا هیچ رازی بین خودش و جیمین وجود نداشت و همیشه به عنوان نزدیک‌ترین دوستش مشکلاتش رو اول از همه با اون در میون می‌گذاشت.
احساس یک آدم شکست خورده رو داشت که از اعتمادش سؤ استفاده شده بود و مطمئن بود دلخوریش از جیمین به این زودیا برطرف نمیشد حتی اگه برای اینکارش یک دلیل قانع کننده میاورد.

ایان سعی کرد ناراحتیشو کمتر کنه و گفت: "این موضوع رو فراموش کن و تمرکزتو بذار روی زندگی خودت. اگه بخوای میتونم چندتا کتاب بهت معرفی کنم که ازشون کمک بگیری."

صدای جونگکوک گرفته شد"من زیاد اهل کتاب خوندن نیستم متاسفم."

"من نمیتونم بهت پیشنهاد کنم فیلم ببینی. همه‌چیز در مورد فیلمای پورن تخیلی و بزرگ‌نمایی شده‌ست جوری که کاملا با دنیای واقعی فرق داره."

جونگکوک بهش خیره شد و اون موقع بود که فهمید ایان داشت در مورد چی صحبت میکرد. "فکر میکنم بهتره این بحث رو تموم کنیم. تو خوابت نمیاد؟"

"ازش فرار نکن به‌هرحال باید یه چیزایی یاد بگیری که پارتنرت متوجه نشه یه باکره‌ی بازنده‌ای."

"من واقعا خوابم میاد و فردا یه روز خسته کننده دارم." از جاش بلند شد و به سمت گهواره‌ی نورا رفت. "در ضمن من قرار نیست به این زودیا با کسی وارد رابطه بشم حداقل نه تا وقتی که تهیونگ زندگیمو کنترل میکنه."

"مجبورت نمیکنم. ولی امیدوارم بدونی من همیشه برای کمک کردن بهت آماده‌ام."

"ممنونم ایان. تو یه دوست عالی و فوق‌العاده‌ای." نورا از خواب بیدار نشده بود و جونگکوک برای چند دقیقه به چهره‌ی زیباش خیره شد. هربار که به دخترش نگاه میکرد، مسئولیت سنگین و حساسش بهش یادآوری میشد و حاضر بود تا آخر عمرش مجرد بمونه و همه‌ی تمرکزش روی نورا باشه.

ایان کنارش ایستاد و مثل خودش به نورا نگاه کرد: "میدونم به چی فکر میکنی. مسئولیت سنگین و سختیه. ولی باید حواست به خودتم باشه."

"درحال حاضر نورا از زندگی خودم برام مهم‌تره. مطمئنم بارها اینو بهت گفتم."

ایان به پشتش دست کشید. "البته که میدونم. تو یه پدر مهربون و عالی میشی."

همون روزی که نورا وارد زندگیش شد با خودش قسم خورد هرگز اجازه نده به اندازه‌ی نوک سوزن بهش آسیب وارد بشه. هرچقدر خودش از دست آدمای ظالم و قدرت طلب آسیب دیده بود، دلش میخواست دخترش از هر آدم دیگه‌ای خوشبخت‌تر و خوشحال‌تر زندگی کنه. و برای تحقق این قضیه از همه‌چیزش می‌گذشت حتی خودش.




روز بعد درست همونطور بود که حدسشو میزد. باتوجه به اینکه حق نداشت از اتاقش بیرون بره، مجبور شد از ایان بخواد براش یک لپ‌تاپ ببره تا حداقل مواقع بیکاری بتونه فیلم ببینه و پسر بزرگ‌تر بهش گفت باید از تهیونگ اجازه بگیره.
جونگکوک وقتی اینو شنید تقریبا به گریه افتاد ولی ایان که تقصیری نداشت. تحمل اینکه مطلقا ذره‌ذره‌ی زندگیش در کنترل تهیونگ بود داشت هر روز سخت‌تر میشد و عزت نفسشو پایین می‌آورد.
ولی درست مثل گذشته مجبور شد با این موضوع هم کنار بیاد و ایان لپ‌تاپ خود تهیونگ رو براش آورد.

همه‌چیز داشت عجیب پیش میرفت و نمیخواست از لپ‌تاپ استفاده کنه. هیچ حدسی نداشت که چرا تهیونگ لپ‌تاپ خودشو بهش داده بود و ایان گفت در اون لحظه تنها شخصی که توی عمارت لپ‌تاپ داشت تهیونگ بود. با وجود این اطلاعات، جونگکوک هنوزم بدبین بود و تقریبا تا ظهر بدون اینکه کار دیگه‌ای انجام بده با نورا مشغول بود. بردش حموم، لباساشو عوض کرد، با هم بازی کردن و بعد وقتی نورا از شدت خستگی پلکاش روی هم می‌افتاد و نق میزد توی گهواره خوابوندش.

حق بیرون رفتن از اتاقشو نداشت بنابراین خدمتکار ظرف غذاشو به اتاقش آورد و جونگکوک هیچ میلی برای خوردنش نداشت. قلبش برای بیرون رفتن تند میزد و دلش میخواست آدمای بیرون از اتاقشو ببینه و باهاشون صحبت کنه اما نمیتونست و حق بیرون رفتن نداشت. پسر همه‌ی تلاششو کرد به اون فرد خاصی که دلش میخواست باهاش حرف بزنه فکر نکنه چون همین دیشب به بدترین شکل ممکن با واقعیتِ زندگیش روبرو شده بود.

زمانیکه پشت پنجره‌ی اتاق با حسرت به بیرون نگاه میکرد، ماشین سیاه رنگی توی محوطه پارک شد و جونگکوک به تردید افتاد.
مطمئن نبود که خودش بود یا نه ولی وقتی از ماشین پیاده شد موهای بلوندش حدسش رو تایید کرد.

رایان وارد عمارت شد و جونگکوک دیگه هیچ دیدی بهش نداشت. صورتش از اون فاصله چندان مشخص نبود ولی تقریبا دوماه از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودن می‌گذشت. جونگکوک برای دیدنش اشتیاق نداشت و در حقیقت امیدوار بود هرچه‌ زودتر کارش به اتمام برسه تا خودش بتونه بیرون بره.

تصمیم گرفت با تلفن همراهش به جیمین زنگ بزنه تا در مورد اتفاقات دیشب حرف بزنن اما به دلایلی از کارش پشیمون شد. همین دیروز از طریق تماس تلفنی مدت زیادی با همدیگه حرف زدن و تنها دلیلش برای زنگ زدن حرفای ایان بود.
جونگکوک با تمام وجود دلش میخواست بدونه چرا بهترین دوستش چنین موضوعی رو ازش پنهان کرده بود و دلخوریش داشت عمیق‌تر میشد.

با این وجود جیمین رو از ذهنش بیرون کرد و تصمیم گرفت مقابل لپ‌تاپ تهیونگ بشینه.
اگه به اینترنت دسترسی پیدا میکرد میتونست ساعت‌ها باهاش مشغول بشه و حس میکرد نمیتونه تو اون لپ‌تاپ هیچ فیلمی پیدا کنه.
خوشبختانه به اینترنت دسترسی داشت و کنجکاویش در مورد سرچ هیستوری بسیار زیاد بود. احتمالا تهیونگ قبل از دادن لپ‌تاپ همه‌جاشو پاکسازی کرده بود گرچه جونگکوک نمیدونست باید دنبال چی بگرده.

فیلمی که هم دانشگاهی‌هاش در موردش صحبت میکردن رو دانلود کرد و در این حین نگاه کوتاهی به قسمت سرچ هیستوری انداخت.

قوی‌ترین قرص برای سردرد

سر درد میگرنی چگونه است

کوتاه‌ترین زمان برای ساخت یک آپارتمان

آیا ادکلن باعث برانگیختگی جنسی میشود؟

جونگکوک متوقف شد و به جمله‌ای که خونده بود خیره شد. چندبار پلک زد و سعی کرد موضوع رو بفهمه ولی هیچ دلیلی خاصی به ذهنش نرسید. چنین چیزی اصلا ممکن بود؟ مگه میشد فقط با بوی ادکلن برانگیختی جنسی رخ بده؟
سرچ هیستوری نشان میداد این اتفاق برای پسر بزرگ‌تر افتاده بود و جونگکوک نمیخواست تا عمقش فرو بره.
اما سوالات زیادی توی ذهنش شکل گرفت و در کمال تعجب کمی نگران شد. استفاده از ادکلن‌های خود تهیونگ باعث شده بود این اتفاق براش بی‌افته یا یک شخص دیگه؟ هرگز تصورشو نمیکرد یک روز انقدر شیفته‌ی کسی بشه که عطر تنش باعث بشه از لحاظ جنسی برانگیخته بشه.

جونگکوک نتونست زیاد به این سوالات فکر کنه چون همون موقع که مات و مبهوت به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شده بود، صدای عجیبی از سمت در شنیده شد و سریعا سرشو بلند کرد.
کاغذ سفیدرنگ و کوچکی از زیر در به داخل فرستاده شده بود و پسرک برای بلند شدن و رفتن به سمتش تردید داشت.
هیچکدوم از خدمتکارا یا نگهبانا قبلا چنین کاری نکرده بودن و لازم نبود زیاد فکر کنه تا بفهمه از سمت چه کسی بود.

از روی تخت بلند شد، به سمت کاغذ رفت و نگاهی به داخلش انداخت. فقط یک خط روش نوشته شده بود.

"امشب ساعت 3 بیرون از محوطه توی جاده خاکی می‌بینمت.
رایان."

به محض خوندنش از شدت تعجب دهانش باز موند. بی‌دلیل استرس گرفت و تپش قلبش بالا رفت انگار در بدترین موقعیت ممکن قرار گرفته بود و هیچ راهی برای فرار کردن نداشت. چطور باید در مورد چنین موضوعی تصمیم می‌گرفت؟ حتی گرفتن اون کاغذ توی دستاش جرم محسوب میشد و تهیونگ قطعا واکنش خوبی نشون نمیداد. اون پسر عقلشو از دست داده بود؟
جونگکوک هیچ اعتمادی بهش نداشت و با توجه به توضیحاتی که ایان بهش داد، نباید حتی یکبار دیگه بهش اعتماد میکرد. ولی اگه کار مهمی باهاش داشته باشه چی؟ اگه طبق قولش راهی برای نجات دادنش از اون عمارت بهش نشون میداد چی؟ ارزششو داشت بخاطرش ریسک کنه و چنین کار خطرناکی انجام بده؟

دقایقی که درکمال استرس به وضعیتش فکر میکرد، صدای قدم‌های کفش پاشنه بلند از داخل راهرو شنیده شد. صدای کفش هرلحظه به اتاقش نزدیک‌تر میشد و سریعا مطمئن شد اون شخص قصد داشت وارد اتاق خودش بشه. تکه کاغذ رو توی جیب پلیورش گذاشت و زمانیکه داشت خودشو برای ورودش آماده میکرد در باز شد.

انتظار هرکسی رو داشت به جز شخص مقابلش. فکر میکرد ممکنه یکی از خدمتکارا وارد اتاقش بشه ولی اون زن خیلی آشنا به نظر می‌رسید. پسر توی ذهنش دنبال این چهره‌ی آشنا گشت و یاد دیشب افتاد وقتی وارد اتاق خواب جونگوک شده بود.

لبخند محوی زد و سرکی به داخل کشید. "روز بخیر."

جونگکوک سر تکون داد: "روز بخیر."

"امیدوارم مزاحم نشده باشم."

"کار خاصی انجام نمیدادم میتونی بیای داخل."

رونیکا وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت. چشماش قضاوت‌گر و کنجکاو بودن و لبخند از لبش پاک نمیشد. "امروز صبح که داشتم برای صبحانه پایین میرفتم صدای گریه‌ی بچه شنیدم. فکر میکردم ممکنه بچه‌ی یکی از خدمتکارا باشه."

"امیدوارم مشخص باشه که من خدمتکار نیستم" جونگکوک جواب لبخندش رو نداد.

"درسته البته که نیستی." قدم‌زنان وارد شد و نگاه دقیق‌تری به اطراف انداخت. چشمش روی گهواره ثابت موند و پرسید: "میتونم ببینمش؟"

"مشکلی نیست راحت باش."

زن جوان به گهواره نزدیک شد و کنارش ایستاد. به نورای خوابیده نگاه کرد و زمانیکه جونگکوک کنارش ایستاد گفت: "اسمش چیه؟ بچه‌ی خودته؟"

"بله دختر خودمه. اسمش نوراست."

"اسمش قشنگه ولی..." لبخند تردیدآمیزی زد و به هیکل و چهره‌ی جونگکوک نگاهی انداخت. "تو سنت زیاد نیست. دوست دخترت چطور راضی شده بچه رو بهت بده؟"

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و جونگکوک با شنیدن حرفاش دلش نمیخواست هیچ جزئیاتی از زندگیش بهش بده. بنابراین شونه بالا انداخت و گفت: "به‌هرحال توافق کردیم. زیاد سخت نبود."

سوالات زیادی تو چشماش مشخص بود و برای پرسیدن تردید داشت ولی در آخر تسلیم کنجکاویش شد. "من دیشب دیدمت وقتی اومدی تو اتاق تهیونگ. خیلی صمیمی به نظر می‌اومدید و حتی کتاب خودشو بهت داد که بخونیش. بعدشم دنبالت از اتاق رفت بیرون."

جونگکوک سر تکون داد: " بله همینطوره. تا حدودی با هم صمیمی هستیم. "

"میتونم بپرسم چه نسبتی باهاش داری؟ تهیونگ هیچ خانواده یا فامیلی نداره که بهشون نزدیک باشه."

"فکر میکنم باید این سوال رو از خودش بپرسی. اون بهتر میتونه بهت جواب بده" جونگکوک بهش لبخند زد.

"همینطوره." رونیکا عقب نشینی کرد و سوال دیگه‌ای نپرسید. "تهیونگ مرد عجیب و غیرقابل درکیه اصلا نمیتونم بشناسمش. وقتی صدای گریه‌ی بچه شنیدم یه لحظه فکرای ناجور به ذهنم رسید."

" میدونم منظورت چیه ولی تهیونگ مرد غیرقابل درکی نیست فقط یکم با بقیه فرق داره. اون از بچه‌دار شدن خوشش نمیاد پس نگران این موضوع نباش. "

رونیکا لبخند زد. "خیلی خوب میشناسیش. من حافظه‌ی خوبی دارم یادمه شیش ماه پیش اینجا بودی و میخوام حدس بزنم از اون موقع تا امروز اینجایی."

"من همیشه اینجا نیستم فقط گاهی اوقات برای چند روز میام پیشش. دلیلی نداره همیشه اینجا باشم."

"حق با توعه."  رونیکا از گهواره فاصله گرفت و جونگکوک متوجه شد اون زن نمیخواست بیرون بره ولی موندن رو درست نمی‌دید. "متاسفم که وقتتو گرفتم. امیدوارم روز خوبی داشته باشی"

"همینطور شما."

زن جوان درو باز کرد تا بیرون بره اما بعد به سمتش برگشت و گفت:"یه درخواست کوچولو دارم امیدوارم مشکلی نداشته باشه. "

"راحت باش."

"میتونیم یه روز با هم بریم بیرون. من تا فرداشب اینجام و خوشحال میشم باهات آشنا بشم به‌هرحال هردومون به نوعی به تهیونگ نزدیکیم درسته؟"

جونگکوک عذرخواهانه گفت: "حق با توعه ولی من در طول روز باید برم دانشگاه. وقتای خالیم رو اکثرا به نورا اختصاص میدم و به ندرت برای بیرون رفتن وقت پیدا میکنم."

رونیکا سر تکون داد: "نگران نباش اجباری در کار نیست فقط یه پیشنهاد بود. با اینحال من هنوزم سر حرفم هستم هروقت فکر کردی وقتت خالی شده بهم سر بزن."

"حتما. ممنون از پیشنهادت."

رونیکا از اتاق بیرون رفت و صدای کفشای پاشنه بلندش لحظه به لحظه دورتر شد. پسر از مکالمه‌ای که با معشوقه‌ی تهیونگ برقرار کرده بود مات و مبهوت سرجاش ایستاد و به فکر فرو رفت. هیچ ایده‌ای نداشت که چه اتفاقی رخ داد و چطور باید در مورد اون زن فکر میکرد ولی قصد نداشت سریعا بهش اعتماد کنه. جدا از قضیه‌ی اعتماد، چندان میلی به وقت گذروندن باهاش نداشت و ترجیح میداد زمان خالیش رو به نورا و صحبت کردن با ایان بگذرونه.
جونگکوک از اعتماد کردن به آدمای جدید مخصوصا معشوقه‌های تهیونگ ضربه‌های بدی خورده بود و اصلا دلش نمیخواست این اتفاق برای هزارمین‌بار براش بی‌افته.

شب خیلی زودتر از تصورش از راه رسید شاید چون در طول زمستان هوا کمی زودتر از همیشه تاریک‌ میشد.
جونگکوک دقیقه شماری میکرد تا بتونه بیرون بره و رایان در کمال تعجب ساعت‌ها اونجا موند. حدسی در مورد دلیل اومدنش نداشت ولی بنا به گفته‌ی ایان، تا قبل از شام میرفت و جونگکوک میتونست بیرون بره.

زمانیکه مطلع شد رایان از اونجا رفته، افکارشو مرتب کرد و جرات به خرج داد تا نگرانی‌هاش رو از ذهنش بیرون بریزه.
تنها راهش برای اینکار، درمیون گذاشتن این نگرانی‌ها با تهیونگ بود ولی بازم براش تردید داشت.
هرزمان که تصمیم میگرفت با تهیونگ صحبت کنه اتفاقای ناراحت‌کننده یا عجیب پیش می‌اومدن درست مثل دیشب. مشخصا قضیه اینبار با همیشه فرق میکرد و درهرصورت باید باهاش در میون می‌گذاشت.

از اتاقش با احتیاط بیرون رفت و نگاهی به اطرافش انداخت. همه‌جا ساکت به نظر می‌اومد و قصد داشت به تهیونگ سر بزنه ولی نمیدونست کجا باید میرفت. اتاق کارش یا اتاق خوابش؟
موضوع این بود که می‌ترسید دوباره با صحنه‌ی دیشب مواجه بشه و حاضر بود تا آخر عمر تو اتاقش بمونه ولی بازم در اون موقعیت قرار نگیره.

لپ تاپ رو با دستاش گرفت و رفت پشت در اتاق خوابش ایستاد. "خواهش میکنم تنها باشه... خواهش میکنم تنها باشه..." پچ پچ کرد و چند تقه به در زد. استرس گرفته بود و ترس بدی به جونش افتاد ولی وقتی صدایی نشنید کمی به آرامش رسید.
به نظر می‌اومد کسی توی اتاق حضور نداشت و زمان خوبی رو برای اومدن انتخاب نکرده بود. درو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت تا از خالی بودنش اطمینان پیدا کنه و داشت ناامید میشد.

"کسی نیست؟" با تردید پرسید و سکوت جوابش رو داد. شاید بهتر بود لپ‌تاپ رو اونجا بذاره و بعد دنبال تهیونگ بگرده بخاطر همین وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست. لپ‌تاپو روی میزش می‌گذاشت و در اولین فرصت ممکن اونجا رو ترک میکرد پس دوان دوان به سمت میز رفت و لپ‌تاپو سرجاش گذاشت.

با وجود اینکه هنوزم به جوابش در مورد ادکلن و برانگیختی جنسی نرسیده بود اما امروز تلاش کرد کاملا فراموشش کنه و دیگه بهش اهمیت نده چون در حقیقت هیچ ربطی به خودش نداشت و نباید مثل احمقا فکرشو مشغول چنین موضوعی میکرد.
وقتی کنار میز ایستاده بود، نگاهش به پوشه‌ی زرد رنگی افتاد که درست گوشه‌ی میز قرار داشت.

به هیچ عنوان نباید در موردش کنجکاوی میکرد ولی نوشته‌ی عجیبی که روش دیده میشد براش غیرقابل درک بود. "هالند."
هالند؟ کاغذهای مربوط به هالند اونجا چیکار میکردن و چه ربطی به تهیونگ داشتن؟ امکان داشت درحال همکاری باشن و یه سری کارها رو با هم انجام بدن؟ جونگکوک تا اون موقع ندیده بود تهیونگ و عموش به همدیگه روی خوش نشون بدن و اگه این موضوع حقیقت داشته باشه تقریبا یک اتفاق نادر تلقی میشد.

دستشو مشت کرد تا به پوشه دست نزنه و تو ذهنش با خودش تکرار کرد که کنجکاوی کردنش کاملا بی‌جا بود.
بعد از گذاشتن لپ‌تاپ باید بی‌معطلی اونجا رو ترک میکرد و به چیزی دست نمیزد چون اگه تهیونگ متوجه میشد به ضررش بود. بخاطر همین برگشت تا اتاق رو ترک کنه ولی برخلاف انتظارش نتونست حتی یک قدم دیگه برداره. بلافاصله با جسم سختی برخورد کرد که مثل دیوار پشت سرش ایستاده بود و احساس کرد صورتش صاف شد.

صدای آخ گفتنش بی‌اختیار بود و تقریبا زمین افتاد ولی قبل از اینکه بتونه جایی رو بگیره دستی دور کمرش پیچید، قدرتمند و سفت کمرش رو گرفت و حتی اگه دلش میخواست هم نمیتونست از جاش تکون بخوره. خوشبختانه فرشته‌ی نجاتش اجازه نداد زمین بخوره و درحالیکه دماغشو ماساژ میداد سرشو بلند کرد. "دماغم... شکست..."
تهیونگ درست روبروش ایستاده بود و اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد. "اینجا چیکار میکردی؟"

دیدن تهیونگ از اون فاصله‌ی نزدیک به اندازه کافی براش غافلگیرکننده بود ولی بالاتنه‌ی لخت و خیسش باعث شد دوبرابر شوک‌زده بشه. حتی قادر نبود حرف بزنه و متوجه شد بدنش هنوزم گرمای حموم رو همراه داشت.
"من... راستش لپ‌تاپ رو برات آوردم... نمیدونستیم اینجایی."  دستشو روی بازوی عضلانیش گذاشت تا کمرشو رها کنه و خودشو عقب بکشه چون اگه ازش فاصله نمیگرفت، تا چند ثانیه‌ی دیگه قلبش از حرکت می‌ایستاد.

"یه ذره عجیب رفتار میکردی." با دیدن تقلای جونگکوک دستشو از روی کمرش برداشت و حوله‌ی دور کمر خودشو سفت کرد. موهای نم‌دارش روی پیشانیش ریخته شده بود و نگاهش درست مثل سابق تاریک به نظر می‌رسید. "چرا مثل مجسمه کنار میزم وایساده بودی؟"

"کار خاصی نمیکردم... فقط داشتم تصمیم میگرفتم بمونم یا نه..." امیدوار بود تهیونگ متوجه گرمای وحشتناک صورتش نشه و ادامه داد: "یعنی... نمیدونستم منتظرت بمونم یا نه... چون میخواستم باهات حرف بزنم."

"خیلی برام عجیبه که هروقت منو میبینی میخوای باهام حرف بزنی." تهیونگ پوشه‌ی زرد رنگ رو از روی میزش برداشت و به سمت قفسه‌ی نسبتا کوچک پشت میز حرکت کرد. "همیشه ادعا میکنی حرفات از همه‌چیز مهم‌ترن."

پسر کوچک‌تر تمام تلاششو کرد با نگاه دنبالش نکنه چون اگه اینکارو میکرد حقیقتا باید خودشو به دکتر نشون میداد از اونجاییکه این رفتارش بسیار عجیب و غیرقابل درک بود. ولی عضلات درهم پیچیده‌اش حین راه‌ رفتن از همیشه جذاب‌تر به نظر می‌اومد و دهانش داشت خشک میشد."چون... حرفامو فقط به تو میتونم بزنم... در مورد بعضی از مسائل فقط باید با تو حرف بزنم. "

"اینطوریه؟" پوشه رو بین کتاب‌های بیشمارش گذاشت و با ملایمت ادامه داد: "دلت میخواد حین لباس پوشیدنم حرف بزنی یا بذاریش برای بعد؟"

"حرفام مهمه...راستشو بخوای... در مورد رایان میخوام حرف بزنم."

به محض شنیدن اسم رایان، پسر بزرگ‌تر از حرکت متوقف شد و دستش روی قفسه ایستاد. بعد از مکث کوتاهی به سمت جونگکوک برگشت و ملایمتِ چند لحظه پیش از صورتش محو شده بود. "رایان؟"

به سرعت سر تکون داد: "درسته. من امروز همونطور که ازم خواستی تو اتاقم موندم و بیرون نیومدم ولی یه اتفاقی افتاد که باید بهت بگم."

"روباه کوچولوی دروغگو. توی اتاقت نموندی و خزیدی بیرون بعدشم یه گند بزرگ زدی درسته؟" صداش زمزمه مانند و تهدید آمیز به گوش می‌رسید.

"نه... قسم میخورم بیرون نیومدم..." دستشو توی جیب پلیورش فرو برد و تکه کاغذی که ظهر مچاله کرده بود رو بیرون آورد. دستش می‌لرزید و عصبانیت تهیونگ باعث میشد دلش نخواد بهش نزدیک بشه. "وقتی تو اتاقم بودم این از شکاف پایین در اومد تو... من خوندمش ولی منتظر بودم رایان از اینجا بره تا بهت نشونش بدم."

تهیونگ با قدم‌های بلندی به سمتش اومد و به تندی تکه کاغذ رو ازش گرفت. هیبت بزرگ و عصبانیش برای جونگکوک وحشت‌ آفرین بود چون تا اون موقع در این حد خشمگین ندیده بودش. پسر بزرگ‌تر بعد از خوندن پیامی که داخل کاغذ نوشته شده بود پرسید:" تو میدونی اگه باهام شوخی بکنی قراره چه بلایی سرت بیاد مگه نه؟ "

"دارم راستشو میگم اصلا چرا باید در مورد چنین موضوعی بهت دروغ بگم یا بخوام باهات شوخی کنم؟"

تهیونگ کاغذ رو مچاله کرد و زیرلب گفت: "چون این همه شجاعت غیر طبیعی و احمقانه‌ست. جراتی که به خرج داده و این پیام رو برات گذاشته چشم‌گیره. یا هنوز منو نشناخته یا دلش میخواد هرچه زودتر با دستای خودم بفرستمش جهنم."

جونگکوک با لحن آرومی گفت"من اصلا  بهش اعتماد ندارم. قبلا فکر میکردم میتونم کاملا بهش اعتماد کنم ولی کارایی که میکنه برام غیرقابل درکه."

"چه موقع اینو پیدا کردی؟"

" ظهر وقتی تو اتاقم داشتم کتاب میخوندم." سریعا کتاب رو با فضولی کردن تو لپ‌تاپ جایگزین کرد. "و صدای قدمای یکی رو پشت در اتاقم شنیدم. بعدش این کاغذ وارد اتاق شد منم برداشتمش ولی بیرون نرفتم. به ایان زنگ زدم ببینم رایان کی قراره از اینجا بره که بتونم بیرون بیام و باهات حرف بزنم."

"خیلی خب." تهیونگ سر تکون داد. افکار مغشوش و نامرتبش از نگاهش مشخص بود و ادامه داد. "کار خوبی کردی که بهم گفتی. این تنها راهی بود که مطمئنم کنی ازش فاصله گرفتی."

"من همون روزی که ازت قول گرفتم برای نورا پرستار بگیرم ارتباطمو باهاش قطع کردم ولی حرفمو باور نکردی. رایان به هیچ عنوان مرد قابل اعتمادی نیست."

کاغذ رو پرت کرد روی میز و با تردید به سمت جونگکوک برگشت. ملایمت دوباره به نگاهش برگشته بود ولی همچنان اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد. "خوشحالم که بهم اعتماد کردی. چون اگه سرخود میرفتی دیدنش هردوتونو با هم می‌کشتم."

جونگکوک در اون لحظه متوجه شد درست‌ترین و بهترین تصمیم رو برای گفتن حقیقت گرفته بود و دیدن این اعتماد توی چشمای تهیونگ براش خوشایند بود. "از یه جایی به بعد شاید مسیرمون یکی بشه. تصمیما و عملکردهامون مقابل بقیه حتی."

"بازم که داری حرفای خودتو میزنی." نگاه تهیونگ عجیب بود وقتی دستشو بلند کرد و با محبت بی‌سابقه‌ای صورت پسرک رو نوازش کرد. لحنش جدی و یکنواخت به گوش می‌رسید و انگار میخواست از تصمیمش پشیمونش کنه "خیلی زود به بقیه اعتماد میکنی. شاید بهتره این اعتماد رو فقط به خودت داشته باشی نه هیچکس دیگه‌ای."

"سعی میکنم بهت اعتماد کنم." جونگکوک از ته قلبش این جمله رو به زبون آورد و به نگاه غیرقابل درک تهیونگ خیره شد. "هیچوقت به ضررم کاری نکردی و همیشه سعی کردی ازم محافظت کنی اینو فراموش نمیکنم."

پوزخندی زد قبل از اینکه دستشو از صورت جونگکوک فاصله بده. "شاید همینطور باشه. شاید حق با تو باشه." بهش پشت کرد و به سمت کمد دیواریش رفت: "برو بیرون میخوام لباس عوض کنم. ولی نیم ساعت دیگه برگرد پیشم. به پرستار بگو کنار نورا بمونه چون تا دیروقت کار داریم."

احساسات متضادی وجودشو دربر گرفته بودن و به شدت بهم ریخته بود جوری که نیاز داشت به مکالمه‌ی بینشون مدتی طولانی فکر کنه. حرفاش مبنی بر اعتماد نکردن به دیگران براش هشداردهنده بودن و از طرفی نمیتونست طوری که اسم دخترشو برای اولین‌بار گفته بود رو از ذهنش پاک کنه.



OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now