62

160 23 0
                                    

جونگکوک ابتدا فقط لمس‌های کوچکی رو روی صورت و موهاش حس کرد. از شدت خستگی تقریبا بیهوش شده بود و حتی وقتی نوازش‌ها ادامه داشتن و میدونست تنها نیست اما بازهم در مرزی بین رویا و بیداری باقی موند. موفق به بیدار شدن نمیشد و بیشتر بخاطر این بود که در اون لحظات هیچی رو به خاطر نداشت نه فرار کردنش از عمارت و نه پنهان شدنش در یک آپارتمانِ متروکه.
با اینحال اخمی بین ابروهاش نشست وقتی ذره ذره به دنیای واقعی نزدیک‌تر شد و ابتدا پلک‌هاش از هم فاصله گرفتن. گریه‌های زیادش باعث شده بودن مژه‌هاش هنگام خواب به همدیگه بچسپن و مدتی طول کشید تا دیدش واضح بشه و بتونه شخص مقابلش رو تشخیص بده.

برای مدت کوتاهی در حد چند ثانیه تصور کرد هنوزم داشت خواب می‌دید. دیدن چهره‌ی جذاب تهیونگ از اون فاصله‌ی نزدیک شبیه یک رویا بود وقتی در کمال آرامش صورتش رو نوازش میکرد و زمانیکه متوجه شد جونگکوک از خواب بیدار شده زمزمه کرد. "خیلی وقته منتظرم بیدار شی."

"تو..." جونگکوک گیج و سردرگم تلاش کرد دلیلی برای ناراحتیش پیدا کنه چون به محض دیدن تهیونگ قفسه‌ی سینه‌اش فشرده شده بود. وقتی نگاهش روی چهره‌ی پسر بزرگ‌تر چرخید، تقریبا بلافاصله همه‌چیز رو به خاطر آورد و توجهی نکرد چقدر به همدیگه نزدیک بودن.
سریعا از جاش بلند شد که ازش فاصله بگیره در نتیجه سرهاشون به‌هم برخورد کرد و درد کورکننده‌ای توی پیشانیش پخش شد. اما توجهی به دردش نشون و درحالیکه نفسش از شدت ترس در سینه حبس شده بود از تخت پایین رفت و روی پاهای سستش ایستاد."اینجا... اینجا چیکار میکنی... چطور پیدام کردی؟"

تهیونگ دستش رو به پیشانیش جایی که سرهاشون به‌هم برخورد کرد فشار داد و با نگرانی پرسید "حالت خوبه؟ ممکنه بی‌افتی بشین رو تخت."

"پرسیدم چطور پیدام کردی؟ برای چی اومدی دنبالم؟" جونگکوک حتی نمیتونست به درستی کلمات رو کنار هم قرار بده و دلش نمیخواست ترسش از صدا و صورتش مشخص باشه.

"مشخص نیست؟ اومدم ببرمت خونه. همونجایی که باید باشی."

حماقتش یکبار دیگه براش یادآوری شد و چونه‌اش لرزید "اون عوضی... من بهش اعتماد کرده بودم. اگه میدونستم بهت خبر میده میرفتم یه جایی که تا آخر عمرت پیدام نکنی."

تهونگ کمی جدی‌تر شد و گفت"چرت و پرت گفتن رو بس کن الان نمیدونم باید از دستت عصبانی باشم یا کاری کنم عقلت بیاد سرجاش. چطور میتونی به ایان اعتماد کنی ولی به من نه؟"

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و جونگکوک آستین لباسش رو روی دستاش کشید. "چون اون منو مثل یک کالا به کسی نفروخته. همینکه ازش کمک خواستم بهم کمک کرد..."

"سریعا مثل یک سگ وفادار برگشت پیش خودم." تهیونگ حرفش رو قطع کرد و ادامه داد "نورا رو کجا گذاشتی؟ همه‌جا رو گشتم ندیدمش."

جونگکوک نگاهش رو ازش گرفت و به زمین دوخت. با آستینش بازی میکرد و لحن صداش سرد بود"نیاوردمش. گذاشتمش پیش پرستار. "

"جونگکوک..." پسر بزرگ‌تر نمیتونست چیزی که شنید رو باور کنه و به جونگکوک خیره شد. احساساتی مثل غم، ناباوری و خشم به خوبی از چهره‌اش دیده میشد و دستاش کنار بدنش افتاد. "در این حد ازم ترسیدی؟ حتی نورا... دخترتو پشت سرت ولت کردی با یه غریبه اومدی تو این خراب شده از دست منی که عاشقتم فرار کردی؟"

سرش رو به سرعت بلند کرد و به چشم‌های تهیونگ خیره شد انگار میخواست حقیقت و صداقت رو به جز صداش از نگاهش هم ببینه. بد از اون همه مدتی که از رابطه‌اشون می‌گذشت تهیونگ هرگز چنین کلماتی رو به زبون نیاورده بود و همین قضیه به تردیدش اضافه میکرد. اما حتی از قبل هم غمگین‌تر شد و زمزمه کرد "هیچوقت بهم نگفتی دوستم داری. هیچوقت نگفتی از ته قلبت عاشقمی که بتونم بهت وصل بشم. چرا الان؟ فکر نمیکنی برای گفتنش دیر شده؟"

"دیر شده؟ شاید چون خبر نداری من میخواستم بهت..." تهیونگ برای اولین‌بار در بحث کردن مشکل پیدا کرده بود و تقریبا از همون لحظه‌ی اول که جونگکوک از خواب بیدار شد نتونسته بود بدون تته پته کردن حرف بزنه. مکث کوتاهی کرد تا ذهنش رو جمع و جور کنه و آروم‌تر از قبل گفت "باید با هم حرف بزنیم ولی نه اینجا. برگرد خونه وضعیت رو بهت توضیح میدم واقعا همه‌چیز رو خراب کردی."

از دید جونگکوک تهیونگ مطلقا خسته و بی‌انرژی به نظر می‌رسید. چشم‌هاش از همیشه بی‌روح‌تر بودن، ملایمتش رو کم کم داشت کنار می‌گذاشت و این از لحنش مشخص بود. جونگکوک سرش رو تکون داد و گفت "من بر نمی‌گردم. هیچی قرار نیست مثل سابق بشه انتظارت کاملا بیجاست. با بدبختی فرار نکردم که به این راحتیا برگردم به اون جهنم."

زمانیکه آخرین کلمه‌اش رو به زبون آورد تهیونگ در کمال ناباوری بهش خیره شد و برای مدت کوتاهی به پسر کوچک‌تر زل زد "تو احمقی؟ یا شایدم بیش از حد خودخواهی؟ نمی‌بینی چه گندی به رابطه‌ی لعنتیمون زدی؟ حتی برات اهمیتی نداره چندبار بهت ابراز علاقه کنم... " حرفش قطع شد و به چهره‌ی بغض کرده‌ی جونگکوک نگاه کرد. پسر بزرگ‌تر کاملا بی‌تاب و آزرده شده بود و با لحن پایینی ادامه داد "تو فقط دنبال اینی ازم دور بشی. این یه بهونه‌ی خوب برای اینه که ازم فاصله بگیری چون ازم خسته شدی. احمق منم نه تو."

"برای چی اومدی اینجا؟ مگه نیومدی منو برگردونی خونه؟ چرا فقط سعی نمیکنی همه‌چیز رو درست کنی؟ " اشک‌هاش روی صورتش جاری شدن و پاکشون کرد تا رقت‌انگیز به نظر نرسه "چرا همش میگی گند زدم فکر نمیکنی اونیکه گند زده خودتی؟ فقط بلدی تقصیرا رو بندازی گردن من درحالیکه کنترلِ زندگیم و حتی نفس کشیدنم دست تو بوده."

"همه‌چیز فرق کرد. من فرق کردم بخاطر تو. از یه هیولای بی‌مغز که حتی با یه محبت ساده غریبه بود تبدیل شدم به عاشقی که یه عزیزم بهم می‌گفتی می‌پریدم رو ابرای آسمون." تهیونگ پوزخند زد انگار خودشم باورش نمیشد حرفاش کاملا حقیقت داشتن. سکوت کوتاه و پر تنشی بینشون حکم‌فرما شد و جونگکوک فقط فرصت میکرد اشک‌هاش رو فین فین‌کنان پاک کنه چون قابلیت کنترل کردنشون رو نداشت و پیوسته روی گونه‌هاش جاری میشدن.

تهیونگ ادامه داد "چرا نیومدی باهام حرف بزنی؟ مگه نگفتی من مکان امنتم؟ تکیه گاهتم، کنار من خوشحالی. همه‌ی اون کلماتِ قشنگ رو یادمه و اطمینان زیادی به آینده پیدا کردم و همون لحظه مطمئن شدم میخوام باقی عمرم رو کنار تو بگذرونم." مکث کوتاهی کرد و صداش به زمزمه‌ی سردی شباهت داشت. "اما بعد ناپدید شدی. تو این 20 سال هیچوقت تا این اندازه نترسیده بودم. میدونی از چی ترسیدم؟ فقط فکر کردن به اینکه دیگه نتونم ببینمت باعث شد عقلمو از دست بدم و با دیدن اون اتاق خالی حتی یادم رفت چطور نفس بکشم. تو میدونی من آخرین‌بار چه زمانی این احساس رو تجربه کردم. "

جونگکوک به زمین نگاه میکرد، در سکوت اشک می‌ریخت و به حرف‌های تهیونگ گوش میداد اما وقتی سکوتش طولانی شد، تهیونگ پرسید"چرا حرف نمیزنی؟ واقعا مشکلت همینه؟ ازم خسته شدی؟"

"تو واقعا عجیبی." جونگکوک سر تکون داد، صورتش رو پاک کرد و همچنان نمیخواست بهش نگاه کنه. "همه‌چیز برام مشخص بود بی‌دلیل فرار نکردم. از همون روز اولی که منو بردی تو اون عمارت یه قصد و هدفی برای اینکارت داشتی و هیچوقت بهم نگفتی میخوای باهام چیکار کنی." سرش رو بلند کرد و از ته قلبش امیدوار بود امضای پای قرارداد جعلی بوده باشه و فقط برای گول زدنش اون نامه و قرارداد رو فرستاده باشن. "واقعا... اینکارو کردی؟ منو به عموت فروختی؟ خواهش میکنم راستش رو بگو چون اوضاع از این بدتر نمیشه."

تهیونگ زمزمه کرد "اون لعنتی مال هفت ماه پیشه..."

"کردی یا نکردی؟ فقط جوابمو بده."

قبل از پاسخ دادن به تردید افتاد و برای یک لحظه به نظر می‌رسید نمیخواست جوابی بهش بده ولی بعد تایید کرد و سر تکون داد "کردم. البته که بی‌هدف نیاوردمت پیش خودم ولی مال هفت ماه پیشه."

"امیدوار بودم حقیقت نداشته باشه..." جونگکوک دستش رو جلوی دهانش گذاشت تا صدای گریه‌اش بلند نشه و از زیر دستش بریده بریده ادامه داد "اگه میگفتی دروغه باور میکردم. هیچ نمیدونی چقد برام دردناکه..."

"چرا؟ چرا جونگکوک؟ مگه تو نمیدونستی من بی‌دلیل نیاوردمت پیش خودم پس چرا جوری رفتار میکنی که انگار همین دیروز اون قرارداد رو بستم؟ نمیشنوی چی دارم میگم؟ نمیدونم چندمین باره تکرارش میکنم ولی اون، قرارداد، مال، هفت، ماه، پیشه." با تاکید تکرار کرد و زمانیکه گریه‌های جونگکوک ادامه پیدا کردن دست لرزانش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و کاغذی رو بیرون آورد. تخت رو دور زد که مقابل جونگکوک قرار بگیره و کاغذ رو جلوش گرفت "من خیلی پیش لغوش کردم. چطور میتونم بعد از همه‌ی اون اتفاقا به راحتی بدمت به کسی که مطمئنم یه روز دستم به خون کثیفش آلوده میشه. اوضاع مرتبه جات پیش من امنه. تنهاکاری که بعد از پیدا کردنش باید میکردی صحبت کردن با من بود."

جونگکوک سرش رو بلند کرد، به کاغذ نگاه کرد و صحبت‌های تهیونگ تا حدودی باعث شد قلبش گرم بشه اما همچنان تردید و غم زیادی از چشم‌های مرطوبش دیده میشد. لب‌هاش می‌لرزید و با دقت به نوشته‌هاش خیره شد انگار مرگ و زندگیش بهش بستگی داشت و زیرلب گفت"چرا... هیچوقت در موردش باهام صحبت نکردی؟ کِی فسخش کردی؟ حتما زمان کمی ازش می‌گذره. "

"گفتم که. همون موقع وقتی ازت خواستم باهات وارد رابطه بشم و تو بهم جواب منفی دادی." تهیونگ به قرارداد نگاه کرد و ادامه داد "فردا صبحش بعد از اینکه گل و یادداشت رو برات گذاشتم فورا این لعنتی رو نوشتم و امضاش کردم فقط مونده بود امضای هالند. باهاش تماس گرفتم و گفتم قرارداد از سمت من لغو شده و فقط مونده امضای خودش و اونم طبق انتظارم عصبانی شد. بهم گفت هیچوقت امضاش نمیکنه و باید بخاطر لغو کردنش غرامت بدم."

"غرامت؟"

"در ازای لغو قرارداد باید بهش پول میدادم. البته این موضوع دو طرفه بود یعنی اگه اونم لغوش میکرد باید بهم غرامت میداد. من هیچ مشکلی باهاش نداشتم بهش گفتم تا دلار آخرشو میدم."

جونگکوک دماغش رو بالا کشید و کاغذ رو از دست تهیونگ گرفت تا بهتر بهش نگاه کنه و تهیونگ با دیدن مظلومیتش لبخند زد. "انتظار نداشتم بیاد نیویورک ولی بعدش اومد و سعی کرد رابطه‌ی بینمون رو درست کنه که همه‌چیز مثل هفت ماه پیش بشه. اما مشخصا قبول نکردم و حتی بخاطرش تهدیدم کرد و گفت عواقبش رو می‌بینم. فکر نمیکردم چرت و پرتاش رو عملی کنه و مستقیم تو رو نشونه بگیره."

جونگکوک با تردید پرسید "هنوز امضاش نکرده؟ اگه امضاش نکرده پس چطور لغو شده..."

" قرارداد از سمت من نوشته شد. من پیشنهادش رو دادم و من بودم که سعی کردم رابطمون محکم بشه. بنابراین مفاد قرارداد رو تنظیم کردم و هالند هیچ مشکلی باهاشون نداشت به‌هرحال هیچ جوره ضرر نمیکرد. "تهیونگ به یکی از خطوط اشاره کرد و ادامه داد " هردو طرف به تنهایی توانایی لغو قرارداد را دارند. این یکی از بندهای قرارداد بود که پایین‌تر نوشته شده بود و به نظر میاد مفادش رو برات نفرستادن و فقط با داستان اصلی سعی کردن گولت بزنن. "

جونگکوک غمگین زمزمه کرد "و موفق شدن." برای مدت کوتاهی به قرارداد خیره شد و نمیدونست چرا هنوز احساس ناامنی میکرد. هنوزم با دیدنش احساس بد و شومی بهش دست میاد جوری که قلبش فشرده میشد و به سختی جلوی خودش رو می‌گرفت گریه‌اش رو کنترل کنه. ساعاتی که پشت سر گذاشته بود رو حتی توی کابوس‌هاشم نمی‌دید و از درون احساس خستگی و انزوا میکرد. "چرا در موردش باهام صحبت نکردی؟"

"چون میدونستم چطور واکنش نشون میدی. اما واقعا میخواستم قبل از اینکه دیر بشه بهت بگم. پس فکر کردی چرا یه مدته همش این تیکه کاغذ رو با خودم دارم؟همش منتظر یه فرصت مناسب بودم ولی احساس عجیبی جلومو می‌گرفت " لبخند از لب‌هاش پاک شد و قرارداد رو ازش گرفت و نگاهش رو بهش دوخت "اون موقع که هالند اومد نیویورک میترسیدم باهات صحبت کنه بخاطر همون بود که وقتی اومد ازت خواستم تو اتاقت بمونی. حقیقتا نگران بودم چون حس بدی بهش داشتی و خوشبختانه احساست رو باهام در میون میذاشتی. خوشحالم که غریزه‌ات بهت هشدار میداد ازش فاصله بگیری."

"چرا من؟" جونگکوک دستاش رو گذاشت روی بازوهاش و با ناراحتی پرسید "وقتی اون شب سیسلیا رو کشتی از قبل منو میشناختی؟"

"البته که نه." تهیونگ کاغذ رو گذاشت توی جیبش و دستاش رو روی بازوهاش گذاشت تا به خودش نزدیک‌ترش کنه. "همش تصادفی بود من شدیدا به سرنوشت اعتقاد دارم. ولی..." تهیونگ به چهره‌ی غمگینش خیره شد و تردید زیادی از صدای خسته‌اش حس میشد " ولی وقتی دیدمت میدونستم میخوام باهات چیکار کنم."

جونگکوک نتونست بهش نزدیک بشه و ازش فاصله گرفت. غم و ناامیدی دوباره سراغش اومد و سریعا بغض کرد. "وحشتناکه... چرا میخواستی اینکارو بکنی؟ نمیفهمم درک نمیکنم مگه من اسباب بازی بودم؟"

"باید درک کنی از اون موقع تا الان چیزای زیادی تغییر کرده انکار نمیکنم همه‌چیز با یک هدف مسخره شروع شد. ولی بعدش اوضاع جوری عوض شد که خودمو درحال پرستیدنت پیدا کردم" تیون نمیخواست عقب بکشه و بازهم بهش نزدیک شد که بغلش کنه گرچه جونگکوک ازش فاصله می‌گرفت. "متاسفم میدونم هرچقدر اینو بگم فایده‌ای نداره چون اتفاق افتاده اما قسم میخورم اگه به گذشته برمی‌گشتم و احساس الان رو بهت داشتم هرگز حتی بهش فکر نمیکردم. باید باورم کنی. باورم میکنی مگه نه؟"

جونگکوک هنوز نمیتونست عذرخواهیش رو قبول کنه چون سوالات زیادی توی ذهنش می‌چرخید. "تو این چند ماه میخواستی باهام چیکار کنی؟ چرا... تصمیم گرفتی بعد از هفت ماه منو بدی بهش؟ اصلا چرا من؟ چه فایده‌ای برات داشتم؟"

تهیونگ به چشم‌های مرطوب و اشک آلودش خیره شد و بلافاصله جوابش رو نداد. جونگکوک به وضوح تردید و پشیمانی رو از نگاهش می‌دید و برای یک لحظه از جوابی که قرار بود بشنوه وحشت پیدا کرد. به محض اینکه اون سوال رو پرسید، فقط با دیدنِ حالتِ صورتش قلبش تپشی رو جا انداخت ولی بی‌اختیار برای شنیدنش منتظر موند. اطمینان داشت برای دومین‌بار در اون شب ضربه‌ی روحی دیگه‌ای رو بعد از جوابش تجربه میکرد و احتمالا این‌بار حتی اگه میخواست هم نمیتونست تهیونگ رو ببخشه. برای شنیدنش زیاد منتظر نموند و قبل از اینکه تهیونگ چیزی بگه، اوضاع کاملا تغییر پیدا کرد و مهمان ناخوانده‌ای بهشون اضافه شده بود.

"کبوترای عاشق رو ببین. احساس میکنم بد موقع مزاحم شدم."

صدای تمسخرآمیزی از سمت در اتاق شنیدن و هردوشون همزمان به همون سمت برگشتن. مرد سیاه پوشی که کت و شلوار به تن داشت و لوله‌ی اسلحه رو به سمتشون گرفته بود پوزخند زنان بهشون نگاه میکرد و ادامه داد "ولی متاسفانه باید بگم وقت رفتن رسیده و باید از همدیگه خداحافظی کنید."

"اینجا دقیقا چه خبره؟" تهیونگ بی‌اختیار جونگکوک رو پشت خودش قایم کرد و سردرگم شده بود. "تو دیگه از کدوم جهنم اومدی؟"

"نمیشه اسمش رو جهنم گذاشت." همچنان پوزخند میزد وقتی با اسلحه به جونگکوک اشاره کرد "ولی اون عروسکی که قایم کردی قراره واقعا جهنم رو ببینه. بخاطر همین مجبورم صحیح و سالم ببرمش پیش رئیسم."

تهیونگ هیکلی بزرگ و عضلانی داشت بنابراین به خوبی بدن جونگکوک رو بدون زحمت خاصی پوشش داده بود و پسر کوچک‌تر دست‌هاش رو دید که مشت شدن. "اگه بتونی از روی جسدم رد بشی اون وقت شاید دستت بهش بخوره. پس اون اسلحه‌ی مسخره رو بیار پایین و بگو سگ کدومشونی!؟"

مرد ناشناس با خونسردی جواب داد "زیاد مهم نیست مگه نه؟ به‌هرحال به تو مربوط نیست ما کاری باهات نداریم و اگه خودت تحویلش بدی احتمالا بهت صدمه‌ای نمی‌زنیم."

"مشتاقم بدونم چطور میخوای موفق بشی و ازم بگیریش؟ تو منو میشناسی. خیلی خوب میدونی من کی‌ام مطمئنم رئیست از بابت من بهت هشدار داده. از خونه تا اینجا تعقیبم کردی؟"

"زیادی زرنگی هیچکدوم از ما نمی‌تونیم تعقیبت کنیم. مجبور شدیم یه سری کارا انجام بدیم ولی بازم یه قدم ازمون جلوتر بودی."

جونگکوک سرکی کشید و از شدت ترس پیراهن تهیونگ رو توی دستاش گرفت. مرد، هیکلی چاق و غول‌آسا داشت و فرقی با یک غول نمیکرد و تقریبا هم قد تهیونگ بود. استهزای خاصی از چشم‌های ریز و سیاهش دیده میشد و موهای کمی روی سرش باقی مونده بود. به محض دیدن جونگکوک دوباره پوزخند زد و توجهش بهش جلب شد "چرا خودتو نشون نمیدی عروسک؟ نمیخوام بهت توهین کنم ولی زیادی احمقی. نباید به هیچکس اعتماد کنی چون در آخر فقط ضرر می‌بینی. الانم اومدم با خودم ببرمت و مطمئن باش بدون بردنت از اینجا نمیرم."

تهیونگ دوباره جونگکوک رو پشت خودش پنهان کرد و جوابش رو با لحن هشدارآمیزی داد "همین الان از اینجا گم میشی و پشت سرتم نگاه نمیکنی. به تاخیر انداختنش باعث میشه برای کشتنت مطمئن تر بشم چـون حتی اگه گورتو گم کنی بازم یه روز پیدات میکنم و پوستتو میکَنم. "

"نمیخوای بدونی چطور اومدیم اینجا؟ واقعا براش کنجکاو نیستی؟" از صداش تعجب می‌بارید و جونگکوک دیدی بهش نداشت از اونجایی که شونه های تهیونگ جلوی دیدش رو گرفته بود. جرات نمیکرد از جاش تکون بخوره و به سختی نفس می‌کشید اما حدسی که به ذهنش رسیده بود باعث میشد ترسش بیشتر بشه و باور کردنش براش بی‌اندازه مشکل بود.
تهیونگ کاملا خشمگین و عصبی به نظر می‌رسید "میتونم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده لازم نیست یه خوکِ بی‌مغز که از مرداب بیرون اومده بهم بگه اطرافم چه خبره."

"پس میدونی." توهین‌های تهیونگ رو نادیده گرفت و تمسخرآمیز ادامه داد "هنوزم دیر نشده با اینکه زیر دستت بهمون خیانت کرد ولی ماموریتش رو تقریبا به خوبی انجام داد. برامون فرقی نمیکنه الان تو کدوم سوراخ قایم شده وقتی مستقیم آوردمون اینجا."

"تو سیاهچال منتظرمه. اگه براش کنجکاوی باید بگم به محض اینکه از اینجا برگردم خونه سرشو با دستای خودم از بدن بی‌مصرفش جدا میکنم. همونکاری که قراره با تو بکنم پس به نفعته بزنی به چاک."

اینبار نتونست به تهدیدهای تهیونگ واکنش نشون نده و به تندی گفت "دیگه داری زیادی میری رو اعصابم. ولش کن بیاد پیشم وگرنه بدنتو با گلوله‌هام آبکشی میکنم و قسم میخورم هیچ تردیدی براش ندارم."

"انجامش بده. چرا صبر میکنی برم کنار؟ زیادی احمقی اگه فکر کردی اجازه میدم انگشتت بهش بخوره." تهیونگ در ادامه‌ی حرفش قدم‌هاش رو برداشت که تخت رو دور بزنه و جونگکوک رو همچنان پشت خودش نگه داشته بود. آروم و خونسرد قدم برمیداشت انگار نه انگار یک اسلحه مستقیم به سمتش نشونه رفته بود. "چرا شلیک نمیکنی؟ صاحبت گوشزد کرده بلایی سرم نیاری یا جرات نداری انگشتتو روی ماشه فشار بدی؟"

"سرجات بمون وگرنه هیچ اهمیتی نمیدم کی هستی و قراره بعد از کشتنت چه بلایی سرم بیاد." صداش تقریبا می‌لرزید و تردید داشت.

جونگکوک از موقعیتشون متنفر بود و هیچ نمیدونست چیکار باید بکنه چون مطلقا هیچکاری از دستش برنمی اومد تا خودشون رو نجات بده. قلبش فقط با فکر کردن به خیانت ایان توی سینه‌اش می‌سوخت و تلاش زیادی میکرد جلوی ریختن اشک‌هاش رو بگیره اما اون شب فشار زیادی رو تحمل کرده بود و داشت از پا در می‌اومد. تنها کاری که از دستش می‌اومد در سکوت گریه کردن و تکیه دادنِ سرش به شونه‌ی پهن تهیونگ بود درحالیکه پیراهنش رو توی دستاش می‌فشرد و همراهیش میکرد. در اون موقعیت هیچ چاره‌ای به جز اعتماد کردن و چسپیدن به تهیونگ نداشت به این امید که از دردسر جدید و وحشتناکی که گریبان‌گیرشون شده بود نجات پیدا کنن.

تهیونگ نزدیک شدن رو ادامه داد و درست مقابل لوله‌ی اسلحه ایستاد. حالت بدنش این احساس رو به جونگکوک القا کرد که هرلحظه‌ آماده‌ی حمله کردن بود و متاسفانه کلت کمریش رو برخلاف همیشه به همراه نداشت. "نمیخوای بهم شلیک کنی؟ نمیتونم از این بیشتر نزدیک بشم پس فرصت رو از دست نده. ولی مطمئنم اینکارو نمیکنی چون حکم مرگ خودتو امضا میکنی."

"نباید انقد با اطمینان حرف بزنی وقتی همه‌ی رئسای اون بیرون از خداشونه سر به تنت نباشه. از کجا معلوم شاید با کشتنت یه جایزه‌ی تپل بهم بدن." صداش انباشته از حرص و عصبانیت بود. "شایدم اجازه بدن یه گاز کوچولو به اون خوراکی خوشمزه که پشتت قایم کردی بزنم. البته بعد از اینکه رئیسم خودش حسابی ازش سیر بشه."

در واکنش به حرفای اون مرد، بدن تهیونگ خشک و شق و رق مثل سنگ سخت شد و صداش مثل زمزمه‌ای زهرآلود در هوا چرخید " قسم میخورم حتی اگه منو بکشی از جهنم برمیگردم و همتونو سلاخی میکنم. میتونم از خود شیطان بی‌رحم‌تر باشم. حالا اگه جرات داری دستتو برای گرفتنش دراز کن تا بفهمی چه بلایی سرت میارم."

جونگکوک از شدت ترس می‌لرزید و تمام بدنش از عرق سردی پوشیده شده بود طوری که لباس‌هاش به بدنش می‌چسپیدن. چشم‌هاش رو بسته بود تا کابوسی که اتفاق می‌افتاد رو نادیده بگیره و دلش میخواست گوش‌هاشم بگیره اما دوست نداشت مثل یک بچه‌ی ترسو به نظر برسه.

قبل از اینکه اون مرد حتی فرصت کنه حرکتی ازش سر بزنه، صدای قدم‌های جدیدی از پذیرایی شنیده شد و به نظر می‌رسید شخص دومی داشت بهشون اضافه میشد. پسرک تقریبا مطمئن بود این شخص جدید برای کمک کردن به خودشون اونجا حضور نداشت و غریزه‌اش بهش می‌گفت خیلی بیشتر از قبل به دردسر افتاده بودن. خودش رو کنترل کرد از جاش تکون نخوره و پشت تهیونگ بمونه چون اونجا امنیت بیشتری براش داشت ولی طولی نکشید که ناگهان پسر بزرگ‌تر حالت بدنش رو تغییر داد و در یک حرکت اسلحه رو از دستش بیرون کشید. برای اینکار زحمت زیادی نکشید و فقط هردو دستش رو همزمان بالا برد، مچش رو گرفت و با دست دیگه‌اش اسلحه رو چنگ زد اما قدرت زیادی نیاز بود که موفق بشه و سرعتش باعث شد چند ثانیه بعد اسلحه توی دستای تهیونگ باشه.

صدای قدم‌ها و نزدیک شدنِ شخص جدید باعث شد حواس همه به جز تهیونگ پرت بشه و از این فرصت کوتاه به بهترین نحو ممکن استفاده کرده بود. در این بین، جونگکوک فقط چند ثانیه فرصت کرد صحنه‌ی مقابلش رو ببینه و زمانیکه پسر بزرگ‌تر اسلحه رو گرفت، چهره‌ی اون مرد انباشته از وحشت و ناباوری بود و هیچکاری برای پس گرفتنش نتونست انجام بده.
تهیونگ دست آزادش رو پشتش برد تا جونگکوک رو همونجا نگه داره و اجازه نده تکون بخوره به همین خاطر همه‌چیز تا حدودی عوض شد. "زیادی کندی باید رو خودت کار کنی."

"اون لعنتی رو پس بده عوضی چه غلطی داری میکنی..."

شروع به اعتراض کرد و جونگکوک فقط صدای عصبانیش رو می‌شنید که انگار میخواست فحش‌های بدتری ردیف کنه و تقریبا یکباره قطع شد. تهیونگ یقه‌اش رو کشید، قبل از اینکه مهمون ناخونده‌اشون وارد اتاق بشه به خودش چسپوندش و لوله‌ی اسلحه رو به سرش فشار داد درحالیکه فقط چند سانتی متر از جاش تکون خورده بود. "از جات تکون نخور چون خیلی مشتاقم همین الان بفرستمت جهنم ولی فعلا باهات کار دارم."

لحظاتی بعد شخص جدید وارد اتاق شد و صدای قدم‌هاش درست جلوی در قطع شد. جونگکوک از کنار بدن تهیونگ سرکی کشید تا همه‌چیز رو ببینه و مرد تازه وارد از دیدن صحنه‌ی مقابلش متعجب و ناباور بود. برای مدت کوتاهی به همکارش که بین دستای تهیونگ گیر افتاده بود خیره شد و پرسید "فقط چند دقیقه تنهات گذاشتم و اجازه دادم تنهایی بیای بالا."

همکارش حتی جرات نداشت تلاش کنه آزاد بشه چون اسلحه مستقیم روی سرش بود. "چرت و پرت نگو انتظار نداشتم این حروم زاده اومده باشه فکر کردم تنهاست."

"ولی تنها نبود و من قراره هردوتونو بفرستم جهنم" تهیونگ با لحن تمسخرآمیزی گفت و تهدید کرد "نظرت چیه بکشی کنار تا پسرم بره پایین و سوار ماشینم بشه؟ تو که دلت نمیخواد مغز رفیقتو بپاشم رو دیوار؟"

"برام اهمیتی نداره چه بلایی سر اون احمق میاری."
عصبانیت جاش رو به تعجب داد و از کلماتش هیچ تردیدی حس نمیشد. اسلحه‌اش رو بالا گرفت، به سمت تهیونگ نشونه رفت و جونگکوک مجبور شد سریعا سرش رو کنار بکشه گرچه از شدت نگرانی داشت بالا میاورد ولی برای حرف زدن اصلا موقعیت مناسبی نبود. دلش میخواست به تهیونگ بگه نباید بخاطرش جون خودش رو به خطر می‌انداخت و هر ریسکی رو در جهتِ نجات دادنش می‌پذیرفت.

"پس واقعا برات اهمیتی نداره اگه همین الان انگشتمو روی ماشه فشار بدم و بفرستمش اون دنیا؟" تهیونگ به چالش کشیدش.

"من فقط یک هدف دارم و اون بردنِ پسری به اسم جئون جونگکوک پیش رئیسمه. میدونم پشتت قایم شده و کور نیستم میتونم ببینم اینجاست پس تحویلش بده تا کسی صدمه نبینه."

"شاید باورت نشه ولی دوستت دقیقا همین حرفا رو بهم گفت و الان برای مردن انتظار میکشه."

"اگه پسره رو بهم ندی اول یه گلوله تو مغزت خالی میکنم و بعدش از روی جسدت رد میشم و پسره رو با خودم میبرم. انتخاب با توعه. یا بدش بهم یا مجبور میشم از اسلحه‌ام استفاده کنم."

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و تهیونگ پرسید "برای آخرین‌بار میگم. برو کنار تا جونگکوک بره بیرون وگرنه برای شلیک کردن تردید نمیکنم."

قبل از اینکه مرد مسلح پاسخ بده، همکارش تقریبا التماس کنان خواهش کرد. "نباید همچین کاری بکنی فقط برو پایین و به بقیه خبر بده بیان اینجا قبل از اینکه زیاد دور بشن میتونیم اوضاع رو به نفع خودمون تغییر بدیم."

تهیونگ ترغیبش کرد "به حرفش گوش بده که هردوتون زنده بمونید."

"من سر حرفم می‌مونم. برام مهم نیست چه بلایی سرش میاد اون حتی شخص مهمی نیست که بخوام ماموریت رو بخاطرش خراب کنم. اگه پسره رو با خودم نبرم رئیسم نمیذاره طلوع خورشید رو ببینم پس فقط ماموریتم برام اهمیت داره."

قبل از اینکه حرفش به اتمام برسه و جمله‌اش رو به انتها برسونه، ابتدا صدای کلیک مانند کوچکی شنیده شد و یک لحظه بعد خون قرمز رنگی روی دیوار سمت چپشون پاشیده شد. مرد بیچاره حتی فرصت نکرد قبل از مردن برای نجات پیدا کردن التماس کنه و جونگکوک برای کشتنش یک ثانیه رو هدر نداد. جونگکوک وحشت زده و لرزان نگاهش رو به دیواری دوخت که خون تا سقف روش پاشیده شده بود و هرلحظه بیشتر مطمئن میشد توی کابوس‌هاش زندگی میکرد. صدای افتادنِ جسم سنگینی شنیده شد و تهیونگ به محض اینکه هیکلش رو رها کرد، اسلحه رو بالا برد و با آرامش گفت "الان چطور؟ نمیخوای بری کنار؟"

"فقط یه مزاحم از بین رفت. نظرم تغییر نکرده."

"همونطور که تو اهمیتی به اون احمق ندادی منم اهمیتی به خودم نمیدم." تهیونگ بدون تردید حرف میزد و با جدیت ادامه داد " اگه لازم باشه برای بیرون رفتنش از اینجا خودمو قربانی میکنم اما نمیذارم دستت بهش بخوره. بهم شلیک کن ولی من بلافاصله نمیمیرم در عوض قبل از اینکه برم جهنم تو رو هم با خودم میبرم."

مرد مسلح در جواب گفت "فقط کافیه به سرت شلیک کنم..."

"مهم نیست چقد زمان‌بندی یا نشونه گیریت خوب باشه بازم نمیتونی منو برای رسیدن به جونگکوک از پا در بیاری چون خودتم بلافاصله بعدش میمیری. فکر میکنی کشتنِ کیم تهیونگ و رسیدن به معشوقه‌اش به همین راحتیاست؟"

اینبار صداش کمی تردید آمیز به گوش می‌رسید"اون پسره رو بهم بده وگرنه هر اتفاقی بی‌افته بعدا پشیمون میشی. مطمئن باش آدمی نیستم که رئیسم منو از روی هوا برای چنین ماموریتی فرستاده باشه. "

"اینجوریاست؟" سکوت کوتاهی برقرار شد و جدی‌تر از قبل گفت "گمشو کنار جونگکوک بتونه بره بیرون. خسته‌ام، برای بازی کردن وقت ندارم و حسابی حوصله‌امو سر بردی. مطمئن باش اجازه نمیدم دستت بهش بخوره پس بکش عقب."

"این اتفاق نمی‌افته بذار خیالتو راحت کنم. یا میمیرم یا می‌برمش."

تهیونگ لوله‌ی تفنگ رو فقط چند سانتی متر جابه جا کرد و بدون اینکه تردید کنه ماشه رو فشار داد. تصور میکرد از شخص مقابلش برای شلیک کردن سریع‌تر عمل کرد ولی کاملا در اشتباه بود و یک لحظه بعد از فشار دادن ماشه، دو صدای شلیک تقریبا به صورت همزمان توی اتاق پیچید. دستش به سمتی خم شد، اسلحه از بین انگشتاش سر خورد و درحالیکه هنوز نتونسته بود اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنه سوزش عمیقی رو در بازوش حس کرد. ذهنش همیشه سریع‌تر از حرکاتش عمل میکرد و خیلی خوب میدونست چه اتفاقی رخ داده بود ولی بیشتر از اینکه احساس درد بکنه، ترس و وحشت برای دومین‌بار در اونشب بر وجودش مستولی شد.
زیرلب فحش داد و نگاه مبهوتش رو از اسلحه‌اش برداشت که روی زمین افتاده بود و همزمان با عقب رفتنش نگاهش رو بالا گرفت. در اون موقعیت هیچکدومشون اسلحه نداشتن و بازوی زخمیش رو با دست دیگه‌اش فشار میداد و به در اتاق تکیه زده بود اما نگاهش رو از تهیونگ برنداشت.

جونگکوک تمام این اتفاقات رو می‌دید و زمانیکه بازوی خونی تهیونگ رو دید نفسش در سینه حبس شد. به خونی که روی پیراهن سفیدش لحظه لحظه بیشتر میشد چشم دوخت و زمزمه کرد "تیر خوردی... خدای من....تیر خوردی داری خون ریزی میکنی..."

تهیونگ توجهی به نگرانیش نشون نداد و به سمتی هولش داد که از خودش دورش کنه. مشخصا درد می‌کشید ولی مصمم‌تر از قبل به نظر می‌رسید و بهش دستور داد "ازم فاصله بگیر برو یه جایی قایم شو نباید نزدیکم باشی."

"خواهش میکنم... نباید خودتو بخاطر من به خطر بندازی ممکنه بلای بدتری سرت بیاد." جونگکوک به هیچ عنوان دلش نمیخواست ازش جدا بشه و از اینکه مجبورش میکرد ازش فاصله بگیره حسی مثل سرمای زمستان براش تداعی میشد.

اما تهیونگ توجهش رو از مردی که به سمتشون می‌اومد برنداشت و دوباره دستور داد "الان وقت بحث کردن نیست. نمیتونم بذارم بری بیرون ممکنه آدمای بیشتری اونجا باشن. فقط منتظرم بمون و جایی نرو."

"قرار نیست هیچکدومتون جایی برید. نباید در این مورد خوشبین باشید." پوزخندی زد و گرچه بازوش به شدت خونریزی میکرد بازهم راهش رو بدون مشکل خاصی ادامه میداد. وقتی از روی جسدِ دوستش رد شد، اسلحه‌ای که روی زمین افتاده بود رو برداشت و دست لرزانش رو همراه اسلحه بلند کرد که به سمت تهیونگ نشونه بره. در همون حین، جونگکوک کمی دورتر ایستاده بود و با چشم‌های پر از وحشتش به صحنه‌ی مقابل نگاه میکرد. تهیونگ هولش داده بود ازش دور بشه و از اون موقعیت فاصله بگیره تا صدمه نبینه و پسر کوچک‌تر میدونست نباید خودش رو بهشون نزدیک میکرد چون احتمالا فقط حواس تهیونگ با اینکارش پرت میشد. اما نمیتونست بی‌حرکت بمونه و کاری نکنه چون حالا برخلاف قبل تمرکز کسی روش نبود و اگه کاری انجام میداد هیچکس جلوش رو نمی‌گرفت.

ولی جونگکوک در تمام طول عمرش از اسلحه یا باقی وسایل آسیب زننده استفاده نکرده بود و حتی فکر کردن بهش می‌ترسوندش. جوری که تهیونگ از قسمت بازو خونریزی میکرد و یک اسلحه به سمتش نشونه رفته بود باعث میشد بخواد بپره و اسلحه‌ای که درست توی درگاه افتاده بود رو برداره اما اون مرد سد راهش بود و امکان داشت لوله‌ی تفنگ رو به سمتش نشونه بره و شلیک کنه. جونگکوک نمیخواست احمقانه و از روی هیجان عمل کنه چون اگه دست از پا خطا میکرد هرلحظه ممکن بود همه‌چیز رو خراب بشه.

نگاه کردن به تهیونگ در اون وضعیت کار سختی بود و تحملش رو نداشت در چنین شرایطِ خطرناکی بهش نگاه کنه. با اینحال برخلاف خودش تهیونگ توجهی به اسلحه‌ای که به سمتش نشونه رفته بود نشون نمیداد و زمانیکه تهدید کنان بهش نزدیک شد، مردِ سیاه پوش تصور میکرد تهیونگ جراتی برای حمله کردن نداشت بنابراین بخاطر اسلحه‌اش اعتماد به نفس زیادی از چهره‌اش دیده میشد.

"نمیخوای بازم جوابمو بدی؟ شاید بالاخره عقلت سرجاش اومد و فهمیدی نباید زود نتیجه گیری کنی" انگشتش روی ماشه بود و مطلقا انتظار این رو نداشت چیزی تغییر کنه. لوله‌اش رو به سینه‌اش فشار میداد، عقب می‌روندش و بهش نزدیک میشد بدون اینکه حالت‌های تهیونگ رو جدی بگیره و نگاه مصممش رو ببینه. به همین خاطر وقتی اتفاقات بعد در عرض چند ثانیه افتادن مطلقا هیچکاری از دستش بر نیومد و خودش در یک موقعیت جدید پیدا کرد. هنگامیکه اسلحه رو به سینه‌اش فشار میداد، تهیونگ دستش رو گرفت، با گرفتن یقه‌اش به دیوار کوبیدش و مچش رو فشار داد تا اسلحه از دستش بی‌افته و به هیچ عنوان نتونست کار خاصی در جهتِ ضربه زدن به تهیونگ انجام بده.

قدرت بدنیش مشخصا از اون مرد بیشتر بود بنابراین فقط یک فشار کوچک کافی بود که اسلحه از بین انگشتاش سر بخوره و سر و صداکنان روی زمین بی‌افته. از شدت عصبانیت غرید و قبل از اینکه بتونه از خودش دفاع کنه، تهیونگ با گرفتن سرش خمش کرد و زانوش رو بیرحمانه به پیشانیش کوبید. از بازوی زخمیش همچنان خون جاری بود و پیراهنش لحظه لحظه بیشتر قرمز میشد ولی طوری حمله میکرد و ضربه میزد که انگار هیچ اتفاقی براش رخ نداده بود. خشم و عصبانیت تنها احساساتی بودن که از چهره‌اش دیده میشد و اجازه نداد بعد از ضربه‌ای که بهش زد روی زمین بی‌افته و موهاش رو چنگ زد. احتمالا اگه تهیونگ نمی‌گرفتش گیج و منگ روی زمین می‌افتاد و تا چند روز بلند نمیشد.

موهاش رو کشید و سرش رو عقب برد که به صورتش نگاه کنه و پرسید "میخوای بیشتر کتک بخوری یا همینقد برات کافیه؟ بهت گفته بودم بکش عقب و گورتو گم کن."

"تا وقتی... منو نکشتی با اطمینان حرف نزن..." صداش به زحمت شنیده میشد و دستش رو برد تا موهاش رو آزاد کنه گرچه قدرت کافی برای اینکار نداشت. گیج و سست روی زانوهاش افتاده بود و کلماتش رو به سختی کنار هم می‌گذاشت.

"البته که می‌کشمت. ولی کشتنت رو با هدر دادن یه گلوله انجام نمیدم. باید آروم و دردناک بمیری." گردنش رو گرفت و درحالیکه از شدت عصبانیت قدرت بدنیش حتی دوبرابر شده بود فشارش داد و انگشتاش رو دور گردنش قفل کرد. بی‌مهابا راه تنفسیش رو یکباره بست و به چشم‌های وحشت زده‌اش خیره شد که دودو میزد"باید آروم آروم بمیری. شانس آوردی علاقه‌ای به بردنت ندارم وگرنه جاهایی رو می‌دیدی که از کابوس‌هاتم وحشتناک‌ترن. طوری شکنجه‌ات میدادم که حتی بعد از مرگ هم ازم بترسی و تا ابد تو جهنم قایم بشی."

"انقد... خوشبین نباش.... قبلا هم... اینو گفتم." خس خس کنان کلماتش رو به زبون آورد و به دست تهیونگ چنگ زد "قرار نیست... جون سالم... به در ببری."

"اونیکه جون سالم به در نمیبره من نیستم. نکنه بخاطر لگدی که بهت زدم عقلتو از دست دادی؟ کدوم یکی از ما روی زمین زانو زده و تا چند دقیقه‌ی دیگه در اوج رذالت نفسش قطع میشه؟"

"تا لحظه‌ی آخر...نباید... اطمینان داشته باشی..." نفس کوتاهی کشید و صورتش داشت کبود میشد. با چنگ و دندان برای نجات پیدا کردن تقلا میکرد و تمام توانش رو به کار میبرد دست تهیونگ رو از گردنش فاصله بده درحینی که سینه‌اش خس خس میکرد. "مگه... تو خواب ببینی... از اینجا بری...."

"اینطور فکر میکنی؟" فشار دستش رو در ادامه بیشتر کرد و خشمش هم در واکنش به خزعبلاتی که می‌شنید افزایش یافته بود. توجهی نشون نمیداد فشار دستش چطور باعث میشد گردنش در مرز شکستن قرار بگیره و از بین دندون‌هاش ادامه داد "مشتاقم بدونم چطور میخوای خودتو نجات بدی و منو اینجا ول کنی؟ تا چند دقیقه‌ی دیگه با این دنیا خداحافظی میکنی و میری پیش دوست عزیزت که همین الان جلوی چشمات کشتمش."

"تو... حروم... زاده...." به سختی تلاش کرد دوباره حرف بزنه ولی فشاری که به گردنش وارد میشد توانش رو گرفته بود. صورتش به کبودی میزد، چشم‌هاش از حدقه بیرون زدن، نفس‌هاش کاملا قطع شدن و تمام بدنش انباشته از زجری بود که می‌کشید. اگه تا یک دقیقه‌ی دیگه در همون حالت می‌موند و گردنش فشرده میشد بی‌شک روحش از بدنش پر می‌کشید و در عرض مدت کوتاهی می‌مرد. تهیونگ هم این موضوع رو میدونست به همین خاطر فشار دستش رو هرلحظه بیشتر میکرد و بازوی خونیش در اثر این فشار می‌لرزید و خون بیشتری ازش می‌رفت اما مطلقا اهمیتی به خودش نمیداد.

"یا میمیرم....یا....می‌برمش..." فقط یک نفس براش باقی مونده بود و نگاهش به چهره‌ی خشمگینی که بالای سرش به خفه شدنش نگاه میکرد خیره شد. دست لرزانش از ناکجا آباد به سمت پهلوی تهیونگ بالا رفت، دست دیگه‌اش همچنان روی دستی قرار داشت که گردنش رو فشار میداد و زمانیکه بین مرگ و زندگی می‌جنگید، تمام انرژی و قدرتش رو جمع کرد.

جونگکوک فقط برقی رو دید که لحظه‌ای زیر نور لامپ درخشید و بلافاصله قلبش ضربانی رو جا انداخت. پسرک نتونست سریع عمل کنه و قدمی به جلو برداشت تا جلوی فاجعه‌ای که قرار بود رخ بده رو بگیره اما حتی اگه به سرعت برق خودش رو میرسوند هم فایده‌ای نداشت. مات و مبهوت شاهد بود که چطور چاقو رو بالا برد، در یک لحظه داخل پهلوش فرو رفت و تا دسته درون بدنش جا خوش کرد.

برای اولین‌بار در اون شب تهیونگ نفس کشیدن رو فراموش کرد و سرجاش خشکش زد. به قدری از اتفاقی که رخ داد متعجب و مبهوت شده بود که غافلگیر شدنش قبل از سوزش و درد کشیدن رخ داد و نمیتونست به سرعت باورش کنه. دستش دور گردنش شل شد، نگاهش به چاقویی افتاد که فقط دسته‌ی سیاه رنگش دیده میشد و باقیش در پهلوش فرو رفته بود. هرگز تصورش رو نمیکرد مردی که در یک قدمی مرگ قرار گرفته بود چنین چاقویی رو بدون اینکه متوجهش بشه پیدا کنه و با همون نیروی اندک درون پهلوش فرو ببره. این غافلگیر شدنش باعث شد همه‌چیز در عرض مدت کوتاهی تغییر کنه و گرچه دلش میخواست موقعیتش رو حفظ کنه ولی خواستن اهمیتی نداشت وقتی توانی براش باقی نمونده بود.

"بهت گفتم..." مچ دستش رو گرفت، از گردن خودش فاصله داد و چاقو رو به آهستگی از پهلوش بیرون کشید. "خوشبین نباش." حرکات بعدیش قابل پیشبینی نبودن خصوصا برای تهیونگ که حالا درد رو احساس میکرد و ذره ذره افزایش می‌یافت. خون زیادی رو از دست داده بود و گرچه زخمش کاملا عمیق به نظر می‌رسید ولی اگه فقط سریع‌تر به خودش می‌اومد شاید به طرز معجزه‌آسایی موفق میشد دوباره بهش چیره بشه. بخاطر خم شدنش و دردی که با پوست و استخوانش حس میکرد، فقط چند ثانیه غفلت کافی بود تا دسته‌ی چاقوش رو به جایی درست پشت گوشش بکوبه و همون ضربه برای سقوط کردنش کافی بود.

حتی اون ضربه‌ی سنگین و مهلک هم سریعا روی تهیونگ تاثیر نگذاشت و گیج و سست ابتدا روی زمین زانو زد. دستش رو بی‌اختیار روی زخمش فشار داد که بیشتر از اون خون‌ریزی نکنه، درد توصیف‌ناپذیری رو پشت گوشش حس میکرد و نفس‌هاش منقطع شدن. ضربه‌ی تیزی که به سرش وارد شد تمرکزش رو تقریبا به صورت کامل ازش گرفت و قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد، حریفش از جاش بلند شده بود.
نفس نفس میزد و پیروزی از تک تک اجزای صورتش دیده میشد. چاقو رو توی دستش فشرد، پوزخندی زد و برای سقوط نهایی لگد محکمی به یک طرف صورتش وارد کرد طوری که احتمالا اگه بخاطر بنیه‌ی سالمش نبود گردنش می‌شکست.

"گفته بودم انقد به خودت مطمئن نباش." روی زمین تف انداخت و ادامه داد "قراره با معشوقه‌ات از اینجا برم و بالاخره پاداشمو بگیرم. حیف که نمیتونی ببینی قراره چقد بهش خوش بگذره ولی شاید رئیسم سخاوت به خرج بده و چندتا عکس از میزبانی کردنش بفرسته."

همون لگدی که به سرش وارد کرد باعث شد تقریبا بلافاصله از هوش بره و بدنِ سنگینش روی زمین افتاد. به نظر می‌رسید جملات آخرش رو نشنید و انقباض بدنش تا لحظات آخر نشون میداد برای به هوش موندن تقلا میکرد ولی کافی نبود چون در عرض چند ثانیه سرش از دو سمت ضربه دیده بود. خون مانند جویباری روان از زخم‌هاش بیرون می‌ریخت و زخمِ پهلوش حتی از زخم بازوش هم عمیق‌تر به نظر می‌رسید. احتمالا اگه تا دو ساعتِ دیگه همونجا می‌موند و بهش رسیدگی نمیشد از شدت خون‌ریزی آخرین نفس‌هاش رو می‌کشید و جونگکوک درست همون لحظه‌ای که تهیونگ چاقو خورد توانایی حرکت کردن و واکنش نشون دادن رو از دست داد.

همه‌چیز رو می‌دید و بیشتر و بیشتر در وحشت و سرما فرو میرفت. روح و قلبش با دیدنِ صحنه‌ی مقابلش خراشیده شد و فقط زمانیکه اون مرد روی پاهاش ایستاد، ذهنش به کار افتاد. باید کاری میکرد. اگه همون لحظه از در بیرون نمیرفت و فرار نمیکرد معلوم نبود به کدوم خراب شده‌ای میبردش و چه بلاهایی سرش می‌اومد. اگه بهش صدمه میزد؟ اگه به سرعت میرفت و اسلحه‌ای که روی زمین افتاده بود رو برمیداشت و بهش شلیک میکرد میتونست نجات پیدا کنه؟ انتقام تهیونگ رو می‌گرفت؟ یا فقط مثل آدم‌های مسخ شده اونجا می‌ایستاد و رقت انگیزانه در غم و اندوه برای رسیدن به سرنوشتش انتظار می‌کشید؟

گرچه نمیتونست نگاهش رو از بدنِ بیهوش تهیونگ بگیره و هراس رو از خودش دور کنه ولی وقت تلف کردن فقط به ضرر خودش بود. نباید توجهش رو جلب میکرد و هدفش، تنها به دویدن و چنگ زدن به اسلحه‌ای ختم میشد که روی زمین افتاده بود. با اینحال درست لحظه‌ای که قدمی به جلو برداشت، نگاهش روی پسرک میخ شد و توجهش رو تمام و کمال از تهیونگ برداشت. چرخید، پوزخندش عمیق‌تر شد و حالت بدنش نشون میداد به هیچ عنوان برای گرفتنش تردیدی حس نمیکرد. "اینجا رو ببین. بالاخره تنها شدیم و میتونیم با هم بریم بیرون. مطمئنم بخاطرش هیجان داری درسته؟"

جونگکوک جوابی بهش نداد. توی چشم‌هاش زل زد و در سکوت به نقشه‌ای فکر کرد که عملی شدنش محال به نظر می‌رسید. دست‌هاش مشت شدن و اندوه وجودش رو پر کرد. از اونجایی که مطلقا بی‌دفاع بود نه اسلحه‌ای داشت، نه چاقو و نه زور و بازوی تهیونگ. حتی تهیونگ هم با وجود قدرت بدنیش نتونسته بود از پسش بربیاد و تا لحظه‌ی آخر بخاطر جونگکوک جنگید.
اگه اون چاقوی لعنتی رو به پهلوش نمیزد امکان نداشت بتونه موفق بشه تهیونگ رو شکست بده و هیچکدومشون انتظار نداشتن این اتفاقات بی‌افتن. از همون دقیقه‌ی اولی که به اون آپارتمان اومد فکر میکرد ایان تنها شخصی بود که باید بهش اعتماد میکرد و ازش کمک بخواد ولی بعد اوضاع تقریبا یکباره وارونه شد. تهیونگ اومد پیشش، حقیقت رو باهاش در میون گذاشت و جونگکوک با شنیدن توضیحاتش اعتمادش رو دوباره به سمتش سوق داد. اما بازهم اوضاع تغییر بیشتری کرد و اشخاص دیگه‌ای بهشون اضافه شدن. ایان خیانتکار از آب در اومد، تهیونگ در مقابلشون تا پای مرگ ازش دفاع کرد و حالا دقیقا همون اتفاقی قرار بود بی‌افته که مرگ رو بهش ترجیح میداد.

جونگکوک هیچ امیدی به فرار کردن و موفق شدن نداشت. قدم‌هاش رو برداشت، خوشبینانه به سمت در رفت که فرار کنه و به جای اینکه از کنارش رد بشه روی تخت پرید. حرکاتش برای فرار کردن از اون مسیرِ فرعی با وجود شوکه شدنش سریع بودن و زمانیکه پاهاش روی پارکت فرود اومد کاملا به در نزدیک شده بود. امید و خوشحالی در قلبش جرقه زد و نجات پیدا کردن رو چندان دور نمی‌دید درحالیکه نگاهش رو از مسیرش برنمیداشت. به سمت خروجی پرواز کرد و دوید اما قبل از اینکه حتی به درگاه برسه، صدای قدم‌های بلندش رو شنید، وحشت به قبلش چنگ انداخت و لحظه‌ای بعد یقه‌ی لباسش از پشت کشیده شد.

تقلا کنان دوباره خودش رو جلو کشید تا بتونه فرارش رو ادامه بده و هیچ موفقیتی حاصل نشد از اونجایی که قدرتش برای کنار زدش اصلا کافی نبود. روی زمین سکندری خورد، دوباره سریعا برای رسیدن به پذیرایی بلند شد و همون ثانیه‌ی اول سرجاش متوقف شد. یقه‌ی لباسس به قدری دور گردنش محکم بود که وقتی خودش رو به جلو پرتاب کرد نفسش قطع شد و درد شدیدی در همون ناحیه پیچید بااینحال وحشت‌زده همچنان برای فرار تقلا میکرد. طولی نکشید که بازوهای قدرتمندی دور بدنش حلقه شدن، مثل یک زندانی در آغوشش غل و زنجیر شد و حتی لگدهایی که میزد هم برای نجات پیدا کردن کافی نبودن. صدای گرفته‌ی خودش رو نمی‌شناخت، از شدت غم، ترس و ناامیدی بی‌وقفه فریاد میزد و اسم تهیونگ رو صدا میزد اما دریغ از جوابی که میخواست بشنوه. اشک‌های اندوه‌بارش برای هزارمین‌بار در اون شب روی گونه‌هاش جاری شدن درحینی که از در خروجی بیرون میرفتن و جهنم رو قبل از دیدنش حس کرد.



OBSESSED "VKOOK" (completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora