7

541 68 6
                                    

شب خیلی زودتر از تصورش فرا رسید و حس میکرد زمان مثل برق و باد می گذشت. جونگوک شب قبل با مادرش تماس گرفته بود و متوجه شد موضوع بسیار بدتر از چیزی بود که فکرشو میکرد. مادرش بعد از شنیدن صداش از پشت تلفن گریه میکرد و حتی پدرش با وجود اینکه هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود باهاش صحبت کرد. برادر کوچک ترش تمین، با بی طاقتی ازش میخواست که به خونه برگرده و جونگوک فقط تونسته بود جلوی اشک هاشو بگیره.



حالا زمانش رسیده بود که برای دومین بار به بیمارستان بره تا خانواده اشو ببینه و قسمت سخت ماجرا این بود که تا مدت ها این آخرین دیدارشون محسوب میشد. وقتی از عمارت بیرون رفت همه جا در سکوت فرو رفته بود و باران نم نم می بارید. خدمتکارها داخل عمارت مثل همیشه مشغول کار بودند و تمام مدت تلاش میکردن ازش دوری کنن.



جونگوک هیچ حدسی نداشت چرا خدمتکارها به این شکل ازش دوری میکردن جوری که انگار میترسیدن به محض نزدیک شدن بهش بلایی سرشون بیاد. نگاه های عجیبشون با احساسات مختلفی همراه بود و توی چشم هاشون میتونست کنجکاوی و ترس رو همزمان ببینه. اون آدما واقعا از رئیسشون می‌ترسیدن یا کسی که براش کار میکرد؟ به هرحال تا زمانیکه مشکلی براش پیش نمی اومد میتونست با اون وضعیت کنار بیاد. درست مثل بقیه‌ی اتفاقاتی که براش افتاده بود.



وارد ماشین سیاه رنگی شد که درست جلوی ورودی عمارت پارک شده بود. جونگوک از صبح همون روز که تهیونگ به اتاقش اومد و با هم صحبت کردند دیگه ندیده بودش و حتی ظهر خدمتکار نهارشو به اتاقش آورد.


از اینکه مجبور نبود هر ساعت و هر دقیقه کنارش باشه و سر یک میز باهاش غذا بخوره خوشحال بود و تلاش میکرد تمام مدت از اتاقش خارج نشه. با وجود اینکه زخم های بدنش تقریبا بهبود پیدا کرده بودند اما بازهم بهانه‌ی خوبی برای توی اتاق موندن بود.



در طول راه، سکوت بر فضای ماشین حکم فرما بود. جونگوک مایل بود با راننده که یکی از محافظا محسوب میشد صحبت کنه اما اون در مقابل خیلی بی علاقه به نظر می اومد. نمیدونست تهیونگ در مورد ارتباطش با نگهبانا چی بهشون گفته بود و در اینباره حدسی نداشت. از اونجایی که مطلقا هیچ بحث طولانی یا مکالمه‌ای رو تا اون روز با نگهبانا انجام نداده بود.



تا زمان رسیدن به بیمارستان کنار پنجره بغ کرده بود و همینکه ماشین متوقف شد، راننده قبل از خودش از ماشین بیرون رفت. چتری از صندلی جلو برداشت و در عقب رو برای پسرک باز کرد. باران از قبل هم شدید تر شده بود و زمانیکه زیر چتر ایستاد، به سمت نگهبان برگشت.



تا شانه‌ی نگهبان غول پیکر هم نمیرسید و مجبور بود سرشو بالا بگیره تا بهش نگاه کنه. با ناراحتی پرسید: "قراره از این بعد همینجوری پیش بره؟"



نگهبان بهش نگاه نکرد و مثل ربات پرسید: "متوجه منظورتون نمیشم."



"منظورم این رفتاریه که نشون می دید. اون خدمتکارای عجیب غریب حتی بدترن."

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now