48

364 41 0
                                    


اون شب به محض رسیدن به عمارت، جونگکوک برای رسیدن به اتاقش مشتاق بود. درست بعد از پیاده شدن از ماشین، مستقیم وارد عمارت شد بدون اینکه منتظر تهیونگ بمونه و از ته قلبش امیدوار بود تهیونگ پیگیرش نباشه. با توجه به اتفاقات عجیبی که اون روز افتاده بودن، این نیاز رو در خودش می‌دید که برای مدتی طولانی به همه‌چیز فکر کنه بدون اینکه کسی مزاحمش بشه یا سوال و جوابش کنه.
حتی وقتی داشت از ماشین دور میشد، برای نگاه نکردن به عقب تلاش میکرد و از اینکه تهیونگ صداش بزنه و دوباره شروع به حرف زدن کنه وحشت داشت. اینطور نبود که از خود تهیونگ بترسه فقط از جوابی که باید بهش میداد مطمئن نبود.

به همین خاطر تا زمان رسیدن به اتاقش متوقف نشد و زمانیکه درو باز کرد، حواسش نبود دخترشو به پرستار سپرده بود و از اینکه درو با شدت باز کرد عذاب وجدان گرفت. برای بیدار کردنش عذرخواهی کرد و زمانیکه روی تخت نشست، پرستار از اتاقش بیرون رفت و همه‌جا رو سکوت سنگینی دربر گرفت.

حجم زیادی از افکار گوناگون رو حس میکرد که توی مغزش رژه می‌رفتن و خودنمایی میکردن و هرکدومشون جداگانه براش سنگین بودن. هنوزم نمیتونست حرفایی که از تهیونگ شنیده بود رو هضم کنه و در تاریکی به فکر کردن نشست. نورا توی گهواره به آرومی خوابیده بود و تهیونگ برای اولین‌بار نگرانی‌هایی رو در مورد خودش می‌دید که باعث میشد از شدت اضطراب تپش قلب بگیره.
هرگز در تمام طول عمرش تصورشو نمیکرد یک روز چنین حرفا و اعتراف‌هایی رو از تهیونگ بشنوه و همینکه دوباره یاد حرفاش افتاد تقریبا داشت بلند میشد که به اتاقش بره. ازش بپرسه باهاش شوخی میکرد یا واقعا همه‌چیز جدی بود؟

اما مات و مبهوت سرجاش نشست و به هر اتفاقی که اخیرا افتاده بود فکر کرد. وقتی یاد تمام تنش‌ها، بوسه‌ها و لمس‌های بینشون می‌افتاد از شدت خجالت کف دستش عرق میکرد و مضطرب میشد درحالیکه دلیلی برای اضطرابش پیدا نمیکرد. خوش خیالانه تصور میکرد تنها کسی که از اون لمس‌ها خوشش می‌اومد خودش بود و حالا این فکر توی ذهنش شکل می‌گرفت که تهیونگ هم به اندازه‌ی خودش ازشون لذت می‌برد؟
تمام اون تمرینات، آماده شدن‌ها و آموزشای عجیب و غریب بهونه‌ای برای نزدیک‌تر شدنشون بود؟ جونگکوک قبلا میدونست تهیونگ مرد باهوش و حیله‌گری بود ولی حالا داشت این موضوع رو با عمق وجودش درک میکرد.

افکارش به قدری درهم برهم و سنگین بودن که متوجه نشد چطور لباساشو عوض کرد و روی تخت نشست تا دوباره به همه‌ی اتفاقاتی که رخ داده بودن فکر کنه. اما این فکر کردن‌ها فقط بیشتر و بیشتر مضطربش میکرد و نمیدونست چطور باید در موردشون تصمیم می‌گرفت. تنها چیزی که ازش اطمینان داشت جواب منفیش بود و اگه دوباره به یک ساعت پیش برمی‌گشت بازم به تهیونگ جواب منفی میداد. اون مرد آخرین نفری بود که برای یک رابطه‌ی جدی مناسب می‌دیدش.


صبح روز بعد اوضاع نسبتا عادی به نظر می‌اومد. جونگکوک با احساس عجیبی از خواب بیدار شد و برای مدتی طولانی توی تختش دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد. حتی با وجود اینکه شب گذشته تا دیروقت نخوابیده و به اتفاقات اخیر فکر کرده بود، بازهم افکارش پر رنگ‌تر از قبل ذهنشو تسخیر کردن. حس میکرد فقط دو ساعت از خوابیدنش می‌گذشت، از اونجایی که مجبور بود شب‌ها گاهی اوقات بیدار بشه و به دخترش سر بزنه یا بهش شیر بده. با اینحال احساس خستگی نمیکرد و نگران و مضطرب روی تخت نشست.

یادش اومد که باید هرچه زودتر برای دانشگاه رفتن آماده میشد ولی چرا هیچ اشتیاقی برای حاضر شدن نداشت؟ درعوض دلش می‌خواست تمام روز توی اتاقش بمونه و یا با یکی حرف بزنه و میدونست فقط ایان برای حرف زدن مناسب بود. ولی در حقیقت جونگکوک حق نداشت در مورد هیچکدوم از مسائلی که بین خودش و تهیونگ پیش می‌اومد با کسی حرف بزنه خصوصا ایان. این موضوع رو تهیونگ بارها و بارها بهش گوشزد کرده بود و اگه یک کلمه با ایان حرف میزد به ضرر هردوشون بود.

ناراحت و غرق در فکر بلند شد تا آماده بشه اما با دیدن پاکتی که زیر در اتاقش بود سرجاش ایستاد. سریعا یاد شبی که رایان براش یادداشت گذاشته بود افتاد و با اینکه اون مرد دیگه زنده نبود ولی نتونست اضطراب عجیبشو کنترل کنه. با تردید به سمت پاکت رفت و برش داشت تا نگاهی بهش بندازه. هیچ یادداشتی روش نبود و برای خوندنش باید بازش میکرد.
بعد از پاره کردن پاکت، کاغذ سفید و ساده‌ای از داخلش بیرون آورد و نوشته‌های داخلش رو خوند.

"صبح بخیر. امیدوارم خوشحال باشی و لبخند بزنی. شب یه سورپرایز کوچیک برات دارم. ساعت 8 آماده باش.
تهیونگ."

جونگکوک مات و مبهوت به یادداشت کوتاه و عجیبی که توی دستش بود نگاه کرد و باورش نمیشد با این چهره‌ی جدید از تهیونگ مواجه شده بود. اون مرد به شدت داشت تلاش میکرد رمانتیک به نظر برسه و حرفای شیرین بزنه اما جونگکوک می‌تونست اخم بین ابروهاش رو هنگام نوشتن همین یادداشت تصور کنه.
پاکت رو گذاشت روی میزش و به سمت کمدش رفت تا آماده بشه. هرچقدر بیشتر پیش می‌رفت اوضاع عجیب‌تر میشد و درک این اخلاق و چهره‌ی جدید تهیونگ براش شدیدا مشکل‌ بود. با اینحال نمیتونست چیزی رو تغییر بده و فقط به مکالمه‌ای فکر میکرد که باید هنگام روبرو شدن با تهیونگ انجام میداد.

به قدری توی افکارش غرق بود که هیچ نفهمید در عرض چند دقیقه آماده شد و تقریبا یادش رفت به پرستار زنگ بزنه تا به اتاقش بیاد. جلوی آینه ایستاد، به چهره‌ی رنگ پریده‌ی خودش خیره شد و فکر کرد که تهیونگ چه قصد و نیتی براش در نظر داشت؟ چرا مردی مثل اون انقدر ناگهانی بهش علاقه‌مند شده بود؟ تهیونگ قبلا در مورد گرایشش بهش توضیح داده بود و درک این قضیه کمی راحت‌تر به نظر می‌اومد اما بازهم خودشو در عجیب‌ترین و غیرقابل فهم‌ترین موقعیت تمام عمرش می‌دید.

بعد از اینکه پرستار به اتاقش اومد، جونگکوک از دیدن جعبه‌ی قرمز رنگی که توی دستش دیده میشد تعجب نکرد. حتی میخواست از کنارش رد بشه و بیرون بره ولی پرستار با لبخند جعبه رو به سمتش گرفت و گفت" روز بخیر. مثل اینکه برای شما فرستادن."

جونگکوک به خودش اشاره کرد "برای من؟"

"بله. وقتی اومدم جلوی در اتاقتون بود."

"ممنون." با عجله جعبه رو گذاشت روی میز و درشو باز کرد در حینی که هیچ حدسی توی ذهنش نبود و نمیدونست باید به کی فکر میکرد. رایان دیگه وجود نداشت که چنین هدیه‌هایی براش بفرسته و حتی فکرش به سمت پدر و مادرش رفت ولی اونا که نمیدونستن چنین جایی زندگی میکرد.

خوشحال بود که پرستار فضولی نکرد و ترجیح داد تنهاش بذاره تا به تنهایی جعبه رو نگاه کنه چون اصلا دلش نمیخواست اون زن واکنشش رو ببینه. جونگکوک از گل رز خوشش می‌اومد و قبلا رایان براش گل می‌فرستاد ولی اون مرد دیگه زنده نبود که چنین هدیه‌ای براش بفرسته.
سریعا پاکتی که روی گل‌های قرمز دیده میشد رو برداشت و در عرض چند ثانیه بازش کرد تا نوشته‌های خوش خط داخلشو بخونه .
"این گلا برای توعه و بذارشون توی آب که خشک نشن. دلم میخواد هروقت میام تو اتاقت ببینشمون. برای وقت گذروندن باهات مشتاقم.
تهیونگ."

بعد از خوندن یادداشت مجبور شد برای مدتی طولانی به کلمات روی کاغذ زل بزنه تا باور کنه که داشت درست میدید. چطور همه‌چیز انقدر ناگهانی و در عرض یک روز تغییر کرده بود؟ چطور میتونست با چنین وجه‌ای از تهیونگ کنار بیاد و از چه روشی استفاده میکرد که این رفتارها براش قابل قبول باشه؟
مشکل اینجا بود که تهیونگ تمام تلاششو میکرد رمانتیک به نظر برسه و براش گل و یادداشت می‌گذاشت ولی حتی این یادداشت‌های عاشقانه‌اش هم با خودخواهی همراه بودن. همون لحظه که کنار میزش ایستاده بود و به یادداشت نگاه میکرد ناگهان یاد خریدای دیروزشون افتاد و شوک زده سرشو بلند کرد تا به چهره‌ی خودش توی آینه نگاه کنه.

چطور انقدر احمق بود؟ چطور حتی یکبار هم به ذهنش خطور نکرد که اون خریدا برای خودش بودن درحالیکه از دیشب تا همون لحظه داشت به اعترافات عجیب تهیونگ فکر میکرد؟ چرا فقط با خوندن همون یادداشت و جمله‌ی آخرش یاد خریدای دیروزشون افتاد؟
احساس میکرد اون روز امکان نداشت بتونه روی هیچ موضوع دیگه‌ای فکر کنه و مطمئن بود اگه به دانشگاه میرفت نمیتونست روی درسش تمرکز کافی داشته باشه.

کاغذ رو توی جیبش فرو برد و بعد از اینکه در جعبه رو گذاشت، غرق در فکر از اتاقش بیرون رفت. به قدری فکرش مشغول بود که وقتی از اتاقش بیرون رفت انتظار هرچیزی رو داشت به جز مواجه شدن با تهیونگ و برای مدت کوتاهی به چهره‌ی بی‌حالتش خیره شد. پسر بزرگ‌تر حاضر و آماده به نظر می‌اومد و قدم زنان به سمتش اومد.

"برای دانشگاه رفتن دیر نیست؟"

جونگکوک بی‌دلیل دستپاچه شد. "روز بخیر. یه نیم ساعت دیر کردم زیاد مهم نیست."

"روز تو هم بخیر. از اونجایی که منم دارم میرم شرکت بیا برسونمت."

"لازم نیست ایان پایین منتظره."

تهیونگ جدی بود "قرار نیست اصرار کنم و این یه درخواست نبود. از این به بعد من میرسونمت."

پسر کوچک‌تر نمیدونست چطور جوابشو بده و تصمیمی که گرفته بود رو زیرسوال ببره اما هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسید. درحالیکه دنبالش راه میرفت گفت "ولی من و تو برنامه‌هامون فرق داره من همیشه صبح زود میرم دانشگاه. "

"زیاد مهم نیست."

جونگکوک تمام مدت داشت به این فکر میکرد که اگه توی ماشین دوباره بحث دیشب رو باز کرد چطور جوابشو بده چون هنوز نه تنها در موردش تصمیم نگرفته بود بلکه برای هضم کردن حرفاش به زمان بیشتری نیاز داشت.
ایان به محض دیدنشون متعجب شد و از ماشین بیرون اومد تا صحبت کنه "روز بخیر."

جونگکوک عذرخواهانه گفت " من نیم ساعت دیر کردم ببخشید. دیشب خیلی دیر خوابیدم."

تهیونگ رو به ایان گفت "تو همینجا بمون. از این به بعد من میرسونمش دانشگاه. "

ایان حتی بیشتر از قبل متعجب شد. "واقعا؟ من هیچ مشکلی با رسوندنش ندارم اینجوری دیرتون نمیشه؟"

جونگکوک امیدوار بود ایان بتونه منصرفش کنه و با نگاهش ازش التماس کرد "اتفاقا خیلی بهتر میشد منو میرسوندی اینجوری سر وقت میرفتم دانشگاه..."

ولی تهیونگ برای سوار شدن در ماشینو باز کرد و رو به ایان گفت" دیر نمیشه نگران این موضوع نباش. برو به بقیه‌ی کارات برس. اتاق کارم قفل نیست."

"بله قربان. روز خوبی داشته باشید." ایان به سرعت این تغییر کوچک رو پذیرفت و چندان از نارضایتی جونگکوک خبر نداشت.

به همین خاطر وقتی پسر کوچک‌تر از سر اجبار سوار ماشین تهیونگ شد، خودش رو برای هر موضوعی آماده کرد. بوی ادکلن گران قیمتش درست مثل همیشه فضای ماشین رو پر کرد و با چشمای وق زده از پنجره به بیرون خیره شد.

وقتی از محوطه بیرون رفتن، تهیونگ بالاخره سکوت سنگینی که بینشون حکم‌فرما شده بود رو شکست."حدس میزنم اوضاع برات گیج کنندست. "

“"گیج کننده!؟ اینطور نیست فقط یکم به زمان نیاز دارم..

"در موردش فکر کردی؟"

"در مورد چی؟" به سمتش برگشت و سعی کرد خودشو بی‌خبر نشون بده.

"حرفای دیشبمون. خیلی چیزا گفتیم."

"فکر کردم. تقریبا تمام شب نخوابیدم."

تهیونگ نگاه کنجکاوی بهش انداخت"خب؟ قراره چطور پیش بریم؟ "

پسر کوچک‌تر شونه بالا انداخت "قرار نیست پیش بریم. من همون دیشب جوابمو بهت دادم."

"منم جوابتو دادم و گفتم فقط برای جواب مثبتت منتظر می‌مونم."

"واقعا؟ میخوای برای همچین موضوعی از اجبار استفاده کنی؟"

با جدیت جواب داد "من میخوامت جونگکوک. این مسئله چرا انقد برات غیرقابل درکه؟"

"البته که غیرقابل درکه. تو هیچ احساسی بهم نداری همش با زور و اجبار حرف میزنی..." جونگکوک نفس عمیقی کشید و ادامه داد "نمیتونی بخاطر اینکه قبولت نمیکنم سرزنشم کنی."

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و تهیونگ با صدای آرومی پرسید "تو هیچ علاقه‌ای بهم نداری؟ بعد از همه‌ی اون اتفاقایی که بینمون افتاد..."

جونگکوک به سرعت به سمتش برگشت. "کدوم اتفاق؟ هیچ اتفاقی بینمون نیفتاد لطفا پیچیده‌اش نکن. "

پسر بزرگ‌تر همچنان جدی بود و فرمان ماشین رو چرخوند "من هنوز یادمه وقتی زبونم تو دهنت بود و با تموم وجود ازش لذت میبردی. فکر نکن احمقم و چیزی رو نمی‌بینم."

هنوزم نتونسته بود به این رفتار تهیونگ که حرفاشو صریح و بی‌پرده می‌گفت عادت کنه و برای چند لحظه خشکش زد. دمای بدنش در لحظه بالا رفت و مطلقا حرفی برای گفتن نداشت اما دستاش روی پاش مشت شدن تا لرزش صداشو کنترل کنه. "تو هیچی نمیدونی. واکنشای من مقابل اون اتفاق کاملا طبیعی بود. هرکس دیگه‌ای جای تو بود بازم همون واکنش رو داشتم."

"پس اینطور." تهیونگ کاملا عصبی به نظر می‌اومد و دنده رو کمی محکم‌تر از حالت معمول جا به جا کرد. "پس اگه ایان تو رو ببوسه بازم همون شکلی رفتار میکنی؟ یا جیمین؟ یونگی؟ هر مردی که بهت نزدیک بشه مقابلش وا میدی؟"

جونگکوک نمیتونست چیزی که می‌شنید رو باور کنه. "معلوم هست چی داری میگی؟ رسما بهم توهین میکنی و انتظار داری جوابمو تغییر بدم؟ تو اون آدمی نیستی که بخوام باهاش یه رابطه‌ی عاشقانه رو شروع کنم پس اصلا براش تلاش نکن."

جونگکوک انتظار داشت تهیونگ بحث رو ادامه بده و حتی حرفای خشونت‌آمیزتری بزنه اما چیزی در جواب نگفت و حدس میزد ادامه‌ی مسیر در سکوت بگذره. در حقیقت امیدوار بود همین اتفاق بی‌افته و تهیونگ دیگه حرفی در مورد رابطه‌ای که میخواست باهاش داشته باشه نزنه چون همچنان نظرش تغییر نکرده بود.
گرچه از اعماق قلبش میدونست نسبت به تهیونگ بی‌تفاوت نبود و اگه اخلاق بهتری داشت مشخصا بدون فکر کردن بهش جواب مثبت میداد. اما تهیونگ از یخ هم سردتر بود و با اینکه دلش میخواست یک رابطه‌ی جدی رو باهاش شروع کنه باز هم از هیچ حرف شیرین و زیبایی استفاده نمیکرد.

شاید حتی اگه حرفای زیبا میزد بازم این درخواست رابطه رو قبول نمیکرد از اونجایی که خیلی وقت پیش ذات واقعیش رو شناخته بود. از طرفی، زمانیکه به رفتارهای ناراحت کننده و آسیب زننده‌ی سابقش فکر میکرد، بسیار دور به نظر می‌اومدن و یاد تمام کارهایی می‌افتاد که اخیرا براش انجام داده بود. نمیتونست منکر این بشه که تهیونگ تلاش‌های ستودنی و قابل تحسینی برای جلب رضایتش کرده بود و شاید برای هیچکس دیگه‌ای انجامشون نمیداد.

دقایقی بعد وقتی به مقصد رسیدن، بی‌حرف در ماشین رو باز کرد و ازش پیاده شد. انتظار داشت تهیونگ پاشو روی گاز بذاره و از اونجا دور بشه ولی در عوض لحظاتی بعد صداشو از پشت سرش شنید "جونگکوک."

وقتی به اجبار برگشت و بهش خیره شد، پسر بزرگ‌تر پیاده شده بود و دستاش روی سقف ماشین قرار داشت. باد سردی که می‌وزید موهاشو به بازی گرفته بود و اخمی بین ابروهاش دیده میشد. "لطفا یکم بیشتر به همه‌چیز فکر کن. شاید عاشقت نباشم ولی ازت خوشم میاد. دلم نمیخواد از اجبار استفاده کنم و هرگز اینکارو نمیکنم. ولی تا وقتی ازت جواب مثبت نگیرم بیخیال این قضیه نمیشم."

گرمای کمی توی سینه‌اش پخش شد و سر تکون داد " شاید اگه این چند وقت تغییر نمیکردی هرگز حتی فکر نمیکردم که بهت جواب مثبت بدم. اما اگه نخواستم قبول کنم لطفا درک کن. "

بدون اینکه منتظر جوابش بمونه ازش دور شد و به سمت ورودی دانشکده رفت. دوست نداشت بقیه متوجه بشن همراه چه کسی اومده بود و از شانس خوبش آدمای زیادی اون اطراف دیده نمیشدن.
جونگکوک میدونست اون روز امکان نداشت بتونه زیاد روی درسا و کلاساش تمرکز کنه از اونجایی که اخیرا دیوانه کننده‌ترین و عجیب‌ترین اتفاقاتی که هرگز حدسشون رو نمیزد براش می‌افتادن.
دلش میخواست نسبت به همه‌چیز بی‌اهمیت باشه خصوصا هرچیزی که مربوط به تهیونگ میشد.
ولی رقت انگیزانه هرچقدر تلاش میکرد بیشتر به بن بست میرسید و اون مرد تمام ذهنشو مشغول کرده بود.


درست طبق حدسی که زده بود، اون روز به هیچ عنوان نتونست روی درساش تمرکز کنه و برای تموم شدن کلاساش لحظه شماری میکرد. از هر روز دیگه‌ای دیرتر گذشته بود و ساعت‌ها مثل سال‌ها درحال گذر بودن. تمام مدت فقط جسمش توی کلاسا حضور داشت و فکر و خیالش جاهای دیگه‌ای میرفت. فرقی نمیکرد چقدر برای تمرکز کردن زحمت می‌کشید در آخر دوباره بدون اینکه متوجه بشه، افکارش ذهنشو پر می‌کردن. با اینحال هرچقدر دیر، اون روز هم گذشت و زمانیکه به خونه برگشت هوا تاریک شده بود. از شدت خستگی حتی نمیتونست به درستی فکر کنه و زمانیکه وارد عمارت شد از سکوت عجیبی که همه‌جا حکم‌فرما شده بود متعجب نشد.
برای رسیدن به اتاقش مشتاق بود و پله‌ها رو با آخرین سرعتی که در اختیار داشت طی کرد تا به اتاقش برسه و تقریبا فراموش کرده بود پرستار توی اتاقش حضور داشت.
به محض اینکه وارد اتاقش شد با دیدن پرستار کمی جا خورد اما تلاش کرد لبخند بزنه. "شب بخیر. ممنونم که تا الان کنارش موندی امروز کلاس جبرانی داشتم."

پرستار بلند شد و جواب لبخندش رو داد. "مشکلی نیست وظیفمه. جناب کیم گفتن بهتون بگم بعد از اینکه آماده شدید طبقه‌ی پایین تو آشپزخونه منتظر شما هستن."

"منتظر من؟ "

"بله همینطوره. من فقط پیام ایشون رو رسوندم. بعد از اینکه آماده شدید من بر می‌گردم اینجا شما برید پایین. "

"خیلی ممنون." از شدت تعجب حتی نمیدونست چطور جوابشو بده و کوله پشتیشو پرت کرد روی تخت. با اخمای درهم کنار کوله پشتیش نشست و دوباره مثل تمام لحظات اون روز توی افکارش غرق شد.  تصور میکرد دوباره برای قرار گذاشتن بیرون میرفتن ولی حالا تمام حدسیاتش اشتباه از آب در اومده بودن. آشپزخونه؟ تهیونگ توی آشپزخونه دقیقا چه کاری باهاش داشت؟

در همون حین که مات و مبهوت نشسته بود، نگاهش به جعبه‌ای افتاد که کنار میزش دیده میشد و با جعبه‌ی گلی که صبح دریافت کرده بود فرق داشت. گل‌های رز همگی داخل یک گلدان روی میز قرار داشتن و حدس میزد پرستار این لطف رو در حقش کرده بود چون خودش صبح به ذهنش نرسید باید باهاشون چیکار میکرد.

با تردید بلند شد و قدم زنان به سمت جعبه رفت. نورا توی گهواره خوابیده بود و آروم به نظر می‌رسید و جونگکوک احساس دلتنگی کرد. اخیرا نمیتونست زیاد باهاش وقت بگذرونه و تقریبا تمام طول روز ازش دور بود. دلش میخواست فرصت بیشتری برای وقت گذروندن با دخترش داشت و باید برای اینکار برنامه می‌ریخت.

"نمیخواد دست از کادو دادن برداره؟" جعبه رو از روی زمین برداشت و برای باز کردنش دوباره روی تختش نشست. نمیدونست چرا تهیونگ اخیرا به کادو دادن علاقه‌مند شده بود ولی حس خوبی از اینکارش بهش دست میداد. در حقیقت تا دو روز پیش یک ثانیه هم به ذهنش خطور نمیکرد که تهیونگ یک روز بهش کادو بده چه برسه به اینکه براش گل بفرسته یا براش یادداشت بذاره.

به همین خاطر برای باز کردن جعبه مشتاق بود و سریعا روبان و تزئینات اضافه رو برداشت. باز کردنش زیاد طول نکشید و انتظار هرچیزی رو داشت به جز صحنه‌ی مقابلش.
کت سیاه رنگی که براق بودنش زیر نور لامپ کاملا به چشم می‌اومد رو با احتیاط در آورد و از شدت زیباییش دهانش باز موند. محبور شد مدت زمان زیادی بهش زل بزنه و تقریبا داشت فراموش میکرد که شلوارش رو از داخل جعبه در بیاره. به هیچ عنوان انتظار چنین هدیه‌ی زیبایی رو نداشت و ذهنش خالی از هر فکر دیگه‌ای شده بود.

به سستی از روی تخت بلند شد تا لباسای بیرونش رو در بیاره و تردید داشت که هدایای گرون قیمتش اندازه‌اش بودن یا نه؟ در اون لحظات تنها فکری که توی ذهنش با زحمت خودنمایی میکرد اندازه‌ی لباس بود و نمیتونست ازشون چشم برداره. تا دقایقی پیش بخاطر خستگیش توانایی این رو داشت تا صبح بخوابه و یکبارم از جاش تکون نخوره ولی حالا برای پوشیدن لباسای جدیدش از شدت هیجان روی پا بند نبود.

با احتیاط لباسای جدیدشو پوشید و سپس مقابل آینه ایستاد. موهای نا مرتبشو کمی حالت داد و چرخید تا خودشو بهتر ببینه و مطمئن شد که تهیونگ سایزشو میدونست. به نظر نمی‌اومد لباس دست دوز باشه چون مطلقا هیچ نقصی توی دوختش دیده نمیشد و کاملا فیت بدنش بود طوری که حتی از قسمت کمر کمی تنگ‌تر به نظر می‌اومد.
بعد از اینکه برای مدت زیادی خودشو توی آینه برانداز کرد، یادداشتی که داخل جعبه افتاده بود رو برداشت و بازش کرد تا مرورش کنه.

"امیدوارم ازش خوشت بیاد. بپوشش و بیا آشپزخونه."

یادداشتش کوتاه بود اما باعث شد لبخند کمرنگی روی لب‌هاش بشینه. دلش نمیخواست با همون چهره‌ی هپلی بره طبقه‌ی پایین با اینکه نمیدونست تهیونگ چه چیزی براش آماده کرده بود. بنابراین کمی به صورتش رسید و برق لبی که اخیرا خریده بود رو به لب‌هاش مالید. جونگکوک از میکاپ کمی که همیشه به صورتش میزد خوشش می‌اومد گرچه تغییر خاصی نمیکرد و فقط کمی به صورتش زندگی می‌بخشید.

با وجود اینکه دلش نمیخواست نورا رو تنها بذاره ولی به محض اینکه اتاق رو ترک میکرد پرستار دوباره به اونجا می‌اومد و خیالش از اون بابت راحت بود. ولی با کمی تاخیر بیرون رفت و متوجه شد که به شدت استرس داشت. تا دقایقی پیش این استرس رو حس نکرده بود و حالا که داشت به طبقه‌ی پایین می‌رفت دست و پاش داشتن یخ میزدن.
قدم‌های منظمش رو برداشت و تا رسیدن به آشپزخونه متوقف نشد. جونگکوک تصوری از قضیه نداشت و در حقیقت استرسش دقیقا بخاطر همین موضوع بود. اینکه بعد از پوشیدن چنین لباسایی باید توی آشپزخونه با هم ملاقات میکردن براش به شدت عجیب بود و درک نمیکرد که چه اتفاقی داشت رخ میداد.

اما وقتی وارد آشپزخونه شد، تقریبا بلافاصله همه‌چیز سرجای خودش قرار گرفت و با تعجب سرجاش ایستاد. در نگاه اول زیاد نتونست به تهیونگ دقت کنه و فقط نگاهش روی میزی که به زیبایی تزئین شده بود میخکوب شد و لبخند دوباره به لب‌هاش برگشت.

"انتظارشو نداشتم." زمزمه کرد و جلوتر رفت. فقط برای هردوشون بشقاب و لیوان وجود داشت و گلدان کوچکی که داخلش گل رز دیده میشد از همه‌ی تزئینات تحسین برانگیزتر به نظر می‌اومد.

"مطمئن بودم بهت میاد." تهیونگ پشت میز نشسته بود و نگاهش می‌درخشید. بعد از وارد شدن جونگکوک بلند شد، به سمت صندلیش رفت و برای پسر عقب کشیدش.

"اینجا چه اتفاقی داره می‌افته. " جونگکوک با تردید روی صندلی نشست.

"من امروز یکم فکر کردم." تهیونگ دوباره پشت میز و روی صندلیش نشست و ادامه داد" با خودم گفتم امشب دوباره با همدیگه حرف بزنیم. "

پسر کوچک‌تر با زحمت نگاهشو ازش بر میداشت و پیش خودش اعتراف کرد که اون مرد هرگز نمیتونست بدقیافه یا بدتیپ باشه. در هر شرایطی جذاب به نظر می‌اومد خصوصا حالا که با لباسای رسمی پشت میز و درست مقابلش نشسته بود. نگاهش از همیشه مستقیم‌تر به روحش نفوذ میکرد و توانایی این رو نداشت که به مدت طولانی به چشمای تاریکش نگاه کنه. با دستپاچگی پرسید"کنجکاوم بدونم چطور در موردش فکر کردی؟ "

"من باید این سوال رو بپرسم." تهیونگ برای هردوشون از بطری شراب قرمز ریخت و لیوان رو مقابل جونگکوک گذاشت. "قبل از اینکه یه تصمیم جدید بگیری باید دوباره در موردش صحبت کنیم."

"این تشکیلات... این شمع و گل و فضای رمانتیک..." جونگکوک به اطرافش نگاهی انداخت و خنده‌ی بی‌صدایی کرد "اصلا بهت نمیاد از اینکارا بکنی. همش بخاطر اینه که بهت جواب مثبت بدم؟ یا فقط داری سعی میکنی گولم بزنی؟" 

"نیازی به گول زدنت ندارم. همینکه الان مقابلم نشستی یعنی لازم نیست زحمت زیادی بکشم."

جونگکوک به معنای مخالفت سر تکون داد"من فقط اومدم پایین تا بدونم جریان چیه. "

تهیونگ با جدیت پرسید "پس نمیخوای بدونی چرا اینجا نشستی؟ چرا ازت خواستم بیای پایین و این میز رو آماده کردم؟"

"البته که میخوام بدونم. صد سال سیاه فکرشو نمیکردم انقد رمانتیک باشی اصلا نمیتونم کنار بیام." جونگکوک کمی تردید داشت "مثل این میمونه که یه کوسه جلوی چشمام به جای ماهی با چنگال کرفس بخوره."

سکوت کوتاهی بینشون حکم فرما شد و نگاه تهیونگ از همیشه سردتر بود. جونگکوک دستی به لباسش کشید و لبخند زد "برای لباس ممنونم. خیلی قشنگه لازم نبود انقد زحمت بکشی."

"میخواستم امشب برای هردومون خاص و به یادموندنی باشه. اگه بامزه بازی در بیاری این اتفاق نمی‌افته."

"متاسفم ولی باید حقیقت رو می‌گفتم." جونگکوک لبخندشو کنترل کرد.

تهیونگ از لیوانش نوشید و جواب داد "حرفای دیشبمون خیلی عجیب بود و با خودم گفتم شاید به درستی نتونستم هرچیزی که تو ذهنم بود رو بهت بگم. میخواستم با یه روش دیگه بیانش کنم شاید به یک نتیجه‌ی متفاوت برسیم."

"اینطور فکر میکنی؟ کنجکاوم بدونم چطور میخوای نظرمو عوض کنی."

تهیونگ نگاهشو کمی تنگ کرد "از اینکه دنبالت راه افتادم لذت میبری؟ امشب همه‌چیز مشخص میشه و برای آخرین‌بار قراره ازت درخواست کنم."

جونگکوک شونه بالا انداخت. "از همین الان بگم جوابم هنوز منفیه. تلاش کن تا نظرمو عوض کنی."

تهیونگ پوزخندی زد و بحث رو عوض کرد " نظرت چیه اول کمی از شراب قرمزی که خریدم بنوشی؟ "

"چیزی توش ریختی؟" جونگکوک بدبین بود و نگاهی به شراب داخل لیوانش انداخت. کاملا معمولی به نظر می‌اومد و خودش دید که تهیونگ از بطری ریخت و خودشم داشت از همون مینوشید.

قبل از اینکه تهیونگ جوابی بهش بده، صدای قدم‌هایی رو از پشت سرش شنید و لحظاتی بعد یکی از خدمتکارا وارد آشپزخونه شد. جونگکوک میشناختش و با دیدنش کمی جا خورد اما زن میانسال بهش لبخند زد و ظرف‌هایی که توی دستش بود رو گذاشت روی میز. یکی مقابل خودش و یکی مقابل تهیونگ. "اوقات خوبی داشته باشید. شبتون بخیر."

"خیلی ممنون." جونگکوک به سرعت تشکر کرد و خدمتکار بعد از اینکه ظرف غذا رو مقابلشون گذاشت آسپزخونه رو ترک کرد. هردوشون دوباره تنها شدن و پسر به غذای خوشبویی که توی ظرفش دیده میشد نگاه کرد. "همه‌چیز داره عجیب پیش میره. میتونستیم بریم رستوران."

"میخواستم دست پختمو امتحان کنی." تهیونگ وقتی چنگالش رو برداشت، حین گفتن این جمله کاملا مغرور به نظر می‌رسید.

"داری باهام شوخی میکنی؟" با تعجب پرسید و نگاهش از غذا به تهیونگ در نوسان بود. هنوز امتحانش نکرده بود ولی ظاهرِ اشتها برانگیزی داشت و مبهوت پرسید "تو اینو درست کردی؟ خودت گفتی حتی بلد نیستی قهوه درست کنی. "

"از روی دستور العمل. زیاد سخت نبود."

جونگکوک اصلا نمیتونست باور کنه و سر تکون داد "واقعا نمیتونم قبولش کنم. تو دقیقا تبدیل به یه آدم دیگه شدی و حتی بخاطر جلب نظرم آشپزی کردی؟"

پسر بزرگ‌تر از بحثی که پیش اومد زیاد خوشش نیومد. "چرا انقد برات عجیب و غیرقابل باوره؟ من بخاطر تو کارای زیادی کردم و اینکه کورکورانه نمیخوای هیچکدوم رو ببینی تقصیر من نیست."

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و جونگکوک به غذاش خیره شد. کمی به حرفاش فکر کرد و با اینکه میدونست حق با تهیونگ بود ولی دلش نمیخواست اقرار کنه و تصمیم گرفت کمی از غذا رو امتحان کنه.
طعمش درست مثل ظاهرش بی‌نظیر بود و تعجبش حتی از قبل هم بیشتر شد جوری که نتونست حالت چهره‌اشو کنترل کنه. ابروهاش بالا رفت و گفت "طعمش فوق‌العادست. فکرشو نمیکردم دست پختت انقد خوب باشه."

دلخوری به سرعت از نگاه تهیونگ کمتر شد و جواب داد"خودمم فکرشو نمیکردم از پسش بر بیام ولی حقیقتا سخت بود. امروز متوجه شدم از آشپزی کردن متنفرم و دوباره نمیخوام انجامش بدم. "

جونگکوک خنده‌ی بی‌صدایی کرد و سر تکون داد"باید حدسشو میزدم. تو فقط به درد این میخوری پشت میز بشینی و کارای کسل کننده انجام بدی."

تهیونگ اخم کرد "ولی امروز از همیشه سخت‌تر تلاش کردم."

"دارم می‌بینم." پسر هنوز حیرت زده بود. "یعنی هیچ کمکی از خدمتکار نگرفتی؟ خصوصا برای درست کردن غذا."

تهیونگ با نارضایتی گفت "من از روی دستور العمل غذا رو درست کردم و البته که ازشون کمک گرفتم ولی اکثر کارا رو خودم انجام دادم."

"مشتاقم دوباره همین غذا رو درست کنی ولی خودم مراحلشو ببینم."

"همونطور که گفتم نمیخوام دوباره امتحانش کنم. اگه خودت بخوای میتونی درستش کنی"

جونگکوک شونه بالا انداخت "کسی چه میدونه شاید یه روز با هم درستش کردیم."

تهیونگ توجهی نکرد و تصمیم گرفت مسیر بحث رو تغییر بده. بنابراین بعد از مکث کوتاهی گفت "آوردمت اینجا که در مورد دیشب یکم بیشتر و بهتر حرف بزنیم. شاید اونطور که باید درخواستم رو به درستی بیان نکردم بخاطر همون مقابلم جبهه گرفتی و جواب منفی دادی."

با اینکه دلش نمیخواست حرفای دیشب رو دوباره از تهیونگ بشنوه اما به هر صورت باید به یک نتیجه‌ای می‌رسیدن. "ممکنه. به نظر میاد متوجه شدی که مشکل دقیقا از کجاست."

تهیونگ قاشق و چنگالشو پایین گذاشت و کمی مکث کرد تا کلمات مناسب رو پیدا کنه. سرما و جدیتِ نگاهش حتی با وجود نور شمع‌ به وضوح دیده میشد. "فکر میکنم تا حدودی حق با تو بود و بهت حق میدم که جواب منفی بدی. حرفایی که دیشب گفتم چندان به واقعیت نزدیک نبودن و مطمئنم یادته که بهت گفتم هیچ احساسی بینمون وجود نداره."

جونگکوک هنوزم نمیتونست به مدت طولانی باهاش ارتباط چشمی برقرار کنه و با تردید گفت "درسته. این دقیقا همون چیزی بود که گفتی."

"من در موردت مطمئنم و میدونم نسبت بهم بی تفاوت نیستی. باید احمق باشم که این موضوع رو نفهمم."

"داری اشتباه میکنی نباید زود نتیجه‌گیری کنی..."

"منم همینطور." تهیونگ حرفشو قطع کرد و با جدیت به چشماش خیره شد. "منم نسبت بهت بی‌تفاوت نیستم. امروزم گفتم اینطور نیست که عاشقت باشم ولی ازت خوشم میاد و مطمئنم احساسی که بهت دارم کاملا گرم و عمیقه. زمان زیادی طول کشید تا به این نتیجه برسم و روزها با خودم کلنجار رفتم تا سرکوبش کنم چون همه‌چیز برام جدید بود"

جونگکوک نمیدونست چطور بهش پاسخ بده و تته پته کنان گفت "اما تا الان با آدمای زیادی وارد رابطه شدی. من تقریبا مطمئنم این احساسی که داری فقط یه علاقه‌ی زود گذر و موقتیه."

"نباید انقد با اطمینان از جانب من حرف بزنی. من یه آدم بالغم و فرق بین یه احساس زود گذر و احساسی که هر روز درحال رشد هست رو میدونم."

پسر کوچک‌تر حرفی در جواب نداشت و ته قلبش این اطمینان رو حس میکرد که تمام حرفاش به حقیقت نزدیک بودن. به هرحال مردی مثل تهیونگ هرگز بخاطر یک احساس زودگذر چنین کارایی انجام نمیداد و حتی برای جلب رضایتش زحمت خاصی نمی‌کشید و میتونست هرطور که دلش میخواست ازش سؤ استفاده کنه. با این وجود قبول کردن این اعتراف هنوزم برای جونگکوک دشوار بود.

"چرا سعی نمیکنی یکم بهم زمان بدی؟ تلاش کنم به همه‌چیز فکر کنم و یکم منطقی‌تر با این قضیه کنار بیام؟ واقعا ازم انتظار داری بعد از گذشته‌ی بدی که با هم داشتیم باهات وارد رابطه بشم؟"

تهیونگ زیاد باهاش موافق نبود و این موضوع از حالت صورتش دیده میشد. "دلم نمیخواد بیشتر از این کش پیدا کنه درحالیکه همین الانشم میتونی یه جواب مشخص بهم بدی. اگه یکم منطقی باشی و حقیقت رو ببینی میفهمی چقدر در موردش جدی‌ام."

جونگکوک قاشق و چنگالشو پایین گذاشت. "اگه بهت جواب منفی بدم چی؟ اگه بهت بگم دور بودن ازت بهم احساس امنیت میده چی؟"

برای اولین‌بار رد کوتاهی از ناراحتی توی نگاهش دیده شد. نور شمع‌ها باعث میشد این نگاه از هرزمانی درخشان‌تر به نظر بیاد و زمزمه کرد "ولی کنار من خیلی چیزا به دست میاری. میتونم کاری بکنم احساسی رو تجربه کنی که تا این لحظه هرگز لمسش نکردی"

"حرف زدن نمیتونه یه تضمین قابل اطمینان باشه. همه‌ی آدما میتونن حرفای قشنگ بزنن و به عمل که میرسه اوضاع تغییر میکنه."

"به هیچ عنوان نمیخوام روی موضوعی پافشاری کنم که آخرش قرار نیست باب میلم باشه." کاغذی از جیب کتش در آورد و بعد از باز کردنش روی میز گذاشتش. "حس میکنم امشب قراره طولانی باشه چون حرفای زیادی برای گفتن هست."

جونگکوک به کاغذ خیره شد و زمانیکه تهیونگ بازش کرد و مقابلش گذاشت پرسید"این چیه دیگه؟ "

"بخونش متوجه میشی."

با وجود اینکه هیچ ایده‌ای نداشت چه اتفاقی داشت رخ میداد کاغذ رو برداشت و نگاهی به نوشته‌های داخلش انداخت. کلمات و جمله‌های داخلش چندان پیچیده نبودن اما تا وقتی به اسم پدرش نرسید متوجه جریان نشد. نوشته‌ها رو چندین‌بار از اول تا آخر مرور کرد و هربار بیشتر از قبل متحیر میشد طوری که در آخر به زحمت پرسید "سند آپارتمان؟"

"به اسم پدرت. حدس میزنم از گرفتن این هدیه خوشحال بشن."

"اصلا انتظارشو نداشتم." کاغذ رو گذاشت روی میز و از روی حیرت سر تکون داد "اینکارو کردی که بهت جواب مثبت بدم؟"

تهیونگ به سادگی از خودش دفاع کرد "میخواستم خوشحالت کنم. تو خانوادتو دوست داری و با خودم گفتم ممکنه این هدیه خوشحالت کنه."

"واقعا باورم نمیشه." پوزخندی زد و به صندلی تکیه زد. دیگه اشتهایی برای خوردن نداشت و دلش میخواست همون لحظه بلند بشه و به اتاقش بره. "نباید همچین کاری میکردی. خانواده‌ی من نیاز به صدقه ندارن. من تو رو نبردم پیششون که دلت براشون بسوزه و براشون خونه بخری"

تهیونگ به وضوح انتظار چنین واکنشی رو نداشت و برای مدت کوتاهی به چشمای پسرک خیره شد. "اگه میخواستم صدقه بدم خیلی وقت پیش اینکارو میکردم نه الان که فقط میخواستم خوشحالت کنم."

"لازم نبود اینکارو بکنی اونا الان توی خونه‌ی خودشون کاملا خوشحالن و نیازی به یه آپارتمان گرون قیمت ندارن."

"میتونم بزنمش به اسم خودت. هرطور خودت بخوای همون میشه."

"میشه این بحث رو تموم کنیم؟ نه من نیاز به خونه دارم نه خانوادم. درواقع اگه اجازی میدادی من خیلی وقت بر می‌گشتم پیششون و تو همون خونه‌ی کوچیک احساس خوشبختی میکردم." با وجود اینکه نمیخواست دلخوری پیش بیاد ولی اونجا موندن رو درست نمی‌دید و با تردید از روی صندلیش بلند شد. "از لطفت ممنونم و میدونم قصد بدی نداری ولی دیگه هیچوقت همچین کاری نکن."

تهیونگ بهش یادآوری کرد "حرفامون هنوز تموم نشده."

"من باید برگردم به اتاقم واقعا خستم و روز بدی رو پشت سر گذاشتم." خستگیش چندین برابر شده بود و توجهی به موقعیت عجیبشون نکرد. تا چند دقیقه پیش با تصور اینکه بعد از خوردن شام در کمال آرامش به اتاقش بر می‌گشت، پشت میز نشسته بود ولی حالا ناراحت و عصبی برای دور شدن ازش تلاش میکرد.

"ولی من هنوز سر حرفم هستم." پسر بزرگ‌تر بلند شد و میز رو دور زد که بهش نزدیک بشه. "قصد نداشتم ناراحتت کنم تو میدونی من فقط میخواستم بهت احساس اطمینان بیشتری از جانب خودم بدم."

"میدونم. قصد بدی نداشتی ولی لطفا دیگه هیچوقت از اینکارا نکن. من به همون هدیه‌های کوچیک مثل گل و یادداشت راضی‌ام."

"میدونستم ازشون خوشت میاد." تهیونگ مقابلش ایستاد و دستاشو توی دستای خودش گرفت. دوباره کمی آروم شده بود ولی همچنان جدی به نظر می‌اومد. "من نمیخواستم تا این حد پیش برم و باید بدونی برای اولین‌بار دارم برای به دست آوردن یه نفر انقد تلاش میکنم. فقط کافیه ازم بخوای تا هرکاری بگی همونو انجام بدم."

لبخند کمرنگی روی لب‌های جونگکوک شکل گرفت گرچه تلاش زیادی کرد کنترلش کنه. با اینحال مردی که مقابلش ایستاده بود زمین تا آسمون با آدمی که ماه‌ها پیش وارد زندگیش شده بود تفاوت داشت.
نمیتونست منکر تلاش‌های صادقانه‌اش بشه و فقط نگاه کردن به میزی که خودش تزئین کرده بود بهش دلگرمی میداد. "واقعا تصمیم گرفتی امشب کارو تموم کنی."

"البته. اگه الان جواب ندی ممکنه نیمه شب بیام تو اتاقت و برای جواب گرفتن از خواب بیدارت کنم."

جونگکوک شونه بالا انداخت. "میتونم درو قفل کنم اون وقت اول باید بشکنیش بعد بیای داخل."

تهیونگ کاملا جدی بود. "اگه مجبور باشم اینکارو میکنم."

لبخند کمرنگی که روی لب‌های جونگکوک شکل گرفته بود ناپدید شد و جواب داد"میدونی که نمیشه با اجبار یه رابطه رو شروع کرد درسته؟ "

"این اجباری که ازش حرف میزنی از جانب منه؟ " تهیونگ به چشماش خیره شد و اخم کرد "تلاشم برای اینه که تو هم مثل من احساست رو قبول کنی و باهاش کلنجار نری."

جونگکوک با خونسردی سر تکون داد "نباید در موردم قضاوت کنی اگه ازت خوشم می‌اومد نیازی به فکر کردن نداشتم."

تهیونگ آسیب دیده و ناامید به نظر می‌اومد. برای مدت کوتاهی حرف نزد و بعد زمزمه کرد "چرا یه فرصت نمیدی تلاشمو بکنم؟ من به خودم اعتماد دارم فقط میخوام اجازه بدی بهت نزدیک بشم."

جونگکوک از دیدن چشمای درخشان و جدیتی که داخلشون دیده میشد کمی احساس بی‌وزنی میکرد. هرگز در تمام طول عمرش توی تصورش نمی‌گنجید مردی که یک زمانی دلیل کابوس‌هاش محسوب میشد بهش ابراز علاقه کنه اونم با چنین خلوص نیتی. دلش نمیخواست بیشتر از اون آزارش بده و قضیه کش پیدا کنه هرچند هنوزم تردیدهای زیادی براش وجود داشت. "اگه بهت جواب منفی بدم بازم دنبالم راه می‌افتی؟"

"دقیقا" اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت و دستاشو فشار داد "منو دست کم نگیر با هر روشی که باشه تلاشمو میکنم این مسئله رو خاتمه بدم. "

"تو واقعا عجیب و غریبی. کاری میکنی به همه‌ی رفتارات شک کنم." مکث کوتاهی کرد و نگاه منتظر تهیونگ باعث شد لبخند کمرنگی بزنه "هیچوقت فکرشو نمیکردم اینو بگم. خیلی برام عجیبه که مثل بقیه‌ی کارات از زور و اجبار استفاده نکردی و صادقانه برای جلب نظرم تلاش کردی. بخاطر همین یه فرصت کوچولو بهت میدم"

"این رابطه نمیتونست با اجبار شکل بگیره." برق ضعیفی از خوشحالی توی نگاهش درخشید و گفت " قرار نیست پشیمونت کنم همه‌چیز تغییر میکنه خیلی بیشتر از الان. "

جونکوک سر تکون داد. "میتونم حدس بزنم چطور میخوای پیش بری و امیدوارم اتفاق بدی بینمون پیش نیاد. اصلا دلم نمیخواد از این قضیه پشیمون بشم چون اونیکه بیشترین آسیب رو می‌بینه منم."

"اعتماد کردن همیشه بد نیست. یادمه قبلا بهت میگفتم فقط به خودت اعتماد کن نه حتی به من."

"همینطوره. حرفاتو هیچوقت فراموش نمیکنم." دستاشو کشید تا از بین دستای تهیونگ رهاش کنه و گفت "شب خوبی بود. وقتی از دانشگاه برگشتم یه لحظه هم فکرشو نمیکردم همچین اتفاقایی بی‌افته."

تهیونگ محکم‌تر دستشو گرفت "ولی من بهت گفته بودم میخوام امشب برای هردومون خاص و به یادموندنی باشه."

"میخوام یه موضوعی رو بهت بگم." جونگکوک دستاشو با هر زحمتی بود از بین دستاش بیرون کشید و ادامه داد "لطفا یکم بهم زمان بده. نباید برای نزدیک شدن بهم تلاش کنی. من درخواستت رو برای شروع یه رابطه قبول کردم ولی دلیل نمیشه که برای بقیه‌ی مسائل آماده باشم. میدونی منظورم چیه؟"

پسر بزرگ‌تر از شنیدن حرفاش چندان راضی نبود و حتی اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. به خوبی میتونست منظور جونگکوک رو درک کنه و با اینکه باب میلش نبود سر تکون داد "خیلی خب. هر زمان و هرطور تو بخوای پیش می‌ریم. "

جونگکوک لبخند گرمی به چهره‌ی ناراحتش زد. کمی جلو رفت، بوسه‌ی کوچکی روی گونه‌اش گذاشت و گفت "خوبه که درک میکنی. برای امشب و شامی که آماده کردی ازت ممنونم و خیلی برام با ارزش بود که تلاش کردی خوشحالم کنی."

تهیونگ سریعا جواب داد "خیلی کارای دیگه میتونم برات انجام بدم فقط کافیه بهم اجازه بدی یکم بیشتر بشناسمت."

"میدونم. ولی همینکه صادقانه باهام رفتار کنی و حرف بزنی کافیه." قدمی به عقب برداشت و برای رفتن خداحافظی کرد. "شبت بخیر. امیدوارم خوب بخوابی."

"لطفا زیاد منتظرم نذار." تهیونگ با جدیت ادامه داد "من برای اینکه بیشتر به همدیگه نزدیک بشیم کاملا مشتاقم و دلم میخواد هرچه زودتر یه رابطه‌ی جدی رو باهات شروع کنم. میخوام بهت زمان بدم ولی از طرفی با صبر کردن میونه‌ی خوبی ندارم"

"نگران نباش. به هرحال این خودم بودم که بهت جواب مثبت دادم اما صبر کردن تو این قضیه برای هردومون منفعت داره. "

تهیونگ جوابی بهش نداد و پسر کوچک‌تر بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه ازش دور شد. بیرون رفتنش از آشپزخونه مثل این بود که تونست بعد از مدتی طولانی نفس راحتی بکشه و بار سنگینی که روی دوشش بود سبک‌تر شد. جونگکوک بیشتر از هر زمانی با خودش روراست بود و از احساسات گرمش نسبت به تهیونگ کاملا خبر داشت. ولی اینکه به سرعت وارد یک رابطه‌ میشدن و همه‌چیز سریع و راحت پیش میرفت باب میلش نبود. خیلی خوب میدونست تهیونگ هرگز آدم با صبر و حوصله‌ای نبود امکان داشت دوباره تحت فشار قرارش بده که اون زمان واقعا کاری از دستش بر نمی‌اومد و همه‌چیز رو می‌پذیرفت. با توجه به اینکه پسر بزرگ‌تر در گذشته رابطه‌های زیادی رو تجربه کرده بود، مشخصا بهتر میدونست چطور این وضعیت رو پیش ببره و جونگکوک ناچارا باید بهش اعتماد میکرد.

دقایقی بعد وقتی به اتاقش رسید انتظار داشت پرستار مثل همیشه توی اتاقش حضور داشته باشه ولی در عوض ایان کنار میز ایستاده بود. جونگکوک با دیدنش متعجب شد و پرسید"تو اینجا چیکار میکنی؟ "

"اومده بودم بهت سر بزنم. از آخرین باری که حرف زدیم خیلی وقت می‌گذره."

"درسته. ولی امروز حقیقتا طاقت فرسا بود." به سمت گهواره رفت تا نگاهی به دخترش بندازه و با دیدنش لبخندی روی لب‌هاش شکل گرفت. نمیخواست بیدارش کنه ولی اگه نمی‌بوسیدش طاقت نمیاورد بنابراین خم شد و بوسه‌ی کوچکی روی لپش گذاشت. نورا خواب سنگینی داشت و به نظر می‌اومد درست مثل پدرش روز خسته کننده‌ای رو پشت سر گذاشته بود.

"دارم چیزای جدید می‌بینم."

شنیدن صداش باعث شد به سمتش برگرده و پرسید"منظورت چیه؟ "

یادداشتی که توی دستش بود رو نشون داد "یادداشتای عاشقانه و جعبه‌های هدیه. چرا در مورد این قضایا هیچی بهم نگفتی؟ "

جونگکوک با دیدن یادداشت و چهره‌ی ناراضی ایان به سردی پرسید "شاید بهتره بهم بگی چرا بی‌اجازه وارد اتاقم شدی و وسایلمو نگاه کردی؟"

هردوشون برای مدت کوتاهی به همدیگه خیره شدن و ایان کمی دلخور به نظر می‌اومد. یادداشت رو گذاشت روی میز و گفت " تقصیر منه که نگرانت شدم. فکر میکردم دوستتم نه راننده‌ات."

"احمق نباش. معلومه که با هم دوستیم." جونگکوک به سمتش رفت و یادداشتی که تهیونگ براش گذاشته بود رو گذاشت داخل جعبه. بعد از بستن جعبه ادامه داد "میخواستم باهات حرف بزنم ولی تو که تهیونگ میشناسی. دلش نمیخواد از مسائلی که مربوط به هردومون میشه با کسی حرف بزنم."

ایان بهش یادآوری کرد. " ولی من دوستتم. تا الان شده از اعتمادت سؤ استفاده کنم؟"

"نشده. بخاطر همین شاید یه سری چیزا رو بهت بگم." دلش میخواست با یکی حرف بزنه و چه کسی بهتر از ایان؟ با خستگی روی مبل نشست و یاد اتفاقات اون شب افتاد. هنوزم نمیتونست از احساسش مطمئن باشه ولی حرفا و کارای تهیونگ جدیدا لبخند روی لب‌هاش میاورد "یه اتفاقایی داره می‌افته."

"میدونم. کاملا مشخصه." ایان روبروش روی مبل نشست و پا روی پا انداخت.

"تو هیچی نمیدونی. همه‌چیز یهویی شد و اصلا انتظارشو نداشتم تا اینجا پیش بریم."

"تهیونگ باهام حرف زد. منم یه چیزای کمی میدونم."

جونگکوک نمیتونست به گوشاش اعتماد کنه. "تهیونگ باهات حرف زد؟ در چه مورد؟"

"اینکه ازت خوشش میاد و میخواد هرطور شده بهت نزدیک بشه."

پسر کوچک‌تر نفسش حبس شد "چرا زودتر بهم نگفتی؟"

ایان دست به سینه شد. "به همون دلیل که تو زودتر نگفتی"

"شرایط منو با خودت مقایسه نکن. موقعیت من خیلی حساس‌تره تهیونگ همه‌ی کارامو زیر نظر داره. من اگه زودتر می‌دونستم چه فکری تو سرشه اصلا بهش نزدیک نمیشدم."

"میشه بگی دقیقا تا کجا پیش رفتید که این شکلی عقلشو از دست داده؟"

پسر کوچک‌تر با تردید گفت "زیاد مهم نیست. مطمئنم خودت میدونی تا کجا پیش رفتیم."

ایان نگاهی به در انداخت و بعد دوباره به سمت جونگکوک برگشت. صداشو کمی پایین آورد و پرسید "باهاش خوابیدی؟"

"نه. معلومه که نه." جونگکوک به سرعت جواب منفی داد. "همین امشب دوباره با هم حرف زدیم و بهش گفتم هنوز برای این مسائل آماده نیستم اونم قبول کرد."

"قبول کرد؟ داری باهام شوخی میکنی؟" ایان متحیر شده بود.

"چرا انقد برات عجیبه؟ اون یه مرد عاقل و بالغه از غار که نیومده."

"نمیخواستم بهت بگم ولی باید خبر داشته باشی. امروز رفتم تو اتاق کارش همونطور که خودش ازم خواست. اونجا یه سری وسایل دیدم که حدس میزنم ازشون بی‌خبر باشی."

"میدونم کدوم وسایل رو میگی." جونگکوک میدونست همون لحظه گوش‌ها و صورتش کاملا قرمز شده بودن.

ایان پوزخند زد "پس میدونی قراره چه بلایی سرت بیاد. طرفدار یه سکس لطیف و بدون خشونت نیست و قراره جهنمو ببینی. "

"امشب یه مرگت شده. چرا همش چرت و پرت میگی الان وقت این حرفاست؟"

"فقط دارم میگم که بدونی باید مواظب این موضوع باشی. خوشحالم که میخوای صبر کنی و با عجله تصمیم نگرفتی."

جونگکوک با لحن پایینی گفت "من بهش جواب مثبت دادم و قراره یه رابطه‌ی جدی بینمون شکل بگیره. ولی اینکه چطور پیش بریم هنوز مشخص نیست."

"باید به همه‌ی جوانب نگاه کنی من فقط دارم بهت هشدار میدم. نمیدونم چرا قبول کردی باهاش وارد رابطه بشی ولی اون مرد یه آدم عادی نیست."

"چون منم ازش خوشم میاد." جونگکوک به سادگی گفت و به چشمای ایان نگاه کرد. "میدونم با اینکارم و قبول این رابطه ریسک کردم ولی حاضرم بخاطرش هرکاری بکنم. طی این مدت اخیر خیلی چیزا راجع به احساساتم فهمید و اصلا نمیتونم نسبت به تهیونگ بی‌تفاوت باشم."

"میتونم بفهمم." ایان سر تکون داد. "همون شب اولی که متوجه اتفاقای بینتون شدم فهمیدم نسبت بهش چه احساسی داری. ولی باید مواظب باشی که چطور قراره پیش برید. به‌هرحال خودتم از آسیب پذیر بودنت اطلاع داری درسته؟"

"البته که میدونم." با دلخوری گفت و بلند شد تا لباساشو عوض کنه. "باید مواظب باشم اوضاع از کنترلم خارج نشه."

"میتونی رو کمکم حساب باز کنی. هر زمان که بخوای با کسی حرف بزنی من هستم لازم نیست برای اینکار تردید داشته باشی."

"میدونم. ولی لطفا هرگز هیچکدوم از حرفایی که میزنیم رو پیش تهیونگ نگو. خودت میدونی چه اتفاقی ممکنه بی‌افته."

"اون مرد خیلی عجیب غریبه اصلا درکش نمیکنم." ایان بلند شد تا اتاق رو ترک کنه و ادامه داد "وقتی پیش خودش از تو حرف میزنم خیلی عصبی میشه و چند روز پیش نزدیک بود با مشت بزنه تو صورتم."

جونگکوک در کمدشو باز کرد و بهش هشدار داد "هرگز اینکارو تکرار نکن خودت میدونی چقد میتونه روی این موضوع حساس باشه. من میتونم این اخلاقشو درک کنم به‌هرحال دلش نمیخواد به هرکسی اعتماد کنه."

سکوت کوتاهی توی اتاق حکم‌فرما شد و کمی طول کشید تا جونگکوک متوجه حرفش شد. سرجاش ایستاد و به سمت ایان برگشت که دقیقا شبیه علامت سوال شده بود. "متاسفم منظور بدی نداشتم. من از ته قلبم بهت اعتماد دارم ولی تهیونگ نمیتونه مثل من باشه."

ایان سر تکون داد"متوجهم. لازم نیست توضیح بدی خودم از جریان خبر دارم. چند روزی میشه که اصلا باهاش صحبت خاصی نداشتم و نمیدونستم همچین اتفاقایی داره بینتون می‌افته. "

جونگکوک لباس خوابشو بیرون آورد و تایید کرد. "به‌هرحال باید خودمو برای هرچیزی آماده کنم. ولی خوشحالم که درک میکنه و فعلا نمیخواد بهم نزدیک بشه چون اصلا براش آماده نیستم."

ایان به سمت در رفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت "زیاد از این بابت مطمئن نباش. یهو دیدی فردا وارد یه دنیای جدید شدی و باکرگیتو از دست دادی."

"چرت و پرت گفتنو بس کن. لطفا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم."

ایان بی‌حرف از اتاق بیرون رفت و همه‌جا رو سکوت مطلق فرا گرفت. جونگکوک از آینه نگاهی به لباسای قشنگش انداخت و یاد تمام حرفایی افتاد که اون شب با تهیونگ رد و بدل کرده بودن و خیلی خوب میدونست به هرحال این رابطه دیر یا زود شروع میشد. این موضوع به قدری براش غیرقابل باور بود که هنوزم با گذشت یک روز نمیتونست باهاش کنار بیاد و تصور اینکه با تهیونگ وارد یک رابطه‌ی عاشقانه میشد براش غیرقابل باور بود. بهترین راه برای کنار اومدن با این موضوع زمان بود و زمان همیشه میتونست همه‌ی مشکلات رو حل کنه.


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now