هوای بیرون از عمارت از شدت سرما بیشتر شبیه به یخبندان بود. انگار نه انگار چند هفتهی دیگه فصل بهار فرا میرسید و باد از بین شاخهی خشک درختا زوزه میکشید. بیرون از عمارت، داشت به سمت بیرون از محوطه میرفت و کت گرمشو دور بدنش محکمتر پیچید.
نگاهی به پشت سرش انداخت و از سکوتی که اطرافشو پر کرده بود وحشت کرد. جونگکوک مطمئن بود به تنهایی انجامش نمیداد اما نمیدونست چرا ترس و وحشت باعث میشد قلبش هرلحظه بیشتر و بیشتر بلرزه. وقتی داخل عمارت با ایان و تهیونگ هماهنگیهای لازم رو انجام میدادن اصلا فکرشو نمیکرد شجاعتش به این سرعت ناپدید بشه درحالیکه هنوز رایان رو ندیده بود.
نگهبانا با دیدنش واکنشی نشون ندادن و زمانیکه کنار دروازه ایستاد متوجه شد از قبل باز بود. یک ساعت پیش وقتی صحبتهای ضروری رو با تهیونگ رد و بدل کردن، پسر بزرگتر به دروازه اشاره کرد و بهش گفت که همهچیز قراره براش راحت باشه تا بتونه خودشو به رایان برسونه.
جونگکوک وقتی فهمید تهیون چه نقشهای داشت نزدیک بود دوتا شاخ روی سرش سبز بشه و اصلا هدف تهیونگ رو درک نمیکرد.
انتظارشو نداشت بعد از گفتن حقیقت باید بازم انجامش میداد و با رایان ملاقات میکرد. به همین خاطر وقتی تهیونگ نقشه رو براش توضیح داد نمیخواست باهاش همراه بشه.
با اینحال تهیونگ بهش فهموند هیچ خطری وجود نداشت و باید استرسو از خودش دور میکرد گرچه تقریبا غیرممکن به نظر میرسید و فقط با حرفای ایان کمی شجاعت پیدا کرد. ولی حالا که داشت توی تاریکی و سرمای جنگل به سمت مقصدش میرفت احساس کسی رو داشت که با پای خودش وارد تله میشد و اصلا حس خوبی نسبت به این قضیه نداشت.
قدمهاشو روی زمین سنگفرش شده جلو میبرد و در تلاش بود سریع باشه تا هرچه زودتر به مقصدش برسه. جونگکوک تا اون موقع از زندگیش توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و حالا درهای جدیدی از وحشت به روش باز شده بودن. یک مسیر نسبتا تاریک که درختای خشک هردوطرفش قرار داشتن و صدای زوزهی سگ و گرگ از داخل جنگل به گوش میرسید. جونگکوک تقریبا نزدیک بود شروع به دویدن کنه اما خودشو کنترل کرد و فقط قدماشو از قبل تندتر کرد تا هرچه سریعتر به مقصدش برسه.
مدتی نسبتا طولانی در سرمای یخبندان راه رفت و طولی نکشید که ماشین سیاه رنگی از دور توی دیدش قرار گرفت.
تندتر قدم برداشت و لحظاتی بعد به ماشین رسید گرچه اصلا از دیدن رایان خوشحال نبود. لبخندی مصنوعی زد و برای سوار درو باز کرد. رایان پشت فرمان نشسته بود و با دیدنش لبخند هیجان زدهای تحویل داد. "میدونستم میای. کاملا مطمئن بودم که میای. "
"شب بخیر."
"شب تو هم بخیر." به سمتش خم شد تا صورتشو ببوسه و زمانیکه جونگکوک خودشو عقب کشید متوقف شد.
نگاهش سخت شد، سرجاش مکث کرد و دوباره سرجاش نشست. "متاسفم. فکر کردم... میتونم بهت نزدیکتر بشم. "
" من و تو هیچ نسبتی با هم نداریم." جونگکوک زمزمه کرد.
"درسته. ولی میتونیم داشته باشیم."
ماشینو روشن کرد و در همین حین گفت: "نظرت چیه یکم وقت بگذرونیم؟ تا صبح زمان داریم."
"کجا قراره بریم؟" توی برنامهشون، رفتن و گشتن وجود نداشت و جونگکوک سریعا تپش قلب گرفت.
"میریم یکم وقت میگذرونیم. مکانش مهم نیست. صحبت کنیم و از این حرفا."
ماشینو راه انداخت و درها رو با فشردن یک دکمه قفل کرد. کاملا عادی به نظر میرسید و حتی لبخند از لبش پاک نمیشد اما جونگکوک در سکوت داشت سکته میکرد. اینطور نبود که از مردن بترسه ولی رایان دیگه احساس امنیت و اطمینان سابق رو بهش نمیداد.
دلش میخواست به پشت سرش نگاه کنه تا ببینه کسی دنبالش میاومد یا نه ولی این حرکت زیادی شک برانگیز بود. بنابراین سعی کرد خونسرد بمونه وقتی ماشین راه افتاد و به سمت محوطهی بیرون حرکت کرد. مسیر سنگ فرش شده تا جادهی اصلی کمی طولانی بود ولی رایان سرعت ماشین رو بالا برد و احتمالا چند دقیقهی دیگه از اون مسیر جنگلی خارج میشدن.
فقط چراغای ماشین جلوشون رو روشن میکرد و با وجود اینکه بخاری فضای داخل رو گرم میکرد، جونگکوک همچنان درحال یخ زدن بود. احتمالا بخاطر استرس و اضطراب ناراحتکنندهاش همهچیزو به باد میداد و دلش نمیخواست این اتفاق رخ بده بنابراین سر حرف رو باز کرد:"قراره در مورد چه موضوعی حرف بزنیم؟ "
"در مورد خودمون بیشتر. تهیونگ و خیلی چیزای دیگه."
با وجود اینکه میدونست احتمالا 90 درصد از حرفاش دروغ بودن و نباید به هیچکدومش اعتماد میکرد ولی شنیدن اسم تهیونگ کنجکاوش کرد. "در مورد تهیونگ چی میدونی؟"
رایان به سمتش برگشت و لبخند زد: "همهچیزو بسپار به من عجله نکن. وقتی رسیدیم سر فرصت در موردش صحبت میکنیم. تا اون موقع بهم بگو وضعیتت چطوره؟"
"وضعیت بد نیست. هر روز میرم دانشگاه و برمیگردم عمارت. دارم به ثبات میرسم."
رایان به سمتش برگشت"خیلی خوشحالم که آشفته نیستی. حدس میزنم دخترت تو این پروسه بیتاثیر نیست"
جونگکوک تقریبا چشماش از حدقه بیرون زد و بهش نگاه کرد: "تو از کجا خبر داری؟"
"قبلا هم بهت گفته بودم. هیچوقت منو دست کم نگیر" رایان از اینکه تهیونگ تحت تاثیر قرار گرفته بود خوشحال به نظر میاومد.
"آخه... ما به کسی نگفته بودیم. فقط اعضای عمارت خبر دارن." جونگکوک کاملا مطمئن بود یک جاسوس داخل عمارت وجود داشت که بعضی از کارا رو برای رایان انجام میداد و حتی امکان داشت پیغام امروزش به دست همون جاسوس وارد اتاقش شده باشه.
"نگران نباش قرار نیست به کسی بگم. نکنه یادت رفته من چطور از زیر و بم زندگی بقیه خبر دارم؟ خصوصا آدمایی که برام مهمن."
"اگه تو خبر داری پس خیلیای دیگه هم خبر دارن. این به چهرهی تهیونگ ضربه میزنه."
"طبیعتا نباید از این قضیه متاسف باشی." رایان با لحن یکنواختی گفت.
"راستشو بخوای زیاد مایل به علنی کردنش نیستم. واقعا نمیخوام کسی ازش باخبر بشه."
چهرهی پسر بزرگتر سوالی به نظر میرسید. "در مورد خودت نگرانی یا تهیونگ؟"
"اول از همه فقط به خودم اهمیت میدم. ولی تا وقتی پیش تهیونگ باشم باید مواظب این وضعیت باشم. درهرحال تهیونگ اخیرا خیلی بهم کمک کرده."
"ببخشید. کمک کرده؟ الان ازش متشکری؟" رایان با تعجب پرسید
جونگکوک تلاش کرد احساس منفیش از این سوال به صورتش منتقل نشه." اون دیگه مثل قبل اذیتم نمیکنه و درضمن جدیدا متوجه شدم خودشم از لحاظ روحی زیاد حالش خوب نیست. "
نگاه پسر بزرگتر مشکوک شد "ازش دفاع میکنی."
" چون شیش ماهه میشناسمش و میدونم اونی که به نظر میاد نیست. "
"تو اصلا دلت میخواد ازش جدا بشی یا نه؟"
"البته که میخوام." دروغ بزرگش سریعا روی لبهاش جاری شد فقط بخاطر اینکه رایان بیشتر از اون بهش مشکوک نشه. "ولی داریم با هم کنار میایم و... اصلا اذیتم نمیکنه."
"داری اشتباه میکنی. ولی تا حدودی بهت حق میدم که گاردتو مقابلش پایین بیاری. همهچیز به اذیت نشدن خلاصه نمیشه تو نمیخوای آزادی و زندگی معمولیتو به دست بیاری؟"
جونگکوک تصمیم گرفت اینبار حقیقت رو بگه"حتی اگه از تهیونگ جدا بشم و یه زندگی معمولی داشته باشم بازم خیلی دیره. چون من خیلی وقت پیش به این دنیای جدید وصل شدم و خارج از عمارت احساس امنیت نمیکنم. الان دیگه خیلیا منو میشناسن و میدونن به تهیونگ نزدیکم. "
رایان سر تکون داد: "همینطوره. حرفایی که میخوام بهت بزنم در همین مورده. شاید بهتره یه ذره به منم اعتماد داشته باشی و بتونم امنیتی که میخوای رو بهت بدم."
جونگکوک در جواب چیزی نگفت و هردوشون سکوت کردن. وارد مسیر جادهای شده بودن و ماشین داشت با سرعت سرسام آوری حرکت میکرد. جونگکوک نامحسوس از آینه بغل نگاهی به پشت سرش انداخت و به دلیل تاریکی هوا چیزی ندید از اونجایی که خارج از شهر بودن و هیچ چراغی وجود نداشت.
عمارت تهیونگ خارج از شهر بود و بخاطرش برای هزارمینبار لعنت فرستاد. دستاشو با اضطراب بهم پیچید و توی دلش شروع به دعا خوندن کرد انگار داشت به سمت قتلگاه میرفت. اگه تهیونگ یا ایان پیداشون نمیشد چی؟ اگه مجبور میشد کاری که رایان ازش میخواست رو انجام بده چی؟ جونگکوک اصلا نمیدونست چرا اونجاست و رایان ازش چی میخواد ولی دلش میخواست در اون لحظه توی تخت خودش خواب هفت پادشاه رو میدید.
اما در عوض داشت به ناکجا آباد میرفت و هیچ اطلاعی از مقصد نداشت. حتی جرات نمیکرد با رایان صحبت کنه درحالیکه تا یک ماه پیش صمیمانه با هم از هر موضوعی حرف میزدن و نگران این نبود که میتونه به اون پسر اعتماد کنه یا نه.
برخلاف تصور جونگکوک مسیرشون چندان طولانی نبود و رایان بعد از مدت کوتاهی ماشین رو متوقف کرد. در طول طی کردن مسیر، هیچ صحبتی با هم نداشتن و انگار حرفاشونو برای بعدا نگه داشته بودن.
ابتدا خودش از ماشین پیاده شد و به سمت جونگکوک اومد اما پسر کوچکتر زودتر پیاده شد و اجازه نداد رایان درو براش باز کنه.
هوای سرد پوست صورتش رو سوزاند و کتشو دور بدنش پیچید تا بیشتر از اون سردش نشه و نگاهی به اطرافشون انداخت.
"اینجا زیادی سرده."
رایان ازش دور شد و تایید کرد: "کنار آب حتی توی تابستون از جاهای دیگه سردتره. بیا اینجا باید یکم حرف بزنیم."
جونگکوک قدمهاشو برداشت و به سمت رایان رفت. جایی نزدیک دریاچه ایستادن و اطرافشون با نور چراغای ماشین روشن بود. صدای شرشر آب از جایی همون نزدیکیها شنیده میشد و جونگکوک درکمال تعجب از اونجا بودن بدش نمیاومد.
با اینحال هنوزم دلش میخواست به عمارت برگرده و از رایان پرسید: "دلم میخواد حرفاتو بشنوم. چی بودن که نتونستی همونجا بهم بگی؟"
رایان دست داخل جیب شلوارش کرد و به مقابلش خیره شد. "همهچیز به تو بستگی داره. من فقط دارم برای مصلحت تو تلاش میکنم. دلت نمیخواد از تهیونگ جدا بشی درسته؟"
"حتی اگه بخوامم نمیتونم. تو ماشین برات توضیح داد قضیه چیه."
"میدونم یادمه چی گفتی. ولی باید به آینده فکر کنی نه الان. منظورمو میفهمی؟"
"چرا انقد برای من تلاش میکنی؟" جونگکوک با جدیت پرسید. "چرا همهی وقت و انرژیتو برای من میذاری وقتی هیچ راهی برای جدا شدنم از تهیونگ وجود نداره؟ تو میدونی من نمیتونم ازش جدا بشم نه تا وقتی خودش اینو بخواد."
"لازم نیست منتظر اجازهی تهیونگ بمونی من میتونم...."
"اون باید منو از خودش دور کنه جوری که هیچ نگاهی روی من نباشه. باید جوری محو بشم که کسی پیدام نکنه و این فقط در صورتی ممکنه که خود تهیونگ دنبالم نگرده."
رایان گفت"اونقدرا هم فکر میکنی بیعرضه نیستم. تو نمیبینی چطور میخوام ناپدیدت کنم؟ چرا هیچوقت بهم اعتماد نکردی؟"
جونگکوک سر تکون داد"بحث اعتماد نیست باید واقع بین باشی. من درحال حاضر کنار دخترم خوشحالم و هیچ موضوعی به جز دوری از خانوادهام اذیتم نمیکنه."
"باید دور خانوادهاتو خط بکشی."
جونگکوک بهش نگاه کرد. "خیلی وقت پیش اینکارو کردم. دلم نمیخواد قاطی این ماجرای لعنتی بشن اونا هیچ گناهی ندارن. اگه بخوام حقیقتو بگم بهتره ازشون دور باشم حتی اگه از تهیونگ جدا بشم."
"میترسی تهیونگ بره سراغشون؟"
"اگه فرار کنم بله. میره سراغشون و ممکنه اذیت بشن من نمیتونم در این مورد خودخواه باشم"
"این اسمش خودخواه بودن نیست جونگکوک." رایان با جدیت گفت و بهش نزدیک شد. قدمهاشو روی سطح گل آلود زمین برداشت تا کنارش باشه و ادامه داد: "تو نمیتونی بخاطر این قضیه زندگی خودتو تباه کنی. چرا نمیخوای قبول کنی که همیشه یه راهی هست؟"
پسر کوچکتر تلاش کرد متقاعدش کنه"من و تو آخرینبار یک ماه پیش با هم در ارتباط بودیم و یادمه بهت گفتم که دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. ولی الان اینجاییم و بازم داری حرفای سابق رو میزنی بدون اینکه حرفای منو بفهمی."
پسر بزرگتر تلاش کرد متقاعدش کنه"این تو نیستی. من شبی رو فراموش نمیکنم که توی اتاقم نشسته بودی و از فاصله گرفتن از تهیونگ حرف میزدی چون زندگی رو برات جهنم کرده بود. من مطمئم برات فرقی نداشت که ممکن بود چه قیمتی برات داشته باشه."
"شیش ماه پیش رو با الان مقایسه نکن از اون روز تا الان چیزای زیادی فرق کرده. من یه آدم دیگهام. یه زندگی جدید با یه خانوادهی جدید دارم. "
لحن رایان داشت عصبی میشد"اون دختر حتی از خون تو نیست...."
"نورا دختر منه. برام فرقی نداره از خون خودم باشه یا نه اون الان خانوادهی من و دختر منه. شاید اینو درک نکنی ولی حاضرم بخاطر امنیتش تو جهنم باشم." به چشمای رایان خیره شد و در سکوت اجازه داد حرفاش تاثیر خودشون رو بذارن. امیدوار بود رایان فهمیده باشه که چقدر در مورد تصمیماتش جدی بود و هرگز امکان نداشت مثل سابق دنبال فرار از تهیونگ یا رفتن از اون عمارت باشه.
گرچه در گذشته یا حتی یک ماه پیش اگه این سوال رو ازش میپرسید که دوست داشت کجا باشه قطعا هرجایی رو انتخاب میکرد به جز کنار تهیونگ. نزدیکش یا هر موضوعی که مرتبط به اون مرد میشد.
اما از یه جایی به بعد کم کم زندگی جدیدش رو قبول کرده بود و این اتفاق به قدری آهسته رخ داد که حتی خودشم متوجهش نشد. فقط زمانی به خودش اومد که فهمید با همهچیز خو گرفته بود و حتی گاهی اوقات، از جوری که روزها و شباش سپری میشد راضی بود.
رایان با تردید گفت: "تو هیچی در مورد اون مرد نمیدونی. شاید اگه چیزایی رو میدونستی که من میدونم دوتا پای دیگه قرض میگرفتی فرار میکردی."
"میدونم میخوای چی بگی نباید ادامه بدی..."
"اون قصد داره ازت سؤ استفاده کنه جونگکوک. چه بخوای چه نخوای این اتفاق میافته و مثل یه احمق خودتو زدی به نفهمی."
پسر کوچکتر از مکالمهی بینشون به هیچ عنوان راضی نبود و این احساسش از بی اعتمادیش نشأت میگرفت. به هیچکدوم از حرفایی که میشنید اعتماد نداشت و با خشم جوابش رو داد:" اون مرد درحال حاضر حامی منه. وقتی پدر نورا توی تصادف جونشو از دست داد فقط یکبار ازش درخواست کردم دخترشو برام بیاره. هرگز اجازه نداد به دست هیچکس صدمه ببینم و اون عمل میکنه هیچکدوم از چیزایی که میگه حرفای توخالی نیستن. نه مثل تو که شیش ماه منو به حال خودم ول کردی حتی جرات اینو نداشتی منو از اون زندگی مزخرف نجات بدی. "
"من هیچ قولی بهت نداده بودم ولی الان اینجام..." رایان شوک زده بود.
"تو منو امیدواری کردی. بهم گفتی دوستم داری و از همه لحاظ فقط حرف بودی و حرف." سکوت کوتاهی بینشون حکمفرما شد و جونگکوک ادامه داد:" درواقع اونی که داشت باهام بازی میکرد تو بودی. "
"جدا؟ مگه تهیونگ چطور قراره برات عمل کنه؟ فکر کردی اگه ازت دفاع نمیکرد تا الان زنده بودی؟ زنده نبودی و اونم به نقشههاش نمیرسید"
"کافیه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم." حرف رایان رو قطع کرد و نگاهشو ازش گرفت. "منو برگردون عمارت حرفام تموم شدن."
نقشهای که ابتدا با تهیونگ و ایان طرحریزی کرده بودن به این شکل نبود. باید کنار رایان میموند تا جایی که یکیشون پیداشون میشد و بعد اون موقع هرجا که میخواست میتونست بره. ولی حرفای رایان داشت به اعصاب و روانش ضربه میزد و تحمل اونجا موندن رو نداشت.
رایان دوباره به سمت دریاچه برگشت و نگاهشو از جونگکوک گرفت"لازم نیست برگردیم عمارت. در عوض میبرمت یه جای دیگه تا حرفامو بهت ثابت کنم. تا وقتی حرفامو باور نکنی قرار نیست برگردی به اون جهنم."
"اون جهنم که ازش حرف میزنی الان خونهی منه و حاضر نیستم بخاطر مزخرفات تو ولش کنم. خانوادهی من اونجاست و هرکاری بکنی نمیتونی اعتمادمو خدشهدار کنی." جونگکوک سریعا جوابشو داد
رایان نمیتونست چیزایی که میشنید رو باور کنه و شک و تردید ذره به ذره نگاهشو پر کرد:"اگه میدونستم به این باور رسیدی هرگز زندگیمو بخاطرت به خطر نمینداختم. "
"زندگیتو بخاطر من به خطر انداختی؟ تو به تصور خودت داری هردوی من و تهیونگ رو بازی میدی ولی هیچ نمیدونی جریان از چی قراره. در طول روز پاچهخواری تهیونگ رو میکنی و در طول شب مقابل من ازش یه دشمن میسازی."
"پس اینجوریه؟ تو از همهچیز خبر داری..." لحن پسر بزرگتر تهدیدآمیز و متعجب بود.
"برام مهم نیست در موردم چی فکر میکنی. رابطهی من و تو هیچوقت شروع نشد که الان داری بخاطر متقاعد کردنم خودتو به آب و آتیش میزنی. هیچوقت نمیتونی منو با این حرفا به خودت نزدیک کنی."
پوزخند آزاردهندهای روی لبهاش نشست. "من فقط سعی کردم بهت کمک کنم ولی لیاقت تو همون جهنمیه که داخلش زندگی میکنی."
جونگکوک صداشو بلند کرد و به سمتش برگشت"همین الان منو برگردون عمارت دیگه حق نداری بهم چرت و پرت بگی فقط داری خودتو خسته میکنی من به هیچکدوم از حرفات اعتماد ندارم. "
رایان تهدیدآمیز بهش نزدیک شد. "تو قرار نیست جایی بری. شاید بهتر بود فقط بهم اعتماد میکردی و حرفامو جدی میگرفتی. من بخاطر هیچی این همه زحمت نکشیدم و زندگیمو به خطر ننداختم که به راحتی بزنی زیر همهچیز."
"من هیچوقت ازت نخواستم برام کاری بکنی این تو بودی که همیشه تلاش میکردی توجه لعنتی منو جلب کنی..."
هنوز حرفای خشونتآمیز و بلندش تموم نشده بود که صدای ترمز ماشین از جاده شنیده شد و جونگکوک بلافاصله سکوت کرد. قلبش میتپید و نمیدونست این هیجان بخاطر ترسش بود یا امیدش برای رسیدن یکی از پسرا.
"اون اینجاست." سریعا نگاهشو به جادهی تاریک دوخت و به سمتش قدم برداشت تا از رایان دور بشه اما پسر بزرگتر بازوشو چسپید. به سمت خودش کشیدش و با لحنی که هیچ شباهتی به رایان چند لحظه پیش نداشت پرسید: "کجا با این عجله؟ فکر کردی انقد احمقم که اجازه میدم همینقدر راحت منو دور بزنی؟ میدونستم امشب با همیشه فرق داری."
"دستمو ول کن حق نداری جلومو بگیری..."
"تو قرار نیست جایی بری پسرجون. اگه میدونستم از ملاقات امشبمون خبر داره همونجا تو ماشین یه گلوله تو سرت خالی میکردم" دست زیر کتش برد درحالیکه همزمان جونگکوک رو نزدیک خودش نگه میداشت و خشمش غیرقابل کنترل به نظر میرسید. چنگش دور بازوی جونگکوک به قدری محکم بود که پسر کوچکتر هم احساس درد میکرد هم ترس ولی کاری از دستش ساخته نبود.
"دستمو ول کنی عوضی این وضعیت باید همینجا تموم بشه فکر کردی قضیه اونطور میشه که میخوای؟"
"خواهیم دید..." اسلحهای که از زیر کتش در آورده بود رو مستقیم روی شقیقهی جونگکوک گذاشت."خواهیم دید عزیزم." پسرو مقابل خودش قرار داد و انگشتش روی ماشه نشست. در اون لحظه جونگکوک حکم سنگر رو براش داشت و حاضر نبود به هیچ قیمتی ولش کنه تا ازش دور بشه.
وقتی شخص آشنایی از ماشین پیاده شد، جونگکوک توی دلش التماس میکرد تهیونگ نباشه و هیچ نمیدونست چرا دلش نمیخواست اون مرد توی چنین موقعیت ترسناکی قرار بگیره.
قامت بلند و عضلانیش که با کت و شلوار سیاه پوشیده شده بود در همون وهلهی اول برای جونگکوک آشنا به نظر اومد و زمزمه کرد: "نیا جلو اون اسلحه داره."
چراغ ماشین رایان همچنان روشن بود و تهیونگ جلوتر اومد تا جایی که صورتش اینبار قابل تشخیص بود. قدمهاشو منظم و آروم برمیداشت و انگار نه انگار در اون موقعیت قرار داشت. "دارم میبینم. از بابتش زیاد تعجب نکردم."
"سوار ماشینت میشی و برمیگردی همون عمارت لعنتی. هرگز تصورشم نکن جونگکوک رو بهت بدم." لولهی اسلحه روی سرش سنگینی میکرد و صدای خشمگین رایان رو دوباره شنید. "برگرد تو ماشین و از همون راهی که اومدی برگرد."
"تو منو اینطور شناختی آلن؟" حرکاتش آهسته بود وقتی دست زیر کتش برد و با خونسردی اسلحهاشو خارج کرد. "ازت نا امید شدم. درحقیقت نمیدونم از تو نا امید شدم یا خودم. نمیدونم چه شناختی از من داری که فکر میکنی بدون جونگکوک و کشتن تو از اینجا میرم."
"فقط کافیه نزدیک بشی تا اول یه گلوله تو مغز جونگکوک خالی کنم و بعدش خودت. پس بهتره بکشی عقب." صدای رایان کاملا جدی به گوش میرسید و جونگکوک از شدت ترس و سرما به خودش میلرزید. "نکنه دلت میخواد حقیقتو بهش بگم آقای کیم؟ همون حقیقت لعنتی که ماههاست تو قلب سیاهت نگهش داشتی."
"تنها حقیقتی که وجود داره کشته شدن توعه. باید بدونی امکان نداره امشب زنده بذارمت. الانم بذار جونگکوک بیاد اینجا شاید مرگ راحتتری داشته باشی."
رایان بیرحمانه کت جونگکوک رو کشید و به خودش نزدیکترش کرد جوری که درست مقابلش بود و میدونست چیکار داره میکنه. "چطور میخوای متقاعدم کنی؟ من همین الان میتونم این پسرو بفرستم پیش مامان بابات که با هم آشنا بشن مطمئنم از این اتفاق خوشت نمیاد."
"بذار بره تا راحتتر بمیری." تهیونگ لولهی تفنگ رو بالا گرفت و به سمتش نشونه رفت: "تو منو میشناسی آلن. تا الان تیرم خطا رفته؟"
اسلحه رو جوری به سر جونگوک فشار داد که پسر کوچکتر هیسی از بین دندوناش کشید"تیرت خطا نرفته ولی قبل از اینکه حتی به شلیک کردن فکر کنی من این ماشهی لعنتی رو میکشم و مغزشو میپاشم رو زمین. "
"ازم میخوای برگردم تو ماشین و برم پی کارم؟ واقعا احمقی اگه فکر میکنی یک درصد همچین کاری میکنم."
"از اینجا برو..." جونگکوک به زحمت و از بین دندوناش که بهم میخوردن زمزمه کرد. "من برمیگردم ولی الان ممکنه یکیمون آسیب ببینه. عیبی نداره اگه منو اینجا تنها بذاری..." خودشم از حرفایی که میزد متنفر بود و دلش میخواست درخواستش هرگز به واقعیت تبدیل نشه. ولی خودخواهی محض بود اگه بخاطر خودش تهیونگ آسیب میدید یا توی دردسر میافتاد از اونجایی که موقعیت پیش اومده فقط و فقط تقصیر خودش بود.
"به حرفش گوش بده و برگرد خونه کیم. من این پسر کوچولو رو با خودم میبرم و یه سری چیزا بهش نشون میدم که بفهمه چه حروم زادهای هستی..." رایان در کمال تمسخر و لحنی که ازش حقارت میبارید حرف میزد و اسلحه رو با خالت تهدیدآمیزی به سر جونگوک فشار داد. "همین الان برو عقب تا شلیک نکردم."
جونگکوک در اضطراب خفه کنندهای که گریبانگیرش شده بود میدونست باید یک حرکتی میزد. اگه از جاش تکون میخورد و خودشو کنار میکشید به احتمال زیاد خیلی زود فرشتهها رو میدید و حتی قبل از اینکه به خودش بیاد دراز به دراز روی زمین میافتاد.
بخاطر همین متوجه شد باید حواسشو پرت میکرد و تمام عزمشو براش جمع کرد. با لحن مرددی خطاب به رایان گفت"لباسمو ول کن من قرار نیست ازت دور بشم. "
رایان توجهش جلب شد"من و رئیست باید یه سری مسائل قدیمی رو با هم حل کنیم. پس شاید بهتره دخالت نکنی. "
"جدی میگم. من جایی نمیرم ولی اگه بذاری برم پیشش ازش میخوام اینجا رو ترک کنه."
با لحن تندی پرسید"بچه گول میزنی احمق؟ فکر کردی به همین راحتیا ولت میکنم بری پیش اون عوضی؟ قدم از قدم بردار تا همهچیزو بهم بریزی. "
"میتونی منو تحت نظر بگیری یا حتی ازش بخوای اسلحشو بذاره زمین تا منو بهش بدی." جونگکوک از خدا التماس میکرد تهیونگ متوجه نقشهاش بشه چون رایان در حقیقت داشت حواسش پرت میشد.
صداش کاملا تمسخرآمیز بود"توی اون مغز کوچیکت فکر کردی قراره به هرچی میگی گوش بدم؟ اون موقع که ازت میخواستم باهام همراه بشی و کاری که میگمو انجام بدی کجا بودی؟ الانم باید عواقبشو قبول کنی و باهاش کنار بیای."
"قسم میخورم همهچیز اونطور میشه که تو میخوای..." زمزمه کرد و انتظار نداشت رایان عصبیتر از اون بشه.
شخصی که پشت سرش ایستاده بود رو نمیشناخت انگار یک آدم کاملا جدید با گذشته کنارش حضور داشت و اشکای پر از ترسش داشتن سرازیر میشدن.
"قبل از کشتنت میخوام زجر بکشی تا بفهمی نباید این همه مدت باهام بازی میکردی و منو مضحکهی خودت کنی. یه هرزه مثل تو فقط به درد این میخوره که بازیچهی دست بقیه بشه تو لیاقت یه زندگی آرومو نداری..."
تمام بدنش می لرزید و از حرف زدن هراس داشت. میترسید اگه حرف دیگهای میزد به ضررش تموم میشد و دلش میخواست در یک حرکت سریع ازش فاصله بگیره و روی زمین بشینه تا از شلیک هر گلولهای در امان میموند. ولی رایان با تمام قدرت کتشو گرفته بود و احتمالا اگه اینکارو میکرد فقط مرگش سریعتر میشد.
رایان با صدای بلندی برای تهیونگ رجزخوانی کرد"یا اسلحه رو بذار زمین و برو عقب یا بهش صدمه میزنم. شاید نکشمش و برای خودم برش دارم اینجوری میفهمه بهتر بود از همون اول با زبون خوش همراهیم میکرد. "
رایان جلوتر رفت و تهدیدآمیزتر از قبل جونگکوک رو هدف خودش قرار داد. به نظر میاومد قصد داشت فاصلهاشو با جونگوک کم کنه تا توی تیررس نباشه اما صدای تهیونگ متوقفش کرد"اگه اتفاقی براش بیافته زندگیتو نابود میکنم. خاکستر کردن اون شرکت و کمپانی مسخرهات برام مثل بشکن زدن میمونه. "
رایان سرجاش ایستاد. جونگکوک نمیتونست صورتشو ببینه ولی مطمئن بود به تردید افتاده و زمانیکه حرف زد این تردید بیشتر حس شد. "تو داری منو با همچین موضوعی تهدید میکنی؟ اگه میتونستی تا الان انجامش داده بودی پس چرت و پرت گفتنو بس کن..."
قصد داشت صحبتای طولانیشو ادامه بده ولی موفق به اینکار نشد چون صدایی که ناگهان توی فضا پیچید باعث شد حرفاش نصف نیمه تموم باقی بمونن.
صدای شلیک بسیار ناگهانی بود و جونگکوک ناگهان خودشو آزاد و رها میدید.
قبل از اینکه حرکت کنه غرش خشمگین رایان باعث شد از جا بپره و زانوهای سستش طاقتی برای تحمل وزنش نداشتن.
به نظر میاومد دور شدن جونگکوک براش اهمیت خاصی نداشت چون بعد از رها کردنش اسلحه رو پایین نبرد و لوله رو به سمت تهیونگ گرفت. "قبر هردوتونو با دستای خودت کندی عوضی..." حتی قبل از اینکه حرفش به اتمام برسه دیوانهوار شروع به شلیک کرد و فقط و فقط صدای رجز خوانیهاش از بین صدای گلولهها شنیده میشد.
صدای شلیک گلولههایی که توی فضا میپیچید برای جونگکوک کر کننده بودن و همون لحظه که رایان رهاش کرد روی زمین سکندری خورد. زمین گلی بود و تمام لباساش به کثافت آلوده شد درحینی که از شدت ترس و سرما میلرزید. اما به جز همهی این احساسات، وحشت تیز و آزاردهندهای با شنیدن صدای گلولهها قلبشو هدف گرفت و حتی نمیدونست باید به کدوم سمت نگاه میکرد.
در تصور این بود که احتمالا هردوشون شروع به تیراندازی کردن اما فقط صدای فریادهای دردآلود رایان به گوش میرسید. پسر در همون حالت نشسته عقب عقب رفت تا از مردی که روی زمین افتاده بود دور بشه و هرچقدر ازش دورتر میشد بیشتر احساس امنیت میکرد.
صدای قدمهای شخصی رو از کنارش شنید و گرچه بهش نگاه نکرد ولی در اون وضعیتِ رویاگونه صداشو میشناخت. "بلند شو برو تو ماشین. منم یکم دیگه میام"
"نمیخوام تنهات بذارم... میخوای باهاش چیکار کنی؟" جونگکوک از روی زمین بلند شد و تصور میکرد اون مرد هیچ آسیبی ندیده چون صداش عاری از ترس و هیجان بود. ولی دست آزادش روی بازوش قرار داشت و تیر خوردنش کاملا واضح بود. "تو آسیب دیدی باید هرچه زودتر برگردیم عمارت نمیتونی انقدر بیخیال باشی."
"برو تو ماشین جونگکوک. نمیخوام یبار دیگه تکرارش کنم." از جلوی راهش کنارش زد و غر زد" صدای ضبطو زیاد کن شیشه هارم بده بالا. "
"میشه بگی دقیقا میخوای چیکار کنی؟ اون همین الانشم آسیب دیده نمیتونه کاری بکنه اینجوری فقط خودت صدمه میبینی."
تهیونگ قصد نداشت جوابشو بده و قدمهای آرومشو به سمت پسر زخمی برداشت. رایان به خودش میپیچید، پاشو توی دستش گرفته بود و فحشای رکیکی به زبون میآورد بدون اینکه به نزدیک شدن تهیونگ اهمیت بده. در تلاش بود بلند بشه ولی پای آسیب دیدهاش این اجازه رو بهش نمیداد و زمانیکه دستشو به سمت اسلحهاش دراز کرد، تهیونگ به راحتی لگدی به دستش زد تا ازش دورش کنه.
"گفته بودم برای کشتنت اومدم." خم شد و پشت یقهی لباسشو گرفت درحینی که توی بازوش احساس سوزش میکرد. "میخوام یکم باهم خوش بگذرونیم نظرت چیه؟ به عنوان آخرین دیدار این مسئله خیلی اهمیت داره." قدمهای سنگینش رو به سمت رودخانه برداشت و جایی نزدیک آب متوقف شد. زیر پاشون زمین گلآلود بود و سرمای هوا با بیرحمی و بی توجه به آدمای زخمی اونجا زوزه میکشید.
کنار بدن رایان زانو زد و مجبورش کرد به چشمای تاریکش نگاه کنه. "من برای کشتنت اینجام آلن. قبل از مردن هیچ آرزویی نداری؟"
"اگه فقط چند دقیقهی دیگه دیرتر میاومدی همهی اون رازای کثیفتو بهش میگفتم تا ازت متنفر بشه و کاری میکردم دیگه حتی به صورتتم نگاه نکنه" از دیدن چهرهی بیحالت تهیونگ پوزخندی زد و ادامه داد. "ولی تا همین جاشم مطمئنم کاری کردم که اعتماد کورکورانهاش بهت خدشهدار بشه. چه حرفایی تو گوشش گفتی که اونجوری ازت دفاع میکرد؟ چطور گولش زدی که نمیتونه حقیقت رو ببینه؟"
"همونطور که تو هیچوقت نتونستی انجامش بدی. مثل یه موجود رقتانگیز دست وپا زدی تا به دستش بیاری و به خیال خودت از همین طریق بهم ضربه بزنی ولی فقط خودتو به کشتن دادی. خیلی ناراحتکنندهست مگه نه؟"
" جرات داری ولم کن تا برم و هرچیزی که میدونم رو بهش بگم اونوقت میفهمه حق با کیه.."
"تو با خودت چی فکر کردی؟ اینکه اجازه میدم قبل از مردنت با جونگکوک حرف بزنی؟" تهیونگ به طرز ماهرانهای تلاش کرد متاسف به نظر بیاد. "ولی این اتفاق نمیافته میدونی چرا؟ چون قراره مامانتو ببینی."
"حرومزادهی کفتارصفت تو نمیتونی..." با خشم و غضب تکون خورد و دستشو به سمت دستی برد که لباسشو چنگ زده بود ولی تهیونگ کاملا حوصلهاش سر رفته بود. در یک حرکت سرشو پایین برد و توی گلولای نزدیک آب فرو بردش تا از حرف زدن متوقفش کنه و قبل از مرگ کمی آزار ببینه. پسر توی گلی که داخلش فرو رفته بود دست و پا میزد و صدای رقت انگیز تکان خوردنش برای تهیونگ لذت بخش بود.
"خیلی زود حوصلمو سر بردی هیچکدوم از قربانیام تا الان انقد حوصلهسربر نبودن." توجهی به تکانهای شدید رایان نشون نمیداد و ادامه داد"میدونی چه آدمایی زود میمیرن؟ اونایی که احمقن و برای جون خودشون هیچ ارزشی قائل نیستن. تو هم دقیقا یکی از همون آدمایی. "سرشو از حوضچهی گلآلود بیرون آورد و نگاهی به چهرهی کثیفش انداخت." حتی از قبلم زشتتر به نظر میای. "
"هرگز... نمیتونی تا ابد حقیقتو ازش پنهون میکنی... یه روز بهت پشت میکنه و جوری ناپدید میشه که از زیر سنگم نتونی پیداش کنی..." نفس بریده حرف میزد و درعین حال در تلاش بود خودشو آزاد کنه. گرچه تلاشهاش بینتیجه بودن و با عصبانیت توی صورتش غرید"تو هیچی نیستی عوضی... یه دیکتاتور حرومزادهای که بخاطر منافع خودت به درک واصل میشی... "
"اینطور فکر میکنی؟" تهیونگ سر تکون و بعد از مکثی طولانی پوزخند کوچکی زد "ولی درحال حاضر اونیکه قراره به درک واصل بشه تویی نه من. میدونی قراره بعد از کشتنت چیکار کنم؟"
"برام مهم نیست چه غلطی میخوای بکنی...."
تهیونگ بی توجه به عصبانیتش سرشو به صورتش نزدیک کرد و با جدیت گفت"جونگکوک قراره تا همیشه برای من باشه. حتی اگه ازم فرار کنه، ازم جدا بشه، ترکم کنه یا حتی غیب بشه بازم در آخر برمیگرده پیش خودم. "
رایان جوابشو با پوزخند داد و لحنش پر از حرص و عصبانیت بود"اینطور فکر میکنی؟ دیر یا زود قراره تو هم به خانوادهات ملحق بشی اون وقت میتونیم حرف بزنیم"
سرشو دوباره پایین برد و شدیدتر از قبل داخل حوضچه فرو برد. خشم و عصبانیت برخلاف قبل داشت وجودشو پر میکرد و این باعث میشد بخواد تمام بدنش رو با دستای خودش تکه پاره کنه. "داری وادارم میکنی زودتر بفرستمت پیش مادرت. همون مادر هرزهات که خودتم نمیدونی کی بود و چطور ساقط شد." این خشم به قدری سریع درحال افزایش بود که دست زیر کتش فرو برد تا اسلحهاشو بیرون بیاره و حرفایی رو به زبون میاورد که قبلا هرگز ازشون استفاده نمیکرد.
با اینحال حرفاش باعث شدن تقلاهای رایان بیشتر بشه و به دست تهیونگ چنگ زد تا از خودش جداش کنه و بتونه سرشو بالا بیاره. اما به هر دلیلی قدرتش کافی نبود و پسر بزرگتر لولهی اسلحه رو روی سرش گذاشت. "نظرت چیه بیشتر از این خودتو خسته نکنی؟ یه راه طولانی تا جهنم در پیش داری باید نیروی لعنتیتو براش ذخیره کنی." دستش از تکانهای شدید رایان درحال خسته شدن بود خصوصا اینکه در اون لحظات احتمالا از خودشم خون میرفت.
تقلاهای رایان چندان طول نکشید وقتی انگشتشو روی ماشه فشار داد و صدای کر کنندش توی فضا پیچید. ابتدا سکوت سنگینی بعد از صدای شلیک حکمفرما شد و بعد همهچیز انگار در لحظه متوقف شد حتی زمان. رایان طوری بیحرکت روی زمین افتاد که انگار هیچوقت زنده نبود و نفس نکشید و برای زندگیش تقلا نکرده بود. لباساش آغشته به گل و لای نزدیکِ رودخانه روی تنش سنگینی میکرد و سرما داشت روی پوستش میخزید. "زیادی احمق بودی." زمزمه کرد و یقهی لباسشو در یک حرکت رها کرد.
رایان با صورت روی زمین افتاده بود و سرش همچنان داخل حوضچه قرار داشت در حینی که خونریزیش بخاطر تاریکی هوا دیده نمیشد. اما احتمالا رودخانه درست در نزدیکی جسد قرمز میشد و شاید تا روزها همونجا میموند بدون اینکه کسی متوجهش بشه.
تهیونگ به هیچ عنوان احساس تاسف نمیکرد و با چهرهی بیحالتش برای مدتی به جسد گلآلود پسر خیره شد که در اوج حقارت با صورت روی زمین بود. شاید اگه زندگیشو بخاطر ضربه زدن به آدمای قویتر از خودش به خطر نمیانداخت الان تو خونهی خودش خواب هفت پادشاه رو میدید.
تهیونگ بهش پشت کرد تا برگرده توی ماشین و اون موقع بود که یاد جونگکوک افتاد. بهش گفته بود وارد ماشین بشه و بیرون نیاد اما خودش از این موضوع اطمینان پیدا نکرد. نگاهی به اطراف انداخت و زمانیکه پسرک رو ندید بیاختیار خیالش راحت شد و برای رفتن قدمهاشو تندتر کرد. ماشین فاصله زیادی باهاش نداشت و درو باز کرد تا پشت فرمون بشینه.
وقتی روی صندلی نشست، دستشو روی بازوش گذاشت و از خیس بودنش متعجب نشد ولی عجیب اینکه احساس ضعف نمیکرد.
"حالت خوبه؟" جونگکوک با نگرانی بهش نگاه میکرد و ادامه داد"چند دقیقه پیش صدای شلیک گلوله شنیدم. "
"میبینی که خوبم." ماشینو روشن کرد و دور زد تا به سمت عمارت برگردن. "حدس بزن کی امشب ساقط شد."
"میتونم حدس بزنم." رنگ صورتش سفید بود و صداش به زحمت شنیده میشد.
"برای اون حروم زاده متاسف نباش."
سکوت سنگین و معذب کنندهای ماشین رو پر کرد و هردوشون توی خیالاتشون غرق بودن. اما مشخصا جونگکوک نگرانی زیادی در خودش حس میکرد و درعین حال نمیدونست این نگرانی رو چطور بروز بده.
"من... نمیدونم چه خبره و چه اتفاقایی داره میافته. همهچیز به هم ریخت"
"وقتی پیشش بودی چی بهت گفت؟"
جونگکوک برای حرف زدن تردید داشت" مطمئنم میتونی حدس بزنی در مورد چیا حرف زدیم. تلاش کرد ذهنیتم رو به نسبت به همهچیز تغییر بده. ولی حرفامون زیاد طولانی نشد درست سر موقع رسیدی. "
"خوبه که دست از احمق بودن برداشتی." نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی جونگکوک انداخت. "امشب ممکن بود تو هم صدمه ببینی ولی در عوض برات یه درس عبرت شد."
"کاش هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد. اومدنم به اینجا... درگیری با رایان... صدمه دیدن تو..."
"حقیقت رو بهم بگو. از اینکه کشتمش احساس تاسف میکنی؟ نمیخوام یک کلمه دروغ از دهنت در بیاد"
پسر با عجله و لرزان گفت"من بخاطر همهی اتفاقات امشب احساس وحشتناکی دارم نمیتونم ازشون خوشحال باشم..."
"سوالم کاملا واضح بود جونگکوک. از اینکه کشتمش چه احساسی داری؟" لحن پسر بزرگتر به قدری جدی بود که سکوت سنگینی توی ماشین حکمفرما شد.
نیم نگاهی به چشمای نگران و وحشت زدهی جونگکوک انداخت و دوباره گفت"دیگه قرار نیست هرگز ببینیش."
"من... از این موضوع خوشحال نیستم..." جونگکوک در اون لحظه خودشو در قعر جهنم و توی گرمای شعلههاش میدید وقتی مجبور بود زیر نگاه تاریک تهیونگ حرف بزنه. بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود بزودی میشکست و با لحن لرزانش گفت"ولی مطمئنم نمیتونستم جلوتو بگیرم. تو دلایل خودتو براش داشتی از اونجایی که... مطمئنم یه سری اتفاقا بینتون افتاده بود."
"از همهچیز خبر داری." تهیونگ به جاده خیره شد و لحنش زمزمه مانند بود'"نمیدونم چطور ولی از جریانات اخیر من با آلن خبر داری. پس باید بدونی کشتنش کمترین کاری بود که باعث میشد عصبانیتم از بین بره. "
جونگکوک جوابش رو نداد و تصمیم گرفت سکوت کنه. با وجود اونکه تمام تلاششو کرد بغضشو پایین بفرسته و آروم بمونه اما متاسفانه موفق نشد. اشکای گرمش از صورتش جاری شدن و پلکاشو برای چند لحظه روی هم گذاشت تا صدای گریهاش بلند نشه. چرا داشت گریه میکرد؟ درحینی که صورتش خیس میشد دنبال دلیل اشکاش گشت و از درون احساس تهی بودن کرد.
در اون لحظه هردوشون احساسات متناقضی رو تجربه میکردن ولی جونگکوک مثل تهیونگ احساس آرامش نمیکرد. در عوض متوجه شد توی راهی قدم گذاشته بود که نباید مقابل اینجور اتفاقات کم میاورد یا بهم میریخت چون وارد یک دنیای جدید شده بود و روز به روز بیشتر با گوشههای آزاردهندهاش آشنا میشد.
زمانیکه به مقصد رسیدن، جونگکوک زودتر پیاده شد ولی داخل نرفت و منتظر تیونگ موند. پسر بزرگتر وقتی پیاده شد کمی صورتش درهم رفت و هردوشون به سمت ورودی رفتن درحالیکه ساکت و بیصدا تلاش میکردن صدایی ایجاد نکنن. احتمالا تا نیم ساعت دیگه هوا روشن میشد و هیچکدومشون متوجه نشدن که زمان اون شب چقدر سریع گذشته بود.
وارد سالن اصلی شدن، از پلهها بالا رفتن و جونگوک تمام مدت دستشو روی بازوش قرار داده بود.
"باید زخمتو درمان کنم." جونگکوک با صدای آرومی گفت.
پسر بزرگتر مکثی کرد و به سمت جونگکوک برگشت. "نباید بریم تو اتاق من."
"چرا دقیقا؟"
"رونیکا اونجا خوابیده. جعبهی کمکای اولیه کجاست؟"
جونگکوک برای چند لحظه به چهرهی اخمالوی تهیونگ خیره شد و بعد جواب داد"آشپزخونهست. برو تو اتاقم. من میرم بیارمش. "
"احمقی؟ دخترت اونجاست بیدار میشه"
جونگکوک با تردید پرسید"مگه قراره چیکار کنیم که بیدار میشه؟ زخمتو میبندم میری تو اتاق خودت. "
"وقتی میگم احمقی بخاطر همینه." تهیونگ به سمت اتاق حونگکوک حرکت کرد و توجهی به چهرهی عصبی تهیونگ نکرد.
"انقد به من نگو احمق من فقط دارم پیشنهاد میدم."
تهیونگ در اتاق رو باز کرد و هردوشون با تردید توی درگاه ایستادن. اتاق خالی نبود و پرستار روی مبل داشت قهوه مینوشید اما به محض ورود پسرا با عجله بلند شد. کاملا متعجب و شوکزده به نظر میاومد و با صدای پایینی گفت"خوش اومدید آقا. من تمام شب پیش نورا بودم نمیدونستم کی قراره برگردید خونه. "
"بچه رو بردار ببر بیرون." تهیونگ وارد اتاق شد و دستور داد. تلاش میکرد زخمشو به پرستار نشون نده و مستقیم روی تخت نشست درحینی که جونگکوک با تعجب بهش نگاه میکرد. پرستار نمیدونست باید چیکار کنه چون رئیسش بهش دستور داده بود و از طرفی پدر اصلی نورا زیاد راضی به نظر نمیاومد.
"خیلی خب. ببرش بیرون تو اتاق خودت نگهش دار بعدا میام دنبالش." جونگکوک از پرستار درخواست کرد و دوباره به تهیونگ گفت "مشکلت با دخترم چیه؟"
"من فعلا قرار نیست از اینجا برم. بعدا ازم تشکر میکنی که تو اتاق نیست."
"اصلا درکت نمیکنم." بیتوجه بهش بیرون رفت تا جعبهی کمکای اولیه رو از آشپزخونه بیاره و ذهنش به قدری مشغول بود که حین راه رفتن چندین بار سکندری خورد. مجبور شد نردهها رو هنگام پایین رفتن بگیره مبادا سکندری میخورد و تا طبقه اول قل بخوره.
خودشم نمیدونست باید به کدوم یک از اتفاقات اونشب فکر میکرد ولی ترس و هراسی که توی قلبش درحال پیچک زدن بود فقط و فقط از مرگ رایان نشأت میگرفت.
دلش به حال اون مرد نمیسوخت ولی آرزو میکرد هرگز این اتفاقات رخ نمیدادن و دیدارش با رایان بعد از دوماه دوباره شکل نمیگرفت.
جونگکوک همهچیز رو تقصیر خودش میدید و دقیقا همین احساس باعث میشد بخواد همون لحظه همراه دخترش از عمارت خارج بشه و دیگه هیچوقت پشت سرشو نگاه نکنه. دلش میخواست از آدمای اون عمارت، اتفاقات و خاطرات تاریکی که توش افتاده بودن فاصله بگیره و کیلومترها دورتر از اونجا به آرامش برسه.
به بدختیهاش فکر کنه باهاشون کنار بیاد و تبدیل به خاطرات بشن نه تجربه. موضوع وحشتناکی که جونگکوک بیشتر از همه ازش میترسید این بود که روز به روز بیشتر داشت به قعر این زندگی جهنمی فرو میرفت.
هیچ متوجه نشد چه زمانی به آشپزخونه رسید و مجبور شد مدتی طولانی دنبال جعبهی کمکای اولیه بگرده از اونجایی که اصلا نمیدونست باید کجا رو میگشت. خودشو سرزنش کرد که از پرستار در مورد این قضیه چیزی نپرسید و حالا وقتش حسابی تلف شده بود.
"لعنت به این وضعیت." بعد از دقایقی طولانی بالاخره تونست داخل یکی از کابینتا پیداش کنه و با عجله از آشپزخونه بیرون رفت.
عمارت در سکوت سنگینی فرو رفته بود و جونگکوک میترسید حتی قدم از قدم برداره. وقتی داشت به سمت اتاقش میرفت یاد ایان افتاد و در اون لحظه نبودنش رو عجیب میدونست چون تا قبل از رفتن خودش پیش رایان، کنارش حضور داشت و هرسهتاشون با هم نقشه رو ترسیم کردن.
فکر کردن در مورد ایان با ورودش به اتاق متوقف شد و عذرخواهی کرد. "متاسفم که دیر کردم."
"میخواستم بیام پایین ببینم زندهای یا نه." تهیونگ با لحن سردی گفت و دستشو از روی زخمش برداشت. لباسای خونیشو در آورده بود و حاضر و آماده برای پانسمان شدن به نظر میرسید.
جونگکوک کنارش روی تخت نشست، جعبه رو باز کرد و مواد ضد عفونی کننده رو بیرون آورد درحالیکه دستاش عملا میلرزیدن. "نمیدونستم کجاست. مجبور شدم دنبالش بگردم."
"زودتر انجامش بده داره کلافهام میکنه."
جونگکوک سر تکون داد. "حتما."
سکوت کوتاهی توی اتاق حکمفرما شد و جونگکوک پنبه رو به زخمش کشید. متوجه شد زخمش کاملا سطحی بود و فقط نیاز به چندتا بخیه داشت. با وجود خونریزی زیادش تصور میکرد گلوله داخل بازوش باقی مونده باشه ولی خوشبختانه اینطور نبود. شاید اگه این اتفاق رخ میداد باید به بیمارستان مراجعه میکردن چون بعد از اتفاقات اونشب امکان نداشت از لحاظ روحی برای چنین عملیاتی آمادگی داشته باشه.
"نیازی به بیحس کننده نیست."
پسر کوچکتر با صدای پایینی گفت"ولی دردت میگیره."
"مهم نیست. فقط زودتر انجامش بده."
جونگکوک پنبهی آغشته به الکل رو گذاشت روی میز و نخ و سوزن رو برداشت. ابتدا با الکل کاملا ضد عفونیشون کرد و برای چند لحظه به دستای لرزانش خیره شد. چند نفس عمیق کشید و تلاش کرد کارشو ادامه بده ولی تردید داشت. وقتی متوجه شد براش آمادگی نداره دوباره به ضد عفونی کردن زخم مشغول شد و نامحسوس خودشو برای عملیات اصلی آماده کرد.
دستاش به قدری میلرزیدن که تهیونگ متوجهش شد و نگاهی بهش انداخت. "چه مرگته؟"
"چیزی نیست... خوبم..." لباش همراه دستاش میلرزید و به زحمت حرف میزد. هیچ نمیدونست چه مرگش بود و چرا حالش هرلحظه بدتر میشد؟ بخاطر بوی خون بود یا دیدن زخمی که نیاز به بخیه داشت؟
چرا برای بیهوش نشدن میجنگید وقتی در حساسترین موقعیت ممکن قرار داشت و باید زیر نگاه سنگین تهیونگ به کارش ادامه میداد؟
"از چی میترسی؟ مگه قبلا انجامش ندادی؟"
"قبلا تو بیمارستان انجامش میدادم... ولی..." صداش لرزید و لبخندی مصنوعی زد. "نمیدونم چرا امشب اینجوری شدم... ولی نگران نباش انجامش میدم..." بتادین رو به پنبه آغشته کرد و زمانیکه روی زخم کشید انتظار داشت تهیونگ حواسش پرت بشه ولی پسر بزرگتر نگاهشو ازش نگرفت.
"حالت خوب نیست؟ اگه نمیتونی انجامش بدی یه فکر دیگه براش میکنیم." تهیونگ جدی به نظر میاومد و برای بلند شدن آماده بود.
"نه مشکلی نیست." جونگکوک پنبه رو برای چندمین بار پرت کرد روی میز و برای قسمت اصلی کارش آماده شد. وقتی دستشو به زخم نزدیک کرد به قدری سوزن رو محکم فشار میداد که انگشتاش سفید شده بودن و حس میکرد رنگ صورتشم مثل انگشتاش سفید شده.
هر از چندگاهی به تهیونگ نگاه میکرد و در تلاش بود نگاه خیرهی پسر بزرگتر روی کارش تاثیر نداشته باشه چون خودش به اندازهی کافی تحت فشار بود.
گرچه دستاش میلرزیدن ولی خوشبختانه نیاز به یک پروسهی طولانی نداشت و چندتا بخیه کافی بود. فقط موقع بخیه زدن بود که تهیونگ نگاه ازش گرفت و صورتش درهم رفت اما هیچ صدایی ازش خارج نشد.
دستای مشت شدهاش، دردی که میکشید رو نشان میداد و چندبار نفس عمیق کشید وقتی جونگکوک هربار سوزن رو داخل پوستش فرو میکرد و بیرون میاورد.
"چیزی نمونده"
پسر کوچکتر نفسشو حبس کرد وقتی به نخ قیچی زد و برای مرحلهی پایانی کارش آماده شد. روی پنبه بتادین زد و موقع زدنش تقریبا داشت نگران دستای مشت شدهی تهیونگ میشد. درد زیادی رو تحمل میکرد و حواسش نبود وقتی جونگکوک پانسمان رو گذاشت روی بازوش و باند پیچیش کرد.
بعد از گذاشتن چسپ، باند سفید رنگو چندین بار دور بازوش پیچید و بعد از گره زدنش زمزمه کرد. "تموم شد."
نگاهش که به دستای مشت شدهاش افتاد قلبش فشرده شد و گفت "اگه درد داری برات مسکن بیارم؟"
"خوبم." سر تکون داد و از روی تخت بلند شد. شونههاشو تکون داد و دستی به گردنش کشید جوری که انگار از درد غیرقابل درکی رنج میبرد. به سمت جونگکوک برگشت و سر تکون داد: "کارتو خوب انجام دادی."
جونگکوک لبخند خستهای زد"اگه بخوای میتونم گردنتو ماساژ بدم. اکثرا فشار روانی زیاد باعث سر درد یا گردن درد میشه. "
"دوباره داری احمقانه رفتار میکنی." به بازوی باندپیچی شدهاش نگاهی انداخت و لمسش کرد تا از محکم بودنش اطمینان پیدا کنه.
پسر کوچکتر دستاشو بهم پیچید و شونه بالا انداخت. "امشب... فکر نکنم بتونم بخوابم... اگه ماساژت بدم هم تو راحت میخوابی هم زمان برای من میگذره."
تهیونگ سکوت کرد و بعد از اینکه دوباره به گردنش دست کشید نگاهی به اطرافش انداخت. مشخص نبود دنبال چی میگشت اما چهرهاش درهم و ناراضی بود وقتی به سمتش برگشت "اینکارو نکن. به این موضوعات مسخره اهمیت نده"
"اهمیت؟" جونگکوک با تردید بهش خیره شد. "من فقط میخوام یکم وقت بگذرونیم اگه خستهای میتونم خستگیتو برطرف کنم..."
"تو گیجم میکنی جونگکوک. کاری میکنی ندونم باهات چیکار کنم." صدای بمش از همیشه ناراضیتر به گوش میرسید و به پسر کوچکتر نزدیک شد. " اهمیت نده. بهم کمک نکن. چرا انقدر برات سخته؟ "
"فکر کنم قبلا در مورد این موضوع صحبت کرده بودیم." جونگکوک مکث کرد وقتی تهیونگ مقابلش ایستاد و با گرفتن چونهاش سرشو بالا گرفت. موقعیت عجیبی داشتن و دستای جونگکوک هرلحظه بیشتر سردتر میشدن. "من از کمک کردن به بقیه بدم نمیاد...خصوصا اگه بفهمم کمک من باعث میشه حال بقیه بهتر بشه."
"منم بهت گفته بودم همه لایق کمک دیدن نیستن." دست گرم و بزرگش از چونهاش پایین رفت و روی گردنش نشست. لمسهاش نرم و بیخطر بودن شاید بخاطر همین جونگکوک مضطرب نبود اما ناگهان ذهنش خالی از حرف شد.
سکوت بلندی بینشون حکمفرما شد و جونگکوک منتظر بود تهیونگ عقب بکشه و بیرون بره ولی این اتفاق رخ نداد. در عوض با لحن عجیبی گفت:
"اگه کاری کردم نمیخوام عقب بکشی. متوجه شدی؟"
جونگکوک هیچ تصوری نداشت که تهیونگ در مورد چه موضوعی حرف میزد و فقط در سکوت بهش خیره شد. چهرهی پسر بزرگتر در فضای نیمهتاریک اتاق از همیشه بیاحساستر به نظر میاومد و فشار کمی به گردنش وارد کرد. "هر اتفاقی که امشب میافته بین خودمون میمونه. مثل بزرگترین راز زندگیت توی قلبت نگهش میداری."
پسر معصومانه پلک زد"من... نمیفهمم منظورت چیه. اگه نمیخوای کسی بفهمه ماساژت دادم نگران نباش. هیچوقت در موردش با کسی حرف نمیزنم حتی ایان. "
"کاری نکن همینجا تیکه تیکهات کنم." تهیونگ زمزمه کرد. سکوتی که بعد از حرفش توی اتاق برقرار شد بسیار سنگین بود و به آهستگی روی بدنش خم شد. " هیچ تصوری نداری من چجور آدمیام. بهم اعتماد کن. دلت نمیخواد ازت خوشم بیاد. "
"من واقعا قصد ندارم از کمک کردنم بهت پیش بقیه حرف بزنم..." پسر کوچکتر دست سردشو روی دست تهیونگ گذاشت که همچنان گردنشو گرفته بود. دلش نمیخواست دستشو از گردنش فاصله بده و حتی از موقعیتش ناراضی نبود. دلش میخواست حرف بزنه و ازش بخواد منظورشو بگه ولی وقتی تهیونگ به صورتش نزدیک شد قلبش تپشی رو جا انداخت.
انتظار هر چیزی رو داشت به جز اتفاقی که درست چند لحظه بعد رخ داد. وقتی پسر بزرگتر لبهاشو به لبهاش چسپوند، جلوتر رفت تا به عقب هولش بده و روی تخت دراز بکشه بدون اینکه اهمیتی به واکنش پسر بده.
وقتی جونگکوک به اجبار کمی عقب رفت و روی تخت افتاد ، اون موقع بود که انگار ذهنش به کار افتاد و با هردو دست هیکل تهیونگ رو از خودش فاصله داد. مواظب بود از تمام قدرتش استفاده کنه و زمانیکه هولش داد، انگار غیرواقعیترین اتفاق تمام عمرش براش افتاده بود.
تهیونگ درست کنارش روی تخت افتاد و هردوشون با احساسات متفاوتی به همدیگه خیره شدن. تعجب، گمگشتگی و ناباوری تنها احساساتی بودن که از نگاه درخشان جونگکوک دیده میشد و دستشو روی لبش گذاشت. هنوز میتونست گرمای لبهاشو احساس کنه و گرچه فقط چند ثانیه طول کشیده بود ولی انگار پوست لبش درحال آتش گرفتن بود. "این... چی بود دیگه؟"
"بهت چی گفته بودم؟ گفتم نمیخوام عقب بکشی." تهیونگ به هیچ عنوان پشیمون به نظر نمیاومد و اخم غلیظی بین ابروهاش دیده میشد. دستشو به سمتش دراز کرد و دستور داد" قرار نیست زیاد طول بکشه یا بیشتر از اون پیش برم. بهم اعتماد کن. "
"چرا... فقط بگو چرا؟" هالهی صورتی رنگی که روی گونههاش نشست حتی در فضای نیمهتاریک اتاق هم مشخص بود و چشمای نگرانش میدرخشید.
"باید از خودم مطمئن بشم" تهیونگ به سادگی و جدیت گفت. "تو از خودت مطمئنی درسته؟ پس نباید بترسی یا نگران باشی."
"ولی این درست نیست..." زمزمه کرد و دوباره سکوت کوتاهی بینشون حکمفرما شد. انگار درحال تصمیم گرفتن بود و نمیدونست باید چطور واکنش نشون بده تا بتونه در موردش تصمیم بگیره.
تهیونگ با دیدن تردیدش گفت "تو ازم بدت نمیاد. چرا جلومو میگیری؟ بهم اعتماد نداری؟"
"اینطور نیست... اصلا ربطی به اعتماد نداره." جونگکوک نفس بریده دنبال کلمات مناسب گشت. "فقط... من... دوست ندارم صدمه ببینم... دلیل اینکارت چیه؟"
"قراره همین یکبار باشه. نه من عاشقتم نه تو عاشق منی. با خودت فکر کردی قراره هر روز عاشقانه بغلت کنم و بهت ابراز علاقه کنم؟"
"من اولینبارمه تا الان هرگز اینکارو نکردم چرا باید با تو انجامش بدم؟" تهیونگ دنبال جوابش توی نگاه جونگوک گشت و منتظر موند.
جونگوک برای اولینبار در اونشب کمی متعجب به نظر میاومد. "اولینبارته؟ داری باهام شوخی میکنی؟"
"چرا باید در مورد همچین موضوعی شوخی کنم؟" جونگکوک اخم کرد و دوباره دستشو روی دهانش گذاشت. انگار هنوزم داشت اتفاقی که افتاده بود رو هضم میکرد.
"خیلی خب. من کاری با این قضیه ندارم چون بههرحال باید تجربهاش کنی مگه نه؟"
جونگکوک با جدیت پرسید"چرا با تو؟"
"چون قرار نیست به این زودیا وارد رابطه بشی پس به جز من کسی رو نداری که باهاش تجربهاش کنی." حرفشو در کمال خونسردی گفت طوری که انگار منطقیترین دلیل دنیا رو براش آورده بود.
پسر کوچکتر با تعجب بهش خیره شد. تردید داشت و برای تصمیم گرفتن کمی فکر کرد اما همین تردید احساس واقعیتشو نشون میداد. اگه مطلقا از اتفاقی که ممکن بود بیافته خوشش نمیاومد، تردیدی براش وجود نداشت و حالا کاملا دودل بود. این تردید از نگاهش مشخص بود و تهیونگ منتظرش موند ولی جونگکوک قصدی برای جواب دادن نداشت.
درعوض وقتی بعد از مدتی طولانی هیچ حرفی با هم نزدن و فقط بهم زل زدن، این تهیونگ بود که روی تخت نشست و گفت"قرار نیست مجبورت کنم. فقط بگو دلت نمیخواد انجامش بدم "
"کجا میری؟" جونگکوک به تهیونگ نگاه کرد که از روی تخت بلند شد و خودشم روی تخت نشست.
"میرم تو اتاقم؟ تا فردا یه فکری براش میکنم" تهیونگ پانسمانشو چک کرد و ادامه داد"من فقط قصد داشتم از یه موضوعی مطمئن بشم ولی اگه باهاش راحت نیستی مشکلی نیست."
پسر بزرگتر متوجه شده بود فقط از راه مظلوم نمایی میتونه کارشو انجام بده و مشخصا جونگوک سریعا گول خورد. کنجکاوی نگاهشو پر کرد و پرسید"پس چطور میخوای ازش مطمئن بشی؟ یعنی دیگه بیخیالش شدی؟ "
"اینطور نیست. شاید مجبور بشم برم یه جایی مثل کلاب یا همچین چیزی. اعتماد کردن به غریبهها سخته ولی راه دیگهای ندارم." تلاش کرد لحنش متاسف به نظر بیاد و حتی نگاهشو با دلخوری از تهیونگ گرفت. فقط خودش میدونست که هرگز قرار نبود چنین کاری بکنه ولی در اون لحظه تنها راهش دروغ گفتن بود.
"من... نمیدونم دقیقا میخوای از چی مطمئن بشی ولی واقعا فکر میکنی من میتونم بهت کمک کنم؟"
"فقط به تو اعتماد داشتم." تهیونگ به سمت پیراهن خونیش رفت تا تنش کنه گرچه با وجود بازوی زخمیش امکان پذیر نبود و فقط قصد داشت بازیشو طبیعی جلوه بده."آدمای اون بیرون اصلا برام قابل اعتماد نیستن."
"صبرکن... چند لحظه صبرکن باید حرف بزنیم..." جونگکوک از روی تخت پایین رفت و با استیصال ایستاد درحالیکه به آماده شدن تهیونگ نگاه میکرد. "اگه قبول کنم... چطور بهم اطمینان میدی که قرار نیست هیچی بینمون تغییر کنه و منظوری ازش نداری؟"
تهیونگ به سمتش برگشت. "تنها راهت اینه که بهم اعتماد کنی. شده تا الان از این طریق بهت صدمه بزنم؟"
"نشده." جونگکوک با تردید جواب داد. نمیخواست این جواب رو بده ولی حقیقت داشت و هیچ مشکلی از بابتش نبود که بخواد بهش گیر بده. از طرفی وقتی به قبول کردنش فکر میکرد استرس میگرفت چون تا اون موقع هرگز انجامش نداده بود و احتمالا مثل احمقا فقط باید همهچیزو به تهیونگ میسپرد.
"اگه برم کلاب باهام میای؟ ممکنه روحیهی تو هم عوض بشه."
جونگکوک با عجله گفت"خیلی خب. مشکلی نداره قبول میکنم. "
"جدی میگی؟" تهیونگ تلاش کرد خودشو متعجب نشون بده انگار اصلا انتظار چنین جوابی رو نداشت.
"آره جدی میگم... قبول میکنم ولی باید قول بدی هیچکس ازش خبردار نشه و آخرین بارمون باشه"
تهیونگ پیراهنشو روی زمین انداخت و پوزخند محوی روی لبهاش نشست "من بهت گفته بودم حق نداری به کسی بگی و حالا حرف خودمو بهم پس میدی؟ "
"فقط میخوام ازش مطمئن بشم."
پسر بزرگتر بهش نزدیک شد و هر قدمی که برمیداشت جونگکوک یک قدم عقب میرفت. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش جواب مثبت داده بود و تهیونگ سرخود کاری نمیکرد ولی خودشم دلیل هیجانشو درک نمیکرد.
وقتی مقابلش ایستاد و همچنان به جلو اومدن ادامه داد، جونگکوک با تردید پرسید"قراره کجا انجامش بدیم؟ "
جونگکوک به قدری عقب رفت که محبور شد روی تخت بشینه و تهیونگ با جدیت گفت"فقط عقب نکش و بهم اعتماد کن."
"اگه بهت اعتماد نداشتم قبول نمیکردم..."
"خوبه. خیلی خوبه." پسر بزرگتر روی بدنش خیمه زد و قبل از اینکه به صورتش نزدیک بشه دستاشو تکیهگاه بدنش قرار داد تا وزنش روی بدن جونگکوک نباشه. نگاهی کلی به اجزای صورتش انداخت اما حالت نگاهش نامشخص بود. "پس هیچ تجربهای توش نداری."
"من با این قضیه آشنایی ندارم نمیدونم چطور باید انجامش بدم قصدم فقط کمک کردنه..." پسر بزرگتر روی بدنش خیمه زده بود و جونگکوک در جدالی سخت تلاش میکرد تصمیم درست رو بگیره چون قلب و مغزش دو دستور متفاوت بهش میدادن. با اینحال خودشم میدونست دیگه راه برگشتی نبود.
"جوری که مطمئنم ازش خوشت میاد." پوزخندی روی لبهاش نشست و سرشو کمی پایین برد درحینی که زمزمه میکرد"قرار نیست زیاد پیش برم فقط یه لمس سادهست. قبل از اینکه به خودت بیای عقب میکشم."
دیدن نگاه مضطرب و نگران جونگکوک بیاختیار براش خوشایند بود ولی کاری از دستش برنمیاومد از اونجایی که بههرحال داشت اولین بارشو تجربه میکرد.
وقتی برای دومینبار روی صورتش خم شد و لبهاشو بوسید انتظار هر واکنشی رو از سمتش داشت و پسر کوچکتر حرکاتش دست خودش نبودن.
لحظهای که تهیونگ مکث کرد و لبهاشو بیحرکت نگه داشت، جونگکوک دستای لرزانشو روی سینهای پهنش گذاشت، انگار برای عقب زدنش آماده میشد و در سکوت چند لحظه به همون حالت موندن.
نفسهای تند جونگکوک از راه بینیش خارج میشد و تهیونگ به زحمت خودشو برای نخندیدن کنترل کرد. عجیب اینکه واکنشهای غریزی جونگکوک براش دلنشین بودن و اضطراب و هیجانشو به خوبی لمس میکرد.
دلش نمیخواست خشن رفتار کنه و این اولینبارش نبود که کسی رو میبوسید. تصور میکرد بوسیدن یک پسر فرق زیادی با دخترای اطرافش داشته باشه و دقیقا همینطور بود چون هیچکدوم از معشوقههاش به اینشکل زلال و بیگناه نبودن. وقتی بهشون نزدیک میشد کاملا ماهرانه و از پیش تعیین شده عمل میکردن و تهیونگ اکثر اوقات از دستشون کسل و بیحوصله میشد.
با اینحال در اون لحظه هردوشون خودشونو در جدیدترین موقعیت زندگیشون میدیدن و جونگکوک نگاه نگرانشو به چشمای بیحالت تهیونگ دوخت. شاید اگه میتونست حرف بزنه بهش میگفت فکر میکرد از اون پیچیدهتر باشه و در حقیقت انتظار میکشید کارشون چند ثانیهی دیگه تموم بشه. اما تهیونگ بدون گرفتن نگاهش لبهاشو حرکت داد و با ملایمت شروع کرد تا فضای بینشون از تنشی که داشتن بیرون بیاد.
این ملایمت جوری بود که انگار قصد داشت نرمی لبهاشو امتحان کنه و هنگام بوسیدنش حواسش پیش واکنشهای جونگکوک هم بود. پسر کوچکتر زیاد از روندی که پیش میرفت مطلع نبود اما نفسهای تندش به وضوح نشون میداد داشت هیجانزده میشد. تهیونگ نمیخواست قبول کنه که خودشم از این اتفاق هیجان زده بود ولی اجازه نمیداد اوضاع از کنترلش خارج بشه.
در حقیقت اگه موقعیت به همون شکل ادامه پیدا میکرد اتفاق خاصی رخ نمیداد و همهچیز فقط به لمس لبهاشون خلاصه میشد. تهیونگ کاملا از چند دقیقهی آینده خبر داشت و تا حدودی انتظار داشت جونگکوک به عقب هولش بده ولی به نظر میاومد تونسته بود با همین بوسهی معصومانه کنار بیاد.
دستاش با اضطراب نمیلرزیدن و حالا حتی آمادهی عقب زدنش نبود وقتی تهیونگ به بوسیدنش ادامه داد.
با این وجود البته که پسر بزرگتر دلش میخواست کمی بیشتر پیش بره و از یک جایی به بعد شاید حتی واکنش جونگکوک هم براش اهمیت چندانی نداشت.
این تغییر، زمانی رخ داد که متوجه شد تا اون مرحله براش کافی نبود و برای بیشتر پیشرفتن مشتاق شد. به همین خاطر مچ یکی از دستای جونگکوک رو با دست آزادش گرفت و همزمان که سرشو کج کرد لبهاشو از هم فاصله داد. ملایمت کمکم داشت از حرکاتش کمتر میشد و با تغییر پوزیشن بدنش، جونگکوک کمی به تکاپو افتاد. لبهای تهیونگ رو بین لبهای خودش حس کرد و هیچ نمیدونست باید کنارش میزد یا همراهیش میکرد.
حتی برای حرف زدن هم فرصتی نداشت وقتی پسر بزرگتر لحظه به لحظه بیشتر پیش میرفت و بوسهای که رخ میداد درحال عمیقشدن بود بدون اینکه هیچکدوم متوقفش کنن. تهیونگ دوست داشت نوازشش کنه و به بدنش دست بزنه ولی تا اونجا هم زیادی پیش رفته بود بنابراین وقتی لبهاشو روی لبهاش حرکت میداد فقط به گرفتن مچ دستش اکتفا کرد.
تصور میکرد با یک بوسهی کوتاه از کارش عقب بکشه یا جونگکوک یک رفتار عجیب نشون بده ولی نه تنها این اتفاق رخ نداد بلکه فضای متشنج بینشون به سرعت داشت کم میشد.
انتظار نداشت اوضاع به اون شکل پیش بره خصوصا اینکه فقط با همون بوسهی ساده بدنشون داشت واکنش نشون میداد. تهیونگ اولین نفری بود که متوجه این موضوع شد وقتی گرمای بدنش بالا رفت و به شدت درحال کلنجار با خودش بود تا بیشتر از اون پیش نره.
اما بازهم موفق به اینکار نشد، با اینکه میدونست احتمالا جونگکوک شوکه میشد چون تا همونجاشم کاملا هیجانزده و گمگشته به نظر میرسید و حتی چندبار تلاش کرد ناشیانه همراهیش کنه. وقتی به چشمای درخشانش نگاه کرد، دیدن رضایت کمی که داخلشون دیده میشد باعث شد دیگه به چیزی اهمیت نده و لبهاشو از لبهاش جدا کرد. سرشو کمی بلند کرد تا مستقیم به چشمای جونگکوک نگاه کنه ولی تماسشون رو قطع نکرد و روی لبهای پسر کوچکتر زمزمه کرد"ازش خوشت میاد؟ میخوای ادامه بدم؟ "
جونگکوک دستاشو تردید آمیز دور گردنش گذاشت و سر تکون داد. " ادامه بده مشکلی نداره. "چشماش میدرخشید و هنوزم تردید کمی توی نگاه گرمش وجود داشت ولی اشتیاقش از این تردید و نگرانی بیشتر بود.
"میخوام عمیقترش کنم پس دهنتو برام باز کن." لحن صداش بدون اینکه دست خودش باشه عمیق و آروم به گوش میرسید و سرخی گونههای جونگکوک بیشتر شد. نگاهش به قدری شرمزده بود که با زحمت به چشمای تهیونگ نگاه میکرد ولی مخالفتی نشون نداد. به محض نزدیک شدنش، حرفشو گوش داد و هیچ خبر نداشت چه اتفاقی قرار بود بیافته ولی لبهاشو از هم فاصله داد.
تهینگ با دست آزادش دستی که دور گردنش بود رو محکم گرفت تا از اونجا تکون نخوره و صورتشو دوباره پایین برد. وقتی لبهاشو دوباره بوسید، انگشتاشو بین انگشتای جونگکوک قرار داد درست همون دستی که دور گردنش بود و در اون لحظات مشخصا برای اولینبار طعم دهان همدیگه رو میچشیدن.
تند شدن نفسهای پسر کوچکتر احساساتش رو لو میداد ولی زمانیکه زبون گرم و خیس تهیونگ وارد دهانش شد این نفسها برای یک لحظه قطع شد. گرمای بدنهاشون ثانیه به ثانیه بالاتر میرفت و در اون مرحله تیونگ به هیچ عنوان سوزش زخمشو احساس نمیکرد.
میدونست واکنشهای بدنش قرار بود بیشتر بشه و از همین حالا تنگ شدن باکسرشو دور بدنش به وضوح حس میکرد اما این موضوع باعث نمیشد از بوسهی خیسشون بگذره و لذت، رفته رفته به حرکات جونگکوک هم اضافه میشد.
گرچه همکاری چندانی نداشت و تقریبا تمام حرکاتش واکنش به بوسشون بود ولی به روشنی روز دلش نمیخواست به اتمام برسه. از اونجایی که دهانش طعم دهان تهیونگ رو میچشید به هیچ عنوان حواسش به حرکاتش نبود و چنگش رو دور موهای پسر بزرگتر محکم کرد.
تهیونگ میدونست باید یک جایی بالاخره متوقف میشدن ولی این متوقف شدن دور به نظر میاومد. خصوصا وقتی زبونش جای جای دهان جونگکوک رو میچشید و پسر کوچکتر نالهی ضعیفی از گلوش خارج کرد که بیاختیار بود و حتی تلاش نکرد کنترلش کنه. نفسهاش از هر زمانی تندتر شده بودن درحینی که چشماشو برخلاف قبل بسته بود و اهمیتی نمیداد چطور به نظر میرسید. هیجانش به وضوح قابل تشخیص بود و نه تنها تردیدی براش وجود نداشت بلکه هرلحظه مشتاقانهتر از بوسهی عمیقشون استقبال میکرد.
خشونتش نباید بیشتر میشد و نباید از اون بیشتر پیش میرفت چون تا همونجاشم خیلی از مرزهای بینشون کاملا فرو ریخته بود و دیگه راه برگشتی برای دوباره ساختن اون مرزها وجود نداشت. ولی لغزش لبهاشون رو همدیگه و رضایتی که از این بوسهی گناه آلود حس میکردن، بهشون اجازه نمیداد حتی به فاصله گرفتن فکر کنن. همهچیز به شهوتی غلیظ و پر اشتیاق نزدیک میشد وقتی صدای بوسهاشون تنها صدایی بود که شنیده میشد و دستای پسر بزرگتر به سمت پایین پهلوها و باسن جونگکوک حرکت کرد. حرکت لبهاشون روی همدیگه شلخته، پر اشتیاق و پر از هیجان بود طوری که انگار هیچ فردایی براشون وجود نداشت.
شاید اگه کمی زودتر این اتفاق رخ میداد و بدنشو لمس میکرد جونگکوک متوقفش میکرد ولی هردوشون توی همون لحظات گم شده بودن و انگار نه انگار همهچیز فقط برای حل یک سؤ تفاهم به اون مرحله کشیده شده بود. تهیونگ برای عقب کشیدن میجنگید، با خودش کلنجار میرفت و در تلاش بود منطقش رو دوباره به دست بیاره.
هیچ نمیدونست چطور به اون موقعیت رسیده بودن و از بوسهی ملایم و معصومانهاشون، به جایی رسیدن که برای لخت نکردن همدیگه در جدال بودن. زبونش تقریبا توی تمام دهان جونگکوک میچرخید درحینی که پسر کوچکتر نفس نفس زنان تلاش میکرد بیشتر از اون به خودش نزدیکش کنه و پایین تنهاش هر لحظه بیشتر سخت میشد.
در دیوانه کنندهترین موقعیتش قرار داشتن و مشخصا همهچیز باید همونجا متوقف میشد. تیونگ خوب میدونست اگه عقب نمیکشید اتفاقات خوبی نمیافتاد. اگه بیشتر از اون صبر میکرد و به کارش ادامه میداد احتمالا موفق به عقب رفتن نمیشد به همین خاطر لبهاشو از دهان پسر کوچکتر فاصله داد و این جدا شدن باعث شد صدای مکش مانندی از بین لبهاشون ایجاد بشه.
جونگکوک کاملا برای ادامه داد انتظار میکشید چون وقتی تهیونگ ازش جدا شد نگاهش همچنان روی لبهاش میخ بود اما پسر بزرگتر بی توجه بهش ازش فاصله گرفت و تلاشش برای عقب کشیدن هنوز ادامه داشت. برای از بین بردن بزاقی که بین لبهاشون کش اومده بود خم شد و بوسه کوچکی روی لبش گذاشت و همون لحظه بود که انگار درد پایین تنهاش شدیدتر شد. درست مثل جونگکوک به سختی نفس میکشید و با بیحالی بهش زل زد.
جونگکوک مردد دستشو از دور گردنش شل کرد و زمانیکه تهیونگ از روی بدنش بلند شد، هیچکدومشون هیچ حرفی برای گفتن نداشتن. به هم ریخته بودن، بدنهاشون دردمند و پر از نیاز بود و پوستشون انگار توی آتش میسوخت. نفسهای عمیق تهیونگ با نفسهای تند جونگکوک تفاوت داشت اما وجه اشتراک زیادی با هم داشتن خصوصا صورتای قرمز شدهاشون.
برای نزدیک نشدن به همدیگه در جدال بودن و کسی که هنوز مبهوت به نظر میرسید جونگکوک بود. هیچ خبر نداشت چطور لبهای قرمز و متورمش پف کرده بودن انگار که ساعتها به بوسهاشون ادامه داده بودن درحالیکه فقط چند دقیقه انجامش دادن. با چشمای درخشان و گرمش به تهیونگ خیره شد و انگار هردوشون انتظار داشتن طرف مقابل حرفی بزنه.
هیچ کلمهای برای گفتن نداشتن و تهیونگ وقتی از روی تخت بلند شد و موهاشو مرتب کرد، دستش کمی میلرزید. برای بیرون رفتن و فاصلهی بیشتر عجله داشت و احتمالا بدون اینکه مطلقا هیچ حرفی بزنه از اتاق بیرون میرفت تا ذهن و بدنشو آروم کنه. ولی این سکوت دوام چندانی نداشت.
وقتی مستاصل دنبال لباساش میگشت، ابتدا صدای قدمهای تندی از داخل راهرو شنیده شد و بعد وقتی صدای قدمها به در اتاق نزدیک شد، برای جمع و جور کردن خودشون فرصتی نداشتن.
در روی لولا چرخید و ایان بدون اینکه از اتفاقی که چند لحظه پیش توی اون اتاق رخ داده بود خبر داشته باشه وارد شد. وقتی توی اتاق قدم گذاشت، کاملا مضطرب به نظر میرسید و سریعا چراغو روشن کرد. "برگشتید؟ متاسفم من خوابم برد از نگهبان سراغتونو پرسیدم و اون گفت برگشتید."
سکوت کوتاهی توی اتاق برقرار شد و تهیونگ بدون اینکه چیزی بگه پیراهن و کتشو از روی زمین برداشت. ایان گیج و مبهوت نمیدونست به بازوی زخمی و موهای بهم ریختهی تیونگ دقت کنه یا چهرهی آشفته و لب های متورم جونگکوک. اما موضوعی که قضیه رو براش واضح کرد برآمدگی بزرگ شلوار تهیونگ بود و نگاهش با تعجب گرد شد.
وقتی به جونگکوک نگاه کرد، از تخت پایین اومده بود و مثل کسایی که گناه بدی مرتکب شده باشن با نگرانی لبش رو گاز گرفت. انگار دنبال بهانهی قابل قبولی برای اون وضعیت میگشت و هیچ توضیحی براش وجود نداشت چون همهچیز بیحرف مشخص بود.
"فردا ظهر بیا تو اتاقم حرف میزنیم." تهیونگ به ایان گفت وقتی از کنارش رد شد تا بیرون بره و در اتاق رو محکم پشت سرش بست.
سکوت سنگین و عذاب آوری بینشون برقرار شد و ایان با زحمت گفت"بهم بگو اشتباه میکنم. "
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee