66

136 24 1
                                    




"دستمو ول کن. خودم پا دارم میتونم راه برم."

"راهی به جز این ندارم و به نفعته همکاری کنی." نگهبان بازوش رو محکم‌تر گرفت و به جلو هولش داد درحالیکه از راهرو عبور میکردن.

"من قرار نیست فرار کنم تو این جهنم همه‌جا نگهبان هست" جونگکوک خشم رو در تک تک سلول‌های بدنش حس میکرد و هر روز که می‌گذشت بی‌رحمانه‌تر تحقیرش میکردن. بازوش رو محکم‌تر از دستش بیرون کشید و ادامه داد "جایی نمیرم فقط دست لعنتیم رو ول کن خودم توانایی راه رفتن دارم و میتونم مسیرمو تشخیص بدم"

نگهبان دوباره تلاش نکرد بازوش رو بگیره ولی در عوض با لحن سردی گفت "فقط کافیه دست از پا خطا کنی و زرنگ بازی دربیاری تا اسلحه‌ام رو بالا بیارم و به کله‌ی پوکت شلیک کنم."

جونگکوک نفس نفس میزد و احساساتش درهم آمیخته شده بودن. خشم و عصبانیت بیشتر از هر زمانی در رگ‌هاش جریان داشت و جدا از این عصبانیت، ناامید و کمی هیجان‌زده بود. مغزش برای هضم قضایای چند دقیقه پیش بسیار کند عمل میکرد و دهانش خشک شده بود اما تپش قلبش بخاطر هیجان بسیار زیادش بود. دست عرق کرده‌اش رو به سختی مشت کرد تا از کاغذی که توی دستش بود مثل یک الماس قیمتی محافظت کنه و از خدا التماس میکرد هرچه زودتر به اتاقش برسه و کاغذ رو بررسی کنه.
خیلی دیر متوجه شد تهیونگ همون زمان که بهش تنه زد کاغذ کوچکی توی دستش چپانده بود و بعد از اتاق بیرون رفت. اون لحظه که بهش تنه زد از شدت غافلگیری، ترس و ناامیدی به هیچ عنوان متوجه قضیه‌ی اصلی نشد و تصور اینکه تهیونگ بی‌اهمیت بهش در اون جهنم تنهاش گذاشت میتونست باعث بشه خودکشی کنه. ولی خیلی زود، درست بعد از اینکه کمی به خودش اومد و چشم‌هاش پر از اشک شد، چیز عجیبی رو در دستش حس کرد که تا یک دقیقه پیش اونجا نبود و بلافاصله قلبش شروع به تند تپیدن کرده بود. با اینحال نمیتونست همونجا دستش رو باز کنه چون هنوز در اتاق و کنار هالند تنها بود.

بعد از رفتن تهیونگ هالند سخنرانی و حرف‌های زیادی براش انجام داد و جونگکوک فقط پوزخندش رو می‌دید و هیچکدوم از چیزایی که می‌گفت رو نمی‌فهمید. نه تا زمانیکه احتمالا یک پیغام خصوصی از تهیونگ دریافت کرده بود و هر ثانیه یک حدس جدید در موردش میزد. غم و ناراحتیش به سرعت ناپدید شده بود و با چهره‌ای رنگ پریده همونجا ایستاد تا زمانیکه هالند بالاخره از حرف زدن، هشدار دادن و تحقیر کردن خسته شد. به نگهبان دستور داد جونگکوک رو به اتاقش ببره و هیچوقت فکرش رو نمیکرد یک روز برای رسیدن به اتاقش حاضر باشه هرکاری انجام بده.

از نگهبان جلو زد و می‌ترسید اگه دوان دوان خودش رو به اتاقش برسونه به تهدیدش عمل کنه و همونجا توی راهرو به سمتش شلیک میکرد. به‌همین خاطر درحالیکه عرق سردی روی تیره‌ی پشتش نشسته بود و دستاش می‌لرزید، مجبور شد همراه نگهبان بمونه و مثل همیشه بدون عجله راه بره. حس میکرد رسیدن به اتاقش قرن‌ها طول کشید و زمانیکه نگهبان در اتاق رو براش باز کرد، جونگکوک وارد شد و منتظر موند تنها بشه. خیلی سخت بود در چنین شرایطی خونسردیش رو حفظ کنه و حرکت عجیبی ازش سر نزنه. با اینحال، نگهبان قبل از رفتن نگاهی بهش انداخت و گفت "فردا صبح قراره یه سری تغییرات به چهره و موهات داده بشه و مثل باقی روزا از تمرینات خبری نیست."

جونگکوک مردد شد "دستور هالنده؟"

"اینجا بدون دستور جناب هالند کسی نفس نمیکشه. فردا طبق برنامه‌ی قبلی بیدار میشی ولی همینجا تو اتاقت می‌مونی."

"متوجه شدم."

نگهبان بالاخره از اتاق بیرون رفت و جونگکوک نگاهی به اطراف انداخت. میدونست همه‌ی فعالیت‌هاش 24 ساعته بررسی میشد و باید جایی رو پیدا میکرد که هیچ دوربینی روش زوم نباشه اما اطلاع نداشت در اون اتاق چند عدد دوربین روش زوم شده بودن. احتمالا حتی در حمام و سرویس بهداشتی هم دوربین وجود داشت و ریسک زیادی محسوب میشد اگه هرجایی کاغذ رو باز میکرد. بنابراین بدون اینکه مشکوک رفتار کنه به سمت تختش رفت، روش دراز کشید و زیر ملافه فرو رفت. به اندازه‌ی چند اینچ ملافه رو بالا برد که نور چراغ خواب بهش کمک کنه بتونه کاغذ رو بخونه و دستاش می‌لرزید وقتی بازش کرد و متوجه شد یک متن کوتاه بود.

"دو روز دیگه دوباره می‌بینمت. تا اون روز جوری از خودت محافظت کن که انگار خدایی و آسیب دیدنت باعث میشه دنیا به آخر برسه"

جونگکوک با چشم‌های گرد و هیجان زده‌اش مجبور شد یادداشت رو بارها و بارها مرور کنه تا جایی که تقریبا حفظ شد و بازهم نمیتونست خوندنش رو متوقف کنه. تا چند دقیقه پیش وقتی توی اتاق پیش هالند بود، از روی غم و ناراحتی میخواست در اولین فرصت ممکن به زندگیش پایان بده از اونجایی که تهیونگ بی‌اهمیت بهش از اونجا رفته بود و پشت سرش رهاش کرد. با دست لرزانش چشم‌های مرطوبش رو پاک کرد و نفس عمیقی از روی راحتی کشید. اون لحظه که تهیونگ با عصبانیت و ناراحتی بهش تنه زد و بیرون رفت مطمئن بود امکان نداره بتونه بیشتر از اون توی بدبختی‌هاش دست و پا بزنه وقتی هیچ پشتوانه‌ای نداشت. احتمالا اگه تهیونگ اون پیغام کوچک رو بهش نمیداد، به محض اینکه به اتاقش بر می‌گشت، در اولین فرصت به زندگیش پایان میداد و به راحتی و فراغ بال خودش رو از بالکن به پایین پرت میکرد. اما فقط با خوندن اون چند خط از سمت تهیونگ برای اولین‌بار بعد از آورده شدنش به اون مکان دلش میخواست روزها هرچه سریع‌تر بگذرن تا به زمان موعود برسه و اوضاع تغییر کنه.


دو روز به سرعت برق و باد گذشت. تقریبا در یک چشم برهم زدن. ولی این زمان چندان برای اهالی عمارت کیم در نیویورک راحت نگذشت خصوصا برای کسانی که با تهیونگ صمیمیت بیشتری داشتن و همه‌چیز نگران کننده به نظر می‌رسید. این نگرانی درست از زمانی شروع شد که دو روز پیش از پیش هالند برگشت، بدون اینکه یک کلمه باهاشون صحبت کنه خودش رو توی اتاق کارش زندانی کرد و یک لحظه هم از اون اتاق بیرون نیومد. نه اهمیتی به تماس‌های کاریش میداد نه نگرانی‌های جیمین و یونگی از بابت محبوس کردن خودش. جیمین کارش به جایی رسید که پشت در اتاق ازش التماس میکرد برای یک لحظه در اتاق رو باز کنه تا بهش غذا بده چون امکان داشت از شدت گرسنگی بمیره.

با اینحال در اتاق همچنان از داخل قفل بود، صدایی شنیده نمیشد و اوضاع در اون عمارت مثل یک کابوس تاریک سپری میشد. حتی خدمتکارا و نگهبانا هم جراتی برای حرف زدن یا رفت و آمد توی راهروها نداشتن و فقط مثل همیشه کارهاشون رو در سکوت و ناراحتی انجام میدادن. انگار گرد افسردگی همه‌جا پاشیده شده بود و تنها کسانی که همچنان در اون وضعیت تلاش میکردن اوضاع رو سر و سامان بدن جیمین و یونگی بودن. تعطیلات دونفره و کوتاهشون باعث شده بود برخلاف تصورشون خیلی بیشتر از قبل به همدیگه نزدیک بشن و همه‌چیز با گذشته فرق داشت. به‌هرحال این نزدیکی باعث شده بود فقط همدیگه رو داشته باشن و طی اون دو روز برای بهتر کردن اوضاع تقلای زیادی کردن. این تلاش هم مربوط به صحبت کردن با تهیونگ میشد و هم راهی برای ارتباط با جونگکوک که در هیچکدوم موفق نبودن چون اطلاعی از وضعیت جونگکوک نداشتن و متاسفانه تهیونگ یک کلمه هم باهاشون صحبت نمی‌کرد.

ولی تا دو روز بعد، وقتی خورشید پایین‌ رفت و ماه در آسمون پدیدار شد از اتاقش بیرون نیومد و تنها اون زمان بود که قفل در اتاقش رو باز کرد. زمانیکه جیمین به اتاقش رفت و متوجه شد با کت و شلوار رسمیش برای بیرون رفتن آماده شده بود، جا خورد و برای مدت کوتاهی بهش خیره شد. تهیونگ توجهی به اطرافش نشون نمیداد، نورا روی دستش خوابیده بود و با صدای زمزمه مانندی برای نوزاد حرف میزد. به نظر می‌اومد خدمتکار قبل از جیمین به اونجا رفته بود تا نورا رو بهش بده و تهیونگ طوری وانمود میکرد که انگار کسی به جز خودش و بچه‌ای که بغلش بود در اتاق حضور نداشت.

"خیلی زود برمی‌گردیم پیشت. گریه نکنی باشه؟" انگشتش رو به دماغ کوچکش زد و با لحن پایینی ادامه داد "قول میدم برش گردونم و بذارمت تو بغلش. مطمئنم اونم دلش برات تنگ شده."

"می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟" جیمین با نگرانی پرسید.

"دختر خوبی باش و برای بابات صبرکن. اگه نبودم به خوبی ازش استقبال کن باشه؟ اون موقع خیلی بیشتر بهت افتخار میکنم." تهیونگ طوری باهاش حرف میزد که انگار حرفاش رو می‌فهمید و نورا فقط با دست‌های تپل و کوچکش تلاش میکرد انگشتش رو بگیره و به سمت دهانش ببره.

"چرا آماده شدی؟ قراره جایی بری؟"

تهیونگ توجهی به سوال‌های جیمین نکرد و خم شد بوسه‌ی کوچکی روی گونه‌ی نورا گذاشت. اما ازش فاصله نگرفت و نورا صورتش رو قاب گرفت درحالیکه صداهای شادمانه‌ای ازش شنیده میشد. "دختر کوچولوی من خیلی باادب و شجاعه مگه نه؟ میتونه یکم برای باباش صبرکنه؟ قول میدی گریه نکنی تا وقتی برمی‌گرده؟"

نورا مطلقا چیزی از حرفاش نمی‌فهمید و در این تصور بود که تهیونگ به نوعی باهاش بازی میکرد و سر به سرش می‌گذاشت. از دیدن چهره‌ی آشنایی که فقط گه گاهی می‌دیدش لذت میبرد و حین فشار دادن و چنگ زدن به صورت تهیونگ صداهای بامزه‌ای از خودش در می‌آورد. جیمین هرگز ندیده بود پسر بزرگ‌تر در تمام طول عمرش با هیچ بچه‌ای انقدر صمیمانه و با محبت صحبت کنه. از دیدن صحنه‌ی مقابلش به قدری تعجب کرده بود که مات و مبهوت سرجاش ایستاد و برای مدتی طولانی بهشون زل زد.
به نظر می‌رسید تهیونگ قصد نداشت از نورا جدا بشه و رفتارهای عجیب و مبهمی ازش سر میزد. جیمین این احساس رو دریافت کرد که خودش رو برای رفتن آماده میکرد نه برگشتن و همین فکر باعث شد تپش قلپش تند بشه. هیچ نمیدونست تهیونگ طی اون دو روزی که خودش رو در اتاق کارش زندانی کرده بود چه نقشه‌ها و برنامه‌هایی ریخته بود اما حس منفی و بدی از اوضاع می‌گرفت.

دست به سینه منتظر موند که تهیونگ ناز و نوازش‌ها و بازی کردنش با نورا رو تموم کنه که بتونن صحبت کنن اما پسر بزرگ‌تر قصد نداشت بهش پایان بده. در عوض بهشون پشت کرد و با صدای سردی دستور داد "برو بیرون کارل. اگه لازم بود صدات میزنم بیای ببریش."

پرستار سریعا پذیرفت و گفت "چشم قربان. من بیرون منتظر می‌مونم."

از اتاق بیرون رفت و همینکه در اتاق رو پشت سرش بست و تنها شدن، جیمین با تردید گفت "میتونم بپرسم این بچه از کجا اومده؟"

"خبر داری."

جیمین دهانش رو بست و متوجه شد تهیونگ مطلقا از همه‌چیز خبر داشت. بعد از رفتنش خبرهای مربوط به عمارت رو از خدمتکارها می‌پرسید و می‌دونست جونگکوک تصمیم جدی و محکمی رو برای به سرپرستی گرفتن این بچه گرفته بود اما قبل از اومدنِ نورا جیمین از اونجا رفت. "میدونم کیه و از کجا اومده ولی درست مثل بچه‌ی خودت باهاش رفتار میکنی. دقیقا همونقدر برام عجیبه که یه مرغ تو صورتم تف بندازه."

سکوت کوتاهی در اتاق حکم‌فرما شد و تهیونگ به مثال عجیبش نخندید. پسر بزرگ‌تر سرد و غمگین به نظر می‌رسید و درکنار غمگین بودنش، نوعی اطمینان و آرامش ازش حس میشد. "باید جونگکوک رو برگردونم پیشش. مطمئنم دلشون برای همدیگه تنگ شده."

"عجیب رفتار میکنی و منو می‌ترسونی. تو این دو روز چیکار میکردی چرا نیومدی باهامون صحبت کنی؟"

"چون لازم ندیدم. همه‌چیز به عهده‌ی خودم بود همونطور که همه‌ی تقصیرا گردن خودمه." مقابل آینه‌ی قدی ایستاد و نورا رو طوری بغلش گرفت که صورتش به سمت آینه باشه. لبخند بی‌روحی روی لب‌هاش نشست و گفت "شاید بهتر بود یه عکس اینجوری بگیریم. وقتی بزرگ بشی بهش نگاه کنی و منو یادت بمونه."

جیمین با لحن مشکوکی پرسید "میشه بگی جریان چیه؟ بهم بگو چیشده واقعا میخوام تو حل کردن این قضیه بهت کمک کنم."

"امشب یه مهمونی برگذار میشه و میتونم جونگکوک رو ببینم. بخاطر همون آماده شدم میخوام جلوی چشماش عالی به نظر بیام."

"الان دیگه مطمئن شدم عقلتو از دست دادی." جیمین بهش نزدیک‌تر شد و کاملا نگران شده بود. "هرچی باشه فرقی نمیکنه. من و یونگی همراهت هستیم و تا پای مرگ ازت دفاع می‌کنیم فرقی نمیکنه مستقیم ما رو ببری جهنم یا آخر دنیا. ولی قبلش باید بهمون بگی برنامه چیه."

"برنامه خیلی راحته. یه نقشه‌ی طولانی و پیچیده درکار نیست" تهیونگ به سمتش برگشت و لبخندی روی لب‌هاش دیده نمیشد. "میرم جونگکوک رو ازشون می‌گیرم و هالند رو از زندگی ساقط میکنم. همین امشب."

جیمین دهانش باز موند "بدون اینکه به من و یونگی چیزی بگی؟ چطور میتونی انقد بی‌فکر باشی؟ چرا روی کمک ما حساب نکردی؟"

"نمیرم که زنده بمونم." نگاه بی‌روحش مستقیم به چشم‌های جیمین میخ شد. "اینبار اوضاع با همیشه فرق داره. ممکنه برنگردم."

"ببخشید؟ من واقعا نمیفهمم." جیمین وحشت زده شد و دنبال تهیونگ رفت. "یعنی چی ممکنه برنگردی؟ چه نقشه‌ای برای امشب کشیدی؟"

تهیونگ پرستار رو صدا زد و لحظاتی بعد کارل وارد اتاق شد. به سمتشون رفت، نورا رو ازش گرفت و بعد از اینکه تهیونگ دوباره صورت نوزاد رو بوسید اتاق رو ترک کرد.
"همه‌چیز باید روی دوش خودم باشه." پسر بزرگ‌تر اهمیتی به صدای وحشت‌زده و نگران جیمین نداد و نگاهی به کاغذهای روی میز انداخت "هیچی اونطور که فکر می‌کنی راحت نیست. من برای ریسک کردن نمیرم. از نتیجه مطمئنم."

"برام فرقی نمیکنه اینو قبلا هم گفتم. چرا فکر کردی چون یه مدت از اینجا دور بودیم پس تک و تنها موندی و هیچ پشتوانه‌ای نداری؟"

"همونطور که گفتم نیازی به اومدن شما ندارم. رفتن خودم کافیه به‌هرحال اومدن شما چیزی رو تغییر نمیده."

جیمین با تحکم گفت" البته که میده نباید حتی بهش فکر کنی اینکه تنهایی بری تو دل خطر خیلی فرق میکنه با اینکه چند نفر دیگه همراهت باشن و ازت حمایت کنن. "

"قرار نیست تنها باشم چندتا از نگهبانا رو میبرم."

"روی من و یونگی هم حساب کن. مطمئن باش کنترل بهتری روی موقعیت پیدا می‌کنیم."

تهیونگ به سمتش برگشت و خونسرد به نظر می‌رسید. "اگه بمیرید چی؟ من دارم بهت هشدار میدم و مسئولیتی در قبال صدمه دیدن یا کشته شدنتون ندارم. وقتی جونگکوک تو خطر قرار بگیره به هیچی جز نجات دادنش اهمیت نمیدم حتی خودم."

"هدف هممون همینه مگه نه؟" مشتش رو بالا گرفت و ادامه داد "قبل از اینکه اون عوضی رو بفرستی جهنم میخوام یه مشت بزنم تو صورتش و انگشت وسطمو فرو کنم تو چشمش. "

" هرطور راحتی." پوزخند زد و یقه‌ی کتش رو مرتب کرد " نباید ازهم دور باشیم؟ اگه قراره قلبمون از سینه بیاد بیرون بهتره این اتفاق همزمان رخ بده."


راهی طولانی و حوصله سربر در پیش داشتن. شب‌های بهار روز به روز کوتاه‌تر میشد به همین خاطر زمانیکه راه افتادن خورشید کم کم داشت غروب میکرد. تهونگ تمام مدت در تلاش بود به مقصدش و خطراتی که عمدا واردشون میشد فکر نکنه و فقط هدفش رو در ذهنش پررنگ کنه. مشخصا کار راحتی نبود و با اینکه در گذشته اهمیتی به ریسک کردن نمیداد حتی اگه هدفش چندان مهم نمی‌بود. اما شاید دلیلش دقیقا به همین موضوع مربوط میشد. شاید چون در گذشته هدف خاصی برای ریسک کردن نداشت، بنابراین از اینکه خودش رو معرض خطر قرار بده نمی‌ترسید و مستقیم به سمتش می‌رفت.

طی 20 سال گذشته هرگز این احساس بهش دست نداده بود که پایان این تلاش‌هاش به کجا ختم میشد؟ میتونست موفق بشه یا نه؟ از همه‌ی خطرات پیش‌رو به راحتی جون سالم به در میبرد؟ در حقیقت هیچوقت از مردن یا کشته شدن نمی‌ترسید حتی وقتی به بزرگ‌ترین هدفش و زمین زدن هالند نزدیک و نزدیک‌تر میشد. تهیونگ برای رسیدن به پایانِ کابوس‌هاش تشنه بود و قیمتش رو پرداخت میکرد چه با جونش چه پول و چه سرمایه‌اش. برنامه‌هاش از همون روز اولی که هالند رو مقصر تمام اتفاقات تلخ زندگیش دونست شروع شدن و روز به روز برای بالا رفتن و پیشرفت کردن تلاش کرد تا با هالند همتراز بشه و بعد ازش جلو بزنه. تهیونگ خودش رو همتراز با عموش می‌دونست اما زمانش رسیده بود که کمی زودتر از موعد مقرر برای رسیدن به پایان برنامه‌ریزی کنه.

اما اگه جونگکوک در خطری جدی قرار نگرفته بود بدون اینکه حتی براش برنامه‌ریزی سخت و پیچیده‌ای انجام بده، مستقیم وارد عمل میشد و اهمیتی نمیداد در این راه چه بلایی سر خودش یا زندگیش می‌اومد. احتمالا تمام سرمایه‌ای که سال‌ها برای به دست آوردنش تلاش کرد به باد میرفت ولی تهونگ تا هفت ماه پیش به هیچکدوم از این قضایا اهمیت نمیداد. هنوزم به چیزی اهمیت نمیداد و براش مهم نبود چه بلایی سرش می‌اومد و چه قیمتی برای پیروزی پرداخت میکرد. اما برخلاف گذشته، اینبار یک شخص ارزشمند در زندگیش حضور داشت که سلامتیش از هر موضوع دیگه‌ای مهم‌تر بود حتی اهداف خودش.

اگه جونگکوک در ماجراهای اخیر دخیل نمیشد و صحیح و سالم توی عمارت به زندگیش ادامه میداد، تهیونگ احتمالا حتی نزدیک شدن به عموش رو هم فراموش میکرد و اوضاع رو جور دیگه‌ای پیش میبرد. مثلا در خفا با جونگکوک ازدواج میکرد، هرچیزی که در نیویورک داشت رو پشت سرش می‌گذاشت و هردوشون با نورا به جایی می‌رفتن که نه کسی رو می‌شناختن و نه کسی اونا رو می‌شناخت. هرگز تصورش رو نمیکرد این افکارش به رویا تبدیل بشن و در عرض یک شب بدبختی‌های بیشتری نسبت به گذشته گریبان‌گیرش بشه. هنوزم هیچ موضوعی به جز سلامتی جونگکوک براش مهم نبود حتی اگه انتقامش رو نمی‌گرفت و میتونست صحیح و سالم از اونجا بیرونش بیاره براش کافی بود.

ساعاتی بعد وقتی ماشین از راه فرعی به سمت دروازه‌های اصلی می‌رفت، تهیونگ از یونگی پرسید"همه‌چیز آماده شده؟ "

یونگی پشت فرمان نشسته بود و سر تکون داد"بله قربان. به محض اینکه متوجه ماشینا بشن دروازه رو باز میکنن. "

"خوبه. نمیخوام بخاطر یه سهل انگاری احمقانه پشت دروازه‌ها بمونم."

جیمین روی صندلی کنار یونگی نشسته بود و آروم‌تر از بقیه به نظر می‌رسید. "دلم برای مهمونی رفتن تنگ شده بود. عاشق جاهایی‌ام که خوشتیپای سکسی گروه گروه کنار هم گپ میزنن و میتونم از بینشون یکی رو انتخاب کنم."

یونگی نگاه عجیبی بهش انداخت و چیزی نگفت اما دستش دور فرمان سفت شد. جیمین ادامه داد. "اگه این اتفاقای ضدحال نیفتاده بودن میتونستم تا صبح خوش بگذرونم. هم بیرون از تخت هم توی تخت."

تهیونگ بهش تشر زد " به جای اینکه به حال دادن به سوراخت فکر کنی وضعیتی که داخلش هستیم رو جدی بگیر."

یونگی پوزخند تمسخرآمیزی زد و جیمین نفسش رو به صورت دراماتیکی حبس کرد. "هیچوقت از این جدی‌تر نبودم نمیتونی قضاوتم کنی. در ضمن من فقط دارم حسرت میخورم که اوضاع داره اینجوری پیش میره و معلوم نیست تا چندساعت دیگه زنده می‌مونیم یا نه."

تهیونگ با خونسردی گفت "خودت گفتی میای."

"خودم گفتم و پشیمون نیستم. به‌هرحال بعضی وقتا باید برای لاس زدن با پسرای خوشتیپ و پولدار یکم ریسک کرد. میخوام خوشبین باشم و به سرنوشتی که ممکنه منتظرمون باشه فکر نکنم."

یونگی زمزمه کرد "میتونی خودتو بندازی تو بغلشون و ماموریت رو بیخیال بشی کسی ازت نخواسته خودت رو قاطی کنی."

جیمین اخماشو درهم کشید "تو امشب چه مرگت شده؟ خیلی عجیب رفتار میکنی اول ازم خواستی باهاتون نیام و خودت به جای من میری و الانم مثل یه عوضی رفتار میکنی انگار من..."

"خفه شید. باهردوتونم." تهیونگ ساکتشون کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت "الان وقت جر و بحث کردن نیست. تنها موضوعی که مهمه جونگکوک و باید تمام تمرکزمون رو بذاریم روی این قضیه پس به نفعتونه به ماموریت گند نزنید و مثل بچه‌ها رفتار نکنید."

سکوت کوتاهی توی فضای ماشین حکم‌فرما شد اما این سکوت پر از تنش و عصبانیت بود. چرخ‌های ماشین بدون هیچ عجله‌ای به دروازه‌ها نزدیک میشدن و ماشین دیگه‌ای که پشت سرشون می‌اومد یک لحظه ازشون فاصله نمی‌گرفت. جیمین نتونست زیاد ساکت بمونه و پرسید "من نمیفهمم چرا همون روز که رفتی پیش هالند قضیه رو تموم نکردی؟ وقتی برگشتی خودتو تو اتاقت حبس کردی و حتی یک کلمه باهامون حرف نزدی."

"دلایلم برای خودم قانع کننده بودن و لازم ندیدم کسی رو ازشون مطلع کنم."

جیمین برگشت و از بین صندلی‌ها به تهیونگ نگاه کرد "ولی چرا؟ چه اتفاقی اونجا افتاد؟"

تهیونگ اخمی کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. دلش نمیخواست خاطرات اون روز دوباره در ذهنش نقش ببنده و با اکراه گفت "همونطور که حدس میزدم هالند اون روز منتظرم بود و نمیتونستم برای نجات جونگکوک کاری بکنم حتی اگه با افردام می‌رفتم. مطمئنم امشبم منتظرمه."

"پس چه فرقی میکنه؟"

"امشب اینجا پر از آدمایی شده که احتمالا سالی یکبار با هالند ملاقات میکنن. اینکه چهره‌ی خوبی از جایگاهش نشون بده براش اهمیت زیادی داره و اگه بخواد جلوم رو بگیره باید در خفا اینکارو بکنه. این موضوع به نفع خودمونه."

جیمین هومی کرد و دوباره سرجاش نشست. "حق با توعه."

یونگی از آینه نگاهی به تهیونگ انداخت و پرسید "اونا باهاتون همکاری کردن؟ تونستید باهاشون ارتباط بگیرید؟"

بعد از اینکه از عمارت هالند برگشت بدون اینکه باهاشون صحبت کنه توی اتاق کارش خودش رو حبس کرد و هیچ جوابی به سوالاتشون نداد. به همین خاطر طبیعی بود چنین سوالاتی براشون پیش بیاد و دنبال جواب باشن. تهیونگ به صورت مختصر گفت "کار سختی نبود. با یکیشون ارتباط گرفتم و وظیفه‌ی جمع کردن بقیه‌ی نیروها رو به عهده‌اش گذاشتم."

ارتباط گرفتن با یکی از افراد هالند کار سختی نبود از اونجایی که تقریبا به عنوان جاسوس به کارش ادامه میداد و همونجا می‌موند. همه‌ی آدما قیمت خودشون رو داشتن و فقط کافی بود مبلغ خاصی رو بهش پیشنهاد بده تا درخواستش رو قبول کنه. اون روز از شدت عصبانیت فقط پرده‌ی قرمزی رو جلوی چشم‌هاش می‌دید اما بهش هشدار داد تا جای ممکن از جونگکوک محافظت کنه. در صورتی که امشب موفق نمیشدن به احتمال زیاد کشته میشد و این موضوع رو با نگهبان در میون گذاشت تا مطمئنش کنه هرگز لو نمیرفت.

به‌هرحال جمع‌ آوری نیروهای بیشتر از بین افراد هالند نیاز یه دقت زیادی داشت و تصمیم گرفت با تک‌ تک کسانی که پیشنهادش رو قبول میکردن در ارتباط باشه. البته ریسک بزرگی محسوب میشد و ممکن بود همه‌چیز وارونه بشه و به جای اینکه کمکش کنن باعث بشن به تله بی‌افته و اوضاع به یک جهنم تمام عیار تبدیل میشد. تهیونگ این موضوع رو خیلی خوب میدونست و به همین خاطر افرادش رو با خودش همراه کرد تا بدون پشتوانه نباشه. در صورتی که از دروازه عبور میکردن، حتی اگه به تله می‌افتاد کافی بود بی‌توجه به نقشه، اسلحه‌اش رو در بیاره و همه رو به رگبار ببنده براش فرقی نمیکرد چه کسی جلوی راهش رو می‌گرفت.

یونگی سر تکون داد و حرفی در جواب نگفت. تهیونگ خوشحال بود که دیگه سوالی نپرسیدن چون اصلا در مود خوبی نبود و از اینکه همه‌چیز رو براشون تعریف کنه متنفر بود و هرگز اینکارو نمیکرد. در ذهنش یادداشت کرد قبل از هرکاری به محض اینکه وارد اون مکان میشد، سراغ شخص مورد نظرش بره و در جای امنی سلاخیش کنه. شخصی که بی‌توجه به جایگاهِ جونگکوک تلاش کرد بهش نزدیک بشه و 2 روزِ گذشته رو برای تهیونگ به یک کابوس تبدیل کنه.

دقایقی بعد پشت دروازه‌ها ایستادن و بدون اینکه نیاز باشه منتظر بمونن، راه براشون باز شد و اون زمان بود که پوزخند تاریکی روی لب‌های تهیونگ نقش بست. تا اینجا همه‌چیز درست پیش رفته بود و باید می‌دید وقتی هالند متوجه وارد شدنش میشد چه واکنشی نشون میداد. با اشتیاق از ماشین پیاده شد و هوای سرد بهاری رو احساس کرد. ماشینای زیادی در انواع و اقصام برندها در محوطه پارک شده بودن و از داخل صدای موسیقی بی‌کلام رو می‌شنید.

جیمین و یونگی بعد از خودش پیاده شدن و تهیونگ منتظر موند بقیه‌ی افرادش از ماشین دیگه‌ای که پشت سرشون وارد شد پیاده بشن. نگهبان‌هایی که اون اطراف کشیک میدادن مشکوک شده بودن و دستشون روی اسلحه‌هاشون قرار داشت ولی از اونجایی که دروازه به راحتی برای تهیونگ و افرادش باز شده بود، نمیتونستن کاری بکنن یا جلوشون رو بگیرن. می‌دونستن تهیونگ در لیست مهمان‌ها نبود و نباید اونجا باشه اما توانایی مقابله باهاش رو نداشتن خصوصا اینکه خود افراد هالند و همکارهاشون دروازه رو براش باز کرده بودن. افرادی که در حقیقت اون شب موقتا تحت فرمان تهیونگ بودن.

به افرادش گفته بود در محوطه بمونن و تا یک ساعت دیگه بدون اینکه مشکوک به نظر برسن یکی یکی و با تاخیر وارد عمارت بشن. اگه همشون باهم وارد میشدن توجهات زیادی رو جلب میکردن و تهونگ اعتقاد داشت ورود خودش به تنهایی توجه همه رو جلب میکرد. البته از آخرین باری که در یکی از مهمونی های هالند شرکت کرده بود فقط هفت ماه می‌گذشت ولی بازهم حضورش در چنین جاهایی حتی توجه رسانه‌ها رو هم به سمتش می‌کشید.

هرلحظه که به ورودی نزدیک میشد صدای موسیقی رو واضح‌تر می‌شنید و متوجه شد اشتیاقش فقط و فقط بخاطر دیدن جونگکوک بود. با اینکه طی دو روز گذشته از شدت عصبانیت تقریبا ازش متنفر شده بود اما هرگز برای نجات دادنش تردید نکرد و حالا احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌تونست بعد از 2 روز جهنمی، صورتش رو دوباره ببینه. این فکر باعث شد قدم‌هاش رو تندتر برداره و هنگامیکه میخواست وارد بشه، یکی از نگهبان‌ها با تردید جلوش رو گرفت. نگاهی به هرسه‌تاشون انداخت و پرسید "جناب کیم؟ فکر میکنم شما نباید اینجا باشید درسته؟"

تهیونگ با خونسردی پرسید"برای اومدن به خونه‌ی عموم بازخواستم میکنی؟"

"منظورم این نبود چنین جسارتی نمیکنم ولی اسم شما در لیست مهمان‌ها نوشته نشده."

یونگی قدمی به جلو گذاشت و با لحن خشکی گفت "یا از سر راهمون میری کنار یا بعدا مجبور میشی با خود جناب هالند تسویه حساب کنی. تو که نمیخوای جلوی برادرزاده‌اش رو بگیری و از اینجا بیرونش کنی؟"

نگهبان مردد بود. دستور داشت اجازه نده تهیونگ یا افرادش وارد بشن ولی اوضاع به هیچ عنوان به نفعش نبود. کیم و افرادش تونسته بودن به راحتی از طریق دروازه بیان داخل و این یعنی مشکل خاصی برای اومدنشون وجود نداشت. تنها شخصی که جلوش رو گرفته بود خودش بود و زمانیکه متوجه این قضیه شد قدمی به کنار گذاشت تا راه رو براشون باز کنه. "متاسفم که منتظر موندید بفرمایید داخل. خوش اومدید."

هیچکدومشون جوابی به خوش آمدگوییش ندادن و قدم زنان وارد پذیرایی شدن. جایی که مهمان‌ها به قول جیمین گروه گروه کنار همدیگه ایستاده بودن، صحبت می‌کردن و الکل می‌نوشیدن. دنبال فرد مورد نظرش گشت و بلافاصله پیداش نکرد. شاید اگه کمی بیشتر پیش می‌رفت و به مهمان‌ها نزدیک میشد میتونست پیداش کنه اما احتمالا به جز نگاه کردن کار دیگه‌ای از دستش بر نمی‌اومد.
چشم‌هایی که بهش خیره شده بودن رو حس میکرد. به محض اینکه متوجه ورودش شدن، پچ‌پچ کنان شروع به حرف زدن کردن و به نظر می‌اومد حضورش در اونجا از هر بحث دیگه‌ای که بینشون جریان داشت مهم‌تر بود و اگه همونجا می‌موند، تا آخر مهمانی بهش زل میزدن.تهیونگ هیچ حدسی نداشت موضوع صحبت‌هاشون چی میتونست باشه. چهره‌ی جدیدش؟ دلیل اونجا بودنش؟ یا فقط بحث دیگه‌ای به جز صحبت کردن در مورد کیم تهیونگ براشون جذاب‌ نبود؟ ورودش باعث شد توجهات زیادی به سمتش جلب بشه و نگاهش به سمتی افتاد که شخص مورد نظرش رو همونجا پیدا میکرد.

روی مبل‌های خاکستری رنگی که در گوشه‌ی پذیرایی قرار داشت، جمعی از رئسا دور همدیگه نشسته بودن که تقریبا همشون هم‌سن هالند بودن یا حتی پیرتر. تنها شخص جوانی که بینشون حضور داشت هنری بود و بدون استثنا با نگاه‌هایی پر از بهت و حیرت بهش خیره شده بودن. هالند تا لحظاتی پیش از دیدنش میخواست از لیوانش الکل بنوشه ولی به محض دیدن تهیونگ متوقف شده بود و از نگاهش عصبانیت و ناباوری به صورت همزمان دیده میشد.
تهیونگ پوزخندی بهشون زد و نگاهش رو چرخوند تا آدمای آشناتری رو پیدا کنه. اکثر مهمان‌ها رو نمی‌شناخت از اونجایی ارتباطی با هیچکدومشون نداشت و در طول زندگیش فقط با همکارهای پدرش رفت و آمد کرده بود. از اینکه در چنین مهمانی‌هایی شرکت کنه متنفر بود بخاطر همین از بینشون فقط تعداد معدودی رو می‌شناخت.

یونگی کنارش ایستاده بود و گفت "باید هرسه تامون از همدیگه جدا بشیم و اینجا رو تحت نظر بگیریم. به نظر میاد حدستون درست از آب در اومد و هالند تو این شلوغی کاری از دستش بر نمیاد."

تهیونگ سر تکون داد و مختصر گفت "اینجا سه طبقه‌ست. من یک ساعت دیگه قراره برم طبقه‌ی سوم و شما دوتا طبقات پایین‌تر رو زیر نظر بگیرید. محوطه رو فراموش نکنید."

جیمین و یونگی ازش جدا شدن و بدون اینکه توجه خاصی رو به سمت خودشون جلب کنن بین مهمان‌ها قاطی شدن. در همون هنگام که می‌دید همه‌ی افراد حاضر در مهمانی بهش خیره شده بودن و در گوشی صحبت می‌کردن، تصمیم گرفت جایی رو پیدا کنه که خلوت‌تر باشه تا بتونه با افرادش در ارتباط باشه. زیاد جالب نبود بقیه می‌دیدن با خودش حرف میزد چون این شکلی توجهات بیشتری به سمتش کشیده میشد و چنین چیزی رو نمی‌خواست. بنابراین قدم‌هاش رو به سمت پله‌ها برداشت و پرسید " جونگکوک کجاست؟ محل دقیقش رو بهم بگو."

صدای دنیل رو از طریق ایرپادش شنید. "ایشون بین مهمون‌ها ایستاده و هنوز متوجه اومدن شما نشده. میخواید بهش اطلاع بدم که اومدید؟"

"لازم نیست. فعلا نباید نزدیکش بشم حداقل تا آخر شب."

"هرطور میل شماست. افراد هالند کم کم دارن متوجه قضیه میشن و ممکنه وارد پذیرایی بشن."

تهیونگ از پله‌ها بالا رفت و جواب داد "مهم نیست. تنها کاری که لازمه انجام بدید مخفی موندنه. باهاشون قاطی بشید و اجازه ندید حتی یک لحظه بهتون شک کنن. وقتی برنامه‌ی نهایی رو برای محاصره‌ ترتیب دادن به همشون خبر بده یکجا جمع بشن."

دنیل با تردید گفت "از افراد هالند جدا نشیم؟"

" هنوز زوده. افراد بیشتری رو امشب با خودم آوردم بهشون اطلاع بده با بقیه هماهنگ کنن که فعلا هیچکاری انجام ندن. یک ساعت دیگه برنامه‌ی اصلی شروع میشه ولی شما تا دوساعت فرصت دارید موضعتون رو شکل بدید. "

"منتظر دستور نهایی می‌مونیم."

تهیونگ پرسید "اون حروم زاده کجاست؟ کجا میتونم پیداش کنم؟"

دنیل کمی مکث کرد انگار دنبال چیز بخصوصی می‌گشت و بعد جواب داد "طبقه‌ی دوم داخل سرویس بهداشتی. سومین در از سمت چپ."

تهیونگ جوابی بهش نداد و فقط قدم‌هاش رو به سمت طبقه‌ی بالا تند‌تر کرد. هرچقدر جلوتر می‌رفت به خشم و عصبانیتش اضافه میشد و دست‌هاش با فکر کردن به بلایی که میخواست سرش بیاره مشت شدن. در اون لحظه حتی اگه خود هالند هم سر راهش سبز میشد و روی سرش اسلحه می‌گذاشت بازهم به راهش ادامه میداد و مستقیم برای کشتن و خون‌ریزی جلو می‌رفت. طی دو روز گذشته، تنها موضوعاتی که تونسته بودن تا مرز جنون و دیوانگی ببرنش موقعیت جونگکوک و کشتن همین شخص بود. شب‌ها نمیتونست بخوابه چون انواع و اقصام روش‌هایی که شکنجه کردنش رو دردناک‌تر میکرد در ذهنش نقش می‌بست. زمانش رسیده بود شخصی که از حساس‌ترین خط قرمزهاش عبور کرده بود رو به جهنم بفرسته.

پیدا کردن سرویس بهداشتی کار سختی نبود. زمانیکه به طبقه‌ی سوم رسید، متوجه شد تقریبا هیچکس در اون حوالی دیده نمیشد و در عرض چند ثانیه به سومین در از سمت چپ رسید. دستگیره رو پایین کشید، در رو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. احساس میکرد اون شب از همه طرف شانس باهاش یار بود چون هیچکس به‌جز شخص مورد نظرش اونجا حضور نداشت و پوزخند سردی روی لب‌هاش نقش بست. نگهبان از آینه نگاهی به در ورودی انداخت و به محض دیدنش رنگش سفید شد، سرجاش خشکش زد و حتی نفس کشیدن رو فراموش کرد.

"احساس میکنم زیاد از دیدنم خوشحال نشدی." تهیونگ با دلسوزی ساختگی و ناچیزی زمزمه کرد.

"این واقعی نیست..." زیرلب گفت و حتی جرات نداشت برگرده تا باهاش روبرو بشه.

"اوه البته که واقعیه." وارد شد و در اتاق رو پشت سرش قفل کرد. مثل حیوانی تنشه به خون به نگهبان خیره شد و ادامه داد "کاری میکنم خیلی خوب فرق بین این دنیا و جهنم رو تشخیص بدی."


راهروی طبقه‌ی دوم کاملا خلوت بود و هیچکس داخلش دیده نمیشد. نیم ساعت بعد زمانیکه جونگکوک وارد راهرو شد و قدم‌های تندش رو به سمت اتاق‌ها برداشت کاملا سراسیمه به نظر می‌رسید. رنگ صورتش پریده بود به همین خاطر گونه‌های قرمز شده‌اش به خوبی مشخص بود و نفس نفس میزد. بعد از اینکه از طریق صحبت‌های بقیه فهمید چه کسی به اونجا اومده بود، تلاش زیادی کرد تا برای چند ثانیه از دید افراد هالند پنهان بشه. به محض اینکه خودش رو تنها دید، تمام پله‌ها رو بدون لحظه‌ای توقف بالا اومد تا بتونه تهیونگ رو پیدا کنه و براش فرقی نمیکرد چه نتیجه‌ای در پی داشت. نگهبان‌ها برای یک ثانیه ازش جدا نمیشدن و زمانیکه به طرز معجزه آسایی محافظ شخصیش موقتا ازش جدا شد، مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده بود پذیرایی و مهمان‌ها رو ترک کرد.

اما در هر اتاقی که باز میکرد با صحنه‌ی متفاوتی روبرو میشد. از زوج‌هایی که درحال سکس بودن تا هر صحنه‌ای که بیشتر و بیشتر به معذب شدنش می‌افزود. خوشبختانه از سمت چپ شروع به باز کردن درها کرد چون اگه بازم اشتباهی در دیگه‌ای رو باز میکرد از شدت ناراحتی همونجا به گریه کردن می‌افتاد. دستش می‌لرزید وقتی تلاش کرد دستگیره‌ی سومین در رو باز کنه و زمانیکه باز نشد نفسش در سینه حبس شد. غریزه‌اش همیشه حقیقت رو بهش می‌گفت و امکان نداشت بتونه یک قدم دیگه برای باز کردن باقی درها برداره. از ته قلبش مطمئن بود پشت همون در میتونست پیداش کنه ولی متاسفانه قفل بود و هرچقدر با دستگیره ور میرفت نتیجه‌ای نمی‌گرفت.

اگه چند دقیقه‌ی دیگه موفق به پیدا کردن تهیونگ نمیشد، محافظش دنبالش می‌اومد و پیداش میکرد. جونگکوک به این فکر افتاد با لگد به جون در بی‌افته و حتی پاش رو بلند کرد ولی صدای کلیک کوتاهی ازش شنیده شد و بعد دستگیره پایین رفت. قبل از اینکه بتونه داخل رو ببینه، هیکل بلند و عظیم تهیونگ مقابلش نمایان شد و بیرون اومد. اجازه نداد جونگکوک داخل رو نگاه کنه در رو بست و پسر کوچک‌تر فقط بوی تند و تیز و ناخوشایندی از اون مکان استشمام کرد. به قدری شدید بود که باعث شد بی‌اختیار قدمی به عقب برداره و بوی آهن رو حتی روی زبانش هم احساس کرد.

با وجود اینکه برای دومین‌بار با چهره‌ی جدید و موهای تراشیده شده می‌دیدش اما هنوزم براش عادی نشده بود و مات و مبهوت ایستاد. واکنش تهیونگ هم دقیقا چیزی مشابه به واکنش خودش بود از اونجایی که برای اولین‌بار جونگکوک رو با موی بلوند می‌دید و یک لحظه لب‌هاش از روی تعجب باز موند. هردوشون برای مدتی نسبتا طولانی به همدیگه خیره شدن و نگاه تهیونگ تک به تک روی اجزای صورتش می‌چرخید خصوصا روی موهای طلایی رنگش.
نوعی تحسین و ستایش از چشم‌های سیاهش خونده میشد که قلب جونگکوک رو گرم کرد و زیرلب گفت "تهیونگ..."

پسر بزرگ‌تر دستش رو از دستگیره جدا کرد و انگار با خودش حرف میزد. "تغییر کردی..."

جونگکوک بهش نزدیک شد و مقابلش ایستاد. با اینکه همون بوی آشنای خون رو ازش احساس میکرد ولی شدیدا به آغوش گرمش نیاز داشت و قلبش تند می‌تپید "دلم برات تنگ شده بود. پیغامت رو خوندم ولی فکر نمی‌کردم واقعا بیای."

"البته که می‌اومدم." موهاش رو با تردید لمس کرد و اخمی بین ابروهاش نشست اما چشم‌هاش از دیدن زیبایی خیره کننده‌اش برق میزد. "چرا اینکارو باهات کردن؟"

"اومدی منو ببری؟" پسر کوچک‌تر بهش نزدیک‌تر شد و احساس کرد چشم‌هاش دارن مرطوب میشن. "خواهش میکنم بگو امشب منو از اینجا می‌بری. نمیدونم چه اتفاقایی داره می‌افته دو روز پیش چهره‌ام رو کاملا تغییر دادن. بخاطر امشب."

"میدونم چه اتفاقی داره می‌افته نگران نباش" همچنان اخم کرده بود. "کی بهت گفت اینجام؟ نباید می‌اومدی دنبالم."

جونگکوک توجهی به سوالش نکرد و دوباره گفت "من واقعا دلم برات تنگ شده بود. نمیخوام ازت جدا بشم برام فرقی نمیکنه چیکار میخوان بکنن." با دست لرزانش به آستین کتش چنگ زد "بیا همین الان بریم بیرون نگهبانا حواسشون نیست..."

"اول باید همه‌چیز رو خاموش کنم بعد بریم. اینجا آخر خطه." تهیونگ وسیله‌ای که توی دستش بود رو پشت کمرش گذاشت و دستش رو کشید تا آستین کتش رو پایین بکشه. آستینِ پیراهن سفیدش با لکه‌های خون کثیف شده بود و به این شکل پنهانش کرد.  "جیمین و یونگی طبقه‌ی پایینن. برو پیششون و ازشون جدا نشو."

جونگکوک دلش نمیخواست ازش جدا بشه یا دوباره محبور بشه به طبقه‌ی پایین برگرده. حضور در کنار کسانی که هیچکدومشون رو نمی‌شناخت باعث میشد احساس خفقان بهش دست بده "نمیخوام ازت جدا بشم. مگه برای بردنم نیومدی اینجا؟ پس چرا میخوای ازت جدا بشم؟"

"برای بردنت اومدم." گونه‌اش رو نوازش کرد و در کمال جدیت ادامه داد "ولی همونطور که گفتم باید یکم دیگه صبر کنی. امشب همه‌چیز قراره تموم بشه و ازت میخوام بهم اعتماد کنی."

"بیا همه‌ی این احمقا رو پشت سرمون بذاریم و بریم"  پسر کوچک‌تر میخواست تمام تلاشش رو بکنه تا متقاعد بشه اما قبل از اینکه بتونه چهار دست و پا محکم بهش بچسپه، صدای قدم‌هایی از داخل راهرو شنیده شد و بعد کسی گفت "جناب کیم؟"

قدم‌ها همچنان بهشون نزدیک میشد و هردوشون به همون سمت برگشتن. یکی از افراد هالند بود و چهره‌ی خشن و ناملایمی داشت. "جناب هالند در طبقه‌ی سوم منتظر شما هستن. ازم خواستن راهنماییتون کنم."

جونگکوک به سرعت گفت "تهیونگ جایی نمیاد. نمی‌تونید مجبورش کنید ببریدش پیش اون عوضی. اومده منو ببره نه اینکه وقتشو با سر و کله زدن با شما تلف کنه"

نگهبان کنارشون ایستاد و به سردی گفت "به انتخاب ما یا ایشون نیست. طبقه‌ی اول و محوطه‌ی بیرون محاصره شده و انتخابی به جز ملاقات با جناب هالند ندارن."

جونگکوک به سمت تهیونگ برگشت و متوجه شد پسر بزرگ‌تر تمام مدت بهش خیره شده بود انگار هیچ شخص دیگه‌ای اونجا حضور نداشت. احساس عجیب و ناخوشایندی رو از چشم‌هاش می‌خوند مثل نوعی غم و دلتنگی. قلبش فشرده شد و دست سردش رو توی دستای ظریفش گرفت. "خواهش میکنم جایی نرو بیا از اینجا بریم. خودت گفتی با جیمین و یونگی اومدی هر چهارتامون میتونیم از پسشون بر بیایم."

"مواظب خودت باش. فرقی نمیکنه بازم همدیگه رو ببینیم یا نه." چشم‌هاش رو دوباره روی تمام اجزای صورت جونگکوک چرخوند و زمانیکه ازش فاصله گرفت، نگاهش سرد و سخت شد.

"منم باهات میام." قدمی به جلو گذاشت و خواست دوباره بهش بچسپه ولی نگهبان با دست جلوش رو گرفت. حالات صورتش کاملا جدی به نظر می‌رسید "شما همینجا می‌مونید و دخالتی نمی‌کنید"

"مشکلی نیست. بهش فکر نکن." تهیونگ دستش رو از بین دست‌هاش بیرون کشید، همراه نگهبان ازش دور شد و همون موقع که جونگکوک مثل یک فرد رها شده اونجا ایستاده بود، محافظ دیگه‌ای وارد راهرو شد.
میدونست محافظ برای این اومده بود که دوباره به طبقه‌ی اول برش گردونه اما تمایلی برای این موضوع نداشت. دلش میخواست برای چند دقیقه هم که شده تنها باشه و جایی رو برای فرار کردن بلد نبود.

چشم‌های اشک آلودش رو پاک کرد و آستینش رو به دهانش فشرد که گریه کردن رو متوقف کنه اما بعد نگاهش به مایع قرمز رنگی افتاد که از زیر در به بیرون راه پیدا کرده بود. همون دری که تهیونگ ازش بیرون اومد. به محض دیدن اون مایع قرمز رنگ، افکار عجیبی به ذهنش راه پیدا کرد و این افکار باعث شدن وحشت عمیقی به قلبش چنگ بندازه طوری که قفسه‌ی سینه‌اش پر از سرمایی ناخوشایند شد و سرجاش یخ زد. نگهبان کنارش ایستاد و گفت "باید برگردی طبقه‌ی پایین." اسلحه‌اش رو از پشت کمرش بیرون آورد و به سمت در نشونه گرفت "عقب وایسا."

جونگکوک نمیتونست حتی یک قدم به عقب یا جلو برداره. میخکوب شده بود و زمانیکه نگهبان دستگیره رو پایین کشید و بازش کرد، همون بوی تیز و حال به‌هم زن با شدت زیادی به مشامشون خورد. طوری که مجبور شد با یک دست جلوی دماغش رو بگیره و با دست دیگه‌اش اسلحه‌ رو به سمت داخل نشونه بره. لازم نبود جلوتر برن تا بفهمن جریان از چه قرار بود.
درست مقابلشون و در ورودی سرویس بهداشتی شخصی کشته شده بود. در خون خودش غرق بود، تقریبا هیچ نقطه‌ی سالمی روی بدنش وجود نداشت و چشم‌های بی روحش هنوز پر از وحشتی خاموش بودن. دست‌هاش از قسمت مچ قطع شده بودن و روی شکمش قرار داشتن و هیچ شلواری به تن نداشت. آلتش وسط دست‌هاش روی شکمش دیده میشد اما به نظر نمی‌اومد با چاقو بریده شده باشه. گوشت اضافه‌ی اطرافش نشون میداد بی‌رحمانه از جا کنده شده بود و یک چاقوی نه چندان کوچک درست وسط پیشانیش فرو رفته بود.

"خدای من." محافظ نالید و عقب عقب رفت. از جسد فاصله گرفت و دست لرزانش رو به گوشش فشار داد "چند نفرو بفرستید طبقه‌ی بالا. مواظب باشید کسی دنبالتون نیاد خصوصا مهمونا."

جونگکوک ضربان قلبش رو حس نمیکرد. در تمام طول عمرش هرگز چنین صحنه‌ی وحشتناکی رو حتی در کابوس‌هاشم ندیده بود و میدونست این اتفاق رو تا آخر عمرش از یاد نمی‌برد. چه خوش خیالانه تصور میکرد تهیونگ موضوع زنگ زدنش رو فراموش کرده بود و همه‌چیز رو پشت سر گذاشت. جسد تکه تکه شده‌ی نگهبانی که اون شب با تلفنش به تهیونگ زنگ زده بود، این موضوع رو به راحتی نقض میکرد.


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now