10

561 77 10
                                    

صبح روز بعد همه چیز به شکل متفاوت تری درحال شکل گرفتن بود. آخر هفته ها رو توی عمارت می‌موند و حتی جیمین هم از بابت تمرینات کاری به کارش نداشت. اکثر وقتا توی اتاقش می موند و کتاب های درسی یا غیر درسی می خوند. به هیچ عنوان مگر برای صرف غذا بیرون نمیرفت اونم به این دلیل بود که تهیونگ قوانین سفت و سختی درباره‌ی دور میز جمع شدن داشت.



اما یک آخر هفته‌ی سرد زمستانی وقتی از خواب بیدار شد، حس کرد که نمیتونه اون روز توی اتاقش بمونه و با تردید و بدون هدف خاصی از اتاقش بیرون رفت. طبقه‌ی دوم خالی از نگهبان یا خدمتکار بود اما میدونست طبقه‌ی پایین احتمالا شلوغ تر بود. جونگوک در حینی که از پله ها پایین میرفت، به این فکر کرد که دقیقا کجا باید میرفت یا چه کاری انجام میداد تا برای یک روز هم که شده مشکلاتش رو موقتا فراموش میکرد.



وقتی به طبقه‌ی همکف رسید، از دیدن خدمتکارهایی که وارد راهروی منتهی به آشپزخونه میشدن فکری به ذهنش رسید. درواقع هنوزم انقدر با کارکنان عمارت صمیمی نشده بود که کنارشون احساس راحتی کنه ولی باید از یکجایی شروع میکرد. بنابراین به سمت آشپزخونه رفت و از اینکه می دید خدمتکارها مثل قبل عجیب بهش نگاه نمیکردند احساس بهتری پیدا کرد.



آشپزخونه به قدری شلوغ بود که انگار صدها نفر توی پذیرایی منتظر غذا بودند و جونگوک به شک افتاد. کنار سر خدمتکار ایستاد و گفت: "روز بخیر. امروز خبریه که همه جا انقد شلوغه؟"



سر خدمتکار با دیدنش لبخندی زد و چندتا لیوان روی سینی گذاشت. "روز تو هم بخیر توت فرنگی. یک ساعت دیگه قراره یه مهمون مهم برای رئیس به عمارت تشریف بیاره. داریم وسایل رو از قبل برای نهار آماده می کنیم."



جونگوک به مقدمات متنوع روی میز نگاهی انداخت و زمزمه کرد: "که اینطور."



نگاه کوتاهی به پسرک انداخت که با کنجکاوی به همه چیز خیره شده بود و پرسید: "چیزی لازم داری که اومدی اینجا؟ میتونستی به آشپزخونه زنگ بزنی برات بیارم. "



جونگوک سر تکان داد: "نه فقط... میخواستم بیام اینجا یکم حواس خودمو پرت کنم."



سر خدمتکار دوباره لبخند زد و چشماشو ریز کرد: "آشپزخونه جای خوبی برای حواس پرتیه. فقط بهم بگو چی میخوای بخوری؟"



"نه میخواستم... میخواستم کیک درست کنم. اگه مشکلی نیست یا جلوی دست و پای شما رو نمی گیرم." با لحن بسیار معذبی گفت و به نظر می اومد آماده برای بیرون رفتن بود.



سر خدمتکار غافلگیر شده بود و دست به کمر شد: "جدی بلدی کیک درست کنی؟ اتفاقا برای دسر هنوز چیزی آماده نکردیم اگه بخوای میتونی تلاشتو بکنی."



بقیه‌ی خدمتکارها تا حدودی حرفاشون رو شنیده بودند اما توجه چندانی بهشون نشون نمیدادن. به همین خاطر جونگوک دوباره داشت معذب میشد و در تلاش بود لبخندش رو حفظ کنه. "خیلی خب پس... کیک پرتقالی درست میکنم. اگه مشکلی نیست."

OBSESSED "VKOOK" (completed) Onde histórias criam vida. Descubra agora