55

202 21 0
                                    

"همه‌جوره چک کن نمیخوام مشکلی پیش بیاد."

"نگران نباشید قربان. فقط از حال رفته وضعیتش جدی نیست." خدمتکاری که بعد از سال‌ها کار کردن تو اون عمارت، تا حدودی سر از چنین مسائلی در میاورد کنار جونگکوک روی صندلی نشسته بود. مدتی از اومدنش می‌گذشت و هنگام نگاه کردن به پسرک نگران به نظر می‌رسید.

"اگه لازم باشه میبرمش بیمارستان. مطمئن شو حالش تا فردا بهتر میشه." تهیونگ با موهای آشفته، چشمای خسته و چهره‌ی جدیش دست به سینه بالای سر جونگکوک ایستاده بود.

" من زیاد از مسائل پزشکی سر در نمیارم. تنفسش رو چک کردم و نرمال به نظر میاد. ولی مشخصا بدنش به استراحت نیاز داره."

"ببرمش حموم حالش بهتر میشه یا بدتر؟" نگرانی از صداش شنیده میشد.

"به نظرم اینکارو نکنید." خدمتکار لبخندی جهت ظاهرسازی زد. "اون باید استراحت کنه و بهترین کاری که می‌تونید بکنید اینه که در طول شب چندبار چکش کنید مبادا مشکلی براش پیش بیاد یا نیاز به ماساژ داشته باشه."

تهیونگ تاکید کرد "هرکاری که باعث میشه حالش بهتر بشه رو بهم بگو. اگه سلامتیش تو خطر افتاده برام کاری نداره به دکتر بگم بیاد بالای سرش."

"نگران نباشید." از جاش بلند شد و اینبار لبخندش واقعی بود. "اجازه بدید امشب استراحت کنه ولی فردا صبح نباید جایی بره یا کاری انجام بده. در صورت لزوم خودتون بدنش رو بشورید ولی اگه بخواید من یا یکی از همکارام انجامش می‌دیم."

تهیونگ دستی پشت گردنش کشید و متوجه شد خودشم نیاز به ماساژ داشت "لازم نیست خودم همه‌ی کاراشو انجام میدم. برام پماد و پانسمان برای زخم لبش و مچ دستاش بیار."

خدمتکار هنوزم از اینکه چهره‌ی جدید رئیسش رو دیده بود سردرگم به نظر می‌اومد و با تردید سر تکون داد "چشم. لطفا اتاق رو براش گرم نگه دارید تا سرما نخوره چون بدنش در ضعیف‌ترین حالت ممکنه."

تهیونگ روی تخت نشست و دستور داد. "یادم می‌مونه. سریع‌تر برو کارتو انجام بده"

خدمتکار از اتاق خواب بیرون رفت و سکوت سنگینی برقرار شد. روی تخت نشست، به چهره‌ی رنگ پریده و مریض‌گونه‌اش خیره شد و تلاش کرد احساس بدی که از درون درحال آزار دادنش بود رو پس بزنه. این احساس درست از همون لحظه‌ای شروع شد که جونگکوک توی بغلش از حال رفت و هرچقد بیشتر می‌گذشت این احساس توی قلبش پررنگ‌تر میشد. مستی و تاثیر الکل کاملا از سرش پریده بود و زمانیکه به سکس پرشور و هیجانشون فکر میکرد، نگرانی‌هاش اصلا بی‌مورد به نظر نمی‌اومدن و عذاب وجدان به روحش چنگ میزد.

باورش نمیشد فقط بخاطر موضوعی که حتی به جونگکوک مربوط نبود تا اون اندازه مست شد و تمام حرکاتی که از یک دیوانه‌ی بی‌مغز برمی‌اومد رو انجام داده بود. شاید اگه هنگام مست شدن برای در امان موندن آدمای اطرافش خودشو غل و زنجیر میکرد بهترین کارو انجام میداد و همه‌ی تلاششو برای نزدیک نشدن به بقیه به کار میبرد. خصوصا جونگکوک. شخصی که بیشتر از هرکسی توی دنیا دوستش داشت و ترجیح میداد در مواقعی که از لحاظ روحی توی شرایط مساعدی نبود تا حد امکان ازش دور بمونه.

وقتی از اتاق کارش بیرون رفت تا براش پتو یا لباس بیاره فکرشو نمیکرد نگرانیش اوج بگیره و در نیمه‌ی راه پشیمون شد و به اتاق کارش برگشت. ابتدا دستبندش رو باز کرده بود و دیدن مچ دستای زخمیش مثل فرو کردن چاقو به روانش عمل کرد. از خودش متنفر شد، دیوانگی دوباره روی ذهنش سایه انداخت و برای مدتی طولانی به دستاش زل زد شاید به این شیوه میتونست زخماشو محو کنه. سر دردش که بخاطر سکسشون ناپدیده شده بود دوباره برگشت و هیچ نفهمید چطور بلندش کرد و به اتاق خواب خودش بردش تا بهش رسیدگی کنه. اول میخواست به دکتر خانوادگیشون جناب هال زنگ بزنه ولی بعد متوجه شد که باید همه‌چیز رو با دستای خودش درست میکرد چون فقط به این شکل به آرامش می‌رسید.

به خدمتکار گفت بدنشو چک کنه تا مطمئن بشه خطری سلامتیشو تهدیدش نمیکرد و حالا با نگرانی به صورت رنگ پریده‌اش زل زده بود. پشت دستشو روی گونه‌ی نرمش کشید و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. "باید تو تیمارستان بستری بشم. قبلا شک داشتم ولی الان به روانی بودنم مطمئن شدم."

ناامیدی و غم درونشو در بر گرفت و بدتر از هر زمان دیگه‌ای از خودش قطع امید کرد. دستشو بالا برد و زخمشو با احتیاط بوسید. "بخاطرش متاسفم. نمیدونم جراتشو دارم وقتی به هوش میای اینا رو بگم یا نه."

تهیونگ تمام حرفا و ابراز علاقه‌هایی که حین سکس بهش گفته بود رو یادش اومد و نفسش توی سینه حبس شد وقتی داشت چهره‌ی زیبای پسرک رو از نظر می‌گذروند. تا اون لحظه هرگز چنین حرفای شیرینی بهش نگفته بود حتی وقتی ازش درخواست کرد باهاش وارد رابطه بشه. اگه به هوش می‌اومد بازم میتونست بهش بگه به عنوان خدای روی زمینش عبادتش میکرد و نفسش تا مرگ به نفسش بند بود؟ توانایی گفتنش رو بدون مست شدن داشت یا نه؟ تهیونگ احساس عمیقشو نسبت به جونگکوک حس میکرد و به وجد می‌اومد هربار نگاهش بهش می‌افتاد. نمیدونست اسم احساسشو چی بذاره فقط میدونست بخاطرش از همه‌چیز و همه‌کس می‌گذشت.

هنوز به صورتش خیره بود وقتی خدمتکار به اتاق برگشت و بعد از اینکه پماد رو به تهیونگ تحویل داد از اتاق بیرون رفت.
چهارزانو روی تخت نشست و با دقت و حوصله شروع به رسیدگی کرد. وقتی داشت پماد رو به زخمای مچ دستش میزد، سر دردش درست در قسمت شقیقه آزارش میداد و این موضوع فقط به ناراحتیِ اعصاب و عذاب وجدانش مربوط میشد. هیچوقت تا اون موقع، در چنین میزانی از خودش ناامید و خسته نشده بود و از شدت ناراحتی هیچ فکری توی ذهنش وجود نداشت. غم و ناراحتیش در نقطه‌ی خاصی از روحش جمع شده بود و پیوسته به روانش چنگ می‌انداخت بنابراین موضوع دیگه‌ای نمیتونست فکرشو مشغول کنه.

"ببخشید. من واقعا مریضم. حق با تو بود." پماد رو روی زخمش مالید و لحن سردش یکنواخت بود. تهیونگ در تمام این مدت هیچ علامتی از بیدار بودن نشون نمیداد و تهیونگ با خودش حرف میزد. "باید همون بطری مشروب رو می‌کوبیدی تو سرم که همونجا بمیرم تا بیشتر از اون اذیتت نکنم."

تهیونگ در اون لحظات خودش رو عمیقا رقت‌انگیز می‌دید. دور مچ دست جونگکوک رو پانسمان کرد و با لحن پایینی ادامه داد "تو خیلی باارزشی. باید ازت محافظت کنم و هر لحظه بهت عشق بدم. ولی عوضش انقد بیمارم که به تنها شخص مهم زندگیم آسیب میزنم." جای دستبند به وضوح روی پوستش دیده میشد و محتاطانه بهش رسیدگی میکرد درحالیکه فکش قفل شده بود "با اینکه مغز ندارم و مثل یه آشغال باهات رفتار کردم ولی بازم نمیتونم برای در امان موندنت ازت دور بمونم. تو همه‌چیز منی."

احساساتش رو صادقانه به زبون میاورد و متوجه شد بچه‌ی پنج‌ساله‌ی درونش برای هزارمین‌بار راهش رو به بیرون پیدا کرده بود. هرگز نمیتونست این ابراز علاقه رو در هوشیاری به زبون بیاره وقتی به چشمای جونگکوک زل زده بود چون هیچ دل و جراتی براش نداشت. زمانیکه دستای باندپیچی شده‌اشو با احتیاط روی ملافه گذاشت، نگاهش به لب‌های زخمیش افتاد و مکث کرد. باید به همه‌ی زخمای ایجاد شده روی بدنش رسیدگی میکرد ولی این یکی براش خیلی آزار دهنده‌تر بود از اونجایی که به صورتش مربوط میشد. نگاه کردن به چهره‌ی نفس‌گیرش رو دوست داشت و چشماش به اون حجم از زیبایی عادت نمیکرد.
مدتی بعد وقتی خیالش از همه‌ لحاظ راحت شد روی تخت کنارش دراز کشید و سرشو به سرش چسپوند.
احتمالا نمیتونست بخوابه با وجود اینکه چشماش میسوخت و سنگینی خاصی درونش لانه کرده بود. سوزش قلبش تا عمق وجودش میرفت و  در سکوت بهش خیره شد درحالیکه غوغای جنون آمیزی درونش برپا بود.


کرخت و سنگین تلاش کرد به این فکر کنه چه مشکلی برای بدنش وجود داشت. به طرز عجیبی احساس خستگی میکرد و قبل از اینکه پلک‌هاشو از هم فاصله بده اخمی بین ابروهاش نشست. جونگکوک نمیدونست دلیل این سنگینی و گرفتگی بدی که برای بدن و عضلاتش به وجود اومده بود رو درک کنه و روشنایی اتاق حتی از پشت پلکای بسته هم آزارش میداد. اما حتی قبل از اینکه چشماشو باز کنه متوجه شد لباسی تنش نبود و ملافه گرم نگهش میداشت.

نگاهی به اطرافش انداخت و از اینکه خودشو توی اتاق تهیونگ می‌دید برای یکبار دیگه تعجب کرد و کمی طول کشید همه‌چیز رو به خاطر بیاره. از رفتنش به اتاق کارش، دیدن تمام اون به‌هم ریختگی‌ها و شیشه‌های شکسته، تهیونگ مستی که روی مبل نشسته بود و ازش خواست بیرون بره. اتفاقاتی که بینشون افتاد درون ذهنش پررنگ شد و نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرد.
هیجان و فعالیتی که دیشب پشت سر گذاشت رو هرگز تا این لحظه از زندگیش تجربه نکرده بود و حالا موهای تنش فقط با یادآوریش سیخ میشد. گیج و سست دستی به موهای به‌هم ریخته‌اش کشید و با دیدن باندپیچی دور مچ دستاش برای مدت کوتاهی هیچ نمیدونست جریان از چه قراره و کمی دیر یادش اومد دیشب چه اتفاقاتی رو از سر گذروند.
از اینکه تهیونگ اونجا توی تخت حضور نداشت و صبح به تنهایی بیدار شده بود حس خیلی بدی پیدا کرد و این براش وحشتناک بود. طوری که بغض دردناکی توی گلوش جا خوش کرد و چرخید تا بتونه دوباره بخوابه.

اون روز باید امتحان مهمی رو پاس میکرد و نه تنها هیچ حس و حالی براش نداشت بلکه اهمیت خاصی هم به این قضیه نمیداد. نه تا وقتی بعد از دردناک‌ترین شب زندگیش بیدار شده بود و برای پس زدن غمش میخواست دوباره بخوابه. دوست نداشت این شکلی ضعیف به نظر بیاد و فقط بخاطر تنها بودنش توی تخت تا این میزان ناراحت بشه ولی نمیتونست دلخوریشو کنترل کنه و هرلحظه که می‌گذشت بغضش بزرگ‌تر میشد.

وقتی دوباره چشماشو بست تا بخوابه، در اتاق باز شد و فکر کرد ممکنه خدمتکار باشه که برای بیدار شدنش اومده بود بهش سر بزنه. به همین خاطر خودشو به خواب زد تا بتونه بیشتر توی تخت بمونه و اهمیتی به صدا زدنش نده. صدای قدم‌هایی که شنید، آروم و سنگین بودن و مستقیم به سمت تختش می‌اومد. دماغ حساسش بوی پنکیک رو استشمام کرد و کمی سردرگم شد قبل از اینکه صدای تهیونگ رو بشنوه. "میدونم بیداری. چرا اخم کردی کیتی؟"

جونگکوک یه محض شنیدن صداش همه‌ی تلاششو کرد خونسرد بمونه تا بغضش نترکه و به آهستگی چشماشو باز کرد. باورش نمیشد بیخود و بی‌جهت در اون میزان به خودش ناراحتی داده بود و تهیونگ با سینی صبحانه کنارش حضور داشت. لقب جدیدی که ازش شنید باعث شد خودشو گم کنه و تته پته کنان گفت "فکر کردم... رفتی سرکار."

"مگه میشه برم؟" موهای تهیونگ رو از جلوی صورتش کنار زد و ادامه داد "باید بلند شی و غذا بخوری بدنت یه مقدار ضعیف شده."

"اصلا اشتها ندارم." بی‌دلیل دلش میخواست بیشتر تو اون حالت بمونه و متوجه نشد لبخند از لب‌های تهیونگ پاک شد.

آب دهانشو پایین فرستاد و بعد از مکث کوتاهی گفت "حتی اگه اشتها نداشته باشی باید یه چیزی بخوری وگرنه ضعیف‌تر میشی."

"وقتی اشتها ندارم چطور میتونم بخورم؟" جونگکوک با اخم ازش پرسید و هنوز روی تخت دراز کشیده بود.

تهیونگ سینی رو گذاشت روی تخت و بشقاب پنکیک رو برداشت. دستش کمی می‌لرزید و با لحن پایینی گفت "خودم برات درستش کردم. صبح زود رفتم آشپزخونه خدمتکارا هنوز بیدار نشده بودن."

متعجب شد از اینکه می‌دید با دستای خودش یک صبحانه‌ی کامل براش درست کرده بود و نگاهی طولانی مدت به غذاهای درون سینی انداخت. مردی که نمیتونست برای خودش قهوه درست کنه دست به چنین کاری زده بود تا چی رو بهش ثابت کنه؟ "نمیتونم بخورم. میخوام بازم بخوابم."

پسر بزرگ‌تر با شنیدن حرفش حالش گرفته‌تر شد و دنبال کلمات جدید می‌گشت تا قانعش کنه. چشمای قرمزش به طرز شدیدی خسته به نظر می‌اومد و دستی به پیشانیش کشید. "میدونم الان ممکنه هیچ میلی به غذا خوردن نداشته باشی ولی من بخاطر تو صبح زود رفتم و اینا رو آماده کردم..."

"نمیخوام بازم تکرارش کنم." جونگکوک توی خودش جمع شد و نگاهشو ازش گرفت. "الان فقط نیاز دارم بیشتر بخوابم."

"اگه بخوای میتونم ماساژت بدم. می‌برمت حموم و بعدش اشتهات باز میشه."

جونگکوک جوابی بهش نداد و سکوت سنگینی بینشون برقرار شد. این سکوت تنش زیادی به همراه داشت و پسر کوچک‌تر برخلاف حرفایی که میزد چندان مایل به خوابیدن نبود. نه وقتی بدنش از شدت گرفتگی درد میکرد و دلش میخواست در اون لحظات تنها باشه حتی با اینکه قبل از اومدن تهیونگ با تصور تنها بودنش تقریبا به گریه افتاد.

"باید در مورد یه سری چیزا حرف بزنیم. البته دلیل اینکه نرفتم سرکار این نبود."

تهیونگ تلاش کرد بی‌تفاوت باشه. "بازم مهمون داری؟"

تهیونگ سر تکون داد"مهمون ندارم. همونطور که گفتم میخواستم در مورد دیشب یکم حرف بزنیم. به‌هرحال بعضی موضوعات باید مشخص بشن. "

"فکر نمیکنم لازم باشه." سکوت کوتاهی برقرار شد و پسرک ادامه داد"همیشه رفتارت اینجوریه تعجب نکردم. "

"ولی از دستم ناراحتی." لحنش صداش خبری بود و زمزمه کرد"حس میکنم حالم از خودم به‌هم میخوره. "

پسرک حرفی نزد و جلوی خودشو گرفت تا بهش نگه به هیچ عنوان نباید چنین حسی نسبت به خودش داشته باشه و همونقدر که درد کشید، دوبرابرش از اتفاقاتی که بینشون افتاد لذت برد. با اینحال زبونش برای حرف زدن نچرخید و تهیونگ ادامه داد.
"من تمام شب نتونستم بخوابم. خیلی آشفته شدم و باید به بعضی موضوعات فکر میکردم." تهیونگ سکوت بینشون رو شکست و دنبال کلماتی میگشت که بتونه افکارشو به درستی بیان کنه. "خودت میدونی من چقد مودی و عجیب غریبم. دیشب سر یه مسئله‌ی چرت و پرت عصبی بودم و رفتارای احمقانه نشون دادم. بخاطر الکل عقلم سرجاش نبود."

پسر کوچک‌تر بازم جوابی بهش نداد ولی درعوض نگاهش رو بهش دوخت. چهره‌ی خسته و چشمای قرمزش صداقت حرفاشو نشون میداد و نمیتونست باورکنه تمام شب نخوابیده بود. تهیونگ مشخصا با همیشه فرق داشت و درعین بی‌تفاوت بودنش، ناآروم به نظر می‌رسید. "منتظر موندم بیدار بشی تا باهات حرف بزنم و بگم من هیچوقت دلم نمیخواست اونجوری بشه. بخاطر همون بود که دیشب ازت خواستم بری بیرون و نرفتی."

"الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست." جونگکوک برای حرف زدن در موردش تردید داشت ولی حالت‌ چهره و لحن نگرانش گیجش کرد.

"میخوام خلاصه‌اش کنم و وارد جزئیات نمیشم." نگاهش رو ازش گرفت و با انگشت روی ملافه خط‌های فرضی کشید. "من یه آدم معمولی با یه گذشته‌ی معمولی نیستم. مشکلات زیادی تو زندگیم هست و همیشه تلاش کردم این مشکلات رو برطرف کنم تا آدم بهتر و قابل تحملی برای اطرافیانم باشم. یه سری گوشه‌های... تاریک و خطرناک توی ذهنم هست که وقتی افکارِ اون قسمتا بیرون بیان من عقلمو از دست میدم."

"ازت خواستم باهام حرف بزنی." با احتیاط روی تخت نشست و تصمیم گرفت بیشتر از اون بهش بی‌توجهی نکنه. جونگکوک تا حدودی از گذشته‌ی دردناکش که به سردردا و کابوس‌هاش ختم میشد خبر داشت و قلبش براش می‌سوخت. "میدونی اگه اون فکرا و ناراحتیا رو با یکی در میون بذاری خیلی حالت بهتر میشه؟ تو هیچی بهم نمیگی و مهم‌ترین موضوعات رو ازم مخفی میکنی."

"چون نمیخوام توهم قاطی این جریانات بشی." تهیونگ دوباره بهش خیره شد و تک تک اعضای صورتشو از نظر گذروند. خطوط صورتش سخت و عمیق به چشم می‌اومدن و برای اولین‌بار سنش به چهره‌اش میخورد. "هرچقدر بیشتر از گذشته‌ی متعفن من دور بمونی برات بهتره. دلم نمیخواد به اون قسمتِ تاریک از زندگیم نزدیک بشی و بهش پیوند بخوری چون همراه من آزار می‌بینی."

جونگکوک به چشمای پر از غمش که جدیت زیادی داخلشون موج میزد نگاه کرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. هرگز تا اون روز چنین اعتراف دردناکی رو از سمتش نشنیده بود و توانایی این رو در خودش نمی‌دید که واکنش نشون بده. تهیونگ آسیب دیده، شکسته، ناامید و غمگین به نظر می‌اومد.

"لطفا فقط درکم کن." دستشو دراز کرد تا دست جونگکوک رو بگیره و با احتیاط فشارش داد. "کنارم بمون و بهم آرامش بده. نمیتونم خودخواه نباشم و بگم ازم دور بمون. چون بهت نیاز دارم. ممکنه بازم بهت آسیب بزنم ولی قول میدم به مرور زمان بهتر میشم. فقط اگه لطف کنی و کنارم باشی."

"تهیونگ." با ناراحتی زمزمه کرد و متوجه شد دست پسر بزرگ‌تر مثل یخ سرد بود و کمی می‌لرزید. به هیچ عنوان در شرایط روحی مناسبی به‌سر نمیبرد با اینحال بازم تلاش میکرد همه‌ی دلخوری‌ها رو برطرف کنه.

"دلت برام نسوزه و بهم ترحم نکن." جدی‌تر از قبل ازش درخواست کرد و نگاهشو به دستاشون دوخت. "هیچکس اندازه‌ی من پوست کلفت نیست و نیازی به دلسوزی ندارم. ولی قسم میخورم همه‌ی تلاشمو میکنم ازت محافظت کنم خصوصا مقابل خودم."

"چیزی نیست." جونگکوک متقابلا دستشو گرفت و ادامه داد "نگران نباش من میفهمم ازم چی میخوای. تو یه آدم بالغی و میدونی چطور باید پیش بری تا حالت بهتر بشه مگه نه؟ پس حرفی باقی نمی‌مونه."

"همینطوره." تهیونگ لبخند بی‌روحی بهش زد و سر تکون داد "تنها خواسته‌ای که ازت دارم همینه. کاش میتونستم زمانو به عقب برگردونم و ناامیدت نکنم."

"تو ناامیدم نکردی. فقط یکم زیادی خل و چلی." جونگکوک با جدیت گفت و به چشماش نگاه کرد.

"که اینطور." اینبار لبخندش کمی واقعی‌تر بود و نگاهش گرم شد. "انکار نمیکنم. تا الان کارای احمقانه‌تری انجام دادم ولی هیچوقت نمیخوام بهت صدمه بزنم. اینو میدونی درسته؟"

نگرانی و صداقتی که از نگاهش می‌دید باعث شد حرف بزنه. "بهش فکر نکن. مسئله‌ی مهمی نیست."

"البته که هست." به غذاها اشاره کرد و ادامه داد " ازت میخوام غذاتو بخوری تا یکم انرژی بگیری وگرنه حتی نمیتونی از تخت بلند بشی."

"نمیتونم زیاد بخورم گرسنه نیستم." جونگکوک به خوردن بی‌میل بود ولی فکر کردن به دستپخت تهیونگ کمی اشتهاشو باز میکرد.

"مهم نیست. یکم ازش بخور که شکمت خالی نباشه." از روی تخت بلند شد و موهای سیاه جونگکوک رو به‌هم ریخت. "چند دقیقه میرم اتاق ‌کارم و برمیگردم. تا اون موقع غذاتو بخورد و یکم دیگه دراز بکش."

"میشه.. بعدا منو ببری حموم؟" لب‌هاش می‌لرزید وقتی این سوال رو پرسید و تهیونگ پشت دستشو به صورتش کشید هنگامیکه کنارش ایستاده بود. "هرچی تو بخوای. هرچی تو بگی."

از نوازش دستش لذت میبرد و چشماشو بست تا بهتر احساسش کنه. هیچ نمیدونست چه مرگش بود و چرا انقد از اینکه تهیونگ بهش محبت میکرد لذت میبرد. سرشو به دستش تکیه داد و قلبش بخاطر لمس گرمای دستش به هیجان اومد. انگار نه انگار همین دیشب جدا از درد دیوانه‌کننده‌ای که متحمل شد، زیباترین عشق‌بازی تمام عمرش رو سپری کرده بود.
تهیونگ با دست دیگه‌اش سرشو نوازش کرد و زیرلب گفت " از نوازش شدن خوشت میاد؟ "

جونگکوک با چشمای بسته سر تکون داد و "اهوم" گفت. دوست داشت این نوازش‌های پر از ملایمت تا ابد ادامه داشته باشه ولی پسر بزرگ‌تر برای اونجا موندن وقت نداشت. کمی بیشتر سرشو نوازش کرد و بعد خم شد تا بوسه‌ی کوچکی روی سرش بذاره. "یکم دیگه برمیگردم پیشت. مواظب باش سینی رو از غذا خالی کنی."

پسر کوچک‌تر در جواب چیزی نگفت و به رفتن تهیونگ نگاه کرد. به وضوح از نگاه کردن به چشماش سرباز میزد حتی زمانیکه اون حرفای جدی رو در مورد خودش و گذشته‌اش به زبون میاورد. جونگکوک به طرز عجیبی تک تک کلماتشو می‌فهمید و حتی حس و حالش رو لمس میکرد. از اینکه حاضر شده بود در مورد این قضیه باهاش صحبت کنه احساس بهتری نسبت به چند دقیقه قبل داشت و به آینده‌ی رابطه‌ی پر خطرشون فکر کرد.

همه‌چیز اون روز برای جونگکوک عجیب می‌گذشت. وقتی صبحانه‌اش رو به اتمام رسوند و مدتی بعد تهیونگ به اتاق برگشت تا برای حموم کردن کمکش کنه. ملافه‌ی روی تخت رو دور بدنش پیچید تا سردش نشه و با اینکه خودشم می‌تونست از پس شستن بدنش بربیاد اما بازهم خوشش می‌اومد پسر بزرگ‌تر بهش رسیدگی کنه. تهیونگ اون روز کاملا جدی به نظر می‌رسید و توی حموم تقریبا هیچ حرفی به زبون نیاورد وقتی بدنش رو می‌شست و اینکارو در نهایت دقت انجام میداد.
جونگکوک از ساکت بودنش احساس عجیبی داشت و بهش زل زد زمانیکه مقابلش ایستاده بود و پیراهن سفید، شلوار سیاه و موهای عقب‌زده شده‌اش نشون میداد احتمالا قرار بود سرکار بره.

اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد و زمانیکه موهاشو می‌شست به وضوح تلاش میکرد نگاهش به بدن جونگکوک نیفته. این رفتارش برای پسر کوچک‌تر کمی خنده‌دار بود و هرگز فکرشو نمیکرد یک روز تهیونگ برای نگاه نکردن به بدنش خودشو کنترل کنه. دلش میخواست بخاطر این موضوع اذیتش کنه و ببینه چطور واکنش نشون میداد گرچه ریسک کردن محسوب میشد. هنوز درد داشت و تحمل یک رابطه‌ی خشن دیگه رو نداشت ولی جوری که با اون تیپ جذاب مقابلش ایستاده بود اجازه نمیداد عمیقا به کارش فکر کنه.
بنابراین کمی بهش نزدیک‌تر شد و از پایین بهش نگاه کرد" تهیونگ. "

"بله پرنسس." تهیونگ با جدیت جواب داد.

"میتونم یه سوال بپرسم؟"

"همین الان پرسیدی."

جونگکوک مردد بود و توجهی به شوخیش نکرد "چطور شد که... ازم خوشت اومد؟"

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و پسر بزرگ‌تر به قدری از سوالش متعجب که نگاهشو به صورت زیباش دوخت. "چرا همچین سوالی به ذهنت رسید؟"

جونگکوک شونه بالا انداخت. "میخوام بدونم چقد بهم علاقه داری و احساست دقیقا بهم چجوریه."

"فکر میکردم دیشب به اندازه‌ی کافی بهت ابراز علاقه کردم که همه‌چیزو بدونی. "

گونه‌هاش قرمز شد و تقریبا از پرسیدن سوالش پشیمون شد. میخواست اذیتش کنه ولی حالا خودش داشت خجالت‌زده میشد. "اولین‌باری که فهمیدی که ازم خوشت میاد کی بود؟"

تهیونگ کمی فکر کرد و گفت "شاید همون شب اولی که دیدمت. تو نگاه اول برام خاص و جالب به نظر اومدی. ولی طول کشید از هیولا بودن فاصله بگیرم و احساسمو قبول کنم."

جونگکوک یاد روزهایی افتاد که چقدر با هم دشمنی داشتن و چندین‌بار نزدیک بود بمیره و بعد از تمام اون اتفاقات، شخصی که زمانی کابوسش محسوب میشد حمومش میداد و بدنشو می‌شست. "پس بخاطر همون بود که هیچوقت نمیذاشتی با کسی وارد رابطه بشم."

لبخند از لب‌های تهیونگ پاک شد و جواب داد "همینطوره. نسبت بهت احساس مالکیت داشتم ولی دلیلشو نمیدونستم. مثل یه احمق انکارش میکردم."

جونگکوک از اعترافش خوشش اومد و قلبش پر از شعف شد. اما هنوز سوالات زیادی توی ذهنش می‌چرخید و زمانیکه پسر بزرگ‌تر روی بدنش آب ریخت دوباره پرسید "همیشه به حرفم گوش میدادی حتی وقتی وانمود میکردی ازم خوشت نمیاد. هر درخواستی میکردم انجامش میدادی."

"چطور میتونستم مقابل خواسته‌هات مقاومت کنم؟ در برابرت ضعیف بودم و نمیتونستم کاریش بکنم."

جونگکوک از تعریف‌هایی که می‌شنید لذت میبرد و با لحن شیطنت آمیزی پرسید"ولی چرا؟ چی باعث شد انقد جذبم بشی؟ "

پسر بزرگ‌تر بدنشو آب کشید و با خونسردی گفت"نمیدونم احتمالا باسنت. تو باسنتو از عقب ندیدی کاملا وسوسه کننده‌ و نفس‌گیره. اصلا نمیتونم ازش چشم بگیرم وقتی راه میری. "

برای لحظات کوتاهی بهش خیره شد و باور کردن حرفاش براش مشکل بود. تقریبا داشت هضمش میکرد و به این باور می‌رسید که تهیونگ فقط بخاطر باسنش ازش خوشش اومد. با عصبانیت لب ورچید و مشتی به سینه‌اش زد "مزخرف نگو کم مونده بود حرفاتو باور کنم."

"البته این یکی از دلایلم بود. یکی از هزاران دلایل."

"تو همیشه منو با لقبای قشنگ صدا میزنی." جونگکوک احساس عجیبی نسبت به این حرفش داشت و براش هیجان‌زده بود ولی نمیدونست چرا. هیجانش دقیقا از کجا منشأ و سرچشمه می‌گرفت وقتی به لقب‌های زیبایی فکر میکرد که تهیونگ بهش نسبت میداد؟ به چهره‌ی جدیش خیره شد و اولین‌باری نبود که می‌فهمید 10 سال اختلاف سنی داشتن و جدا از این قضیه، از همه‌ لحاظ با هم تفاوت داشتن خصوصا قد و هیکل. تهیونگ راحت دوبرابر خودش بود و گاهی اوقات همین اختلاف‌ها باعث میشد افکار عجیبی به ذهنش برسه.

"ازشون خوشت میاد." لحنش خبری بود و لبخند میزد وقتی بدنشو آب می‌کشید.

"پس باید خیلی ازم خوشت بیاد که انقد شیرین در موردم حرف میزنی." جونگکوک خودپسندانه گفت و اجازه داد پسر بزرگ‌تر همه‌جای بدنشو آب بکشه.

"هیچکس اندازه‌ی تو برام شیرین نیست. خصوصا بدنت. گردنت و هرجایی که فکرشو بکنی. میخوای بدونی اولین‌بار کی متوجه این جریان شدم؟"

بهش پشت کرد تا صورت قرمز شده‌اشو پنهان کنه و تهیونگ ادامه داد "همون شبی که از کلاب برگشتیم و تو انقد مست بودی که عقلت سرجاش نبود. وقتی گردنتو بوسیدم و روت مارک گذاشتم به شیرین بودنت پی بردم."

برای لحظات کوتاهی فقط صدای شرشر آب شنیده میشد و تهیونگ با دقت بدنشو آب می‌کشید غافل از اینکه جونگکوک از شنیدن حرفش تا چه حد شوکه شده بود. حتی نمیتونست این قضیه رو به راحتی قبول کنه و مجبور شد دوباره به سمتش برگرده و بپرسه"تو... الان چی گفتی؟"

با خونسردی شونه بالا انداخت "من بودم که گردنتو مارک کردم و روز بعدش پنیک کرده بودی نکنه به یکی تجاوز کردی. برای اولین‌بار فهمیدم چقد میتونی خنگ باشی"

"داری شوخی میکنی؟"

"میخواستم خیلی وقت پیش بهت بگم ولی هیچوقت فرصت نشد. فکر میکردم همه‌چیزو یادت رفته."

جونگکوک با نگاه گرد شده و متعجب بهش خیره شد و به هیچ عنوان توانایی درک حرفاشو نداشت. قبلا میدونست اون مرد چقد آب زیرکاه و موزی بود ولی حالا این موضوع رو تا عمق وجودش حس میکرد. دوباره زمزمه کرد "باهام شوخی میکنی. یعنی... اون همه نگرانی و فکر و خیال... من تا یک ماه شبا خواب راحت نداشتم."

پسر بزرگ‌‌تر با سردرگمی پرسید"چرا باید فکر و خیال میکردی؟ "

"شاید چون..." جونگکوک هنوز شوکه بود و پرسید "چطور میتونستی انقد عوضی باشی و اون شکلی اذیتم کنی؟ تو میدونستی من چقد نگران شدم و به‌هم ریخته بودم."

تهیونگ با خونسردی گفت "من همون موقع بهت گفتم بهش فکر نکن و نگران نباش خودت بودی که همش فکر میکردی به یکی تجاوز کردی."

" الان جواب خودتو دادی و هنوز متوجه جریان نشدی" انگشتشو محکم به سینه‌اش فشرد و تشر زد"دقیقا دلیلی که باعث میشد شبا خوابم نبره همین بود چون نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و تمام مدت به ریش نداشته‌ام می‌خندیدی. "

"من تقصیری نداشتم به‌هرحال آدما هرچقد به این موضوعات فکر کنن بیشتر اذیت میشن بهت گفته بودم ذهنتو درگیر نکن و مسئله‌ی مهمی نیست..."

جونگکوک نتونست حرفاشو تحمل کنه و حرص و عصبانیتش با شنیدنش حرفاش در لحظه فوران کرد. دوش حموم رو از دستش چنگ زد و مستقیم روی لباسا و صورتش گرفت تا خیسش کنه و تنها کاری که در اون لحظه از دستش می‌اومد همین بود.
آب گرم رو همه‌جای بدنش پاشید و لحن صداش کمی بلند شد وقتی حرف میزد "سر به سر من میذاری؟ بهم میخندی و نگرانیامو مسخره میکنی؟ واقعا باورم نمیشه انقد احمق بودم که بهت شک نکردم..."

"جونگکوک... لعنتی... قرار بود برم سرکار." سریعا از داخل وان بیرون رفت تا از پسرک عصبانی دور بشه ولی چندان ناراحت نبود حتی با اینکه لباسای مارکش در عرض چند ثانیه کاملا خیس شدن. در عوض چهره‌ی قرمز شده از عصبانیت جونگکوک باعث شد ازش فاصله بگیره و دستاشو بالا برد "خیلی خب کافیه...همه‌جام خیس شد الان آروم شدی؟"

"خیلی عوضی و پررویی..." جونگکوک شیر آب سرد رو باز کرد و همراهش از وان بیرون رفت که آب یخ رو روی بدنش بگیره ولی سرعتش برای اینکار کافی نبود.
وقتی تهیونگ متوجه کارش شد، دوان دوان از حموم بیرون رفت و درو پشت سرش بست درحالیکه از فوران خشم جونگکوک کمی مبهوت بود. هیچکدومشون انتظار نداشتن مکالمه‌ی زیبا و لذت بخششون به اون قسمت برسه و پسر کوچک‌تر مات سرجاش ایستاد. درست وسط حمام ایستاده بود و به حرفایی فکر کرد که از تهیونگ شنید و از شدت تعجب نمیدونست باید چطور هضمشون کنه. اون مرد به راحتی بازیش میداد، دست شیطان رو از پشت میبست و حالا کمی پشیمون بود که وقتی روی تخت حرف میزدن دلش برای مظلومیتش سوخته بود.


بخاطر شرایط بدنیش نتونست توی دانشگاه حاضر بشه و در عوض تصمیم گرفت اوقاتش رو اون روز کنار نورا بگذرونه. چندین ساعت بعد از دعوای نه چندان بزرگی که توی حموم با تهیونگ داشت دیگه ندیدش و احتمال میداد شرکت باشه. وقت گذروندن با نورا یکی از کارای مورد علاقه‌اش بود و دلش نمیخواست اون روز اصلا از اتاق خوابش بیرون بره.
دوست داشت توی دنیای خودشون غرق بشن و هیچ خبری از بیرون نداشته باشه وقتی کنار دخترش وقت می‌گذروند و در کمال خوشحالی سرگرم میشدن. هیچوقت خودشو مجبور نمیکرد بهش رسیدگی کنه یا باهم بازی کنن چون از اینکه بغلش کنه و زمانش رو این‌شکلی بگذرونه نهایت لذت رو میبرد.

تا بعد از ظهر توی اتاقش موند و تنها مشکلی که براش وجود داشت نشستن و راه رفتن بود. احتمالا چند روز طول میکشید تا به حالت اول برگرده ولی به طرز عجیبی زیاد از این قضیه ناراحت یا عصبی نبود. حتی وقتی به دستای باندپیچی شده‌اش نگاه میکرد به جای دلخور شدن قلبش گرم میشد چون خود تهیونگ همراه با پشیمونی دستاشو پانسمان کرده بود. دوست داشت اون لحظه که به زخماش می‌رسید خودشم بیدار باشه تا همه‌ی نگرانی‌هاشو ببینه و لمس کنه.

خوب میدونست در اون موقعیت کمی عجیب به نظر می‌اومد که از دست پسر بزرگ‌تر دلخور نباشه ولی اهمتی نمیداد نه تا وقتی که وقتی بیدار شد براش صبحانه درست کرد و افکارشو در مورد خودش و گذشته‌اش باهاش در میون گذاشت. فقط همین براش کافی بود به راحتی درکش کنه و حالا بعد از تمام اون ساعاتی که از هم دور بودن، میخواست حداقل بهش زنگ بزنه تا از حالش باخبر بشه. حس خوبی نداشت که اون شکلی از حموم بیرون انداختش و حتی نتونستن از همدیگه خداحافظی کنن.

نورا خوابیده بود وقتی روی تختش کتاب‌هاشو مرور میکرد و تلفنش کنار دیده میشد اما برای زنگ زدن تردید داشت. در همون حین که برای زنگ زدن یا نزدن با خودش کلنجار میرفت، در اتاقش باز شد و ایان سرکی به داخل کشید. به محض دیدن جونگکوک انگار خیالش آسوده شد و قدمی به داخل گذاشت. "میتونم بیام داخل؟"

"البته. مشکلی پیش اومده؟"

ایان در اتاق رو بست و گفت "یه ذره سرم شلوغ بود فکر کردم ازت غافل شدم و رفتی بیرون."

جونگکوک گیج شد. "چرا باید بترسی که برم بیرون؟"

"قضیه‌اش یکم طولانیه ولی همه‌چیز برمیگرده به امنیت خودت. اخیرا یکم اوضاع به‌هم ریخته."

"اگه ممکنه برام توضیح بده من از هیچی خبر ندارم."

"نباید بهش اهمیت بدی." ایان کنارش روی تخت نشست و دستی به موهاش کشید. "رئیس ازم خواسته مواظب رفت و آمدات باشم. تا یه مدت نمیتونی بری این طرف و اون طرف."

"باز شروع شد." جونگکوک با لحن پر از افسوسی گفت و پرسید "اینبار چیشده؟ ما امروز با همدیگه حرف زدیم و هیچی بهم نگفت."

"مربوط میشه به رایان. خودتم خبر داری درسته؟"

جونگکوک همه‌چیز رو یادش بود و جریان رو تا حدودی فهمید"خبر دارم. ولی اون الان دیگه نیست."

ایان کتاب جونگکوک رو برداشت و نگاهی به داخلش انداخت درحینی که حرف میزد "چند روز پیش رئیس یه نامه از طرف پدرش دریافت کرد. البته هنوز مطمئن نیستیم از سمت اون باشه ولی احتمالش خیلی بالاست که خودش باشه. تهدید کرد که به رئیس یا اطرافیانش آسیب میزنه و الان تنها نگرانی‌ ما تویی."

"چرا بعد از این همه مدت تازه یادش افتاده انتقام بگیره؟" جونگکوک باورش نمیشد به دوران زندانی شدنش توی عمارت برگشته بود.

"به نظر میاد دنبال یه راه برای اینکار میگشته تا بتونه زهرچشم بگیره. از اون لحاظ مطمئنیم که حتی از جناب هالند برای انتقام گرفتن کمک خواسته."

جونگکوک دهانش از تعجب باز موند"رفته پیش هالند؟ اون مرد احمقه؟ از هالند خواسته به برادر زاده‌ش آسیب بزنه؟"

ایان لبخند محوی زد و پاسخ داد"متاسفانه یا خوشبختانه تو از هیچی خبر نداری. روابط بین این سه‌نفر با چیزی که فکرشو خیلی متفاوته و منفعت از ارتباط خونی براشون مهم‌تره. "

"یعنی... داری میگی ممکنه برای تهیونگ دردسر درست کنن؟" ترس ذره ذره داشت به وجودش رخنه میکرد و امیدوار بود موضوع با چیزی که توی ذهنش می‌چرخید فرق داشته باشه.

"ممکنه." ایان کتاب رو کنارش گذاشت و ادامه داد"ولی این اولین‌باری نیست که رئیس چنین تهدیداتی دریافت میکنه. تقریبا بعد از همه‌ی معاملاتش اوضاع به‌هم میریزه ولی میبینی که هر روز از دیروز قدرتش بیشتر میشه و کسی نمیتونه کاری باهاش بکنه. "

جونگکوک میدونست حرفای ایان حقیقت داشت و تهیونگ مردی نبود که با یکی دو روز به اون جایگاه دست پیدا کرده باشه. مشخصا خطرات و تهدیدات بیشتر و بزرگ‌تری رو پشت‌سر گذاشته بود و حالا کاری براش نداشت به خوبی از این قضایا عبور کنه. ولی به نظر می‌اومد این اتفاقات پروسه‌ای تکراری و همیشگی بود که توی شغلش وجود داشت و همیشه باید باهاشون سر و کله میزد. "هیچ نمیدونم چطور میتونه انقد آروم باشه. امروز با همدیگه حرف زدیم و اصلا بهش اشاره نکرد. فقط احساس کردم... یکم زیادی ناراحت و افسرده بود."

"همه‌چیز مرتبه. ایشون به خوبی اوضاع رو کنترل میکنه." ایان سعی کرد بهش قوت قلب بده.

" حتی نمیتونم تصورشو بکنم جای اون باشم. این همه فشار و استرس به شدت روی روانش تاثیر میذاره."

ایان شونه بالا انداخت " بهش عادت کرده و خیلی خوب میتونه اینجور مواقع شرایط رو مدیریت کنه. اولین‌ دستوری که بهم داد مراقبت از تو بود. بهم گفت تنها نگرانیش فقط تویی."

"اصلا به فکر خودش نیست." جونگکوک قلب و روحش از درون گرم میشد وقتی توجه و مراقبت تهیونگ رو نسبت به خودش می‌دید. "اون خیلی فداکار و دلسوزه خصوصا برای آدمایی که دوستشون داره."

"اون هیچکسو به جز تو دوست نداره." لحن ایان با شوخ‌طبعی همراه بود. "بهم اعتماد کن حاضره با خونسردی صدها نفرو قتل و عام کنه ولی یه خش روی بدنت نیفته."

جونگکوک نباید از شنیدن این حرف خوشش می‌اومد ولی گونه‌هاش در واکنش به حرفای ایان قرمز شد و زمزمه کرد "اونطور که میگی نیست. زیادی شلوغش کردی به‌هرحال اونم یه سری اهداف تو ذهنش داره."

"البته که اهدافشو فراموش نکرده. خوبه که انقد خوب تونستی بشناسیش. به نظر میاد رابطه‌اتون داره خوب پیش میره درسته؟"

"تا حدودی. ما خیلی وقته دیگه هیچ مشکلی با همدیگه نداریم و همه‌چیز با گذشته خیلی فرق کرده."

ایان بهش نگاه کرد و گفت "میتونم ببینم هردوتون اون آدمای سابق نیستید. بخاطر همدیگه تغییر کردید و نگرانی‌هام الکی بودن."

جونگکوک سردرگم شد. "نگران؟ درباره‌ی چی نگران بودی؟"

"زیاد مهم نیست فقط یه نگرانی کوچیک در مورد تو داشتم." ایان از روی تخت بلند شد و با لحن شیطنت آمیزی گفت "دیشب حسابی گرد و خاک به پا کردید. امروز خدمتکارا همش در مورد سر و صداتون حرف میزدن و پچ پچ میکردن. آثار جرمتون رو یکی از خدمتکارا جمع کرد و مستقیما به خود رئیس تحویل داد"

پسر کوچک‌تر دیشب رو واضح به خاطر نداشت چون قبل از سکس به اجبار مجبور شده بود مشروب بنوشه و بعد از فعالیت سنگینشون بلافاصله از هوش رفت. هیچ نمیدونست سر و صداشون انقدر زیاد بوده باشه که به بیرون از اتاق راه پیدا کنه و حتی فکر کردن به اتفاقاتی که بینشون افتاد باعث شد تمام بدنش داغ بشه. اما نه از سر هیجان بلکه از روی خجالت. "خواهش میکنم بگو داری شوخی میکنی."

ایان خنده‌ی بی‌صدایی کرد"شوخی نمیکنم دارم راستشو میگم. مطمئنم خوش گذروندید اینو وقتی فهمیدم که خدمتکار دستبند و بات پلاگ رو از بین خورده شیشه‌های کف زمین برداشت و گذاشت داخل جعبه. "

"باورم نمیشه." دستاشو روی گونه‌های قرمز شده‌اش گذاشت و زمزمه کرد "مطمئنم الان همه فهمیدن رابطمون چیه و پشت سرم حرف میزنن."

"هیچکس حق نداره در این مورد حرف بزنه خیال راحت." پسر بزرگ‌تر دست توی جیب شلوارش فرو برد و ادامه داد"اونا یاد گرفتن توی چنین موضوعاتی دخالت نکنن وگرنه مستقیم اخراج میشن. فقط کافیه یک کلمه از اتفاقات داخل عمارت رو بیرون ببرن تا رئیس شخصا یه گلوله تو مغزشون خالی کنه. "

لرزی روی پشتش نشست و نمیتونست این فکر رو از ذهنش بیرون کنه که حالا بیرون از اتاقش همه از رابطه‌ی خودش و تهیونگ خبر داشتن. "اون وسایلایی که ازش حرف میزنی... الان کجان همه دیدنش؟"

"نگران نباش داری زیادی به خودت استرس میدی. فقط من و یکی از خدمتکارا روی مرتب کردن اتاق‌کار نظارت داشتیم و همه‌چیز مرتبه. کاملا عادیه که یک زوج از چنین وسایلی موقع سکس استفاده کنن پس آروم باش."

جونگکوک سرشو پایین انداخت تا موهاش صورت سرخ شده‌اشو پنهان کنه "اونطور که فکر میکنی نیست. تهیونگ... همش میخواد ازشون استفاده کنه من حتی نمیدونم به چه دردی میخورن."

ایان سر تکون داد و کمی فکر کرد "متوجه شدم. دوست دارم یه پیشنهاد کوچیک بهت بدم و اینکه قبولش کنی یا نه به عهده‌ی خودته. به عنوان یه دوست خوب میخوام نصیحتت کنم."

"پیشنهاد؟ در چه مورد؟"

"زیاد پیچیده نیست. به نظر میاد رئیس یه سری فانتزیا داره که بدش نمیاد باهات تجربه‌اشون کنه ولی تو زیادی معصوم و بی‌خبری. حدس میزنم با القاب قشنگی صدات میزنه درسته؟"

"خدای من..." جونگکوک به پیشانیش دست کشید و متوجه شد داشت از شدت شرم و خجالت عرق میکرد. "من... واقعا مایل نیستم در موردش حرف بزنم این قضیه فقط بین خودمون دوتاست..."

ایان با جدیت گفت "نگران نباش ازت نمیخوام مسائل خصوصی بینتون رو بهم بگی. من چندتا فیلم و کتاب برات میفرستم که به دردت میخوره و اگه مطالعشون کنی یه ذره اطلاعاتت میره بالا. همونطور که گفتم این فقط یه پیشنهاده."

"چرا؟ واقعا... فکر میکنی ضروریه؟"

"ضروری نیست یه کمک کوچیک در نظر بگیرش." قدم زنان به سمت در اتاق رفت و ازش درخواست کرد "قول بده در مورد حرفامون به رئیس چیزی نمیگی."

"اون خوشش نمیاد در مورد هیچ موضوعی باهات حرف بزنم." جونگکوک با ناراحتی جوابشو داد.

"بخاطر همین میگم بهش نگو." در اتاق رو باز کرد و برای آخرین‌بار گفت "تا شب برات میفرستم. مواظب باش موقع دیدن فیلما تنها باشی و در اتاقت قفل باشه."

جونگکوک گیج و سردرگم بهش خیره شد و ایان قبل از بیرون رفتن چشمکی بهش زد. در اتاق رو پشت سرش بست و صدای قدم‌هاش توی راهرو شنیده میشد که هرلحظه دور و دورتر میشد. نمیدونست حرفاشو چطور تزجیه تحلیل کنه چون مطلقا ایده‌ای نداشت منظورش در مورد فیلم و کتاب چی بود. به همین خاطر تصمیم گرفت تا شب صبرکنه و این مدت رو به درس خوندن بگذرونه.

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now