تنها سه نفر در اتاق حضور داشتن و این باعث میشد فضای بینشون به شدت متشنج باشه. در حقیقت حرف خاصی بینشون رد و بدل نمیشد و جونگکوک تمام مدت ساکت بود و گوش میداد چون تقریبا از حرفای پیچیده و عجیبشون سر در نمیاورد.
هالند مقابلشون روی مبل نشسته بود و تهیونگ کنار جونگکوک حضور داشت. "این پیشنهاد ریسک زیادی به همراه داره مطمئنم خودتونم میدونید درسته؟"
"بله البته." هالند با چهرهای بیحالت به تهیونگ خیره شد "اما این اتفاق باید خیلی وقت پیش میافتاد. من و تو رابطهی نزدیکی با هم داریم اما هیچوقت نشده چنین قرارداد ریسک پذیری داشته باشیم. چطور هیچوقت به چنین چیزی فکر نکردی؟"
تهیونگ با بیتفاوتی جواب داد "شاید چون همیشه تنها بودم و یاد گرفتم خودم پیشرفت کنم. این تنها کاری بود که از دستم بر میاومد و الان خوشحالم که از این بابت خوششانسی آوردم."
هالند سر کج کرد "اما این قرارداد باید خیلی وقت پیش بینمون بسته میشد. حدس میزنم از توماس گاردن خبر داری."
تهیونگ کمی مشکوک شد "شما از کجا میدونید باهام ارتباط گرفته؟"
"چون با منم ارتباط گرفت. طی یک تماس تلفنی ازم خواست با همدیگه ملاقات کنیم و ابتدا هیچ حرفی در مورد دلیل این درخواستش با من در میون نذاشت."
"من به هیچ عنوان بهش اعتماد ندارم." تهیونگ تردیدی برای حرف زدن حس نمیکرد گرچه گاردن همکار قدیمی هالند محسوب میشد. "اون مرد مثل یه بیماری میمونه که بیسر و صدا رشد میکنه و اختیار اینو داره به هرکسی ضربه بزنه. شما هم از این موضوع خبر دارید."
هالند پوزخندی زد و سر تکون داد "همینطوره. خیلی خوب تونستی بشناسیش و نشون میده چقد توی شناخت آدما تبهر پیدا کردی. اما بد نیست این ارتباط دوباره شکل بگیره و اینبار تو به جای پدرت کنارمون حضور داشته باشی."
تهیونگ از فنجان قهوه کمی نوشید و همچنان بیتفاوت و بیعلاقه به نظر میاومد. "نمیتونم قول بدم این ارتباط از سمت من شکل میگیره و مشخصا رابطهای که سالها پیش، شما سه نفر باهمدیگه داشتید تکرار نشدنیه. من همیشه تلاش کردم راهم از همه جدا بشه حتی شما جناب هالند."
"همهچیز مشخص بود و من ازش اطلاع داشتم بخاطر همین هرگز تلاش نکردم این پروسه رو متوقف کنم. اجازه دادم خودت راهتو پیدا کنی و جایگاهی که الان داری رو فقط خودت ساختی." هالند دیگه پوزخند نمیزد و متقابلا مثل تهیونگ بیتفاوت بود. "اما باید از یه جایی شروع کنی درسته؟ تو هنوز ازدواج نکردی و هیچ وارثی نداری تا جانشینت باشه و میتونی تا اون زمان گسترهی خودت رو وسعت بدی."
"البته که این اتفاق میافته." تهیونگ بهش خیره شد و ادامه داد "تا قبل از اینکه ازدواج کنم اوضاع تغییر میکنه و ممکنه جایی که الان هستم نباشم. با اشخاص بیشتری آشنا بشم و اگه قرار باشه ریسک کنم به قیمت تمام سرمایهام نباشه."
جونگکوک میتونست ببینه تهیونگ تمایلی به قبول پیشنهاد هالند نداشت بنابراین با تردید گفت" همهچیز در مورد تهیونگ با شما فرق داره. اون یاد گرفته خودش مسیرشو طی کنه و در حقیقت حس میکنم اگه تنهایی انجامش بده خیلی بیشتر از همکاریهایی که با بقیه داره براش منفعت داشته باشه. "
هالند با لبخند به سمتش برگشت "پس تصمیم گرفتی شروع به حرف زدن کنی. فکر کردم تهیونگ تو این مدت زبونتو بریده."
پسر کوچکتر سرخ شد و گفت "فقط داشتم به حرفاتون گوش میدادم و نظرمو گفتم. هم خودش اینو میدونه هم شما."
"فکر میکنم تهیونگ خودش بهتر از هرکسی بدونه چی بیشتر به نفعشه." هالند دوباره به سمت تهیونگ برگشت. "باید یه ملاقات سهنفره داشته باشیم و حرفامونو بزنیم. کی میدونه شاید نظرت عوض شد و خودت براش مشتاق شدی."
تهیونگ با همون لحن بیتفاوت گفت "در حقیقت براش مشتاق نیستم اما چون شما این درخواست رو ازم دارید یه شانس کوچیک به این ملاقات میدم. حدس میزنم قبل از اینکه بیاید با گاردن در تماس بودید."
هالند سر تکون داد"درسته ما با هم در تماس بودیم و قراره فردا این ملاقات بینمون شکل بگیره. زمان زیادی از آخرینبار گذشته و حتی افکارمون نسبت به گذشته تغییر کرده. "
"همینطوره. البته که افکار و اهداف آدما در طول زمان ممکنه تغییر کنه اما من هرگز متوجه نشدم چرا رابطهی قدیمی و محکمی که بینتون بود از بین رفت؟ بعد از مرگ پدرم همهچیز کاملا به هم ریخت."
هالند نگاه معناداری بهش انداخت "بعد از کشته شدن پدرت تقریبا همهچیز از جمله اهدافی که براش نقشه داشتیم نابود شدن. مرگش مثل سوخته شدن رویاهامون عمل کرد و باید راهمون از هم جدا میشد. تو برای پیوستن به گروهمون زیادی جوون بودی. فقط 17 سالت بود."
"زمان زیادی گذشته." تهیونگ به سردی گفت "من هیچی از رویاهای پدرم نمیدونستم و هیچوقت چیزی ازشون نفهمیدم. بخاطر همین بعد از مرگش تقریبا گم شده بودم و مسیری برای خودم نداشتم. طول کشید تا راه اصلی رو پیدا کنم."
هالند پا روی پا انداخت "بخاطر همین الان اینجام. میدونم آمادگیشو پیدا کردی رویاها یا حتی اهدافتو بیشتر از قبل گسترش بدی و قصد دارم تو این راه همراهت باشم."
"من به شما اعتماد دارم جناب هالند اما این موضوع در مورد گاردن صدق نمیکنه." تهیونگ با سادگی ادامه داد "بههرحال شناخت زیادی ازش دارم با اینکه هرگز باهاش رابطهی نزدیکی نداشتم ولی از دور آوازهاش به گوشم رسیده. "
"اوضاع با گذشته فرق کرده. میدونم از چه لحاظ نگرانی ولی تا وقتی پای من وسط باشه حتی اونم نمیتونه اونطور که میخواد رفتار کنه. به نظر میاد از قضیهی آلن خبر نداری. "
"آلن؟ ویلیام آلن؟" تهیونگ با تردید پرسید.
"بله ویلیام آلن. مگه آلن دیگهای هم اطرافمون وجود داره؟"
"چه اتفاقی افتاده؟ من از چیزی خبر ندارم."
هالند نگاه مبهمی بهش انداخت "تو واقعا از چیزی خبر نداری؟ حتما اخبار اشتباه بهمون رسیده."
"فکر میکنم بدونم منظورتون چیه." تهیونگ با خونسردی ادامه داد " ولی لازم نیست با طعنه بهش اشاره کنید. همه میدونن حقیقت چیه و چرا رایان آلن دیگه زنده نیست"
"میتونم تصور کنم چرا اینکارو کردی و کاملا بهت حق میدم." هالند جدی به نظر میاومد. "اما ویلیام به شدت آشفته شده. اون حتی اومد پیش من تا برای پسرش دادخواهی کنم. از برادر زادهی خودم."
تهیونگ کمی توجهش جلب شد "نمیدونستم تا این حد قراره واکنش نشون بده جرات زیادی به خرج داده. متوجه نیستم چرا به این فکر نکرد ممکنه از این قضیه خبردار بشم؟ "
"مشخصا براش اهمیتی نداره تو خبر داشته باشی یا نه. چیزی در مورد نقشههاش بهم نگفت ولی باید یه هشدار کوچیک در این مورد بهت بدم."
"پس کار به هشدار دادن رسیده." تهیونگ پوزخند زد.
اما هالند همچنان با جدیت حرف میزد و نگاه کوتاهی به جونگکوک انداخت "ممکنه بخواد به اطرافیانت آسیب بزنه. اینکه تنها پسرشو کشتی مسئلهی کمی نیست."
"مسئلهی کمی نیست ولی هرگز ازش پشیمون نمیشم. مدت زیادی ازش گذشته و هیچوقت با خودم نگفتم کاش کمی بیشتر در موردش فکر میکردم چون توی کشتنش حتی دیر عمل کردم. به نظر میاد شما هم از جریانات اخیر خبر ندارید"
"رایان آلن آدم موش صفتی بود درست برعکس پدرش. من برای کشتنش سرزنشت نکردم و نمیکنم چون خوب میشناسمت و میدونم بیدلیل از کسی کینه به دل نمیگیری. اما مواظب پدرش باش. اون مرد از انتقام پسرش نمیگذره."
جونگکوک از اونجا بودن خوشش نمیاومد و صحبتهایی که میشنید براش نگران کننده بودن. نشستن مقابل هالند باعث میشد بیاختیار دلشوره بگیره و تحت فشار قرار بگیره طوری که برای بیرون رفتن مشتاق بود بخاطر همین با تردید گفت "مشکلی نیست من برم بیرون و تنهاتون بذارم؟ یه سری کارا برای انجام دادن دارم و سرم یکم شلوغه."
تهیونگ دستشو روی پاش گذاشت. "کمی صبرکن با هم میریم. صحبتهامون کم کم داشت تموم میشد."
هالند نگاهش رو به دست تهیونگ روی پای پسرک دوخت. "از آخرین باری که کنار همدیگه دیدمتون زمان زیادی گذشته. دارم میبینم حتی رابطهی بین شما هم تغییر کرده اینطور نیست؟"
جونگکوک کمی مضطرب شد "رابطهی من و تهیونگ همیشه دوستانه بود و هیچ تغییری نکردیم این موضوع کاملا مشخصه..."
"البته که تغییر کرده. نباید برای شما تعجب برانگیز باشه." تهیونگ حرف جونگکوک رو با خونسردی قطع کرد "اما همونطور که من یه سری رازها برای خودم دارم، شما هم رازهای زیادی داشتید و دارید. شرط میبندم حتی منم نمیدونم چه آدمایی رو به خودتون نزدیک میکنید."
هالند از بحثی که پیش اومد چندان ناراضی نبود و همچنان پوزخند میزد "حق با توعه. بهتر از هرکسی منو میشناسی ولی دلم نمیخواد در مورد جزئیاتش توضیح بدم. تو میدونی چه قوانینی رو باید رعایت کنی بههرحال یه رئیس با تجربه و کارکشتهای."
تهیونگ سر تکون داد "دونستش رو که میدونم. همهچیز به راز نگهدار بودن ختم میشه و کار چندان سختی نیست."
هالند یادآوری کرد "اشتباه نکن این موضوع کار راحتی نیست خصوصا انتخاب آدمایی که باید اطرافت باشن. این آدما میتونن همهی رازهاتو بفهمن و بعد خیانتکار از آب در بیان. هرکسی قیمت خودش رو داره و نمیدونی کدوم یک از افرادت تمام و کمال بهت وفاداره."
"همهی افرادی که کنارم کار میکنن تا الان به خوبی بهم وفادار بودن." تهینگ فنجان خالی رو روی میز گذاشت و ادامه داد "حتی اگه بخوان هم نمیتونن به چیزی جز وفاداری فکر کنن. من آدمای اطرافم رو به درستی انتخاب میکنم به همین دلیل هرگز اجازه نمیدم شخصی مثل گاردن برام دردسر بشه."
هالند نگاه مبهمی بهش انداخت و زمزمه کرد "داری یاد میگیری چطور از خودت محافظت کنی و این جای امیدواری داره. میتونم آیندهی طولانی و درخشانت رو ببینم. منو یاد خودم میندازی."
تهیونگ لبخندی مصنوعی بهش زد و گفت "فکر نمیکنید بهتر باشه صحبتهامون رو برای یک زمان دیگه بذاریم؟ مطمئنم بعد از پروازی که داشتید نیاز به استراحت دارید."
"همینطوره." هالند گفت اما از جاش تکون نخورد"خوشحال میشم یه اتاق رو برام آماده کنید. "
"خدمتکار اتاق رو براتون آماده میکنه و بهتون اطلاع میده." تهیونگ بلند شد و دست جونگکوک رو گرفت "از صحبت کردن باهاتون لذت بردم. سر میز شام میبینمتون."
هالند سر تکون داد "همچنین من."
تهیونگ جلوتر از جونگکوک راه افتاد درحالیکه دستش رو گرفته بود و از اتاق خارج شدن. پسر بزرگتر کاملا آشفته و عصبی به نظر میاومد و متوجه نبود چطور دست جونگکوک رو فشار میداد. "چه نقشههای بیهودهای."
جونگکوک دست دیگشو روی دست تهیونگ گذاشت "اوضاع مرتبه؟ من هیچی از حرفاش نفهمیدم."
"مرتبه. نیازی به نگرانی نیست." صداش ناآروم و خشدار به گوش میرسید.
"نباید بهش فکر کنی چون ارزششو نداره." جونگکوک تلاش کرد آرومش کنه و باهاش همقدم شد تا صورتشو ببینه "یادت نره امروز دکتر گفت به خودت استرس وارد نکنی تا حالت بهتر بشه."
"من تقریبا همیشه همینم. باید نگران کوچکترین موضوعاتی که اطرافم رخ میدن باشم." دستی به موهاش کشید و ادامه داد "از اینکه اینجاست خوشم نمیاد. با تصور خودش اومده منو بندازه تو تله و باهام بازی کنه ولی نمیدونه خودم همهی این راهها رو قبلا رفتم."
"من هالند رو زیاد نمیشناسم شاید میخواد رابطهی بینتون رو بهتر کنه."
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و پوزخند زد "تو هیچ تصوری از اون مرد و افکارش نداری. سادهلوح نباش واقعا فکر کردی بدون منظور اومده اینجا و میخواد بهم کمک کنه؟"
جونگکوک اخم کرد "حق با توعه من شناختی ازش ندارم ولی ممکنه با همکاری باهاش پیشرفت بهتری داشته باشی بههرحال اون تجربهی بیشتری نسبت به تو داره."
"ولی توی اتاق داشتی یه چیز دیگه میگفتی."
جونگکوک با صداقت گفت "توی اون لحظه احساس کردم باید طرف تو باشم. ولی یکم بهش فکر کن عجولانه تصمیم نگیر."
تهیونگ با خونسردی سر به سرش گذاشت "چرا انقد تشویقم میکنی پیشنهادشو قبول کنم؟ نکنه جاسوس خودشی؟"
"چرت و پرت نگو." پسر کوچکتر با مشت به بازوش زد "من فقط دارم میگم بهش فکرکن سریعا در موردش تصمیم نگیر."
"اینکه هیچ شناختی از اون دو نفر نداری بیتاثیر نیست که همچین چیزایی بگی. اگه اندازهی من ازشون شناخت داشتی حتی یکبار هم براش اصرار نمیکردی."
به مقصدشون رسیدن و تهیونگ در اتاق خوابشو باز کرد "برو داخل."
جونگکوک دستشو از دستش بیرون کشید و عذرخواهانه گفت "باید برم پیش نورا ببینم اوضاعش چطوره. تو هم باید استراحت کنی امروز برات سخت بود"
"قرار نیست دوباره تکرارش کنم." تهیونگ وارد اتاق شد و با گرفتن بازوی جونگکوک همراه خودش کشیدش توی اتاق. بعد از بستن در کتشو در آورد و گفت "من فقط کنار تو میتونم یه استراحت درست و حسابی داشته باشم. چطور میتونی انقد زود این قضیه رو فراموش کنی؟"
جونگکوک لبخند محوی به چهرهی اخم آلود و خستهاش زد "فراموش نکردم و قرار نیست ازت جدا بشم فقط میخواستم بهش سر بزنم." جلو رفت تا کراواتشو باز کنه و مقابلش ایستاد. "بذار بهت کمک کنم. زیادی خسته به نظر میای"
"برات مهمه؟"
"نیست." جونگکوک نگاهشو بالا برد و به چشمای دلخورش نگاه کرد. "چه فکری در موردم کردی؟ معلومه که نگران سلامتیتم."
"ولی راههای دیگهای برای رفع خستگی وجود داره که اونا برام قشنگترن." تهیونگ با جدیت گفت و منتظر موند جونگکوک کراواتشو باز کنه.
"میدونم منظورت چه راهیه. ولی همونطور که گفتم فعلا از خوشگذرونی خبری نیست چون بدنم نیاز به استراحت داره."
"چه استراحتی؟ اونیکه نیاز یه استراحت داره منم." دستاشو دور کمر باریکش حلقه کرد و بدنشو به خودش چسپوند. وقتی حرف میزد لحنش همچنان جدی و صورتش اخمآلود بود. "میخوام تا صبح باهات سکس داشته باشم. دیشب بعد از یه راند بیهوش شدی منم مجبور شدم بیخیال شم."
جونگکوک چشماشو گرد کرد"جدا خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی اونم درست وقتی مقابلت ایستادم؟ "
پسر بزرگتر نیشخند زد " قرار نیست اجازه بدم استراحت کنی اینو قبلا هم گفتم."
"تو زیادی پررویی." جونگکوک کراوات رو از دور گردنش باز کرد و دستشو روی بازوهای عضلانیش گذاشت تا از بغلش بیرون بیاد. "نمیتونی انقد خودخواهانه رفتار کنی و به بدن من اهمیت ندی چون ربات نیستم آدمم."
"یه مدت دیگه تبدیل به ربات میشی و مثل من نمیتونی بیخیالش بشی. اما اگه با همین وضعیت جلو بریم قرار نیست هیچ پیشرفتی داشته باشیم."
جونگکوک به تندی خودشو از آغوشش بیرون کشید و تلاش کرد گرمایی که بدنشو فرا گرفته بود رو نادیده بگیره. داغ شدن گونههاشو حس کرد و کراوات رو انداخت روی مبل. "فکر نمیکنم اون روز برسه پس زیاد خوشبین نباش. نه تا وقتی اینجوری بیشرمانه حرف بزنی."
"من همیشه اینطور بودم تغییر نکردم. باید بهش عادت کنی چارهی دیگهای نداری."
"نمیشه همهچیز به خواست تو باشه." پسر کوچکتر نمیتونست به چشماش نگاه کنه و بهش پشت کرد تا از اتاق بیرون بره. "لباساتو در بیار یکم استراحت کن بعدش برای شام بیا پایین."
"جونگکوک."
پسر کوچکتر با شنیدن صداش ایستاد ولی به سمتش برنگشت. تهیونگ از پشت بهش نزدیک شد و ادامه داد "نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکنی ولی به هیچ عنوان برام خوشایند نیست. جوری که انگار هیچ اهمیتی برات ندارم و خودمو میچسپونم بهت."
"اشتباه میکنی." نمیدونست چرا سریعا مضطرب شده بود شاید بخاطر زنگ عجیب صدای تهیونگ بود. "درحال حاضر هم من نیاز به استراحت دارم هم تو. درضمن هالند اینجاست نمیتونیم زیاد تنهاش بذاریم."
"اون مرد برای من وجود نداره." بهش نزدیک شده بود و دستاشو دور کمرش حلقه کرد تا بهش بچسپه. "الان فقط تو برام وجود داری. فقط تو توی ذهنم پررنگی."
نفسهای تهیونگ به گوشش میخورد و قلب خودش تند میزد. "امروز زیادی عجیب شدی."
"از این به بعد قراره همین باشه. مدت زیادی صبر کردم تا مال من باشی و هیچ نمیدونی قراره چطور پیش بره." صدای عمیقش کاملا جدی به گوش می رسید.
"شاید بهتره قبل از حرف زدن یکم مکث کنی." پسر کوچکتر هنوز نتونسته بود به این ابراز علاقههای تهیونگ عادت کنه قلبش داشت از جا کنده میشد. "حرفایی که میزنی خیلی جدیان میدونستی؟"
"من از هر زمانی جدیترم." جلوتر رفت و قدم برداشت تا به تخت نزدیک بشن و ادامه داد "الان مست نیستم و همهی حرفایی که میزنم واقعیتن. چی باعث شده فکر کنی حرفام جدی نیستن؟"
"ممکنه یکی بیاد تو اتاق نمیتونی انقد بیتوجه باشی." جونگکوک مجبور بود به سمت تخت قدم برداره چون حتی اگه میخواست هم نمیتونست متوقف بشه وقتی تهیونگ به همون سمت هولش میداد. "حداقل بذار قفلش کنم یادت رفته دیشب نزدیک بود خدمتکار بیاد تو اتاق؟"
"دیشب رو کاملا یادمه لازم به یادآوری." کنار گوشش با خونسردی گفت و سرشو بیشتر توی گردنش فرو برد. "همهچیز همین الانم برام واضحه. میتونم تک تکشون رو دوباره انجام بدم و اجازه ندم حتی یک لحظه استراحت کنی."
"تو عقلتو از دست دادی." جونگکوک کم کم داشت درمقابل زمزمهها و حرفای گرمش ضعیف میشد و این موضوع روی بدنش هم تاثیر گذاشته بود. اما وقتی به تخت رسیدن و تهیونگ همچنان به هول دادنش ادامه داد، با تقلا روی تخت افتاد و تلاش کرد از خودش جداش کنه. "در اتاق هنوز قفل نشده نکنه یادت رفته هرلحظه ممکنه یکی بیاد داخل!؟ "
"اگه نمیخوایش پس چرا یادآوریش کردی؟" توجهی به حرف جونگکوک نکرد و درحالیکه روی پشتش خیمه میزد با لحن تمسخرآمیزی گفت "شایدم نمیتونی از فکرش بیای بیرون و همش توی ذهنت مرورش میکنی اینطور نیست؟"
"اشتباه میکنی من مثل تو نیستم." وزن تهیونگ روی بدنش قرار نداشت اما گرماشو به وضوح روی کمرش حس میکرد و همین قضیه قلبشو از همیشه تندتر به تپش میانداخت. "الان واقعا وقت مناسبی براش نیست... یکم دیگه باید بریم پایین برای شام."
"برام مهم نیست." بوسهی کوچکی روی گوشش گذاشت و زمزمه کرد "درحال حاضر فقط پسری که زیرم دراز کشیده برام مهمه."
"تهیونگ." تمام بدنش از خجالت گُر گرفت و تلاش کرد بلند بشه اما فقط بدنش بیشتر به بدن تهیونگ چسپید. هیکلش اجازه نمیداد حتی یک ذره تکون بخوره و دستاش روی تخت مشت شدن. "هیچوقت نمیفهمم چطور میتونی انقدر راحت از این حرفا بزنی... به طرز آزار دهندهای رکی."
پسر بزرگتر به اعتراضش توجهی نکرد "از اینکه بهت ابراز علاقه کنم خوشت میاد؟ اگه امروز تو ماشین تنها بودیم میخواستی چیکار کنی؟"
"حرفات از کنترل خارج شده." نفس بریده گفت و در کمال ناباوری متوجه واکنش بدنش شد. اگه تیونگ این موضوع رو میفهمید چی؟ دیگه راه نجاتی براش باقی نمیموند و اینبار باید تا دو روز توی تخت میخوابید. با اینحال حتی اگه تلاش هم میکرد نمیتونست کاری بکنه و متاسفانه هیچ اختیاری روی بدنش نداشت نه تا زمانیکه تهیونگ بدنشو بهش فشار میداد و کنار گوشش زمزمه میکرد. "گفته بودم نمیخوام کاری بکنیم.... بدنم هنوز بهبود پیدا نکرده..."
"ولی هنوز جوابی بهم ندادی" گوشش رو دوباره بوسید و پایین تنهاشو کمی بیشتر به باسن پسر کوچکتر فشرد. "بهم بگو دوست داری چطور باهات حرف بزنم؟ از اینکه رک حرف میزنم خوشت میاد؟"
صدای جونگکوک لرزان به گوش میرسید "تهیونگ... لطفا اینکارو نکن ما همین دیشب انجامش دادیم..."
"میدونم ازش بدت نمیاد." گرمای بدنش میتونست پوست بدن جونگکوک رو آب کنه و حرفاش به شعلههای آتشی که درونش برپا شده بود اضافه میکرد. "از اینکه بدون هیچ رحمی بدنتو مال خودم کنم خوشت میاد؟ مطمئنم باعث میشه اون پایین بخاطرش هیجان زده بشه. "
"اینطور نیست... همهی اینا فقط تو ذهن خودته."
تهیونگ با لحن پایینی توی گوشش زمزمه کرد " ولی تو پسر منی. متعلق به منی میتونم هرکاری که بخوای رو باهات بکنم."
"خواهش میکنم..." صدای لرزانش در واکنش به حرف تهیونگ در آخر شکست و گلوش کاملا خشک شده بود. تمام بدنش در گرمای پر حرارتی میسوخت که حتی توانایی نابود کردن تک تک استخوانهاشو داشت. تلاشهاش برای فاصله گرفتن ناکام بودن چون از یه جایی به بعد دیگه دلش نمیخواست از اون موقعیت خارج بشه و پسر بزرگتر ازش فاصله بگیره.
به وضوح سفتی عضوش رو حس میکرد که به باسنش فشار میآورد و این موضوع بیشتر از قبل به بدنش گرما میبخشید درحالیکه بیاختیار سرشو کج کرد تا زمزمهها و بوسههاشو بهتر احساس کنه.
"دوست داری پسر من باشی درسته؟ همهی کارایی که تو ذهنت بهشون فکر میکنی رو باهات بکنم." سرشو پایینتر برد و همزمان که عضوش رو به باسن پسر کوچکتر فشار میداد تکرار کرد "سفت و سخت تو سوراخ کوچولوت ضربه بزنم و اهمیتی ندم چطور اسممو صدا میزنی که عمیقتر انجامش بدم."
مغزش پیوسته درحال ارور دادن بود و تمام توانش رو برای گفتن کلماتی که میتونست همون لحظه جسم و روحشو نابود کنه به کار برد. تهیونگ توانایی این رو داشت به راحتی با هر کلمهای که میگفت بدنش رو از قبل مشتاقتر کنه طوری که با التماس ازش بخواد هرکاری که میخواد رو باهاش انجام بده. جونگکوک در اشتیاق بزرگی میسوخت و خیلی زود فقط با همون جملات کوتاهی که توی گوشش میشنید در ضعیفترین حالت ممکن قرار گرفته بود.
"لطفا بس کن... داری کاری میکنی اتفاقی که نباید بیافته... " درد سختی رو در پایین تنهاش حس میکرد از اونجایی که هنوز روی شکم دراز کشیده بود و تلاش کرد بدنشو از تخت فاصله بده.
"میخوام همون اتفاقی که تو ذهنته بیافته." صداش کاملا خشدار، عمیق، گولزننده و مشتاق به گوش میرسید " به این فکر میکنی بیتوجه به آدمای اون بیرون روی همین تخت ذره ذرهی وجودتو لمس کنم"
پسر کوچکتر کاملا مطمئن بود اگه تهیونگ بیشتر از اون به حرف زدن ادامه میداد بدون اینکه خودشو لمس کنه به ارگاسم میرسید و به طرز هراسآوری از این موضوع میترسید. دهانش از قبل هم بیشتر خشک شده بود و با فاصله گرفتنش از تخت، بدنش کاملا به سینههای پهن تهیونگ چسپید. "خواهش میکنم بس کن نمیتونم انجامش بدم... باید اجازه بدی حداقل یک روز دیگه بگذره..."
"ولی این پایین خیلی هیجان زده به نظر میاد." دستشو جلو برد و بیمهابا عضو سخت جونگکوک رو لمس کرد اما لحن صداش شیطنت آمیز بود "میخواد جوری نوازشش کنم که اشکش در بیاد."
"احساس میکنم هیچکدوم از حرفامو نمیشنوی." حتی این شوخی کوتاه هم باعث نشد حواس جونگکوک پرت بشه و به محض اینکه دست گرم تهیونگ روی بدنش نشست از جا پرید. به وول خوردن افتاد و تته پته کنان گفت "شایدم داری نادیدهام میگیری... برات مهم نیست چقد آسیب ببینم..."
"اگه قراره این شکلی آسیب ببینی با جون و دل انجامش میدم. هیچوقت از بابتش پشیمون نمیشم." برخلاف حرفش دستشو از بدنش فاصله داد و بازهم گوششو بوسید. "اگه امروز صبح اجازه میدادی بهت رسیدگی کنم الان میتونستم کارای زیادی باهات بکنم."
"دقیقا بخاطر همین اجازه ندادم کاری بکنی." از اینکه بالاخره تونست کمی نفس بکشه خوشحال بود. "میدونستم موقع رسیدگی احتمالا میخوای دو راند دیگه انجامش بدی."
"انجامش بدم؟" تهیونگ با لحن تمسخر آمیزی پرسید" انجام دادن توصیف مناسبی براش نیست. جوری نابودت میکنم که صدات تا بیرون از اتاق برسه و تک تک اعضای عمارت بشنون دارم باهات چیکار میکنم. "
"خدای من... چطور میتونی انقد بیشرم باشی؟" جونگکوک با درد و ناراحتی بخاطر پایین تنهاش و مبهوت از شنیدن حرفای تهیونگ تونست کمی ازش فاصله بگیره. به پشت دراز کشید و اخم غلیظی بین ابروهاش نشست. "من هیچوقت به این طرز حرف زدنت عادت نمیکنم خیلی رکیک حرف میزنی."
پوزخندی که روی لبهاش دیده میشد از حرفای کثیفش هم جذابتر به نظر میرسید. "فقط برای تو. من همونطوری حرف میزنم که هیجان زدهات میکنه. کیو میخوای گول بزنی؟"
"بدنم بخاطر اون حرفا واکنش نشون نمیده تمام مدت داشتی خودتو میمالیدی بهم." سرخ شدن صورتش رو با نگاه کردن به گرمای نگاهش حس کرد. چطور انقدر در مقابل اون مرد ضعیف و رقتانگیز رفتار میکرد؟ "هیچی در مورد اون حرفای زشت برام جذاب نیست."
"پس اینجوریه." سرشو پایین برد تا لبهاشو ببوسه و گفت "میخوای بهت ثابت کنم حق با منه؟"
"لازم نمیبینم اینکارو بکنی." جونگکوک با دستاش صورتشو قاپ گرفت تا بهش نزدیک نشه و با عجله جواب داد "الان اصلا وقت مناسبی برای اینکارا نیست باید بریم پایین شام بخوریم مهمون داریم."
تهیونگ اخمی کرد و از پرسید "چطور فکر کردی اون حرومزاده از تو برام مهمتره؟ ترجیح میدم تا وقتی گورشو گم میکنه همینجا بمونم و با تو باشم."
"ولی من نمیتونم همچین کاری بکنم چون جای دیشب هنوز درد میکنه."
"حداقل بذار ببوسمت." دستاشو دو طرف بدنش گذاشته بود و صورتش کاملا جدی به نظر میاومد.
دقیقا همین حالتش بود که اجازه نمیداد جونگکوک جرات کنه و بذاره بهش نزدیک بشه. فقط یک بوسه کافی بود تا پسر بزرگتر قید همهچیز رو بزنه و دیگه به هیچکس دیگهای اهمیت نده حتی اگه هزاران نفر بیرون از اتاق منتظرشون نشسته باشن.
"باید برم لباسامو عوض کنم." از زیر دستش بیرون اومد و در کمترین زمان ممکن از تخت پایین رفت. وقتی روی پاهاش ایستاد و تونست به راحتی نفس بکشه گفت "سر میز شام میبینمت. میخوای با هم بریم پایین؟"
تهیونگ ناامید و ناراحت به نظر میاومد و این موضوع از اخمی که بین ابروهاش دیده میشد مشخص بود. "برام مهم نیست."
"خیلی خب پس تو هم لباسای بیرونت رو عوض کن یکم دیگه برمیگردم پیشت."
"میتونی بیای همینجا لباساتو عوض کنی." پسر بزرگتر روی تخت نشست درحالیکه پایین تنهاش همچنان برآمده بود.
"اینجوری خیلی مسخرهست." جونگکوک نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و به سمت در اتاق رفت "من توی لباس پوشیدن سریعم پس یکم دیگه برمیگردم تا بریم پایین."
"میدونم. یادمه." تهیونگ زمزمه کرد و دستی به پشت گردنش کشید. هنوز با شرایطش کنار نیومده بود و زمانیکه نگاهش به پایین تنهاش افتاد فحش رکیکی زیرلب زمزمه کرد. تهیونگ هرگز آدمی نبود که اینجور مواقع خودداری کنه و موقعیت طرف مقابلش براش مهم باشه اما نمیدونست چرا وقتی جونگکوک پسش میزد احساسش جوری بود که انگار با مشت توی صورتش میکوبید.
هرگز در تمام طول عمرش هیچ زنی پسش نزده بود و همیشه و در هر زمانی براش آماده بودن. این سالها، به قدری به این قضیه عادت کرده بود و در موردش اعتماد به نفس داشت که هرگز تصورشو نمیکرد شخصی بتونه از خودش پسش بزنه.
در حقیقت از احساس جونگکوک مطمئن نبود بخاطر همین تا این حد به هم میریخت. در مقابل، احساسات خودش براش مشخص بودن و تا اون لحظه دفعات زیادی علاقهاش رو به زبون آورده بود تا جونگکوک کاملا ازش مطمئن بشه و هیچ نگرانی خاصی براش وجود نداشته. تهیونگ در هر فرصتی که به دست میاورد بهش ابراز علاقه میکرد تا بهش نشون بده از ته قلبش دلش میخواست بهش نزدیک باشه هم از لحاظ جسمی هم روحی. وقتی جونگکوک متقابلا جوابی مثل خودش بهش نمیداد به شدت به هم میریخت و نمیدونست مشکل دقیقا از کجا نشأت میگرفت.
شب طولانی بود و عقربههای ساعت از هر زمانی کندتر پیش میرفت. بعد از شام سه نفرهای که با هم داشتن، اوضاع کمی بیش از حد پیچیده و عجیب گذشت خصوصا برای جونگکوک. سر میز شام اضطراب زیادی رو بیدلیل فقط بخاطر حضور هالند حس میکرد و نگاههای خیرهی اون مرد مزید بر علت بودن.
نمیدونست نگاههای عجیبشو به چی تفسیر کنه و چطور قضاوتشون کنه و تنها چیزی که ازش اطمینان داشت احساس خودش بود. به شدت از تشنج و ناامنی غریبی که بهش دست میداد متنفر بود و تمام مدت سعی میکرد این احساس رو نادیده بگیره اما موفق نبود. به همین خاطر کمی زودتر از بقیه از سر میز شام بلند شد و بدون اینکه اهمیتی بهشون بده به اتاقش رفت.
ازشون عذرخواهی کرد و زمانیکه داشت برای رفتن بهونه میاورد نمیتونست نگاههای سنگین هالند رو نادیده بگیره و تهیونگ برعکس عموش هیچ اهمیتی به رفتنش نداد. متوجه نبود چه اتفاقی داشت رخ میداد و تقریبا به تردید افتاد که نکنه حرفی زده یا کاری کرده بود که براشون سؤ تفاهم پیش اومده باشه؟
این موضوع مثل خوره ذهنش رو درگیر کرده بود و با تلاش زیاد هم نتونست سر از قضیه در بیاره.
با خودش فکر کرد ممکنه تهیونگ بعد از شام به اتاقش بیاد و ازش بخواد با هم بخوابن اما هیچ خبری ازش نشد و جونگکوک خودش رو در موقعیت عجیبی میدید. بعد از اینکه نورا خوابید تلاش کرد درس بخونه و حتی کتابهای قطورشو روی تخت گذاشت و شروع به مرور کلمات کرد درحالیکه تنها جسمش اونجا حضور داشت. فکر و روحش جای دیگهای بود و به هیچ عنوان نمیتونست به اتفاقی که ساعاتی پیش توی اتاق تهیونگ رخ داد فکر نکنه.
اینطور نبود که همیشه به فکر اینجور مسائل باشه و یادش نمیاومد هرگز بخاطر یک نفر فکرش از درساش منحرف شده باشه. توی این 20 سال از زندگیش, نیازی رو در خودش ندیده بود که بخواد با کسی وارد رابطه بشه تا خواستههای جنسیشو برآورده کنه چون از اون لحاظ احساس نیاز نمیکرد.
ولی از زمانیکه متوجه احساساتش به تهیونگ شده بود همهچیز داشت عجیب و غریب پیش میرفت و داشت تبدیل به یک آدم دیگه با نیازهای جدید میشد. کارش به جایی رسید که غرش کوتاهی کرد و کتاب رو بست تا بتونه ذهنشو آروم کنه گرچه امیدی از این بابت نداشت.
"باورم نمیشه. چه غلطی دارم میکنم؟" روی تخت دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد درحالیکه حرفای کثیف تهیونگ پیوسته توی ذهنش تکرار میشد و مبهوت از اون همه بیشرمی دوباره صورتش قرمز شد. در اون لحظات احساس این رو داشت که تهیونگ کنارش ایستاده بود و بهش نگاه میکرد درحینی که مطلقا تنها بود و نورا احتمالا تا دوساعت دیگه بیدار نمیشد.
سرشو توی دستاش فشرد و تلاش کرد به خودش بیاد تا اوضاع بیشتر از اون از کنترلش خارج نشه و از قبل میدونست مطلقا بیفایده بود.
پسر از احساساتش اطمینان داشت و در اون لحظه که روی تخت دراز کشیده بود، تک تک سلولای بدنش تهیونگ رو درخواست میکردن. اگه بهش زنگ میزد و ازش میخواست به اتاقش بیاد چی؟ یادش اومد با هالند تصمیم گرفته بودن بعد از شام بشینن و صحبت کنن و نمیدونست صحبتهاشون تموم شده بود یا نه.
بههرحال فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داشت و تصمیم گرفت بره بهش سر بزنه. تکلیفش با خودش مشخص نبود چون ساعاتی پیش تهیونگ رو با جدیت تمام از خودش دور کرد و حالا فقط دلش میخواست توی آغوشش فرو بره. فقط فکر کردن به بدن گرمش باعث شد از جاش بلند بشه تا بهش سر بزنه و قبل از بیرون رفتن از اتاق، نگاهی به خودش انداخت. معمولی به نظر میرسید و دوست داشت لباساشو عوض کنه ولی اگه هالند کنارش حضور داشت چی؟
بدون اینکه لباساشو عوض کنه از اتاق خارج شد و پایین رفت تا به اتاق کارش برسه و بیدلیل اضطراب پیدا کرده بود. درحقیقت دلیل اضطرابشو نمیدونست ولی وقتی به این فکر میکرد که امکان داشت هالند رو اونجا ببینه تقریبا از رفتن پشیمون میشد. تنها دلیلش برای پشیمون نشدن دیدن تهیونگ بود بنابراین وقتی پشت در اتاقش ایستاد، از ته دل امیدوار بود تنها باشه.
وقتی در زد با شنیدن صدای تهیونگ دستگیره رو پایین کشید و نگاهی به داخل انداخت. پسر بزرگتر طبق معمول پشت میزش نشسته بود و اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد. تار موهایی که روی پیشانیش افتاده بود حتی از عینکش هم بیشتر به جذابیتش اضافه کرده بود.
"سلام."
"سلام. چیزی شده؟" بیتفاوت و بیعلاقه به نظر میرسید.
"چیزی نشده." انتظار هر واکنشی رو داشت به جز این یکی. پسر بزرگتر مثل یک غریبه بهش نگاه میکرد و چشمای بیحالتش باعث شد نفسش بند بیاد. "فقط... اومدم باهات حرف بزنم."
"الان وقت ندارم." نگاهش رو دوباره به برگههای مقابلش دوخت و ادامه داد "بذارش برای یه وقت دیگه. باید تنها باشم."
"ولی من خوابم نمیبره." برای این واکنش تهیونگ خودشو مقصر میدید و دلیلی براش پیدا نمیکرد. "میشه یکم با هم وقت بگذرونیم؟"
تهیونگ نگاهشو از برگهها نگرفت "نشنیدی چی گفتم؟ وقت ندارم و سرم شلوغه باید بذاریش برای یه وقت دیگه."
جونگکوک ناامید نشد و در اتاق رو پشت سرش بست. عجیب اینکه مشتاقانه میخواست بهش نزدیکتر بشه و اهمیتی به لحن سرد تهیونگ نداد. "میتونم بهت کمک کنم اینجوری تو هم زودتر کارت تموم میشه."
تهیونگ جوابی بهش نداد و همین موضوع باعث شد سرمای گزندهای سینهاشو پر کنه. تلاش کرد این قضیه از صورتش مشخص نباشه چون کاملا رقتانگیز به نظر میرسید بنابراین میز رو دور زد تا بهش نزدیک بشه و دوباره گفت "دوست دارم بعد از کارت یکم در مورد امروز حرف بزنیم. ذهنم خیلی مشغول شده."
"بعدا در موردش حرف میزنیم." پسر بزرگتر حتی یک لحظه بهش نگاه نکرد.
جونگکوک نمیتونست این رفتار رو تحمل کنه و درحال فروپاشی روانی بود و همزمان با این قضیه سعی میکرد ناراحتیش از صورتش مشخص نباشه. بهش نزدیک شد، کنارش ایستاد و با اضطراب دستاشو به هم پیچید. "ولی من الان بهت نیاز دارم. خیلی صبر کردم تا تنها بشی و بیام اینجا."
صدای لرزانش باعث شد بالاخره تهیونگ توجهش جلب بشه و سرشو به سمتش چرخوند. "یعنی حرفات تا این حد مهمه؟ چطور نمیتونی تا یکی دو ساعت دیگه صبرکنی؟"
"اگه میتونستم صبرکنم اصلا نمیاومدم اینجا." با تردید خم شد و دستاشو دور گردنش انداخت درحالیکه خودشو بهش میچسپوند. "میشه منو ببخشی لطفا؟ "
تهیونگ کمی مکث کرد و ابتدا واکنشی نشون نداد اما بعد صندلی رو کمی چرخوند تا در موقعیت درستی قرار بگیره. پسر کوچکتر سفت و محکم دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود به همین خاطر دیدی به صورتش نداشت "در مورد چی معذرت خواهی میکنی؟ اتفاقی افتاده؟"
"بخاطر امروز. من نمیدونم چه مرگمه ولی میدونم بخاطر اون اینجوری رفتار میکنی." وقتی تهیونگ صندلی رو جا به جا کرد به راحتی تونست روی پاش بشینه و اینبار محکمتر دستاشو دور گردنش حلقه کرد. "باهام قهری؟ بخاطر اون باهام حرف نمیزنی و نمیخوای منو ببینی؟"
"داری احمقانه رفتار میکنی. فکر کردی بچهی 5 سالهام؟" بازوهاشو دور بدنش پیچید و پشتشو نوازش کرد "منظورت چی بود که گفتی بهم نیاز داری؟"
"من داشتم درس میخوندم و همهچیز یه جور عجیبی... در حقیقت تلاش کردم درس بخونم." جونگکوک با لحن مرددی ادامه داد و سرشو توی گردنش فرو برد تا بوی تنشو استشمام کنه. "ولی نمیتونستم تمرکز کنم دلم میخواست بیام اینجا پیش تو. فکر کردم ممکنه عموت اینجا باشه امیدوار بودم تنها باشی."
"تنها باشم؟ چرا دلت میخواست تنها باشم؟ حتما حرفای مهمی برای گفتن داری."
"حرف خاصی برای گفتن ندارم فقط میخواستم بیام پیشت." گرمای بدن تهیونگ حتی از موقعیتی که داخلش قرار داشت لذت بخشتر بود و خودشو جلوتر کشید تا جایی که بدنش کاملا بهش چسپید. "واقعا کار داری یا فقط میخواستی منو بندازی بیرون؟"
"من کارای خیلی مهمی برای انجام دادن دارم." جوری که پسر کوچکتر خودشو بهش فشار میداد باعث میشد نتونه بهش بیتوجهی کنه و پسش بزنه. پسِ ذهنش میدونست مشکل از کجا نشأت میگرفت و با لحن پایینی پرسید. "اما نمیتونم پسرمو بندازم بیرون چون بهم نیاز داره. بهم بگو چی ازم میخوای؟"
"چیزی ازت نمیخوام." لرزی که روی بدنش نشست حرفشو نقض کرد و به طرز واضحی بدنشو جا به جا کرد. "فقط میخوام یکم اینجا بمونم و باهات حرف بزنم... اینجوری زمان زودتر میگذره."
تهیونگ سر تکون داد و واکنشی به رفتار بامزهاش نشون نداد. "خیلی خب. پس یکم دیگه اینجوری بمونیم و بعد برمیگردیم سر کارای خودمون. دلت میخواد در چه مورد با هم صحبت کنیم؟"
"در مورد خودمون. هرچیزی که مربوط به خودمون میشه."
"ولی امروز زیاد مشتاق به نظر نمیاومدی."
"چون استرس داشتم. وقتی عموتو دیدم خیلی به هم ریختم."صداقت به خوبی از لحنش شنیده میشد.
"چرا باعث شد به هم بریزی؟ حرف خاصی بهت گفت؟" تهیونگ دستشو از کمرش پایینتر نبرد و همچنان درحال نوازش بدنش بود درحینی که صداش از قبل جدیتر به گوش میرسید.
"اتفاقا اصلا با من حرف نزد ولی حس خوبی ازش نمیگیرم."
"منم حس خوبی ازش نمیگیرم ولی اجازه نمیدم این قضیه اعصابمو به هم بریزه. باید بهش عادت کنی ممکنه از این به بعد بیشتر ببینیش."
جونگکوک با ناراحتی سرشو روی شونهاش گذاشت و درخواست کرد "میشه دیگه در موردش حرف نزنیم؟ حتی الان که نیست حس بدی میگیرم."
تهیونگ کمی جدیتر به حرفش واکنش نشون داد و پرسید "مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟ این رفتارت اصلا نرمال نیست باید جدیش بگیرم؟" حتی تلاش کرد بدنشو از خودش جدا کنه تا نگاهی به صورتش بندازه اما پسر کوچکتر محکمتر بهش چسپید. "باید در موردش باهام حرف بزنی جونگکوک."
"لازم به حرف زدن نیست. من اومدم اینجا فقط با تو باشم. هیچی در مورد اون مرد نیست که منو بترسونه فقط ازش بدم میاد" صداش آروم و زمزمه مانند به گوش میرسید.
تهیونگ پاسخش رو پذیرفت گرچه هنوزم ازش مطمئن نبود "که اینطور. پس بخاطر همین بود که گفتی بهم نیاز داری."
"میشه با هم بریم بخوابیم؟ نمیخوام تنهایی بخوابم."
"پس پرستار باید پیش نورا باشه درسته؟"
"خدای من. اصلا یادم نبود." سرشو از روی شونهاش برداشت و بهش نگاه کرد "میتونم با پرستارش تماس بگیرم بگم بره پیشش. مسئلهی مهمی نیست تازه خوابیده به این زودیا بیدار نمیشه."
"من مشکلی باهاش ندارم ولی الان باید کارامو تموم کنم. باید کمی وضعیت رو مرتب کنم بعد بخوابم."
"اگه کارات زیاد مهم نیستن میتونی فردا انجامشون بدی." موهای پشت سر تهیونگ رو نوازش کرد و نگاه خواب آلودش از لبهاش جدا نمیشد. "الان دیروقته بهتر نیست بریم بخوابیم؟"
"ولی من قبلا بهت گفتم کارای مهمی برای انجام دادن دارم. درست همون موقع که اومدی تو اتاق." پهلوهاشو نوازش کرد و با ملایمت ادامه داد "اگه تنهام بذاری خیلی بهتر میتونم تمرکز کنم بنابراین کارم زودتر تموم میشه."
"ولی من میخوام پیشت بمونم." سرشو نزدیکتر برد و با فشردن گردنش تلاش کرد تهیونگ رو به خودش نزدیک کنه. "من مزاحمت نمیشم همینجا میشینم تا کارت تموم بشه."
"مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟ با همیشه فرق داری حس میکنم تو غذات یه چیزی ریختن." بازیگوشانه رفتارش رو براش یادآوری کرد.
"اینطور نیست." حرفای تهیونگ باعث شد کمی مردد بشه و فاصلهاشو بیشتر از اون کم نکرد. "من فقط میخوام کنارت باشم اینجوری راحتتر خوابم میبره."
" ممکنه جلوی دست و پای منو بگیری..."
"قول میدم زیاد تکون نخورم." دوباره سرشو روی شونهاش گذاشت و بازهم محکم بهش چسپید. "صبر میکنم کارت تموم بشه."
پسر بزرگتر در جواب اعتراضی نکرد و برای مدت کوتاهی به همون شکل باقی موند تا وضعیت رو بسنجه. با وجود اینکه در چنین موقعیتی نمیتونست به خوبی کاراشو انجام بده اما هیچ حرفی مبنی بر اعتراض کردن به زبون نیاورد و عجیب اینکه از وضعیتش بدش نمیاومد. گرچه هنوزم رفتار قبل از شامش رو فراموش نکرده بود و بهش فکر میکرد ولی وقتی به اون شکل توی بغلش خودشو بهش میفشرد امکان نداشت بتونه مقابلش مقاومت کنه.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee