***
از بیرون سر و صدای مردم رو میشنید که گپ میزدن و همهجا رو همهمهی بزرگی فرا گرفته بود. جونگوک استرس رو با تک تک سلولهای بدنش حس میکرد و متوجه نمیشد که چرا بقیهی رانندهها خوشحال و راضی به نظر میرسیدن. صندلیهای زیادی توی سالن دیده میشد و فقط چند دقیقه تا شروع مسابقه باقی مونده بود. اما هیچ اشتیاق و اعتماد به نفسی توی خودش حس نمیکرد و فقط میتونست بشینه و بقیهی راننده ها نگاه کنه که با خانوادههاشون صحبت میکردن.
اون روز صبح وقتی از خواب بیدار شد، تهیونگ رو دید که داشت آماده میشد و از اینکه خودش دیر بیدار شده بود عصبی شد. اما تهیونگ بهش گفت عمدا بیدارش نکرد تا بیشتر بخوابه و از لحاظ جسمی آمادگی کامل داشته باشه. فقط یک ساعت طول کشید که دوش بگیره، صبحانه بخورن و بعد راه بیافتن. به محض رسیدن به اونجا لباسای مخصوصی بهشون داده بودن که بپوشن و جونگوک حس میکرد داخل اون لباسا کاملا مضحک به نظر میرسید.
وقتی به اون منطقه رسیده بودن تقریبا هیچ ملاقاتی باهاشون صورت نگرفت و حالا حدودا نیم ساعت میشد که اونجا نشسته بود و انتظار میکشید. اطلاعی از قوانین مسابقه نداشت و نمیدونست قراره کی و چطور برگزار بشه و دقیقا همین موضوع باعث شده بود اضطرابش بیشتر بشه.
مرد قد بلندی رو نگاه کرد که به محض ورود به سالن لبخن زنان به سمت زنی رفت که شکم برآمدهاش نشان میداد در ماههای آخر بارداری بود. روی صندلیها نشستن، شروع به صحبت کردن و تمام مدت دستای همدیگه رو گرفته بودن. لباس آبی رنگی که اون مرد به تن داشت شبیه لباس جونگوک بود با این تفاوت که رنگاشون با هم فرق میکرد. جونگوک به وضوح میتونست خوشبختی رو از لبخندهاشون تشخیص بده و برای دقایقی موقعیتش رو فراموش کرد.
صدای همهمه توی سالن بالا گرفت و جونگوک کمی دیر متوجه وضعیتش شد. به خودش اومد، نگاهی به اطرافش انداخت تا دلیل همهمه رو بفهمه و با دیدن شخصی که داشت به سمتش میاومد سریعا بلند شد. بالاخره میتونست نگرانیهاشو در مورد وضعیتش نشان بده و دیگه تنها نبود تا به بقیه خیره بشه.
تهیونگ و ایان از بین مردم عبور میکردن و نزدیک میشدن اما نگاهها و اشاره کردنها هر لحظه بیشتر میشدن. پسرک تقریبا فراموش کرده بود تهیونگ شخصیت محبوب و معروفی بین مردم داشت و اینکه توی فضای عمومی به این شکل بهش واکنش نشون بدن عادی بود.
وقتی بهم نزدیک شدن، قسمت خصوصیتر و خلوتتری رو برای صحبت انتخاب کردن و تهیونگ به جمعیت پشت کرد تا صورتش زیاد مشخص نباشه"چطور میگذره؟"
جونگوک به لباساش اشاره کرد. "این لباسا خیلی اذیتم میکنن. نمیشه لباسای معمولی خودمو بپوشم؟"
تهیونگ مخالفت کرد"نمیشه چون یکی از قوانین مسابقه همینه. نباید یادت بره کلاهت رو موقع سوار شدن بپوشی."
ایان دستی به بازوش کشید: "حق با رئیسه اصلا نباید نکات ایمنی رو نادیده بگیری این موضوع شوخی بردار نیست. به هرحال..." ایان نگاهی به بقیه انداخت. "بقیه رو نگاه کن و ببین نسبت به تو چقد آروم به نظر میان. درحالیکه مطمئنم از تو بیشتر استرس دارن."
جونگوک مقابل دو پسری که از خودش قد بلندتر بودن دست به سینه شد "من هیچکسو ندارم بیاد بغلم کنه و بهم امید بده. بقیه رو ببینید خانوادههاشون اومدن و دارن وقت میگذرونن شما هم دقیقه آخر اومدید پیشم."
تهیونگ نگاهی به سرتاپا و هیکلش انداخت که داخل لباساش تقریبا گم شده بود."فکر کردی الان چرا اینجام؟ مگه احمقم بخوام بیدلیل خودمو تو جمعیت نشون بدم؟ به جای دقت کردن به این مسائل احمقانه به مسابقه فکر کن. "
جونگوک با لحن پایینی گفت: "تقصیر خودم نیست همش..." نگاهی به مرد آبی پوش انداخت که هنوزم با همسرش صحبت میکرد و دستشو روی شکم برآمدهاش گذاشته بود"همش احساس تنهایی میکنم. اون یارو یکی از رانندههاست و زنشم با وجود وضعیت حساسش اومده حمایتش کنه. "
"همونی که داری بهش اشاره میکنی یکی از رقبای اصلیت محسوب میشه." تهیونگ چانهی جونگوک رو به تندی گرفت و مجبورش کرد به چشمای جدیش نگاه کنه. "همهچیز به تو بستگی داره. نباید به جای تمرکز روی مسابقه احساساتی بشی و مامان باباتو بخوای."
جونگوک اخم کرد: "من حق دارم یکی رو بخوام حمایتم کنه اونم تو چنین شرایطی. شماها... مخصوصا تو هیچ نسبتی باهام ندارید که بخواید آرومم کنید چون نمیتونید."
ایان دوباره پشتش رو نوازش کرد. "خیلی خب. زیاد بهش فکر نکن مطمئنم موفق میشی."
تهیونگ از داخل جیب شلوارش شئ کوچکی خارج کرد "این پیشت باشه. وقتی تو ماشین نشستی بذارش تو گوشت." ایرپاد سفید رنگی رو گذاشت توی دست جونگوک و ادامه داد: "مواظب باش قبل از سوار شدن نذاریش توی گوشت متوجه شدی؟بعد از سوار شدن ازش استفاده کن"
"این واسه چیه؟"
"باید در طول مسابقه با هم در ارتباط باشیم اینجوری میتونم وضعیت رو کنترل کنم."
جونگوک سردرگم شد. "چطور... چطور منو میبینی که بخوای کنترلم کنی؟"
ایان خندهی مصنوعی و کوتاهی کرد: "برای چنین مسابقههایی از پهپاد استفاده میشه. ولی مسابقهای که امروز برگزار میشه به صورت رسمی جایی منتشر نمیشه و فقط برای نتیجهی نهایی همه چیزو ضبط میکنن."
"متوجه شدم." جونگوک سر تکان داد و ایرپاد رو توی دستش فشرد.
تهیونگ دستش رو بلند کرد تا موهاشو نوازش کنه گرچه به نظر میرسید از اینکار اکراه داشت. موهاشو بهم ریخت و جونگوک میتونست قسم بخوره صدای چلیک چلیک عکس گرفتن رو شنید. "مواظب همهی حرکاتت باش. من میبینمت و راهنماییت میکنم. ولی باید کارایی رو انجام بدی که من میگم."
جونگوک به هرحال نمیتونست زیاد مخالفت کنه و قبول کرد: "باشه. هرچند این گندی که زدم تقصیر خودم بود."
تهیونگ دوباره دستاشو توی جیبش فرو برد. "خوبه که خودتم میدونی چقد دردسر درست میکنی. من دیگه از هیچی تعجب نمیکنم هرکاری ازت سر میزنه."
جونگوک خودش رو بیگناه نشون داد: "چطور مگه؟ بلاهای زیادی سرم اومده و تو فکر میکنی همشون تقصیر خودم بودن؟"
پسر بزرگتر پوزخند تمسخر آمیزی زد "یه پسر معصوم و به نظر میای که انگار همه میتونن بهت آسیب بزنن. ولی در اصل میتونی از پس خیلی کارا بربیای. "
پسر کوچکتر مبهوت پرسید: "چطور انقد با اطمینان حرف میزنی؟ اصلا هم اینطور نیست اگه حق با تو بود الان استرس نداشتم."
دوباره به مردی که لباس آبی به تن داشت نگاهی انداخت. هیچ نمیدونست چرا اون دو نفر انقدر توجهش رو جلب کرده بودن شاید چون عشقی که بهم داشتن به وضوح از چشماشون مشخص بود.
جونگوک میدونست کم کم باید برای رفتن آماده میشد و این موضوع باعث میشد دستاش سرد بشن. ایان حمایتش رو دوباره نشان داد: "موفق میشی نگران نباش. وقتی این مسابقه تموم بشه همهی نگرانیات همراهش میره پی کارش."
جونگوک نفس عمیقی کشید و تلاش کرد آروم باشه. "ممنون." پسر، رو به تهیونگ با تردید پرسید:"من هیچ امیدی به برنده شدنم ندارم. ولی اگه یک درصد... فقط یک درصد احتمال داشته باشه برنده بشم و سالم بیام بیرون.. میشه یه لطفی درحقم بکنی؟ "
تهیونگ سریعا قبول نکرد و کمی مکث کرد قبل از اینکه جواب بده. "بگو میشنوم."
"دلم میخواد امشب بریم بیرون. هرسهتامون باهم." جونگوک دستاشو با استرس بهم پیچید. "اگه به فرض زنده بمونم و این مسابقهی کوفتی تموم بشه... میشه امشب بریم بیرون تا یکم حال و هوام عوض بشه؟"
"البته." تهیونگ سر تکان داد: " این باعث میشه اشتیاقت برای برنده شدن بیشتر بشه؟ پس مشکلی نیست میریم بیرون. "
ایان معذب شد"ولی قربان... من چطور میتونم کنار شما سر یه میز بشینم اونم تو فضای عمومی... "
تهیونگ نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت. "من باید نگران این موضوع باشم نه تو. ولی نیستم چون جایی نمیریم که دوربینا بهمون حمله کنن. چرت و پرت گفتنو بس کن."
ایان قرمز شد. "بله حق با شماست. خیلی ممنونم."
جونگوک تقریبا هیچی از حرفاشون متوجه نمیشد از اونجایی که میدید بقیه داشتن با خانوادههاشون خداحافظی میکردن. دیدن این صحنه سرمای ناخوشایندی رو توی سینهاش پخش کرد و همون موقع بود که صدای بلندگو توی اون سالن بزرگ پیچید. "شرکت کنندگان مسابقهی ماشینرانی لطفا برای شروع بازی آماده باشن و به بیرون از سالن مراجعه کنن."
تهیونگ برای یکبار دیگه موهاشو بهم ریخت. "اضطرابت رو خفه کن وگرنه به ضررت تموم میشه. الانم برو بیرون باید آماده بشی مسابقه داره شروع میشه."
پسر میدونست امکان نداشت بتونه اضطرابش رو خفه کنه ولی وقتی بهش فکر میکرد انتهای کابوساش مردن رو میدید. یعنی بدترین بلایی که احتمال داشت سرش بیاد مردن بود و اگه این اتفاق میافتاد بههرحال از اون همه استرس و نگرانی و غمی که توی قلبش تلنبار شده بود نجات پیدا میکرد. با وجود اینکه این موضوع قطعی نبود و در آخر به مردنش تا زنده موندنش بیشتر اطمینان داشت، همهچیز فقط در همون لحظه براش خلاصه میشد. لحظهای که همهچیز به اتمام میرسید و به اخر خط نزدیک میشد حالا چه زنده چه مرده. اون روز قرار بود پایانِ خیلی چیزا مشخص بشه و جونگوک خودش رو آماده نمیدید.
کلاهش رو برای آخرین بار روی سرش تنظیم کرد و نفس عمیقی کشید در حینی که چشماشو بسته بود. قلبش تند میزد و میتونست عرق سردی که روی پوستش نشسته بود رو حس کنه. با توجه به لباسای زخیمش این موضوع زیاد تعجب برانگیز نبود اما برای هوای سرد و زمستانی کمی بیشتر به درد میخوردن تا داخل ماشین. با اینحال جونگوک به تنها چیزی که فکر نمیکرد لباساش بود. نگاهش رو از مسیرش برنمیداشت و حقیقتا آیندهی خودش رو نمیدید.
جونگوک میدونست به هرحال امکان نداشت براش راحت باشه چون در تمام طول عمرش چنین مسابقهای رو حتی تماشا هم نکرده بود چه برسه به اینکه داخلشون شرکت کنه. بخاطر همین طبق اطلاعاتی که ایان از قبل بهش داده بود، باید از آخرین سرعتش برای رسیدن به خط پایان استفاده میکرد.
فرقی نمیکرد به خطر میافتاد یا نه. باید تلاششو میکرد زنده بمونه ولی ریسک زیادی که در مسیرش قرار داشت باعث میشد حس کنه احتمال زنده موندنش زیر سی درصد بود. هیچکدوم از رانندههای کنارش رو نمیشناست به جز ماشین آبی رنگی که دقایقی پیش رانندهاش رو کنار همسرش دیده بود.
رانندههای قدر و ماهری که اونجا حضور داشتن میتونستن به راحتی شکستش بدن و جونگوک با وجود اینکه میخواست به خودش باور داشته باشه ولی واقعبین بود. طی این مدت فقط چندبار با ایان تمرین کرده بودن و حالا کنار کسانی حضور داشت که سالها توی این عرصه فعالیت داشتن.
اعتماد به نفسش هرلحظه بیشتر پایین میاومد و متوجه نشد که چیزی تا شروع باقی نمونده بود. زمانی به خودش اومد که دختر جوانی توی مسیر قدم گذاشت و دو عدد پرچم رو بالا گرفت.
موهای سیاه و بلندش توی باد تکان میخورد و اخم غلیظی بین ابروهاش دیده میشد. لباسای کمش با اون هوای سرد اصلا همخوانی نداشت و به نظر نمیاومد زیاد سردش باشه چون آزاد و رها بدون هیچ عجلهای سرجاش ایستاده بود. لحظهای مکث کرد، جونگوک فرمانو فشرد و دختر جوان پرچمها رو پایین برد.
بلافاصله پاشو روی پدال گاز فشار داد و درست طبق حدسی که میزد، بقیهی ماشینهای کنارش از جا کنده شدن و با آخرین سرعتی که در اختیار داشتن ویراژ کنان راه افتادن. مسیرشون گلآلود نبود و طبق نقشهای که در اختیار داشت، باید یک مسیر 100 کیلومتری رو تا خط پایان طی میکردن. جونگوک میتونست نقشه رو به وضوح مقابلش ببینه و باید حواسش میبود که از مسیرهای اشتباه سر در نیاره اما به جز تمام اینها همهچیز توی سرعتش خلاصه میشد.
پسر زیاد با رانندگی آشنایی نداشت چه برسه به چنین ماشینی که هر حرکت کوچکی مساوی بود با چپه شدنش. فقط چند ثانیه از راه افتادنش میگذشت و متوجه شد که فرمان و نحوهی کارکرد ماشین به هیچ عنوان شباهتی به ماشینهایی که باهاشون تمرین میکرد نداشت. به لمسهاش حساستر بود حتی وقتی یک ذره فرمان رو میچرخوند متوجه تغییر مسیر لاستیکها میشد و با اینکه پاشو تا آخر روی گاز فشار میداد، سرعتش ناگهان بالا نرفت.
"امکان نداره موفق بشم." ماشین میغرید و جلو میرفت و استرس پسر بیشتر و بیشتر میشد درحالیکه فقط یک کیلومتر جلو رفته بود. با بقیهی ماشینها تقریبا در یک راستا قرار داشت و به جز خودش 9 ماشین دیگه توی جاده پیش میرفتن. هرکدوم با رنگا و مدلهای متفاوتی که جونگوک هیچ ازشون سر در نمیاورد و به انتخاب خودشون بود.
کیلومتر شمار ماشین به سرعت داشت به عدد 5 میرسید و از سرعت چشمگیر ماشین مبهوت بود. خودش رو توی هوا درحال پرواز میدید و جرعت نداشت حتی از جاش تکان بخوره.
گوشاش داشت از صدای موتور ماشین پر میشد و حالا دیگه فقط مسیر مقابلش رو میدید نه حتی ماشینهای اطرافش. کم کم فاصلهی بین ماشینا بیشتر میشد اما جونگوک هنوزم جزو سه ماشین اول بود. دلش نمیخواست از آخرین سرعتش استفاده کنه اما همین حالا هم ماشینهای عقبی به سرعت داشتن بهش نزدیک میشدن و جونگوک اضطراب رو زیر پوستش حس میکرد که وول میخورد و به گلوش میرسید.
فرمان رو محکم چسپید و تا آخرین توانی که در اختیار داشت پاشو روی پدال گاز فشرد. حس میکرد نیازی نداره به نقشه نگاه کنه از اونجایی که مسیرش سر راست به نظر میرسید و نباید وارد هیچ پیچ دیگهای میشد. اما امکان داشت مسیرش روی نقشه تغییر کنه؟ شاید بهتر بود گاهی اوقات چکش کنه گرچه چشمای گرد و وحشت زدهاش رو با زحمت از مسیر برمیداشت.
"جونگوک. صدامو میشنوی؟"
از جا پرید و تمرکزش برای یک لحظه کاملا بهم ریخت. تقریبا نزدیک بود فریاد بزنه و فحشهای رکیکی که پشت زبانش ردیف شدن رو بگه اما هشدار بزرگی توی ذهنش شکل گرفت و سریعا پاسخ داد: "بله... بله صداتو میشنوم."
تهیونگ با لحن آرومش پرسید"خوبه. همهچیز درست پیش میره؟"
جونگوک به هیچ عنوان نمیتونست روی کلماتی که میشنید تمرکز کنه. ذهنش قادر نبود همزمان چند اتفاق رو با هم هندل کنه و با عجله تته پته کرد: "آره... آره فعلا بد نیست."
کیلومترشمار ماشین به عدد 20 نزدیک میشد و جونگوک نمیتونست سرعتش رو باور کنه. در مسیرش پستی و بلندی خاصی وجود نداشت و فقط باید ماشینهایی که جلوش قرار داشتن رو کنار میزد خصوصا ماشین آبی رنگی که از همون ابتدای شروع، جلوتر از همه حرکت میکرد.
"مضطرب نباش. چندتا نفس عمیق بکش و تلاش نکن به ریسک کردن فکر کنی."
باید از ماشین سبز رنگی که درست مقابلش حرکت میکرد سبقت میگرفت و اینکار فقط با چرخاندن فرمان انجام میشد. جونگوک از حرکت دادن فرمان وحشت داشت و فقط زمانیکه به پیچ مسیرها میرسید انجامش میداد چون لازم نبود زیاد دستش رو حرکت بده. اما اینبار، علاوه بر اینکه باید پاشو از روی گاز برنمیداشت، دنده رو عوض میکرد و از کنار ماشین سبقت میگرفت.
"جونگوک."
"گوش میدم." لرزان و نفس گرفته گفت.
"به خودت فشار نیار. قرار نیست چیزی به ضرر تو باشه. تنها کاری که باید بکنی رد شدن از اون ماشین سبز رنگه. از تو ضعیفتره و فقط کمی زودتر ماشین رو توی خط شروع راه انداخت."
جونگوک دنده رو فشار داد: "منظورت چیه؟... همهی این رانندهها منو روی انگشت کوچیکشون میچرخونن... من هیچی نیستم..."
تهیونگ دستور داد"احمق نباش. کاری که بهت گفتم رو انجام بده و چندتا نفس عمیق بکش."
جونگوک با زحمت نفسشو بالا کشید. داشت عقب میافتاد ولی چرا کمتر از چند لحظه پیش اهمیت میداد؟ نفسش رو بیرون فرستاد و دوباره اینکار رو تکرار کرد. دستای عرق کردهاشو روی فرمان حرکت داد تا کمی خشک بشن و گفت: "باید از سبزه جلو بیافتم. نیاز دارم از آخرین سرعتم استفاده کنم درسته؟"
تهیونگ با دقت توضیح داد. "باید بهم گوش بدی. زیاد سخت نیست و تنها کاری که انجام میدی جلو زدن از دومین ماشینه تا پشت ماشین آبی رنگ قرار بگیری. همینکه ازش جلو بزنی کافیه دیگه نمیتونه جایگاهشو پس بگیره."
"از کجا میدونی؟ تو مگه میشناسیش؟ من اصلا اینطور فکر نمیکنم."
سکوت کوتاهی بینشون قرار گرفت و فقط صدای غرش ماشین شنیده میشد. جونگوک دوباره داشت به اضطراب شدیدی دست پیدا میکرد و دوست داشت در یک حرکت سریع از ماشینی که مقابلش حرکت میکرد جلو بیافته. اما هم مسیر پیوسته درحال تغییر بود و موقعیتش همراه مسیر تغییر میکرد، هم اینکه فاصلهی کمی با هم داشتن و از آینه میتونست ماشین چهارمی رو ببینه که بهش نزدیک میشد.
"برام مهم نیست چطور فکر میکنی. از چیزی نترس به سمتش حرکت کن اون تو رو میبینه."
جونگوک وحشت زده پرسید: "داری باهام شوخی میکنی؟ همینجوری الکی برم جلو و با این اهمیت ندم که ممکنه بهش برخورد کنم؟"
"این سومین باریه که دارم اینو میگم. باید بهم گوش بدی. وقتی ببینه داری به سمتش میری کنار میره. کاری که گفتمو انجام بده."
به هیچ عنوان نمیتونست پاشو از روی گاز برداره و ترس و هراس مثل خون توی رگهاش جاری بود. پاهاش در اثر اضطراب و ناامیدی داشتن سست میشدن و هرلحظه که میگذشت، بیشتر و بهتر موقعیت خطرناکش رو درک میکرد.
"نباید... نباید اینکارو بکنم... میخوای منو بکشی؟ میخوای هردومونو بکشی تهیونگ؟ ممکنه ماشینای عقبی هم صدمه ببینن."
تهیونگ حوصلهاش سر رفت و عصبی گفت: "چطور میتونی تو چنین موقعیتی انقد احمق باشی؟ فکر کردی اگه میخواستم بکشمت راههای راحتتری نداشتم؟ همین کاری که گفتمو انجام بده وگرنه بی برو برگرد میبازی."
جونگوک دنده رو عوض کرد و نفسهای عمیقش رو از سینه بیرون فرستاد. دم و بازدمهاش هر لحظه سردتر میشدن و احساس سرگیجه میکرد اما این موضوع باعث نمیشد تمرکزش بهم بریزه. شنیدن حرفای تهیونگ کمی به شجاعتش اضافه کرد و زیر لب گفت: "منو ببخش مامان. منو ببخش بابا. امیدوارم زنده بمونم تا دوباره ببینمتون."
"چی داری میگی؟ کمتر حرف بزن و انجامش بده."
جونگوک فرمان ماشین رو به سمت کنارهی جاده چرخوند و در عرض یک ثانیه موقعیتش تغییر کرد. با توجه به اینکه حالا کنار ماشین سبز رنگ داشت حرکت میکرد، جادهی مقابلش رو بهتر میدید و ماشین آبی رنگ فاصله کمی باهاشون داشت. از اینکه قرار بود چنین کار وحشتناکی ازش سر بزنه نسبت به خودش احساس تنفر کرد و لبهاشو بهم فشرد تا هیچ فحشی نده چون تهیونگ همهچیز رو میشنید.
فرمان ماشین رو یکبار چرخوند و با سرعت به سمت ماشین سبز رنگ کج شد تا از مسیر کنارش بزنه اما برخلاف تصورش این اتفاق رخ نداد. ماشین در عوض لحظهای بعد درست پشت سرش قرار گرفته بود و زمانی به خودش اومد که فقط یک ماشین مقابلش وجود داشت.
دهانش باز مونده بود و از شدت هیجان نفس نفس میزد اما نور امید بسیار کمی توی دلش روشن شد. امکان داشت بتونه برنده بشه و به طرز معجزهآسایی خودش رو نجات بده؟ در اون لحظه هیچ چیز رو غیرممکن نمیدید و با عوض کردن دنده به سمت ماشین آبی رنگ حرکت کرد تا ازش سبقت بگیره.
"آفرین کارت خوب بود. حالا سرعتت رو تغییر نده و پشت سر اولین ماشین باقی بمون."
جونگوک با صدای بلندی گفت: "تو دیوونه شدی نه؟ مطمئنم دیوونه شدی چون اصلا حرفاتو درک نمیکنم."
"خفه شو و گوش بده." تهیونگ بهش هشدار داد.
پسر دوباره با عصبانیت گفت: "بهشون پول دادی نه؟ ازشون خواستی اجازه بدن بزنم جلو تا مثل یه بچه کوچولو برنده بشم و بالا و پایین بپرم؟ خواهش میکنم بگو اینکارو نکردی."
درختها به سرعتش از کنارش عبور میکردن و با توجه به کیلومتر شمار چیزی تا پایان مسیر باقی نمونده بود. جونگوک باورش نمیشد که همهچیز به همون راحتی داشت به اتمام میرسید بدون اینکه اتفاق خاصی براش بیافته یا امکان برنده شدنش وجود داشته باشه. ماشین آبی رنگ به هیچ عنوان سرعتش رو کم نمیکرد و هر لحظه بیشتر ازش دور میشد.
"کاری که گفتمو انجام بده. سرعتت رو باهاش حفظ کن تا وقتی به خط پایان نزدیک میشی. به هرحال فکر نمیکنم بتونی بهش برسی."
جونگوک ناباور گفت: "خوبه که اینو میدونی چون خودمم دقیقا همین فکرو میکنم. تو میدونی اگه برنده نشم چه اتفاقی میافته مگه نه؟"
تهیونگ با لحن سردی گفت: "پس چه غلطی میخوای بکنی؟ دقیقا چطور میخوای ازش جلو بزنی جناب نابغه؟"
"همونکاری که الان کردم. بهش نزدیک میشم و اونم از سر راهم میره کنار مگه نباید اینطور باشه؟"
خندهی تمسخر آمیزی از سمت تهیونگ شنیده شد. "تو با خودت چه فکری کردی؟ اون مرد شخصا از سمت هالند انتخاب شده تا برنده بشه فکر کردی اگه به سمتش حرکت کنی ازت میترسه و میره کنار؟ اگه برنده نشه میمیره هیچ انتخابی نداره درست مثل تو."
دلهرهی سختی بهش چیره شد و پرسید: "پس... چیکار باید بکنم؟"
"پشت سرش بمون و مسیرتو تغییر نده."
"خیلی خب." زمزمه کرد و دنده رو حرکت داد تا بتونه کمی بهش نزدیکتر بشه. به هرحال قرار نبود تلاش کنه ازش جلو بزنه و باید از ماشینهای عقبی جلوتر میموند و اجازه نمیداد ازش عبور کنن. ناامیدی برای یکبار دیگه داشت تمام وجودش رو دربر میگرفت و احساس پوچی قلبش رو پر کرد. اینکه حتی سرنوشت یا مرگ و زندگی خودش دستش نبود باعث میشد احساس حقارت کنه و نمیدونست بعد از این همه مدت چرا بهش عادت نمیکرد؟
همهچیز از شبی شروع شده بود که برای رسوندن یک تکه کیک مسیرش رو تغییر داد و حالا داشت برای هزارمینبار در جهت نجات زندگیش تلاش میکرد. دیگه حتی آیندهی خودش رو مبهم میدید و باید مثل ربات هرچیزی که بهش میگفتن رو انجام میداد.
به پیچ بعدی که رسید، ماشین آبی رنگ به طرز عجیبی نزدیکتر به نظر میرسید. جونگوک با خودش تصور کرد ممکنه بخاطر پیج جاده باشه اما سرعت خودش هیچ تغییری نکرده بود. نگاهی به کیلومتر شمار انداخت و از اینکه داشتن به خط پایان نزدیک میشدن هیجان زده شد. کاری که خودش میخواست انجام بده کمی بیش از حد خطرناک و احمقانه بود اما امکان داشت بتونه خودش رو نجات بده؟
"تهیونگ... میخوام بهش نزدیک بشم."
"نباید اینکارو بکنی." پسر بزرگتر بهش هشدار داد.
جونگوک دنده رو عوض کرد و از آینه نگاهی به پشت سرش انداخت. ماشین سبز رنگ به طرز خطرناکی بهش نزدیک شده بود و باید کاری میکرد. اگه جلوتر میرفت و مقابلش قرار میگرفت نمتونست سبقت بگیره ولی امکان داشت مسیر ماشینهای عقبتر باز بشه. با وجود اینکه همشون از ابتدا در یک راستا قرار داشتن ولی حالا جاده تقریبا خالی بود و همشون پشت سر هم قرار داشتن. نگاه دیگهای به مقابلش انداخت و ماشین آبی رنگ رو درست مقابل خودش دید.
"همونکاری که گفتمو انجام بده و فاصلهاتو باهاش حفظ کن."
تصمیم خودش رو گرفته بود. یک دستش رو از فرما جدا کرد و داخل کلاهش برد تا ایرپاد کوچکی که داخل گوشش قرار داشت رو بیرون بیاره. ایرپاد رو درآورد و پرتش کرد روی صندلی کناری و خودش رو برای جلو رفتن آماده کرد. با وجود اینکه فکر میکرد ممکنه کار سختی باشه اما نمیدونست چرا فاصلهاشون داشت کمتر میشد. چراغ قرمز رنگ و کوچکی پشت ماشینش چشمک میزد و جونگوک هیچ نمیدونست چه معنایی میتونست داشته باشه.
نقشه رو چک کرد تا از مسیرش اطمینان پیدا کنه و متوجه شد که تا پایان مسیر باید همون جاده رو ادامه میدادن و توی هیچ جادهی دیگهای قرار نمیگرفت. جونگوک نگاه کردن به نقشه رو بیهوده میدید و تصمیم گرفت دیگه بهش اهمیت نده و تمرکزش رو بذاره روی کنار زدن ماشین آبی رنگ.
با وجود اینکه از آینه میتونست ببینه ماشینای دیگه هرلحظه نزدیکتر میشدن، تلاش کرد زیاد به خودش استرس وارد نکنه و دوباره نگاهش رو میخ ماشین آبی رنگ کرد. ماشین ناگهان بهش نزدیک شده بود و جونگوک با ترس زمزمه کرد"چیکار داری میکنی...این مرد چیکار میخواد بکنه... "
جسارت و شجاعتش تقریبا نابود شد وقتی ماشین آبی رنگ خودش رو کنار کشید تا ازش سبقت بگیره و جلو بیافته. پسر بلافاصله متوجه مشکل شد و اصلا دلش نمیخواست تو تلهای قرار بگیره که به مرگش ختم میشد. به همین خاطر صبر کرد و با خودش گفت ممکنه دوباره به موقعیتش برگرده؟ ماشین آبی رنگ به وضوح راه رو براش باز کرده بود و جونگوک به راحتی جادهی خالی رو مقابلش میدید ولی با اشتیاقش برای جلو رفتن مبارزه کرد و سرعتش رو تغییر نداد.
تصور میکرد ماشین آبی رنگ ازش ناامید میشه و دوباره جلوش قرار میگیره چون چیز دیگهای به ذهنش نمیرسید.
با اینحال، درست زمانیکه انتظار داشت سرعتش رو بیشتر کنه و برای رسیدن به خط پایان جلو بزنه، سرعتش رو کمتر کرد و کنار ماشینِ سفید رنگ جونگوک قرار گرفت. پسرک تقریبا نفس کشیدن رو فراموش کرد و بهت زده گفت: "خواهش میکنم کار احمقانهای نکن..."
این حرکت بسیار براش آشنا بود و اگه ماشین کناری تصمیم میگرفت بهش نزدیک بشه باید خودشو کنار میکشید. همونکاری که خودش با ماشین سبز رنگ کرد و حالا درست در همون موقعیت قرار گرفته بود.
نگاه کوتاهی به ماشین انداخت و سرعتش رو کم کرد تا ازش عقب بیافته ولی قبل از اینکه اینکارو بکنه، به نظر میاومد راننده قصدش رو متوجه شده بود. به همین خاطر یک ثانیه بعد بدون اینکه به تصادف وحشتناکی که میتونست رخ بده توجه کنه، ماشینش رو در یک حرکت تند به ماشین جونگوک نزدیک کرد و تنهی نه چندان آرومی بهش زد تا از مسیر کنارش بزنه.
جونگوک وحشت زده فرمان رو چسپید و تنها کاری که از دستش بر اومد چرخوندن جلوی ماشین به سمت مسیر بود تا خارج نشه و به وضوح لاستیکهای عقبو روی مسیر خارجی حس کرد. "لعنت بهت... حروم زادهی عوضی..."
سریعا دوباره به مسیر اصلی برگشته بود و اینبار خشم و غضب تمام وجودش رو پر کرده بود. "بهت نشون میدم." ماشین رو دوباره توی موقعیت درستش قرار داد و تهدیدکنان زمزمه کرد.
"من قراره ازت جلو بیافتم. برام مهم نیست بمیرم یا نه. به هرحال یا اول میشم یا میمیرم." زمزمه کرد و آخرین امیدش رو توی دلش نابود کرد تا به این امید وابسته نباشه و فقط به نجات زندگیش فکر میکرد. دنده رو برای چندمین بار جابهجا کرد و مستقیم به سمت ماشین آبی رنگی که دوباره داشت بهش نزدیک میشد حرکت کرد.
جونگوک نتونست زیاد بهش نزدیک بشه. به کمترین فاصلهی ممکن رسید و تلاش کرد درست مثل کاری که با ماشین سبز رنگ کرده بود کنارش بزنه اما کار به شدت سختی بود. سرعتش رو یک لحظه هم کم نمیکرد و پاشو از روی پدال گاز برنمیداشت با اینحال حس میکرد کنارش زدنش کاملا غیر ممکن بود.
"لعنت." غرغر کرد و ضربهی نه چندان محکمی به فرمان زد. "من قراره بمیرم مطمئنم." باید بهش نزدیک میشد؟ یا کار خودشو میکرد و در آخرین لحظاتی که داشتن به انتهای مسیر میرسیدن به حرف تهیونگ گوش میداد؟ نتونست زیاد بهش فکر کنه چون ماشین آبی رنگ ناگهان به طرز خطرناکی به کنار جاده نزدیک شد و جونگوک نفسش رو توی سینه حبس کرد.
تنها کاری که تونست انجام بده برداشتن پاش از روی پدال گاز بود و فشردن فرمان برای محکم نگه داشتن خودش. ماشین آبی رنگ رقت انگیزانه سرعتشو زیاد کرد تا ازش سبقت بگیره و دوباره ازش جلو بیافته ولی کمی بیش از حد دیر شده بود و نتونست زیاد دور بشه. حتی فریادش هم توی گلوش خشک شد وقتی ماشین جلویی ابتدا کاملا برخلاف مسیر جاده افقی شد و شروع به چرخیدن دور خودش کرد. به قدری سرعتش زیاد بود که با ترمز کردن متوقف نشد و جونگوک میدونست این نشانهی خوبی نبود.
" خدای من... "نمیتونست مثل یک دختربچه جیغ بزنه اما فریادش تقریبا انتهای گلوش قرار داشت وقتی ماشین با سرعت وحشتناکی سرانجام به کنارهی جاده برخورد کرد و جونگوک نتونست حتی بهش نگاه کنه. تنها چیزی که لحظات آخر ازش دید دود غلیظ و سیاه رنگی بود که ازش بلند شد و صدای برخوردش با درختهای کنار مسیر رو به وضوح شنید. نگاه وحشتزدهاشو به آینه دوخت و آتشی که هر لحظه ازش دورتر میشد بین درختا دیده میشد.
نفس نفس میزد. دلش میخواست از شدت وحشت همون لحظه ماشین رو متوقف کنه و به سمت ماشین آبی رنگی که لحظاتی پیش نابود شده بود بره اما نمیتونست اینکارو بکنه. یک نفر درست جلوی چشماش به بدترین شکل ممکن کشته شده بود و جونگوک اطمینان داشت اون مرد نمیتونست بعد از چنین تصادفی زنده بمونه.
سرعتش رو نه تنها کمتر نکرد بلکه به همون سرعت سابقش جلو رفت و خط پایان براش مثل کابوس به نظر میرسید.
" امکان نداره... نمیتونم باور کنم... خدای من.. "تمام بدنش میلرزید و بغض سنگینی توی گلوش جا خوش کرده بود. برای یکبار دیگه خیسی عرق رو حس میکرد که از تیرهی پشتش پایین میرفت و باعث میشد بیشتر از قبل مورمورش بشه اما از طرفی به طرز عجیبی احساس سبکی میکرد. میدونست حتی اگه به خط پایان برسه امکان نداشت بتونه اتفاق وحشتناکی که رخ داده بود رو تا پایان عمرش فراموش کنه و همهچیز براش به پایان میرسید.
درست طبق حدسی که زده بود، بینابین افکار وحشتناکش چند دقیقه بعد به خط پایان رسید و پاشو به آهستگی روی پدال ترمز فشار داد. به سختی قادر به تمرکز کردن بود و چشماش میسوخت از بس به جاده خیره شده و به سختی پلک میزد مبادا آخرین شانسش رو برای زنده موندن از دست بده. ماشینش در آخر متوقف شد و جونگوک حتی نمیتونست پیاده بشه.
زمانی به خودش اومد که در ماشینش باز شد و کسی بازوشو کشید تا بیرونش بکشه و مات و مبهوت از مسیر مرگی که طی کرده بود پیاده شد. همهچیز براش مبهم به نظر میرسید. حتی هوای تازه و سردی که میوزید باعث نمیشد از سنگینی قلبش کم بشه و زانوهای لرزانش خم شدن. کسی کلاهش رو برداشت تا بتونه به راحتی نفس بکشه و جونگوک دنیای روشنی که داخلش قرار داشت رو تیره و تار میدید.
" به نظر میاد برنده شدی. باید صبرکنیم ببینیم داورها چه نتیجهای بهت میدن. فوقالعاده بود. "صداش به هیچ عنوان برای جونگوک آشنا نبود. قلبش سنگین بود و دوست داشت مثل یک پسربچه پاهاشو توی شکمش جمع و کنه و اشک بریزه ولی حس میکرد چشمهی اشکش خشک شده بود. حالا دیگه به هیچ عنوان مرگ رو برای خودش زشت و ترسناک نمیدید.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee