44

436 46 1
                                    



***

“بهم بگو اشتباه میکنم”

جونگکوک به رفتن تهیونگ خیره نگاه کرد و در سکوت به ایان خیره شد. پلک زد و چشماش پر از حرف بودن ولی چیزی به زبون نیاورد. از همیشه به هم ریخته‌تر به نظر می‌اومد و به نوعی مات و مبهوت، به چشمای ناباور ایان نگاه میکرد.

"جونگکوک.... خواهش میکنم بگو اشتباه دیدم." ترس داشت به صداش اضافه میشد و قدم‌هاشو به سمتش برداشت. پسرک از جاش تکون نمیخورد حتی وقتی ایان مقابلش ایستاد و دوباره پرسید"میشه حرف بزنی؟ میشه جوابمو بدی؟ "

جونگکوک نگاهشو از فضای خالی گرفت و کمی سرشو بلند کرد تا به چهره‌ی نگران ایان نگاه کنه. "نمیدونم... اصلا نمیدونم چیشد... قرار نبود اینجوری بشه..." صداش می‌لرزید و نفس‌هاش سرد بودن. با اضطراب لباسشو روی پایین تنه‌ی سفتش کشید و ادامه داد"اشتباه پیش رفت... نمیدونستم قراره به همچین جایی ختم بشه. "

ایان به تک تک اجزای صورتش خصوصا لب‌های متورم و قرمزش دقت کرد تا از واقعیت مطمئن بشه و ترس تنها احساسی بود که توی قلبش ریشه زده بود. "مجبورت کرد؟ تهدیدت کرد؟ کار خاصی باهات کرد؟"

"نه... نه. هیچکدوم از این اتفاقا نیفتاد." جونگکوک روی مبل نشست و تمام تلاششو کرد چهره‌اش از درد درهم نره. "متاسفم ولی نمیتونم در موردش باهات صحبت کنم."

"من دوستتم جونگکوک. فکر نکن چون براش کار میکنم بهت ضرر میرسونم." ایان متقابلا کنارش نشست. از صورتش فقط و فقط نگرانی دیده میشد و با گرفتن چونه‌اش سرشو به سمت خودش برگردوند. "قسم میخورم فقط برات نگرانم. بهم نگو همون چیزی شده که بهش فکر میکنم."

"نمیدونم به چی فکر میکنی ولی در حقیقت هیچی بینمون نیست." جونگکوک جدی و نگران به نظر می‌اومد. دستشو روی لب‌هاش گذاشت و کمی مکث کرد درحالیکه هنوزم توی دقایقی پیش گیر کرده بود. "ما برگشتیم و تهیونگ زخمی شده بود. بعد از بستن زخمش شروع کردیم به حرف زدن و یه قراری با هم بستیم."

"قرار. قرار؟" ایان نمیتونست از اون نگران‌تر بشه و زمزمه کرد"چه قراری جونگکوک تو مگه از جونت سیر شدی باهاش قرار میبندی؟ در مورد چی قرار بستید؟ "

"نمیخوام همه‌چیزو بندازم گردن تهیونگ چون خودم بودم که قبول کردم..." پسر کوچک‌تر برای حرف زدن تردید داشت و گفت"من نمیتونم بهت چیزی بگم این موضوع باید بین خودمون بمونه... "

"فقط بهم بگو کار اشتباهی نکردی. بهم بگو این آخری باریه که بهش اجازه میدی ازت استفاده کنه."

جونگکوک کمی عصبی شد"اون ازم استفاده نکرد هیچ کار اشتباهی انجام ندادیم و قول میدم آخرین باری بود که این اتفاق می‌افته. مجبورم نکرد نمیخواست انجامش بده خودم بودم که خواستم بهش کمک کنم. "

"فقط بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟"

"ازم قول گرفت به کسی نگم و من بهت اعتماد میکنم ایان. دوست ندارم هیچکس به جز خودمون از این جریان باخبر بشه."

ایان با دیدن چهره‌ی نگرانش کمی ملایم‌تر گفت"قول میدم. قسم میخورم به کسی چیزی نگم. مگه اولین‌باره که میخوای پیشم حرف بزنی؟ تا الان اعتمادتو خدشه‌دار کردم؟"

"من اصلا فکرشو نمیکردم کارمون انقد اشتباه پیش بره. تمام مدت میدونستم اشتباهه و نباید انقدر... عجیب پیش بره ولی ازش بدم نیومد..."

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و به چشمای همدیگه زل زدن. ایان به قدری نگران و ترسیده به نظر می‌رسید که قادر به حرف زدن نبود. با اینحال چهره‌ی گیج و سردرگم جونگکوک اجازه نمیداد سکوت کنه "ازش خوشت میاد؟ بهش علاقه‌مند شدی؟"

"علاقه‌مند؟ تو عقلتو از دست دادی." پوزخند زد و به فکر فرو رفت. سردرگمی توی نگاهش کم کم داشت جاشو به نگرانی میداد ولی با جدیت گفت"مگه همچین چیزی ممکنه؟ به تهیونگ علاقه‌مند بشم؟ دقیقا باید از چیش خوشم بیاد؟ اون یه روی خوش بهم نشون نمیده و هیچی در موردش وجود نداره که ازش خوشم بیاد. "

ایان بهش نزدیک شد تا بهش بچسپه و دلداریش بده. "میتونی بهم اعتماد کنی. اینو میدونی مگه نه؟ یادت نره منم گرفتار یه عشق ممنوعه شدم پس اگه این قضیه درست باشه قضاوتت نمیکنم فقط برات نگران میشم. کاملا عادی و نرماله که بهش علاقه‌مند بشی اون جذابه، مستقله، حمایتت میکنه و تو هم که به پسرا گرایش داری. هرچند برام ترسناکه این قضیه ولی اصلا غیرنرمال نیست که ازش خوشت بیاد."

جونگکوک سر تکون داد و مخالفت کرد"اینطور نیست داری اشتباه میکنی. جذاب بودنش دلیل نمیشه که بهش علاقه‌مند بشم اون... برام خطرناکه." پسر کوچک‌تر انگار سعی داشت خودشو متقاعد کنه." جونگکوک قابلیت اینو داره که نابودم کنه. هرگز امکان نداره بهش علاقه‌مند بشم وقتی قطعا اونی که این وسط صدمه می‌بینه منم."

"خوشحالم که اینو میدونی جونگکوک. واقعا خوشحالم که حقیقت رو میدونی." صدای ایان پر از صداقت بود."میتونم حدس بزنم امشب چه اتفاقی بینتون افتاد. احتمالا در لحظه به هم نزدیک شدید و اوضاع از کنترلتون خارج شد درسته؟ "

"ما برای اولین‌بار و آخرین‌بار انجامش دادیم خود تهیونگم اینو گفت. بهم اطمینان داد که موضوع مهمی نیست و همین امشب باید فراموشش کنم و به هیچکس در موردش نگم. ولی من هنوز گیجم." جونگکوک دنبال کلمات مناسب می‌گشت و از شدت نگرانی نگاهش درحال مرطوب شدن بود. "ازش پشیمون نیستم چون به اجبار انجامش ندادم. ولی از احساسی که اون لحظه داشتم متنفرم. باعث شد بفهمم چقدر مقابلش ضعیفم."

"اینطور نیست بهش فکر نکن. " ایان با تردید بغلش کرد و بهش دلداری داد. "تو قوی‌ترین آدمی هستی که به عمرم شناختم. میتونی برای هرکسی الگو باشی و من همیشه تحسینت میکنم. مطمئنم میتونی با این قضیه کنار بیای درست مثل همه‌ی اتفاقات دیگه‌ای که باعث شد الان اینجا باشی"

" ممنونم که انقد بهم اعتماد داری" جونگکوک زمزمه کرد

"اومدم تو اتاق که در مورد امشب بپرسم ولی کلا یادم رفت میخواستم چی بگم. چه اتفاقی اونجا افتاد؟"

جونگکوک ناگهان یاد همه‌ی اتفاقایی که اون شب رخ داده بودن افتاد. سرما، ترس و ناراحتی مثل موجی سهمگین وجودشو درهم ریخت و سر تکون داد"همونطور که انتظار داشتیم پیش رفت. من رفتم پیش رایان، با هم صحبت کردیم و بعدش تهیونگ اومد. ولی متاسفانه اون وسط یه درگیری اتفاق افتاد.."

"رئیس بخاطر همون زخمی شد؟"

جونگکوک سرشو پایین انداخت تا ناراحتیشو پنهان کنه. "آره ولی فقط اون نبود که صدمه دید. رایان... تهیونگ رایانو کشت. من تو ماشین بودم چیزی ندیدم و صدای شلیک گلوله رو شنیدم."

ایان کاملا جدی به نظر می‌اومد"برای من غیرمنتظره نبود حقیقتش. رئیس از خیلی وقت پیش برای کشتنش برنامه داشت."

"اون روز که برام تعریف کردی چطور تلاش کرده با استفاده از مادرش بهش ضربه بزنه خیلی تعجب کردم و چهره‌ی واقعی رایانو دیدم. متوجه شدم میتونه خیلی راحت از بقیه سؤ استفاده کنه بدون اینکه کسی چیزی بفهمه. و امشب برای مردنش حس عجیبی داشتم." جونگکوک با تردید به پسر بزرگ‌تر نگاه کرد"میدونی منظورم چیه؟ وقتی تهیونگ گفت برم تو ماشین میدونستم قراره چه اتفاقی بی‌افته ولی سعی نکردم متوقفش کنم. "

ایان پشتشو نوازش کرد. " کاملا متوجهم. نمیخوام اینو بگم ولی بالاخره داری با شرایطت کنار میای خصوصا با آدمایی که کنارشون زندگی میکنی. تو به تصمیم تهیونگ احترام گذاشتی و عقیده‌اشو در مورد دشمنش زیرسوال نبردی این نشون میده بالاخره میدونی چطور به درستی با شرایط کنار بیای. "

"دوست ندارم با شرایط کنار بیام. من گم شدم اینو میدونم. الان به جایی تعلق دارم که نباید. این قضیه‌ی امشب حسابی گیجم کرد."صورتش قرمز شد و دستشو رو گونه‌اش تا التهابش رو کم کنه." احساس عجیبی دارم که اصلا طبیعی نیست. "

"درکت میکنم. ولی باید یکم استراحت کنی خب؟ امشب تنش زیادی رو تحمل کردی و باید فکرتو از همه‌ی اتفاقاتی که افتاد منحرف کنی." ایان پشتشو نوازش کرد.

"مجبورم همینکارو بکنم." پسر زمزمه کرد و توی فکر فرو رفت. حق با ایان بود چون اون شب به قدری تنش و اضطراب تحمل کرده بود که دیگه جایی توی ذهنش برای اغتشاش بیشتری وجود نداشت. لب‌هاش کمی گز‌گز میکردن و جونگکوک زمانیکه به بوسه‌ی غافلگیر کنندشون فکر میکرد صورتش در لحظه گر میگرفت و دلش میخواست ناپدید بشه. اما مهم‌تر اینکه باید نورا رو از پرستار میگرفت و به اتاق خودش میاورد تا کنار خودش بخوابه. البته امکان خوابیدن خودش رو صفر می‌دید گرچه از شدت خستگی در مرض بیهوش شدن بود.

روز بعد همه‌چیز انگار به فراموشی سپرده شده بود. شایدم در حقیقت کسی دلش نمیخواست در موردش صحبت کنه و تهیونگ و جونگوک مطلقا تا شب هیچ برخوردی با هم نداشتن. صبح زود جونگکوک دانشگاه رفت و حتی سر میز صبحانه هم حاضر نشد اما پسر بزرگ‌تر تا حدودی از این موضوع راضی بود.
اون روز تصمیم گرفت تو عمارت بمونه تا بعضی از کارای عقب مونده‌اشو درست کنه و به دست راستش یک ماموریت نسبتا کوچک داد.
از اونجایی که یونگی چند روز پیش به شیکاگو رفته بود حالا فقط ایان رو داشت و میدونست میتونه تمام و کمال بهش اعتماد کنه هرچند تجربه‌های یونگی رو نداشت.

رونیکا تمام مدت تلاش میکرد بهش نزدیک بشه و حتی وقتی توی اتاق کارش بود ازش جدا نشد و تصمیم گرفت حین کار بهش کمک کنه. کمک کردنش فقط به مرتب کردن قفسه‌ی پرونده‌ها ختم میشد و هنگام کار کردن صحبت‌های کوتاهی با تهیونگ رد و بدل کرد. تهیونگ از شدت بی‌حوصلگی دلش نمیخواست با هیچ احدی صحبت کنه بخاطر همین وقتی جواب‌های کوتاهی به رونیکا داد، دختر در سکوت کاراشو انجام داد.

به قدری فکرش مشغول بود که بعد از مدت کوتاهی متوجه شد باید تمام تمرکزشو جمع میکرد تا کارشو به درستی انجام بده و هیچ نمیدونست چرا چشمش به ساعت بود. چهره‌ی جونگکوک وقتی توی ذهنش پدیدار میشد سریعا پاکش میکرد و اجازه نمیداد هر اتفاقی که دیشب بینشون افتاد براش یادآوری بشه. تهیونگ احساس وحشتناکی نسبت به خودش داشت و در حقیقت به نوعی عصبانی بود.
این عصبانیت از کاری که انجام داد نبود ولی اگه به گذشته برمیگشت و از نتیجه‌اش باخبر میشد انجامش نمیداد. اگه میدونست همه‌چیز به اون شکل عجیب و غیرقابل انتظار پیش میرفت احتمالا هرگز انجامش نمیداد. چون حالا دیگه هرچقدر هم تلاش میکرد از ذهنش پاکش کنه بی‌فایده بود و تمام روز بدون اینکه دست خودش باشه به بوسه‌ی گرمشون فکر میکرد.

بعد از ظهر همون روز ایان بالاخره از ماموریتش برگشت و مستقیم به اتاق کار رئیسش رفت. قبل از ظهر وقتی همدیگه رو دیدن فقط در مورد ماموریت صبحت کردن چون ایان باید هرچه‌ سریع‌تر از عمارت میرفت تا کارشو انجام بده. بنابراین وقتی به عمارت برگشت کاملا خسته به نظر می‌رسید و نوک دماغش از شدت سرما قرمز شده بود.

"روز بخیر. امیدوارم مزاحم نشده باشم."

"روز بخیر. چی برام آوردی؟" تهیونگ طبق عادت عینک ظریفشو روی موهاش گذاشت.

"میتونیم تنها صحبت کنیم؟"

سکوت کوتاهی توی اتاق برقرار شد و رونیکا همچنان کنار قفسه‌ها ایستاده بود. نگاه مرددی به تهیونگ انداخت و گفت"من اینجا مزاحمم؟ "

"مزاحم نیستید ولی یه سری اطلاعات رو باید فقط به خودشون بگم."

"تهیونگ بهم اعتماد داره. اون ازم نخواسته بیرون برم و الان باید جواب تو رو بدم؟"

ایان نگاهی به چهره‌ی عصبی دختر انداخت. "مطمئن باشید من از طرف ایشون صحبت میکنم و سرخود به بقیه دستور نمیدم."

"هردوتون ساکت باشید." تهیونگ خودکارشو گذاشت روی میز و سرزنش گرانه گفت "چرا همیشه باید ساکتتون کنم؟ دقیقا چه مرگتونه؟"

"ولی اون اومده تو اتاقت و داره به من دستور میده برم بیرون درحالیکه من هیچ کاری به صحبتای شما ندارم..."

ایان با جدیت شروع کرد به صحبت کردن"من اسم دارم و" اون"خطاب مناسبی برای یک آدم نیست... "

" جدا؟ اسمتون چیه جناب رئیس؟ باید از این به بعد بهتون بگم عالیجناب یا پادشاه؟"

یک بحث دیگه داشت بینشون شکل میگرفت که تهیونگ تحملش به اتمام رسید و با کف دست ضربه‌ی محکمی روی میز کوبید. بلافاصله سکوت سنگینی برپا شد و پسر بزرگ‌تر نگاه تاریکشو به هردوشون دوخت. "یک مشت احمق دورمو گرفتن و همه‌ی تلاششونو میکنن صبرمو آزمایش کنن. چطور به خودتون اجازه میدید این شکلی بهم بی‌احترامی کنید!؟ "

"متاسفم قربان. قصد نداشتم بهتون توهین کنم." ایان صاف سرجاش ایستاد و رنگش مثل دیوار سفید شد.

"ولی من واقعا متوجه نیستم چرا باید آدمای اطرافت این شکلی برای بقیه تعیین تکلیف میکنن..."

"برو بیرون." تهیونگ به سردی دستور داد.

رونیکا لب‌هاشو بست و ادامه‌ی حرفشو نزد. وقتی متوجه شد که درهرصورت باید از اتاق بیرون میرفت پوشه‌ای که توی دستش بود رو گذاشت داخل قفسه و زمزمه کرد"متاسفم اگه باعث شدم از دستم دلخور بشی. بعدا دوباره می‌بینمت. "

قدم زنان به سمت در اتاق رفت و نگاه مرگبارشو به ایان دوخت. حتی با کفشای پاشنه بلندش هم از ایان کوتاه‌تر بود و حین رد شدن با عصبانیت بهش تنه زد. این برخورد باعث شد ایان نفس عمیقی برای آروم بودن بکشه و تلاش کرد هیچ واکنشی نشون نده.
"بیا جلو ببینم چیکار کردی." صدای بسته شدن در اتاق نسبتا بلند بود و تهیونگ بهش دستور داد.

"همونطور که دستور دادید من و یکی از همکارها رفتیم خونه‌اش و اطلاعاتی که مد نظرتون بود رو پیدا کردیم." پوشه‌ای که دستش بود رو گذاشت روی میز و یک قدم به عقب برداشت"یه مقدار پیدا کردنش سخت بود و مجبور شدیم ساعت‌ها خونه رو بگردیم. ولی درهرصورت پیداش کردیم. "

تهیونگ پوشه رو با دقت ورق زد و پرسید"چیز دیگه‌ای پیدا نکردید؟"

"خیر فقط پرونده‌هایی که دقیقا همین شکلی بودن. البته برای اشخاص دیگه نه شما."

"کاری که گفتمو انجام دادی؟"

"بله همشون رو جمع آوری کردیم و همونجایی بردیم که خودتون دستور دادید."

پسر بزرگ‌تر نگاهی به تمام اطلاعات پرونده انداخت و پوزخندی روی لب‌هاش نشست. یه سری مدارک داخلش وجود داشت که مربوط به ده سال پیش میشدن و تصور میکرد همون زمان نابود و زیر خاک مدفون شده بودن. ولی حالا میدید که اکثر گندکاری‌های پدرش توی پرونده دیده میشدن و احتمالا اگه بعد از این همه‌سال در اختیار بقیه‌ی رئسا قرار میگرفتن نتایج خوبی در پی نداشت.

با ورق زدن پرونده همه‌چیز داشت عجیب‌تر و پیچیده‌تر میشد و بعضی از مدارک حقیقتا محرمانه محسوب میشدن. مثل قراردادهایی که قبلا سال‌ها پیش با بعضی از دلالان خرده‌پا میبست و در این تصور بود که چنین اطلاعاتی هرگز به بیرون درز پیدا نمیکنن. سال‌هایی که به اندازه‌ی الانش هنوز بالا نیومده بود و خرید و فروش از هر دلالی براش حکم پیشرفت رو داشت.
مدارک مربوط به سال‌ها پیش میشدن و نگاه کردن بهشون حس ناخوشایندی براش داشت و از طرفی براش مرور خاطرات بود.

تهیونگ میدونست اون زمان که چنین قراردادها و معامله‌هایی انجام میداد رایان تقریبا وجود نداشت. درس میخوند و مدرسه میرفت. پدرش ویلیام حتی در حد یک دلال خرده پا هم نبود و در عرض ده سال تونسته بود مقدار کمی پیشرفت کنه. پس چطور چنین مدارکی رو ازش پیدا کرده و پیش خودش نگه داشته بود؟ ذهنش به سمت بقیه میرفت و فقط یک احتمال براش وجود داشت. رایان طی چند سال اخیر برای به دست آوردن اون مدارک تلاش کرده و تونسته بود با گرفتن اطلاعات از بقیه به دستشون بیاره. اما هدفش فقط و فقط به گرفتن قدرت منتهی میشد.

تهیونگ بعد از بررسی پرونده تصمیم گرفت نابودش کنه و توی پنهانی‌ترین قسمت قفسه‌ها قرارش داد. درحالیکه بقیه‌ی پرونده‌ها رو نگاه میکرد پرسید"کسی جلوتونو نگرفت؟ "

"فقط عکس رایان آلن رو بهشون نشون دادیم و اجازه دادن وارد خونه بشیم."

"جسدشو چیکار کردید؟"

"تو رودخونه. هولش دادیم داخل آب." چهره‌ی ایان جدی به نظر می‌رسید.

"دلم نمیخواست به این زودیا از جاش تکون بخوره. ولی از طرفی دوست نداشتم پیداش کنن. مدت زیادی طول میکشه که توی آب پیداش کنن."

"جناب آلن بزودی از مرگ پسرش خبردار میشه."

تهیونگ روی مبل نشست و پا روی پای انداخت. "واکنشش اهمیت زیادی برام نداره. میتونم با مدرک براش رو کنم که پا روی دمم گذاشته بود و تاوان کارای خودشو پس داد ولی اینکارو نمیکنم. دوست دارم ازم بترسه، متنفر بشه و تو ذهنش بمونم."

"شاید اگه قدرت بیشتری در اختیار داشت میتونست بهتون ضربه بزنه."

"تنها کسی که میتونه بازخواستم کنه اون عموی حروم زادمه." لیوان قهوه‌اشو برداشت که ازش بنوشه و ادامه داد" زمان زیادی تا نابود کردنش نمونده. منتظر اون روزی‌ام که همشون جلوی پام سجده کنن. "

"مطمئنم اون روز میرسه." ایان لبخند مضطربی زد. "قربان... میخواستم... در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم"

"مگه همینکارو نمیکنیم؟"

ایان برای یک لحظه ساکت شد و نمیدونست چه جوابی بده. بعد گفت"ممکنه فقط برای من مهم باشه. "

"میشنوم."

"در مورد دیشبه. میدونم ممکنه یهویی باشه سوالم ولی باورتون نمیشه اگه بگم از دیشب دارم بهش فکر میکنم. وقتی شما رو توی اتاق جونگکوک دیدم."

تهیونگ به چهره‌ی زیردستش خیره شد و پرسید"ادامه؟ "

"وقت نشد همون موقع ازتون سوال بپرسم... راستش من متوجه جریان شدم چون همه‌چیز برام واضح بود. با اینحال دوست دارم ازش مطمئن بشم. میخوام از خودتون بشنوم که چه اتفاقی بینتون افتاد."

"کی گفته حق داری بدونی؟" لحن پسر بزرگ‌تر بی‌تفاوت بود اما سرمای وحشتناکی ازش حس میشد که مو به تن ایان سیخ کرد.

"میدونم... حق ندارم بدونم و این مسئله به من مربوط نیست ولی..."

"ولی نداره." تهیونگ از روی مبل بلند شد و به سمتش اومد"دوست دارم بدونم چی باعث شده که فکر کنی حق داری در مورد چنین موضوعی اطلاع داشته باشی؟ "

"یکم نگرانشم." ایان تصمیم گرفت مضطرب نباشه و حقیقت رو بیان کنه. "جونگکوک پسر حساس و ساده‌ایه. راحت صدمه میبینه و این صدمات تاثیر زیادی روش دارن بخاطر همین من درک نمیکنم جریان چیه و امیدوارم اونی نباشه که بهش فکر میکنم."

"اگه اونی باشه که بهش فکر میکنی قراره چه اتفاقی بی افته؟" تیونگ قدم‌هاشو به سمت ایان برداشت و لحن صحبتش بسیار تهدید آمیز بود. چشمای تاریکش می‌درخشید و دستاش هنوز توی جیبش قرار داشتن. "چه غلطی میخوای بکنی؟"

ایان از دیدن خشمش دوباره مضطرب شد و میدونست نباید بیشتر از اون پیش میرفت ولی دیگه راه برگشتی وجود نداشت و باید حرفشو کامل میکرد. "من حقی برای بازجویی از شما و دونستن این قضیه ندارم ولی فقط براش نگرانم. اون دوست منه و ناراحت شدنش برام آزار دهندست. بخاطر همین وظیفه‌ی خودم میدونم وضعیت رو بهتون اطلاع بدم."

"چرا باید نگرانش باشی؟ چرا باید به خودت اجازه بدی نگران شخصی بشی که حتی نفس کشیدنش تو کنترل منه. فکر نمیکنی زیادی احمقانه‌ست؟"

"احمقانه نیست. من نمیتونم جلوی نگرانیمو بگیرم."

"خودتم میدونی احمقانه‌ست ایان. اعتراف کن پاتو از گلیمت درازتر کردی و متوجه جریانی که داره اتفاق می‌افته نیستی."

ایان تایید کرد"دقیقا بخاطر همین بود که اومدم در موردش ازتون سوال بپرسم. من دیشب با جونگکوک صحبت کردم اون خیلی گیج و سردرگم بود نمیدونست جریان چیه... "

"البته که نمیدونه." تهیونگ مقابلش ایستاد و توی چشمای مضطربش نگاه کرد "چون اتفاق خاصی نبود. هردومون توافق کردیم انجامش بدیم و لازم نیست دوباره بگم هیچ ربطی به تو نداره. "

ایان سر تکون داد"واقعا ربطی به من نداره میدونم و بهتون حق میدم اگه نخواید چیزی رو بهم بگید. ولی انسانیت باعث میشه دنبال این قضیه رو بگیرم حتی اگه اون شخص جونگکوک نبود... "

"ببین کی داره از انسانیت حرف میزنه. کسی که تا الان صدها نفرو کشته بدون اینکه هیچ سوالی در موردشون بپرسه." تهیونگ یقه‌ی زیردستشو توی مشتش فشرد و به تندی به خودش نزدیکش کرد. "هر موضوعی که بین من و جونگکوک وجود داره به خودمون مربوطه اینو فراموش نکن. حتی اگه همین امروز جسدشو بذارم جلوی پات و بگم نابودش کن، باید انجامش بدی. بدون پرسیدن هیچ دلیلی، باید انجامش بدی."

ایان دستشو روی دستی گذاشت که یقه‌اشو گرفته بود "جونگکوک دوست منه اون روحیه‌ی ضعیفی داره اگه بهش صدمه بزنید هیچی ازش نمیمونه به جز یه جسم توخالی که روحش خورد و خاکشیر شده..."

تیونگ یقه‌ی لباسشو بیشتر توی مشتش فشرد تا جایی که لباس دور گردن پسر تنگ شد. با خشم کور کننده‌ای که از نگاهش خونده میشد گفت "در موردش کنجکاوی نکن چون در صورتی که پافشاری کنی هیچ نتیجه‌ای به جز شلیک یه گلوله از سمت من نمیگیری. اینو دارم جدی میگم فقط کافیه یکم منو بشناسی تا بدونی بدون هیچ رحمی انجامش میدم."

"من هیچ جسارتی برای بازجویی از شما نداشتم مطمئنم میدونید تا الان هرگز بابت هیچکدوم از تصمیماتی که گرفتید سوالی نپرسیدم...."

تهیونگ جدی‌تر از قبل زمزمه کرد "دلم میخواد این آخرین باری باشه که همچین سوالای احمقانه‌ای ازت میشنوم."

"هرگز جسارت نمیکنم مقابل شما بیشتر از حدودم حرف بزنم. شما اینو میدونید مگه نه؟"

"مواظب باش چی از دهن لعنتیت میاد بیرون خصوصا مقابل من." یقه‌ی لباسشو رها کرد و با لحن سردی جوابشو داد"برو گمشو بیرون. نمیخوام یه کلمه‌ی دیگه ازت بشنوم. "

ایان بعد از رها شدن سریعا لباسشو مرتب کرد و با تردید گفت"متاسفم اگه باعث شدم عصبانی بشید همچین قصدی نداشتم. من اصلا آدم فضولی نیستم. "

"این آخرین باره که دارم میگم. برو گمشو بیرون." تهیونگ از روی عسلی پاکت سیگارشو برداشت و یک نخ ازش بیرون کشید. از هرزمانی خشمگین‌تر به نظر می‌اومد وقتی با فندک سیگارشو روشن کرد و به سمت پنجره قدم برداشت.

ایان میدونست دیگه جایی برای موندن نیست ولی دیدن چنین حالت‌هایی از سمت رئیسش براش خوشایند نبود. دلش میخواست ازش عذرخواهی کنه ولی به دو دلیل اینکارو نکرد. پسر بزرگ‌تر بسیار عصبی به نظر می‌اومد و اگه یک کلمه‌ی دیگه میشنید احتمالا به قول خودش یک گلوله خرجش میکرد. دلیل دیگه‌اش این بود که صحبت‌هاش در مورد جونگکوک هیچکدوم اشتباه نبودن و خودشو مقصر نمی‌دید. بنابراین بی‌حرف از اتاق خارج شد و دنبال کارش رفت درحالیکه متوجه شد این دلخوری برای اولین‌بار بین خودش و تهیونگ به وجود اومده بود.

فقط چند ساعت از شب می‌گذشت اما زمان بسیار کند پیش می‌رفت. شاید هم این موضوع فقط مختص خودش بود و هیچ حدسی نداشت چرا اون روز توی کابوس‌هاش زندگی میکرد.
تهیونگ اون شب درست سر ساعت 8 از خونه خارج شد و به سمت مقصدی رفت که فقط خودش میدونست کجاست.
طی چند ساعت اخیر تمام سعی خودشو کرده بود این تصمیم رو تغییر بده و به نحو دیگه‌ای برای سوالات خودش جواب پیدا کنه ولی تا به خودش اومد، مقابل ورودی کلاب ایستاده بود.

فضای بسته و پر از دود کلاب براش خفقان آور بود. در حینی که از بین جمعیت رد میشد تا جلوی بار بشینه، برخلاف تصورش قبل از اومدن دلش میخواست همون لحظه اونجا رو ترک کنه. مردم به قدری گرم رقصیدن و الکل نوشیدن بودن که توجهی به آدمای اطرافشون نداشتن و متوجه نبودن چه شخصی داشت از کنارشون عبور میکرد.
تهیونگ خوشحال بود که هیچکس توجهی بهش نداشت و زمانیکه روی صندلی نشست، امیدوار بود این وضعیت همونطور ادامه داشته باشه.
صدای بلند موزیک باعث میشد سرش به دوران بی‌افته و یادش اومد از آخرین باری که به کلاب رفته بود بیشتر از دوماه می‌گذشت.

سال‌های گذشته امکان نداشت آخر هفته‌ها رو برای بیرون رفتن از دست بده و خوشگذرونی با زنا همیشه براش در اولویت بود.
ولی حالا بعد از چندماه برای کلاب رفتن رغبت نداشت و هیچ پارتنری همراهش نبود. هرگز برای اینجور جاها برای داشتن پارتنر به دردسر نمی‌خورد و امکان نداشت در طول شب تنها بمونه. اون شب تهیونگ هیچ پارتنری همراهش نبود و تنهایی در اون گی کلاب تلاش میکرد خوش بگذرونه.

باید الکل می‌نوشید تا از افکاری که توی ذهنش می‌چرخیدن خلاص بشه و بتونه حداقل موقتا به آرامش برسه. درست بعد از صحبتی که با ایان رد و بدل کرد از عمارت بیرون زده بود بدون اینکه از رونیکا بخواد همراهیش کنه. نیازی بهش نداشت وقتی عمدا جایی اومده بود که اکثر زوج‌ها همجنسگرا بودن.

روی صندلی مقابل بار نشست و پسر جوانی که موهای قرمزشو به زیبایی حالت داده بود ازش پرسید"چی میل دارید قربان؟ "

"ویسکی."

پسر لبخند زد و برگشت تا سفارششو آماده کنه. یا تهیونگ رو نشناخته بود یا تلاش میکرد حرفه‌ای رفتار کنه. اما زمانیکه یک شات ویسکی رو مقابلش گذاشت دستاش کمی می‌لرزیدن و گفت"بفرمایید قربان. "

لیوان کوچکی که براش گذاشته بود رو در یک حرکت سر کشید و دوباره روی پیشخوان گذاشت. نگاهشو به اطرافش دوخت و دنبال شخصی گشت که احتمالا اون شب به دردش میخورد.
از دیشب تا اون لحظه به قدری توی خواسته‌ها و تمایلاتش گیج شده بود که حس میکرد زندگیش در لبه‌ی پرتگاه قرار گرفته. تمام زندگیش به قبل و بعد از اتفاقی که دیشب رخ داد تقسیم شده بود و باید فکری به حال خودش میکرد.
تهیونگ تحمل نداشت بیشتر از اون به زندگی عادی خودش برسه وقتی همین دیشب متوجه شد که به پسرا هم تمایل داشت درحالیکه تمام این سال‌ها هرگز حس نکرده بود به جنسی به جز دخترا علاقه داره.

پسر مو قرمز با صدایی که از بین صدای موزیک شنیده بشه پرسید"بازم میل دارید براتون بریزم؟ "

"بطری رو همینجا بذار خودم میریزم."

پسر کمی مردد بود اما نمیتونست چیزی بگه بنابراین برگشت تا از داخل قفسه بطری ویسکی رو براش بیاره.
در این حین وقتی درحال بررسی اطرافش بود نگاهش اشخاصی رو دنبال کرد که مشتریای معمولی به نظر نمی‌رسیدن. تهیونگ دقیقا بخاطر همین اونجا حضور داشت و بهشون نگاه کرد که به بقیه خدمات میدادن.
مشخصا خیلی راحت میتونست اون شب توی عمارت خودش یکی از همین پسرا رو توی تختش داشته باشه ولی بقیه چه فکری میکردن؟ تهیونگ هنوز از گرایشش خبر نداشت و تا وقتی ازش مطمئن نمیشد دست به هیچ ریسکی نمیزد.

بطری ویسکی مقابلش قرار گرفت و تهیونگ لیوانشو پر کرد. از اونجایی که ظرفیت بالایی توی مصرف الکل داشت از این بابت نگران نبود و دلش نمیخواست حدودشو رعایت کنه. اگه مست برمیگشت عمارت احتمالا باید خودشو توی اتاقش حبس میکرد و فردا صبح با سر درد وحشتناک و همیشگیش بیدار میشد.
حتی فکر کردن بهش باعث میشد سر درد بگیره و حواسش نبود وقتی پسر جوانی اومد و کنارش روی صندلی ایستاد.

"تنها اومدی؟" فاصله‌اش نزدیک بود و چشماش می‌درخشید

تهیونگ نگاهی بهش انداخت و به اجزای صورتش دقت کرد. همه‌چیز در موردش بی‌اندازه زیبا و چشم‌گیر به نظر می‌اومد اما زیباییش بیشتر به لطف میکاپ سنگینش بود. لبخند اغواکننده‌ای روی لب‌های پسر دیده میشد و بهش نزدیک‌تر شد. "همه‌چیز مرتبه؟ تنهات گذاشتن؟"

"تنها بودنم برات خوشحال کنندست؟"

پسر از شنیدن این جمله ذوق کرد و لبخندش بزرگ‌تر شد."البته. اینجوری منم برای به دست آوردنت یه شانس کوچیک دارم. "

"به همه‌ی مشتریات همینو میگی؟"

پسر بدون اینکه چیزی بپرسه مواظب بود فاصله‌اشون کم باشه جوری که پاهاشون پیوسته باهم در تماس بود. "تقریبا. بستگی داره کی پارتنرم باشه. بعضی وقتا ازم میخوان برم پیششون و منم وظیفمو انجام میدم."

"من ازت نخواسته بودم بیای پیشم. چرا فکر کردی از گپ زدن باهات خوشم میاد؟"

موهای سیاه و کوتاهش زیر نورهای رقصان کلاب برق میزد و سرشو نزدیک‌ برد تا مجبور نباشه صداشو بلند کنه. "شاید چون دلم میخواست بهت نزدیک بشم؟ خودتو از چشم بقیه دیدی؟ تو از یه دنیای دیگه اومدی."

"منو میشناسی." تهیونگ برای سومین‌بار لیوان خودشو پر کرد. زیبایی پسر خیره کننده بود ولی هیچ تمایلی به نزدیک شدن بهش نداشت. فکر میکرد اون شب حداقل با چهار نفر همزمان بخوابه تا افکار احمقانه‌ای که توی ذهنش میچرخیدن ناپدید بشن و همه‌چیز خاتمه پیدا کنه ولی حالا داشت حوصله‌اش سر میرفت.

"معلومه که میشناسمت. اگه نمی‌اومدم قطعا یکی دیگه جامو می‌گرفت."

"چطور انقد به خودت اعتماد داری؟" پسر بزرگ‌تر نگاهش بی‌حالت بود و توجهی به حرکاتش نشون نمیداد.

"چون هیچکس تا الان دست رد به سینه‌ام نزده. معلومه که به خودم شک ندارم."

"اینبار فرق میکنه."

دستشو روی پای تهیونگ گذاشت و صداش وسوسه کننده بود. "مطمئنم پشیمون نمیشی. هرکاری بگی برات میکنم من بی‌تجربه نیستم."

"میدونم." نگاهی به لب‌های خوش فرمش انداخت و هیچ تمایلی برای بوسیدنش نداشت. تهیونگ به شدت دنبال این تمایل میگشت ولی دریغ از ذره‌ای خواستن و علاقه به لمس پسری که اغواگرانه پاشو نوازش میکرد. دهانش معصوم و بی‌گناه نبود و نگاهی که توی چشماش وجود داشت به هیچ عنوان بکر به نظر نمی‌اومد. دنبال چی میگشت؟ دنبال معصومیت توی نگاه و چهره‌ی کسی میگشت که تمام عمرش برای پول تنش رو به بقیه می‌فروخت؟ چه جستجوی احمقانه و پوچی.

"میدونم تو هم بی‌تجربه نیستی." پسر بهش نزدیک‌تر شد و تلاش کرد لحنش متقاعد کننده باشه"اگه تنهایی بهت خوش نمیگذره من خیلیا رو دارم که بهمون کمک کنن. اونا مثل منن حاضرن هرکاری برات بکنن. "

"مطمئنی؟ هنوز خودتم قبول نکردم چه برسه به بقیه."

"دارم همه‌ی گزینه‌ها رو مقابلت میذارم." پسر لبخندی زد و دندونای سفیدشو نشون داد. "شاید نمیتونی با هممون باشی."

"تلاش خوبی بود ولی نه." تهیونگ به اطرافش نگاه کرد تا شخص دیگه‌ای رو شکار کنه. کسی که حداقل براش جذابیت داشته باشه تا بخواد بهش دست بزنه.

"دنبال کسی میگردی؟"

تهیونگ رک و صادقانه پرسید "دنبال یکی میگردم که مشتاقم کنه. کسی مد نظرت هست؟"

چهره‌ی پسر انباشته از تعجب شد. "داری باهام شوخی میکنی؟ من گرون ترین پسر این کلابم فکر نمیکنی حتما یه دلیلی داره؟"

"اگه تو از همشون بهتری پس اینجا وضعیت جالبی نداره." پوزخندی رو لب‌هاش نشست.

"اینو به حساب عوضی بودنت میذارم." پسر به همکارش اشاره کرد براش مشروب بریزه و ادامه داد"اگه بخوای همینجا میتونم یکارایی برات بکنم. فقط باید بهم اجازه بدی و بعد بسپاریش به خودم. "

"برام عجیبه که نا امید نمیشی. اگه مشتاق بودم الان داشتی تو تخت جیغ میزدی و لازم نبود براش تلاش کنی."

پسر نگاهش درخشید و گفت"پس بلدی چیکار کنی. هیچ نمیدونی چقد از مردای باتجربه خوشم میاد. خصوصا اونایی که اعتماد به نفسشو دارن."

"مطمئنم تو از منم با تجربه تری." تهیونگ توجهی بهش نشون نداد چون در حقیقت میخواست برای رفتن آماده بشه.
بحثی که بینشون شکل گرفت بیشتر شبیه به گپ زدن بود البته از دید تهیونگ. پسری که کنارش مشروب می‌نوشید از تمام مهارتش برای لاس زدن استفاده میکرد و همچنان نمیخواست عقب بکشه.

"تجربه تو همه‌ی زمینه‌ها لازمه. باید این موضوع رو قبول کنی و با دید بدی بهش نگاه نکنی خصوصا در مورد من"

تهیونگ با بی تفاوتی گفت "من در موردت هیچ فکری نمیکنم چون برام اهمیتی نداره با چندصد نفر خوابیدی. "

دوباره دستشو روی پاش گذاشت"جوری حرف نزن که انگار خودت باکره‌ای. من آدما رو فقط با نگاه کردن بهشون میشناسم پس کوتاه بیا. "

"ترجیح میدم برگردم خونه." تهیونگ لیوان رو گذاشت روی میز و تصمیم گرفت هزینه‌ی الکلی که نوشیده بود رو حساب کنه.

"ولی باید یه فرصت بهم بدی. نا امیدت نمیکنم مرد...." لحنش به سرعت اعتراض آمیز شد.

"از سختکوش بودنت خوشم میاد. مطمئنم تو کارت خیلی موفق عمل میکنی."

"همینطوره. البته که همینطوره. چرا داری انقد زود میری تو تازه اومدی..."

تهیونگ اسکناس صد دلاری رو گذاشت کنار بطری و از روی صندلیش بلند شد. پسر موقرمزی که ابتدا براش نوشیدنی ریخته بود صد دلاری رو برداشت و با عجله گفت"قربان این پول زیاده صبرکنید من باقیشو بهتون بدم... "

"نیازی نیست." کتشو مرتب کرد و ادامه داد"نمیخوام هیچ فیلم یا عکسی ازم منتشر بشه. اگه بفهمم هرکدوم از مشتریا چنین کاری کرده از چشم شما می‌بینم."

"نگران نباشید آقا بهمون اعتماد کنید اینجا قابل اطمینانه."

"صبرکن چند دقیقه بهم گوش بده." پسر بازوشو گرفت و قصد نداشت اجازه بده مرد جذابی که پول از سر و پاش می‌بارید رو به همون راحتیا از دست بده. "چرا یه فرصت بهم نمیدی؟ اگه راضی نبودی هیچ پولی نده فقط امشبو باهام بگذرون که امتحانم کرده باشی..."

میدونست اگه صحبت کنه با وجود صدای بلند موزیکی که توی کلاب پخش میشد صداش به گوشش نمی‌رسید و باید مثل خودش با صدای بلند حرف میزد. بنابراین کمی خم شد تا کنار گوشش حرف بزنه و مچ دستشو توی مشتش فشرد. "نظرت چیه دستتو ازم فاصله بدی؟ تو که نمیخوای همینجا بشکنمش مگه نه؟"

"خیلی خب..." صورتش از شدت درد و خشم قرمز شد و دستشو از تندی از مشت تهیونگ بیرون کشید. چهره‌اش هیچ شباهتی به پسر زیبا و مشتاق قبل نداشت و مچشو ماساژ داد." اگه بهم آسیب میزدی ازت شکایت میکردم. عوضی. "

"دوست دارم اینکارو بکنی." پوزخندی زد و بهش پشت کرد تا از اونجا بیرون بره. به هیچ عنوان قصد نداشت اوضاع اونجوری پیش بره و قرار بود فردا صبح بعد از گذروندن یک شب هیجان انگیز به عمارت برگرده. ولی حالا عصبی و کلافه از دست خودش داشت جمعیت رو کنار میزد تا بیرون بره درحالیکه اومدنش به اونجا رو کاملا بی‌فایده می‌دید.

وقتی داشت از در بیرون میرفت، با خودش قسم خورد دیگه هرگز تنهایی پاشو چنین جاهایی نذاره خصوصا وقتایی که فقط و فقط از دست خودش کلافه بود و نیاز به حواس پرتی داشت. ولی مگه سال‌های قبل چنین کاری نمیکرد؟ مگه فقط برای پرت شدن حواسش از کار و مشغله‌ی زیاد به کلاب نمیرفت و خوش نمیگذروند؟ پس چرا مثل پیرمردای 60 ساله از هیجانات دوری میکرد؟

نیم ساعت بعد وقتی به عمارت رسید همه خواب بودن. نگاهی به ساعت مچیش انداخت و از دیدن عددی که عقربه‌ی کوچک‌تر روش ایستاده بود متعجب شد. وقتی به کلاب رفت تازه سرشب بود و حالا فقط نگهبان‌ها بیدار بودن. شب از نیمه گذشته بود و تمایلی به رفتن به اتاق خوابش نداشت چون احتمالا اگه رونیکا رو اونجا می‌دید اعصابش بیشتر از قبل بهم میریخت.

قبل از رفتن بهش گوشزد کرده بود عمارت رو ترک کنه و تا مدتی پیداش نشه اما رونیکا دلش نمیخواست بره و بهش یادآوری کرد طی اون دو روز هیچ رابطه‌ای برقرار نکرده بودن. دلیل حضورش دقیقا همین موضوع بود و خودشم اینو میدونست اما تمایل چندانی از سمت تهیونگ وجود نداشت.
حس میکرد همه‌چیز به طرز عجیبی بهم ریخته و مثل دیوانه‌ها دنبال یک راه حل برای گم گشتگیش میگشت درحالیکه خودشم خوب میدونست آرامششو کجا به دست میاورد. با این وجود حتی فکر کردن بهش نا امید کننده بود و ترجیح میداد تا آخر عمرش به همون شکل گیج و سردرگم بمونه اما به شخص مورد نظرش نزدیک نشه.

تهیونگ نمیخواست به اتاق خوابش بره بنابراین راهشو ادامه داد و از پله‌های بیشتری بالا رفت. وقتی پله‌ها رو طی کرد و وارد راهروی طبقه‌ی سوم شد، انتظار داشت همه‌جا رو سکوت پر کرده باشه و هیچکس رو سر راهش نبینه ولی کاملا در اشتباه بود.
چراغ راهرو همچنان روشن بود بخاطر همین سریعا متوجه شخصی که از اتاق کارش بیرون اومد شد و قدم‌هاشو سرعت بخشید. نمیدونست با چه کسی مواجه بود چون لباس عجیب غریبی به تن داشت که باعث میشد شبیه خرگوشی باشه که روی دوپا به جای پریدن راه  میرفت.
در اتاقو بست، کلید رو توی قفل چرخوند و برگشت تا از اونجا دور بشه ولی با دیدن تهیونگ سرجاش خشکش زد. لبخند هیجان انگیزش پاک شد، سریعا رنگش مثل دیوار سفید شد و ساکت سرجاش ایستاد.

لپ تاپی که توی بغلش گرفته بود رو میشناخت و تیونگ مدت زمان زیادی رو صرف آنالیز لباس عجیبش کرد. شبیه کاستوم به نظر می‌اومد با این تفاوت که موضوع سکسی و جالبی در موردش وجود نداشت و داخلش گم شده بود.

"چیکار داری میکنی؟"

جونگکوک سریعا مضطرب شده بود و تته پته کنان گفت"راستش... من حوصله‌ام سر رفته بود... بخاطر همین اومدم لپ تاپتو بردارم که فیلم ببینم. "

"این چیه پوشیدی؟" با سردرگمی به لباسش اشاره کرد.

"سرهمی. اون روز با ایان خریدمش. خیلی گرم و راحته." جونگکوک به سمتش اومد و لپ تاپ رو به سمتش گرفت"ببخشید اگه بی اجازه برش داشتم قصد نداشتم کار خاصی بکنم... "

پسر کوچک‌تر به وضوح مضطرب به نظر می‌رسید و زمانیکه تهیونگ لپ‌تاپ رو ازش گرفت قدمی به عقب برداشت و دستاشو پشتش بهم قفل کرد"امیدوارم از دستم عصبانی نباشی. میخواستم باهات حرف بزنم ولی تو اتاقت نبودی. فکر میکردم امشب برنمیگردی"

"بعد تصمیم گرفتی دزدکی لپ تاپمو برداری؟"

"کارم اشتباه بود ولی واقعا قصد بدی نداشتم." گونه‌هاش از شدت خجالت قرمز شدن.

"کلید اتاقمو از کجا آوردی؟"

جونگکوک به هیچ عنوان نمیخواست به این سوال جواب بده و با تردید سرشو پایین انداخت. اون شب همه‌چیز در موردش با روزهای قبل فرق میکرد و تهیونگ بعد از یک روز بلند و دیوانه کننده فقط با نگاه کردن بهش انگار چیزی که دنبالش میگشت رو پیدا کرده بود.

"سوالم نیاز به جواب داره جونگکوک."

"از اتاقت. اتاق خوابت." صدای پایینش به زحمت شنیده شد.

"از اتاق خوابم." تهیونگ نمیتونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه و اخماشو درهم کشید. "رفتی اتاق خوابمو گشتی تا کلید اتاق کارمو پیدا کنی و لپ تاپمو بدزدی؟ هیچ تنبیهی نمیتونه این کارتو جبران کنه."

وقتی حرف زد صداش کمی می‌لرزید"من... واقعا نمیخواستم عصبانیت کنم... "با احتیاط سرشو بلند کرد و به محض دیدن چهره‌ی عصبی تهیونگ دوباره سرشو پایین انداخت." قصد بدی نداشتم فقط میخواستم فیلم ببینم و بعدش خودم پسش میاوردم مثل دیروز. "

"تو جدیدا قابل کنترل نیستی" اشاره کردنش به دیروز باعث شد تهیونگ کمی حواسش پرت بشه و ادامه داد"اما اینکارت بدون تنبیه نمی‌مونه. اگه کاری نکنم دوباره و دوباره انجامش میدی و اون وقت خیلی بیشتر از تنبیه در انتظارته. "

"اگه قول بدم دیگه اینکارو نکنم چی؟ من هیچوقت بدقولی نمیکنم تهیونگ..."

"برو داخل." در اتاق کارشو باز کرد و منتظر موند.

پسر کوچک‌تر ابتدا برای داخل رفتن کاملا مردد بود و بعد متوجه شد که هیچ راه فراری نداشت. بنابراین جلوتر از تهیونگ وارد اتاق شد و پسر بزرگ‌تر بعد از اینکه وارد شد درو پشت سرش بست.
به سمت میزش رفت تا لپ تاپشو روش بذاره و گفت"نمیفهمم چرا هیچوقت به حرفم گوش نمیدی. همیشه همون کاری رو انجام میدی که نباید. "

جونگکوک عاجزانه گفت"منکه معذرت خواهی کردم"

"معذرت خواهی هیچوقت کافی نیست. باید برای جبران کارای اشتباهت همیشه تلاشتو بکنی." تهیونگ کتشو از تنش در آورد و از شدت خستگی با زحمت چشماشو باز نگه میداشت. خواب آلودگیش باعث میشد بخواد همون لحظه به اتاقش بره و بخوابه ولی حس میکرد اول باید جونگکوک رو متوجه اشتباهش میکرد.

"واقعا میخوای تنبیهم کنی؟ فقط بخاطر دزدیدن لپ تاپ؟"

"از نظرت دزدیدن لپ تاپی که همه‌ی پروژه‌های کاریم داخلشه چیز کوچیکیه؟ جدا از اون، دزدکی وارد اتاق خوابم شدی و کلید اتاق کارمو برداشتی. هیچ متوجهی چقد کارت اشتباهه؟"

"میشه بیخیالش بشی و فراموشش کنی؟"جونگکوک با ناراحتی درخواست کرد.

تهیونگ برگشت و نگاهی به چهره‌ی مضطربش انداخت. چشمای درخشانش دودو میزد و دستاشو طبق عادتش موقعی که استرس داشت بهم می‌پیچید. اما هیچکدوم از این حالتاش از خواستنی بودنش تو اون لباس خرگوشی کم نمیکرد و موهای سیاهش که روی پیشانیش قرار داشت به این موضوع می‌افزود.
پسر بزرگ‌تر ازش عصبانی نبود ولی نیاز داشت قبل از خواب نا آرومی که در پیش داشت کمی باهاش وقت بگذرونه. و هیچ بهونه‌ای به جز تنبیه کردنش نداشت.

"نمیشه. خودت بگو باید باهات چیکار کنم؟"

"ببخشید. معذرت میخوام."

به سمت میزش برگشت تا برای خودش مشروب بریزه و با لحن بی تفاوتی گفت "هیچ حرف و خواهشی نمیتونه تصمیمم رو تغییر بده..."تقریبا شروع به آغاز یک سخنرانی کرده بود و دیدی به جونگکوک نداشت "حتی اگه تا فردا ازم معذرت خواهی کنی بازم خطایی که ازت سر زد رو جبران نمیکنه..."
تهیونگ میخواست حرفاشو ادامه بده اما موفق نشد و کاملا حرفش قطع شد چون ناگهان فشار زیادی روی کمرش حس کرد. قلبش به تپش افتاد وقتی عطر خنک و ملایمی که براش آشنا بود از فاصله‌ی نزدیک‌تری به مشامش رسید. سر جونگکوک از پشت روی کتفش قرار گرفت و با لحن نادمی گفت"معذرت میخوام اگه بی‌اجازه وارد اتاقت شدم، کلیدتو برداشتم و لپ تاپتو دزدیدم. قول میدم دیگه اینکارو نکنم لطفا فراموشش کن تهیونگ"

سرجاش خشکش زده بود و نه میتونست کاری بکنه نه میتونست حتی حرف بزنه. دستای جونگکوک سفت و محکم دور کمرش حلقه شده بود و خیالش راحت شد که در اون لحظه جونگکوک صورت مبهوتشو نمیدید. نفس بریده گفت: "این یه شیوه‌ی جدیده؟ قبلا اینجوری اظهار پشیمونی نمیکردی".

صدای خنده‌ی شادمانه و بی‌صداش اومد." این تنها راهم بود. اگه بخوای میتونم برای بخشیدنم ببوسمت... "

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و این تهیونگ بود که احساس خلأ میکرد. دستشو روی دست تهیونگ گذاشت تا از خودش جداش کنه و دستور داد" اینکارت هیچ فایده‌ای نداره. باید مطمئنت کنم. "

"ببخشید اگه ناراحتت کردم... من واقعا نمیخواستم در موردش حرف بزنم." صداش مثل قبل هیجان زده نبود.

پسر بزرگ‌تر دستشو گرفت و زحمت زیادی براش نداشت که از خودش جداش کنه. به چشماش نگاه کرد و با جدیت پرسید"مگه ما دیشب در موردش صحبت نکردیم؟ "

"در مورد چی؟"

"اینکه دیگه هرگز در مورد اتفاقی که بینمون افتاد حرف نزنیم. برای اولین‌بار و آخرین‌بار انجامش میدیم و بین خودمون میمونه."

جونگکوک سریعا جواب داد"من واقعا منظوری نداشتم فقط داشتم شوخی میکردم... "

پسر بزرگ‌تر با جدیت به چشمای خجالت زده‌اش نگاه کرد "تو با ایان در موردش حرف زدی. قرار ما این نبود و من الان نمیتونم بهت اعتماد کنم. داری کاری میکنی دیگه اجازه ندم با هیچ آدمی در ارتباط باشی فقط بخاطر اینکه هیچوقت سرت تو کار خودت نیست."

جونگکوک تلاش کرد خودشو توجیح کنه "ایان خودش فهمید همینکه اومد تو اتاق فهمیده بود. حتی قبل از اینکه من چیزی بگم همه‌چیزو میدونست."

تهیونگ سرزنش کنان جوابشو داد "نباید بهش اجازه بدی باهات صمیمی بشه. نباید با هرکسی که در ارتباطی حرفاتو بزنی و تو ذهنت چیزی به اسم بدبین بودن وجود نداشته باشه."

پسر کوچک‌تر سکوت کرد و در جواب حرفی برای گفتن نداشت. مشخصا حق با تهیونگ بود و برای چندمین بار برای یک موضوع تکراری داشت سرزنش میشد. به قدری از دست خودش نا امید بود که اگه تهیونگ همون لحظه دستور میداد ببرنش سیاه‌چال احتمالا اعتراض نمیکرد ولی تا دو روز گریه میکرد.

"در مورد چه موضوعاتی تا الان باهاش صحبت کردی؟"

"زیاد نه. بیشتر در مورد خودمون." جونگکوک پشیمان و ناراحت به نظر می‌اومد.

"بهم بگو تا الان در مورد خودت چیا بهش گفتی."

اما چهره‌ی جونگکوک متفکر شد و با تردید گفت"چند روز پیش که رفتیم خرید خیلی حرف زدیم. ولی درست یادم نیست. فقط یادمه در مورد آدمای مورد علاقه‌امون حرف زدیم."

"آدمای مورد علاقاتون؟ مگه ایانم آدم مورد علاقه داره؟"

جونگکوک با عجله گفت"بیشتر در مورد من حرف زدیم ولی قسم میخورم حرفامونو یادم نیست دارم راستشو میگم. "

"تو زیادی احمقی." تیونگ با لحن سردی گفت و تلاش کرد تمام جدیتش رو به کار ببره. "حق نداری در مورد خودت با کسی حرف بزنی جونگکوک. تو کنار من زندگی میکنی و تقریبا از همه‌چیز خبر داری. ایان آدم مورد اعتمادی محسوب میشه اما برای من نه تو."

"فهمیدم." جونگکوک به آهستگی گفت. توی نگاهش میشد دید که واقعا منظور تهیونگ رو فهمیده بود. وقتی تهیونگ بهش پشت کرد از جاش تکون نخورد انگار هنوز منتظر بود سرزنش بشه.

"رونیکا هنوز عمارته؟"

"نمیدونم. چطور؟ برات مهمه؟"

تهیونگ باز کردن دکمه‌های پیراهنشو تموم کرد و نگاه مبهمی به چهره‌ی جونگکوک انداخت. طلبکار به نظر می‌اومد انگار نه انگار تا لحظاتی پیش داشت به تنبیه شدن تهدید میشد.
"نیست. فقط میخوام برم تو اتاق خوابم و اگه اونجا بشه دلم نمیخواد برم."

تعجب کرد"چرا نمیخوای ببینیش؟ دعواتون شده؟ "

"برات مهمه؟" اینبار تهیونگ بود که پرسید

"معلومه که نه." جونگکوک مکثی کرد و به تهیونگ خیره شد که داشت به سمت میزش رفت. "ولی آره از عمارت رفت. نمیدونم کِی"

"همه‌چیز به نظر درست میاد."

جونگکوک برای حرف زدن تردید داشت و کمی این پا و اون پا کرد"میخواستم... باهات حرف بزنم. اگه یادت باشه تو راهرو هم بهت گفتم که قصد داشتم باهات حرف بزنم ولی عمارت نبودی."

تهیونگ از بطری ویسکی مورد علاقه‌اش توی لیوان ریخت و پرسید"برام عجیب نیست. هیچوقت حرفایی که میخوای بهم بگی تموم نمیشن درسته؟ "

"من فقط میتونم به تو اعتماد کنم. بخاطر همین... باید همه‌ی کارا و تصمیماتم رو اول با تو در میون بذارم."

"کار خوبی میکنی. بالاخره تصمیم گرفتی عاقل بشی؟" تهیونگ به سمتش برگشت و از لیوانش نوشید.

"درخواستم در مورد خودمه. امروز خیلی در موردش فکر کردم. من الان بیست سالمه و یه مدت دیگه میرم تو بیست و یک سالگی ولی هیچ تجربه‌ای از یک رابطه‌ی سالم ندارم. تو همیشه بهم میگی حق ندارم به بقیه نزدیک بشم. بهتر نیست خودت انجامش بدی؟ یکی رو برام انتخاب کن که همه‌جوره بهش اعتماد داشته باشی."

تهیونگ با تعجب و مبهوت به چهره‌ی سرخ شده‌ی جونگکوک خیره شد. به گوشاش و چیزایی که شنیده بود بود شک داشت اما احساسی که درونش درحال شعله‌ور شدن بود انگار قلبشو با خشم و عصبانیت میسوزاند." فکر نمیکنی این درخواستت زیادی عجیبه؟ "

جونگکوک با عجله جوابشو داد"چرا عجیبه مگه من آدم نیستم؟ تو خودت هر روز با یکی میری بیرون الانم بوی الکل و دود میدی فکر کردی احمقم نمیفهمم رفتی کجا؟ من مثل تو نیستم میخوام یه رابطه‌ی سالمو بشناسم."

تهیونگ به سردی دستور داد " چرت و پرت گفتنو بس کن برگرد تو اتاقت."

"من چرت و پرت نمیگم." صداش به آهستگی پایین اومد. "نمیتونی این ظلمو در حقم بکنی."

پسر بزرگ‌تر جوابی بهش نداد. نه میتونست بهش جواب منفی بده نه مثبت چون توی هیچکدومش منفعتی براش وجود نداشت. تهیونگ قسم خورده بود هرگز اجازه نده به کسی نزدیک بشه و مثل یک جواهر قیمتی ازش مواظبت کنه ولی حالا برای جواب دادن تردید داشت.
تمام این شیش ماه با زور و استبداد دستوراتشو بهش تحمیل کرده بود و جونگکوک مثل یک پسر تازه به بلوغ رسیده سرکشی میکرد.

"خودم یه کاریش میکنم. الانم برگرد تو اتاقت تا بهش فکر کنم."

"قول بده."

تهیونگ با لحن تهدیدآمیزی گفت "هیچ قولی برای پیدا کردن پارتنر بهت نمیدم. تو منو چطور شناختی؟ فکر کردی بیکارم که برای آدمای اطرافم پارتنر پیدا کنم؟"

"پس خودم پیدا میکنم. تو دانشگاه پر از پسراییه که هر روز بهم پیشنهاد میدن و من فقط بخاطر اینکه به حرفت گوش داده باشم بهشون جواب رد میدم."

لیوانشو با عصبانیتی که وجودشو پر کرده بود روی میز کوبید"همین الان برگرد تو اتاقت جونگکوک. دیگه نمیخوام تکرارش کنم. "

پسر کوچک‌تر برای حرف زدن لب‌های لرزانشو باز کرد ولی چیزی نگفت و هیچ حرفی از دهانش خارج نشد. به نظر می‌اومد ناگهان تصمیم گرفته‌بود دیگه حرفی نزنه چون جوابی به تهیونگ نداد و بدون اینکه خشمشو خالی کنه با عصبانیت به سمت در رفت.
تهیونگ دلش میخواست متوقفش کنه و حرفایی که تمام این مدت توی قلبش تلنبار شده بودن رو به زبون بیاره. بهش بگه جرات نداشت اجازه بده با کسی وارد رابطه بشه چون احتمالا عقلشو از دست میداد و دوتا گلوله خرج دوتاشون میکرد.

وقتی پسر از اتاق خارج شد، همه‌جا در سکوت سنگینی فرو رفت و تهیونگ احساس توخالی بودن داشت. دلش میخواست اون شب به قدری بنوشه که هوش از سرش بپره و تمام افکار دیوانه‌وارش رهاش میکردن.





OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now