70

306 22 0
                                    


❌اگه از خوندن محتوای جنسی، اروتیک و بدون سانسور خوشتون نمیاد این پارت رو نخونید❌

سکوت نسبتا سنگینی در ماشین برپا بود وقتی به سمت مقصد در حرکت بودن. تقریبا نیم ساعت پیش بود که راه افتادن و اوضاع به طرز عجیبی داشت ناخوشایند پیش میرفت. جونگکوک برای دیدن خانواده‌اش بی‌تاب بود و نمی‌تونست برای حرف زدن باهاشون صبرکنه. دوست داشت هرچه زودتر می‌تونست بغلشون کنه، ساعت‌ها باهاشون وقت بگذرونه و برای اولین‌بار از احساسات واقعیش حرف بزنه. البته این موضوع درکنار هیجان انگیز بودنش، اضطراب زیادی بهش وارد میکرد و فکر کردن به واکنش احتمالیشون در برابر کام اوت کردنش استرس آور بود.
ولی مسئله‌ای که استرسش رو افزایش میداد فکر کردن به واکنش پدر و مادرش نبود، تهیونگ بود که از وقتی بحثشون رو توی اتاق تموم کردن حتی تلاش نمی‌کرد یک کلمه حرف بزنه.

جونگکوک نمیتونست این سکوت رو درک کنه و احساس بدی بهش دست میداد. دلیل رفتارش براش نامشخص بود و فقط سکون و سکوت عجیبش رو می‌دید که همچنان بعد از به راه افتادنشون ادامه داشت. تلاش کرد کلمات مناسبی رو برای شروع صحبت انتخاب کنه ولی از اینکه تهیونگ جوابی بهش نده یا به تندی باهاش حرف بزنه می‌ترسید. وضعیت نباید همین شکلی ادامه پیدا میکرد و بدون حرف زدن در موردش تا اونجا به سکوت ادامه میدادن. به همین خاطر درحالیکه تردید زیادی درونش وجود داشت نگاهی به نیم‌رخش انداخت. حتی از اون زاویه هم میتونست اخم پررنگش رو ببینه و مشخصا فقط جسمش اونجا بود.

"تهیونگ."

"هوم؟" پسر بزرگ‌تر بی‌حواس جوابش رو داد و نگاهش رو از مسیر نگرفت.
"چرا انقد ساکتی؟ چرا هیچ حرفی نمیزنی؟" مکث کوتاهی کرد و ادامه داد "مشکلی پیش اومده؟"

"فقط دارم فکر میکنم."

جونگکوک با ناراحتی جواب داد "آخه خیلی ساکتی احساس میکنم... خوشت نمیاد که بریم."

"حرفای احمقانه نزن." تهیونگ تلاش کرد ملایم باشه اما هنوز اخم کرده بود. "فقط یکم ذهنم درگیره. اگه حرف نمی‌زنم دلیل نمیشه از اومدن پیش خانوده‌ات بدم میاد."

پسر کوچک‌تر برای مدت کوتاهی سوال نپرسید و سعی میکرد احوال تهیونگ رو درک کنه. هنوزم دلیل سکوت و رفتار عجیبش رو نمی‌دونست ولی به نظر می‌اومد تهیونگ قصد نداشت چیزی بگه. جونگکوک دوباره با تردید پرسید "یه سوال خیلی مهم دارم. اگه میشه... یک جواب مناسب بهم بده"

تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت و گفت "گوش میدم."

با انگشتاش بازی کرد و پرسید "وقتی بریم اونجا...باید چطور معرفیت کنم؟ هرچقد فکر کردم به نتیجه‌ای نرسیدم."

" این که سوال پرسیدن نداره. اگه دلت میخواد بگو با هم تو رابطه‌ایم باید حتما باهات نسبتی داشته باشم؟"

جونگکوک متوجه شد تهیونگ بیش از اندازه عصبی بود و خودش هم داشت عصبی میشد. "باید بگم دوست پسرمی؟ یا فقط سکس پارتنر؟ وقتی دوست پسرم نباشی یعنی فقط سکس پارتنریم..."

تهیونگ حق به جانب گفت "میتونی بگی بزودی قراره ازدواج کنیم به همین راحتی. میتونم شوهرت باشم، پارتنرت، همسرت یا دوست پسرت. اگه فکر میکنی هرکدوم از این نسبیت‌ها باعث میشه منو راحت‌تر قبول کنن همونو بگو. "

پسر کوچک‌تر با تعجب به تهیونگ خیره شد و منتظر بود جمله‌ای مثل "شوخی کردم" ازش بشنوه اما تهیونگ کاملا جدی به نظر می‌اومد و نگاه مبهمش رو از جاده نمی‌گرفت.

"نمیخوام بهشون دروغ بگم. هرکدوم از اینا رو بگم دروغ محسوب میشه"

تهیونگ برای مدت کوتاهی جوابش رو نداد و همچنان عصبی بود. بدون اینکه بهش نگاهش کنه جواب داد "دروغ نیست. به‌هرحال هرطور که دلت بخواد میتونی منو معرفی کنی."

جونگکوک با ناراحتی لب ورچید "فقط میتونم بهشون بگم تو پارتنر منی. ولی موضوعی که نگرانم میکنه خودمم. از واکنششون یکم می‌ترسم."

تهیونگ نگاهی بهش انداخت و پرسید "منم باید صحبت کنم یا فقط خودت حرف میزنی؟"

"اگه حرف بزنی میخوای چی بگی؟"

"در حقیقت میخوام باهاشون صحبت کنم. باید بدونن چقد جدی‌ام و احساسم رو نسبت بهت براشون توضیح بدم. دوتا آدم بالغن اگه نخوان این موضوع رو قبول کنن تقصیر من و تو نیست."

جونگکوک با نگرانی زمزمه کرد "اگه ترکم کنن چی؟ اگه بگن دیگه نمیخوایم ببینیمت چی؟"

"احمق نباش." تهیونگ جوابش رو با همون کلمات همیشگی داد و نیم نگاهی به چهره‌ی ناراحت جونگکوک انداخت. وقتی دید چقد مضطرب و ناراحت به نظر می‌رسید ادامه داد "میندازمت روی کولم برت می‌گردونم خونه. حتی اگه قبولت کنن همچنان متعلق به منی و اگه ترکت کنن چیزی عوض نمیشه. پس نگران نباش و بهش فکر نکن."

پسر کوچک‌تر با تردید گفت"چرا نمیتونی جدی باشی؟ اگه قبولم نکنن اون احساس بدی که بهم دست میده تا ابد باهام می‌مونه. واقعا شوخی بردار نیست."

تهیونگ در پاسخ چیزی نگفت و جونگکوک تصور کرد پسر بزرگ‌تر برای صحبت کردن تمایلی نداره. به همین خاطر با ناراحتی از پنجره به بیرون زل زد و نمیدونست چطور باید مقابل خانواده‌اش کام اوت میکرد چون هرچقد نزدیک‌تر میشدن اضطرابش بیشتر میشد. خودش بود که این پیشنهاد رو داد و به تهیونگ اصرار کرد همین امروز به دیدنشون برن تا در این‌باره باهاشون صحبت کنن.

اما کم کم داشت از اصرار و پیشنهادش پشیمون میشد و حتی دستاش در نتیجه‌ی این استرس داشتن یخ میزدن. با اینحال راه برگشتی نبود و باید تا انتها پیش میرفت این درحالی بود که تهیونگ مطلقا هیچ کمکی به کم کردن اضطرابش نمیکرد و حتی از خودش عصبی‌تر به نظر می‌رسید.

لحظاتی بعد وقتی ماشین به آهستگی توقف کرد، گیج و مبهوت نگاهی به اطراف انداخت. هیچ نمیدونست کجا متوقف شده بودن و مکانی که داخلش قرار داشتن رو ذره‌ای نمی‌شناخت. در یک جای نسبتا تاریک بودن و فقط نور خورشید از دری که وارد شدن به داخل می‌تابید. "اینجا کجاست؟"

"پارکینگ یه ساختمونی که ربطی به خودمون نداره." تهیونگ با خونسردی پاسخ داد و ماشین رو خاموش کرد.

جونگکوک ساکت موند و مغزش نمی‌تونست اتفاقی که داشت رخ میداد رو به راحتی هضم کنه. با تردید پرسید "چرا؟ باید بریم داخل؟ اینجا کار داری؟"

"آره. هردومون کار داریم." کمربندش رو باز کرد و دستور داد "کمربندت رو باز کن"

"میتونم بپرسم اینجا چیکار داریم؟ قراره کجا بریم؟ چرا از چیزی خبر ندارم؟"

تهیونگ حرفش رو با آرامش عجیبی قطع کرد "جونگکوک."

پسر کوچک‌تر هنوزم نمیدونست چه اتفاقی قرار بود بی‌افته و نگاه دیگه‌ای به پارکینگ انداخت. "این ساختمون به خودمون چه ربطی داره؟"

"کمربند لعنتیت رو باز کن. بازم تکرارش نمیکنم."

جونگکوک بهش خیره شد و گرچه هنوزم تردید داشت اما قادر نبود بیشتر از اون مقاومت کنه. به محض اینکه کمربندش رو باز کرد، تهیونگ بازوش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش. " از جات بلند شو."

جونگکوک مات و مبهوت به اجبار بلند شد و زمانیکه تهیونگ بدنش رو کامل به سمت خودش کشید صداش در اومد "صبرکن... چیکار داری میکنی؟"

"همینجا هم میتونی ازم سواری بگیری زیاد سخت نیست." تمسخر عجیبی از صداش شنیده شد و جونگکوک نتونست کار خاصی انجام بده وقتی در کمال ناباوری روی پاهای پسر بزرگ‌تر نشست. با اینحال تهیونگ همچنان تلاش میکرد بدنش رو در پوزیشنی قرار بده که مد نظر خودش بود و دوباره دستور داد "پاهاتو بذار دو طرف بدنم. کاملا بهم بچسپ و زیاد تکون نخور."

جونگکوک در اوج سردرگمی کمی بلند شد که بتونه پاهاش رو دو طرف بدنش قرار بده و هیچ حدسی نداشت که چه اتفاقی قرار بود بی‌افته. اما وقتی روی پاهاش نشست و تهیونگ نگاهش رو بازیگوشانه به صورتش دوخت گونه‌هاش سرخ شد. "میشه بگی اینجا چه خبره؟"

تهیونگ دست‌هاش رو دور کمرش گذاشت و پرسید "هنوز متوجه نشدی؟ هیچی احساس نمیکنی؟"

جونگکوک به پایین نگاه کرد و متوجه شد درست روی قسمت خصوصیش نشسته بود که همین موضوع صورتش رو قرمزتر کرد. فکرایی که به ذهنش می‌رسیدن چندان معصومانه نبودن و لبش رو قبل از حرف زدن گاز گرفت. "میخوای... همینجا انجامش بدیم؟"

"چرا به جای حرف زدن سعی نمیکنی لباسات رو در بیاری؟" تهیونگ بدون عجله‌ی خاصی دستش رو به کمربند شلوارش رسوند و ادامه داد "هرچقد زودتر شروع کنیم بهتره اینجوری با تاخیر کمتری راه می‌افتیم."

"صبرکن... چند لحظه صبرکن..." جونگکوک دستش رو متوقف کرد تا از باز شدن کمربندش جلوگیری کنه و دستپاچه شده بود. "قرار بود تا وقتی برگشتیم صبرکنیم. چرا الان وقتی این همه زمان داریم و میتونیم تو جای بهتری انجامش بدیم؟"

تهیونگ حق به جانب گفت "امکان نداره بتونم تا وقتی برگردیم صبرکنم. اگه تو اتاق عصبی نمی‌شدم نمی‌ذاشتم به اینجا ختم بشه و ادامه میدادم." براش سخت نبود تا دوباره دستش رو به کمربند پسر کوچک‌تر برسونه و پوزخند زد. "اینجوری استرس و اضطرابت برطرف میشه باید ازم تشکر کنی که دارم حواست رو موقتا پرت میکنم."

جونگکوک با چهره‌ی سرخ شده سرجاش نشست و نمیتونست جلوی اتفاقی که می‌افتاد رو بگیره. به‌هرحال تهیونگ همیشه بهش ثابت کرده بود به چیزی که میخواست می‌رسید و فقط باید در مقابل براش آماده میشد. فقط یک دقیقه زمان برد که تهیونگ کمربند و دکمه‌اش رو باز کرد، لبه‌های شلوارش رو گرفت و دستور داد "باسنت رو بلند کن درش بیارم."

در مقابل دستورش تعلل کرد و با تردید کمی بلند شد اما همون حرکت کوتاه برای تهیونگ کافی بود که شلوارش رو پایین بکشه. نفسش از این قدرت و سرعت عملش حبس شد و حتی برای اعتراض کردن هم حق انتخابی نداشت و با ناراحتی غر زد "یکم آروم‌تر نباید انقد عجله کنیم من هنوز آماده نیستم."

"نگران نباش آماده‌ات میکنم." تهیونگ با یک دست بدن جونگکوک رو به فرمان چسپوند که فضای کافی به وجود بیاد و پاهاش رو بالا بیاره. وقتی در اوج استیصال پاهاش رو بالا برد پسر بزرگ‌تر با دست دیگه‌اش شلوارش رو به راحتی در آورد و روی صندلی‌های عقب پرت کرد درحالیکه به طرز مرموزی پوزخند میزد. نگاهی کلی به پاهای بلند و خوش تراشش انداخت و بازیگوشانه گفت "این پاها قراره تا چند دقیقه‌ی دیگه جوری بلرزن که هیچ نایی براشون باقی نمونه."

"تهیونگ. " مقابلِ حرف‌های کثیفش فقط یک کار میتونست انجام بده و اون اعتراض کردن بود درست مثل همیشه. تهیونگ با کلمات تحریک آمیزش به شدت هیجان زده و هورنی‌اش میکرد تا جایی که تیره پشتش رو می‌لرزاند و دهانش رو خشک میکرد. اطرافشون به قدری ساکت بود که می‌تونستن صدای بوق ماشین‌هایی که در خیابانِ کناری رفت و آمد میکردن رو بشنون."ممکنه یکی ما رو ببینه... "

قصد داشتن برای نهار اونجا باشن و تا ساعت‌ها کنارشون بمونن اما حالا با عجله‌ی عجیبی برای سکس آماده میشدن. جونگکوک نمیتونست مخالفت کنه چون خودش هم این رابطه رو بعد از مدت‌ها می‌خواست و احساس و اشتیاقش به خوبی از چهره‌ی سرخ شده‌اش دیده میشد. هنوز اتفاقی بینشون رخ نداده بود ولی قلبش تند می‌تپید و زمانیکه تهیونگ دستش رو به سمت لبه‌های پیراهنش برد خودش رو دوباره جلو کشید.

"کسی نمیتونه داخل رو ببینه." پیراهن نسبتا گرمش رو از تنش در آورد، پرتش کرد کنار شلوارش و پسر کوچک‌تر حالا بدون لباس روی پاهاش نشسته بود. دستش رو نوازش‌وار روی پاهاش کشید و زمزمه کرد "هیچوقت به دیدنت عادت نمیکنم. هربار که می‌بینمت فرقی با اولین‌بار نداره و احساسم نسبت به بدنت هرگز تغییر نمیکنه. این برای کسی مثل من خیلی عجیب و جدیده."

"از این حرفا نزن. خجالت می‌کشم." البته از شنیدنشون لذت میبرد اما تحملش رو نداشت تهیونگ در اون حالت ازش تعریف کنه. بنابراین دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و بهش چسپید که صورتش رو مخفی کنه "لطفا قبلش آماده‌ام کن خیلی وقته انجامش ندادیم."

"البته که اینکارو میکنم." سرش رو به گردنش نزدیک کرد و ستایش‌گونه ادامه داد "نمیتونم براش صبرکنم ولی اگه آماده‌ات نکنم صدمه می‌بینی."

"آخرین‌باری که با هم بودیم رو یادم نمیاد" جونگکوک لب‌های تهیونگ رو روی گردنش حس کرد و چشم‌هاش رو با لذت بست. "احساس میکنم... ماه‌ها ازش گذشته.."

"همین چند هفته پیش بود زیاد بهش فکرنکن." پشتش رو نوازش کرد، لب‌هاش رو به گردنش چسپوند و بوسه‌های متعددی روی پوستش گذاشت. از اینکه جای جای بدنش رو مارک کنه بی‌نهایت خوشش می‌اومد و قصد داشت در اون لحظات هیچ نقطه‌ی بی‌رنگی روی پوست عسلی رنگش باقی نگذاره.

واکنشش رو به بوسه‌های خودش می‌پرستید و طوری که در آغوش گرفته بودش باعث میشد تک تک احساساتش رو لمس کنه. با همون بوسه‌های اول پسر کوچک‌تر واکنش نشون میداد و از اتفاقی که رخ میداد لذت میبرد. سرش رو کج کرد تا فضای بیشتری به پسر بزرگ‌تر تقدیم کنه و خودش در اوج این احساسات بین دست‌هاش سپرد. تهیونگ گردنش رو مشتاقانه و با احساسی وصف‌ناپذیر اما محتاطانه می‌بوسید. از همون ابتدا برای کنترل حرکاتش تمرین میکرد اما نمیتونست چند دقیقه‌ی آینده رو پیش بینی کنه.
به‌هرحال تا اون موقع هرگز رخ نداده بود یک سکس آروم و بدون خشونت داشته باشن که این خشونت کاملا و همیشه از سمت تهیونگ نشأت می‌گرفت. به محض اینکه بدنش رو در آغوش می‌گرفت و می‌بوسیدش همه‌چیز رو فراموش میکرد و تقریبا عقلش رو از دست میداد.

بعد از سکس، عذاب وجدان آزار دهنده‌ای سراغش می‌اومد که تا ساعت‌ها دست از سرش بر نمی‌داشت و تا اون روز از جونگکوک سوال نکرده بود که چطور باید انجامش بدن. بهتر نبود در این مورد نظرش رو بپرسه که بعدا دچار عذاب وجدان نشه؟ البته حتی اگه جونگکوک ازش میخواست یک سکس آروم و دوست داشتنی داشته باشن بازم در آخر کنترل رفتارش رو از دست میداد. فکر کردن به چنین موضوعی وقتی داشت گردنش رو بین لب‌هاش می‌بوسید و نوازشش میکرد کار سختی بود. خصوصا اینکه گه‌گاهی لرزهای خفیفی روی بدن جونگکوک می‌نشست که تهیونگ به راحتی حسش میکرد.

"جونگکوک." روی پوست خیسِ گردنش زمزمه کرد و موقتا بوسه‌های سبکی به گردنش زد.

"هوم.." به سختی پاسخش رو داد درحالیکه سرش رو کج کرده بود تا بوسه‌هاش رو بهتر احساس کنه.

"تا الان ازت نپرسیده بودم چون فکر نمی‌کردم لازم باشه" بوسه‌هاش رو تا گوشش و خط فکش ادامه داد و با لحن عمیقی پرسید "چطور میخوای به فاکت بدم؟ از اینکه خشن باشم بدت نمیاد؟"

جونگکوک به سرعت پاسخش رو نداد و ذهنش کمی کند سوالش رو تحلیل کرد. در اون حالت خیلی سخت میتونست تمرکزش رو به دست بیاره و زمانیکه سوالش رو درک کرد به وضوح دستپاچه شد. پیراهن رو توی مشتش فشرد و زمزمه کنان گفت "خشن؟... منظورت مثل همیشه‌ست؟"

"اهوم." کمر لختش رو محبت آمیز نوازش کرد و پرسید "همونطور که قبلا پیش رفتیم. حتی خشن‌تر."

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و در این بین فقط صدای نفس‌های تند پسر کوچک‌تر شنیده میشد. تند شدن نفس‌هاش دو دلیل داشت و یکیش بوسه‌های سبک تهیونگ روی گردنش بود و یکی دیگه‌ش فکر کردن به سوالی بود که درست کنار گوشش شنید. خجالت کشیدنش به قدری واضح بود که گردنش و گوش‌هاش قرمز شدن و با تردید پاسخ داد "راستش... من... مشکلی باهاش ندارم... تا الان اعتراض نکردم درسته؟"

"اما چند هفته پیش وقتی زیاده‌روی کردم از دستم دلخور شدی." تهیونگ با جدیت پرسید و دلش می‌خواست به چشم‌هاش نگاه کنه. از گردنش فاصله گرفت و سرش رو عقب کشید اما جونگکوک برخلافش نمیخواست به چشم‌هاش نگاه کنه و سرش رو توی گردنش مخفی کرد.
تهیونگ تمسخر آمیز گفت "این رفتارت باعث میشه یک سری حدسا بزنم."

"اون شب... بطری رو کردی تو باسنم..." جونگکوک خجالت‌زده و دلخور جواب داد و زمانیکه خنده‌ی بی صدای تهیونگ رو حس کرد به سینه‌ی پهنش ضربه زد. "دردم گرفت ولی اعتراضم بخاطر اون نبود. خیلی بد باهام حرف زدی و قبلش ازت ناراحت بودم. انگار یه آدم دیگه بودی."

"پس ازش بدت نمیاد" تهیونگ دلش میخواست تا جای ممکن اذیتش کنه چون واکنش‌های خنده‌دارش رو دوست داشت و از خجالت کشیدنش خوشش می‌اومد. "دوست داری خشن و بی‌رحم باشم؟ بعدا اگه پشیمون بشی و ازم التماس کنی آروم باشم قرار نیست هیچ اهمیتی بدم."

جونگکوک مردد نبود ولی در تلاش بود به حرف‌هایی که میزد کاملا فکر کنه. تهیونگ گه گاهی گردن و خط فکش رو می‌بوسید و به شدت ازش لذت میبرد اما این احساسش روی حرفاش تاثیر نگذاشت و با صداقت گفت " مشکلی باهاش ندارم. ولی نمیخوام صدمه ببینم."

"هیچوقت بهت صدمه نمیزنم." تهیونگ نمی‌خندید و لحنش پر از ملایمت بود. طوری که بدنش رو می‌بوسید انباشته از مالکیت، محبت و علاقه بود و لحظه‌ای از نوازش کردن کمرش متوقف نمیشد. لمسِ پوست نرم و لطیفش رو زیر انگشت‌هاش دوست داشت و زیر خط فکش رو بوسید. " قرار بود آماده‌ات کنم ولی همیشه میخواستم ببینمش. دوست دارم برام انجامش بدی. "

جونگکوک سوالش رو درک نکرد و با لحن آرومی پرسید "انجامش بدم؟"

"جلوی چشمام. میخوام ببینمش." تهیونگ تکرار کرد و لحنش چندان ملایم نبود. کمرش رو گرفت، به راحتی بدنش رو از خودش جدا کرد و به چشم‌های گرمش که به زیبایی می‌درخشید خیره شد. "مطمئنم میتونی خیلی خوب انجامش بدی و راضیم کنی. خودت هیچوقت براش مشتاق نشدی؟"

"منظورت اینه که... خودمو آماده کنم؟"جونگکوک فشار زیادی روی پهلوش‌هاش حس میکرد و مجبور شد ازش فاصله بگیره. گرچه دلش نمیخواست تهیونگ صورت قرمز شده‌اش رو ببینه ولی کاری از دستش بر نمی‌اومد و فکر کردن به درخواست تهیونگ باعث شد حتی قرمزتر بشه. "من بلند نیستم... وقتی دردم بگیره نمیتونم ادامه بدم."

"نباید پیچیده‌اش کنی." کمرش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش اما با دست دیگه‌اش شونه‌اش رو به فرمان چسپوند که به این شکل باسنش جلوتر از بالاتنه‌اش قرار بگیره. اضطرابی که ناگهان روی صورتش نشسته بود رو دوست نداشت و تلاش کرد آرومش کنه. "زیاد سخت نیست. انگشتت رو خیس میکنی و فرو میکنیش داخل خودت. انگشتای بلندی داری از پسش برمیای."

جونگکوک مردد بود و برای لحظات کوتاهی به تهیونگ خیره شد اما جوابی بهش نداد. تنها لباسی که به تن داشت باکسرش بود و پرسید "اینو باید در بیارم؟"

"لازم نیست" پوزخند زد و حتی فکر کردن بهش باعث میشد هیجان زده بشه. یکی از پاهاش رو گرفت که زانوش رو تا کنه و کف پاش رو روی ران پای خودش گذاشت. "با اونم میتونی انجامش بدی فقط کافیه یکم کنارش بزنی. شاید بهت کمک کنم و برات بگیرمش ولی دوست ندارم با در آوردنش وقتمون تلف بشه." مچ دستش رو گرفت و به دهانش نزدیکش کرد که دوتا از انگشت‌هاش رو لیس بزنه و زمزمه کرد "فقط تردید نکن و بدون مکث انجامش بده."

جونگکوک بهش خیره شد و نفس‌هاش کمی تند شدن زمانیکه پسر بزرگ‌تر انگشت وسط و کنارش رو وارد دهان خودش کرد تا کاملا خیسشون کنه. هیچ تردیدی از نگاه و حرکاتش دیده نمیشد و زبونش رو بین انگشت‌هاش کشید تا بزاقش روی انگشت‌هاش پخش بشه و لیزشون کنه. در این هنگام با نگاه کردن به چهره‌ی سرخ شده و چشم‌های پر از خجالت جونگکوک لبخند زد و انگشت‌های بلندش رو بیشتر و عمیق‌تر توی دهانش فرو برد. هرگز آدمی نبود که از لیس زدن انگشت یا حتی ساک زدن خوشش بیاد اما وقتی به جونگکوک می‌رسید دلش می‌خواست همه چیز رو امتحان کنه و براش مشتاق میشد.

وقتی مطمئن شد بزاق دهانش انگشت‌های پسر کوچک‌تر رو کاملا خیس کرده بود عقب کشید و درشون آورد. کنار لبش رو با انگشت شصتش پاک کرد و دستور داد "میتونی شروع کنی. مواظب باش از همون اول همش رو داخل نبری ممکنه آسیب ببینی."

جونگکوک به شدت برای اعتراض نکردن در تلاش بود و نمیخواست لوس و ترسو به نظر بیاد ولی برای اولین‌بار بود که چنین کاری انجام میداد. مشخصا بخاطرش مضطرب بود و نگاه سنگین تهیونگ به استرسش می‌افزود اما در هرصورت باید شروع میکرد. بنابراین با احتیاط باکسرش رو کنار زد و گفت "میشه بهش نگاه نکنی؟"

"اتفاقا قرار نیست نگاهمو ازش بگیرم." دستش رو زیر زانوش گذاشت که پاش رو بیشتر بالا ببره و دست دیگه‌اش رو نوازش‌وار به قفسه‌ی سینه‌اش کشید. اگه جونگکوک همون شکلی ادامه میداد ازش لذت نمی‌برد به همین خاطر با جدیت گفت "به من اهمیت نده و فقط روی بدن خودت تمرکز کن. تا چند دقیقه‌ی دیگه کاملا اضطرابت برطرف میشه."

"میدونم نباید استرس داشته باشم. زیادی بی‌معنیه..." با دستش باکسرش رو کنار زد که سد راهش نباشه و انگشتش رو به آهستگی وارد خودش کرد. خوشبختانه لباس زیرش جنس نرم و قابل انعطافی داشت که در چنین موقعیت‌هایی به راحتی در می‌اومد یا کنار می‌رفت. نفسش رو حبس کرده بود وقتی انجامش داد و در ابتدا درد نداشت اما لحظه لحظه که انگشتش رو عمیق‌تر رو وارد کرد دردش شروع شد که آغازی برای اضطراب بیشتر بود. با این‌حال تلاش زیادی به خرج داد به دردش اهمیت نده و لرزان گفت "بهم نگاه نکن...." سرش رو عقب برد که روی فرمان قرار بگیره و مجبور نباشه به چهره‌ی پر از شیطنت تهیونگ نگاه کنه.

اما لمس دستش که قفسه‌ی سینه و شکمش رو نوازش میکرد حس خوبی بهش میداد و یک حواس پرتی قوی محسوب میشد. تهیونگ با یک دست زیر زانوش رو گرفته بود که کارش رو راحت کنه و با دست دیگه‌اش بدنش رو به بازی گرفته بود. "خیلی خوشگل و چشم‌گیر به نظر میای." زمزمه کرد و ادامه داد "اگه بفهمم اینکارو تو اتاقت تنهایی انجام دادی اتفاق خوبی برات نمی‌افته اینو یادت بمونه."

پسر کوچک‌تر انگشتش رو تقریبا تا انتها فرو برده بود و نفس‌هاش لرزان بودن. برای انجام دادنش هنوزم تردید داشت بخاطر همین قبل از اینکه تا انتها واردش کنه بیرونش کشید تا دوباره همین پروسه رو تکرار کنه درحالیکه هیچ لذتی احساس نمیکرد. به شدت خجالت می‌کشید و دلش میخواست گوش‌هاش رو بگیره که تعریف‌های تهیونگ رو نشنوه و بیشتر از اون سرخ نشه. "امکان نداره... این اتفاق نمی‌افته نگران نباش..."

"بهتره همینطور باشه." نوک سینه‌اش رو بدون هشدار قبلی بین انگشتاش کشید و اخطار داد " چون مطمئن باش میفهمم و کاری میکنم به شدت از انجام دادنش پشیمون بشی. در این مورد کاملا جدی‌ام پس فراموشش نکن. "

از جا پرید وقتی پسر بزرگ‌تر نوک سینه‌اش رو فشار داد و پاش بی‌اختیار بالاتر رفت. روی سینه‌هاش به شدت حساس بود جوری که سرش رو از روی فرمان برداشت و نگاهش گرم بود وقتی به تهیونگ خیره شد. قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت و به زحمت گفت "قسم میخورم تنهایی اینکارو نمی‌کنم... هرکاری بخوام بکنم همراه تو انجامش میدم."

"پسر خوب." بدنش رو بیشتر نوازش کرد و جونگکوک اضطرابش رو به سرعت فراموش کرده بود. دیگه نمیخواست نگاهش رو از صورت تهیونگ بگیره و با تردید انگشت بعدیش رو به سوراخش فشار داد درحینی که سنگین نفس می‌کشید. نوازش‌های تهیونگ احساس فوق‌العاده‌ای بهش میداد و طوری که به نرمی اما با جدیت باهاش حرف میزد هیجان زده‌اش میکرد. برق رضایت توی نگاهش درخشید وقتی پسر کوچک‌تر انگشت دومش رو به انگشت اولش اضافه کرد و هیسی از روی درد و سوزش کشید. "گفتم که... دردم بیاد ممکنه نتونم ادامه بدم."

"ادامه بده. چه من انجامش بدم چه خودت باید یکم تحمل کنی." تهیونگ خم شد که بدنش رو ببوسه و مواظب بود پاش رو بالاتر ببره. به این صورت باز شدن سوراخش کمی سریع‌تر و راحت‌تر رخ میداد و همزمان نباید باعث میشد حرکاتش کندتر بشن. خیلی خوب از حساسیتش خبر داشت و زبونش رو با شیفتگی به نوک سینه‌اش کشید و زمزمه کرد "روی من تمرکز کن. به دردت اهمیت نده."

"اگه نمی‌گفتی هم نمیتونستم روی چیز دیگه‌ای تمرکز کنم...." ناله ضعیفی از بین لب‌هاش گریخت و کمرش قوس برداشت وقتی تهیونگ نوک سینه‌اش رو بین لب‌هاش کشید. نفس‌هاش تندتر شدن، باکسرش رو رها کرد که سر تهیونگ رو به خودش فشار بده و به سرعت از اتفاقی که می‌افتاد غرق لذت شد. پسر بزرگ‌تر زبونش رو روی نوک سینه‌اش کشید، بدون ملایمت بین دندون‌هاش گرفتش و مکیدنش رو آغاز کرد تا جایی که صدای دلنشین جونگکوک رو با کمال میل بشنوه.

"تهیونگ...." نمیتونست احساس بی‌نظیرش رو به سرعت بپذیره و دستش رو به موهای کوتاه و زبرش کشید. موقعیتش در حالت کلی کمی نامناسب به نظر می‌رسید ولی تهیونگ دستش رو از زیر زانوش رد کرده و کمرش رو گرفته بود تا همه‌ی وزنش روی فرمان قرار نگیره. در نتیجه کف پاش کاملا به سقف ماشین متمایل بود و ازش بدش نمی‌اومد. نه تا زمانیکه پسر بزرگ‌تر نوک سینه‌اش رو می‌بوسید، می‌مکید و بین لب‌هاش می‌کشید.

لذتش توصیف ناپذیر بود و بلافاصله دردی که تحمل میکرد براش کمرنگ شد و انگشت‌هاش رو بدون تمرکز خاصی درون سوراخش عقب و جلو برد.
احساس خوشایند و نابی رو تجربه میکرد و به سرعت از اضطرابی که چند دقیقه پیش بهش دچار بود خلاص شد و حتی نمیتونست به خاطرش بیاره. چشم‌هاش رو بست، دوباره سرش رو عقب فرستاد و اجازه داد تهیونگ سینه‌هاش رو ببوسه و به شدت در تلاش بود صداش رو کنترل کنه. کار سخت و طاقت‌فرسایی بود و هرلحظه که می‌گذشت سخت‌تر هم میشد چون مقاومت در برابر لمس‌ها و بوسه‌هایی که روی نقاط حساس بدنش قرار می‌گرفت بی‌اندازه مشکل بود.

بدون اینکه اختیاری روی حرکاتش داشته باشه سرعت دستش رو بیشتر کرد و البته هنوزم لذتی ازش نمیبرد. نمیتونست نقطه‌ی شیرینش رو پیدا کنه و از بابتش کلافه بود ولی تهیونگ اجازه نمیداد این کلافگیش بیشتر بشه. ران پاش رو نوازش میکرد، نوک سینه‌هاش رو بین لب‌هاش به بازی گرفته بود و از بلایی که سر پسر کوچک‌تر میاورد باخبر بود. گرچه جونگکوک لبش رو گاز می‌گرفت که صداش رو کنترل کنه اما طوری که سرش رو به سینه‌اش فشار میداد هیجانش رو مشخص میکرد.

نفس‌هاش تند بودن، انگشت‌هاش رو بدون تمرکز خاصی درون سوراخش عقب و جلو میبرد تا بازش کنه و تقریبا هیچ دردی براش باقی نمونده بود. سوزشی که قبلا حس میکرد کمرنگ شده بود و حرکت دادن انگشت‌هاش براش راحت‌تر بود تا جایی که میتونست بدون مشکل خاصی هردو انگشتش رو هربار تا انتها فرو ببره و بیرون بکشه. تهیونگ با مهارت و بدون مکث بدنش رو کاملا در اختیار گرفته بود و به نظر نمی‌اومد جونگکوک از این اتفاق ناراضی باشه. در عوض گم‌گشته، مشتاق و نفس بریده به نظر می‌اومد و به خوبی ازش استقبال میکرد. اما هیچکدومش برای تهیونگ کافی نبود حتی لرزش خفیف بدنش و دلش میخواست کاری کنه عقل از سرش بپره. پاش رو روی شونه‌ی خودش گذاشت، دستش رو پایین و بین بدن‌هاشو برد و بدون اینکه از قبل هشدار بده انگشت وسطش رو به سوراخش فشار داد.

با یک فشار کوچک تقریبا به راحتی وارد شد اما جونگکوک سریعا از جا پرید و نالید "نه... ته.. صبرکن..." به محض اینکه دست تهیونگ رو لمس کرد میخواست دست خودش رو عقب بکشه ولی پسر بزرگ‌تر حرکتش رو پیش‌بینی کرد و این اجازه رو بهش نداد. در اون حالت سه انگشت داخلش فرو رفته بود که درد نسبتا ناخوشایندی رو بهش میداد اما حتی قادر نبود انگشت‌هاش رو بیرون بکشه. تهیونگ کنترلش میکرد و دستش رو گرفت تا انگشتش به بقیه‌ی انگشت‌ها اضافه بشه و سرش رو کمی بلند کرد تا به چهره‌اش نگاه کنه. جونگکوک متقابلا سرش رو بالا گرفته بود و با چشم‌های گرد شده بهش زل زد "درد داره....لطفا بیارش بیرون"

"فقط باید یکم تحمل کنی تا به جاهای خوبش برسیم" لحنش ملامیتی نداشت و دستش رو گرفت درحالیکه انگشتش رو جلوتر میبرد که بتونه کامل واردش کنه. سوراخش تقریبا گشاد شده بود و گرچه درد می‌کشید اما به‌هرصورت تا انتها فرو بردش و جونگکوک نفس کشیدن رو فراموش کرد. مطلقا حرکت نمیکرد و تهیونگ انگشتش رو از بین انگشت‌هاش بالا برد تا دیواره‌ی روده‌اش رو لمس کنه. "ازش خوشت میاد. بهم اعتماد کن."

حتی وحشتی که از چهره‌ی جونگکوک دیده میشد باعث نشد مکث کنه و انگشتش رو به همون حالت نگه داشت زمانیکه دستش رو عقب کشید. با اینحال نمی‌خواست اضطرابش نمایان بشه و همه‌چیز به چند دقیقه پیش برگرده. به همین خاطر نگاهش رو از چشم‌هاش گرفت، به قفسه‌ی سینه‌اش بوسه‌های سبک زد و با دست دیگه‌اش بدنش رو نگه داشت که وزنش روی فرمان قرار نگیره. اگه این اتفاق رخ میداد بدون اینکه از چیزی لذت ببره اذیت میشد و مایل نبود حواسش از این موضوع پرت بشه. جای‌جای بدنش رو با بوسه‌های خیسش مارک کرد و خوب میدونست چطور کاری کنه دردش رو به فراموشی بسپاره. به‌هرحال قبلا بارها همه‌جای بدنش رو بوسیده و لمس کرده بود و دیوانه کردنش رو دوست داشت.

درست طبق حدسی که زده بود جونگکوک بازهم اعتراض نکرد و خودش رو بهش سپرد و دلیلش به وضوح کنترل ماهرانه‌ی تهیونگ بود. پسر بزرگ‌تر بدنش رو با لب‌هاش می‌کاوید، می‌بوسیدش و انگشتش رو دورنش فرو میبرد. البته انگشت‌هایی که داخلش فرو می‌رفت کم نبودن و تهیونگ می‌خواست تا جای ممکن بازش کنه که بعدا به مشکل خاصی نخورن. هرچند احتمالا اگه چهار انگشت هم واردش میکرد بازهم با سایز خودش قابل قیاس نبود و فقط به این شکل کار اصلی کمی راحت‌تر انجام می‌گرفت.

وقتی پسر کوچک‌تر سرش رو عقب برد و تلاش کرد روی بوسه‌هاش تمرکز کنه، حرکات دستش رو به مرور سرعت بخشید و با ریتم مشخصی داخلش ضربه زد. ضربات انگشتش از همون ابتدا نسبتا تند بود ولی این سرعت رو باید به آهستگی بالا میبرد جوری که باعث نشه آزار ببینه و مثل یک احمق بهش صدمه بزنه. تهیونگ از اینکه مثل یک هورنی بی‌مغز در چنین موقعیت‌هایی با خودخواهی بهش صدمه بزنه نفرت داشت و از دست خودش عصبانی میشد اگه این اتفاق می‌افتاد.

بنابراین وقتی حرکات دستش رو تند کرد و تا انتها فرو بردش جونگکوک چندان دردمند به نظر نمی‌رسید و انگشت‌هاشون به صورت همزمان داخل میشد و بیرون می‌اومد. ریتم منظمی پیدا کرد، برای پیدا کردن نقطه‌ی حساسش تمرکز دقیق‌تری به خرج داد و میدونست خیلی زود پیداش میکرد. در همون لحظات، بوسه‌هاش رو پایین‌تر و به سمت نوک سینه‌های حساسش برد و هرچقدر نزدیک‌تر میشد میتونست تند شدن نفس‌های جونگکوک رو زیرلب‌هاش احساس کنه. از روی لمس این احساس لبخند زد و قبل از اینکه نوک سینه‌اش رو بین لب‌هاش بگیره بازی جدیدش رو آغاز کرد.

به نظر می‌اومد جونگکوک از همه‌چیز لذت میبرد حتی انگشت‌هایی که درون سوراخش عقب و جلو میرفت خصوصا لب‌هایی که مشتاقانه سینه‌اش رو می‌بوسید. سرش رو به خودش فشار داد، نفس‌های تیزی از گلوش بیرون می‌اومد و دهانش از روی لذت خشک شده بود.
با حرکاتش به تهیونگ نشون میداد که هیچ مشکلی وجود نداشت و دلش می‌خواست تا جای ممکن ادامه بده. لبش رو گاز گرفت و بدنش گرمای زیادی رو متساعد میکرد درحالیکه اهمیتی نمیداد چطور کله‌ی بی‌موی تهیونگ رو با همه‌ی قدرتش به بدنش فشار میداد. ازش سیر نمیشد، برای دریافت لذت بیشتر حریص بود و نفس نفس میزد. با اینحال هیچ تصورش نمیکرد لذتی که میخواست رو به همون زودی دریافت کنه و زمانیکه تهیونگ بینابین ضرباتی که داخلش میزد نقطه‌ی حساسش رو لمس کرد بدنش منقبض شد.

"آه... هاه...خدای من..." با صدای بلندی نالید، کمرش بالا اومد و این‌بار امکان نداشت بتونه جلوی صداش رو بگیره. پسر بزرگ‌تر اهمیتی بهش نداد و هربار که انگشتش رو داخلش فرو میبرد همون نقطه‌ رو لمس میکرد و ذره ذره بیشتر عقل و منطقش رو ازش می‌گرفت. جونگکوک پاش رو به شونه‌اش فشار داد، قادر نبود چنین لذتی رو یکباره درک کنه و نفس‌هاش از قبل تندتر شدن. ستاره‌ها رو پشت پلک‌هاش می‌دید و جوری که هم از بالا و هم از پایین بدنش در اختیار تهیونگ بود احساس توصیف‌ناپذیری بهش می‌بخشید. دلش ‌می‌خواست اشک بریزه و التماس کنان ازش بخواد که مستقیما با انگشت بلند و ماهرش به همون نقطه ضربه بزنه که اوج گرفتنش ادامه پیدا کنه. "تهیونگ... خیلی دوستش دارم..." نیازمندانه نالید و میتونست گرمای غلیظ و شیرینی که کم‌کم زیر شکمش شکل می‌گرفت رو حس کنه. از ساکن بودن خوشش نمی‌اومد و بلافاصله دستش رو از روی سر تهیونگ برداشت که بدنش رو در پوزیشن دیگه‌ای قرار بده.

نیاز داشت در همون حالت فعالیت داشته باشه به تقلید از تهیونگ به صورت همزمان انگشت‌هاش رو بیرون می‌کشید و درون خودش فرو می‌برد. خوشبختانه همونطور که میخواست تهیونگ مستقیم به قسمت حساسش ضربه میزد و دست آزادش رو روی شیشه گذاشت تا بتونه وزنش رو کمی از روی پاهای تهیونگ برداره و پایین تنه‌اش رو با ضربات انگشت‌هاشون حرکت بده. کار راحتی نبود خصوصا اینکه بدن ورزیده‌ای نداشت و حتی یک اینچ هم نتونست بدنش رو بالا بکشه.
اما آدرنالینی که در خونش در جریان بود براش کفایت میکرد. زمانیکه نفس نفس زنان سرش عقب رفت و ناله‌های عمیقی از بین لب‌هاش بیرون گریخت هیچ کنترلی روی واکنش‌های بدنش نداشت و پسر بزرگ‌تر متوجه تلاشش برای حرکت کردن شد ولی واکنش خاصی نشون نداد. تنها سرش رو بلند کرد و با لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود بهش خیره شد.

از نگاه کردن به چهره‌ی غرق لذتش سیر نمیشد و طوری که در تلاش بود این لذت رو بیشتر و بهتر احساس کنه خیره کننده به چشم می‌اومد. بوسه‌ی کوچکی روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و با صدای پایینی زمزمه کرد "ازش خوشت میاد؟ هنوز اول راهیم و داری از نفس می‌افتی."

پسر کوچک‌تر بی‌توجه به تهیونگ دلش میخواست این لذت رو افزیش بده و برخلاف قبل، از اینکه سه انگشت به صورت همزمان داخلش حرکت میکرد بدش نمی‌اومد. جوابی بهش نداد و در عوض ناله‌های عمیقش فضای ماشین رو پر کرده بود درحینی که تمام بدنش با لایه‌ی نازکی از عرق می‌درخشید. با هر ضربه‌ای که درونش فرو میرفت بیشتر و بیشتر به ارگاسمش نزدیک میشد و این موضوع از نفس‌های تندش مشخص بود. تهیونگ به ضربه زدن داخل سوراخش ادامه داد و خیلی خوب میتونست ببینه احتمالا تا چند لحظه‌ی دیگه به ارگاسم می‌رسید و قصد نداشت این محبت رو در حقش انجام بده. جونگکوک در اوج گم‌گشتگی و لذت‌ِ غیرقابل تصوری که زیر شکمش بیشتر میشد، دست آزادش رو به دست تهیونگ رسوند و بریده بریده التماس کرد "خواهش میکنم ادامه بده... دارم نزدیک میشم...الان.. میام..."

گرچه صدای ناله‌هاش براش مثل یک موسیقی گوشنواز بود و لرزش‌های بدنش رو در واکنش به ضرباتی که به نقطه‌ی حساسش میخورد می‌پرستید اما باید متوقف میشد. جونگکوک در اون موقعیت بی‌اندازه بی‌دفاع و نیازمند به نظر می‌رسید و همه‌چیزش رو میداد که تهیونگ متوقف نشه و ادامه بده که تا لحظاتی بعد به ارگاسم برسه. نزدیک بود و نفس‌هاش نا منظم شدن وقتی در لبه‌ی مرز قرار گرفت و ناگهان احساسی بدتر از تمام کلافگی‌های دنیا بهش دست داد. گیج، سردرگم و نفس نفس زنان سرش رو بلند کرد تا مشکل رو پیدا کنه و متوجه شد تهیونگ انگشتش رو بیرون کشیده بود.
"تهیونگ... لطفا..." دهانش خشک شده بود و نتونست زیاد به این موضوع اعتراض کنه ولی از اونجایی که انگشت‌های خودش هنوز داخلش بودن کار نیمه‌تمام رو ادامه داد و لبش رو از روی استیصال گاز گرفت.

البته زمان زیادی بهش ادامه نداد چون تهیونگ مچ دستش رو گرفت و به اجبار دستش رو عقب کشید تا هرچیزی که قرار بود رخ بده رو همونجا متوقف کنه. "متاسفم ولی باید تموم بشه. قرار نیست اجازه بدم به همین زودیا بهش برسی."

"خواهش میکنم.. من واقعا نزدیکم... " جونگکوک با ناراحتی اعتراض کرد و گرمای بدنش بسیار بالا بود. باکسرش از شدت تنگی شدیدا آزارش میداد و در تمام اون مدت حتی متوجه نشد چنین لباسی به تن داشت. احساس نکرد نیاز داره درش بیاره که راحت‌تر باشه و مشخصا فقط چند ثانیه‌ی دیگه کفایت میکرد تا به اوج برسه اما تهیونگ به هیچ عنوان ملایم به نظر نمی‌رسید. لبه‌های باکسرش رو گرفت که درش بیاره و زمانیکه به تندی پایین کشیدش، عضوش آزاد شد و رها شدنش برای جونگکوک غافل گیر کننده بود. کاری از دستش بر نمی‌اومد و دست لرزانش رو روی بازوش گذاشت "چند لحظه باید بهم وقت بدی...هنوز براش آماده نیستم..."

"البته که هستی." تهیونگ پوزخند زد. مجبورش کرد هردوپاش رو بالا ببره که باکسر رو در بیاره و جونگکوک کاری ازش ساخته نبود به هرحال زورش نمی‌رسید حتی مخالفت کنه. تهیونگ باکسرش رو کنار بقیه‌ی لباساش پرت کرد و دستش رو گرفت "بیا جلوتر خیلی ازم دور شدی."

جونگکوک پاهاش رو دوباره دو طرف بدنش گذاشت و با کمی تلاش تونست در پوزیشن قبلیش قرار بگیره. قلبش تند میزد و لب‌های خشکش رو لیس زد درحالیکه دست‌هاش تا حدودی می‌لرزیدن وقتی برای حفظ تعادل دور گردن تهیونگ حلقه‌اشون کرد. پسر بزرگ‌تر بخاطر میکاپ ناچیزش از قبل هم جذاب‌تر به نظر می‌رسید و کبودی‌هاش مشخص نبودن. جونگکوک به خاطر آورد وقتی زیر چشم‌ها و روی گونه‌اش کرم پودر مالید چقد غر میزد و بخاطرش احساس سنگینی میکرد.

"مطمئنم میدونی باید چیکار کنی." تهیونگ بوسه‌ی کوچکی روی چونه‌اش گذاشت و صداش از حالت عادی بم‌تر بود.

"ببوسمت؟" اشتیاقش به وضوح مشخص بود، نگاهش از چشم‌ها به لب‌هاش گردش میکرد و سرش رو برای بوسیدنش نزدیک برد.

"باید درش بیاری و روش بشینی." تهیونگ تمسخرآمیز بهش اطلاع داد و چهره‌ی گیج جونگکوک باعث شد ادامه بده. "زیپ شلوارم رو باز کن و درش بیار. بعدش هرکاری بخوای میتونی انجام بدی."

"واقعا؟" جونگکوک مردد بود و چشم‌هاش با احساس عجیبی می‌درخشید. دست‌هاش رو پایین برد و روی شلوارش گذاشت و نگاهش از لب‌هاش جدا نمیشد. "هرکاری بخوام میتونم انجام بدم؟ تا هر موقع بخوام؟"

با توجه به اتفاقاتی که طی آخرین سکسشون رخ داد، تهیونگ تا حدودی میدونست جونگکوک از چه موضوعی حرف میزد. ولی ازش مطمئن نبود و به چالش کشیدش"دوست دارم ببینم چطور میتونی ازم سواری بگیری چون قرار نیست برات راحت باشه."

"ولی من خودمو آماده کردم." جونگکوک دوباره لب‌هاش رو لیسید و با کمربند تهیونگ درگیر بود. حتی از زیر شلوار هم بی‌اندازه بزرگ به نظر می‌رسید و کاملا سفت شده بود. پسر کوچک‌تر نمی‌تونست برای حس کردنش صبرکنه و خیلی زود بازش کرد ولی از شدت عجله کمربندش رو کامل در نیاورد. فقط زیبش رو پایین کشید که به قسمت اصلی برسه، از روی باکسر حجم عظیمش رو لمس کرد و بهش دست کشید. "خیلی سفت شدی. چطور تونستی تا الان طاقت بیاری و درش نیاری؟"

"همونطور که تو برات مهم نبود و تونستی طاقت بیاری. حواسم کاملا به فعالیت کوچیکمون بود" کمرش رو گرفت و روی لب‌هاش زمزمه کرد "شرط میبندم نمیتونی از پسش بر بیای و دلم میخواد خلافش رو بهم ثابت کنی."

"معلومه که میتونم." با تردید جواب داد و لبه‌های باکسرش رو گرفت. خیلی خوب میدونست حق با تهیونگ بود و برای اولین‌بار چنین کاری انجام میداد که خودش به نوعی یک چالش محسوب میشد. آب دهانش رو پایین فرستاد و روی لب‌های پسر بزرگ‌تر گفت "دلم میخواد ... بذارمش تو دهنم. خودت گفتی هرکاری بخوام میتونم بکنم"

"البته. خوب میدونم از ساک زدن خوشت میاد" بوسه‌ی کوچکی روی لب‌هاش گذاشت و پوزخند زد"ولی اگه مشکلی با این نداری که شب برسیم اونجا پس انجامش بده."

جونگکوک لبش رو گاز گرفت و حتی فکر کردن به خواسته‌ای که توی ذهنش می‌چرخید هیجان زده‌اش کرد. از ته قلبش دوست داشت همونکاری رو انجام بده که درخواست کرده بود ولی نتونست ذهنش رو از سواری کردن روی عضوش منحرف کنه. به‌هرحال در اون لحظه به حجمی نیاز داشت که واردش بشه تا به ارگاسم برسه و در گرمای این هیجان می‌سوخت. "بعدش میتونم تو دهنم بذارمش؟"

تهیونگ دوباره لب‌هاش رو بوسید و جلوی خنده‌اش رو گرفت "اگه انرژی داشته باشی و بیهوش نشی چرا که نه."

"بیهوش نمیشم به‌هرحال کار خاصی نمی‌کنیم." از این حرفش مطمئن نبود و فقط خودش رو قانع میکرد چون چند دقیقه‌ی آینده‌ رو می‌دید که از نفس افتاده و بی‌انرژی روی صندلی افتاده بود. اما حتی این پیش‌بینی هم نتونست هیجانش رو کاهش بده و باکسر تهیونگ پایین کشید تا عضوش رو آزاد کنه. به محض اینکه رهاش کرد و بیرون آوردش، سرش رو پایین برد که بهش نگاه کنه و چشم‌هاش بلافاصله گرد شد گرچه اولین‌باری نبود که می‌دیدش یا لمسش میکرد.
قلبش تند میزد وقتی توی دستش گرفتش و گرمای خوشایندش به سرعت به پوست خودش منتقل شد. سفت، بزرگ، بلند و داغ بود تا جایی که نتونست در دل تحسینش نکنه و زیرلب زمزمه کرد "خیلی بزرگی هرگز بهش عادت نمیکنم."

بدون اینکه منتظر پاسخ تهیونگ باشه آب دهانش رو کف دستش ریخت و با تردید روی سطح عضوی که بالا اومده بود پخشش کرد. باید کمی بیشتر آماده‌اش میکرد تا کمی راحت‌تر واردش بشه و زمانیکه سرش رو به وسیله‌ی آب دهانش لیز کرد تهیونگ نفس تیزی کشید و فحش داد. "لعنت بهت بعضی وقتا واقعا نمیتونم پیش‌بینیت کنم. "

"باید لیزش کنم امکان نداره بره داخل" جونگکوک سرش رو بلند کرد و نگاهش رو از چشم‌های گرمش به لب‌هاش دوخت. گرچه به شدت اضطراب داشت و دردش رو از قبل حس میکرد ولی این اضطراب در مقابل اشتیاقش ناچیز بود. از تصور حجم بزرگی که داخلش رو پر میکرد دهانش آب افتاد و دست‌هاش رو گذاشت روی شونه‌های پهنش که بدنش رو بلند کنه. وقتی عضوش رو از پشت گرفت تا روی سوراخش قرارش بده و روش بشینه به سستی انجامش میداد و تهیونگ به پایین نگاه میکرد.
تهیونگ دستش رو دور عضو پسر کوچک‌تر حلقه کرد، سرش رو بالا آورد و اون لحظه جونگکوک اخم کمرنگی که بین ابروهاش نشسته بود رو دید. "میخوای بهت هندجاب بدم؟ حواست رو به خوبی از دردت پرت میکنه."

"اگه فقط یکبار از بالا تا پایین ماساژش بدی تو دستت میام پس لطفا نه." نفسش رو حبس کرد وقتی عضو تهیونگ رو در موقعیت مناسبی گذاشت و به داخل فشارش داد. لبش رو از دردی که لحظه لحظه زیاد میشد گاز گرفت ولی تلاش کرد اهمیتی بهش نده. البته که اهمیت ندادن به دردش غیرممکن بود و راهی رو به جز تحمل کردنش نمی‌دونست. "چطور میتونی انقد بزرگ باشی... لعنتی... دارم نصف میشم..." با صدای لرزانی گفت و به زحمت تونست سرش رو وارد خودش کنه. سایزش در مقایسه با سه انگشتی که درونش رفتن کاملا ناچیز بود و اون موقع بود که مطمئن شد آماده کردن خودش هیچ فایده‌ای نداشت.

تهیونگ کمرش رو نوازش کرد و زیرلب گفت "شایدم این تویی که زیادی تنگی و انگار نه انگار با سه تا انگشتِ لعنتی به فاک رفتی. اگه آروم پیش بری دردت رو طولانی‌تر میکنی."

"راه دیگه‌ای به ذهنت میرسه؟...." جونگکوک به زحمت نفس می‌کشید وقتی اینچ به اینچ همزمان با پایین رفتن خودش، عضو خیسش رو گرفته بود و به داخل فشارش میداد. درست مثل یک شکنجه‌ی دردناک بود و پاهاش می‌لرزیدن جوری که حس میکرد دیگه نمیتونست وزنش رو بیشتر از اون تحمل کنه.

"باید یک دفعه‌ای ببریش داخل این بهترین کاره." تهیونگ دوباره سرش رو بلند کرد تا به چهره‌ی پر درد جونگکوک نگاه کنه و ادامه داد "حتی اگه دردش زیاد باشه همون لحظه تموم میشه."

کل بدنش با لایه‌ی نازکی از عرض پوشیده شده بود و شروع نکرده داشت کم میاورد. به شونه‌اش چنگ زد و لحنش تا حدودی عصبی به گوش می‌رسید "ولی ممکنه آسیب ببینم... چون این پوزیشن رو قبلا هیچوقت..." نتونست حرفش رو تموم کنه و در عرض یک ثانیه عقل از سرش پرید وقتی درد غیرقابل توصیفی توی پایین تنه‌اش پیچید. نزدیک بود همون لحظه مثل یک دختر جیغ زنان از شدت درد گریه کنه و به صورت تهیونگ مشت بزنه اما هیچکدومش رو نتونست انجام بده. حتی نفس کشیدن رو فراموش کرد و به آرومی هق زد وقتی ناگهان حجم عضوش رو به صورت کامل داخل خودش احساس کرد. "عوضی..."

"مشکلی پیش نمیاد قبلا آماده‌ات کردم و بخاطر اینکارم باید ازم تشکر کنی" تهیونگ از خودراضی به نظر می‌رسید اما فشاری که دور عضوش حس میکرد براش دیوانه کننده بود. بی‌اختیار انگشت‌هاش رو درون پهلوش فرو برد که بدنش رو ثابت نگه داره و با صدای خشداری گفت "چند دقیقه همین شکلی بمون که بهش عادت کنی."

"ازت متنفرم.... اگه خون بیاد می‌کشمت... " نفس نفس زنان تهدیدش کرد و دست لرزانش رو عقب برد که سوراخش رو لمس کنه و یکبار دیگه نزیک بود گریه کنه وقتی متوجه شد عضوش کامل وارد شده بود. می‌ترسید سوراخش واقعا پاره شده باشه چون دردی که حس میکرد غیرقابل توصیف بود و میخواست با صدای بلند اشک بریزه. دستش رو با ترس جلوی چشم‌هاش گرفت و زمانیکه هیچ مایع قرمزی روی انگشت‌های بلندش ندید نفسی از روی راحتی کشید. ولی هنوزم احساس این رو داشت که دیواره‌های روده‌اش از داخل پاره شده بودن و تنها کاری که دستش بر اومد فشار دادن شونه‌های تهیونگ بود. "خیلی درد داره..."

باید منتظر می‌موند تا به سایزش عادت کنه و این انتظار طاقت فرسا بود. تهیونگ دوست نداشت این درد رو از چهره‌اش ببینه و کمرش رو به سمت خودش کشید که نزدیک‌ترش کنه. "فقط باید یکم تحمل کنی و بعدش ناپدید میشه." لب‌های آویزانش رو بوسید و تصمیم گرفت در اون لحظات کاری کنه دردش رو کامل به فراموشی بسپاره. بنابراین ابتدا صورتش رو قاب گرفت، نگاهش رو از چشم‌های ناراحتش گرفت و لب‌هاش رو بوسید. پسر کوچک‌تر حتی نایی برای همراهی نداشت و زمانیکه تهیونگ لب‌هاش رو حرکت داد فقط سرجاش ثابت موند.

پیراهنش رو توی دست‌هاش چنگ زد وقتی تهیونگ به گرمی لب‌هاش رو بوسید و این بوسه رو بدون عجله و با اشتیاق پیش می‌برد. تصور میکرد فراموش کردن دردش براش غیرممکن باشه و فرقی نمی‌کرد چطور اوضاع پیش می‌رفت اما از همون لمس اول تقریبا اوضاع تغییر کرد.
جونگکوک بیشتر از هر زمانی برای این بوسه راغب بود و در اون هنگام که تهیونگ لب‌هاش رو با مهارت روی لب‌هاش حرکت میداد و می‌بوسیدش، ازش نهایت لذت رو میبرد. تهیونگ کنترل‌گر، ماهر و بی‌نقص بود درست مثل همه‌ی زمان‌هایی که معاشقه میکردن. به گرمی پیش می‌رفت و صورتش رو با انگشت شصت نوازش میکرد تا بهش آرامش بده و احساس شیرینی در قلب جونگکوک ریشه زد. درحینی که دست‌هاش رو به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد، سرش رو کج کرد تا تهیونگ بوسه رو عمیق‌تر کنه و لب‌هاش رو از هم فاصله داد.

دوست داشت عضله‌های نیرومندش رو زیر دست‌هاش حس کنه ولی در اون موقعیت اولین دکمه رو که باز کرد موقتا متوقف شد. بوسه‌ی بینشون عمیق‌تر شد، زبان گرم تهیونگ وارد دهانش شد و ناله‌ی پر هیجانی از گلوی پسر کوچک‌تر به گوش رسید. با همین اتفاق ساده عضوش رقت انگیزانه نبض زد و چشم‌هاش رو بست که بوسه‌ی عمیقشون ذهنش رو در بر بگیره.

البته درهرصورت بدون تلاش خاصی حواسش از درد پایین تنه‌اش پرت شده بود و نفس‌هاش رفته رفته بخاطر حس خوشایندش سرعت می‌یافت. تهیونگ جای‌جای دهانش رو کاوش می‌کرد و این بوسه تا جایی عمیق شد که صدای کثیف اما گوش‌نوازش فضای ماشین رو دربر گرفت. صدای ناله‌های کوتاه و خفه‌ی جونگکوک نیز در کنار صدای بوسه‌اشون شنیده میشد و بی‌تمرکز دکمه‌های تهیونگ رو یکی یکی باز کرد. از بالا تا پایین و با عجله پیش رفت و این درحالیکه بود که زبون‌هاشون روی همدیگه می‌لغزید، گرمای بینشون اوج می‌گرفت و لذتی که موقتا ناپدید شده بود دوباره شکل گرفت.

لمس عضله‌های سفت و خوش‌فرمش براش دلپذیر بود و به محض اینکه دکمه‌هاش رو باز کرد به قفسه‌ی سینه‌اش دست کشید. همیشه بدن تهیونگ رو تحسین میکرد و از نظرش بی‌نقص‌ترین و جذاب‌ترین بدن دنیا رو داشت. پرتنش و مشتاق لب‌هاشون رو همدیگه حرکت میکرد و دستش رو پایین‌تر برد تا سیکس پک‌هاش رو لمس کنه و انقباضی که زیر دستش رخ داد براش گیج کننده بود. چشم‌های خمارش رو باز کرد تا چهره‌ی تهیونگ رو ببینه و به طرز عجیبی متوجه شد تمام این مدت تهیونگ بهش نگاه میکرد. نگاهش گرما، شهوت و حسی ادغام شده با مالکیت رو انتقال میداد که همون لحظه برای همیشه در ذهن جونگکوک حک شد. نگاهِ پر نفوذش دستپاچه‌اش کرد و همزمان با این دستپاچگی از کنترلی که تهیونگ روی بدن و روحش داشت لذت میبرد.

کمی دیر متوجه شد دردش رو به صورت کامل از یاد برده بود و زمانیکه تهیونگ صورتش رو رها کرد تا کمرش رو بگیره ذهنش هوشیار شد. تهیونگ همچنان می‌بوسیدش وقتی باسنش رو توی دستش فشرد و بدون ملایمت سیلی نسبتا محکمی بهش وارد کرد.
فهمیده بود که دیگه دردی در قسمت اصلی وجود نداشت و میتونست هرطور که میخواد اسپنکش کنه و جونگکوک در واکنش به ضربه‌ی دستش توی دهانش نالید. هرگز از درد کشیدن خوشش نمی‌اومد اما در اون لحظه به شدت خواستارش بود. تهیونگ هم بهش واقف بود در نتیجه موقتا ازش جدا شد و روی لب‌هاش زمزمه کرد"وقتی برام ناله میکنی کاملا به جنون نزدیک میشم. پس بهش ادامه بده."

"ولی من هیچوقت ساکت نیستم..." احتمالا تا زمانیکه سکسشون به پایان می‌رسید جای سالمی روی بدن پسر کوچک‌تر باقی نمی‌موند و تهیونگ از این موضوع بدش نمی‌اومد. لحظاتش مثل یک داروی مخدر روی افکارش تاثیر می‌گذاشتن و به آهستگی خودش رو بالا کشید که حرکت کردن رو شروع کنه.

درحقیقت دردش فروکش نکرده بود اما تحملش میکرد و تا جایی خودش رو بالا کشید که فقط سر عضوش درونش باقی موند. به هیچ عنوان نمیخواست بوسه‌ی خوشایندشون قطع بشه و بخاطرش سرش رو پایین نگه داشت اما تهیونگ ازش جدا شد و بهش چشم دوخت. درست مثل شکارچیِ بی‌رحمی به نظر می‌رسید که ممکن بود هر لحظه روی شکارش بپره و به چنگش بیاره. " اگه بخوای میتونیم تغییرش بدیم و روی صندلی بخوابونمت. هیچ زحمتی برام نداره و حتی عمیق‌تر داخلت ضربه میزنم."

جونگکوک بلافاصله با شنیدن این پیشنهاد براش مشتاق شد و میخواست بهش جواب مثبت بده ولی از موقعیتش بدش نمی‌اومد و سرش رو به معنای نفی تکان داد "دوست دارم ازت سواری بگیرم.. حس خوبی بهم میده..."
دست‌هاش رو روی شونه‌های پهن تهیونگ گذاشت که به عنوان تکیه‌گاه ازش استفاده کنه چون زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتن. پریکامی که از عضو تهیونگ جاری بود کارش رو راحت میکرد و سطحش کاملا لغزنده بود. به همین خاطر حرکت کردن مثل قبل براش مشکل نبود و اگه دردش رو فاکتور می‌گرفت میتونست به راحتی بالا و پایین بره.

تهیونگ حتی لحظه‌ای ثابت نمی‌موند و دست‌هاش رو به قوس کمر و باسنش می‌کشید اما لب‌هاش نیز بی‌حرکت نبودن و بدن عرق کرده‌ای که مقابلش بود رو می‌بوسید. نوک یکی از سینه‌هاش رو به دندون گرفت و کشیدش اما نه طوری که بهش آسیب بزنه و دوباره جلوتر رفت که بین لب‌هاش باهاش بازی کنه. از اینکار لذت میبرد چون از حساسیت پسر کوچک‌تر خبر داشت و زمانیکه جونگکوک به خودش ‌لرزید لبخند محوی به واکنش شیرینش زد. زبونش رو بارها روی قسمت حساس سینه‌اش کشید و نگاهش رو از چهره‌ی پر از خواهش جونگکوک نمی‌گرفت. از لب‌ها و زبونش برای بازی کردن با سینه‌هاش استفاده‌ میکرد و در این بین روی پوست خیسش زمزمه کرد "هنوزم میتونی ازم بخوای بکنمت. همون لحظه‌ای که درخواستش رو بدی انجامش میدم و میارمت پایین."

"ولی دلم میخواد انجامش بدم..." جونگکوک گفت و صورتش رو قاب گرفت تا لب‌هاش رو ببوسه اما بالا و پایین رفتنش رو دوست داشت و فقط موفق شد یک بوسه‌ی کوتاه به لب‌هاش بزنه.
کمی راحت‌تر از قبل حرکت میکرد و به حجم بزرگش عادت کرده بود تا جایی که از انجام دادنش بسیار لذت میبرد و دلش می‌خواست سرعتش رو بالا ببره. در این هنگام عضو حساسش گاهی اوقات بین بدن‌هاشون به شکم عضلانی تهیونگ کشیده میشد و احساس فوق‌العاده‌اش رو دو برابر میکرد. لبش رو گاز گرفت و اسم تهیونگ رو نیازمندانه نالید درحالیکه به مرور بدنش رو به داغی میرفت. "خیلی حس خوبی دارم..."

پسر بزرگ‌تر در جواب ستایشش کرد و قفسه‌ی سینه‌اش رو بوسید و زمزمه کرد "خیلی خوب داری انجامش میدی همین شکلی ادامه بده"

تشویق و تحسین تهیونگ سرش رو از روی خوشی به دَوَران انداخت و برای لذتی که انتظارش رو می‌کشید بی‌صبر بود. یادش می‌اومد زمان‌هایی که تهیونگ به فاکش میداد و کنترل رو به دست می‌گرفت چطور از سر خوشی گریه میکرد و تمام بدنش می‌لرزید وقتی درونش ضربه میزد.
پسر بزرگ‌تر به راحتی این احساس زیبا و توصیف‌ناپذیر رو بهش تقدیم میکرد بدون اینکه براش زحمت باشه و جونگکوک هرگز از این تجربه خسته نمیشد. خشونت و کنترل‌گری همیشه جزوی از حرکات و رفتار تهیونگ بودن اما تا اون لحظه حتی یکبار به این نتیجه نرسیده بود که این اخلاقش غیرقابل تحمل یا ناخوشاینده. روابط جنسیشون هربار انباشته از تنش، خشونت، لذت و اشتیاق بودن تا جایی که دنیای اطرافشون رو در اون مدت به فراموشی می‌سپردن.

تهیونگ بدنش رو می‌بوسید و پسر کوچک‌تر هربار که بالا می‌رفت عمدا کمی منتظر می‌موند، سر تهیونگ رو به خودش فشار میداد تا بوسه‌هاش رو بهتر حس کنه. تهیونگ خیلی خوب می‌دونست چطور راضیش کنه و درحینی که باسنش رو توی دست‌های بزرگش فشار میداد سینه‌هاش رو بین لب‌هاش می‌بوسید. همه‌چیز به نقطه‌ای می‌رسید که عقلش هرلحظه بیشتر زایل میشد، کنترلش رو از دست میداد و نمیتونست ناله‌های کوتاه اما عمیقش رو کنترل کنه.
ابتدا وقتی روی عضوش نشست درد طاقت‌فرساش به قدری زیاد بود که فکر میکرد هرگز به دردش عادت نمیکنه ولی حالا از حجم و سایزش لذت میبرد و تا حدودی به خوش می‌بالید که از پسش بر اومده بود و به هردوشون این احساس خوب رو تزریق میکرد.

بالا و پایین رفتنش بعد از مدت کوتاهی راحت‌تر از قبل شده بود و به قدری ازش خوشش می‌اومد که نمی‌خواست هرگز متوقف بشه. نفس نفس میزد و این نفس‌های تند داشت درون سینه‌اش تبدیل به توده‌ی مطبوعی از رضایت و کام‌جویی میشد. یکی از دست‌هاش همچنان روی شونه‌ی تهیونگ قرار داشت و از چشم‌های درخشان پسر بزرگ‌تر گرما و تملک می‌دید.
تهیونگ دستش رو با مهارت خاصی دور عضوش می‌پیچید اما برای به اوج رسیدنش تلاشی انجام نمیداد و فقط لذتش رو تا لبه‌ی مرز بالا می‌برد. سرش رو کج کرد و بوسه‌ای روی ساعد دست جونگکوک گذاشت که درست روی شونه‌اش بود و با لحن پایینی گفت "هیچ نمیدونستم انقد از سواری کردن خوشت میاد و ازش لذت می‌بری."

"حسش فوق‌العاده‌ست..." جونگکوک نیازمندانه نالید و لبش رو گاز گرفت درحالیکه تلاش میکرد سرعتش رو بالا ببره. گرچه زانوهاش داشتن بخاطر این تلاش می‌لرزیدن اما ذره‌ای بهش اهمیت نمیداد و کمی به عقب متمایل شد که وزنش رو روی فرمان قرار بده. به این شکل در پوزیشنی به ثبات رسید که می‌تونست از طریقش بهتر و سریع‌تر پایین تنه‌اش رو حرکت بده.

عضو تهیونگ بی‌اندازه بزرگ بود و طی یک دقیقه پیش حسش میکرد که از قبل حجیم‌تر شده بود و مطلقا باهاش مشکلی نداشت. بالا‌تنه‌اش تقریبا ثابت بود، با یکی از دست‌هاش همچنان شونه‌ی تهیونگ رو گرفته بود که تعادلش رو حفظ کنه و دست دیگه‌اش رو به شیشه تکیه داد. نمیتونست صداهایی که تولید میکرد رو کنترل کنه و زمانیکه در پوزیشن جدیدش قرار گرفت به حرکاتش سرعت بخشید. نفس‌های تندش از بین لب‌هاش در رفت و آمد بودن و در همون حینی که پایین تنه‌اش رو حرکت میداد، عضو خیس تهیونگ درونش فرو میرفت و خارج میشد. صدای فرو رفتنش در فضای کوچک ماشین می‌پچید و جونگکوک همزمان با سواری کردنش به چشم‌های تهیونگ خیره شده بود.

چهره‌ی تهیونگ مطلقا سنبلی از شهوت و رضایت بود و نمیتونست چشم‌هاش رو از بدنی که روی عضوش بالا و پایین می‌رفت بگیره. احساسش به خوبی از نگاهش دیده میشد و دستش رو به طرز تحسین گونه‌ای روی ران پای جونگکوک کشید. "اگه این شکلی ادامه بدی ممکنه کاری کنم که نتونی تا یک هفته روی پاهای لعنتیت راه بری. هیچ نمیدونی داری باهام چیکار میکنی."

جونگکوک چشم‌های خمارش رو بهش دوخت و دستش رو به سینه‌ی پهنش تکیه داد. نگاهش رو از لا به لای پیراهنش به بدن عضلانیش دوخت و عرقی که روی پوستش نشسته بود باعث میشد از حالت عادی سکسی‌تر به نظر برسه. احساس دلپذیرش لحظه لحظه اوج می‌گرفت و عضوی که درونش حرکت میکرد اینچ به اینچش رو می‌کاوید. مطمئن بود که از پس پیدا کردن نقطه‌ی حساسش بر می‌اومد چون جرقه‌های کوتاهی از لذت گه‌گاهی زیر شکمش می‌پیچید و بدنش در نتیجه‌ی این اتفاق منقبض میشد.

نگاه سنگین تهیونگ روی بدنش می‌چرخید درحالیکه دست گرمش رو روی پوست داغش می‌کشید و به هیجانش می‌افزود. لمس‌های مطبوعش به آهستگی بالاتر اومدن و به عضو خیسش رسید که در اثر فعالیتش روی شکمش تکان میخورد. پریکامی که از نوکش سرازیر بود رو روی عضو سفت و سختش پخش کرد و طوری که انگار می‌دونست چه بلایی سر جونگکوک میاورد انگشت شصتش رو به نوکش فشار داد. با اینکه حرکات پایین تنه‌اش هرلحظه داشتن تندتر میشدن و به نظر می‌اومد بزودی به اوج می‌رسید اما لمس‌های تهیونگ به شدت روش تاثیر داشتن. زیر دستش می‌لرزید، منقبض میشد، لبش رو گاز می‌گرفت و اسمش رو ناله میکرد. در اون هنگام مطلقا از پسر بزرگ‌تر لذت می‌گرفت و این احساس ثانیه به ثانیه اوج می‌گرفت. تلاش کرد نفس‌های تندش رو کنترل کنه، سرش به عقب متمایل شد و بی‌اختیار با لحن نیازمندی زیرلب گفت " خدای من...خیلی حس خوبی دارم ددی... دوست دارم تا ابد ازت سواری بگیرم... "

به قدری گم‌گشته و پر از خوشی بود که هیچ متوجه نشد پسر بزرگ‌تر چطور به جمله‌اش واکنش نشون داد و سرش رو دوباره بلند کرد تا به چشم‌هاش نگاه کنه. تهیونگ خشکش زده بود اما جونگکوک بازهم متوجه این حالتش نشد و لب‌هاش رو قبل از حرف زدن لیسید " سوراخمو دوست داری؟... به اندازه‌ی کافی برات تنگ و لذت‌بخشه....؟"

در عرض اون چند ثانیه‌ای که اتفاقی رخ نداد فقط صدای نفس‌های تند جونگکوک و عضوی که درون سوراخش فرو میرفت شنیده میشد. پسر بزرگ‌تر همچنان بهش خیره نگاه میکرد و مخلوطی از نیاز و بی‌صبری در چشم‌های گرمش وجود داشت. دست جونگکوک که به پیراهنش چنگ زده بود رو گرفت و در حرکتی آسوده بدنش رو به سمت خودش کشید که فاصله‌اشون رو از بین ببره.

زمانیکه بازوی نیرومندش رو دور بدنش حلقه کرد و بدن‌هاشون رو به همدیگه چسپوند، صندلی رو عقب فرستاد که فضای بیشتری براشون باز بشه و به حالت خوابیده در بیاد. کاری از دست جونگکوک ساخته نبود و هنگامیکه تهیونگ بعد از خوابوندن صندلی، در یک حرکت چرخید و بدنش رو به زیر کشید، نفسش از روی بهت و غافلگیری نفسش توی سینه حبس شد. قدرت بدنی تهیونگ این پوزیشن رو به راحتی براشون رقم زد و بعد از اینکه پشتش رو به صندلی چسپوند، روی هیکل لرزانش خیمه زد.
"اینجا دیگه آخر خطه." یکی از پاهاش رو بالا برد و به چهره‌ی مبهوتش پوزخند زد "البته که از سوراخ لعنتیت خوشم میاد کارامل. ولی بهتر بود هشدارم رو جدی بگیری فکرنکنم بعدا بتونی روی پاهات راه بری و مامانتو بغل کنی"

جونگکوک مبهوت و شوک زده دست‌هاش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت چون هیچ ایده‌ای نداشت که چه اتفاقی رخ میداد و پرسید "صبرکن... اینجوری واقعا ناجوره اجازه بده..."

"براش التماس میکنی و احتمالا همه‌ی اونایی که از کنار ماشین رد میشن صدای قشنگتو میشنون." تهیونگ کمرش رو گرفت که از صندلی فاصله‌اش بده و بتونه داخلش ضربه بزنه درحالیکه یک کلمه‌ی ساده در ذهنش تکرار میشد. با همون لحن و صدای سست کننده‌ی جونگکوک که عقل از سرش پرونده بود. دوست نداشت اشتیاقش رو به این موضوع نشان بده ولی کنترلی روی علاقه‌اش نداشت بنابراین ضرباتش رو به آهستگی درون سوراخش زد و با لحنی دستوری گفت "دوباره تکرارش کن. میخوام بشنوم و نگاهت رو از چشمام نگیر."

پسر کوچک‌تر دستش رو به سمت شکم عضلانیش پایین برد و بلافاصله از ضربات آرومی که درونش فرو میرفت لذت برد. صندلی کامل نخوابیده بود بخاطر همین می‌تونست صحنه‌ی کاملی رو از به فاک رفتنش ببینه و بدن تهیونگ در اون موقعیت باعث میشد مغزش ارور بده. رگ‌های زیر شکمش که مستقیم به سمت عضوش می‌رفتن حتی از دانه‌های عرقی که روی پوستش دیده میشد سکسی‌تر به نظر می‌رسید و لبش رو گاز گرفت. متوجه شد به هیچ عنوان از پوزیشن جدیدشون بدش نمی‌اومد و از روی عطش و آشفتگی سرش رو به صندلی تکیه داد. بدنش بخاطر ضربات آروم تهیونگ تکان میخورد و از بین نفس‌هاش پاسخ داد "نمیدونم منظورت چیه... ولی لطفا همینجوری ادامه بده..."

"دوباره صدام بزن. با همون کلمه‌ی لعنتی." پیشانیش رو به پیشانیش تکیه داد و کنترل‌گرانه کمرش رو گرفت. "فقط کافیه یکبار دیگه تکرارش کنی تا کاری کنم یادت بره چطور حرف بزنی"

"نمیدونستم ازش خوشت میاد..." جونگکوک اون زمان بود که متوجه منظورش شد و موقتا یادش رفته بود چطور تهیونگ رو هنگام سواری کردن صدا زد. پسر بزرگ‌تر کاملا مشتاق به نظر می‌رسید اما این احساس رو فقط چشم‌هاش لو میداد و صورتش بی‌حالت بود. دست‌هاش رو دوطرف بدن جونگکوک روی صندلی گذاشت و مواظب بود یکی از پاهاش رو همچنان بالا نگه داره که به راحتی داخل سوراخش حرکت کنه. کنترل و تملکی که از چهره و بدنش متساعد میشد برای جونگکوک دیوانه کننده بود و قلبش به سرعت خودش رو به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید. از صدا زدنش به اون شیوه شدیدا خوشش می‌اومد و گرمای زیادی رو در صورتش حس کرد وقتی جواب داد "واقعا حس خوبی دارم ددی... خصوصا وقتی اینجوری داخلم ضربه میزنی... ذهنم کاملا خالی میشه..."

فکش منقبض شد و لبش رو گاز گرفت اما نتونست واکنشش رو پنهان کنه. " چطور انقد راحت روم تاثیر میذاری؟ دارم عقلمو از دست میدم" طوری لبه‌های صندلی رو توی دست‌هاش فشار میداد که انگشت‌هاش به سفیدی میزدن و ادامه داد "میتونم ساعت‌ها با هر شکلی که حتی تصورشم نمیکنی تو این ماشین بکنمت و هیچ کاری در مقابلم از دستت بر نمیاد." صورت‌هاشون فاصله‌ای با همدیگه نداشت و ضرباتش رو سرعت بخشید وقتی در مالکانه‌ترین حالت ممکن بهش نگاه میکرد " ولی باید خداروشکر کنی اینجا براش مناسب نیست و طولش نمیدم. وقتی برگردیم تا صبح، ساعت‌ها پشت‌ سرهم داخلت ضربه میزنم، کاری میکنم صدات رو از دست بدی و یک روز کامل از تخت بیرون نیای. اینکارو میکنم و میدونی که انجامش میدم"

این گفته‌ها برای جونگکوک کاملا هیجان‌انگیز بودن و حتی فکر کردن به ساعاتی که این احساس رو پشت سرهم دریافت میکرد براش خوشایند بود.
هیجانش برای تهیونگ قابل مشاهده بود و قبل از اینکه سرش رو پایین‌تر ببره خودپسندانه پوزخند زد. "همه‌چیزتو میخوام. هر ذره از وجودتو" فاصله‌ی ناچیزی که بینشون بود رو از بین برد و لب‌های سرخش رو بین لب‌هاش به بازی گرفت.
بوسیدنش رو دوست داشت و ازش خسته نمیشد حتی اگه ساعت‌ها انجامش میداد و باهاش عشق‌بازی میکرد اما واکنش‌های بدن جونگکوک رو به همون اندازه دوست داشت. سرش رو کج کرد تا بوسه رو عمیق‌تر کنه و دست‌های جونگکوک برای استقبال ازش دور گردنش حلقه شدن.

درحینی که ضرباتش رو سرعت می‌بخشید و عمیق‌تر داخلش ضربه میزد زبونش رو از بین لب‌هاش عبور داد و طبق عادت هنگام بوسیدنش چشم‌هاش رو نبست. احساس لغزندگی و گرمای دهانِ پسر کوچک‌تر براش حکم بهشت رو داشت و خشونتی که تقریبا همیشه برای کنترل کردنش تلاش میکرد، به همون راحتی بازهم اوج گرفت. جونگکوک برای بهتر حس کردنش دست‌هاش رو محکم دور گردنش حلقه کرده بود و گرمای بینشون در اون حالت هرلحظه بالا می‌رفت.

به هیچ عنوان توجهی به اطرافشون نداشتن و نمی‌دونستن چه آدمایی از کنار ماشین عبور کردن به‌هرحال موقتا از دنیای اطرافشون چیزی نمی‌فهمیدن. تهیونگ فکرش رو نمی‌کرد تصمیمی که برای رفع اضطراب جونگکوک گرفت به اینجا ختم شده بود و حالا داشتن روی صندلی سکس می‌کردن درحالیکه عمیقا همدیگه رو می‌بوسیدن. زمان از دستشون خارج شده بود و احتمالا اگه مدت بیشتری بهش ادامه میدادن هوا تاریک میشد و تهیونگ افسوس می‌خورد که در اتاق خودشون حضور نداشتن. همه‌چیز دست به دست هم داده بود که خشونتش اوج بگیره و ضرباتش رو به قدری عمیق و محکم میزد که جونگکوک با هر ضربه توی دهانش ناله میکرد.

میتونست حس کنه که احتمالا هردوشون همزمان به ارگاسم می‌رسیدن و دستش رو از صندلی جدا کرد تا کمرش رو ثابت نگه داره. زمانیکه پهلوش رو چنگ زد و ثابت نگهش داشت، ریتم ضرباتش رو تغییر داد و علاوه بر اینکه به سرعتش افزود عضوش رو تا انتها داخلش حرکت میداد و این پروسه رو تکرار میکرد.
اهمیتی نمیداد پسر کوچک‌تر بعد از این تغییر ریتم، دیگه نمیتونست توی بوسیدن همراهیش کنه و بدنش ناگهان منقبض شد وقتی تهیونگ به قسمت خاصی از داخل ضربه زد. واکنشش به وضوح اتفاقی که رخ داد رو توصیف کرد و بدون مکث به همون نقطه ضربه زد اما بوسه رو همچنان ادامه داد. گرچه جونگکوک فرصتی برای نفس کشیدن به دست نمیاورد و ناله‌های عمیقش بین لب‌هاشون خفه میشد وقتی لذتی که زیر شکمش پیچید براش غیرقابل وصف بود.

یقه‌ی پیراهنش رو توی مشتش فشرد و عملا کاری از دستش ساخته نبود به جز اینکه تلاش کنه لرزش دیوانه‌وار بدنش رو بخاطر ضربات محکم تهیونگ کنترل کنه. حتی ذره‌ای موفق به اینکار نبود و با بیچارگی و شلختگی جواب بوسه‌ی ماهرانه‌ی تهیونگ رو میداد و نفس‌های تندش از احساساتِ اون لحظه‌اش خبر میداد. پسر بزرگ‌تر همه‌چیز رو می‌دید و خیلی خوب از نتیجه‌ی حرکاتش خبر داشت. به‌هرحال بدن‌هاشون به معنای واقعی کلمه هم از لحاظ روحی و هم جسمی به هم متصل بود و زمان و مکان رو نمی‌شناختن. لحظه‌ای که جونگکوک کاملا در لبه‌ی مرز قرار گرفته بود بوسه‌ی بینشون رو قطع کرد اما ازش فاصله نگرفت و با روی لب‌هاش زمزمه کرد "دلت میخواد همین شکلی به فاکت بدم یا محکم‌تر؟ میدونم چقد از خشونت لذت میبری."

"همین‌شکلی... ادامه بده... من... لعنتی.." اشک‌هاش از گوشه‌ی چشم‌هاش به پایین ریخت وقتی سرش رو کمی بلند کرد تا نگاهی به پایین بندازه و هیچ احساسی به جز شهوت و نیاز از نگاهش دیده نمیشد. یکی از دست‌هاش رو از دور گردنش تهیونگ باز کرد، روی بازوش گذاشت و بریده بریده ادامه داد "لطفا... همینجوری ادامه بده... فقط چند لحظه‌‌ی.. دیگه..."

نتونست حرفش رو ادامه بده وقتی پسر بزرگ‌تر درخواستش رو انجام داد و ضرباتش رو با همون سرعت به نقطه‌ی حساسش وارد کرد. ریتم ضرباتش برای جونگکوک نفس‌گیر بود و لذتی که دریافت میکرد کاملا از نگاه شهوت‌آلود و مرطوبش قابل تشخیص بود. لب‌هاش نیمه‌باز بودن وقتی لرزش سختی لحظه لحظه از پایین تنه‌اش به پاهاش منتقل میشد و اسم تهیونگ رو از روی بی‌تابی صدا زد. مطلقا عقل و منطقی براش باقی نموند زمانیکه سرش روی صندلی افتاد و گرمای شیرین و غلیظی زیر شکمش به سمت پایین سرازیر شد. تهیونگ ارگاسمش رو مقابل چشم‌هاش می‌دید و سرش رو پایین برد که لب‌های نیمه‌بازش رو ببوسه. پوزخند کمرنگی به چهره‌ی برافروخته‌اش زد و قبل از بوسیدنش گفت" زیادی خوشگل به نظر میای اینجور مواقع هیچوقت از نگاه کردن بهت سیر نمیشم. تو ذهنم حکش میکنم که هرشب تو خواب ببینمش."

" همینجوری... ادامه بده...خدای من..." ناله‌ی بلندی از بین لب‌هاش بیرون گریخت وقتی بینابین ضرباتی که درونش فرو می‌رفت به ارگاسم رسید و نفس‌ کشیدن رو برای چند لحظه فراموش کرد. بوسه‌های تهیونگ روی صورت و لب‌هاش گرمای بدنش رو چندین برابر میکرد و مایعی که از عضوش بیرون جهید بین بدن‌هاشون و روی شکم خودش ریخت درحالیکه تقریبا تمام بدنش از این ارگاسمِ شدید می‌لرزید. با هر اسپاسمی که درونش رخ میداد مایع بیشتری از عضوش سرازیر میشد و ناخن‌هاش رو در اوج کام‌جویی در بازوی تهیونگ فرو برد.

درهرصورت هرگز توی چنین موقعیت‌هایی نه روی حرکاتش کنترل داشت و نه روی کلماتی که به زبون می‌آورد. گرمای بدنش در بالاترین حد خودش بود و پسر بزرگ‌تر فقط با نگاه کردن به چهره‌اش و بوسیدن اجزای صورتش خودش رو گم کرد. چهره‌ی عرق کرده و سرشار از لذتش نفسگیر بود و نگاه نامتمرکزش رو به صورت تهیونگ دوخت.

نقطه ضعفش همیشه و هر زمانی زیبایی خیره کننده‌ی جونگکوک بود و حالا که مقابل چشم‌هاش و در اون حالت به ارگاسم می‌رسید هیچ توانی براش باقی نمی‌موند. "متوجهی چندبار با ناله اسمو صدا زدی؟ صدات اینجور مواقع روانم رو به‌هم می‌ریزه" سرش رو توی گردنش فرو برد و بوسه‌های عمیقش رو در جای جای پوستش گذاشت هنگامیکه تقریبا همزمان با جونگکوک به ارگاسم رسید. در اوجِ خواستن و هم آغوشی دلش نمیخواست عضوش رو خارج کنه و گرچه به کارش واقف بود ولی کنترلی روی خواسته‌اش نداشت. قلبش تند میزد، با عطش و علاقه می‌بوسیدش و دلش نمیخواست لحظه‌ای از بدن جونگکوک جدا بشه. دست لرزانی که دور گردنش حلقه بود دوباره سفت و سخت سرش رو در آغوش گرفت و میدونست باید به همون صورت ادامه میداد. می‌بوسیدش، درونش ضربه میزد و لحظه‌ای متوقف نمیشد تا جایی که گرمای آتشین بدن‌هاشون کم کم فروکش میکرد.

با این حال فروکش کردن چنین گرمایی به همون راحتی‌ها نبود و در اون لحظات هیچ تصوری از زمان نداشتن. این‌بار همه‌چیز تا حدودی با دفعات قبل فرق داشت و احساسی که بینشون موج میزد چیزی فراتر از هوس یا شهوت خالص بود. بوسه‌هاشون، لمس‌هاشون و حتی نگاه‌هایی که در چشم‌هاشون شکل می‌گرفت از احساسی عمیق‌تر از یک علاقه‌ی ساده خبر میداد و عشقی که درون قلبشون در جریان بود برای هردوشون به اثبات رسید.
اگه تا قبل از این اتفاق ذره‌ای به ارتباطِ بینشون شک داشتن، معاشقه‌ی پر شور و اشتیاقشون واقعیت رو بدون گفتن یک کلمه برای هردوشون واضح کرد. تهیونگ از آرامش و آسودگی خیالی که درون خودش شکل گرفته بود خوشش می‌اومد. بوسه‌هاش رو از زیر گوشش تا خط فک و بعد گوشه‌ی لب‌هاش ادامه داد درحالیکه هردوشون نفس نفس میزدن.

اوقات و دقایق زیبایی که در اون ماشین با همدیگه سپری کردن به حتم براشون تبدیل به یک خاطره‌ی به یاد موندنی و فراموش نشدنی میشد. چشم‌هاشون گرمای درونشون رو نمایان میکرد و لبخند کم جانی که روی لب‌های جونگکوک شکل گرفت، آرامشش رو نشون میداد. به سختی نفس می‌کشید، موهای مرطوبش به پیشانیش چسپیده شده بود و قرمزیِ گونه‌هاش بخاطر فعالیت سختشون بود نه شرم و خجالت. سرش رو بلند کرد و بوسه‌ای روی لب‌های پسر بزرگ‌تر گذاشت. "چطور میتونی انقد فوق‌العاده باشی؟ نمیتونم احساسمو توصیف کنم."

تهیونگ متقابلا لب‌هاش رو بوسید و پرسید"چطوره یه بار دیگه به فاکت بدم که بتونی برام توصیفش کنی؟"

جونگکوک ضربه‌ای به سینه‌اش زد و زمزمه کرد "اذیت نکن. همین الانشم فکرنکنم بتونم رو پاهام راه برم."

"پس ماموریت با موفقیت انجام شد." چشم‌های مرطوبش رو بوسید و تلاش کرد زیر چشم راستش رو با دقت ببوسه همونجایی که خال ریزی وجود داشت و تمام خال‌های ریز و درشتی که روی صورتش می‌دید رو بوسه باران کرد. "عاشقتم. مثل یه خدا عبادت میکنم اصلا شوخی ندارم."

جونگکوک در واکنش به بوسه‌های ریزش می‌خندید و چشم‌هاش رو باز کرد وقتی کلمات محبت آمیزش رو شنید. نگاهش انباشته از احساس و گرما شد و دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد که سرش پایین بیاره و در آغوشش بگیره. "من خیلی بیشتر عاشقتم. کله فندقیِ من از هرکسی برام باارزش تره و اصلا شوخی ندارم."

"کله فندقی؟ این دیگه از کجا اومد." صداش به صورت مبهم شنیده میشد چون جونگکوک سرش رو محکم در آغوش گرفته بود و رهاش نمیکرد. "همین چند دقیقه پیش ددی بودم و الان تبدیل به کله فندقی شدم؟"

"اون مال قبله." جونگکوک خجالت کشید و صورتش قرمز شد. "از کله‌ی کچلت خیلی خوشم میاد واقعا بامزه شدی بخاطر همون بهت گفتم کله فندقی."

"شاید بتونم باهاش کنار بیام." دست‌هاش رو به لبه‌های صندلی تکیه داد و نگاهی به پایین انداخت. عضوش هنوزم درونش قرار داشت و با حرکت آهسته‌ای بیرونش کشید که نتیجه‌اش لرزش بدن جونگکوک و حبس شدن نفسش بود. مایع سفید رنگی که از سوراخش بیرون ریخت صندلی رو کاملا کثیف کرد ولی اهمیت چندانی براش نداشت. نه تا وقتی که پاهای جونگکوک می‌لرزیدن و حتی نمی‌تونست به درستی حرکت کنه. بوسه‌ی محبت آمیزی روی زانوش گذاشت و گفت "همونطور که بهت گفتم باید برای شبم آماده باشی. نمیخواستم به این زودیا تمومش کنم ولی نه مکان مناسبی بود نه زمان مناسب."

"اینجوری که تو میگی واقعا میخوای از وسط نصفم کنی." لب ورچید و از روی صندلی بلند شد اما نمی‌تونست روی باسنش قرار بگیره و نگرانی روی چهره‌اش سایه انداخت. "نمیتونم بشینم چجوری بریم اونجا؟ مطمئنم میفهمن و آبرومون میره."

"نگران نباش به‌هرحال داریم میریم قضیه رو بهشون بگیم پس زیادم بد نمیشه." دست برد و لباس‌هاش رو برداشت و روی داشبور گذاشت که جونگکوک دوباره تنش کنه و پرسید "میخوای یکم استراحت کنی؟ همینجا دراز بکش اگه راحت نیستی من میرم بیرون"

"نه لطفا همینجا بمون." جونگکوک دوباره روی صندلی دراز کشید و پاهاش رو به‌همدیگه چسپوند. دستش رو دراز کرد تا دست تهیونگ رو بگیره و ادامه داد "تو نباشی حوصله‌ام سر میره پس یکم دیگه صبرکنیم بعد راه بی‌افتیم."

"هرچی توی بخوای. هرچی دستور بدی." بوسه‌ی کوچکی روی لب‌هاش گذاشت و با اکراه ازش فاصله گرفت. برای اینکه جونگکوک کمی استراحت کنه و توی جاش راحت باشه روی صندلی کناری قرار گرفت و در همون هنگام زیپ شلوارش رو بالا کشید. از اونجایی که قصد نداشت از ماشین بیرون بره صندلی رو خوابوند تا کنارش بمونه و روش دراز کشید. دلش میخواست سیگار بکشه ولی ممکن بود جونگکوک از بوش اذیت بشه و عجیب اینکه تا قبل از این هرگز به چنین موضوعی اهمیت نداده بود.
وقتی پسر کوچک‌تر دستش رو گرفت، تهیونگ بی‌حرف دستش رو توی دست‌هاش فشرد و به لب‌هاش نزدیکش کرد. حس شیرینی که در قلبش می‌جوشید براش غیرقابل توصیف بود و هنگامیکه دستش رو بوسید، لبخند عمیقی شکلی روی لب‌های جونگکوک نقش بست.



OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now