***
لرزان و ترسان سر جاش نشسته بود و نظاره میکرد که گارسون به ترتیب دو لیوان و دو بطری ویسکی روی میز گذاشت. نه میتونست چیزی بگه و نه از جاش بلند بشه تا بره بیرون از اونجایی که هیچ حق انتخابی نداشت و با پای خودش وارد اون معامله شده بود. توی ذهنش انواع و اقصام بلاهایی که ممکن بود سرش بیاد رو مرور میکرد و ترسناک ترینش بُرده شدن به وسیلهی مردِ مقابلش بود.
جونگوک اصلا سر در نمیاورد که چرا تهیونگ توی چنین مخمصهی بزرگی قرارش داده بود و مشخصا اگه میباخت، هیچ شانسی برای برگشتن به خونه نداشت. تهیونگ در صورت باخت هیچ آسیبی نمی دید و پسرک با فکر کردن به موقعیتش هر لحظه وحشت زدهتر میشد.
تهیونگ توجهی بهش نشان نمیداد حتی وقتی بهش خیره میشد تا توجهشو جلب کنه یا از زیر میز بهش سقلمه میزد. به نظر می اومد در عین خونسردی، تمرکزشو به خوبی حفظ کرده بود تا هیچ تقلبی شکل نگیره و بطری ها سالم بمونن. با همون مقدار الکلی که قبلا دربارهاش صحبت کردن.
چهرهی چوارو برای لحظهای درخشان شد و لیوان ها کنار هم گذاشت. " بیا پیش من بشین پسر. به هرحال دیر یا زود قراره مال من بشی. "
"تهیونگ." با وحشت پچ پچ کرد و دست لرزانشو از زیر میز جلو برد تا آستینشو بگیره. حاظر بود همون موقع به پاهاش بی افته تا از دردسری که گرفتارش شده بود نجات پیدا کنه درحالیکه خودش هیچ تقصیری نداشت.
پسر بزرگتر خونسرد به نظر میرسید و حتی لبخند محوی روی لبهاش دیده میشد. رو به چوارو گفت: "نباید در این حد مطمئن باشی جوجه رو آخر پاییز میشمارن."
چوارو لیوان رو کنار هم گذاشت و به ترتیب پرشون کرد. یکی از لیوانها رو که چندان بزرگ نبود مقابل جونگوک گذاشت و لیوان بعدی رو بلند کرد: "به سلامتی امشب و شبهای بعد."
تهیونگ با سر به جونگوک اشاره کرد و پسر کوچکتر ناچار لیوان رو بلند کرد. نفسهاش توی گلو گیر میکردن و دهانش خشک بود. اما وقتی لیوان رو سر کشید، سوزش وحشتناکش باعث شد چهره درهم بکشه و اشک توی چشماش حلقه زد. چوارو با لبخند بهش نگاه میکرد و لیوان بعدی رو پر کرد.
"هنوز نوزده تای دیگه مونده. تو رو نمیدونم ولی من برای سی شات جا دارم"
بینابین صدای بلند موزیک صداش با زحمت به گوش بقیه رسید. فقط نگاه کردن بهش باعث میشد ترسش چندین برابر بشه و برای برنده شدن مصممتر. چوارو ویسکی رو از لیوانش نوشید و بلافاصله برای سومینبار پرش کرد.
جونگوک ازش عقب نمیزد و هردوشون بدون اینکه متوقف بشن نوشیدن، نوشیدن و نوشیدن.
فضای اطرافشون به قدری تاریک بود که چهرهی همدیگه رو با زحمت میدیدن و نورهای باریکی که توی کلاب میچرخید چندان امیدبخش نبودن. به همین خاطر جونگوک تمایل چندانی نداشت بهشون نگاه کنه و فقط با دیدن چشمای پر از طمع چوارو روحیهاش رو میباخت.
ترسش از نوشیدن نبود بلکه از زمانی وحشت داشت که مستی بهش غلبه میشد و احتمالا همونجا هرکاری ازش سر میزد و حتی ممکن بود با پای خودش همراهش از اونجا بیرون بره. نمیخواست این اتفاق رخ بده و از طرفی هیچ راه حلی براش پیدا نمیکرد.
تمام مدتی که مینوشیدن، تهیونگ کنارشون حضور داشت و جونگوک هربار که بهش نگاه میکرد، فقط لبخند محوی روی لبهاش دیده میشد که زیر نورهای رنگارنگ کلاب، تاریک به نظر میرسید.
وقتی به دهمین لیوان رسیدن، فقط چند دقیقه از شروع بازی گذشته بود و جونگوک پر شدن معدهاش رو حس میکرد. گلوش میسوخت و از طعم عجیب غریب ویسکی نفرت پیدا کرده بود طوری که با هربار نوشیدن، به بالا آوردن نزدیکتر میشد.
با اینحال باید ادامه میداد. هرچقدر هم از نتیجه میترسید یا طعم ویسکی هربار توی دهانش افتضاحتر میشد، باید ادامه میداد و برخلاف خودش چوارو چندان ناراضی به نظر نمیاومد.
"مطمئنی میتونی ادامه بدی؟" لیوان یازدهم رو پر کرد و مقابل پسرک گذاشت.
"میتونم..." سکسکه کرد "معلومه که میتونم. "لیوان رو بالا برد و هردوشون همزمان نوشیدن. به دلایلی نیاز داشتن چند دقیقه صبر کنن تا معدهاشون به اون حجم از الکل عادت کنه و جونگوک پیوسته سکسکه میکرد.
هنوز مستی بهش غلبه نکرده بود به همین خاطر با مشت به سینهاش کوبید تا سکسکهاش رو متوقف کنه و چندتا نفس عمیق کشید.
" امشب قراره طولانی باشه. میتونم از همین الان حسش کنم. "
تهیونگ به جونگوک نزدیک شده بود تا صداش رو به گوشش برسونه و نگاه جونگوک نا متمرکز بود. عبور کوتاهی از خشم و ترس از نگاهش عبور کرد، آستین تهیونگ رو گرفت و نامحسوس گرفت: "باید یه کاریش بکنی... من نمیتونم ادامه بدم... مطمئنم عقل از سرم میپره."
"میخواستم همینو بشنوم." تهیونگ پاسخ داد و لحنش مغرور آمیز بود. " باید بهت میفهموندم که الکی برای هر موضوعی دروغ نگی و خودتو بالا نکشی."
جونگوک نفس عمیقی کشید تا سکسهاش رو متوقف کنه و ازش خواهش کرد: "خواهش میکنم... باید یه کاریش بکنی من نمیخوام باهاش برم..."
"دیگه دیره. باید ادامه بدی و برای آخر شب آماده بشی." تهیونگ ازش فاصله گرفت و لیوان خودش رو برداشت تا در کمال آرامش ازش بنوشه. خوشنودی و رضایت از نگاهش مشخص بود و جونگوک فرصتی برای التماس کردن نداشت.
حاضر بود هرکاری بکنه تا بیشتر از اون ادامه نده و به ذهنش خطور کرد که برای بخشش روی زمین زانو بزنه.
اما قبل از اینکه اینکارو بکنه، چوارو لیوان دوازدهم رو پر کرد و مقابلش گذاشت. با صدای بلندی که به گوش پسرک برسه گفت: "فقط هشت لیوان مونده تا ببرمت خونه. بنوش که همهچیز قراره رویایی باشه."
دستش میلرزید وقتی لیوان رو بلند کرد و محتوای داخلش رو نوشید. "این رویا نیست کابوسه."
صدای موسیقی هر لحظه براش شکنجهآورتر میشد و بدنش درحال سست شدن بود. وقتی به چهرهی چوارو نگاه میکرد، در کمال ناامیدی متوجه میشد که هیچ فرقی با زمانی نداشت وقتی اولین شاتش رو بالا برد.
اون مرد تمام عمرش در این کلاب با انواع و اقسام نوشیدنیها زندگی کرده بود و بیست شات الکل کاری باهاش نمیکرد. احتمالا حتی اگه پنجاه شات بالا میبرد کم کم شروع میکرد به مست شدن و جونگوک بعد از مدت کوتاهی میتونست تاثیرش رو حس کنه.
هشت شات بعدی رو در یک چشم برهم زدن نوشید و نگاهش رو با زحمت بالا برد. چوارو حتی از قبل هم خوشحالتر به نظر میرسید و لیوانش رو روی میز کوبید. دور دهانش رو پاک کرد و گفت: "خیلی خب هردومون برای تست آمادهایم. چطور میخوای انجامش بدی کیم؟"
تهیونگ سر تکان داد و گفت: "الان نه. الکل باید روت تاثیر بذاره و صبر میکنیم."
این موضوع زیاد به مزاق چوارو خوش نیومد و اخماشو درهم کشید:"ولی این قرارمون نبود تو گفتی بعد از نوشیدن هوشیاریمون رو تست میکنی و برنده اعلام میشه. "
"بله همینطوره. اما تاثیر الکل به این زودیا مشخص نمیشه و جونگوک هم به اون درجهای که باید نرسیده. پس صبر میکنیم تا آخر. ما قرار نیست جایی بریم. مگه نه جونگوک؟"
جونگوک سرش رو به نشانهی منفی تکان داد. شاید فقط ده دقیقه از شروع اون ماجرا گذشته بود و از همون لحظه احساس گیجی میکرد. جدا از اون، بیشتر از هر زمانی برای گریه کردن مشتاق بود و در اون لحظات، تمام بدبختیهاش با شدت بیشتری عذابش میدادن.
"باید برم سرویس بهداشتی..." پیش خودش زمزمه کرد و تلوتلوخوران بلند شد. چوارو از دیدن اون صحنه دنبال مقصر میگشت و باعصبانیت گفت: "کجا قراره بری؟ همینجا میشینی تا زمان مناسبش برسه و هممون میریم همونجایی که باید بریم. تو به دستور رئیست گوش میدی مگه نه؟" به تهیونگ دستور داد: "یا بهش میگی سرجاش بشینه یا افرادمو صدا میزنم."
تهیونگ خونسرد به نظر میرسید. لیوان خالی رو روی میز گذاشت و گفت:"از اینکه بهم اعتماد نداری دارم دلخور میشم. فکر کردی قراره بلند بشه و بزنه به چاک؟اون بدون من جایی نمیره."
چوارو مردد و عصبی مکث کرد. نه میتونست بیشتر مخالفت کنه و نه میتونست دودستی جونگوک رو بچسپه بنابراین سر تکان داد و گفت: "خیلی خب. من بهت اعتماد دارم. ولی نگهبانام خروجی رو بستن و از این بابت نگران نیستم."
تهیونگ به ایان اشاره کرد و نگهبان خم شد تا دستور رئیسش رو بشنوه. لحظاتی بعد، سرتکان داد و صاف ایستاد تا اطاعت کنه و به سمت جونگوک رفت. پسرک هنوزم با زحمت سرپا ایستاده بود و ایان گفت "باید از اینجا یکم دور بشیم. همراهم بیاید."
جونگوک دماغش رو بالا کشید و تلوتلوخوران از دو پله پایین رفتن تا به هیاهویی که برپا بود بپیوندن. مردم میرقصیدن و بوی عرق، ادکلنهای گران قیمت، سیگار و انواع بوهای مختلف درهم آمیخته شده بود و ذهنش رو بیشتر از قبل تار میکرد.
سرش به قدری گیج میرفت که قدمهای نامنظمش درحال فروپاشی بودن و رقصندهها بیمهابا بهش تنه میزدن.
"از اینکه اینجام خوشم نمیاد..."
اگه چند قدم دیگه برمیداشت پخش زمین میشد و هیچ تمرکزی براش باقی نمونده بود بنابراین دست ایان رو توی دستش فشرد و مجبورش کرد اون وسط متوقف بشه.
ایان با تعجب به سمتش برگشت و نگاهی سوالی بهش انداخت.
پسر گیج و منگ به نظر میرسید و نوعی آسودگی خیال توی چشماش مشخص بود. نگاهش رو به اطراف گردش داد و به ایان نزدیک شد. "کجا منو میبری؟ میخوام همینجا بمونم."
"باید برید سرویس بهداشتی." خم شد تا کنار گوشش ادامه بده. "وضعیت چندان مساعد نیست ممکنه حالتون بد بشه."
"من همین الانم حالم بده."
اطرافشون شلوغ بود و فقط بدنهایی رو میدید که درهم میلولیدن و دیوانهوار با موزیک می رقصیدن. کسی کاری به کار کسی نداشت و جونگوک احساس گرما میکرد. یکی از دکمههای پیراهن توریش رو با عجله باز کرد و در عجز و گم گشتگی اعلام کرد: "خیلی گرمه ولی حتی اگه... همهی لباسامو در بیارم.." نگاهش رو بالا برد و به چشمای اخم آلود و نگران ایان خیره شد. "نباید منو جایی ببری. من نباید از تو و تهیونگ جدا بشم."
ایان با لحن ملایمتری سعی کرد متقاعدش کنه. "ما قرار نیست جایی بریم که بهتون آسیب برسه قول میدم. هرچقد بیشتر اینجا بمونیم به ضررتون تموم میشه"
جونگوک با ناراحتی شکایت کرد: "مگه بهت نگفته بودم باهام رسمی حرف نزن؟ انقد عجیب غریب نباش من بهت اعتماد دارم."
پسر بزرگتر داشت کلافه میشد و سر تکان داد: "باشه من دیگه رسمی حرف نمیزنم. ولی باید صورتتو بشوری وگرنه همین الان بالا میاری منکه میدونم به عمرت انقد الکل نخوردی."
جونگوک زمزمه کرد: "اینطور نیست..." بهش نزدیک شد و سرش مقابلش سینهاش قرار گرفت. به قدری بهم نزدیک بودن که گرمای تن نگهبان رو حس میکرد و بعد از خیس کردن لبهاش نگاهش رو دوباره بالا برد: "میخوام همینجا بمونم....وقتی تو پیشمی هیچ اتفاقی برام نمیافته."
قصد داشت دستاشو دور کمر پسر بزرگتر حلقه کنه اما گرمش بود. دوست داشت بهش نزدیکتر بشه، هیچ فاصلهای بینشون وجود نداشته باشه و بدنش بدون تمام اینها درحال آتش گرفتن بود. "بیا برقصیم... همراهیم میکنی؟..."
ایان در تنگنای سختی که قرار گرفته بود راهی برای خلاص شدن نداشت. دستهای جونگوک بیمهابا روی سینهاش نشست و پسر بزرگتر تلاش کرد دستاشو بگیره تا بیشتر از اون اتفاقی رخ نده و جونگوک فقط نزدیکتر شد. "همراهیم کن."
"باید بریم نمیتونیم همینجا بمونیم ممکنه به ضررمون باشه..." دستای جونگوک دور گردنش حلقه شد و نگاه مست و ناهوشیارش اجازه نداد بیشتر از اون مخالفت کنه. میدونست موقعیتشون اشتباه بود، میدونست اگه بیشتر پیش میرفتن امکان داشت اشتباهات زیادی رخ بدن و جونگوک به هیچ عنوان هوشیار به نظر نمیرسید.
ملایمتر از ریتم آهنگ خودش رو تکان میداد و دستاشو پشت گردن ایان بهم قفل کرد.
"میشه مخالفت نکنی؟ دلم نمیخواد جایی برم... فقط یکم برقصیم باشه؟"
ایان تسلیم شد و اجازه داد پسرک همهچیز رو کنترل کنه."خیلی خب." به هرحال فقط چند دقیقه اونجا میموندن و بعد به دستور رئیسش، جونگوک رو از اون سالن و آدمای داخلش دور میکرد. کسی بهشون دقت نمیکرد، کسی علاقهی خاصی به نگاه کردن بهشون نشان نمیداد و مشکلی پیش نمیاومد اگه درخواستش رو تا حدودی انجام میداد.
اما مشکل فقط خطرات احتمالی نبودن. ایان مست نبود و الکلی مصرف نکرد و در مقابل، جونگوک به قدری مست به نظر میاومد که هیچ شباهتی به پسر معصوم و بیگناه یک ساعت پیش نداشت. هرچقدر بیشتر پیش میرفت، اوضاع سختتر میشد و گرمای بینشون غلیظتر.
این نزدیکشدن ها فقط از سمت جونگوک رخ میداد و ایان گرچه از مردن به دست تهیونگ میترسید ولی پاهاش برای رفتن یاری نمیکرد، وقتی جونگوک دو دستی بهش چسپیده و سرشو روی گردنش گذاشته بود.
دستاش بیاختیار پایین رفتن و کمر باریکش رو گرفت تا به خودش نزدیکترش کنه و بین اون هیاهو با کسی برخورد نکنن. خودش رو همراه با تکانهای ملایم جونگوک همراه کرد و نگاهش رو به اطراف دوخت مبادا کسی از قصد بهشون نزدیک بشه.
ایان هرگز تا اون موقع با کسی نرقصیده بود و حالا در چنین موقعیتی باید خودش رو اختیار جونگوک قرار میداد چون درهرصورت همهچیز به جایی ختم میشد که جونگوک میرفت و نمیتونست مخالفتی بکنه.
صدای موزیک تغییر پیدا کرد و متاسفانه با گذشت زمان، اوضاع برای ایان عجیبتر و سختتر میشد. هیچ تصوری نداشت که اطرافشون داشت خلوتتر میشد و با اینکه هنوزم آدمای زیادی اطرافشون حضور داشتن اما به خوبی از همه طرف دیده میشدن خصوصا قسمت وی آی پی و جایی که چوارو و تهیونگ نشسته بودن.
ایان به چشمهای تاریکی که از فاصلهی دور بهش خیره شده بود نگاه کرد و صدای جونگوک توی گوشش پیچید: "بیا بریم یه جای دیگه... من بازم مشروب میخوام... "
"نمیشه. دیگه از الکل خبری نیست." از چشمهایی که میدونست همون موقع هم داشت بهشون نگاه میکرد وحشت داشت. "اول میریم سرویس بهداشتی بعدشم میری پیش رئیس مثل پسرای خوب کنارش میشینی."
"من نمیرم پیشش... نمیتونی مجبورم کنی" جونگوک به چشماش نگاه کرد و اخمی بین ابروهاش نشست. "تو که نمیخوای مجبورم کنی؟ مثل تهیونگ نباش... اون همیشه زور میگه و بهم صدمه میزنه."
"اینکارو نمیکنم." حق نداشت به چشماش نگاه کنه وقتی در اون فاصلهی نزدیک با هم میرقصیدن و جونگوک عملا ازش آویزان شده بود. "الانم بهتره بریم یکم از این فضا فاصله بگیریم باشه؟ مطمئنم اینجوری برات خیلی بهتره."
"ولی من میخوام بیشتر بنوشم." توجهش به قسمتی که باریستا برای بقیه نوشیدنی سرو میکرد جلب شد و دستاشو از دور گردن ایان باز کرد. "نظرت چیه بریم اون سمت؟ اینجوری از بقیه فاصله میگیریم... همونطور که تو میخوای.. لطفا دنبالم بیا..."
ایان فرصتی برای مخالفت نداشت چون جونگوک دستش رو کشید و مستقیم به سمت جایی رفت که چندتا صندلی خالی برای نشستن وجود داشت. روی صندلی نشست، از باریستا نوشیدنی درخواست کرد و کاملا مست و غریبه با پسرِ یک ساعت پیش به نظر میرسید.
ایان حق نداشت کنارش بشینه و از طرفی برای بردنش از اونجا هم حق انتخابی نداشت وقتی خود جونگوک دوست داشت همونجا بمونه.
به همین خاطر تصمیم گرفت کنارش بمونه و اجازه نده کسی بهش نزدیک بشه چون تا همون لحظه میتونست نگاههای مشتاقی که روش زوم شده بودن رو ببینه.
فقط یک چشم غره کافی بود تا ازش دور بشن و کسانی که زیادی مست بودن تا معنی چشم غرههاشو بفهمن، با یک هول نه چندان کوچک عقب زده میشدن. بارها نزدیک بود دعوا و مشاجره پیش بیاد و جونگوک در تمام مدت خوش و خرم درحال نوشیدن بود.
"از این اوضاع اصلا خوشم نمیاد" پسرک زمانیکه به جمعیت اطرافش نگاه کرد غمگین و افسرده و با خودش گفت: "چرا منم نمیتونم مثل همهی این آدما یه زندگی نرمال داشته باشم؟"
ناراحتیها و ترسهای درونیش از نگاه درخشان و غمگینش مشخص بود و دختری که در ابتدا براشون نوشیدنی برد با دیدنش روی پیشخوان خم شد تا ازش سوال کنه. "چرا نمیری پیش شوگر ددیت؟ من بودم به هیچ عنوان تنهاش نمیذاشتم اینجا هرزههای زیادی هستن که برای لمس کردنش صف کشیدن."
جونگوک خندید و سرشو تکان داد. حرفایی که از دهان دختر شنید براش غیرقابل درک بودن و با لحن سستی گفت: "بذار برن پیشش. مال خودشون..."
زمزمه هاش رو حتی خودش هم نمیشنید و دختر دوباره گفت: "نباید با خیال راحت ولش کنی پسر. من نمیدونستم جناب کیم به پسرا علاقه داره الان قشنگ پشمام ریخته. تو دوست پسرشی؟"
جونگوک لیوان رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید تا سکسکههاش دوباره شروع نشن. "من هیچ... نسبتی باهاش ندارم..."
دختر سر تکان داد و سرزنشش کرد: "احمق نباش نمیتونی همینجوری بیخیالش بشی. باید هرچه زودتر دست بجنبونی من برای خودت میگم." بعد از حرفش لیوان پسر رو برای سومین بار پر کرد و به سمت مشتری بعدی رفت تا درخواستش رو انجام بده. صدای موسیقی توی سر جونگوک مثل ناقوس تیز و دردناکی میپیچید و نورهای کلاب بیش از حد براش آزاردهنده بودن.
پیشخوانی که مقابلش قرار داشت به شدت بلند و طویل به نظر میرسید و خیلی ها به جز خودش روی صندلی ها به ردیف نشسته بودن. نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن ایان که اطراف رو میپایید تصمیم خودش رو گرفت.
اگه از اون وضعیت کمی فاصله میگرفت چه اتفاقی میافتاد؟ تهیونگ ازش دور بود و هرچقدر دنبالش میگشت دیده نمیشد. ایان پشت سرش قرار داشت و جونگوک نیم نگاهی بهش انداخت. توجهی به پسرک نشان نمیداد و این مسئله جسارتش رو بیشتر کرد تا کاری که میخواست رو انجام بده. "هرچه بادا باد... به جهنم که بدبختتر میشم..."
از صندلیش به عنوان کمک استفاده کرد و در چند حرکت خودشو بالا کشید تا روی پیشخوان قرار بگیره. از ارتفاع خوشش میاومد و در اون لحظه حاضر بود هرکاری انجام بده تا افکار وحشتناکی که توی ذهنش جولان میدادن کمرنگ بشن. حالا چه با رفتن روی پیشخوان چه با رقصیدن.
کسانی که روی صندلیها نشسته بودن کم کم توجهشون بهش جلب شد و با سقلمه بقیه رو خبر میکردن تا به پسرک اشاره کنن. جونگوک سرخوش و شاداب از الکلی که توی خونش جریان داشت، بطری ویسکی رو برداشت و درحالیکه سرپا میایستاد ازش نوشید.
خندید، الکل رو از لبهاش فاصله داد و با صدای بلندی گفت: "دلتون میخواد یکم خوش بگذرونیم؟"
صداش به اندازهای بلند بود که به گوش بقیه برسه و همه با هیجان تشویقش کردن.
"هرچی دلتون میخواد براتون میارم فقط کافیه ازم درخواست کنید. یکم بیشتر میخواید؟ " مشتاقانه از مردی که روی صندلی نشسته بود پرسید و با بی دقتی توی لیوانش ویسکی ریخت. به قدری ریخت که از لبههاش سر ریز کرد و بلند شد تا داخل لیوان بقیه الکل بریزه.
به ترتیب شروع به جلو رفتن کرد و دختر و پسر مشتاقانه ازش درخواست میکردن که لیوانهاشون رو پر کنه و بطری لحظه لحظه خالیتر میشد. باریستایی که تا دقایقی پیش برای مشتریها نوشیدنی میریخت با نارضایتی کناری ایستاده بود و میدونست نمیتونه به این شخص چیزی بگه چون دیده بود که همراه چه کسی اونجا اومده بود.
دختر مو کوتاهی که از نگاهش شیطنت و خوشحالی میبارید، بطری های دیگهای رو برداشت تا روی میز قرار بده و کف دستاشو روی پیشخوان کوبید." کی دلش میخواد امشب باهامون خوش بگذرونه؟ " فریاد زد و بقیه همراهیش کردن. به کمک چهارپایهی کوچکی که برای پایین آوردن بطری ها همیشه اونجا حضور داشت، متقابلا ازش بالا رفت و دقایقی بعد کنار جونگوک روی پیشخوان ایستاده بود. "بیاید جلو وگرنه ممکنه جا بمونید و هیچی براتون باقی نمونه."
پسرک مست و پاتیل میخندید و با دیدن دختری که کنارش ایستاده بود و برای بقیه الکل سرو میکرد شجاع تر شد. یکی از بطریهای شراب قرمز رو برداشت، با زحمت بازش کرد و به انتهایی ترین قسمت پیشخوان حرکت کرد تا به ترتیب از همشون پذیرایی کنه. "بیاید جلو...دلم نمیخواد هیچکس اون عقب بمونه..."
متوجه نبود که ایان وحشت زده و رنگ پریده بهش نگاه میکرد و دنبال فرصتی میگشت که پایینش بیاره.
تنها چیزی که در اون لحظه توی ذهنش جولان میداد خوش گذروندن و دیوانه بازی بود. صداها براش غریبه بودن. همهچیز رو به صورت لایهای مبهم از همهمههای غیرقابل درک میشنید و فریادهای خودش غیرآشنا به گوش میرسید. سر بطری رو کج کرد، قدمهاشو برداشت و بدون اینکه متوقف بشه تمام لیوانهایی که سر راهش قرار میگرفتن رو پر میکرد.
دختری که کنارش ایستاده بود، درست مثل خودش رفتار میکرد و بطریهای متنوع رو برای پذیرایی از مهمونا برمیداشت تا بازشون کنه. نصف بیشتر الکلی که مصرف میکردن روی سطح صیقلی پیشخوان ریخته شده بود به همین خاطر قفسهی پشت سرشون هر لحظه خالیتر از دقایقی پیش میشد.
طولی نکشید که میز، خیس از الکل و نوشیدنی شد و چندین بار نزدیک بود سقوط کنه. بهم ریختهگی بسیار بزرگی برپا کرده بود هرچقدر بیشتر پیش میرفت، تمایلش برای شورش هم بیشتر میشد.
یکی از همین دفعات، پاش سر خورد و دستاشو توی هوا تکان داد که تعادلش رو حفظ کنه اما بدنش به قدری سست و غیرقابل کنترل بود که موفق به اینکار نشد. اگه روی میز میافتاد تمام شیشهها خورد و خاکشیر میشدن اما درست به سمت جمعیت افتاد و براشون هیچ زحمتی نداشت که پسرک رو روی دستاشون بگیرن و دوباره روی پیشخوان گذاشتن. جونگوک در اون لحظات توی رویاهاش زندگی میکرد و سرمستانه به شورشی که برپا کرده بود خندید.
"نمیخواید بیاید بالا؟ نمیخواید همراهیم کنید بازندهها؟" همهچیز براش رویایی به نظر میرسید. آهنگی که پخش میشد براش آدرنالین اضافه به ارمغان میآورد و سرخوش و ناهوشیار از موقعیتش، شراب قرمزی که توی دستش داشت رو بلند کرد و روی بدنش ریخت.
فقط همین حرکت کافی بود تا هرج و مرج جدیدی ایجاد بشه. کسانی که توی سالن اصلی درحال رقصیدن بودن کم کم در همون قسمت جمع شدن و انگار برای دیدن یک اجرای منحصر به فرد اونجا حضور داشتن.
جونگوک مطلقا کاری به جز شوریدن جمعیت انجام نمیداد و لباسش خیس از شراب قرمز به تنش چسپیده بود.
متوجه نبود چطور به نظر میرسه و هیچ نقطهی خشکی روی بدنش وجود نداشت. تمام طول پیشخوان رو بارها بالا و پایین رفت و اصلا نمیدونست چندین و چندبار بطریهای خالی رو پایین گذاشت و حتی خیلیاش از دستش سقوط میکردن و درست جلوی پای باریستا میشکستن.
بطری هایی که خالی میشدن درحال افزایش بودن و جونگوک بینابین اون هیاهو بطری جدیدی رو باز کرد. "کی میخواد ازش پذیرایی کنم؟ .." بلافاصله بطری رو سر کشید و الکلی که نوشیده بود رو توی دهانش نگه داشت.
کسانی که کمترین فاصله رو باهاش داشتن صندلی ها رو کنار زدن تا بهش نزدیک بشن و پسرک، جنون زده از هرج و مرجی که ایجاد کرده بود روی جمعیت خم شد. صورت مردی که موهای قرمز داشت رو با هردو دست گرفت و الکلی که توی دهانش بود رو روی صورتش خالی کرد.
مرد دهانش رو باز کرد تا هرچیزی که در اختیارش قرار میگیره رو بنوشه و با خوشحالی، شراب جاری شده از دهان پسر رو قورت داد.
این منظره باعث شد ترس جدیدی برای نگهبانی که تمام مدت سرجاش میخکوب شده بود ایجاد بشه. جمعیت به قدری زیاد بود که بدن خشک شده و مبهوتش در دورترین قسمت از جونگوک قرار داشت و اگه دوتا بال داشت همون لحظه از روی جمعیت پرواز میکرد تا بهش برسه.
جونگوک بی وقفه بطریهای متنوعی از نوشیدنیهای الکلی یا بدون الکل رو باز میکرد و دیوانهوار میخندید در حینی که از همه طریق ازشون پذیرایی میکرد. فریادهای جمعیت از صدای موزیک بلندتر شده بود و برای پسر زیبای شرقیِ بالای پیشخوان فریاد سر میدادن. با لباسهای توری و خیسش سمبلی از شهوت، شورش و جسارت به نظر میرسید و برای لمس کردش سر و دست میشکستن.
ایان میدونست اگه همون لحظه کاری نمیکرد، ممکن بود تقاص همهی اون اتفاقات رو خودش پس بده. تنها راهش برای رسیدن به جونگوک از طریق دور زدن پیشخوان بود و باید کسایی که حتی در اون قسمت هم تجمع کرده بودن رو کنار میزد. جرعت نداشت به جایی که تهیونگ نشسته بود نگاه کنه و باید از تمام زورش استفاده میکرد تا مردم جنون زده رو کنار بزنه.
دقایقی بعد وقتی بهش نزدیک شد و از ورودی پیشخوان عبور کرد، جونگوک بسیار دور به نظر میرسید و هیچ نمیدونست چطور باید پایین میاوردش. به باریستایی که بطری های خالی رو جا بهجا میکرد دستور داد: "برو اون آهنگ لعنتی رو خاموش کن من پسره رو میارم پایین."
"نمیتونی اینکارو بکنی. اون مرتیکه هممونو سلاخی میکنه من دیدم با هم اومدن." باریستا خشمگین به نظر می رسید و اگه میدونست ایان هم جزوی از اون دو نفر بود احتمالا با لگد بیرونش میکرد.
"من عواقبشو قبول میکنم. برو آهنگو خاموش کن بقیهاش با من."
مجبور بودن فریاد بزنن تا صدای همدیگه رو بشنون و باریستا مردد بود: "که چی؟ مردمو چیکار کنیم؟ همشون روانی شدن قابل کنترل نیستن."
"اگه پسره رو از اینجا ببریم و آهنگو خاموش کنیم خودشون پراکنده میشن نگران نباش. فقط بهم اجازه بده از اتاقک پشت قفسهها استفاده کنم."
باریستا نگاهی به در بسته شده انداخت و قبول کرد: "خیلی خب درو برات باز میکنم فقط عجله کن همه جا رو به گند کشیدن. "
باریستا از کنار ایان عبور کرد تا بره و سیستم رو خاموش کنه و ایان دست به کار شد. درست پشت سر جونگوک ایستاده بود و مردمی که مقابلش قرار داشتن به قدری سرشون گرم به نظر میرسید که تا وقتی جونگوک ناپدید نمیشد از اونجا نمیرفتن.
کمرش رو گرفت تا پایینش بکشه و مواظب بود کاری نکنه سرش به قفسههای پشت سرشون برخورد کنه. جونگوک اصلا توی اون دنیا حضور نداشت و روحش احتمالا توی فضا به پرواز در اومده بود چون حتی وقتی ایان پایین کشیدش، هیچ اعتراضی نکرد و به راحتی روی دستاش فرود اومد. بدنش شل و سست بود و مردمک چشماش در گشادترین حالت ممکن قرار داشتن.
ایان با عجله وارد اتاقک پشت پیشخوان شد و در رو با پا بست تا صدای موزیک قطع بشه. گرچه زمانیکه جونگوک رو روی صندلی قرار داد، از بیرون هیچ صدایی شنیده نمیشد و به نظر میاومد باریستا بالاخره موفق شده بود سیستم رو خاموش کنه. صدای جمعیت هنوزم به گوش میرسید و گوشهاش زنگ میزدن طوری که انگار کسی پیوسته کنار گوشش سوت میزد.
"جونگوک؟ حالت خوبه؟" صورتش رو توی دستاش گرفت و متوجه شد آرایشش پایین اومده بود. تمام بدنش بوی عجیب الکل میداد و سیاهی زیرچشماش هیچ دلیلی به جز این نداشت که احتمالا الکل رو حتی روی سرش هم ریخته بود و میکاپش دیگه مثل قبل بینقص به نظر نمیاومد. موهای بهم ریختهاشو کنار زد و دوباره پرسید: "حالت خوبه؟ چرا بدون اجازه اونکارو کردی میدونی تو چه دردسری افتادی؟"
جونگوک نالهی شکایت آمیزی کرد و دستای ایان رو کنار زد. اما نمیتونست حتی از جاش بلند بشه و به سرعت داشت گریهاش میگرفت. اوضاع روحیش در شکنندهترین حالت ممکن قرار داشت و ایان میدونست اگه بیشتر بهش فشار میاورد به حتم اشکاش سرازیر میشد. دماغشو بالا کشید و زمزمه کرد: "به تو مربوط نیست... دلم خواست..." سکسکه کنان تلاش کرد حرف بزنه و ایان حرفشو قطع کرد.
"باید بریم سرویس بهداشتی. اول صورتتو میشوری، بعد اجازه میدی لباساتو در بیارم و پیراهن منو میپوشی. اینجوری بهتره مگه نه؟" ایان کت و شلوار تنش بود و اگه دکمههای کتش رو میبست دیگه نیازی به پیراهنش نداشت.
" میخوام برگردم بیرون. "
"برنمیگردی بیرون و دیگه هیچوقت اجازه نمیدم سرخود کاری بکنی." شروع به در آوردن کتش کرد تا لباس جونگوک رو در بیاره و پسرک رو با کت خودش بپوشونه."
جونگوک غرغر کرد: "به تو مربوط نیست...به تو هیچ ربطی نداره چیکار میخوام بکنم..."
ایان با نگرانی گفت: "به من مربوط نیست؟ من مسئولیت تو رو به عهده دارم هر اتفاقی برات بیافته مقصر منم دلت میخواد بخاطر تو منم آسیب ببینم؟ مثل همیشه؟"
"اون دفعه تقصیر من نبود..."صورت خیس از الکلش رو پاک کرد و لحنش لرزان و گناهآلود بود. بعد از اون همه نوشیدن هنوزم خاطرات تلخ گذشته رو به خاطر داشت و این نشون میداد چقدر پررنگ توی ذهنش حک شده بودن.
"نمیخوام سرزنشت کنم. " ایان بهش دلداری داد. "ولی باید به حرفم گوش بدی وگرنه همه چیز بدتر میشه."
اما قبل از اینکه جونگوک پاسخ بده، در اتاق باز شد و اول از همه صدای چوارو توی اتاق پیچید. "صبرکن ببینم اینجا چه خبره؟ دیدمت پایین آوریدش." وارد اتاق شد و با قدمهای بلندی به سمتشون اومد. "برو کنار باید ببرمش قرار نیست بیشتر از این صبر کنم."
ایان متوقفش کرد و با جدیت پرسید: "کی گفته میتونی ببریش؟ فکر کردی همه چیز شوخیه که اجازه بدم همچین کاری بکنی؟"
"چطور به خودت اجازه میدی..." چوارو از شدت خشم میلرزید و به عقب هولش داد: "ما یه معامله انجام دادیم. حق نداری مقابلم قرار بگیری و متوقفم کنی. اون بچه انقد مست شده که حتی نمیتونه خودشو بشناسه. میخوای بهت ثابت کنم؟ فقط بهم نگاه کن." فک جونگوک رو توی دستش گرفت و با شدت تکانش داد: "اسمت چیه پسر؟ اسمتو بهم بگو منم همین الان میرم بیرون و بیخیالت میشم."
جونگوک دستاش رو کنار زد، تقلا کرد خودش رو آزاد کنه و من من کنان گفت: " نمیدونم اینجا چه خبره...دست از سرم بردارید.. " دستشو کنار زد و سکسکه کرد: "میخوام برم خونه... منو ببرید خونه.."
"میبینی؟" چوارو از ایان پرسید"حتی متوجه سوالم نشد. پسر کوچولوت دلش میخواد بره خونه لالا کنه. "
"میبینم نمایش بالاخره تموم شد." صدای تهیونگ باعث شد سکوت اتاقک رو پر کنه و همه به سمتش برگشتن. دست به جیب توی درگاه ایستاده بود و خونسرد به نظر میرسید. "سر وقت رسیدم؟"
"ما با هم یه معامله کردیم. وقتشه بهش عمل کنی و پسره رو بهم بدی."
ایان ترسیده بود و نمیدونست اگه با رئیسش صحبت میکرد چه واکنشی نشان میداد اما فقط با نگاه کردن به وضعیت اسفناک جونگوک دلش به درد میاومد و پا در میانی کرد: "قربان اگه اجازه بدید منم یه صحبتی بکنم. جونگوک هیچوقت تا این حد مست نشده و بعد از اینکه کنار شما الکل نوشید وضعیتش تغییر کرد. امکان نداره فقط بخاطر الکل باشه مطمئنم از قبل یه چیزی داخل لیوانش ریختن. "
چوارو قرمز شده از خشم غرید: "تو یکی حرف نزن احمق. یه گدا گشنه بیشتر نیستی حق نداری دربارهی چنین معاملهای نظر بدی. بکش عقب و دخالت نکن."
نگاه تهیونگ بینشون در نوسان بود و به چوارو گفت: "تو تمام مدت پیشم نشسته بودی و بعد از اون بازی هیچ الکلی مصرف نکردی. مطمئنم پسر منو دیدی چطور مینوشید و جشن میگرفت."
چوارو نمیتونست موقعیت پیش اومده رو باور کنه. "داری میزنی زیر معامله؟ داری میگی همهچیز لغو شده و رسما منو یه احمق فرض میکنی؟"
"لازم نیست احمق فرضت کنم اگه حقیقت رو قبول کنی. همهچیز مشخصه و جونگوک چندین برابر تو الکل نوشیده پس هیچی در این وضعیت برابر نیست."
چوارو اول نگاهی به ایان که اخمالو و جدی به نظر میرسید انداخت و دوباره به سمت تهیونگ برگشت. اینبار نگاهی به جونگوک انداخت که پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و کاملا با پسری که چند دقیقه پیش دیوانهوار میخندید تفاوت داشت.
"پس قراره تموم بشه؟ بزنی زیرش و بیخیال بشم؟" تفنگی که پشت لباسش بود رو خارج کرد و ادامه داد: "من تمام شب صبر کردم که این دلقک بازیا تموم بشه و برعکس این هرزه از جام نخوردم که مبادا بعدا مشکلی پیش بیاد."
"هرزه؟" تهیونگ حرفش رو قطع کرد و بهش خیره شد. از آدم خونسردی که هیچ موضوعی براش اهمیت نداشت فاصله گرفته بود و نگاهش به روح چوارو نفوذ پیدا کرد. "یه بار دیگه تکرارش کن. و بگو منظورت کیه."
رنگ پریده و عصبی تفنگش رو بالا برد. "از سر راهم میرید کنار و منم پسره رو میبرم. هیچ درگیری یا دعوایی پیش نمیاد و منم مجبور نمیشم از این اسلحه استفاده کنم." با لولهی تفنگ به ایان اشاره کرد: "از سر راهم برو کنار. زودباش عوضی."
ایان از جاش جم نخورد و زمزمه کرد"جرات داری بهش دست بزن."
چوارو سر نگهبانهاش فریاد زد: "چرا وایسادید مثل بز نگاه میکنید؟ این احمقو بزنید کنار کارمو راحت کنید."
نگهبانا مردد به نظر میرسیدن و اگه تهیونگ اونجا حضور نداشت احتمالا خیلی وقت پیش ایان رو از سر راه رئیسشون کنار زده بودن. اما تا زمانیکه تهیونگ اونجا ایستاده بود کاری از پیش نمیبردن خصوصا اینکه میدونستن جونگوک براش اهمیت داشت. نمیخواستن توی دردسر بیافتن و از قدرت تهیونگ کاملا باخبر بودن طوری که حتی وقتی رئیسشون بهشون دستور میداد اطاعت نمیکردن.
"مگه با شما نیستم؟" اینبار به سمت نگهبانهای خودش اسلحه رو گرفت و تهدید کرد: "یا همین الان از سر راهم کنارش میزنید یا یه تیر تو سر هرکدومتون خالی میکنم. به هرحال قرار نیست به دردم بخورید مگه نه؟"
ایان نگاهی به رئیسش انداخت و اون مرد مطلقا مثل سنگ کنار درگاه ایستاده بود و نگاهش از هر زمانی تاریکتر به نظر میرسید. اشارهای نمیکرد، حرفی نمیزد و اهمیتی نمیداد و ایان تصمیمش رو گرفته بود. چه دخالت میکرد یا نه درهرصورت باید بعدا جواب پس میداد پس باید به یک دردی میخورد.
زمانیکه نگهبانها عقب کشیدن و از دستور چوارو اطاعت نکردن، با عصبانیت به سمت ایان برگشت و قبل از اینکه دوباره شروع به تهدید کنه، مشت محکمی به دهانش خورد و باعث شد به عقب تلو تلو بخوره. سکندری خورد، تلوتلو خوران پاش به پایهی صندلی گیر کرد و گیج و منگ با زحمت خودشو سرپا نگه داشت.
"لعنت بهت. .." دستشو به صندلی تکیه داد، دردی که توی صورتش پیچیده بود باعث شد اخم غلیظی بین ابروهاش بشینه و فریاد زد: "چه غلطی کردی؟ چه غلطی کردی حروم زاده؟"
"یا همین الان گورتو گم میکنی، یا یکی از تیرای اون اسلحه رو تو دهن کثیفت خالی میکنم." ایان با جدیت گفت و کاملا آماده بود دوباره بهش حمله کنه. "برو کنار و راهمو سد نکن وقتی میخوام جونگوک رو بیرون ببرم. به اون نگهبانای احمقت میگی از سر راهمون کنار برن گرچه فکر نمیکنم حتی اگه بخوای جلوی راهمونو نمیگیرن."
چوارو خشمگین و تسلیم در برابر ایان و مردی که ساکت ایستاده بود، دستشو روی دماغش گذاشت تا خون ریزیش رو متوقف کنه. "انتقاممو میگیرم..."نفس نفس میزد و سرش رو تهدیدوار تکان داد:" قول میدم هر زمان که باشه دوباره میام سراغتون. از اینجا گمشید و دیگه برنگردید..."
ایان چشم غرهای بهش رفت و برگشت تا جونگوک رو برداره و از اونجا بیرون برن. تمام هرج و مرجی که ایجاد کردن ضرر بزرگی به اون مرد وارد کرده بود و احتمالا تا مدتها باید این ضرر رو جبران میکرد. خیلی خوب از این موضوع خبر داشت و اینکه قرار بود صحیح و سالم از اونجا بیرون برن خودش جای شکر داشت.
از کنار تهیونگ عبور کرد تا بیرون بره و جونگوک کاملا بیهوش به نظر میرسید. نمیخواست جلوتر از رئیسش قدم برداره اما وقتی بیرون از اتاقک منتظرش موند، تهیونگ وارد شده بود تا با چوارو صحبتهای آخرش رو انجام بده بنابراین تصمیم گرفت حرکت کنه و از اونجا بیرون رفت.
مردمی که تا مدتی پیش ولوله میکردن حالا دیگه وجود نداشتن و سالن خلوت و خالی از هر موجود زندهای شده بود. این موضوع دربارهی راهروهای خروجی هم صدق میکرد و زمانیکه بیرون رفت، فقط دو نگهبان کنار درها دیده میشدن و جوری وانمود کردن که انگار چیزی ندیدن.
ایان به سمت ماشین رفت و هیکل بیهوش جونگوک رو روی صندلی عقب گذاشت. پسرک فقط نفس میکشید و احتمالا اگه با صدای بلند کنار گوشش فریاد میزد بازهم به هوش نمیاومد.
وقتی پشت فرمان نشست، در سکوت و خستگی منتظر اومدن رئیسش شد و به تمام اتفاقات اون شب فکر کرد. همون روز اولی که جونگوک رو دیده بود و تهیونگ مسئولیتش رو به عهدهاش گذاشت فهمیده بود که قرار نیست یک آب خوش از گلوش پایین بره و این موضوع هر روز بیشتر و عمیقتر بهش ثابت میشد. کنار اومدن و اطاعت از دستوراتتهیونگ تنها کاری بود که از دستش برمیاومد و نمیدونست اون مرد بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود چطور تنبیهش میکرد.
تهیونگ دقایقی بعد از درهای خروجی بیرون اومد و ایان سریعا پیاده شد تا در ماشین رو براش باز کنه. از اینکه سکوت اختیار کرده بود و عصبانی به نظر نمیاومد شگفت زده شد و حس میکرد احتمالا آرامش قبل از طوفان بود.
بعد از اینکه روی صندلی نشست، خودشم برگشت توی ماشین و روشنش کرد تا حرکت کنن. سکوت سنگینی توی ماشین حکم فرما بود و ایان حتی نمیدونست باید از کجا شروع میکرد؟ خودش مقصر تمام اتفاقات امشب بود یا فقط کمی بیش از حد بدشانسی آورد؟ از آینه به چهرهی بیحالتش نگاه کرد و با تردید پرسید: "ببخشید قربان... میتونم بپرسم چرا دیر بیرون اومدید؟"
تهیونگ چشم از بیرون گرفت، جواب نگاهش رو از آینه داد و لبخند زد: " کاری خاصی انجام ندادم فقط ماجرای جیکوب مایر رو براش تعریف کردم. "
ایان ترجیح داد دیگه هیچ سوالی ازش نپرسه و خدا خدا میکرد تهیونگ هم دیگه حرفی نزنه چون مطمئن بود اگه چیزی میگفت قالب تهی میکرد و تصادف بزرگی رخ میداد. دلش نمیخواست حین رانندگی توبیخ بشه و امیدوار بود تمام صحبتها برای خونه بمونه و خودش رو برای دردسر بزرگی که داخلش افتاده بود آماده کرد.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee