47

347 41 0
                                    






دو روز بعد اوضاع کاملا عادی و بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت. جونگکوک اکثر اوقاتش رو کنار نورا می‌گذروند و حتی روز گذشته وقتی اون اتفاق براش افتاد به دانشگاه نرفت و روز بعد بخاطر امتحان مهمی که باید پاس میکرد توی کلاس شرکت کرد. به هیچ عنوان دلش نمیخواست تنهاش بذاره و این موضوع باعث شده بود حتی وقتی برای غذا خوردن پایین میرفت، دخترش رو با خودش ببره.
برعکس همیشه، تهیونگ از دیدن نورا سر میز غذا ابرو درهم نمی‌کشید اما واکنش خاصی نشون نمیداد. پسر بزرگ‌تر به وضوح گارد سختی که مقابل نورا داشت رو تا حدود زیادی پایین برده بود ولی همچنان نادیده‌اش میگرفت.

جونگکوک به این رفتار تهیونگ عادت داشت و فقط یک روز که شیشه شیر رو همزمان با غذا خوردن خودش برای نورا نگه داشته بود، تهیونگ چهره درهم کشید و ازش خواست شیر دادن به نورا رو به پرستار بسپاره. جونگکوک ازش پرسید چه موضوعی ناراحتش میکنه و تهیونگ جوابی بهش نداد. نمیدونست تهیونگ چه احساسی به نورا داشت و فقط متوجه شده بود دیگه مثل قبل به چشم یک موجود مزاحم نگاهش نمیکرد.
این موضوع درست بعد از روزی که اون مشکل برای نورا پیش اومد براش به اثبات رسید و به طرز شدیدی نسبت بهش خوشحال بود.

تصور میکرد تهیونگ هیچوقت گاردشو نسبت به نورا پایین نمیاره و تا ابد مجبور بود دخترشو از سر راه تهیونگ کنار بکشه تا مبادا به نوعی بهش ضرر می‌رسوند. تهیونگ اون اوایل هیچ روی خوشی به نورا نشون نمیداد ولی کم کم از یه جایی به بعد، هم باهاش کنار اومده بود و هم برای سلامتیش نگران میشد.

دو روز بعد از اتفاقی که برای دخترش افتاد، جونگکوک فکرشو نمیکرد تهیونگ دوباره ازش بخواد با هم قرار بذارن ولی در اشتباه بود. یک بعد از ظهر سرد در اواخر زمستان، تهیونگ در اتاقش رو باز کرد و حاضر و آماده به نظر می‌رسید.

"آماده شو میریم بیرون."

جونگکوک داشت کتاب درسیش رو مرور میکرد و نورا توی گهواره خوابیده بود. مکثی کرد پرسید "کجا میریم؟ "

"قرار نیست بهت بگم. نیم ساعت دیگه پایین می‌بینمت."

وقتی تهیونگ در اتاقش رو دوباره بست، بوی ادکلن گران قیمتش پشت سرش باقی موند. جونگکوک بی‌دلیل استرس گرفت و بدون اینکه اهمیتی به کتابش بده از تخت پایین رفت و به سمت کمدش رفت. تصمیم گرفته بود اون روز قشنگ‌ترین لباسایی که در اختیار داشت رو بپوشه تا مقابل جذابیت تهیونگ چیزی کم نداشته باشه. برای لحظاتی مات و مبهوت ایستاد و از اینکه توی ذهنش تهیونگ رو جذاب خطاب کرد سردرگم شد.
فکر کردن بهش زیاد طولانی نشد چون دلیلی برای این افکارش پیدا نمیکرد و سری از روی کلافگی تکون داد.

اکثر لباساش کرمی، یاسی، آجری، قهوه‌ای روشن و بنفش بودن و تضاد زیادی با لباسای سرتاپا مشکی تهیونگ داشتن. با اینحال تصمیم گرفت زیاد به این قضیه اهمیت نده و شلوار قهوه‌ای، کت قهوه‌ای و بوت‌های قهوه‌ای رنگشو با هم ست کرد. شال گردن کرمی و بافت کرمی رنگش رو مثل باقی لباساش باهم ست کرد و بعد از اینکه دستی به موهاش کشید نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌اش انداخت.

قبل از لباس پوشیدن تصمیم نداشت کاری به صورتش داشته باشه ولی زیادی رنگ پریده به نظر می‌اومد. رژ لب صورتی رنگی که اکثر اوقات استفاده میکرد رو به لب‌هاش مالید و به گودی زیرچشماش مقدار کمی کرم پودر زد. با وجود اینکه کار خاصی با خودش نکرده بود ولی حالا بسیار بهتر از قبل به نظر می‌اومد و زمانیکه از ظاهرش رضایت پیدا کرد، به پرستار زنگ زد تا به اتاقش بیاد.

پنج دقیقه بعد وقتی پرستار به اتاقش اومد، جونگکوک بهش گوشزد کرد بعد از بیدار شدنش حتما لباساشو عوض کنه و به بدنش پماد بزنه. این اولین‌باری نبود که نورا رو کنار پرستار تنها می‌گذاشت و حتی در دو روز گذشته، موقعی که خودش خونه نبود پرستار از دخترش محافظت میکرد. ولی این نگرانی‌ها تمومی نداشتن و همیشه استرس داشت مبادا اتفاقی مشابه اتفاق دو روز پیش براش بی‌افته.

از اتاقش که بیرون رفت، با خودش فکر کرد اون‌روز قرار بود کجا برن؟ می‌رفتن کافه و با هم وقت می‌گذروندن؟ می‌رفتن رستوران؟ میرفتن برای قدم زدن؟ میرفتن کنار رودخونه یا همچین جایی؟
متاسفانه هیچ حدسی نداشت و این بخاطر خصوصیات عجیب تهیونگ و غیرقابل پیشبینی بودنش بود. به همین خاطر تصمیم گرفت فقط بهش اعتماد کنه چون درهرصورت کار دیگه‌ای هم از دستش بر نمی‌اومد.

وقتی توی ماشین نشست، تهیونگ روشنش کرد و نگاهی به چهره‌ی پسر کوچک‌تر انداخت. با اینکه برق رضایت توی نگاهش درخشید ولی لبخند نزد و فقط گفت "خوبه که اهمیت میدی. بالاخره داری راه می‌افتی."

"این تو نبودی میگفتی زیاد به خودم نرسم چون همه‌چیز فیکه؟"

تهیونگ به وضوح از حاضر جوابیش خوشش نیومد. "منظورم این بود برای دوساعت معطلم نکنی که بعدش لباسای احمقانه بپوشی."

جونگکوک با تردید نگاهی به لباسای خودش انداخت" فکر میکنی لباسام احمقانه‌ست؟"

"نیست."

تهیونگ مختصر گفت و بهش نگاه نکرد. اما سرخ شدن گوشاش برای جونگکوک تازگی داشت و نمیتونست به وضوح صورتشو ببینه با اینحال مطمئن بود اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت.
"حداقل یه راهنمایی بکن که بدونم کجا میریم. واقعا کنجکاوم."

"کنجکاو نباش."

جونگکوک تصمیم گرفت دیگه چیزی نگه از اونجایی که میدونست تهیونگ قرار نبود یک کلمه در مورد قرارشون لو بده. بنابراین از پنجره به بیرون زل زد و برای رسیدن به مقصد انتظار کشید.
در طول مسیر، تهیونگ کاملا مضطرب و عصبی به نظر می‌اومد و دست آزادش که روی فرمان نبود، روی پاش مشت شده بود. گاهی اوقات باهردو دست محکم فرمان رو می‌گرفت و زمانیکه جونگکوک به نیم رخش نگاه میکرد متوجه میشد فکش قفل بود. زبان بدنش نشون میداد بخاطر موضوع نامعلومی عصبی بود ولی برای سوال پرسیدن تردید داشت.

"عام... میتونم بپرسم مشکل چیه؟"

"چرا فکر میکنی مشکلی پیش اومده؟"

جونگکوک شونه بالا انداخت. "اینطور حس میکنم. میدونی که میتونی باهام حرف بزنی. همونطور که من بهت اعتماد دارم بهم اعتماد نداری؟"

تهیونگ جوابی بهش نداد و در عوض برای مدتی نسبتا طولانی سکوت کرد. جونگکوک وقتی دید جوابی نمی‌گیره از سوال پرسیدن پشیمون شد و دلخور و ناراحت به سمت پنجره برگشت.
اون روز تهیونگ با روزهای قبل تفاوت زیادی داشت و از همیشه بدعنق‌تر به نظر می‌اومد و وقتی ازش می‌پرسید مشکل چیه جوابای سر بالا بهش میداد. این موضوع برای جونگکوک اصلا خوشایند نبود و فکر کرد خودشم نباید از اون روز به بعد همه‌ی مشکلاتشو باهاش در میون می‌گذاشت. احمقانه بود وقتی هر فکری به ذهنش می‌رسید رو بهش می‌گفت و ازش راهنمایی می‌خواست ولی تهیونگ حاضر نمیشد کوچک‌ترین افکارشو باهاش در میون بذاره.

"دستتو بده."

جونگکوک به سمتش برگشت و متوجه شد تهیونگ کف دستشو نشون میداد. هیچ نمیدونست جریان چیه و پرسید"دستمو بدم؟ "

"درست شنیدی." تهیونگ حین حرف زدن به هیچ عنوان بهش نگاه نمیکرد.

با تردید دستشو توی دست گرم تهیونگ گذاشت و پسر بزرگ‌تر بلافاصله انگشتاشو بین انگشتاش قفل کرد. فشردش و زمانیکه دست هردوشونو روی پای خودش گذاشت بالاخره کمی آروم به نظر می‌اومد. جونگکوک تمام مدت با تعجب بهش نگاه میکرد و از بالا رفتن تپش قلب خودش هیچی نمی‌فهمید. پسر بزرگ‌تر برای چنین درخواستی استرس گرفته بود؟ "می‌خواستی دستمو بگیری؟ فقط کافی بود ازم بخوای."

"ربطی نداره. روز خسته کننده‌ای رو پشت سر گذاشتم، مربوط میشه به کار." نفس عمیقی از سر راحتی کشید و تفاوت زیادی با چند دقیقه قبل داشت.

جونگکوک نمیخواست روی این موضوع پافشاری کنه و فقط مات و مبهوت به دستاشون نگاه کرد. دستش توی دست تهیونگ کوچیک‌تر به نظر می‌رسید و جوری نگهش داشته بود که انگار دلش نمیخواست هیچوقت ولش کنه. سکوتی که بینشون حکم‌فرما شد بیش از اندازه سنگین بود و برای اینکه چیزی گفته باشه پرسید"داری بهم یاد میدی درسته؟"

"بهت یادم میدم؟" تهیونگ بالاخره بهش نگاه کرد و سردرگمی توی چشماش دیده میشد.

"باید در آینده دست دوست پسرمو پشت فرمون بگیرم؟"

"دوست پسرت کنارت نشسته."

جونگکوک تصور کرد اینم از همون شوخیای همیشگیش بود. "درسته. وقتی انقد درباره‌اش جدی هستی منم جرات بیشتری پیدا میکنم."

"انقد جرات داری که به فاکت بدم؟ " تهیونگ دیگه سردرگم نبود و در حینی که از پیچ خیابون رد میشد نگاهی به چهره‌ی مبهوت تهیونگ انداخت.

"تو واقعا دیوونه‌ای"
پسر کوچک‌تر دستشو کشید تا خودشو رها کنه اما تهیونگ محکم‌تر دستشو گرفت و با تحکم گفت" یه چیزی گفتی منم جوابتو دادم. چرا ازش ترسیدی؟ "

دوباره گفت"تو دیوونه شدی...منظورت از حرفی که زدی چی بود؟ "

تهیونگ هیچ جوابی بهش نداد. در عوض فقط به مسیر نگاه میکرد و جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی رخ نداده بود. جونگکوک اینبار تحمل سکوتش رو نداشت و صداش زد: "تهیونگ میشه جوابمو بدی؟ "

"منظوری نداشتم. ما قبلا حرفامون رو در این مورد زدیم درسته؟"

جونگکوک هنوز خیالش راحت نشده بود. "امروز خیلی عجیب رفتار میکنی."

"عجیب رفتار میکنم؟" تهیونگ نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت"باید همیشه بهت یادآوری کنم داریم نقش بازی می‌کنیم؟ میدونی معنیش چیه؟ یعنی همونطور که من دارم براش تلاش میکنم تو هم باید اینکارو بکنی. "

"ولی حرفات خیلی بی‌پرده و رکیکه. بعضی وقتا واقعا متعجبم میکنی."

"من فقط خود واقعیمم. وانمود به کسی که نیستم نمیکنم."

جونگکوک بهش یادآوری کرد. " فقط یادمه بهم گفتی هیچ مرزی برای تو وجود نداره و میتونیم تا هرجایی پیش بریم. ولی این موضوع برای من صدق نمیکنه."

تهیونگ سکوت کرد و جوابی بهش نداد. درعوض تمام مدتی که داشتن به سمت مقصد میرفتن دستشو رها نکرد و حتی بعد از عوض کردن دنده دوباره دستشو می‌گرفت. این رفتارها و اتفاقاتی که بینشون می‌افتاد برای جونگکوک به شدت تازگی داشت و نمیدونست میتونه مثل تهیونگ بهشون بی‌تفاوت باشه یا نه.

مدت زمانِ کمی طول کشید که بالاخره تهیونگ ماشین رو جلوی یک فروشگاه عجیب و غریب متوقف کرد. جونگکوک با دهان باز به تزئینات رنگارنگ و چراغانی فروشگاه نگاه کرد و نمیتونست چیزی که می‌دید رو باور کنه.
در عوض پسر بزرگ‌تر کمربندشو باز کرد و دستور داد"منتظری درو برات باز کنم؟ "

"من متوجه نیستم. اینجا دیگه کجاست؟" جونگکوک هر چقدر بیشتر به ورودی فروشگاه نگاه میکرد بیشتر متعجب میشد و از تهیونگ پرسید"میشه بگی کجا اومدیم؟ "

"تو هیچ تصوری از فروشگاه لوازم جنسی نداری؟" نگاهش بی‌حوصله و بی‌حالت بود.

"البته که هیچ تصوری ازش ندارم. چرا منو آوردی اینجا؟"

تهیونگ کم کم داشت عصبی میشد ولی به طرز ماهرانه‌ای خشمشو کنترل میکرد. "ازم سوال نپرس جونگکوک. برای یکبارم که شده بدون سوال و جواب کردن دنبالم بیا و دهنتو ببند."

"ولی این اصلا... نمیفهمم چرا باید همچین جایی بیایم..."

قبل از اینکه حرفش تموم بشه تهیونگ از ماشین پیاده شده بود و درو پشت سرش بست. پسر کوچک‌تر میدونست اگه پیاده نمیشد احتمالا تهیونگ از بازوش میگرفت و کشان کشان وارد فروشگاه میکردش به همین خاطر با اکراه پیاده شد و تصمیم گرفت فقط دنبالش بره تا بفهمه دقیقا اونجا چیکار داشتن.

تهیونگ منتظرش موند تا به سمتش بیاد و بعد طبق عادت همیشگیش دستشو پشت کمرش گذاشت. قبل از اینکه وارد بشن، ماسکشو روی صورتش گذاشت و اخطار داد"من و تو پارتنر همدیگه‌ایم و اومدیم برای خرید. نمیخوام حرف دیگه‌ای خلاف این موضوع بزنی. "

با وجود سرمای هوا، جونگکوک احساس گرمای عجیبی روی پوستش میکرد و زمزمه کرد"چرا باید از همچین جایی خرید کنیم؟ مگه میخوای چی بخری؟ ما که ازشون استفاده نمیکنیم. "

"نمیخوام به این فکر کنی که استفاده‌اشون می‌کنیم یا نه. فقط همراهیم کن و حرف اضافه نزن."

گرمای داخل فروشگاه باعث شد گونه‌هاش بیشتر از قبل داغ بشه و قدم زنان کنار تهیونگ راه میرفت. ولی نگاه گرفتن از وسایلی که به صورت تزئینی داخل قفسه‌های شیشه‌ای دیده میشدن، براش غیرممکن بود و تلاش میکرد تعجبش از چشماش مشخص نباشه.
جونگکوک میدونست کجا اومده بودن و اطلاعات کمی در مورد این وسایل داشت از اونجایی که خیلیا توی فضای مجازی ازشون صحبت میکردن و هرگز تصورشو نمیکرد یک روز از نزدیک چنین وسایلی رو ببینه.

پسر بزرگ‌تر مستقیم به سمت پیشخان رفت و رو به دختر جوانی که پشتش ایستاده بود گفت"روز بخیر. مشکلی نیست به من و پارتنرم کمک کنید چندتا وسیله برداریم؟"

دختر جوان سرش پایین بود و زمانیکه متوجهشون شد با دیدنشون لبخند هیجان زده‌ای زد. "روز شما هم بخیر البته که میتونم بهتون کمک کنم. اولین‌باره که خرید می‌کنید؟"

"بله همینطوره. چند ماه از رابطه‌امون می‌گذره و مشتاق شدیم یه سر به اینجا بزنیم. ولی نمی‌دونیم باید از کجا شروع کنیم." صداش از زیر ماسک مبهم و بی‌احساس به گوش می‌رسید و جونگکوک سرجاش یخ زده بود.

"بیاید از وسایل ابتدایی شروع کنیم." از داخل قفسه‌ای که پشت سرش بود چندتا دیلدوی رنگارنگ برداشت و مقابلشون گذاشت"باید راهنماییم کنید که دوست دارید تا کجا پیش برید اینجوری انتخاب براتون راحت میشه. "

نگاه تهیونگ به دیلدوها سرد و سخت بود و انگار توهین بزرگی بهش کرده بودن. تلفن همراهش رو از جیب کتش در آورد و بعد از مکث کوتاهی به سمت دختر گرفتش. "من قبل از اومدن تحقیق کوتاهی در این مورد کردم. امیدوارم چیزی که مد نظرم هست رو داشته باشید."

دختر با دیدن عکسی که توی گوشی بود خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت"اوه بله البته که در اختیار داریم. فکر میکنم الان میدونم چی مد نظرتونه. " دیلدوها رو برداشت و ادامه داد "پس اینا رو کلا باید برداریم. "

پسر کوچک‌تر زیاد حواسش به مکالمه‌ی اون دو نفر نبود و به وسایلی که داخل ویترین دیده میشدن نگاه میکرد. هرگز تا اون لحظه از عمرش چنین وسایل فانتزی و زیبایی رو از نزدیک ندیده بود درحالیکه حتی کاراییشون رو هم نمی‌دونست. روی بالش‌های بنفش رنگی چند نوع دم روباه، گربه، ببر و خرگوش دیده میشد که گوش‌هاشون درست کنارشون قرار داشت. پسر فقط از کارایی تل‌های مو خبر داشت و خم شد. "واو. چقد قشنگن."

تهیونگ مثل تهیونگ خم شد تا ببینه به چی نگاه میکرد. وقتی متوجه شد به بات پلاگ‌های فانتزی زل زده پوزخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست. "دوستشون داری؟"

جونگکوک حواسش پرت بود و به خودش اومد. مطمئن بود گونه‌هاش قرمز شده بودن و با تردید گفت"اینطور نیست. فقط از نظرم بامزه‌ان. "

"هم بامزه‌ان هم کارآمد."

"من هنوز نمیدونم چرا اینجاییم؟ برای خودت میخوای خرید کنی؟"

"ازشون خوشت میاد؟" تهیونگ دوباره پرسید.

جونگکوک به سمت تل موهای پشمی برگشت و شونه بالا انداخت. وقتی حرف زد صداش کمی می‌لرزید." ازشون خوشم میاد ولی هیچ نمیدونم چرا باید ازشون استفاده کنم. منکه بچه نیستم."

"بفرمایید اینم از لوازم درخواستی." دختر جوان چند نوع وسیله روی پیشخان گذاشت و پسرا صاف ایستادن تا بهشون نگاه کنن.

"این بات پلاگ‌ها انواع مختلف دارن. از جنسای مختلف با کارایی‌های مختلف. همونطور که درخواست کردید من همه‌ی انواعی که در اختیار داشتیم رو براتون گذاشتم." یکی یکی وسایل رو توی دست گرفت و معرفیشون کرد. "همه‌ی ویبراتورهایی که در اختیار داریم ضد آب و قابل شستشو هستن. اما قبل از استفاده حتما باید از روان کننده استفاده کنید تا راحت‌تر بتونید باهاش کنار بیاید."

رضایت تنها احساسی بود از چشمای تهیونگ دیده میشد و گفت"اگه ممکنه باقی محصولات رو بهمون معرفی کنید. به‌هرحال ما قبلا هرگز ازشون استفاده نکردیم. "

دختر لبخند میزد و سر تکون داد"البته که اینکارو میکنم. شما واقعا زوج زیبایی هستید خیلی به همدیگه میاید. اکثر زوجایی که میان اینجا قبلا تجربه‌اش رو داشتن اما من برای شما اینجام که راهنماییتون کنم. "

جونگکوک مات و مبهوت فقط به مکالمه‌اشون گوش میداد و هر توضیحی که در مورد وسایل می‌شنید، باعث میشد بدنش بیشتر از قبل گر بگیره. ترجیح میداد همونجا سرجاش بمونه بدون اینکه چیزی بگه یا حتی از جاش تکون بخوره مبادا توجهشون بهش جلب میشد و ازش سوال می‌پرسیدن.

"اگه ممکنه وسایل رو برامون داخل جعبه بذارید."

"بله حتما. اول اجازه بدید توضیحات دیگه‌ای براتون شرح بدم تا هیچی براتون مبهم نباشه." جعبه‌ای کاغذی کنار وسایل گذاشت و درحالیکه یکی یکی داخلشون می‌گذاشت توضیح داد. "مطمئنم میدونید این دستبندا چطور استفاده میشن از اونجایی که خودتون درخواست دادید براتون بیارمش. برای همه‌جا استفاده میشه و کاملا محکم هستن."

بات پلاگی که کاملا برق میزد رو با احتیاط برداشت و به دم پشمالوش دست کشید. "اینم از درخواست خودتون بود که چند نوعش رو داخل جعبه براتون قرار میدم. علاوه بر این وسایل، هرچیزی که نیاز داشته باشید مثل ژل روان کننده و کاندوم هم کنار وسایل به صورت اشانتیون قرار می‌گیره." دختر از ارائه‌ی خدمات خودش کاملا راضی بود و حین توضیح دادن لبخند میزد.

تهیونگ زیاد از کلمه‌ی (اشانتیون) خوشش نیومد"فکر نمیکنم نیاز به اشانتیون باشه اگه ممکنه فقط وسایلی که گفتم رو داخل جعبه بذارید. "

دختر سر تکون داد"لطف کنید و این درخواست رو از من نداشته باشید. به‌هرحال شرکتمون برای کسانی که اولین‌بار ازمون خرید می‌کنن اشانتیون گذاشتن. " اکثر وسایل رو داخل جعبه گذاشته بود و فقط یک بسته‌ی دیگه برای معرفی باقی مونده بود. "اینم از بات پلاگی که عکسش رو نشون دادید. ویبره‌ی نسبتا قوی و منظمی داره که با استفاده از این ریموت می‌تونید کم یا زیادش کنید. از اونجایی که این نوعش فانتزی نیست می‌تونید هرجا و هرزمانی ازش استفاده کنید."

جونگکوک از نگاه کردن به چهره‌ی تهیونگ واهمه داشت و توی افکارش غرق بود. این وسایل رو دقیقا برای کی می‌خرید؟ نمیدونست چرا ولی حس سوزان و آشنایی قبلشو پر کرد و اخمی بین ابروهاش نشست. یادش بود تهیونگ بهش گفت رابطه‌ی خاصی با رونیکا نداشت ولی مشخصا این وسایل مخصوص رابطه‌ی جنسی بودن. برای خودش خرید میکرد یا دوست دخترش؟ حتی جرات نداشت این سوال رو ازش بپرسه چون امکان داشت جوابی رو بشنوه که حسادتش رو از قبل هم بیشتر میکرد.

البته که نباید حسادت میکرد. دقیقا چرا باید نسبت به چنین موضوعی احساس حسادت بهش دست میداد؟ تهیونگ فقط چندتا وسیله برای روابط جنسیش خریده بود که ازشون استفاده کنه ولی مسئله‌ای که آزارش میداد این بود که چرا تنها برای خریدنشون نیومد به فروشگاه؟ چرا جونگکوک رو با خودش آورده بود؟

دختر فروشنده تمام خریدها رو با وسواس داخل جعبه قرار داد و بعد از تزئینات کمی که براش گذاشت آماده به نظر می‌اومد. حین بیرون رفتن از فروشگاه هیچ حرفی با هم رد و بدل نکردن از اونجایی که جونگکوک کاملا دلخور و ناراحت بود و دلیلی برای این احساسش پیدا نمیکرد.

وقتی کنار ماشین ایستادن، تهیونگ جعبه‌ی خریدشو روی صندلی‌های عقب گذاشت و هردوشون در سکوت روی صندلی‌ها نشستن. جونگکوک به محض نشستن، بدون اینکه حرف بزنه از پنجره به بیرون خیره شد.

"هنوز یه جای دیگه مونده که بریم."

جونگکوک توجهی نشون نداد و براش کنجکاو نبود. "چه خوب."

سکوت سنگینی برقرار شد و تهیونگ ماشین رو حرکت داد. درحالیکه از خیابان شلوغ عبور میکردن، پسر بزرگ‌تر دستشو دراز کرد و دستور داد "دستتو بده. "

"دستم عرق میکنه حس خوبی ندارم." هنوز داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد. احساس بدی که بعد از خریدشون پیدا کرده بود دست از سرش برنمیداشت و بی‌دلیل میخواست تنها باشه.

"برام مهم نیست." پسر بزرگ‌تر دستشو دراز کرد و بی‌توجه به تقلاهاش دستشو محکم گرفت. دستاشونو مثل دفعه‌ی قبل روی پاش گذاشت و بدون اینکه مشکل خاصی داشته باشه به رانندگی ادامه داد.

جونگکوک نگاه اخم آلودی به نیم رخش و بعد دستاشون انداخت "میشه بپرسم امروز چرا اومدیم خرید؟"

"آره میشه. بپرس."

"دارم جدی حرف میزنم." کم کم دلخوری داشت جای عصبانیتش رو می‌گرفت. "چرا برای همچین خریدایی منو آوردی؟ میتونستی با دوست دخترت بیای."

تهیونگ نفس کلافه‌ای کشید و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. به نظر می‌اومد مثل همیشه نمیخواست به چنین سوالایی جواب بده ولی بعد از مکثی طولانی این جونگکوک که بود به آهستگی دستشو از دستش بیرون کشید. تهیونگ تلاشی برای گرفتن دستش نکرد و همین قضیه باعث شد قلبش از قبل هم بیشتر بشکنه.
طی مدتی که داشتن به سمت مقصد میرفتن هیچکدومشون حرف نمیزدن و جونگکوک درحالیکه پاهاشو روی صندلی و توی شکمش جمع کرده بود به بیرون نگاه میکرد.

هوای بهاری داشت کم کم خودشو نشون میداد و از آسمون به جای برف، بارون نم نم می‌بارید. اما سرمای اسخوان سوز زمستان همچنان پابرجا بود و سیستم گرمایشی ماشین بدن‌هاشون رو گرم میکرد.
پسر بزرگ‌تر دیگه تلاشی برای گرفتن دستش نکرد و در عوض منتظر واکنشی بود که میدونست قرار بود ببینه. این انتظار زیاد طولانی نشد و جونگکوک با اینکه توی فکر فرو رفته بود، به سمتش برگشت و با تردید پرسید "میدونی داریم کجا می‌ریم؟ مسیرو گم نکردی؟"

"تا الان شده مسیرو گم کنم؟"

جونگکوک به سمت پنجره برگشت تا از مسیرشون مطمئن بشه و پاهاشو از روی صندلی پایین گذاشت. نمیتونست چیزی که می‌دید رو باور کنه تا وقتی وارد همون کوچه‌ی آشنای قدیمی شدن و اینبار بهش ثابت شد که واقعا داشت اتفاق می‌افتاد.
"واقعا اومدیم اینجا؟"

نگاه پسر بزرگ‌تر ملایم بود و ماشین رو جلوی در متوقف کرد. از آخرین‌باری که اونجا اومده بودن زمان زیادی می‌گذشت و دیشب کاملا ناگهانی به این نتیجه رسید که بهترین انتخاب برای یک قرار دیگه اونجا بود. "واقعا اومدیم اینجا. نمیخوای پیاده بشی؟"

از شدت خوشحالی تقریبا اشک توی چشماش جمع شده بود و از طرفی هنوزم باورکردنش براش مشکل بود. "جدی باورم نمیشه. چرا تصمیم گرفتی منو بیاری اینجا؟"

"خیلی وقت بود پدر و مادرتو ندیده بودی. فکر کنم یه چند ماهی می‌گذره."

"خیلی عجیبی. هیچوقت نمیتونم کاراتو پیش‌بینی کنم." پسر کوچک‌تر به سمتش اومد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد. از شدت خوشحالی نمیدونست چطور باید ازش تشکر میکرد. "خیلی ممنون. هیچ نمیدونم چطور ازت تشکر کنم."

"لازم نیست تشکر کنی." تلاش کرد عطری که ناگهان دماغش رو پر کرده بود رو حریصانه استشمام نکنه و دستاشو با اشتیاق دور کمرش پیچید. در حقیقت انتظار چنین واکنشی رو از سمت جونگکوک نداشت و فقط تلاش میکرد بدنشو بیشتر از قبل به سمت خودش بکشه. " ولی اگه میخوای اونجا بمونم باید بعد از شام برگردیم. "

"ممنون. این کارت خیلی برام با ارزش بود. فکرشو نمیکردم برای یه قرار فرمالیته منو بیاری دیدن خانواده‌ام. "

تهیونگ بعد از مکثی طولانی با تحکم جواب داد. "ربطی به قرارمون نداره میخواستم سورپرایزت کنم. از این به بعد میتونی بعضی وقتا با ایان بیای دیدنشون."

"متاسفانه نمیتونم اینکارو بکنم." ازش جدا شد و دوباره روی صندلی نشست گرچه متوجه نشد دستای تهیونگ با اکراه از دور کمرش باز شدن. "همینکه بعضی وقتا خودت منو بیاری کافیه. خیلی برام با ارزشه."

دلخوری چند دقیقه پیشش از بابت خریدا سریعا برطرف شده بود و انگار هرگز با هم به خرید نرفته بودن. از ماشین پیاده شدن و جونگکوک به سمت در رفت تا بتونه هرچه سریع‌تر خانواده‌اش رو ببینه و در تمام این مدت گه گاهی با لبخند به سمت تهیونگ برمیگشت و نگاهش میکرد. باورش نمیشد بدون اینکه ازش بخواد چنین لطفی در حقش کرده بود و اونجا حضور داشتن.

وقتی در باز شد، درست مثل دفعه‌ی پیش همشون یکی یکی از خونه خارج شدن. اینبار فقط خانم جئون و تمین برای استقبال بیرون اومدن و خبری از آقای جئون نبود. همدیگه رو بغل کردن و به قدری از این دیدار خوشحال بودن که داشتن به گریه می‌افتادن. تهیونگ دلش نمی‌خواست وارد جمع صمیمیشون بشه و اگه دست خودش بود به خونه برمی‌گشت اما به دلایل دیگه‌ای که برای خودش چندان واضح نبودن، از اونجا بودنش ناراضی نبود.

"روزتون بخیر. نمیخواید بیاید داخل؟"

براش سخت بود جواب منفی بده بنابرابن درخواستش رو قبول کرد و در ماشین رو بست. دلش میخواست بهشون لبخند بزنه ولی گوشه‌ی لب‌هاش بالا نمی‌رفتن. "روز شما هم بخیر. از دعوتتون ممنونم."

"از آخرین‌باری که اومدید اینجا زمان زیادی می‌گذره. خیلی غافلگیر کننده بود." لبخند میزد و درست مثل دفعه‌ی پیش لحن صحبت کردنش گرم و صمیمانه بود.

درحالیکه داخل میشدن جونگکوک گفت"ببخشید یه دفعه‌ای اومدیم. همیشه سرمون شلوغه و داشتیم از سرکار برمی‌گشتیم که تصمیم گرفتیم یه سر بهتون بزنیم. "

"یه جوری حرف میزنی انگار خونه‌ی غریبه‌ست. خونه‌ی خودته پسرم." مادرش مشتاق به نظر می‌اومد و به داخل راهنماییشون کرد. "بفرمایید داخل. خیلی خوش اومدید جناب جئون. "

"خیلی ممنون."

وارد خونه که شدن، گرمای آشنایی بدنشون رو در بر گرفت و پسر کوچک‌تر از همیشه خوشحال‌تر به نظر می‌اومد. وقتی خانم جئون به سمت آشپزخونه رفت، ازشون خواست بشینن تا براشون نوشیدنی بیاره. "همسرم الان میاد خونه اون شبا یکم دیر بر می‌گرده. تا شما بشینید براتون قهوه میارم."

وارد خونه که شدن، همون صمیمیت و گرمایی که دفعه‌ی قبل برای هردوشون وجود داشت رو حس کردن. اما این احساس فقط برای تهیونگ تازگی داشت و زمانیکه به دلیل اونجا بودنش فکر میکرد، متوجه میشد خودشم دلش میخواست دوباره این خانواده‌ی گرم رو ببینه. اما به هرحال البته که پیش جونگکوک این موضوع رو اعتراف نمیکرد و فقط ترجیح میداد پسر کوچک‌تر طور دیگه‌ای دلیل اونجا اومدنشون رو تصور کنه.

شب طولانی بود و بعد از اینکه آقای جئون به خونه برگشت کاملا از دیدنشون خوشحال و متعجب به نظر می‌اومد. صحبت و رفتارشون هیچ تفاوتی با دفعه‌ی پیش نداشت و تهیونگ حس میکرد ارتباط گرفتن باهاشون براش راحت‌تر شده بود. در حقیقت هیچوقت برای ارتباط گرفتن با دیگران تلاشی نمیکرد خصوصا آدمای غریبه‌ای که از لحاظ اجتماعی از خودش پایین‌تر بودن. اما وقتی به این خانواده می‌رسید نمی‌تونست مثل همیشه بی‌تفاوت باشه و اهمیتی نده که در موردش چطور فکر می‌کردن.
زیاد توی صحبت‌هاشون شرکت نمیکرد و تقریبا تمام مدتی که اونجا حضور داشت، خارج از بحث بود و تلاش میکرد توجهی رو به خودش جلب نکنه تا کنار همدیگه احساس راحتی بکنن.

اما تهیونگ تقریبا تمام توجهش به جونگکوک بود چون فقط کنار پدر و مادرش چهره‌ی واقعی و خوشحالش رو می‌دید. زیاد نمی‌دید اون پسر از ته دلش بخنده و بی‌توجه به آدمای اطرافش خوش بگذرونه و طی اون شیش ماهی که با هم زندگی کرده بودن به ندرت خنده‌های بی‌غمش رو دیده بود.
به همین خاطر نمیتونست زیاد به مسائل دیگه دقت کنه و فقط زمانی حرف میزد که ازش سوال می‌پرسیدن و اکثرا این سوال‌ها از سمت آقای کیم، درباره‌ی کار و شغلش بود درست مثل دفعه‌ی پیش. اما خانم کیم نسبت به غذاش حساسیت زیادی به خرج میداد و این موضوع وقتی براش مشخص شد که از شنیدن جمله‌ی تعریف آمیز تهیونگ گل از گلش شکفت.

دقیقا همون زمان بود که فهمید این اخلاق جونگکوک به کی رفته بود و یاد شبی افتاد که وقتی به کیکش توهین کرد، تقریبا داشت به گریه می‌افتاد. اون پسر وقتی توی عمارت سر یک میز می‌نشستن به ندرت غذاشو تموم میکرد ولی با اشتهای زیادی از غذای مادرش می‌خورد و تمام مدت صمیمانه باهاشون حرف میزد. نمیدونست بخاطر دست‌پخت فوق‌العاده‌ی خانم جئون بود یا بخاطر اینکه کنار خانواده‌ش حضور داشت؟

بعد از شام، تهیونگ دلش میخواست هرچه‌ زودتر اونجا رو ترک کنن ولی جونگکوک تمایلی به ترک خانواده‌اش نشون نمیداد. پسر برای جمع کردن میز و شستن ظرفا پیش‌قدم شد ولی در آخر مادرش اجازه نداد هیچکدومشون به ظرفا دست بزنن. تهیونگ خداروشکر میکرد که اون زن خودش ظرفا رو شست چون احتمالا اگه سمتشون می‌رفت، هیچکدومشون سالم نمی‌موندن. نمیدونست چرا دلش نمیخواست یک ثانیه از جونگکوک جدا بشه و حتی وقتی میز رو جمع کردن، دنبال بهونه‌ای می‌گشت که کنار جونگکوک بمونه.

در عوض، جونگکوک ترجیح داد توی آشپزخونه بمونه و یک دسر فوری برای بعد از شام درست کنه اما از تهیونگ درخواست کرد بیرون بره. درحالیکه ظرفای روی کابین رو مرتب میکرد پچ پچ کرد "چرا نمیری بیرون؟ بابام تو پذیرایی نشسته میتونی باهاش گپ بزنی."

تهیونگ نگاهی به خانم کیم انداخت که پشت بهشون داشت ظرف می‌شست. "منتظر می‌مونم کارت تموم بشه با هم بریم بیرون. بعدش مستقیم میریم خونه."

"نمیشه که سریعا بریم خونه حداقل بذار یکم بشینیم حرف بزنیم"

تهیونگ پچ‌پچ کرد "تو ماشینم بهت گفتم نمیتونیم زیاد بمونیم نکنه میخوای بزنی زیرش؟"

"من حرفی ندارم ولی لطفا یکم عجول نباش. بذار دسرو درست کنم بعد بریم."

"تا کارت تموم بشه میرم آماده میشم."

جونگکوک سریعا مچ دستشو گرفت" میشه توی درست کردن دسر کمکم کنی؟ اینجوری تو هم حوصله‌ات سر نمیره. "

پسر بزرگ‌تر مواظب بود خانم جئون صداشو نشنوه. "من بلد نیستم چیزی درست کنم تا حالا یه قهوه هم درست نکردم."

نگاه جونگکوک وحشت زده شد. "داری باهام شوخی میکنی؟ مگه میشه؟"

"چرا نشه؟ از وقتی چشم باز کردم خدمتکارا کارامو انجام دادن. نمیتونی ازم انتظار داشته باشی دسر درست کنم."

"بهت یاد میدم."

خانم جئون داشت کارشو تموم میکرد و در حینی که ظرفا رو از آب خشک میکرد به سمتشون برگشت. "شما چرا تشریف نمی برید بشینید جناب کیم قرار نیست اجازه بدم کاری انجام بدید."

"فقط داشتم با جونگکوک صحبت می‌کردم کار خاصی انجام نمی‌دادم."

"خیلی خب پس کارتون تموم شد بیاید تو پذیرایی براتون نوشیدنی بیارم."

"حتما."

جونگکوک سریعا گفت"مامان میشه جای وسایل رو بهم بگی؟ میخوام پودینگ شکلاتی درست کنم. خیلی راحته. "

خانم جئون لبخند زد. "البته. همه‌ی موادش توی یخچال هست." فقط چند دقیقه طول کشید که شیر، شکر، خامه، تخم‌مرغ، شکلات و چند بسته بیسکوییتی که تمین برای خودش خریده بود رو براش آماده کنه. "لازم نبود درستش کنی عزیزم خودم میتونم از پسش بر بیام. اگه شما برید بشینید من همه‌چیزو آماده می‌کنم."

جونگکوک سر تکون داد"زیاد طول نمی‌کشه در عرض نیم ساعت آماده‌اش می‌کنم. برو بشین، من و تهیونگ یکم دیگه میایم پیش شما. "

زن میانسال به وضوح از شنیدن اسم (تهیونگ) جا خورد و انتظارشو نداشت پسرش، رئیسشو با اسم کوچیکش صدا بزنه. با اینحال لبخند نصفه و نیمه‌ای زد و سر تکون داد"خیلی خب. پس من میرم تو پذیرایی. زودتر کارتو انجام بده و جناب کیم رو معطل نکن. "

وقتی از آشپزخونه بیرون رفت، جونگکوک همچنان صداشو پایین نگه داشته بود."اول باید یکم شکر توی آب بریزیم و بعد بذاریمش رو اجاق گاز تا آب بشه." قابلمه ‌ای که مادرش آماده کرده بود رو پر از آب کرد و به چهره‌ی بی‌حالت تهیونگ نگاهی انداخت. "بعدش دو فنجان شیر می‌ریزیم تو شکر حل شده تا کامل مخلوط بشن."

"من قرار نیست انجامش بدم."

"من خودم مواد رو برات آماده میکنم و بعد اگه خواستی کم کم به قابلمه اضافه کن."

تهیونگ دست به سینه به کابین تکیه زده بود. "از من هیچ انتظاری نداشته باش."

پسر کوچک‌تر توجهی بهش نشون نداد و بعد از اینکه قابلمه رو پر از آب کرد، گذاشتش رو اجاق گاز و کمی شکر داخل آب ریخت. "باید یکم صبرکنیم تا شکر آب بشه."

"میتونم از بابت مزه‌اش بهت کمک کنم. مثلا وقتی تموم شد بهت بگم خوب شده یا نه."

"البته که اینکارو میکنی." جونگکوک بهش لبخند زد درحالیکه ظرف‌های مخصوص دسر رو روی سینی می‌گذاشت.

تهیونگ با دیدن لبخندش تقریبا نزدیک بود متقابلا لبخند بزنه چون بیش از حد غرق صورت خندانش شده بود. با اینحال تایید کرد و در جواب گفت"خب پس بهتره خودت همه‌چیزو آماده کنی منم بهش نمره بدم. "

زیاد طول نکشید که شکر آب شد و جونگکوک کنار اجاق ایستاد تا دو فنجان شیر بهش اضافه کنه. "میشه اینو هم بزنی؟"
هیکلش از پشت بغل کردنی به نظر می‌اومد و یقه گشادش باعث شده بود بعضی از قسمتای گردنش مشخص باشه.
دقیقا به همین خاطر بود که تهیونگ اشتیاق زیادی داشت پشت گردنش چند بوسه‌ی کوچیک بذاره و کمی جلوتر رفت تا به آرزوی قلبیش برسه. نگاهش فقط روی گردنش زوم شده بود و دستاش برای گرفتن کمرش بالا رفتن اما نتونست موفق بشه کارشو انجام بده چون جونگکوک همون لحظه از جلوی اجاق کنار رفت.
ملاقه رو دستش داد و گفت"فقط یکم مخلوطشون کن تا آماده بشه."

پسر بزرگ‌تر با نا امیدی زمزمه کرد "خیلی خب."

فضای بینشون تقریبا با هر زمانی در گذشته فرق داشت و برای اولین‌بار داشتن کنار همدیگه آشپزی میکردن. جونگکوک حتی توی خواب هم نمی‌دید یک روز این اتفاق بی‌افته و حس گرمی توی سینه‌اش پیچید.
تصمیم گرفت بقیه‌ی کارا رو خودش انجام بده و تهیونگ رو تحت فشار قرار نده چون مشخصا اون مرد حتی بلد نبود ملاقه رو توی دستش بگیره.

ظرفای مخصوص رو آماده کرد و بعد بقیه‌ی موادی که برای دسر باید مخلوط میشدن رو داخل ظرف جداگانه ریخت. درحینی که هردوشون مشغول هم زدن بودن، جونگکوک از موادی که داخل ظرف خودش بود با قاشق کمی چشید و اخمی بین ابروهاش نشست.
از طعمش زیاد اطمینان نداشت به همین خاطر کنار تهیونگ ایستاد و گفت"میشه یکم از این بخوری ببینی طعمش چجوری شده؟ حس میکنم زیادی شیرینه. "

تهیونگ اول نگاهی به انگشت کوچیکش انداخت که جلوی دهانش بود و به نظر می‌اومد خبر نداشت کنار دهانش اندازه‌ی یک نخود از همون شکلات مونده بود. بی توجه به انگشتش روی صورتش خم شد و قبل از اینکه پسرک به خودش بیاد شکلات رو با زبونش از گوشه‌ی لبش برداشت. اما این لمس کوتاه فقط یک ثانیه طول کشید و زمانیکه عقب رفت، خونسرد سر تکون داد " به نظرم شیرینیش کاملا اندازه‌اس."

مات و مبهوت دستشو روی دهانش گذاشت و پچ پچ کرد"دیوونه شدی؟ اگه یکی می‌اومد می‌دید چی؟ "

"حواسم بود."

"باورم نمیشه." گوش‌ها و گونه‌هاش سریعا قرمز شدن و ادامه داد"امروز یه جوری شدی همش کارای عجیب میکنی. "

"من عجیب نشدم فقط دارم وظیفمو به عنوان دوست پسرت انجام میدم."

جونگکوک ظرف مواد رو گذاشت روی کابینت. "حسابی تو نقشت فرو رفتی. اگه یکی می‌اومد برام بد میشد."

"بد نمیشد. اونا از گرایشت خبر ندارن؟"

جونگکوک سر تکون داد"خبر ندارن. ولی... میخوام بعد از اینکه رفتم تو رابطه بهشون بگم. "

"مگه توی رابطه نیستی الان؟" تهیونگ کار مخلوط کردن رو تموم کرد و دست به سینه به کابینت تکیه زد.

"نه تو واقعا امروز یه چیزیت شده." پسر هنوز قرمز بود و تصمیم گرفت بقیه‌ی کارای مربوط به دسر رو انجام بده.

"چرا از موقعیت استفاده نمیکنی؟ میتونی منو به عنوان پارتنرت معرفی کنی و همه‌چیز تموم میشه."

جونگکوک درحین کار نگاه متعجبی بهش انداخت"داری جدی حرف میزنی؟ هیچ مشکلی نداری که فکر کنن با من تو رابطه‌ای؟ "

لحن صداش جدی بود"اگه مشکل داشتم اصلا پیشنهادش رو مطرح نمیکردم."

"ولی نمیشه چون من و تو در اصل باهم رابطه‌ای نداریم. بعدا که با یکی دیگه برم تو رابطه چطور به پدر و مادرم معرفیش کنم؟"

احساسات غیرقابل توصیفی در اون لحظه گریبان‌گیرش شده بودن و تهیونگ به شدت خودش رو برای حرف نزدن کنترل کرد. در عوض سر تکون داد و با لحن پایینی گفت"خیلی خب تصمیم با توعه. ولی یه روز دیر یا زود باید انجامش بدی اینو خودتم میدونی. "

"البته که انجامش میدم. خودم میدونم."

پسر کوچک‌تر منظور تهیونگ رو درست متوجه نشده بود و با اخمای درهم شروع کرد تا دسر رو آماده کنه. هردوشون بالاخره ترجیح دادن سکوت کنن و حرف دیگه‌ای نزنن چون فضای بینشون سریعا متشنج و سنگین شد.
وقتی سکوت بینشون طولانی شد، اونجا موندنش معنایی نداشت و تصمیم گرفت بیرون بره. بنابراین قبل از اینکه دسر کاملا آماده بشه تهیونگ از آشپزخونه بیرون رفت و کنار بقیه روی مبل نشست تا یکم دیگه کنارشون حضور داشته باشه و بتونن از اونجا برن. اگه با خودش بود میخواست همون لحظه بدون مکث از خونه بیرون بره اما به جونگکوک قول داده بود کمی بیشتر بمونن.
افکار زیادی توی ذهنش می‌چرخیدن و میدونست هرچقدر بیشتر جریان قرارهای فیکشون رو ادامه میداد به ضرر خودش بود. باید زودتر قضیه رو خاتمه میداد و تهیونگ رو متوجه حقیقت میکرد.

اون شب بالاخره به پایان رسید و زمان این رسید که اونجا رو ترک کنن. بعد از یک خداحافظی نسبتا طولانی، خونه رو ترک کردن و مجبور شدن به تمام درخواست‌هاشون مبنی بر موندنشون جواب منفی بدن. خداحافظی از خانواده‌اش کمی برای جونگکوک سخت بود و زمانیکه توی ماشین نشستن فضای بینشون با وقتی که اومدن تفاوت زیادی داشت. سکوت سنگینی حکم‌فرما بود و احساس بدی توی سینه‌ی پسر کوچک‌تر شکل گرفته بود.

اون شب کاملا به وفق مرادش پیش رفت و حضور در کنار خانواده‌اش باعث شده بود موقتا از دنیای تاریک بیرون فاصله بگیره. ولی باز هم اوضاع به قبل برگشته بود و بدتر از همه اینکه تهیونگ از همیشه ساکت‌تر به نظر می‌اومد. اون مرد تقریبا اکثر اوقات صامت می‌موند به جز زمانیکه ازش سوالی می‌پرسیدن و باید جواب میداد. اما این سکوتش کمی بیش از حد سنگین بود و تهیونگ با تردید گفت"ممنون که منو آوردی پیش خانواده‌ام. "

"مگه امروز ازم تشکر نکردی؟"

"کردم ولی حس میکنم کافی نبود. من از اینکه کنارشون بودم حس خوبی داشتم و حقیقتا حال و هوام عوض شد."

تهیونگ سر تکون داد"خوبه. "

سکوت دوباره بینشون برقرار شد و مسیرشون به سمت خونه به سرعت داشت طی میشد.

"از دستم ناراحتی؟" جونگکوک با تردید بیشتری پرسید و از واکنش تهیونگ می‌ترسید.

"چرا باید ناراحت باشم؟"

"نمیدونم. باهام حرف نمیزنی. احساس میکنم قهر کردی."

پوزخندی زد "قهر مال بچه‌هاست نمیدونم چرا فکر میکنی باهات قهرم."

"میشه یه سوال بپرسم؟" جونگکوک پرسید و منتظر واکنش تهیونگ موند اما وقتی پسر بزرگ‌تر جوابی بهش نداد، نگاهی به خریدای اون روزشون انداخت که روی صندلی عقب قرار داشت. "اون وسایل... برای کی خریدیشون؟"

تهیونگ برای مدتی طولانی ساکت موند و بعد درکمال جدیت پرسید. "واقعا میخوای بدونی؟"

"آره...چون برام عجیبه که منو با خودت بردی تا همچین چیزایی بخری."

"قبل از اینکه بهت بگم اونا رو برای کی خریدم باید یه موضوع دیگه رو بهت بگم."

جونگکوک ناگهان کمی مضطرب شد"یه موضوع دیگه؟"

"اتفاقی نیفتاده نگران نباش" پسر بزرگ‌تر سرعت ماشین رو کاهش داد تا یک‌ جای خلوت برای متوقف شدن پیدا کنه. خیابون‌ها تقریبا خلوت بودن ولی با اینکه ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود، همچنان تک و توک ماشین‌های دیگه رد میشدن.

"خیلی مهمه؟"

" برای من مهمه."

جونگکوک کاملا استرس پیدا کرده بود گرچه چهره‌ی تهیونگ هیچ احساسی رو نشون نمیداد. هیچکدومشون تا وقتی ماشین کاملا متوقف شد چیزی نگفتن و زمانیکه همه‌جا در سکوت فرو رفت، تهیونگ کمربندشو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
این حرکتش به قدری برای جونگکوک عجیب بود که برای لحظاتی سرجاش میخکوب شد و بعد خودشم با تردید از ماشین بیرون رفت. هوای سرد اواخر زمستان صورتش رو می‌سوزاند و تهیونگ سیگاری از جیب کتش بیرون آورد. "بیا اینجا باید حرف بزنیم."

جونگکوک مقابلش ایستاد و به چهره‌اش نگاه کرد "دارم می‌ترسم احساس میکنم اتفاق بدی افتاده. "

"اتفاق بدی نیست. حداقل برای من." سیگارشو روشن کرد و ادامه داد "نمیدونم باید از کجا شروع کنم ولی دوست دارم مستقیم برم سر اصل مطلب. دلم نمیخواد واکنشت جوری باشه که اوضاع رو بدتر کنه."

"نگران نباش. فقط هرچه زودتر قضیه رو بهم بگو." تهیونگ خودش رو برای شنیدن بدترین خبرها آماده کرده بود ولی واقعا نمیدونست باید انتظار شنیدن چی رو باید داشته باشه. کسی از آدمای اطرافشون مرده بود یا قرار بود بمیره؟

تهیونگ اخم کرد و با تردید گفت "میخوام در مورد مسائل اخیر باهات صحبت کنم. این قرارهای احمقانه و الکی که چند وقتی میشه با هم می‌ریم."

"خب؟"

"از وانمود کردن به چیزی که نیستم متنفرم. از اینکه مثل یه احمق نقش دوست پسرتو بازی کنم حتی بیشتر متنفرم." لحنش حین حرف زدن جدی بود. بین حرفاش مکث میکرد تا کلمات مناسب رو برای گفتن پیدا کنه و نمیتونست زیاد تو چشمای جونگکوک نگاه کنه "تو از این بازی مزخرف خسته نشدی؟ من دیگه نمیتونم بهش ادامه بدم هرچند خودم بودم که پیشنهادش رو دادم."

با اینکه خیالش کمی راحت شده بود و خبر مرگ کسی به گوشش نرسید بازهم احساس بدی وجودشو پر کرد. نا امیدی و سرما قلبش رو مثل پیچک در بر گرفت و تلاش کرد لحنش بی‌تفاوت باشه. "من... اصلا مجبورت نمی‌کنم و نکرده بودم. این خودت بودی که گفتی مشکلی باهاش نداری حتی بارها و بارها ازت پرسیدم چرا میخوای اینجوری بهم کمک کنی و بازم متقاعدم می‌کردی"

"میدونم. احمق نباش. خودم بودم که پیشنهادش رو دادم و هنوز ازش پشیمون نیستم."

"پشیمون نیستی؟ مطمئنی از همه‌ی اتفاقاتی که بینمون افتاد پشیمون نیستی؟--" بدون اینکه بتونه خودشو کنترل کنه صداش رقت انگیزانه می‌لرزید.

تهیونگ حرفشو قطع کرد "هیچ اتفاقی بینمون نیفتاد. اگه بهم اجازه میدادی اتفاقای خیلی بیشتری می‌افتاد و می‌تونست بی‌افته. ولی دیگه قرار نیست به اون شکل ادامه بدیم."

جونگکوک سردرگم شد "متوجه نیستم چی داری میگی. اول میگی نمیخوای ادامه بدی و بعد میگی با یه شیوه‌ی دیگه ادامه بدیم؟"

پسر بزرگ‌تر دود سیگارشو بیرون فرستاد و نگاهی به ماشینایی انداخت که گه‌گاهی به سرعت از کنارشون رد میشدن. برای حرف زدن حتی از قبل هم بیشتر تردید پیدا کرده بود و بعد از مکث بلندی گفت "میخوام واقعا دوست پسرت باشم. با هم یه رابطه‌ی واقعی داشته باشیم و اونطور که باید پیش بریم."

هوای سردی که می‌وزید زوزه کشان به بدن‌هاشون می‌خورد و برای لحظات کوتاهی فقط صدای باد شنیده میشد. جونگکوک مدتی طولانی بهش خیره شد و تلاش کرد کلماتی که شنیده بود رو هضم کنه. ولی حرفای عجیبش به شدت غیرواقعی به گوش می‌رسیدن به همین خاطر دستشو جلوی دهانش گرفت و سکوت کرد. شدیدا درحال کنترل خودش بود که از شدت خنده قهقهه نزنه چون چهره‌ی تهیونگ کاملا جدی به نظر می‌اومد. به قدری جدی که انگار در مورد مسئله‌ی مهمی مثل مرگ و زندگی حرف میزد و پسر کوچک‌تر نتونست جدیش بگیره.
با این وجود وقتی دستشو برداشت تا صحبت کنه، تک خنده‌ای کرد و پرسید "اینم یکی از همون شوخیای خودته؟ این یکی واقعا جدید بود شوکه شدم. منو باش که فکر می‌کردم قراره بهم بگی یکی رو کشتی. "

لحن تهیونگ از هوای اطرافشون سردتر بود. "اگه به خندیدن ادامه بدی ممکنه واقعا یکیو بکشم. یا خودم یا تو."

جونگکوک هنوز جدیش نگرفته بود "تو دیوونه شدی. امروز با اون حرفایی که زدی فکر می‌کردم از همیشه عجیب‌تر رفتار میکنی ولی الان دیگه حقیقتا نمیتونم حرفاتو درک کنم."

"درک کردنش برات مشکله؟ کجای حرفام برات غیرقابل مفهومه؟"

"همش." سکوت سنگینی بینشون حکم‌فرما شد و جونگکوک دیگه تمایلی به خندیدن نداشت. سرمای هوا به مغزِ استخوانش نفوذ کرده بود و دستاشو دور بازوهای خودش گذاشت. "داری چرت و پرت میگی. مثل همیشه سر به سرم میذاری و بعدش بهم می‌خندی."

"تو منو دلقک فرض کردی؟" سیگار نیم سوزشو زیر پاش له کرد و به قدری بهش نزدیک شد که درست مقابل هم قرار گرفتن. نگاهش سخت و غیرقابل نفوذ به نظر می‌رسید " فکر میکنی هنوز دارم نقش بازی میکنم؟ هیچوقت در مورد هیچ موضوعی انقد جدی نبودم و تصمیمم جدید نیست. میخوام با من وارد رابطه بشی تا از این به بعد اوضاع رو تغییر بدم. قراره همه‌چیز متفاوت باشه. "

"واقعا درکت نمیکنم...." جونگکوک با تعجب سر تکون داد"نمیفهمم... پس چطور میگفتی یکی رو برام انتخاب کردی که باهام وارد رابطه بشه؟ همش الکی بود؟ "

با انگشت به خودش اشاره کرد "الکی نبود خودمو برات در نظر گرفته بودم. مگه دنبال دوست پسر نمی‌گردی؟ پس منو انتخاب کن."

جونگکوک دهانش باز مونده بود و هرچقدر صحبت‌هاشون پیش می‌رفت بیشتر متعجب میشد. در حقیقت انقدر از شنیدن پیشنهادش گیج شده بود که نمیدونست باید چطور جوابشو بده و فقط پرسید "چرا؟... چرا میخوای با من وارد رابطه بشی؟ تو هیچ علاقه‌ای بهم نداری."

"مگه همه‌ی آدما در صورت عاشق شدن با هم وارد رابطه میشن؟"

جونگکوک با عجله بهش توپید "البته. البته که همینطوره چطور میتونی به چیزی غیر از این فکر کنی؟"

تهیونگ سر حرفش موند گرچه کمی تردید داشت " تا وقتی رابطه‌ای درکار نباشه عشقی هم درکار نیست. من ازت خوشم میاد بهت کشش دارم این کافی نیست؟ "

از چهره‌ی پسر کوچک‌تر نا امیدی و سردرگمی به صورت همزمان دیده میشد. نگاهش رو از چشمای تاریک تهیونگ گرفت و به اطرافشون انداخت تا افکارشو مرتب کنه و درحقیقت هنوزم درک حرفاش براش مشکل بود. بعد از مدت کوتاهی دوباره به سمتش برگشت و زمزمه کرد "واقعا ازم انتظار داری بهت جواب مثبت بدم؟ متاسفم که قرار نیست این اتفاق بی‌افته."

نگاهش سخت بود و خطوط صورتش از همیشه واضح‌تر به چشم می‌اومدن "میدونم هیچ دلیل قانع کننده‌ای نداری ولی برام دلیل بیار."

شونه بالا انداخت "هیچ دلیلی ندارم. چرا باید برای جواب منفیم بهت توضیح بدم؟"

"جونگکوک." لحن صداش زنگ خطرناکی داشت که برای پسر کوچک‌تر کاملا آشنا بود. "فقط یه دلیل قانع کننده برام بیار."

"دلیل قانع کننده میخوای؟"

" مطمئن باش تا حرف نزنی از اینجا نمی‌ریم."

جونگکوک حقیقت رو با تردید گفت " بهم صدمه میزنی. نمیتونم بهت اعتماد کنم"

هتیونگ بهت زده بهش خیره شد "این بود دلیلت؟ چطور همیشه میگفتی بهم اعتماد داری؟"

"از یه جایی به بعد دیگه هیچوقت از لحاظ جسمی بهم صدمه نزدی و من کم کم یاد گرفتم بهت تکیه کنم. ولی این یکی فرق داره." چشماش با تلألو اشک می‌درخشید "ازم انتظار نداشته باش قلب و روحمو دو دستی بهت بدم و نگران این نباشم که باهاشون چیکار میکنی."

"حرفات احمقانه‌ست. من نمیتونم هیچ صدمه‌ای بهت بزنم چون هیچکدوم عاشق همدیگه نیستیم."

"خب پس همه‌چیز تمومه چرا هنوز داری اصرار می‌کنی؟" جونگکوک عقب رفت و کتشو محکم‌تر دور بدنش پیچید. "عشق مقدسه. من میخوام عاشق بشم نه اینکه یه رابطه‌ی بدون احساس رو شروع کنم و آخرش به نابود شدنم ختم بشه."

تهیونگ دوباره بهش نزدیک شد "چطور انقد مطمئنی که قراره بهت صدمه بزنم؟ چرا به این فکر نمیکنی که شاید اوضاع با تصور لعنتیت فرق داشته باشه؟"

"پس بهم ثابتش کن. بهم ثابت کن که با تصوراتم فرق داری و میتونم بهم اعتماد کنم."

پسر بزرگتر به چشمای غمگینش خیره شد و روی احساسات تندش سرپوش گذاشت. اینبار ناامیدی رو در وجود خودش هم حس میکرد و دستاشو کمی باز کرد. "این منم. هرگز تغییر نکردم و نمی‌کنم. اگه قراره خودمو تغییر بدم تا عاشقم باشی پس راهو اشتباه اومدم و منم حرفامو پس می‌گیرم."
برای لحظاتی طولانی به همدیگه خیره شدن و تهیونگ با لحن پایینی ادامه داد "همه‌ی اون کارایی که برات انجام دادم ارزشی ندارن؟ چرا انقد راحت فراموش کردی که چطور همیشه تلاش کردم ازت محافظت کنم؟"

اخمی بین ابروهای جونگکوک نشست و جواب داد " از اینکه یه رابطه‌ی جدی رو با تو شروع کنم می‌ترسم. حتی نمیتونم بهش فکر کنم تو فراموش کردی همین چند ماه پیش چطور منو تا مرز کشتن می‌بردی؟ "

تهیونگ مصمم و جدی به نظر می‌اومد و این موضوع، هم از خطوط صورتش دیده میشد هم نگاه بی‌حالتش. به چشمای درخشان از اشک جونگکوک نگاه کرد و گفت"من درخواستمو بهت گفتم و تقریبا انتظار این واکنش رو داشتم. بخاطر همین بهت فرصت میدم فکراتو بکنی و جواب مثبتت رو بشنوم. من صبرم اینجور مواقع زیاده."

جونگکوک بهش زل زد که بعد از حرفش وارد ماشین شد و درو با صدای بلندی بست. مات و مبهوت نمیدونست چطور باید واکنش نشون میداد اما اگه دوباره از ماشین بیرون می‌اومد بازم هیچ حرفی برای گفتن نداشت که بهش بگه. با توجه به خصلتای عجیبی که از اون مرد می‌شناخت، اگه سریعا پشت سرش سوار نمیشد احتمالا همونجا وسط خیابون ولش میکرد.

به خاطر همین با وجود اینکه دلش میخواست تنها باشه و برای مدتی طولانی به اتفاقات اون روز فکر کنه، ماشین رو دور زد تا سوار بشه.
وقتی کنارش نشست، تنشی که بینشون موج میزد غلیظ و سنگین بود و هیچکدوم تصمیم نداشتن حرف دیگه‌ای با هم بزنن.

***

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now