15

410 46 0
                                    

درحالیکه از پله ها بالا می‌رفت تا به اتاق مورد نظرش برسه، اطرافش رو بررسی میکرد تا نگاه بقیه رو به خودش ببینه. اینطور نبود که نظر دیگران براش مهم باشه اما این اولین باری بود که به اون شکل لباس می‌پوشید و خوشبختانه از خدمتکارها فقط لبخند و نگاه‌های عادی می‌دید. جونگوک با وجود اینکه لباس‌های زیبا و شیکی به تن داشت، باز هم احساس معذب بودن میکرد خصوصا اینکه رژ لب صورتی رنگی که تهیونگ به لب‌هاش زده بود همچنان وجود داشت. البته به قدری پر رنگ نبود که از دور مشخص باشه و از این بابت حس بهتری داشت.

خدمتکاری از کنارش رد شد و جونگوک سریعا متوقفش کرد: "ببخشید یه لحظه."

خدمتکار ایستاد و با دستپاچگی گفت: "بله آقا."

"جناب... کیم  هنوز تو اتاق کارشِ یا رفته بیرون؟"

"ایشون همراه خانم ژانت تو اتاق کارشون حضور دارن."

"خیلی ممنون." بیشتر از قبل استرس گرفت و قدم هاشو برای رسیدن به مقصد دوباره حرکت داد. هیچ نمیدونست از بابت چی استرس پیدا کرده بود و چرا اعتماد به نفسش هر لحظه کمتر میشد؟ کبودی های صورتش به لطف میکاپ دیگه دیده نمی‌شدن و دست‌های زخمیش پانسمان داشتن. تنها موضوعی که درباره‌ی ظاهرش عجیب به نظر می اومد انگشت‌های باند پیچی شده‌اش بودن و باقی آسیب دیدگی هاش دیده نمیشدن. با اینحال وقتی پشت در اتاق ایستاد، دستی به موهای کشید گرچه نصفش به وسیله‌ی کلاه پنهان شده بود.

بعد از شنیدن صدای تهیونگ، وارد اتاق شد و معذب و دستپاچه در رو پشت سرش بست. "سلام."

"سلام. کمی دیر کردی جایی بودی؟"

"جایی نبودم فقط داشتم آماده میشدم."

تهیونگ به ژانت اشاره‌ای کرد و دختر جوان به جونگوک نزدیک شد. "روز بخیر. من ژانتم."

جونگوک نگاه مرددی به دستش انداخت، لبخند لرزانی زد و باهاش دست داد: " روز شما هم بخیر من جونگوک ام. چیز... پرستار شخصی جناب کیم. "

ژانت نگاهی به سرتاپاش انداخت و پرسید: "تو دانشجویی یا پرستار؟ بیشتر بهت میخوره دبیرستانی باشی."

"اینو یه تعریف در نظر می‌گیرم." جونگوک به آهستگی پاسخ داد و تلاش کرد نگاه عجیب تهیونگ رو نادیده بگیره. دختری که مقابلش ایستاده بود، به لطف کفشای پاشنه بلندش، قد بلند‌تر به نظر می‌رسید و نگاهش بیشتر از قبل تمسمخر آمیز شد.
" پس تو همونی هستی که قراره با منو تهیوک بیاد؟ "

لهجه‌ی فرانسویش بسیار غلیظ بود و جونگوک اولین باری بود که کلمه‌ی"تهیوک"رو می‌شنید. سر تکان داد و گفت: "بله منم قراره باهاتون بیام. این اصرار از طرف من نبود از اونجایی که فردا باید برم دانشگاه." جونگوک دلش نمیخواست حرف‌ها و دردای قلبیش رو به زبان بیاره اما مطلقا بی اختیار از زبانش جاری شدن.

ژانت دقت چندانی به جوابش نداد و انگشتش رو به سمت صورت جونگوک گرفت درحالیکه به تهیونگ نگاه میکرد: "اون یه میکاپ کامل داره و یه پسره. ممکنه برات مشکل ایجاد کنه."

سکوت کوتاهی توی اتاق ایجاد شد و ژانت دوباره به سمت جونگوک برگشت: "خصوصا رژ لبش خیلی تو دید میزنه حتی منم که دخترم از این رنگ استفاده نمیکنم."

پسرک لب‌های لرزانش رو بهم فشرد و نگاهی به تهیونگ انداخت که منتظر به نظر می‌رسید. انگار قصد نداشت هیچ جوابی به ژانت بده و این موضوع رو به عهده‌ی جونگوک گذاشت. پسر تردید داشت که حرفش رو بزنه یا نه اما بعد گفت: "فکر نکنم ایشون اهمیت بده. چون خودش برام این رژ لبو زد."

ابروهای ژانت بالا رفت و نگاه تمسخر آمیزش به بهت و ناباوری تغییر کرد. "تهیوک برات رژ لب زد؟"

"همینطوره. و منم اجازه دادم بمونه چون زیادم بد نیست."

تهیونگ به لحن یکنواختی گفت: "ما برای بحث کردن اینجا نیستیم."

اون زن قدم زنان ازش دور شد، به پشتی مبل تکیه زد و دست به سینه شد. "با وجود اینکه چنین زندگی حساسی رو کنارش می‌گذرونی بازم دانشگاه میری؟"

جونگوک نمیدونست دانشگاه رفتن چه ربطی به اون عمارت داشت. "من به درس خوندن علاقه دارم. و تا الان مشکلی برام پیش نیومده."

"میدونی از اون لحاظ میگم که موقعیت تهیوک یکم خاص و غیر معموله. آدمایی که اطرافشن باید مواظب باشن با چه کسانی نشست و برخواست میکنن." ژانت سخنرانی نه چندان بلندش رو تمام کرد و گفت: "چون اگه من جای تو بودم درس خوندن رو ول میکردم یا از طریق دیگه‌ای بهش ادامه میدادم."

"ولی تا الان مشکل چندان بزرگی برام پیش نیومده." البته اگه حواس پرتی های خودش و اتفاقات چند روز پیش رو نظر نمیگرفت مشکل به خصوصی پیش نیومده بود.

"بهتره حرف زدن رو بذاریم برای بعد وقتی توی راهیم. الان وقتی برای هدر دادن نداریم." تهیونگ تکیه‌اش رو از میز گرفت و کتش رو مرتب کرد: "ما قراره چندین ساعت توی هواپیما باشیم و زمان زیادی رو برای گفتگو خواهیم داشت."

بهشون نزدیک شد و جونگوک با عجله از جلوی در کنار رفت تا سد راهش نباشه. به هرحال با وجود اینکه گفتگوی عجیب و غریبی رو با پارتنر تهیونگ شروع کرده بود، ناچارا باید اون روزم با همه چیز کنار می اومد.

ژانت ناراضی به نظر می اومد و با لحن مریض گونه‌ای گفت: "منو ببخشید. باید برم قرصای ضد تهوع مصرف کنم چون توی ماشین حالم بد میشه."

تهیونگ در رو باز کرد و گفت: "خیلی خب شما دوتا با هم بیاید. من تو ماشین منتظرتون می‌مونم."

جونگوک ساکت و صامت سرجاش ایستاد وقتی هردوشون از اتاق خارج شدند و متوجه شد که باید منتظر ژانت می‌موند. شروع کرد توی اتاق قدم زدن و از کنار آینه قدی که رد شد، نگاهی به خودش انداخت. دوباره مقابلش ایستاد، کلاهش رو مرتب کرد و دستی به پیراهن بنفش رنگش کشید.

شاید اگه اتفاقات ناخوشایند چند روز پیش رخ نمیداد از شرکت توی این مهمانی هیجان زده میشد اما در حقیقت هم استرس داشت هم احساسات منفی و بدی گریبان‌گیرش شده بودن.
اینطور نبود که از شدت استرس دست‌هاش عرق کنن یا بدنش بلرزه. تلاش میکرد پوست لبش رو نجوه تا رژ لبش پاک نشه و فقط به قدم زدن توی اتاق ادامه داد تا ژانت برگرده.

جونگوک نمیدونست باید درباره‌ی اون زن چطور فکر میکرد ولی در اولین دیداری که با هم داشتن زیادی عجیب رفتار کرد. کنترل افکارش دست خودش نبود و سوال‌های عجیبش درباره‌ی دانشگاه و میکاپش هنوزم توی سرش می‌چرخیدن. با وجود اینکه آدمی نبود درباره‌ی دیگران زود قضاوت کنه، از نظرش ژانت زن غیرقابل تحمل و آزار دهنده‌ای بود.

لحظاتی بعد در اتاق باز شد و جونگوک واقعا انتظار دیدن ژانت رو داشت. اما چهره‌ی نگهبانی که تا اون لحظه ندیده بودش پدیدار شد و گفت: "رئیس و خانم ژانت توی ماشین منتظر شما هستن."

جونگوک با تعجب پرسید: "ولی قرار بود من و ژانت با هم بریم پایین. رئیس خودش همچین درخواستی کرد منم منتظرش موندم."

تغییری توی چهره‌ی نگهبان ایجاد نشد. "اما هردوشون خیلی وقت منتظر شما هستن. میتونم تا اونجا راهنماییتون کنم؟"

به قدری متعجب شد که دیگه نتونست حرفی به زبان بیاره و با تردید دنبال نگهبان راه افتاد. اگه قبلا درباره‌ی ژانت با احتیاط فکر میکرد، حالا دیگه مطمئن شده بود که اون زن یه مشکلی داره. اطلاع نداشت که فقط با جونگوک مشکل داشت یا با همه؟ پسرک پالتوی گرمش رو پوشید و از اتاق کار تهیونگ خارج شد.

دوست داشت وقتی سوار ماشین شد ازش دلیل کارش رو بپرسه ولی دوست نداشت زیاد به این موضوع اهمیت بده. قصد داشت تمام طول راه به اون زن و حتی تهیونگ اهمیتی نده.
از پله ها پایین رفتن، وارد پذیرایی شدن و از عمارت بیرون رفتن اما جونگوک همچنان دلخور بود. از قبل به اندازه‌ی کافی حال خوبی نداشت و هر روز بیشتر بهش ثابت میشد که همه باهاش مشکل داشتن. حتی زنی که تا اون موقع ندیده بودش و ناگهان طوری رفتار میکرد که انگار پسرک اصلا وجود نداشت.

هوای سرد زمستانی باعث شد به خودش بلرزه و پالتوی حجیمش رو محکم‌تر دور خودش پیچید. از دهانش هنگام نفس کشیدن بخار غلیظی خارج میشد و دستاش رو اگه داخل جیب پالتوش فرو نمیبرد حتما یخ می‌زدن. جونگوک حدس میزد بزودی اولین برف اون زمستان از آسمان شروع به بارش میکرد اما احتمالا غمگین ترین و تاریک‌ترین زمستان عمرش رو پشت سر می‌گذاشت.

دنبال نگهبان راه افتاد و از محوطه دور و دورتر شدند. با تردید نگاهی به اطرافش انداخت و هرچقدر بیشتر راه می‌رفتند، همه‌جا ساکت‌تر میشد و جلوشون خلوت‌تر. اطراف محوطه با پرچین و نرده‌های آهنی مرزبندی شده بود تا اون مکان از جنگل جدا بشه و جونگوک متوجه شد که برای اولین بار پا به اون قسمت از محوطه می‌گذاشت. درحال نزدیک شدن به شمالی ترین قسمت محوطه بودن و عمارت دور و دورتر میشد.

"ببخشید. میتونم یه سوال بپرسم؟" قدم هاشو تند تر برداشت تا به نگهبان برسه.

نگهبان به سمتش نچرخید و گفت: "بله بفرمایید."

جونگوک با تردید نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید: "من یکم گیج شدم. نباید وارد یکی از ماشینای پارک شده توی محوطه می‌شدم؟ حدس میزنم تهیونگ و خانم ژانت همونجا منتظرم باشن."

نگهبان به ماشینی که کنار حصار پارک شده بود اشاره کرد: "نگران نباشید آقا همه چیز درست پیش میره. هردوشون توی ماشینی که می‌بینید منتظر شما هستن"

پسرک ماشین سیاه رنگی رو دید که داشتن بهش نزدیک‌تر میشدن و خیالش راحت شد. احتمالا خود نگهبان قرار بود تا مقصد رانندگی کنه و حالا اومده بود دنبالش تا راهنماییش کنه. خوشحال از اینکه بالاخره از سرمای هوا خلاص میشد کنار ماشین منتظر ماند تا نگهبان طبق عادت در رو براش باز کنه.

از سکوتی که اطرافشون برپا بود اصلا تعجب نکرد و بدون اینکه داخل ماشین رو قبل از سوار شدن نگاه کنه، داخل شد و نگهبان در رو سریعا بست.
جونگوک نگاه سردرگم و گیجی به اطراف انداخت و دستش بی اختیار روی دستگیره‌ی ماشین قرار گرفت. فقط چند ثانیه از نشستنش گذشته بود و مطمئن شد که مشکل بزرگی اونجا وجود داشت. به جز خودش هیچکس توی ماشین دیده نمیشد و نگهبان بعد از اینکه از بیرون درها رو قفل کرد، با خونسردی ازش دور شد.

جونگوک با چشم‌های گشاد شده سرجاش نشست و از شدت سردرگمی حتی نمیتونست واکنش نشان بده. مات و مبهوت سرجاش یخ زد و تپش قلبش از شدت ترس اوج گرفت. هرچقدر می‌گذشت نگهبان دور و دورتر میشد بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرش بندازه و جونگوک دستگیره رو برای باز شدن در به سمت خودش کشید. در قفل بود و شیشه‌های ماشین دودی بودند. هیچکس قرار نبود متوجهش بشه و از عمارت فاصله‌ی بسیار زیادی داشت.

کف دستاشو به شیشه کوبید و دستگیره رو پشت سر هم دستکاری کرد. "هی... کجا رفتی لعنتی؟ این درو باز کن چرا قفلش کردی؟"  نفس هاش کم کم داشتن تند میشدن و ترس غیرقابل کنترلی بهش چیره شد. با گذشت زمان، بیشتر و بیشتر وضعیتش ترسناک به نظر می‌رسید و اشک‌هاش در شرف جاری شدن بودن.

باز هم با مشت به شیشه کوبید و فریادهای بلندش توی فضای بسته‌ی ماشین منعکس شدن. "این درو باز کن کجا رفتی؟ من باید به اون مهمونی برم اینجا چه خبره؟"  از پشت شیشه به نگهبان خیره شد که دور‌ تر شد و طولی نکشید که هیچکس به جز خودش اون اطراف نبود.

موقعیت وحشت آفرینش داشت باعث میشد با مشت و لگد به در بکوبه و ماشینی که داخلش زندانی بود کاملا به حصارهای‌ نزدیک جنگل چسپیده شده بود. نگاه ترسانی به اطراف ماشین انداخت و تا چشم کار میکرد، مه و درختانی دیده میشدن که وهم آلود به نظر می اومدن. نگهبا‌ن‌های‌ معدود اطراف عمارت، تنها اشخاصی بودن که می‌تونست ببینه اما امکان نداشت صداشو از داخل ماشین بشنون.

"خدای من... اینجا چه خبره..." با وجود اینکه از شرکت توی اون مهمانی خوشش نمی اومد اما تهیونگ مشخصا قرار نبود واکنش جالبی از خودش نشان بده. خیلی خوب اون مرد رو می‌شناخت و مطمئن بود توجهی به این نشان نمیداد که زندانی شدنش تقصیر خودش نبود و اشخاص نا معلومی این نقشه رو براش چیده بودن.

درحالیکه دهانش خشک شده بود دستش به سمت کمربندش رفت و با عجله بازش کرد تا ازش استفاده کن. جونگوک در تمام عمرش فقط چندبار ویدیوهای مربوط به نجات یافتن از ماشین قفل شده رو دیده بود و هرگز فکرشو نمیکرد که توی چنین موقعیتی قرار بگیره.
سگک کمربند ظریفش رو دور پاش بست و مواظب بود طوری باشه که بتونه با کف پا به شیشه ضربه بزنه. ابتدا نگاهی به اطراف محوطه انداخت و امیدوار بود بتونه کسی رو ببینه که بهش نزدیک باشه و صداش رو بشنوه. متاسفانه فاصله‌ی ماشین با عمارت و نگهبانا زیاد بود و جونگوک تلاش کرد از شدت ترس اشک نریزه.

روی صندلی های عقب دراز کشید، پاشو بلند کرد و با تمام توان به شیشه ضربه زد. دوباره بهش ضربه زد و پشت سر هم به قدری سگک کمربند رو به شیشه کوبید که حس میکرد استخوان پاش درحال ترک برداشتن بود. نفس نفس زنان کمی مکث کرد، برای هزارمین نگاه دیگه‌ای به اطراف ماشین انداخت و ضربات محکم تری به شیشه زد.

شیشه‌ی ماشین حتی یک ترک کوچک هم برنداشت و حالا، عصبانیت هم داشت به ترسش اضافه میشد. سریعا داخل ماشین رو گشت تا بتونه وسیله‌ی به درد بخورتری پیدا کنه که سنگین تر باشه و بتونه باهاش شیشه رو بکشنه. داخل داشبورد فقط چندتا کاغذ به درد نخور، خودکار و گلوله دیده میشد. جونگوک از دیدن گلوله ها متعجب نشد و امیدوار بود بتونه یک تفنگ پیدا کنه.

بنابراین نور کمی توی تاریکیِ قلبش درخشید و با عجله روی صندلی کنار راننده نشست. زیر صندلی ها و تمام سوراخ سنبه هایی که به فکرش رسید رو جستجو کرد و دریغ از پیدا کردن یک وسیله که بتونه باهاش شیشه ها رو بشکنه.

نا امیدانه دکمه‌هایی که مقابلش قرار داشتن رو فشار داد. ماشین خاموش بود، سوئیچ نداشت و حتی بوق هم نمیتونست بزنه. جونگوک نمیدونست اگه ماشین خاموش باشه ممکنه بتونه بوق بزنه یا نه؟ درهرحال هرچقدر دکمه‌ها رو فشار میداد اتفاقی نمی افتاد و طولی نکشید که کم کم تمام امیدش رو از دست داد. حتی نمیدونست تا کی قرار بود اونجا بمونه و اصلا تهیونگ قبل از رفتن دنبالش گشت یا نه؟
"بدبخت‌ترین آدم دنیا تو ماشین زندانی شده و قراره بمیره."

پاهاشو توی بغلش جمع کرد، به موقعیتش فکر کرد و همه‌چیز رو کنار هم قرار داد. چه کسی واقعا در این حد باهاش مشکل داشت که به راحتی تصمیم به چنین کاری گرفته بود اونم توی عمارت تهیونگ.  دل و جرعت زیادی داشتن که این نقشه رو در کمال خونسردی اجرا کرده بودن و شاید هم از شدت حماقت به کارشون زیاد فکر نکرده بودن.

هیچ اطلاعی از زمان نداشت. تلفن همراهش توی اتاق خوابش بود چون فکر میکرد توی مهمانی بهش احتیاجی پیدا نمیکنه و جونگوک از بدشانس بودن خودش میخواست زار زار گریه کنه. با وجود اینکه توی موقعیت بدی قرار گرفته بود و به نظر می‌رسید راه نجاتی وجود نداشت، نمیخواست همونجا بشینه و بدبیاری هاش رو قبول کنه. روی صندلی جا به جا شد و دوباره به سمت دکمه های ماشین رفت تا همشون رو پشت سر هم فشار بده.

ناراحت و غم زده از پنجره به بیرون خیره شد و ماشینی رو دید که از محوطه خارج شد. مشخصا اون ماشین به تهیونگ و ژانت تعلق داشت و از اینکه چنین بلایی واقعا سرش اومد مات و مبهوت سرجاش مونده بود.
"زود باش... خواهش میکنم..." زمزمه کرد و نگاهی به اطرافش انداخت تا اوضاع رو بررسی کنه. هیچکس دیده نمیشد و نگهبانا همگی، در فاصله‌ی دور پشتشون به ماشین بود. به صورت تصادفی نگاهش به نرده‌هایی که پشت ماشین قرار داشتن افتاد و اخمی بین ابروهاش نشست.

تپش قلبش اوج گرفت و دکمه‌ها رو دیوانه وارد پشت سر هم فشار داد. نگاهش رو قفل نرده‌های آهنی کرد و ناگهان انعکاس ضعیفی روی نرده افتاد. مطمئن نبود این انعکاس نتیجه‌ی فشار دادن کدام دکمه بود اما وقتی برای سومین بار همه‌ی سیستمی که مقابلش قرار داشت رو فشار داد، نگاهش رو از نرده‌های پشت ماشین برنداشت.

اشتباه نمیکرد. اگه به جای روشنایی روز هوا تاریک بود، فقط با روشن و خاموش کردن چراغ‌های ماشین می‌تونست توجه نگهبان ها رو جلب کنه. با دقت زیاد تونست دکمه‌ای که مربوط به چراغ‌ها میشد رو پیدا کنه و شروع به فشار دادنش کرد. پشت سر هم و بدون توقف انجامش میداد و امیدوارانه به اطرافش خیره شده بود.

اگه فقط یک نفر از اون سمت محوطه بهش نگاه میکرد، صد در صد متوجه چراغ زدن ماشین میشد و از اون مخمصه نجات پیدا میکرد. اما نگهبان ها مثل ربات‌هایی بدون روح سرجاشون ایستاده بودن.

جونگوک هیچ نمیدونست چند دقیقه یا حتی چند ساعت از اونجا بودنش می‌گذشت. بعد از مدت کوتاهی انگشتش تقریبا بی حس شد و موضوع این بود که بخاطر آسیب دیدگی انگشتاش، فقط از چندتاشون می‌تونست استفاده کنه. نا امید نشد و با این وجود به کارش ادامه داد، اهمیتی نداشت حتی اگه تا فردا انجامش میداد. بالاخره کسی به اون اطراف نگاهی می‌انداخت و تنها شانسش برای نجات پیدا کردن، چراغ‌های ماشین بودن.

"لعنت... باورم نمیشه." خسته بود. اطلاعی نداشت تا کی باید به کارش ادامه میداد و  برای چند دقیقه به دستاش استراحت داد.
ناراحت و ترسیده از نتایجی که این اتفاق به دنبال داشت، خم شد و از شیشه‌ی جلو به عمارت نگاهی انداخت. هیچ جنب و جوشی از پشت پنجره‌ها دیده نمیشد و بی اختیار به جایی خیره شد که تهیونگ اکثر اوقات همونجا می‌موند. اتاق کارش در طبقه‌ی سوم قرار داشت و به دلیل پنجره‌های بزرگش، جونگوک سریعا تونست پیداش کنه.

نمیدونست چرا امیدوار بود هنوز اونجا باشه و برای پیدا کردنش همه جا رو زیر و رو کنه و تا زمانِ پیدا کردنش جایی نره. جونگوک از مهم بودن این مهمانی برای تهیونگ اطلاع داشت و حالا که چنین اتفاقی براش افتاده بود، حتی نمیخواست تصور کنه که وقتی برمی گشت چه واکنشی نشان میداد.

با خستگی نگاه نا امیدش رو به پنجره‌های پایین‌تر دوخت و لحظه‌ای بعد قلبش تپشی رو جا انداخت. "جیمین" زمزمه کرد و دستش رو به سمت دکمه برد تا دوباره کارش رو شروع کنه شاید به این شکل جیمین متوجهش میشد. فشار دادن دکمه ها دردناک بود از اونجایی که طی مدتی طولانی پشت سر هم انجامش داده بود و حالا با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت قلبش تندتر و تندتر می‌کوبید.

جیمین پشت پنجره ایستاده بود و داشت به محوطه‌ی پشت عمارت نگاه میکرد. جونگوک نمیتونست از اون فاصله حالت صورتش رو تشخیص بده و فقط از روی لباس‌ها و مدل موهاش میتونست تشخیصش بده.

"زودباش... خواهش می‌کنم منو ببین..." بی‌وقفه چراغ‌های ماشین رو خاموش و روشن میکرد و جونگوک کم کم داشت از شدت ترس بیهوش میشد. اگه جیمین متوجهش نمیشد چی؟ این تنها شانسش برای نجات پیدا کردن بود و احتمالا تا ساعت‌ها یا حتی شاید روزها اونجا زندانی میشد.

جیمین برای یک لحظه به اتاق نگاه کرد و دوباره به پنجره نزدیک تر شد. جونگوک با احساسات و تنش های درونیش در جنگ بود و از خدا التماس میکرد اینبار شانس بیاره و بداقبالی دست از سرش برداره.
چند ثانیه بعد شخص دیگه‌ای پشت پنجره ایستاد و هردوشون صامت ایستادن. جونگوک در تمام این لحظات حتی یک ثانیه هم از چراغ زدن متوقف نشد و گاهی اوقات سه بار پشت سر هم و با کمی مکث دوبار چراغ میزد. این منوال به همین شکل ادامه داشت تا اینکه هردوشون به سرعت از پشت پنجره ناپدید شدن.

بعد از ناپدید شدنشون، جونگوک از فشار دادن دکمه ها دست کشید و نفس بریده به صندلی تکیه داد. سکوت سنگینی اطرافش رو پر کرده بود و فقط و فقط از داخل جنگل صدای کلاغ می‌شنید. هیچ فکری توی ذهنش وجود نداشت و تصمیم گرفت چند دقیقه به همون شکل بمونه تا نتیجه‌ی تلاشش رو ببینه.

اگه جیمین متوجهش شده باشه قاعدتا باید چند دقیقه‌ی دیگه پیداش میشد. اما اگه پیداش نمیشد، جونگوک اون زمان می‌تونست تمام امیدش رو از دست بده و حتی به خودکشی فکر کنه. تپش قلبش جوری بود که انگار قصد داشت قفسه‌ی سینه‌اش رو بشکافه و با دیدن کسانی که از سمت عمارت ناگهان پدیدار شدن، نور امید توی قلبش روشن شد.

هرچقدر نزدیک‌تر میشدن راحت‌تر میتونست تشخیصشون بده و با دیدن یونگی، تعجب به هیجان و خوشحالیش اضافه شد. به جز اون دو نفر، دو نگهبان دیگه بهشون اضافه شد و چهار نفری با تمام سرعت به سمت ماشین در حرکت بودن. جونگوک باورش نمیشد که خوش شانسی واقعا بهش رو کرده بود و بالاخره از اون فضای خفقان آور نجات پیدا میکرد.

نزدیک‌تر شدن و جیمین اولین نفری بود که با وحشت صورتشو به شیشه چسپوند. جونگوک هیجان زده با کف دست محکم به شیشه کوبید و این باعث شد جیمین فریادی از روی ترس و غافلگیری بزنه. به ماشین اشاره کرد و رو به نگهبانا دستور داد درها رو باز کنن اما مشخصا هیچ سویچی برای باز کردن وجود نداشت.

"درا قفلن اینجوری باز نمیشن..." جونگوک نمیدونست صداشو میشنون یا نه از اونجایی که خودش صداشون رو به صورت مبهم می‌شنید. جیمین و یونگی متوجه وخامت اوضاع شدن و تصمیم گرفتن از یه راه دیگه استفاده کنن.
لحظاتی بعد یکی از نگهبانا ازشون جدا شد و دوان و دوان به سمت عمارت حرکت کرد جونگوک هیچ حدسی نداشت که چطور می‌خواستن درا رو باز کنن از اونجایی که ماشین از امنیت بسیار بالایی برخوردار بود و بی اختیار وحشت کمی توی دلش رخنه کرد.

حالا که پیداش کرده بودن، اگه نمیتونستن درو باز کنن چی؟ اگه راهی برای باز کردن درا وجود نداشته باشه و مدت بیشتری رو اونجا می‌موند چی؟ در اون صورت یه بدشانسی دیگه به بدشانسی هاش اضافه میشد و نا امیدی اینبار با قدرت بیشتری بر می‌گشت.

وقتی نگهبان دوباره برگشت، میله‌ی آهنی و زخیمی توی دستش دیده میشد. جیمین با دست به جونگوک اشاره کرد که از در فاصله بگیره و پسرک با بیشترین سرعتی که در اختیار داشت، روی صندلی های عقب جا گرفت.

از شدت دلشوره کف دستاش عرق کرده بودن و حس میکرد وضعیتش فاجعه بار به نظر می‌رسید. میکاپ و لباساش دیگه اهمیت چندانی نداشتن وقتی موقعیتش به زندانی شدن داخل یک ماشین خلاصه شده بود.

نگهبان میله‌ی آهنی رو به شکاف در متصل کرد و با اینکه جونگوک از روال اتفاقات دید نداشت اما میدونست چطور پیش میرفت. نگهبان شروع به کشیدن میله به سمت خودش کرد و ابتدا در هیچ تکانی نخورد. نگهبان بعدی به سرعت به سمت همکارش رفت و هردوشون از تمام قدرتشون برای شکستن قفل در استفاده کردن.

جونگوک باورش نمیشد که توی یک زندان واقعی از فلز و پلاستیک و شیشه محبوس شده بود و یک ترس به بقیه‌ی ترساش اضافه شد. از بین صندلی ها خودشو جلو کشید تا با کف پا به در ضربه بزنه و حدس میزد این موضوع بتونه به روند کار کمک کنه. وقتی دو نگهبان به صورت همزمان میله رو به سمت خودشون کشیدن، جونگوک دوتا پاشو بلند کرد و با کف پا ضربه‌ی سختی به در وارد کرد.

بلافاصله صدای شکستن از قسمت قفل ماشین بلند شد اما در همچنان بسته بود. نگهبانا و جونگوک اینبار امید بیشتری پیدا کردن و میله برای چندمین داخل شکاف قرار گرفت. با وجود اینکه اینبار نیازی به لگد زدن نبود اما جونگوک تلاشش رو کرد و همزمان که بهش ضربه زد، در با سرعت زیادی به سمت بیرون باز شد و نگهبانا سکندری خوران عقب رفتن.

هوای آزاد بلافاصله به صورتش برخورد کرد و جیمین اولین نفری بود که با نگرانی دستش رو گرفت تا از ماشین خارجش کنه. جونگوک دوست داشت هوای سرد و یخبندان بیرون رو با تمام وجود به ریه‌هاش بکشه و به محض اینکه پاش رو بیرون گذاشت همینکارو کرد. نمیدونست چند ساعت از اونجا بودنش می‌گذشت فقط می‌دونست موندن توی ماشین براش تبدیل به فوبیا شده بود.

جیمین دستی به پشتش کشید و بازوش رو گرفت: "حالت خوبه؟ اتفاقی برات نیفتاد؟"

یونگی مقابلش دست به کمر ایستاده بود و اخم غلیظی بین ابروهاش دیده میشد انگار همه‌ی اون جریانات تقصیر خود جونگوک بود. پسرک سر تکان داد گفت: "آره... فکر کنم... حالم خوبه." نفس‌های عمیق‌تری کشید و به چهره‌ی رنگ پریده‌ی جیمین نگاه کرد: "تهیونگ رفته؟"

جیمین نگاه وحشت زده‌ای به یونگی و بعد به جونگوک انداخت. انگار از شدت غافلگیری حتی نمیتونست صحبت کنه و پسرک رو به سمت عمارت برد: "بیا بریم داخل باید لباساتو مرتب کنیم. اونجا باید همه چیزو برام تعریف کنی. خدای من باورم نمیشه..."

***

"تهیونگ دیوونه شده بود. باید می‌دیدیش." جیمین نفس عمیقی کشید و دوباره با عجله به موهای جونگوک دست کشید. نیم ساعت از بیرون اومدنش می‌گذشت و مجبور شده بود همه‌ی لباساشو با یک دست لباس جدید عوض کنه. توی ماشین به قدری از شدت ترس و اضطراب عرق کرده بود که خیسیِ پیراهنش با خیس شدن توی استخر برابری میکرد.

لباسای جدیدش فرقی با لباسای قبلی نداشتن با این تفاوت که رنگی نبودن و کتِ زرق و برق دار و سیاهی روی پیراهن سفیدش پوشیده بود. جونگوک با وحشت از داخل آینه به لباسای کلاسیک و دهه 90 خودش خیره شد و پرسید: "چرا دوباره داری آماده‌ام میکنی؟ من از پرواز جا موندم مهمونی چند ساعت دیگه شروع میشه."

جیمین به قدری عجله داشت که همزمان چندین کار رو با هم انجام میداد. موهای جونگوک رو مرتب میکرد و به سمت عقب حالت میداد، از اتفاقات چند ساعت پیش صحبت میکرد و گاهی اوقات از شدت دستپاچگی نمیدونست باید کدوم وسیله رو برای میکاپ برمیداشت. "تهیونگ دیوونه شده بود." دوباره گفت و از تصور چهره‌ی تهیونگ به خودش لرزید." به نگهبانا دستور داد وجب به وجب عمارتو بگردن ولی انگار آب شده و توی زمین فرو رفته بودی. اونم وقتی دید داره دیرش میشه و ممکنه از پرواز جا بمونه از اینجا رفت. هیچ نشونی ازت نبود هممون فکر میکردیم فرار کردی و دیگه هیچوقت قرار نیست پیدات کنیم. "

جونگوک به صورت رنگ پریده‌ی خودش از آینه خیره شد: "چرا همه‌ی این اتفاقا باید برای من بی افته؟ حالا چیکار باید بکنم؟ چطور بهش ثابت کنم یه عوضی برام نقشه کشیده بود؟ "

جیمین با عصبانیت پرسید: "گفتی یکی از نگهبانای خودمون تو رو با خودش برد؟"

"نه مطمئنم تا حالا ندیده بودمش. من همه‌ی نگهبانای عمارتو حداقل یکبار دیدم ولی اینو یکبارم ندیده بودم."

جیمین برس رو پرت کرد روی میز و به کبودی‌های پسرک کرم پور مالید. کارشون زیاد طول نکشید و طی نیم ساعت پیش همه چیز آماده به نظر می‌رسید. "باید بفهمم کدوم حروم زاده‌ای برات نقشه کشیده. امکان نداره بذارم قسر در بره."

"جیمین." جونگوک معلمش رو صدا زد. اما جیمین گوش نمیداد و موهای جونگوک رو برای هزارمین بار به عقب حالت داد. حرکات دستش به قدری تند و محکم بودند که جونگوک تقریبا داشت از صندلی به پایین پرت میشد و با صدای بلندتری گفت: "میشه بس کنی؟ من دیگه قرار نیست به اون مهمونی لعنتی برم."

"البته که میری. باید بری." جیمین با عجله تلفنش رو از روی میز برداشت و همزمان از یونگی که دست به سینه به دیوار تکیه زده بود پرسید: " از اینجا تا لس آنجلس با ماشین چند ساعت راهه؟ "

یونگی با خونسردی گفت: " 43 ساعت. "

جونگوک با وحشت بهش خیره شد و یونگی پشت چشمی نازک کرد.

"باید یه راهی باشه. امکان نداره بذارم اون آشغالی که اینکارو باهات کرد به هدفش برسه." جیمین تلفن رو کنار گوشش گذاشت و منتظر موند.

یونگی ازش پرسید: "داری به کی زنگ میزنی؟"

"به یکی از آشناهای خودم. اون میدونه برای تهیونگ کار میکنم مطمئنم بهمون کمک میکنه."  همون لحظه به شخصی که پشت تلفن بود سلام کرد: " سلام روز بخیر امیدوارم حالت خوب باشه. اوضاع چطور پیش میره؟"
جیمین با قدم‌های تندی از اتاق بیرون رفت و صداش کمرنگ و کمرنگ‌تر شد.

سکوت سنگینی توی اتاق حکم فرما شد و جونگوک نمیدونست میتونه صحبت کنه یا نه. از اونجایی که یونگی شروع کرده بود توی اتاق قدم میزد و توی فکر فرو رفته بود. اضطراب هنوز دست از سرش بر نداشته بود و با تردید پرسید: "الان که جا موندم واقعا ضروری نیست برم. شما میتونید پیش تهیونگ پشتمو بگیرید و بگید چه بلایی سرم اومد."

یونگی به پسری نگاه کرد که روی صندلی نشسته بود و چشم‌های گرد و التماس آمیزش بهش خیره شده بود. بی حوصله و بدعنق جوابشو داد: "اونطور که فکر میکنی نیست. فکر نکن رئیس به همین راحتیا از همچین خطای بزرگی چشم پوشی می‌کنه. براش فرقی نمیکنه چطور زندانی شدی. اگه امشب اونجا نباشی باید فاتحه‌ی خودتو بخونی."

"خب پس چطور قراره برم اونجا؟ اصلا الان که تنهام و کسی باهام نیست چطور میتونم خودم برم اونجا؟"

"یه فکری براش می‌کنیم." یونگی پاسخ داد و بعد چشم غره‌ای بهش رفت: "فکر نکن الان که اینجام دارم بهت اهمیت میدم. جیمین دوست صمیمی منه و دارم می‌بینم چقد برات نگرانه. دوست دارم همه چیز اونطور پیش بره که اون میخواد."

جونگوک غمگین شد و اخمی بین ابروهاش نشست. "ولی من که کاری باهات نکردم چرا انقد باهام دشمنی داری؟ از روزی که اومدم اینجا روی خوش بهم نشون ندادی حتی تهیونگم باهام مشکلی نداره"

یونگی پوزخند زد: "رئیس تا وقتی باهات مشکل نداره که دردسر درست نکنی. بهت قول میدم فقط کافیه امشب اونجا نباشی تا دیگه هیچوقت رنگ این عمارتو نبینی. نمیدونم چطور میخواد تنبیهت کنه ولی باید از نا امید شدنش بترسی." 

جونگوک کمی به حرفای یونگی فکر کرد و بعد از مکثی طولانی گفت: "منم دلم میخواد کارمو به درستی انجام بدم همونطور که تو میخوای. ولی گاهی نمیتونم از درخواستای خودخواهانه‌ی تهیونگ اطاعت کنم."

پسر بزرگ‌تر نگاه سردی بهش انداخت: "منظورت اینه که با همه‌ی فرق داری و فکر میکنی زرنگ تری؟ انقد احمقی که هنوز نفهمیدی قدرت دست رئیسته. چه بخوای چه نخوای باید ازش اطاعت کنی."

جونگوک شونه بالا انداخت: "من از قبلم نمیخواستم به این مهمونی برم و سرنوشت باعث شد این اتفاق نیفته. حس میکنم اگه هرطور شده برم اونجا اتفاقات خوبی نمی افته."

"اتفاقات بد زمانی می افته که رئیس از مهمونی برگرده و باهات روبه‌رو بشه. بخاطر همین بهتره دست از چرت و پرت گفتن برداری."
یونگی سرش غر زد و لحظاتی بعد جیمین به اتاق برگشت. امیدوار به نظر می‌رسید و دستاشو بهم کوبید.
"بلند شو که قراره یه پرواز 4 ساعته داشته باشی. باید عجله کنی وگرنه بیشتر از این دیرت میشه."

جونگوک با تردید بلند شد و پرسید: "چطور همچین چیزی ممکنه من از پرواز جا موندم."

جیمین خوشحال و راضی گفت: "یکی از دوستای قدیمیم خلبانِ و قبول کرده با یه پرواز خصوصی تو رو برسونه لس آنجلس. الان که تهیونگ عمارت نیست و خودمون بهش دسترسی نداریم نمیتونیم بیشتر از این خوش شانس باشیم."

"جدی میگی؟" با تعجب پرسید و دنبال جیمین راه افتاد. از اتاق که خارج شدن دوباره پرسید: "همه چیز خیلی بی نقص داره پیش میره من نمیتونم خوشبین باشم. بهش اعتماد داری؟"

جیمین حین راه رفتن بهش چشم غره رفت: "فکر کردی جرعت میکنه بلایی سرت بیاره؟ اگه بهش نمیگفتم با تهیونگ در ارتباطی قبول نمیکرد تو رو برسونه حتی با اینکه دوستای قدیمی هستیم." از پله ها پایین رفتن و جیمین ادامه داد: "واقعا فکر کردی انقد بی دقتم که تو رو به دست یه آدم غیرقابل اعتماد می‌سپارم؟"

جونگوک زمزمه کرد و اضطرابش بسیار بیشتر از قبل اوج گرفت: "متاسفم. فقط... من تا حالا سوار هواپیما نشدم حس میکنم قراره حالم بد بشه."

جیمین آهی از سر کلافگی کشید: "خدای من چرا مشکلاتت تموم نمیشن؟ ایان قراره تو رو برسونه به مقصد و بهش میگم برات قرص آرامبخش بخره. نگران نباش قرار نیست اتفاقی بی افته باید آروم باشی."

توی محوطه ایستادن و ایان کنار ماشین ایستاده بود. جیمین به سمت پسرک برگشت و با جدیت به صورت زیباش خیره شد. بازوهاش رو گرفت و گفت: "باید شجاع باشی جونگوک. این اولین باریِ که تو چنین موقعیتی قرار میگیری ولی باید شجاع باشی تا بتونی موفق بشی متوجهی چی میگم؟"

جونگوک با عجله سر تکان داد: "میدونم منظورت چیه. ممنون که هوامو داری حرفاتو یادم می‌مونه."

پسر بزرگ‌تر، کت جونگوک رو درست کرد و ادامه داد: "وقتی برسی به مقصد قراره تام رو ملاقات کنی. همون کسی که قراره با یه پرواز خصوصی تو رو برسونه لس آنجلس و لازم نیست هیچی بهش بگی خودش میدونه چیکار باید بکنه. وقتی رسیدی اونجا یه ماشین منتظرته ولی باید خودت رانندگی کنی. بلدی رانندگی کنی؟"

جونگوک رنگ پریده به نظر می‌رسید و گفت: "آره بلدم. چرا باید خودم رانندگی کنم؟"

"اونجا شهر بزرگیه نمیتونیم به هرکسی اعتماد کنیم و با تاکسی خودتو به مهمونی برسونی. تام همه‌ی کارا رو برات انجام میده ولی نباید نشون بدی چقد بی تجربه‌ای. متوجه شدی چی میگم؟"

"فهمیدم."

جیمین سر تکان داد: "خیلی خب.  امیدوارم همه چیز اونطوری پیش بره که انتظارشو دارم. وقتی رسیدی مهمونی فقط کافیه اسم تهیونگ رو بگی مستقیم تو رو میبرن پیشش. وقتی دیدیش، ببرش یه جای خلوت و همه چیزو بی کم و کاست براش توضیح بده. اگه حرفتو باور نکرد، بگو به من یا یونگی زنگ بزنه فهمیدی؟"

جونگوک دوباره گفت: "فهمیدم."

"برو پیش ایان. سفر بخیر."

جونگوک سر تکان داد و درحالیکه به سمت ایان میرفت گفت: "خداحافظ. می‌بینمت."
سوار شدنش توی ماشین به قدری براش دلهره آور بود که به محض نشستن روی صندلی تقریبا کم مونده بود بالا بیاره. اتفاقات نیم ساعت پیش و زندانی شدنش باعث شده بود احتمالا تا مدت‌ها حالش از ماشین سواری بهم بخوره.

ایان ماشینو روشن کرد و زمانیکه از محوطه خارج میشدن، جونگوک از پنجره به بیرون خیره شد و تلاش کرد به کسانی فکر کنه که در اون حد باهاش دشمنی داشتن و بدون هیچ رحمی توی ماشین زندانیش کرده بودن. هیچ فکری به ذهنش نمی‌رسید و تصمیم گرفت منتظر زمانی بمونه که تهیونگ رو از نزدیک ببینه و در اینباره باهاش صحبت کنه.

ایان برخلاف روزای گذشته، با سرعت زیادی رانندگی میکرد و خیابان های‌نیویورک رو طی می‌کردن. از این بابت خوش شانس بودن که ایان راه های فرعی رو بلد بود وگرنه با وجود ترافیکای سنگین حداقل تا چندین ساعتِ دیگه به مقصد نمیرسیدن. کنار داروخانه ایستادن، ایان در عرض چند دقیقه براش قرص آرامش بخش تهیه کرد و دوباره راه افتادن. دلشوره و اضطرابش نه تنها کم نمیشد، بلکه هر لحظه که زمان می‌گذشت بیشتر و نفسگیرتر هم میشد.

جونگوک آدمی نبود که توی شرایط سخت زندگی سریعا کم بیاره و استرس باعث بشه دست و پاشو گم کنه. حتی وقتی آزمون ورود به دانشگاه رو می‌داد در این حد مضطرب نشده بود و حس میکرد اگه امشب مشکل دیگه‌ای براش پیش نمی اومد، احتمالا برای انجام هر ریسکی آماده میشد.

بعد از طی کردن مسافتی نسبتا طولانی مقابل یک ساختمان بلند ایستادن. جونگوک دقیق نمیدونست باید به کدوم طرف می‌رفتن به همین خاطر صبر کرد تا ایان از ماشین پیاده بشه و راهنماییش کنه.

"از این سمت لطفا." ایان جلوتر راه افتاد و از دروازه‌های باز ساختمان وارد محوطه شدن. بعد از ظهرای زمستان چندان طولانی نبودن با اینکه ساعت داشت به 4 نزدیک میشد ولی تا یک ساعت دیگه خورشید پایین می‌رفت.

"اینجا مقصدمونه؟" جونگوک توی محوطه‌ی عظیمی ایستاده بود که به پارکینگ شباهت داشت و به نظر می اومد درست وسط ساختمان ایستاده بودن. هنوز چند ثانیه از رسیدنشون نگذشته بود که شخصی از ناکجا آباد پیداش شد و به سمتشون حرکت کرد. احتمالا اون ساختمان عظیم اتاق‌ها و سالن‌های بیشماری داشت چون محوطه‌ی مقابلشون در حقیقت یک پارکینگ برای ماشین ها به نظر می‌رسید.

مرد میانسال موهایی خاکستری رنگ و لبخندی درخشان داشت. همینکه بهشون رسید به ترتیب باهاشون دست داد و نگاهش روی جونگوک قفل شد. " روزتون بخیر. شما باید همون شخصی باشید که قراره برسونمش لس آنجلس درسته؟ "

جونگوک حرفای جیمین رو به خاطر آورد و گفت: " روز شما هم بخیر بله خودمم. حسابی دیرمون شده و باید هرچه زودتر راه بی افتیم امکانش هست؟ "

تامی سر تکان داد و با عجله گفت: "حق با شماست بفرمایید دنبالم بیاید که راهنماییتون کنم. میتونم بپرسم چه نسبتی با جناب کیم دارید؟"

ایان به جای جونگوک جواب داد: "ما برای جواب دادن به چنین سوالایی اینجا نیستیم آقا. لطفا به راهتون ادامه بدید."

پشت سر تام راه افتادن و از دری که به یک راهرو ختم میشد عبور کردن. مرد میانسال به وضوح دستپاچه شد. "حق با شماست متاسفم که چنین سوالی پرسیدم. فقط یکم کنجکاو شده بودم."

"من و تهیونگ رابطه‌ی نزدیکی با هم داریم و سال‌هاست همدیگه رو می‌شناسیم." جونگوک پاسخ داد و داخل آسانسور ایستادن تا بالا برن. " یکم بد شانسی آوردم و نتونستم به پرواز برسم بخاطر همین اون مجبور شد یکم زودتر بره و من باید بهش ملحق بشم. "

تام با لبخند سر تکان داد: "می‌دونستم رابطه‌ی نزدیکی با هم دارید. جیمین همه چیز رو برام توضیح داد و منم نباید چنین سوالی می‌پرسیدم ولی خوب شد از دهن خودتون حقیقت رو شنیدم. زیاد پیش نمیاد با آشناهای جناب کیم دیدار داشته باشم چه برسه به خودش."

جونگوک و ایان در ادامه سکوت کردن و تام سوال دیگه‌ای نپرسید. آسانسور بالا و بالاتر رفت تا جایی که بالاخره متوقف شد و بیرون رفتن. مرد میانسال برای دومین بار جلوتر راه افتاد و با عجله از جیبش یک دسته کلید خارج کرد. "متاسفم که انقدر معطل شدید ولی باید بریم روی پشت بام اونجا بهترین مکان برای بالا رفتنه. امیدوارم درک کنید و متوجه منظورم باشید."

ایان پاسخ داد: "مشکلی نیست. قرار نیست تو خیابون هیواپیما ببری بالا."

جونگوک تقریبا به سرفه افتاد و با مشت چندبار به سینه‌اش کوبید وقتی داشتن به سمت در پشت بام حرکت می‌کردن. لب‌هاشو بهم فشرد تا به حرف ایان نخنده و به موضوعات متفرقه فکر کنه. نمیدونست چرا این موضوع انقدر از نظرش خنده دار بود شاید چون تام دیگه هیچ حرفی نزد و دقایقی بعد روی پشت بام ایستاده بودن. هوا بالای ساختمان به قدری سرد بود که جونگوک کتش رو بیشتر دور بدنش پیچید و تلاش کرد دندان هاشو صامت نگه داره تا به همدیگه نخورن.

"اینجا مقصدمونه باید از محافظتون جدا بشید آقا." تام بهش گفت و خودش جلوتر راه افتاد تا سوار بشه.

پسرک به قدری سردش بود که با عجله به سمت ایان برگشت و بغلش کرد تا ازش خداحافظی کنه. "ممنون که رسوندیم اینجا. ممنون که هوامو داری."

ایان با تردید دست پشت کمرش گذاشت و گوشاش سرخ شدند. "انجام وظیفه‌ست آقا. سفر بخیر."

جونگوک ازش جدا شد و لبخند زد. درحالیکه ازش دور میشد براش دست تکان داد و قدم هاشو به سرعت برداشت تا از سرمای گزنده‌ی هوا دور بمونه. نمیخواست نگاه از ایان برداره. شاید به این خاطر که شخص آشنایی بود و زمانیکه به آسمان بلند میشدن، تا چندین ساعت هیچ شخص آشنایی رو نمی‌دید و در آخر به شهری می‌رسید که فقط اسمش رو از روی صفحه‌ی گوشیش خوانده بود.

***

لُس آنجـِلِس بزرگترین شهر ایالت کالیفرنیای آمریکا و دومین شهر پرجمعیت این کشور پس از نیویورک است. اغلب به صورت خلاصه  و با لقب شهر فرشتگان یاد می‌شود. جمعیت لس آنجلس ۳٫۸میلیون نفر تخمین زده می‌شود و جمعیت کلان‌شهر لس آنجلس نیز که به لس آنجلس بزرگ مشهور است نزدیک به 18 میلیون و 700 هزار نفر است.

یکی از مهم ترین معایب زندگی در این شهر، شلوغی آن به خصوص در مرکز شهر است. به طور معمول در بیشتر ساعات روز مرکز این شهر شلوغ است و مردم لس آنجلس با حجم بالایی از ترافیک رو به رو هستن. این موضوع می تونه حتی تا ساعت ها هم وقتشون رو تلف کند. یکی دیگه از معایبش بالا بودن قیمت پارکینگ ها است. اما در منطقه‌ی بورلی هیلز این مسائل چندان اهمیت نداشتن.

شهر 14 کیلومتریِ بورلی هیلز، شهری نسبتا کوچک در حوالی لس آنجلس بود که به منطقه‌ی ثروتمندان شهرت داشت. در این منطقه کسی نمیتوانست یک خانه‌ی معمولی یا حتی خوب پیدا کند. تمام ویلاهای این شهر به شدت لوکس و گران قیمت بودن و اغلب افراد مشهور و ثروتمند توانایی خرید ملک و املاک را در این نواحی داشتن.
اما در شمالی ترین قسمت بورلی هیلز، یک ویلای عظیم و چراغانی از فاصله‌ی دور هم مشخص و قابل دید بود. صدای موسیقی ازش شنیده نمیشد و فقط از داخل محوطه‌ی چمن‌کاری شده‌اش، صدای همهمه‌ی صحبت کردن مهمان ها شنیده میشد. هرچند چمن‌های محوطه مصنوعی بودن و قاعدتا در زمستان این موضوع ممکن نبود اما تقریبا واقعی به نظر می‌اومدن.

ماشین‌های گران قیمت با ظاهر زیبا و خیره کننده‌اشون به ردیف کنار هم پارک شده بودن و هر چند دقیقه یکبار ماشین دیگه‌ای به بقیه‌ی ماشین ها اضافه میشد. ساعت از 8 شب گذشته بود و همچنان درحال رسیدن بودن. طوری که انگار هیچ عجله‌ای برای شرکت در مهمانی نداشتن. صدای موسیقی به قدری پایین بود که مهمان ها به راحتی می‌تونستن صدای همدیگه رو بشنون و همه چیز بسیار زیبا و شیک تدارک دیده شده بود.

داخل ویلا از همه نظر بی‌نقص به نظر می‌اومد و همه درحال نوشیدن و خندیدن بودن اما مرد عبوسی که در راس سالن و روی مبل های گران قیمتش نشسته بود، انگار به اون مکان هیچ تعلقی نداشت. لیوان خالیش رو به سمت دختر زیبایی که کنارش نسسته بود گرفت. "هنوز نیومده؟"

لیلی از بطری برای مرد عبوس ویسکی ریخت و با صدای همیشه ملایمش گفت: "همین نیم ساعت پیش رسید و من تعجب میکنم که برای احوال پرسی جلو نیومد."

هالند نگاهش رو از مهمان هاش برنداشت: "تنها بود؟"

"همونطور که حدس میزدیم خیر. یه دختر کنارشه و متوجه شدم یکی از آدمای پارکینسونه. اما مطمئن نیستم رابطه‌اشون چقدر جدیه."

هالند با دقت بیشتری به مهمان ها خیره شد. مهمانی دو ساعت پیش شروع شده بود و چند روز پیش بود که بزرگ‌ترین و مهم‌ترین خبر زندگیش رو درباره‌ی برادر زاده‌اش شنید. اینکه قرار بود بعد از سال‌ها دوباره همدیگه رو ببینن باعث میشد هیجانِ وسوسه گونه‌ای زیر پوستش به جریان بی افته.

با وجود اینکه مشتاق دیدار با برادر زاده‌اش بود اما دلش نمیخواست این اشتیاق رو نشان بده و کسی باشه که برای دیدار دوباره پیش قدم میشه. "برو پیشش و سر صحبت رو باهاش باز کن. خودت میدونی چطور ترغیبش کنی که بیاریش پیشم"

لیلی لبخند زد و گفت: "البته که میدونم چطور اینکارو بکنم. اما درباره‌ی تهیونگ اشتباه فکر نکنید. اون آدمیه که هوشش رو به کسی نشون نمیده و مطمئنم اگه بهش نزدیک بشم متوجه قصدم میشه."

مهمان ها به قدری زیاد بودن که اگه به تک تکشون خیره میشد ساعت‌ها زمان میبرد تا برادر زاده‌اش رو پیدا کنه. جدا از اون طی دو ساعت گذشته تقریبا با هیچکدومشون حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود و همه میدونستن مناسبت اون شب فقط و فقط برای جشن جونگوکمس بود. هالند آدمی نبود که دوستای زیادی داشته باشه و با اکثر همکارهاش تا اون روز صحبتی طولانی برقرار نکرده بود.

لیلیا با گذشت زمان خیلی خوب با این اخلاق هالند آشنا شده بود بنابراین به جاش با آدمایی که اطراف اون مرد می‌پلکیدن گرم می‌گرفت و بزرگ‌ترین وظیفه‌ی خودش رو انجام میداد. دستی به پایین لباس قرمزش کشید و پرسید: "نظرتون چیه از انباری براتون شراب قرمز بیارم؟ هنوز تا آخر شب وقت زیاده."

"نمیخوام وقتی آخر شب میشه از شدت مستی نتونم چشمامو باز کنم." ویسکی طعم گس و سنگینی داخل دهانش پیدا کرده بود و دنبال کلماتی می‌گشت که به محض دیدنش به زبان بیاره. احتمالا ازش می‌خواست بیشتر همدیگه رو ببینن تا بتونه وضعیتش رو بررسی کنه.

با اینکه هالند بزرگ‌ترین رئیس منطقه محسوب میشد و اختیار این رو داشت زیر و بم آدمایی که درباره‌اشون کنجکاو میشد رو در بیاره. اما تهیونگ تنها کسی بود که هیچوقت نمی تونست حرکات بعدش رو پیشبینی کنه و علارغم میلش تصمیم گرفته بود بهش نزدیک‌تر بشه.

زن جوان از بطری برای خودش نوشیدنی ریخت و به مبل تکیه داد: "شاید دیر کنه ولی بهت قول میدم بالاخره خودش پیش قدم میشه. تو حتی براش دعوت نامه هم نفرستادی و اون الان اینجاست. این نشون میده بی دلیل غرور چندین ساله‌اش رو زیرپا نگذاشته."

هالند به سمت لیلیا برگشت و به چشم‌های کهربایی رنگش خیره شد. "شاید اگه اون دخترو ازش جدا کنی تصمیم بگیره بیاد اینجا. مطمئنم تا الان فهمیده تمام مدت اینجا بودم و دنبال یه فرصت می‌گرده که نزدیکـ‌تر بشه."

لیلیا سر تکان داد و پوزخندی خودپسندانه زد. "از پسش بر میام. حتی اگه بخوای میتونم کاری بکنم این آخرین دیدارشون باشه."

هالند سر تکان داد"زیاده روی نکن همون کاری رو انجام بده که ازت میخوام. بعد از اینکه اومد پیشم نمیخوام بهمون ملحق بشی و باید تنها باشیم. "

هردوشون به جمعیت خیره شدن و لیلیا کمی فکر کرد: " زمان زیادی از آخرین دیدارمون گذشته. اگه واکنش خوبی نشون نده و اجازه نده اون دختر ازش جدا بشه چی؟ "

"برام اهمیتی نداره چطور میخوای اینکارو بکنی." از لیوانش نوشید و ادامه داد: "دارم به روزایی فکر میکنم که به جای من اون همه قرارداد رو بین شرکای من تنظیم کردی و همه‌ی سودی که حاصل میشد که برات کنار می‌گذاشتم. بهم نگو از پس یه دختر بر نمیای."

لیلیا لبخند زد: "حق با توعه کم کم دارم اون روزا رو فراموش میکنم. حدس میزنم در آینده ممکنه با تهیونگ همکاری داشته باشی درسته؟"

هنوز حرف زن جوان به اتمام نرسیده بود که صدای بلند و گوشخراشی باعث شد سرجاشون میخکوب بشن. صدا به قدری بلند بود که گروه موسیقی دست از کار کشید و سکوت مطلق توی سالن حکم فرما شد.
صدای بلند درست از سمت محوطه‌ی بیرون از ویلا شنیده شده بود و به هیچ صدای دیگه‌ای شباهت نداشت مگر اصابت دو هواپیما به همدیگه.

"این دیگه چی بود؟"  هالند زمزمه کرد و از جاش بلند شد. مهمان ها پچ پچ کنان درحال صحبت بودن و تلاش میکردن بیرون از ویلا و داخل محوطه رو ببینن اما جمعیت هرلحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد.

نگهبان ها تقریبا هیچکدومشون اون حوالی دیده نمیشدن و این باعث شد مرد عبوس غافلگیر بشه. این اولین باری بود که چنین اتفاق پیش بینی نشده‌ای طی سالیان اخیر در یکی از مهمانی هاش رخ داده بود و قدم هاشو به سمت خروجی برداشت.

"صبر کن اجازه بده نگهبانا برن ببین مشکل چیه." لیلیا تلاش کرد متوقفش کنه اما هالند از بین مردها و زن‌هایی که به محض دیدنش براش راه باز می‌کردن به قدم برداشتن ادامه داد. هیچ نمیدونست باید انتظار چه چیزی رو داشته باشه و زمانیکه کنار خروجی ایستاد، یکی از نگهباناش به سمتش اومد و با عجله گفت: "میخواستم همین الان بیام داخل تا براتون توضیح بدم. تصادف نسبتا شدیدی توی محوطه اتفاق افتاده ولی خوشبختانه کسی آسیب ندیده. "

هالند نگاهی به اطراف انداخت و جلوتر از نگهبان راه افتاد تا با چشم خودش همه چیز رو ببینه. "کدوم احمقی انقد دست و پا چلفتیه که همچین جایی تصادف میکنه؟"

نگهبان پشت سرش راه افتاد و گفت: "قربان... من اصلا نمیتونم مقصر رو بشناسم یه پسر آسیایی و ناشناسه. اولین باره که می‌بینمش و همینکه میخواست وارد محوطه بشه میخواستم با اسلحه متوقفش کنم. ولی برای اینکه با دروازه اصابت نکنه با سرعت زیادی داخل شد."

هالند گوشاش رو تیز کرد و دوباره پرسید: "یه پسر آسیایی؟ تو مطمئنی درست دیدیش؟"

"بله آقا مطمئنم." هرچقدر راه می‌رفتن به سر و صدا نزدیک‌تر میشدن و ولوله‌ی بزرگی کنار ماشین‌های پارک شده برپا شده بود. هالند به سرعت تونست ماشینی که از عقب داغون شده بود رو ببینه و سرجاش ایستاد. باورش نمیشد که یکی از مهمان‌هاش در این حد وقیح و شجاع باشه که علاوه بر درست کردن چنین دردسری همچنان درحال جر و بحث بود.

"بیاریدش اینجا." با عصبانیت دستور داد و نگهبان سریعا ازش دور شد تا پسرک رو مقابل رئیسش به زانو در بیاره. مقصر از قبل دستگیر شده بود و درحالیکه از دو طرف بازوهاش رو گرفته بودند نزدیک تر آوردنش. تاریکی هوا اجازه نمیداد هالند صورتش رو ببینه خصوصا اینکه درحال تقلا برای آزاد شدن بود و یک لحظه دست از فریاد زدن برنمیداشت.

نزدیک‌تر شد، مقابل چراغ ایستادن و نگهبان پسرک رو وادار کرد روی زمین زانو بزنه. با بدنی لرزان روی زمین زانو زد و ناگهان دست از تقلا کردن کشید اما از شدت وحشت و غافلگیری صورتش به قرمزی میزد. نگهبان صورتش رو بالا گرفت تا رئیسش بتونه به خوبی بهش نگاه کنه و هالند تیله‌هایی رو از نزدیک دید که برق میزدند و از چشم‌هایی زنی که کنارش زندگی میکرد زیباتر بودن.

اون پسر آماده برای بلند شدن و فرار کردن به نظر می‌رسید و اگه نگهبان نمیگرفتش احتمالا همین کارم میکرد. نفس نفس میزد و به چشم‌های متعجب هالند خیره شد:
" من اومدم تهیونگ رو ببینم. منو ببرید پیشش ...قسم میخورم هیچ تقصیری ندارم "


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now