6

683 91 15
                                    

سطل آب یخی که روی بدنش پاشیدن باعث شد نفسش توی سینه حبس بشه و چشم هاشو به زحمت باز کرد. احساس درد و سرما میکرد. تاریکی اطرافشو احاطه کرده بود و فقط طی ساعاتی، نور از پنجره‌ی نزدیک سقف به داخل میتابید. نفس هاش سرد تر از هوای سیاه چال از ریه هاش بیرون می اومدند و در حالتی بین خواب و بیدار سیر میکرد.



"حق نداری بخوابی. دستور رئیسه." صدای زمخت نگهبان روی روانش تاثیر مستقیم می گذاشت و صورتش از شدت درد درهم رفت. تهیونگ حتی توانی برای حرف زدن هم نداشت و سرش بی اختیار پایین افتاد.



هیچ نمیدونست چند ساعت از اونجا بودنش می گذشت. 3 ساعت؟ 10 ساعت؟ یک هفته؟ تنها چیزی که میدونست درد کشیدن، تاریکی و سرما بود. هر زمان که از شدت درد و خستگی بیهوش میشد دوباره با شیوه های مختلف از خواب بیدارش می کردند و این موضوع حتی بیشتر از شلاق هایی که روی بدنش می نشست، روانشو تحت تاثیر قرار داده بود.


دست هاش به وسیله‌ی زنجیرهای ضخیمی به سمت بالا آویزان بودن و بعد از گذشت چند ساعت کاملا بی حس شده بودند. درواقع حدسی نداشت که چند ساعت یا چند روز از اونجا بودنش می گذشت و این تصور که قرار بود باقی روزای عمرشو اونجا بگذرونه، هر دقیقه بیشتر توی ذهنش به ثبات می رسید.



در ذهن نیمه هوشیارش، افکار زیادی وجود نداشت اما نمیدونست این مجازات سنگین و طولانی نتیجه ی کدوم یک از گناهانش بود.


صدای قدم های نگهبان روی زمین سنگی، کاملا مبهم به گوش هاش می‌رسید. چشم های نیمه هوشیارشو به زحمت باز کرد و سرشو بالا برد درحالیکه کلماتشو پس و پیش ادا میکرد. "چی... از جونم... میخواید..."



نگهبانی که گه گاهی بهش سر میزد و در صورت سر رفتن حوصله اش چند ضربه شلاق بهش میزد براش نا آشنا بود. برخلاف بقیه ی نگهبانا که همگی کچل بودند این یکی موهای بیشتری روی سرش داشت و چهره ی اخمالودش بسیار بی‌حس به نظر می اومد. " نباید به رفتار احمقانه ات جلوی رئیس ادامه بدی. تو هیچ میدونی چند نفر آدم اون بیرون هستن که برای نزدیک شدن بهش سر و دست میشکنن؟ "



جونگوک در نهایتِ درد پوزخندی زد. یادش نمی اومد در طول عمر 20 ساله‌اش از یک آدم تا این حد نفرت داشته باشه و در عین حال بخواد ازش دوری کنه. اگه قبلا بخاطر کشتن سیسلیا ازش متنفر بود، حالا بخاطر این شکنجه های طولانی و جان فرسا نفرتش حتی بیشتر از قبل شده بود طوری که حس میکرد قلبش درحال سیاه شدنه.


"برو بهش بگو... بره به جهنم...میخوام بدونم... تا کجا میخواد پیش بره... ته خطم مردن و نجات پیدا کردنه."



نگهبان متقابلا پوزخند زد و با دسته‌ی سخت شلاق سرشو بالا گرفت. متاسف بود که صورتش هیچ خشی نداشت و با نفرت زمزمه کرد: "حیف که اجازه ندارم تو صورت رنگ پریده ات شلاق بزنم وگرنه الان هیچ جای سالمی رو هیچ نقطه ای از بدنت نبود."

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now