تهیونگ در قهوهای رو را باز کرد و قدم زنان وارد فضای تاریک و سرد سیاهچال شد. از اینکه مجبور بود در چنین شرایطی و با وجود زخمهای عمیق بدنش کار طاقت فرسا و اعصاب خورد کنی رو مثل شکنجهی زیردستِ خیانت کارش انجام بده خوشش نمیومد. اما این شکنجه قرار بود نتایج خوبی دربر داشته باشه و بزرگترین هدفش از اینکار به پیدا کردن معشوقهاش خلاصه میشد. تهیونگ نمیدونست چطور و از کجا شروع کنه چون سوالات زیادی در ذهنش میچرخید و جدا از این سوالات، احساساتش در هم آمیخته شده بودن.
نگرانی از بابت جونگکوک یک لحظه هم رهاش نمیکرد اما به محض اینکه وارد سیاهچال شد خشم و عصبانیت جای این نگرانی رو گرفت. تهیونگ هرگز آدمی نبود که کنترل احساساتش رو از دست بده اما در اون موقعیت با توجه به شرایطی که پیش اومده بود عمداً نمیخواست خشمش رو بر علیه زیردست کنترل کنه.
هوای سرد و مرطوب سیاهچال تغییر نکرده بود. آخرین بار ماهها پیش بود که به اونجا رفت و به نظر میرسید این شکنجهها تمومی نداشتن. در حقیقت درست از زمانی که جونگکوک وارد زندگیش شده بود، هنگام شکنجههاش همیشه خشم و عصبانیت زیادی رو حس میکرد شاید به این خاطر جونگکوک از خیلی وقت پیش تبدیل به نقطه ضعف شده بود. دیگران خیلی راحت بهش صدمه میزدن و معشوقش همیشه وارد دردسر میشد اما آخرین دردسری که براشون پیش اومد اوضاع رو از هر زمانی سختتر کرده بود.
در گوشهی سیاهچال، جسم مچاله شده و رقت انگیزش رو دید که به زنجیر کشیده شده بود و شبیه حیوانی در تله به نظر میرسید. انگار روزها و هفتهها از به تله افتادنش میگذشت در حالی که فقط سه روز گذشته بود و لباسهای پاره شدهاش روی بدن لاغرش زار میزد. وقتی صدای قدمهای تهیونگ رو شنید سرش رو بلند نکرد و در همون حالت موند جوری که انگار سالها از آخرین باری که نفس کشیده بود میگذشت. تکان نمیخورد انگار نفس نمیکشید و موهای سیاهش اجازه نمیداد صورتش دیده بشه و دستهاش از دو طرف به وسیلهی زنجیرهای بلندی به دیوارهای دو طرف سیاهچال میخ شده بودن.
دیدنش باعث میشد از یک فرد زخمی به یک هیولای درنده تبدیل بشه که آمادهی حمله کردن و تکه تکه کردنش بود. خشم و عصبانیتش هر لحظه افزایش پیدا میکرد و هیچ رحمی برای زیر دستش در وجود خودش حس نمیکرد. نه تا زمانی که مطلقا مقصر تمام اتفاقاتی بود که در این چند روز افتاده بودن و بخاطر خیانتش زندگی خودش و جونگکوک در خطری جدی قرار گرفته بود.
درست مقابلش ایستاد، به هیکل لاغر و رقتانگیزش خیره شد و اگه همون لحظه چاقویی در دست داشت بدون هیچ مکثی تا زمان مرگش بهش ضربه میزد. با توجه به شرایط بدنیش یونگی تلاش زیادی کرد از رفتن به سیاهچال منصرفش کنه اما نپذیرفت و اطمینان داشت اون روز دستش به خون آلوده میشد.
" حرومزاده." زیر لب زمزمه کرد.
از اونجایی که طی چند روز گذشته زیر آفتاب قدم نگذاشته و در سیاهچال محبوس شده بود رنگ پوستش تضاد زیادی با دیوارهای سیاهِ اونجا داشت و هالهای از احساساتِ مبهم ازش حس میشد.
" نمیخوام حتی بهت دست بزنم. ولی برای جونگکوک اینجام پس دهنتو باز کن و حرف بزن."
"به هر حال منو میکشی" ایان به آهستگی سرش رو بلند کرد و نگاهی به رئیسش انداخت. چشمهای بیروحش خالی از امید بودن و اهمیتی به عصبانیت یا ناراحتیش نمیداد. نوعی بیتفاوتی و سرما از نگاهش دیده میشد که برای تهیونگ عجیب بود و تلاش کرد به صورتش لگد نزنه چون هنوز باهاش کار داشت.
"خوب منو شناختی. البته که میکشمت." کنارش زانو زد و زخم پهلوش تیر کشید "چراهای زیادی تو ذهنمه و حتی نمیدونم از کدومش شروع کنم. مطمئنم جواب همشون رو میدونی."
"برای سوال پرسیدن دیر نیست؟ جونگکوک اون بیرونه. برای نجاتش تلاش کن." ایان صادقانه گفت و این صداقت از نگاهش خونده میشد.
"فکر کردی برای چی اومدم اینجا که حضور رقت انگیزتو تحمل کنم؟ دلیل دیگهای به جز جونگکوک پیدا میکنی؟"
"دلیلی که هممون بخاطرش تو این شرایطیم. البته که جونگکوک." ایان به چشمهای سرد و خشمگین تهیونگ خیره شد. ناامید بودنش حتی از قبل هم بیشتر مشخص بود و انگار ذهنش اونجا حضور نداشت. "من تلاشمو کردم."
"در حقیقت دلیلش تویی." به صورتش چنگ زد، فکش رو با قدرتی که براش مونده بود توی دستش فشرد و زیرلب ادامه داد "دلیلش فقط و فقط تویی و قراره تاوانش رو به سختی پس بدی. ولی قبلش قراره حرف بزنی و هرچیزی که میخوام رو بهم بگی."
با وجود اینکه درد میکشید اما درهرحال جوابش رو داد " چیزی برای از دست دادن ندارم. فقط ازم بپرس و جواب میدم"
"احمقی اگه فکر میکنی به همین راحتی قراره سوالام رو جواب بدی و منم میرم بیرون. زنده زنده آتیشت میزنم و گوشتتو میدم به سگای محوطه"
" طوری که گفتم چیزی برای از دست دادن ندارم پس برام مهم نیست... "ایان از فشاری که به فکش وارد میشد درد میکشید و با جدیت ادامه داد "همه چیزو میگم فقط کافیه بپرسی. منم براش نگرانم."
تهیونگ تهدیدآمیز جواب داد " اگه نگرانی پس چرا با دستای کثیفت فرستادیش تو دهن شیر؟ تو یه آشغالی که فقط برای منافع خودت چرت و پرت میگی و قرار نیست به دروغات اهمیت بدم. چطوره خودت شروع کنی و بهم بگی دلیل خیانت احمقانهات چی بود؟"
" قسم میخورم نمیخواستم این کارو بکنم... همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد حق انتخابی نداشتم. "
"از کِی؟" فکش رو رها کرد و صورتش رو از خودش فاصله داد تا سریعتر ازش حرف بکشه "چه اطلاعاتی رو تا الان بهشون دادی؟"
ایان برای مدتی سکوت کرد تا درد فکش کمتر بشه و به آهستگی گفت "زمان زیادی نیست. در حقیقت خیلی وقت پیش بهم پیشنهادش رو دادن ولی زیاد اصرار نمیکردن. درست از وقتی رابطهات با جونگکوک جدی شد تهدیدم کردن و اوضاع جدیتر شد."
تهیونگ متوجه شد زیردستش دیگه مثل قبل رسمی صحبت نمیکرد و این موضوع عصبیترش میکرد ولی در اون موقعیت مسائل مهمتری برای اهمیت دادن وجود داشتن. "از کجا فهمیدن رابطهی من و جونگکوک جدی شده؟"
ایان سر تکون داد و با صداقت گفت "من واقعا از این موضوع اطلاع ندارم چون بعد از اون بود که همکاریم باهاشون شروع شد. البته این همکاری از یکی دو هفته پیش ابتدا به اجبار بود."
با عصبانیت زمزمه کرد "اگه بفهمم داری دروغ میگی... "
"دلیلی برای دروغ گفتن ندارم بههرحال همهچیز برام تموم شده و دروغ گفتن منفعتی برام نداره." ایان مکث کوتاهی کرد و به نظر میرسید درحال سرزنش خودش بود "وقتی تهدیدم کردن میتونستم مستقیم باهاتون در میونش بذارم ولی در عوض کار دیگهای کردم که من رو مقصر میکنه."
"چه غلطی کردی؟" خشم و عصبانیت در وجودش میجوشید و اگه اون اطلاعات رو لازم نداشت در یک چشم برهم زدن از زندگی ساقطش میکرد. مطمئن بود هر دلیلی برای بیگناهیش میاورد قانع نمیشد و اگه خودش هم خودشو گناهکار میدونست اوضاع از قبل هم بدتر میشد.
"من... احمق بودم." ایان سرش رو پایین انداخت که مجبور نباشه به چشمهای پر از عصبانیتش نگاه کنه و ادامه داد "فکر میکردم میتونم داشته باشمش یا حتی در حد یک ارتباط ساده بهش نزدیک بشم."
تهیونگ براش شنیدن منتظر بود و پرسید"واضح توضیح بده ببینم چه غلطی کردی."
"بهشون گفتم به یک شرط همکاری میکنم و شرطم نزدیک شدن به کسی بود که دوستش داشتم." ایان ساکت شد انگار همهچیز رو در ذهنش مرور میکرد و صداش از هوای اطرافش سردتر بود. "قبول کردن و منم قبول کردم. اطلاعات خاصی بهشون ندادم چون زمان زیادی جاسوس نبودم ولی اتفاقی که چند روز پیش افتاد کاملا تقصیر من بود."
"هنوزم چراهای زیادی تو ذهنمه و برای رسیدن به جواب صبر ندارم." دستش از شدت خشم و اندوه میلرزید وقتی اتفاقاتی که چند روز پیش افتادن براش تداعی شد و به موهای کثیفِ ایان چنگ زد. سرش رو در نهایت خشونت بالا گرفت تا به چشمهای ناامیدش نگاه کنه و پرسید "اول از همه بگو کسی که مثل یه احمق هممونو بخاطرش فروختی کیه؟"
"اگه تا چند روز پیش این سوال رو ازم میپرسیدی ترجیح میدادم بمیرم ولی جواب ندم." تهیونگ موهاش رو از ریشه میکشید و از شدت درد به درستی نمیتونست صحبت کنه. "خیلی دیر فهمیدم احمق بودم... اونا اجازه نمیدادن حتی بهش نزدیک بشم چه برسه به اینکه... باهاش در ارتباط باشم. دیر به خودم اومدم و کار از کار گذشته بود."
"من سوالای زیادی برای پرسیدن دارم و اگه همینجوری وقتمو تلف کنی مجبور میشم دهنتو با چاقوم باز کنم که ازت حرف بکشم."
"قسم میخورم همهی ماجرا همین بود. وقتی جونگکوک بهم زنگ زد و جریان رو گفت کنترلی روی اوضاع نداشتم و باید باهاش همراهی میکردم." از شدت درد اشک توی چشمهاش جمع شده بود و اگه میخواست هم نمیتونست مثل دقایقی پیش بیاهمیت باشه. نفسهاش در هوای سرد سیاهچال به بخار تبدیل میشد و میلرزید "وقتی... جریان رو از زبون خودش شنیدم به خودم اومدم و متوجه شدم جونگکوک فقط و فقط به من اعتماد داشت. با شخصی که براش کار میکردم تماس گرفتم و گفتم... باید به قولش عمل کنه و منو جزوی از افرداش قرار بده. این شکلی به شخصی که میخواستم نزدیک میشدم اما تماسم هیچ جوابی نگرفت. خیلی دیر شده بود"
ایان فاصلهای تا گریه کردن نداشت و درد و ناراحتی همزمان از چهرهی لاغر و تکیدهاش دیده میشد. اما تهیونگ مطلقا اهمیتی به وضعیت رقت انگیزش نمیداد و شمرده شمرده پرسید " چطور به من، به جونگکوک به اعتمادی که بهت داشتیم انقد راحت خیانت کردی؟ تو حتی وقتی جونگکوک جلوی چشمات از تنها بودنش حرف میزد بازم به فکر خودت بودی و باهاشون تماس گرفتی که شرطت رو براشون یادآوری کنی؟ یه لجنِ متعفنی که بویی از انسانیت نبردی و لیاقتت اینه مثل یه آشغال بیمصرف باهات رفتار بشه"
"دقیقا همین احساس رو به خودم داشتم وقتی جریان رو فهمیدم و همهچیز جلوی چشمام روشن شد. اونا میدونستن جونگکوک کجاست و داشتن میومدن ببرنش ولی هنوز دیر نشده بود میتونستم ورق رو برگردونم." قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین اومد و از قبل هم ناامیدتر به نظر میرسید وقتی به چهرهی تهیونگ نگاه کرد. "اومدم دنبالت که بری پیشش و قصد داشتم همراهیت کنم ولی زیادی عصبانی بودی و اجازه ندادی حرف بزنم. میتونستم فرار کنم و اینجا نباشم اما جونگکوک..."
"حروم زادهی عوضی." موهاش رو رها کرد و با نفرت بهش خیره شد. زیردستش رو مثل موجود مریضی میدید که حالش از دیدنش بههم میخورد و این احساس رو در تمام دنیا فقط به یک شخص دیگه داشت. خشم و عصبانیت باعث شده بود بدنش در یک حالتِ شق و رق برای حمله کردن باشه و زمانیکه از جاش بلند شد، بیتوجه به زخم پهلوش لگد محکمی به صورتش وارد کرد. طوری که سرش در اثر همون ضربه به سمتی پرت شد و نالهی دردآلودش فضای بستهی سیاهچال رو پر کرد اما زنجیرها اجازه ندادن بدنش روی زمین سقوط کنه. تهیونگ درد و سوزش زیادی در قسمت پهلوش حس میکرد ولی سوزش قلبش نفسش رو بند آورده بود و خودش هم میل شدیدی به اشک ریختن داشت. "تو یه مریض خودخواهی" خم شد تا موهاش رو چنگ بزنه، سرش رو بلند کرد، به چهرهی خون آلود و گیجش خیره شد "چرا باهام تماس نگرفتی؟ اگه قصدت کمک کردن به جونگکوک بود چرا توی اون بیابون رهاش کردی و مثل یه احمقِ بیمغز برگشتی عمارت؟"
زیرلب زمزمه کرد "تلفنم... شنود میشد... اگه میفهمیدن بهت خبر دادم سریعتر میاومدن دنبالش.... یا نقشه رو برای گرفتن جونگکوک عوض میکردن... مجبور شدم برگردم..."
"فکر کردی دلیلت برام مهمه؟ " چشمهای ایان داشتن روی هم میافتادن و تهیونگ برای بیدار نگه داشتنش موهاش رو رها کرد و بیرحمانه به صورتش مشت زد. برای حرف کشیدن ازش هرکاری انجام میداد، براش مهم نبود زخمهای بدنش بخاطر تحرکاتش باز میشدن یا چقدر درد میکشید اگه لازم میشد همونجا با دستهای خالی زنده زنده چالش میکرد. صورتش رو گرفت تا به چهرهی گیج و منگش نگاه کنه و صداش بیاختیار بلند شد "حرف بزن حرومزاده من تا فردا وقت ندارم باید برم پیداش کنم و برش گردونم. کجاست؟ پیش کیه؟ برای کدوم یک از اون آشغالا کار میکردی؟"
چشمهاش تمرکزی برای نگاه به چهرهی خشمگین تهیونگ نداشتن و زیرلب جواب داد"پیش هالنده... هیچ آدرسی ندارم... من شخصا با خودش حرف زدم... همهچیز زیر سر خودشه..."
" اشتباه میکنی همش زیر سر توعه" در اون لحظه تمام اتفاقات تلخی که افتاده رو از چشم شخصی میدید که زخمی و خونآلود کتک میخورد و اشتباهاتش رو تک تک اعتراف میکرد. برای تهیونگ فرقی نداشت چقدر دلیل میاورد یا حتی برای جبران اشتباهاش بهش اطلاعات میداد نه تا وقتی که کار از کار گذشته بود و جونگکوک احتمالا در همون لحظه جهنم رو تجربه میکرد. تمسخر هم به لحن خشمگینش اضافه شده بود و پرسید "همهی این اتفاقای لعنتی تقصیر خودخواه بودن توعه. فکر کردی کی هستی که برای هالند، عموی شیطان صفتم شرط و شروط میذاری و انقد خوشبینانه کاری که میخواست رو براش انجام دادی؟"
"احمق بودم..." اشک و خون روی صورتش درهم آمیخته شده بودن و کلماتش رو به سختی ادا کرد "ازم خواست اون کاغذا رو بذارم تو کیفش... متقاعدش کنم از دستت فرار کنه و بره یه جای دیگه... اما جونگکوک خودش باهام تماس گرفت و بعدش همهچیز از کنترلم خارج شد..."
"برای کی؟" تهیونگ بیشتر روی صورتش خم شد و با غیض پرسید "برای کدوم آدم بیمصرفتر از خودت همچین حماقتی کردی؟"
"لیلیا..." ایان همون یک کلمه رو گفت و دیگه هیچ حرفی نزد. از شدت درد نفسنفس میزد، جونی براش باقی نمونده بود و چشمهاش کم کم داشتن روی هم میافتادن. با وجود ضرباتی که به صورتش خورده و روزهایی که در اون سیاهچال گذرانده بود وضعیت جسمیش در شرایط خوبی قرار نداشت. به همین خاطر، نمیتونست ببینه همون کلمهای که گفت چطور باعث شد تیونگ در یک لحظه یخ بزنه و فقط بهش خیره بشه. عصبانیتش به بهت و حیرتی وصفناپذیر تبدیل شد و دستش دور موهاش شل شد. حتی فکر کردن به اینکه زیردستش عاشق شخصی بود که سالها پیش با بدترین شیوهی ممکن از پشت بهش خنجر زد، باعث میشد احساسی غلیظتر از انزجار نسبت به همهچیز بهش دست بده حتی خودش.
آدمای اطرافش تک به تک و پشت سرهم خیانتکار از آب در میاومدن و این موضوع فقط بستگی به زمان داشت. تهیونگ در اون لحظه خودش رو به قدری تنها و رقتانگیز میدید که دلش به حال خودش میسوخت و همهچیز بیدلیل از نظرش رنگ باخت. شکنجه کردنش چه امتیازی بهش میداد وقتی معشوقهی حقیقیش اون بیرون در یک خطر جدی قرار گرفته بود و هرلحظه بیشتر در عمقِ خطر فرو میرفت؟ تلف کردن زمان گرانبهاش برای کتک زدن شخصی که به هیچکس جز خودش اهمیت نمیداد ظلم کردن به خودش و تهیونگ بود.
زیردستش سالیان سال بهش خدمت کرد و دستوراتش رو بیچون و چرا انجام داد اما در آخر عاشق کسی شده بود که بعد از هالند بیشترین صدمه رو از لحاظ روحی بهش زده بود. اون زن به اندازهی سر سوزنی برای تهیونگ اهمیت نداشت ولی بعد از پنجسال دوباره غیرمستقیم بهش ضربه زده بود و تا زمانیکه وجود نحسش رو از روی زمین پاک نمیکرد این پروسه ادامه داشت.
دستش از روی احساسات تندی که در رگهاش جریان پیدا کردن مشت شد و موهاش رو محکمتر گرفت تا اجازه نده از جاش تکون بخوره. مشتش رو بلند کرد و همراه با خشمی که تک تک سلولهای بدنش رو درگیر کرده بود به صورت خون آلودش مشت زد. ایان تا اون لحظه تمرکز کمی براش باقی مونده بود و اگه ضربات بیشتری بهش میخورد همون یک ذره تمرکز رو هم از دست میداد. اما این قضیه برای تهیونگ ذرهای اهمیت نداشت و مشتش رو بلند کرد تا ضربهی محکمتری به صورتش وارد کنه و هنوز براش کافی نبود.
ضرباتش به قدری محکم بودن که استخوان دستش تیر میکشید و علاقهای به عقب کشیدن نداشت حتی زمانیکه زخمهای بدنش شروع به سوزش کردن. احساساتش کنترل حرکاتش رو مطلقا ازش گرفته بودن و با هر مشتی که به صورتش میزد خشمش رو ذره ذره خالی میکرد. یک مشت، دو مشت، سه مشت، چهار مشت، پنج مشت... همچنان ادامه میداد و هرچقدر پیش میرفت به آرامش نمیرسید. هنگام مشت زدن به صورتش نفس نفس میزد، دردهای روحیش رو از سر خشم به زبون میاورد و همراه با هر ضربه کلماتش رو بیان کرد "برای گول زدن جونگکوک نمیبخشمت... تاوانش رو پس میدی... به سختی تاوانش رو پس میدی...با دستای خودم میفرستمت جهنم.... برای مرگ التماس میکنی..."
تعداد مشتهایی که به سر و صورتش زد از شمارش خارج شده بودن و در لحظات آخر ایان هیچ واکنشی بهشون نشون نمیداد. به نظر میرسید طی مشتهای اول بیهوش شده بود اما این بیهوش شدنش بخاطر ضرباتی که پشت سر هم به صورتش وارد میشد خواه ناخواه بود یعنی در مرز بیهوش شدن قرار میگرفت و بعد مشت بعدی دوباره کاری میکرد هوشیار بشه. طولی نکشید که تمام اعضای صورتش خون آلود و زخمی شدن و زمانیکه تهیونگ مشت آخر رو غرش کنان بهش زد چیزی از چهرهاش باقی نمونده بود. تهیونگ خالی شدن خشمش رو حس نمیکرد ولی اونجا موندن و وقت هدر دادن رو بیشتر از اون مناسب نمیدید. با کتک زدنش نه جونگکوک برمیگشت و نه اتفاقاتی که رخ داده بودن جبران میشدن و زمان به عقب برنمیگشت. "برای حروم زاده بودنت... برای احمق بودنم... برای همهی غلطایی که کردی...هرگز نمیبخشمت. "
موهاش رو رها کرد، سرپا ایستاد و به هیکل ایان خیره شد که به یک سمت خم شده و چیزی تا بیهوش شدنش نمونده بود. نباید وقتش رو در اون سیاهچال کنار موجودی هدر میداد که بود و نبودش پشیزی ارزش نداشت و فقط دلش میخواست بهش نشون بده اشتباهات و خیانتش چه نتایجی براش به ارمغان میآورد. "اون هرزه رو میارم همینجا جلوی چشمات تیکه تیکهاش میکنم. بهت قول میدم اینکارو بکنم."
از صداش سرمایی سردتر از زمستان حس میشد طوری که وقتی قدم زنان از سیاهچال بیرون میرفت، هیچ موضوعی براش اهمیت نداشت حتی شخصی که تا دم مرگ زیر کتکهاش بیهوش شده بود.
روزها میگذشتند و جونگکوک حس میکرد هر روز مثل یک سال گذر میکرد. در حقیقت احتمالاً فقط یک هفته از اونجا بودنش گذشته بود ولی از لحظه لحظهاش نفرت داشت به همین خاطر دقیقهها مثل سالهایی طولانی براش میگذشت. تصور میکرد از همون روز اول کارهای سختش مثل تمریناتی که هالند بهش گفته بود آغاز میشدن و همین اتفاق افتاد ولی با تصوراتش فرق زیادی داشت. زمانیکه هفت ماه پیش به تهیونگ پیوست تمریناتش رو در حقیقت با جیمین میگذروند و جیمین معلمش محسوب میشد اما اینجا وضعیت با وقتی پیش تهیونگ بود فرق میکرد.
در طی روزها برنامه خاصی براش تدارک دیده شده بود و باید مطلقاً از این برنامه پیروی میکرد. جونگکوک گاهی اوقات خودش رو یک سرباز میدید که صبح به صبح برای انجام تمرینات بلند میشد و تقریبا تا زمان خواب وقتش پر بود. در اون یک هفته حتی یکبار هم هالند رو ندید و تمریناتش به قدری فشرده بودن که خیلی زود کم میاورد و شدیدا خسته میشد. این موضوع باعث شده بود نه تنها از لحاظ روحی و روانی، بلکه از لحاظ جسمی هم به شدت تحت فشار باشه و این فشار روز به روز تاثیر بیشتری روی روانش میگذاشت.
صبح زود وقتی از خواب بیدارش میکردن باید بعد از خوردن صبحانه به اتاق تمرینات و آموزش دفاع شخصی میرفت و تا ظهر پیش استادش آموزش میدید. مردی که بهش دفاع شخصی یاد میداد در حقیقت مرد میانسالی بود که از لحاظ قدی با خودش تفاوتی نداشت ولی هیکلش عضلانیتر و قویتر بود. مرد نسبتا خشنی محسوب میشد و این موضوع رو روزهای اول نشون نداد ولی وقتی یکی دو روز از تمریناتش گذشت، رفته رفته خشنتر شد و گاهی اوقات بیدلیل سختگیری بیشتری نسبت بهش نشون میداد. زمانیکه یک اشتباه کوچیک ازش سر میزد به سرعت توبیخش میکرد و برای یاد دادن حرکات درست همهی توانش رو به کار میبرد تا از لحاظ جسمی به جونگکوک سخت بگیره.
همهچیز براش مثل کابوس میگذشت. نمیخواست بهونه دستش بده و اوضاع رو بیشتر از اون برای خودش سخت کنه به همین خاطر تمام حواس و تمرکزش رو حین انجام تمرینات جمع میکرد و در تلاش بود استعدادهای نداشتهاش رو شکوفا کنه. اونطور که در تصوراتش میگذشت راحت نبود خصوصا اینکه در تمام طول عمرش چنین تمرینات بدنی سختی انجام نداده بود حتی وقتی پیش تهیونگ برای اهداف مشابهی تمرین میدید.
با اینحال همهچیز به یک شکل باقی نموند و گرچه جهنم رو به انجام اون تمرینات ترجیح میداد ولی برای منفعت خودش هم که شده بود باید تلاش بیشتری در جهت موفق شدن نشون میداد. این تمرینات نتایج خوبی براش در پی نداشتن و هر چقدر زودتر به سطح مشخصی میرسید، باید سریعتر برای ماموریتهایی که همچنان تا حدودی براش ناشناخته بودن آماده میشد. ولی هیچ حق انتخابی به جز سالم موندن نداشت و در روز شیشم پیشرفتهای کمش رو به رخ استادش کشید.
اینطور نبود که در عرض یک هفته از شخص بیاستعدادی که حتی نمیتونست دستش رو برای دفاع از خودش بلند کنه، به شخص ماهر و قدرتمندی تبدیل بشه که حریف استادش میشد.(کیم گائول) وقتی متوجه پیشرفتش شد به طرز عجیبی به وجد اومد و تصورات جونگکوک رو بههم ریخت. فکر میکرد به محض اینکه متوجه پیشرفتش بشه عصبی یا ناراحت میشد چون اون مرد رو به نوعی دشمن خودش میدید. ولی در عوض خوشحال به نظر میرسید و تمریناتشون رو مثل گذشته ادامه دادن. تا ظهر این تمرینات ادامه داشتن و زمانیکه برای نهار و استراحت به اتاقش میرفت، باید برای تمرینات تیراندازی خودش رو آماده میکرد.
این تمرینات نسبت به آموزشهای دفاع شخصی راحتتر بودن چون نیازی نداشت از قوای بدنیش استفاده کنه ولی دو ساعتی که در اتاق تیراندازی سپری میکرد براش مثل شکنجه بود. خستگیهای تمرینات قبل از ظهرش در بدنش باقی میموندن وقتی به اتاق تیراندازی میرفت به همین خاطر در آخر از شدت خستگی حتی نمیتونست سرپا بمونه. شبها گاهی اوقات مطلقا روی تختش تا صبح بیهوش میشد و به قدری سرش شلوغ بود که نمیتونست به هیچ موضوع دیگهای فکر کنه. جونگکوک در طول روز فقط دو ساعت برای استراحت وقت داشت و این دوساعت رو صرف فکر کردن به راهی میکرد که بتونه با تهیونگ تماس بگیره.
جونگکوک دلش پر میزد که صدای تهیونگ رو فقط یک لحظه با گوشهای خودش بشنوه و حاضر بود بخاطرش هرکاری بکنه. درست از یک هفته پیش که با هالند شرط بست که نجاتش بده دیگه هیچ خبری ازش نداشت و نمیدونست در چه وضعیتی به سر میبرد. بعد از حملههای سختی که اون شب بهش شد تونسته بود بهبود پیدا کنه یا در شرایط بدتری قرار گرفته بود؟ جونگکوک حتی نمیدونست هالند به قولش عمل کرده بود یا نه ولی وقتی هر روز صبح لرزان و ترسان از خدمتکار راجع به اخبار دنیای بیرون ازش میپرسید، هیچ خبری مبنی بر مرگ تاجر معروف، کیم تهیونگ نمیشنید.
فکر و ذکرش در اوقات خالی به تهیونگ خلاصه میشد جوری که بعضی شبها با وجود خستگی شدیدش تا دیروقت خوابش نمیبرد و از این پهلو به پهلو میشد. زمانیکه بیخوابی به سرش میزد از تخت بیرون میرفت، کنار پنجره میایستاد و به محوطهی تاریک روبروش خیره شد. عمارت هالند تفاوت فاحشی با عمارت قدیمی تهیونگ داشت و به سبک مدرنتری ساخته شده بود به همین خاطر از استخر و زمین چمنکاری شده خبری نبود. زمین تا دروازههای اصلی سنگفرش شده بود و از دو طرف، ردیف درختانی که شاخههاشون شکوفههای بهاری زده بودن دیده میشد.
جونگکوک اون شب تصمیم گرفت هرطور شده با تهیونگ ارتباط بگیره فرقی نمیکرد چه نتایجی براش در پی داشت یا چطور به دردسر میافتاد. حاضر بود تا مرگ بره ولی برای یک لحظه هم که شده صداش رو بشنوه و خیالش از سالم بودنش آسوده بشه. میدونست کار راحتی نبود و احتمالا مجبور میشد یه سری دردسرها رو به جون بخره که در آخر به نتیجهاش میارزید. به همین خاطر، یکی از همون شبهایی که از شدت فکر و خیال نمیتونست چشم روی هم بذاره، از تخت بیرون رفت و به سمت کمدش رفت که لباسش رو برای ماموریتش بپوشه. اوقات زیادی رو به نقشهاش فکر کرده بود و مشکلی از بابتش نمیدید اگه احمق بازی در نمیاورد یا دست و پاچلفتی عمل نمیکرد.
در نتیجه، یک پیراهن توری و سفید پوشید که بدنش رو حتی در فضای نیمهتاریک اتاق نشون میداد و برای پوشوندن پاهاش زحمت زیادی نکشید. شورت کوتاهی پوشید که باعث میشد فقط باسنش رو پوشش بده و رانهای توپرش کاملا توی دید بودن و پیراهنش رو تا روی پاهای لختش پایین کشید. گرچه پیراهن پاهاش رو نمیپوشاند ولی نمای بهتری به همهچیز بخشید و زمانیکه در آینه به خودش نگاه کرد مردد شد.
به هیچ عنوان دوست نداشت برای رسیدن به خواستهاش از چنین روشی استفاده کنه چون مشخصا خطرات زیادی به همراه داشت. ممکن بود اوضاع با تصورش فرق داشته باشه و اونطور که میخواست پیش نره اما واقعا راه دیگهای به ذهنش نمیرسید. در طول روز فقط یک خدمتکار به اتاقش رفت و آمد میکرد و حتی ازش خواست اجازه بده با تلفنش یک تماس مهم برقرار کنه و طبق انتظارش خدمتکار درخواستش رو قبول نکرد. بهش گفت هیچکدوم از خدمتکارا حق نداشتن تلفن خصوصی داشته باشن و زمانیکه جونگکوک در مورد نگهبانا ازش پرسید، متوجه شد نگهبانا مجبور بودن تلفن همراه داشته باشن که با همدیگه یا ردههای بالاتر از خودشون ارتباط برقرار کنن.
دلیلی که جونگکوک اون موقع شب چنین لباسایی پوشید دقیقا همین بود و اگه نقشهاش به درستی پیش میرفت، تا چند دقیقهی دیگه صدای تهیونگ رو میشنید. حتی فکر کردن به این موضوع باعث شد قوت قلب بگیره و تردیدهاش از بین بره به همین خاطر قدم زنان به سمت در رفت و دستگیره رو پایین کشید. طبق انتظارش نگهبان درست توی راهرو ایستاده و اتاقش رو زیر نظر گرفته بود مبادا بیرون بره یا کسی داخل بشه. وقتی جونگکوک در اتاقش رو باز کرد سرش رو بالا آورد، نگاهی بهش انداخت و چشمهاش بلافاصله از پایین تا بالا رصدش کرد. به قدری شوکه شده بود که به محض دیدنش برای مدت کوتاهی فقط بهش خیره موند و حتی ازش نپرسید چرا از اتاقش بیرون اومده. جونگکوک میتونست حس کنه با چشمهاش لختش میکرد و از نگاهِ تیزش قفسهی سینهاش از شدت انزجار فشرده شد.
اجازه نداد حس نفرتش به صورتش منتقل بشه و لبخند دلفریبی روی لبهاش نشوند. در اتاقش رو بازتر کرد، مواظب بود نور چراغ خواب از پشت به هیکلش بتابه و گفت "نمیخوای بیای داخل؟"
نگهبان فقط در سکوت بهش خیره موند و جوابی بهش نداد. راهروی تاریک اجازه نمیداد حالت صورتش مشخص باشه ولی مشخصا بخاطر شوک زدگی سرجاش میخکوب شده بود و نمیدونست چه حرکتی انجام بده. جونگکوک سوالش رو با لحن پایینی دوباره پرسید "فقط میخوام در مورد یه موضوعی حرف بزنیم. هیچکس به جز تو نیست ازش کمک بخوام." مستقیم به صورتش خیره شد و به در تکیه داد "میشه یه لحظه بیای تو اتاقم؟"
"چی میخوای؟" نگهبان به وضوح تردید داشت گرچه نگاهش یک لحظه از بدنش جدا نمیشد.
"بهت که گفتم. یه ذره به کمکت نیاز دارم ولی باید بخاطرش بیای تو اتاقم."
"اگه میخوای اجازه بدم بری بیرون..."
"ربطی به بیرون رفتن نداره. میتونی ببینی لباسام برای بیرون رفتن نیستن" جونگکوک به چشماش خیره شد، کف دستش رو به پیراهنش کشید تا رسید به پاهای لختش و لبخند زد. "این لباسا رو برای بیرون نپوشیدم. اکثر وقتا بدنم داغه نمیتونم لباسای دیگهای بپوشم. پس بیا داخل چون ربطی به چیزی که فکر میکنی نداره."
نگهبان آب دهانش رو حین نگاه کردن بهش پایین فرستاد و تردیدش کاملا کمرنگ شده بود. تکیهاش رو از دیوار گرفت و قدم زنان بهش نزدیک شد که وارد اتاق بشه و هرچقدر نزدیکتر میشد قد و هیکلش بیشتر به چشم میاومد. از لحاظ عرضی حداقل دو برابر جونگکوک بود و زمانیکه نزدیکتر اومد قدش تا گردنش هم نمیرسید. این موضوع کمی ترسوندش و تقریبا نزدیک بود در اتاق رو توی صورتش بکوبه اما کمی دیر شده بود و باید ادامه میداد.
به همین خاطر لبخندش رو حفظ کرد، وقتی داخل شد در اتاق رو کامل نبست و نگهبان به قدری در وهم و خیال به سر میبرد که متوجه این قضیه نشد. ازش فاصله نگرفت و فاصلهاش رو باهاش کمتر کرد به همین خاطر، جونگکوک از در اتاق دور شد. کراواتش رو گرفت و قدمهاش رو به عقب برداشت تا به چراغ خواب نزدیک باشه و با لحن آرومی گفت"من فقط یه کمک کوچولو ازت میخوام. میتونی برام انجامش بدی؟"
"بستگی داره چی باشه." پوزخندی روی لبهاش نقش بست و حتی اگه جونگکوک کراواتش رو نمیکشید فاصلهاشون همچنان کمتر میشد. خودش رو بهش چسپوند، دستاش رو روی کمر باریکش گذاشت و ادامه داد "اگه بتونم همینجا برات انجامش بدم چرا که نه."
"البته که میتونی." لبش رو گاز گرفت و احساس نفرتش رو از لمسهاش عقب فرستاد. نگهبان فقط در همون مدت کوتاه برانگیخته شده بود و زمانیکه بدنش رو به خودش چسپوند این موضوع برای جونگکوک مشخص شد. "امشب خیلی طولانیه مگه نه؟ میتونیم تا صبح با هم وقت بگذرونیم پس نباید عجله کنیم."
"میتونم تا خود صبح همینجا بمونم و برات انجامش بدم." حین گرفتن کمرش زور و بازوی زیادش باعث شد اجازه نده تکون بخوره و چشمهاش از روی شهوتی وصفناپذیر میدرخشید. "فقط بهم بگو میخوای چیکار کنم؟ اگه میدونستم انقد براش مشتاقی حتی یک شب رو از دست نمیدادم."
"همونطور که گفتم امشب طولانیه. پس میتونیم با خیال راحت تا خود صبح تنها باشیم و هیچکس مزاحم نمیشه." جونگکوک دستاش رو روی سینهی پهنش گذاشت تا فاصلهی صورتهاشون رو حفظ کنه و لحنش صداش رو اغواگرانه به گوشهای مرد مقابلش رسوند. "ولی در قبالش باید یه کوچولو بها بدی. تو بهم میدیش منم میدمش."
نگهبان زیاد از شنیدن این حرفش متعجب نشد و کمرش رو نوازش کرد درحالیکه دستهاش جاهای بیشتری رو لمس میکرد. "تا هرچقد بخوای میتونم بهت بدمش مطمئنی میتونی صداتو پایین نگه داری؟ نمیخوام احمقای اون بیرون متوجه بشن و بهمون اضافه بشن."
حتی تصور اینکه چنین اتفاقی رخ بده لرزهی سختی روی تیرهی پشتش انداخت و نزدیک بود یک سیلی توی صورتش بخوابونه و از خودش دورش کنه. تهیونگ تا مرحلهی زیادی پیش رفته بود، راهی به عقب نداشت و گرچه میتونست همـون موقع با گرفتن چراغ خواب و کوبیدنش توی سرش از خودش دورش کنه اما دیگه هرگز چنین فرصتی گیرش نمیاومد. احتمالا این اولین و آخرین شانسش برای صحبت با تهیونگ بود بنابراین هرگز از دستش نمیداد و محتاطانه گفت "نظرت چیه قبلش همهی کارا رو انجام بدیم و بعدش با خیال راحت تا صبح کنار هم باشیم؟ اینجوری خیلی بهتره منم خیالم راحت میشه."
"هرچی باشه. بهم بگو ازم چی میخوای چون دلم نمیخواد بیشتر از این صبرکنم" بیتوجه به دستهای جونگکوک که بین بدنهاشون قرار داشت صورتش رو نزدیک کرد و در تلاش بود فاصله رو از بین ببره. حتی اهمیتی نمیداد پسرک منظورش چی بود و فقط برای رسیدن بهش بیتابی میکرد و نفرتش رو نمیدید.
"بخاطر همین بود که گفتم بیای تو اتاقم. تو کمکم میکنی منم جبران میکنم." اگه نگهبان متوجه میشد چطور از درون از شدت نفرت جیغ میزد و دلش میخواست همونجا روی هیکلش بالا بیاره احتمالا همهچیز طور دیگهای پیش میرفت. جونگکوک نهایت تلاشش رو کرد احساس انزجارش از صورتش مشخص نباشه و خودش رو از لمسهای حال بههم زنش دور نکنه. "چطوره؟ بهم کمک میکنی؟"
نگهبان به خودش اجازه داد کمرش رو بیشتر نوازش کنه و تا قسمت زیادی از گودی کمرش پایین رفت. "میتونم بذارم بری بیرون از اتاق ولی خودمم باهات میام."
"ربطی به بیرون از اتاق نداره" وقتی صورتش رو به گردنش نزدیک کرد نتونست بیشتر از اون مقاومت کنه و به آهستگی کمی فاصله گرفت "دلم خیلی برای خانوادهام تنگ شده میخوام باهاشون حرف بزنم. فقط کافیه تلفنت رو بدی و بهشون زنگ بزنم بعدش فقط خودم و خودت میمونیم."
نگهبان به وضوح از درخواستش متعجب شد ولی حتی اینم باعث نشد ازش دور بشه. به چشمهای زیبا و کشیدهی پسرک خیره شد و پرسید "تنها چیزی که میخوای همینه؟"
"تنها چیزی که میخوام همینه. پدر و مادرم مدتهاست ازم خبر ندارن و هم نگرانشونم هم دلتنگ." جونگکوک دستش رو برد که بین موهای پرپشت نگهبان بکشه و پایینتر اومد تا صورتش رو نوازش کنه. حفظ کردن لبخند دلفریبانه و لحن اغواگرش در اون موقعیت از هرکاری براش سختتر بود و زمزمه کرد "همینکه تماسم تموم بشه مال تو میشم و هرطور بخوای پیش میریم. هیچکدوم ضرر نمیکنیم مگه نه؟ البته من به لطف تو قراره بیشتر خوش بگذرونم"
"حالا که میبینم حق با توعه و نباید چونه بزنم" پوزخندش دوباره برگشت و دستش رو پایین برد که به باسنش برسه و فشارش داد "از این لعنتی حسابی پذیرایی میکنم لازم نیست نگرانش باشی. میتونیم شبای بعد کارای قشنگتری انجام بدیم فقط باید ازم بخوای."
"بهت اعتماد میکنم." از لمسش تقریبا از جا پرید و نفسش حبس شد طوری که تنها یک لحظه با عقب پریدن و لگد زدن بین پاهاش فاصله داشت. دستاش رو به سینهاش فشرد تا ازش دور بشه و گفت "تلفن رو بهم بده تا هرچه زودتر تماس بگیرم و بعدش بریم سرکار اصلی خودمون. نمیتـونم براش صبرکنم مشتاقم بدونم چطور رو تخت کاری میکنی عقلمو از دست بدم."
"چه جندهی مشتاقی بودی و نمیدونستم." یکی از دستاش رو از روی کمرش برداشت و توی جیبش کرد تا تلفنش رو در بیاره. "ولی من عاشق همچین جندههای بازیگوشیام. مطمئن باش بعدا مجبور میشی وقتی داخلت ضربه میزنم جلوی دهنتو بگیری."
"میتونم تصورش کنم." جونگکوک بهش چشمک زد و تلفن رو ازش گرفت. نگهبان از شدت شیفتگی بیطاقت شده بود و قصد نداشت به هیچ عنوان ازش فاصله بگیره که در اون صورت جونگکوک نمیتونست کارش رو به درستی پیش ببره. بنابراین خودش رو از بین دستاش بیرون کشید و گفت "خیلی بهتر میشد اگه یه لحظه تنهام میذاشتی تا بتونم راحتتر باهاشون صحبت کنم اینجوری ممکنه بخاطر نگاهت دستپاچه بشم."
"قرار نیست این اتفاق بیافته." با اکراه اجازه داد جونگکوک از بین دستاش بیرون بره و دست به سینه شد "منتظر میمونم تموم بشه به هرحال پدر و مادرتن درسته؟"
جونگکوک سر تکون داد و گفت "البته." ترس و نگرانی ناگهان به قلبش چنگ انداخت تا جایی که حس کرد رنگ صورتش پرید به همین خاطر سرش رو پایین انداخت که تلفن رو وارسی کنه. اگه بیشتر از اون برای بیرون انداختنش تلاش میکرد مشکوک میشد و از طرفی چطور میتونست مقابل چشماش با معشوقهاش تماس بگیره؟ "تلفنت شنود نداره؟ برای هردومون دردسر میشه."
"نگران نباش. فقط تماست رو بگیر و تمومش کن."
"خیلی خب." دستش میلرزید وقتی شمارهی تهیونگ رو گرفت و به سمت اون طرف اتاق رفت "میرم تو بالکن اونجا بهم دید داری. سریع تمومش میکنم."
هیچ متوجه نشد چطور خودش رو به بالکن رسوند و درهاش رو باز کرد. هوای سرد بهاری چندان آزار دهنده نبود ولی لباسای کمش باعث شدن به محض اینکه قدم توی بالکن بذاره از روی سرما بلرزه. اما لرزیدن بدنش تنها بخاطر سرما نبود و هیجان زیادی در وجودش میجوشید وقتی تلفن رو کنار گوشش گذاشت. خوشحالی، هیجان و ترس تنها احساساتی بودن که در اون لحظات نفسگیر بهش دست داده بودن و برای یک لحظه از اینکه تهیونگ جواب تماسش رو نده وحشت کرد. تمام نقشهاش با شکست مواجه میشد و همهچیز به نتیجهای پوچ و واهی میرسید درحالیکه هرگز چنین ریسکی رو برای رسیدن به خواستهاش انجام نداده بود.
"بله؟"
قلبش سریعتر از قبل خودش رو به قفسهی سینهاش کوبید و نمیدونست از شنیدن صدای گرفته و خستهاش غمگین بشه یا بخاطر اینکه صداش رو بعد از روزها دوری میشنید بالا و پایین بپره؟ دستاش مثل تمام بدنش میلرزید وقتی تلاش کرد بغضش رو قورت بده و گفت "تهیونگ... "
سکوت کوتاهی در اون طرف برقرار شد و به نظر میرسید تهیونگ حتی نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. بعد از شنیدن صدای همدیگه هردوشون احساسات مشابهی رو تجربه میکردن و جونگکوک با اینکه نمیتونست چهرهاش رو ببینه ولی به خوبی مجسمش میکرد. صداش رو پایین نگه داشت که به اتاق نرسه و بیطاقت زمزمه کرد"نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود. حالت خوبه؟ همهچیز مرتبه؟"
"جونگکوک... خودتی؟ واقعا خودتی؟"صداش از پشت خط از شدت هیجان بلندتر و واضحتر از لحظاتی پیش به گوش میرسید و با دستپاچگی پشت سرهم پرسید "کجایی؟ حالت خوبه؟ سالمی؟ خواهش میکنم قطع نکن باید باهات حرف بزنم نمیدونی چقد... "
"تهیونگ... چند لحظه بهم گوش بده اوضاع اونطور که فکر میکنی زیادم بد نیست من حالم خوبه." جونگکوک برگشت تا نگاهی به اتاق بندازه و متوجه شد نگهبان داشت به وسایل داخل کشوش نگاه میکرد. تمرکزش رو گذاشت روی موقعیت خودش و با نگرانی گفت "من پیش هالندم نمیدونم خودت متوجه شده باشی یا نه. اجازه ندارم حتی یک قدم از خونه برم بیرون یا برم تو حیاط. خیلی شرایط سختی دارم ولی فعلا حالم خوبه."
انگار هنوز باورش نشده بود صدای جونگکوک رو میشنید و نفس بریده گفت "خیلی نگرانت بودم... قسم میخورم تو این هفتهی اخیر لحظه لحظه دنبالت میگشتم که پیدات کنم و برت گردونم داشتم دیوونه میشدم..." صدای لرزانش یکباره قطع شد و مدت کوتاهی مکث کرد تا احساساتش رو کنترل کنه. "میتونی بگی کجایی؟ فقط یه آدرس بهم بده تا فردا میام و برت میگردونم پیش خودم همهی سوراخایی که اون حروم زاده ممکن بود تو رو برده باشه رو گشتم ولی پیدات نکردم"
"نمیدونم کجام هیچکس اینجا چیزی بهم نمیگه ولی وقتی منو آوردن فکر کنم نزدیک دو ساعت تو راه بودیم. چشمامو بسته بودن نمیتونستم هیچی ببینم و فقط متوجه شدم راه خیلی مستقیم و سر راسته." جونگکوک حقیقتا در تلاش بود بغضش رو قورت بده و اشکهاش سرازیر نشن چون اوضاع کاملا بههم میریخت و باید ظاهرش رو حفظ میکرد. نردههای بالکن رو توی دستش فشار داد و گفت "از لحاظ جسمی خوبم و مطمئنم میتونی تصورشو بکنی روح و روانم چقد خستهاس. خیلی بهت نیاز دارم تهیونگ میخوام برگردم پیشت."
" نمیتونم حالمو توصیف کنم... این چند روز مثل جهنم گذشت اگه امشب زنگ نمیزدی عقلمو از دست میدادم..." صدای بلند شدنش و قدمهاش از پشت گوشی شنیده شد. به نظر میرسید از شدت دستپاچگی و هیجان نمیدونست چطور باید موقعیت رو پیش ببره و کلماتش رو با عجله بیان کرد "ولی با توجه به چیزی که بهم گفتی فکر کنم بدونم کجایی جدا از اون، تماست داره ردیابی میشه حدس میزدم هالند بخواد باهام تماس بگیره بخاطر همون یه سری کارا دارم انجام میدم. قول میدم در سریعترین زمان ممکن بیام اونجا و دوباره بیارمت پیش خودم فقط باید مواظب خودت باشی متوجه شدی؟"
"خواهش میکنم نگرانم نباش اینجا همهچیز تقریبا مرتبه از پس خودم برمیام ولی هالند یه سری تصمیمات عجیب برام گرفته" جونگکوک نمیدونست حقیقت رو باهاش در میون بذاره یا نه چون احتمال داشت بیشتر از اون نگرانش بشه و نمیخواست این اتفاق بیافته.
"میتونی بیشتر باهام حرف بزنی؟ میخوام صداتو بشنوم فقط حرف بزن و هرچیزی که اونجا میگذره رو بهم بگو. نیاز دارم مطمئن بشم تا وقتی برت میگردونم جات امنه."
"نمیتونم با جزئیات برات توضیح بدم ولی بزودی وارد یه مرحلهی جدید میشم هالند نمیخواد بیشتر از این صبرکنه." فکر کردن به اتفاقاتی که یک هفتهی اخیر رخ دادن استرس و ناراحتیش رو بیشتر میکرد. " هالند... اون... قصد داره براش آدم بکشم. حتی یک روز رو برای آموزشم هدر نمیده تمریناتم خیلی فشردهست و بیاختیار دارم به همون سمت میرم. از این وضعیت اصلا خوشم نمیاد احساس خطر میکنم"
"براش آدم بکشی؟" صدای تهیونگ انباشته از نوعی تعجب و ناباوری بود. "داری باهام شوخی میکنی؟ بگو داری شوخی میکنی... "
پسرک در شرف گریه کردن بود و عاجزانه گفت"تا وقتی ازم درخواست دیگهای نداشته باشه من میتونم فعلا باهاش کنار بیام ولی... واقعا امکان نداره حتی به آدم کشتن فکر کنم تهیونگ. اصلا امکان نداره بتونم."
"عقلشو از دست داده. نمیدونه چه غلطی داره میکنه مگه اینکه تو خواب ببینه همچین اتفاقی بیافته" تهیونگ برای آروم کردنش تلاش کرد و با لحن ملایمی جوابش رو داد "اون آشغالِ بیبته هیچ شناختی از کارامل من نداره. اگه میدونست چه روح پاک و معصومی داری چنین فکری حتی به ذهن فندقیش نمیرسید چه برسه به اینکه براش تلاش کنه. بهش فکر نکن اجازه نمیدم به اونجا برسه خیلی زود تموم میشه بهت قول میدم."
"خواهش میکنم بهم کمک کن شرایطم خیلی حساسه. باید هرچه سریعتر بیام بیرون." جونگکوک نگاه دیگهای به اتاق انداخت و متوجه شد نگهبان داشت کراواتش رو در میاورد و به سمت بالکن میاومد. با دیدنش قلبش به تپش افتاد و تصمیم گرفت تماس رو همون موقع قطع کنه. "الان مجبورم برم وقتم تموم شده. با این تلفن تماس نگیر مال خودم نیست و برای آخرینبار بود که تونستم اینجوری تماس بگیرم. میخواستم صدات رو بشنوم و مطمئن بشم حالت خوبه."
"یکم دیگه بمون جونگکوک قطع نکن..." پسر بزرگتر برای اولینبار از شدت عجز ازش التماس کرد و لحنش از غم و ناامیدی اشباع شده بود "میخوام باهات حرف بزنم به اندازهی کافی صداتو نشنیدم نگرانیم برطرف نشده... هنوز فرقی با یه روانی ندارم تا وقتی پیدات کنم عقلمو از دست میدم..."
"نگرانم نباش همهچیز نسبتا مرتبه میتونم تا وقتی میای از پس خودم بربیام." صدای باز شدن درهای بالکن رو شنید و برای آخرینبار در اون هوای سرد بهاری زمزمه کرد"فعلا روی شرایطم کنترل دارم. "
"نمیخوای برگردی تو اتاق؟ قرار نیست بیشتر از این برای اومدنت صبر کنم" صدای نگهبان درست از کنارش به گوش رسید و جونگکوک به سمتش برگشت درحالیکه لبخند ظاهریش رو دوباره بهش نشون میداد.
"جونگکوک..." صدای تهیونگ توی گوشش پیچید و پسر کوچکتر از سرمای صداش بیشتر از قبل لرزید. "اون تلفن لعنتی رو چطور گیر آوردی؟"
"بهم اعتماد کن. حالم خوبه. به امید دیدار." تماس رو قطع کرد و رو به نگهبان گفت "نمیدونستم انقد بیصبر و مشتاقی. حرفامون داشت تموم میشد."
"برام عجیبه که جندهای مثل تو انقد نگران خانوادهاشه. مگه نباید فقط به فکر پول در آوردن باشی؟" دستش رو گذاشت روی کمرش و به خودش چسپوندش. تلفن رو ازش گرفت و بهش نزدیکتر شد درحینی که نگاهش برق میزد. "من قرار نیست بهت پول بدم همینکه اجازه دادم از تلفنم استفاده کنی باید بخاطرش تا صبح مقابلم زانو بزنی."
جونگکوک در دل گفت (بهت نشون میدم جنده کیه) و بعد پرسید "نظرت چیه برگردیم تو اتاق؟ بخاطر لباسایی که پوشیدم واقعا سردمه."
پوزخندی زد و درحالیکه به هیچ عنوان نمیخواست عقب بکشه و باسنش رو توی دستش فشرد "ولی اگه همینجا به فاکت بدم جوری گرمت میشه که همین دوتا تیکه پارچه رو میندازی دور."
"مطمئنم میتونی همچین کاری بکنی." جونگکوک میدونست همهی نگهبانا پشت کمرشون اسلحه داشتن و اون اسلحه رو تقریبا همهجا میبردن. با توجه به تجربیاتی که پیش تهیونگ کسب کرده بود اسلحه رو فقط زمان خواب از خودشون جدا میکردن و در اون صورت بازهم کنارشون میموند اما پسرک قبل از ماموریتش دو نقشه در ذهنش کشیده بود.
هنگامیکه دستش پایینتر رفت و جاهای خصوصیتری رو لمس کرد ظاهرسازی رو بیشتر از اون ادامه نداد و درحالیکه توی آغوشش نزدیک بود از شدت نفرت بالا بیاره، پشت کمرش رو محتاطانه گشت.
درست طبق حدسش اسلحهاش رو همونجا و زیر کتش نگه داشته بود و همین موضوع باعث شد خیالش راحت بشه. طوری که انگار آب سردی روی شعلهی ترس، وحشت و اضطرابش پاشیده شد. نگهبان کاملا مشغول بود و سرش رو پایین آورد که گردنش رو ببوسه و حتی یک لحظه متوجه نشد پسرک دستش رو دور اسلحهی پشت کمرش حلقه کرد و بهش چنگ زد.
"دیگه وقتشه بزنی به چاک و گمشی بری بیرون." جونگکوک دستش رو به سینهاش فشار داد، از گیج شدنش استفاده کرد و به راحتی از آغوشش بیرون اومد. پوزخندی به چهرهی مبهوتش زد که هنوز نتونسته بود موقعیت پیش اومده رو هضم کنه و همراه با فاصله گرفتنش اسلحه رو به راحتی از پشت کمرش خارج کرد. "گمشو برو بیرون. همین الان."
"توی هرزه...جرات نداری...."
"جرات دارم و انجامش دادم." لولهی تفنگ رو مستقیم به سمت صورتش نشونه رفته بود و با لحن سردی گفت "حالا یک قدم دیگه بیا جلو تا بهت شلیک کنم و بفرستمت جهنم."
دستهاش از روی عصبانیت مشت شدن و زمزمه کرد "نمیتونی اینکارو بکنی. تو فقط یه جندهی احمقی که برای پول در آوردن اینجایی فکر کردی میتونی به همین راحتی قسر در بری؟"
جونگکوک هنوزم فاصلهی کمی باهاش داشت و پاهای بلندش میتونستن کارش رو براش انجام بدن. از شنیدن کلمات توهینآمیزش، لمسهاش و نگاه گرسنهاش به شدت خسته شده بود به همین خاطر یکباره پاش رو بلند کرد و لگد محکمی بین پاهاش زد درحالیکه بهش فحش میداد "آشغال بیمصرف گمشو بیرون تا یه گلوله تو کلهی خالیت شلیک نکردم. تو حتی لیاقت اینو نداری از همین بالکن پرتت کنم پایین."
لگدی که بین پاهاش خورد نفسش رو بلافاصله قطع کرد، زانوهاش تقریبا خم شدن و نزدیک بود روی زمین سقوط کنه. "هرزهی عوضی..." از شدت درد خم شد و دستاش رو به بیضههاش فشار داد. صورتش کبود شده بود و به سختی نفس میکشید انگار واقعا به همونجا تیر زده بودن. "می... کشمت..."
"اگه نمیخوای یه لگد دیگه بهت بزنم و عقیمت کنم از جلوی چشمام گمشو. امیدوارم دیگه نتونی ازش استفاده کنی خوک کثیف." با وجود اینکه نگهبان هیکل چاقی نداشت و کاملا عضلانی بود اما از نظر جونگکوک درست مثل یک خوک کثیف و احمق به نظر میرسید.
حتی نمیتونست به درستی حرف بزنه و از بین دندونهای کلید شدهاش غرغر کرد"پشیمونت میکنم... مطمئن باش... بخاطر غلطی که کردی پشیمونت میکنم..."
"منتظرم ببینم چطور پشیمونم میکنی. فقط کافیه بهم نزدیک بشی تا بدون هیچ رحمی مغزتو بپاشم رو زمین." لولهی تفنگ رو به سرش فشار داد از اونجایی که هنوز خم شده بود و به خودش میپیچید. "اگه به هالند چیزی بگی خودت بیشتر از من تو دردسر میافتی. مشخصا میدونی اگه بفهمه تلفنت رو بهم دادی که با بیرون از اینجا تماس بگیرم چه بلایی سرت میاره."
نگهبان سرش رو بلند کرد و رگ پیشانیش از سر خشم بیرون زده بود "چه بلایی سر تو میاد؟ اگه بفهمه با بیرون از اینجا تماس گرفتی و بهش خیانت کردی...."
جونگکوک درکمال خونسردی جواب داد "من تو دردسر نمیافتم چون بهم نیاز داره و نمیتونه کاری باهام داشته باشه. فوقش تنبیهم میکنه ولی زمانیکه بفهمه زیردست احمقش چطور به راحتی گول خورده کمترین بلایی که سرت میاد مرگه. پس به نفعته دهنتو بسته نگه داری."
نگهبان حتی از قبل هم عصبانیتر بود و کم کم داشت میفهمید بیرون رفتن از اتاق تنها گزینهی عاقلانهاش محسوب میشد. به چهرهی بیحالت پسری که از یک فرشتهی دلفریب به یک شیطان باهوش تبدیل شده بود خیره شد و زیرلب گفت "تاوانش رو پس میدی... قسم میخورم دوباره با همدیگه روبرو میشیم... اون موقع باید برای نجاتت التماس کنی... تا وقتی زیردستام جون دادنت رو نبینم ولت نمیکنم. منتظرش باش."
"برو به جهنم. قبلش مادرتو زیر دست و پای من میبینی"
همهچیز دقیقا به همون سمت و سویی رفته بود که براش طرح ریزی کرد و تا حدود زیادی از عملکرد خودش راضی بود. ابتدا قصد داشت به اتاق برگردن و به سمت تخت برن تا بتونه در یک فرصت مناسب چراغ خواب رو بلند کنه و به سرش بکوبه. احتمال زیادی داشت که بتونه موفق بشه و راحتتر از نقشهی دیگهاش به نظر میرسید ولی اینکارش یک ایراد کوچک ایجاد میکرد و اون مردنش بود. اگه ضربهاش رو کمی محکم یا به جایی میزد که نباید، احتمال کشته شدنش بالا میرفت و جونگکوک به هیچ عنوان نمیخواست چنین اتفاقی رخ بده. این نقشه رو فقط زمانی اجرا میکرد که مطلقا هیچ چارهای براش نمونده باشه و نتونه جور دیگهای از مخمصهی خطرناکش نجات پیدا کنه.
و دلیل دیگهاش این بود که اگه اسلحهاش رو به دست میاورد به نفعش بود و میتونست پیش خودش نگهش داره تا در مواقع لزوم ازش استفاده کنه. در حقیقت دلش میخواست تلفنش رو برای خودش نگه داره ولی این موضوع خطرات زیادی به همراه داشت به راحتی میتونستن ردیابیش کنن و برخلاف اسلحه ممکن نبود بتونه قایمش کنه. بنابراین نقشهاش تا اون لحظه به درستی پیش رفته بود و دیگه نیازی به تلفن نداشت و میتونست همهچیز رو خاتمه بده. جونگکوک قبل از اینکه تلاش کنه نقشهاش رو عملی کنه هدفش این بود تلفن رو ازش بگیره، نگهبان رو از اتاق بیرون بندازه و بعد از اینکه با تهیونگ تماس گرفت نابودش کنه. اما مشخصا دردسرهاش بیشتر میشد و نابود کردن یک وسیلهی الکترونیکی و قابل ردیابی کار سختی بود و به ریسکش نمیارزید.
بعد از اینکه نفسنفس زنان به چهرهی زیبا و مصمم جونگکوک خیره شد، با قدمهای بلندی از اتاق بیرون رفت و جونگکوک بدبختانه نمیتونست تهدیدش رو از ذهنش پاک کنه.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee