“ عمیقترین غمها و دردها در آخر ناپدید میشوند وقتی عشق آغاز شود” “obsessed”
زمانیکه ماشین جلوی در متوقف شد جونگکوک همچنان اضطراب داشت. در طول مسیر تلاش زیادی کرده بود این اضطراب رو از خودش فاصله بده ولی فایدهای نداشت حتی وقتی تهیونگ دستش رو فشار میداد و بهش حرفهای دلگرم کننده میزد. به نظر میاومد خود تهیونگ هم زیاد آروم نبود و فقط استرسش رو مخفی میکرد و این موضوع تا حدودی برای جونگکوک کمک کننده بود ولی دستهای سردشون حال درونشون رو نشون میداد. خانوادهاش رو به قدری دوست داشت که تصور ترک کردنشون باعث میشد از لحاظ روانی بههم بریزه و حتی نمیخواست بهش فکر کنه.
پدر و مادرش رو زیاد نمیشناخت خصوصا پدرش. با وجود اینکه در تمام این سالها رابطهای گرم و صمیمانه با همدیکه داشتن اما جونگکوک اصولا پسری بود که بر طبق میل خانوادهاش رفتار و صحبت میکرد. حالا که زمانش رسیده بود گرایشش رو براشون فاش کنه، احتمال مخالفت کردن و ناراحت شدنشون درصد بالایی داشت. هرگز در تمام طول عمرش کاری رو برخلاف خواسته یا میلشون انجام نداده بود و اینبار میخواست کاری رو انجام بده که یک چالش بزرگ محسوب میشد. حضور گرم و پررنگ تهیونگ وحشتناک بودن اوضاع رو کاهش میداد ولی هنوزم از رویارویی با پدر و مادرش میترسید.
وقتی از ماشین پیاده شدن، پاهاش میلرزید و سوزشی که در قسمت خصوصیش حس میکرد حالش رو بدتر کرد. شاید بهتر بود این ملاقات رو برای وقت دیگهای میگذاشتن چون از لحاظ جسمی هم در شرایط خوبی به سر نمیبرد. با اینحال زمانیکه جلوی در ایستادن و تهیونگ زنگ رو فشار داد، برای عقب رفتن و برگشتن کمی دیر شده بود. جونگکوک یقهی لباسش رو تا جای ممکن بالا داد که مارکهای روی پوستش مشخص نباشن و لبهاش رو به همدیگه فشرد تا متورم بودنش کمتر بشه. گرچه این احتیاط فایدهی چندانی نداشت و حس میکرد بدنش بوی سکس میداد بخاطر همون بود که توی ماشین روی خودش و تهیونگ کلی ادکلن پاشید.
تهیونگ به کمرش دست کشید و بهش دلگرمی داد "اضطراب فقط شرایطت رو بدتر میکنه. آروم باش قرار نیست بیرونمون کنن."
"احساس میکنم قراره بیرونمون کنن بخاطر همینه که انقد استرس دارم." جونگکوک شلوار جین گشادش رو توی دستش فشرد و ادامه داد "کاش یه روز دیگه میاومدیم الان از لحاظ جسمی خیلی خستهام."
"این تو بودی که اصرار کردی امروز بیایم." تهیونگ بهش نزدیکتر شد که شقیقهاش رو ببوسه و با صدای آرومی گفت "آروم باش اتفاق بدی نمیافته. اجازه نمیدم باهات بد رفتاری کنن."
وقتی در باز شد، جونگکوک تلاش کرد از پسر بزرگتر فاصله بگیره اما تهیونگ محکم کمرش رو گرفت و اجازه نداد ازش دور بشه. همین اتفاق، ناگهان اضطراب جونگکوک رو افزایش داد و زمانیکه مادرش در رو باز کرد دستپاچه شد. "س... سلام... وقت بخیر."
مادرش ابتدا واکنشی به سلام کردنش نشون نداد و فقط با چشمهای گرد شده بهشون خیره شد. به نظر میاومد از دوچیز به شدت تعجب کرده بود و یکیش حضور ناگهانیشون و دلیل دیگهاش نزدیکی بیش از حدشون بود. چشمهاش از صورتهاشون به بدنهای چسیپدهاشون در نوسان بود و بعد وقتی سکوتِ بینشون طولانی شد، جونگکوک با صدای آرومی گفت "فکرکنم... بد موقع اومدیم."
بعد از مکث کوتاهی مادرش به زحمت لب باز کرد و جواب داد "اینطور نیست عسلم. انتظارش رو نداشتم." با تردید جلوتر اومد و دستهاش رو بلند کرد تا بغلش کنه. "اتفاقا زمان خوبی اومدید چون داشتم میز غذا رو آماده میکردم."
جونگکوک جلو رفت که مادرش رو بغل کنه و دستش رو دور گردنش کمرش حلقه کرد. بوی آشنای پیاز سرخ شده زیر دماغش پیچید و لبخند لرزانی روی لبهاش نشست درحالیکه به خودش فشارش میداد. "خیلی از دیدنت خوشحالم مامان. دلم برات تنگ شده بود."
مادرش متقابلا دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و با محبتی خالصانه جواب داد "منم دلم برات تنگ شده بود کلوچهی شکلاتی. امروز میخواستم بهت زنگ بزنم که بیای ببینمت و حقیقتا از دیدنت شوکه شدم. موهاتو رنگ کردی؟"
"بهم میاد؟" جونگکوک ازش جدا شد و لبخند زد "ببخشید اخیرا سرم خیلی شلوغه. دوست داشتم زودتر بیام دیدنتون ولی باید کارای زیادی انجام میدادم و به تاخیر افتاد."
مادرش صورتش رو نوتزش کرد " خیلی بهت میاد فوقالعاده شدی. همینکه اومدی و میبینم حالت خوبه برام کافیه. نمیدونی تمین چقد دلش برات تنگ شده."
"واقعا برای دیدن همتون مشتاق بودم." جونگکوک مضطرب پرسید "پدرم خونهست؟"
مادرش با مهربانی لبخند زد "البته. اتفاقا امروز سرش یکم خلوت شد و سرکار نرفت. حقیقتا زمان خوبی رو برای اومدن انتخاب کردید."
"منم دلم برای دیدنتون تنگ شده بود." تهیونگ دستش رو جلو برد و همزمان مچ دست خودش رو در جهت احترام گرفت. "از دیدنتون خوشحالم خانم جئون."
"اوه جناب کیم." خندید و خجالتزده باهاش دست داد. "منم واقعا از دیدنتون خوشحال شدم. ممنونم که پسرم رو همراهی کردید و باهاش اومدید."
"لطفا با من راحت باشید. اگه ممکنه فقط اسمم رو بگید لازم نیست رسمی صحبت کنیم." تهیونگ به هیچ عنوان مضطرب به نظر نمیاومد و لبخند جذابی به لب داشت.
خانم جئون بیشتر خجالت کشید لپهاش قرمز شد. گرچه موهاش رو به صورت گوجهای بالای سرش بسته بود و مشکلی وجود نداشت اما دستی به موهاش کشید و به داخل هدایتشون کرد. "بفرمایید داخل خیلی وقته اینجا منتظر موندید. بقیه از دیدنتون خیلی خوشحال میشن."
پسرا نگاه نامحسوسی به همدیگه انداختن و تهیونگ جونگکوک رو جلوتر فرستاد که خودش پشت سرش باشه. اینکار رو برای این انجام داد که جونگکوک برای جلوتر شهامت بیشتری حس کنه و مطمئنتر قدم برداره. وارد راهرو شدن و زمانیکه به پذیرایی رسیدن، اولین شخصی که دوان دوان بهشون نزدیک شد تمین بود. خودش رو به سرعت به جونگکوک رسوند و دستهاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد درحالیکه با خوشحالی لبخند میزد. "جونگکوک هیونگ. نمیدونستم میای خونه وگرنه خودم درو برات باز میکردم"
جونگکوک متقابلا بغلش کرد و خندید "یعنی هروقت من پشت در باشم میای درو باز میکنی؟"
تمین از شدت هیجان سوالش رو نادیده گرفت "خیلی خوشحال شدم اومدی نمیدونستم قراره بیای واقعت دلم برات تنگ شده بود هیونگ. چقد خوشگل شدی موهات طلایی شده."
"منم دلم برات تنگ شده بود کوچولوی شیطون. این مدت که نبودم مامان بابا رو اذیت کردی؟"
"من هیچوقت اذیتشون نمیکنم." چشمهاش از روی خوشحالی میدرخشید " میشه چند روز بمونی و زود از اینجا نری؟ قول میدم هرکاری بگی برات انجام میدم هیونگ فقط یکم بیشتر بمون. "
"بیا بعدا بهش فکر کنیم باشه؟" بوسهای روی پیشانیش گذاشت و موهاش رو بههم ریخت. "ولی اگه پسر خوبی باشی تا شب اینجا میمونم."
"من میخوام بیشتر بمونی اصلا چرا همش میری و بعد از کلی منتظر موندن میای؟" تمین با ناراحتی دست به سینه شد "اگه امروز بری باهات قهر میکنم دیگه آشتی نمیکنم"
"واقعا میخوای باهام قهر کنی؟" جونگکوک خم شد و گونهاش رو بوسید "میدونم نمیتونی با هیونگت قهر کنی به من دروغ نگو."
تمین نتونست حالتش رو حفظ کنه و بعد از مکث کوتاهی لبخندش برگشت. دستهاش رو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و گونهاش رو محکم بوسید. "قول میدم هیچوقت باهات قهر نکنم. من همش منتظر میمونم برگردی خونه چون دلم برات خیلی تنگ میشه."
"من دلم بیشتر تنگ میشه نمیتونی حتی تصورشو بکنی کوچولو." جونگکوک متوجه پدرش شد که از آشپزخونه بیرون اومد درحالیکه خوشحال به نظر میرسید. از تمین جدا شد که پدرش رو بغل کنه و بلافاصله بغلش کرد حتی اجازه نداد حرفی بزنه.
"دلم برات تنگ شده بود بابا. ببخشید زودتر نیومدم."
پدرش محکمتر بغلش کرد و کنار گوشش گفت "از آخرین باری که برگشتی مدت زیادی گذشته بود. خوش اومدی پسرم مشتاق دیدنت بودم."
زیاد پیش نمیاومد پدرش رو بغل کنه. وقتی بچه بود از بغل کردن پدرش نمیترسید یا شرم نداشت و همیشه بهش میچسپید چون گرمای آغوشش بهش احساس امنیت میداد. به مرور زمان این احساس در وجودش هرگز تغییر نکرد و هنگامیکه بغلش میکرد به وجودش گرما میبخشید. با اینحال برخی دلایل باعث شدن این آغوشها کمتر و کمتر بشن و از یک جایی به بعد دیوار محکمی بین خودش کشید تا نیازی که همیشه بهشون داشت رو کمتر کنه.
جونگکوک از همون بچگی خودش رو تا حدود زیادی وابستهی پدر و مادرش میدید و به مرور زمان، وقتی بیشتر و بیشتر با روحیات و اخلاقیاتش آشنا شد، ترس و وهم غیرقابل درکی تمام ذهنش رو دربر گرفت و روز به روز فاصلهی بیشتری از خانوادهاش گرفت. هنوزم با تموم وجود دوستشون داشت ولی از سن خاصی به بعد، هیچوقت تلاش نکرد نگرانیهاش، ترسهاش و افکار حقیقیش رو باهاشون در میون بذاره مبادا نفرتی که ازش میترسید رو در چشمهاشون ببینه.
وقتی از پدرش جدا شد و به چشمهاش نگاه کرد، خوشحالی و محبت خالصی رو میدید که اضطرابش رو بیشتر کرد. "امیدوارم بد موقع مزاحم نشده باشیم."
"اینطور نیست اتفاقا زمان خوبی رو برای برگشتن انتخاب کردی." پدرش به سمت تهیونگ برگشت و با احترام بهش خوش آمد گفت "خوش اومدید جناب کیم. از آخرینباری که همدیگه رو ملاقات کردیم زمان زیادی میگذره."
"لطفا من رو تهیونگ صدا بزنید." تهیونگ کمی خم شد به همون شکلی که با خانم جئون دست داد، مچ دست خودش رو گرفت و دستش رو دراز کرد. "متاسفم اگه مزاحم شدم و زمان بدی رو برای اومدن انتخاب کردیم."
آقای کیم انتظار این احترام و فروتنی رو از تهیونگ نداشت. یادش نرفته بود آخرینباری که اونجا اومد مرد ساکت و سردی به نظر میرسید که به هیچی جز خودش اهمیت نمیداد و برای صمیمی شدن تلاش خاصی نکرد. اما حالا مقابلش خم و راست میشد و متواضعانه برای مسئلهی کوچکی مثل زمانِ اومدنشون ازش عذر میخواست. با هردو دست باهاش دست داد و لبخند گرمی بهش زد. "خوش اومدی پسرم. از ملاقات با هردوتون به یک اندازه خوشحال شدم."
به محض شنیدن این جملات ساده تلاش کرد وقارش رو حفظ کنه و واکنشی نشون نده اما طوری گوشها و صورتش قرمز شد که به راحتی هیجانش رو لو داد. چشمهاش درخشید و کنار جونگکوک ایستاد درحالیکه چهرهی خجالتزده و متواظعش به هیچ عنوان با کلهی بیمو و هیکل عضلانیش همخوانی نداشت. "ممنونم. باعث افتخاره."
"میز نهار آمادهست. حدس میزنم گرسنه باشید"
لحظاتی بعد مستقیم به سمت آشپزخونه رفتن وقتی خانم کیم برای خوردن نهار دعوتشون کرد. به نظر میاومد میز از قبل آماده بود و فقط دو بشقاب به بقیهی بشقابها اضافه شده بود. بوی دل انگیز لازانیا و گوشت گریل شده باعث شد متوجه بشن چقد گرسنه بودن و بلافاصله همشون پشت میز نشستن درحالیکه جو بینشون کاملا گرم و صمیمانه حس میشد.
بدبختانه به محض اینکه جونگکوک روی صندلیش نشست، سوزش ناراحت کنندهای رو در قسمت خصوصیش حس کرد که باعث شد از جا بپره. نفسش رو فرو داد، به میز چنگ زد و متوجه شد دردش رو نمیتونست نادیده بگیره تا جایی که برای چند لحظه حواسش پرت شد. احتمالا باید زمان دیگهای رو برای این ملاقات ترتیب میدادن چون به سختی روی باسنش نشست و خوشبختانه کسی متوجهش نشد به جز مادرش. اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت و پرسید "چیزی شده پسرم؟"
جونگکوک به زحمت لبخند زد "خوبم چیزی نیست."
تلاش کرد حواسشون رو از اتفاق کوچکی که افتاد پرت کنه و اولیننفر برای خودش غذا ریخت. تمرکز کردن در اون شرایط بسیار سخت بود خصوصا اینکه حس میکرد دردش از چهرهاش نمایان بود گرچه تمام مدت لبخند به لب داشت. این بین، تمین از همه شادتر بود. از کنار جونگکوک جم نمیخورد، بیوقفه باهاش صحبت میکرد و فقط گهگاهی غذا میخورد. مادرش چندبار سرزنشش کرد که جونگکوک رو اذیت نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و دقایقی بعد، توجهش به تهیونگ هم جلب شد. چشمهای گرد و درخشانش رو بهش دوخت و همزمان که در یک دستش چاپ استیکهاش رو فشار میداد، با دست دیگهاش به موهاش اشاره کرد. "واه... وقتی سرتو پایین میندازی کف سرت مشخص میشه. خودت اینجوریش کردی؟"
سکوت کوتاهی برقرار شد و تهیونگ بدتر از دقایقی قبل گوشها و حتی گردنش قرمز شد. ابتدا هیچ حرفی در جواب نگفت و به قدری اعتماد به نفسش ناگهان پایین رفت که نمیدونست چطور جواب یک پسربچهی شیش ساله رو بده. خانم جئون خندهای مصنوعی کرد و گفت "پسرم مگه بهت نگفته بودم به اشخاص بزرگتر از خودت احترام بذار؟ زودباش از جناب کیم معذرت خواهی کن."
تمین گیج شده بود و نمیدونست چه چیزی در مورد حرفش اشتباه یا توهین آمیز بود. "ولی... من که چیزی نگفتم. بابا هروقت میخواد تنبیهم کنه بهم میگه موهامو میزنه که زشت بشم. کی جناب کیم رو تنبیه کرده که موهاشو تراشیده؟"
پسربچه توجهی نداشت که با حرفهاش به صورت همزمان چندین نفر رو معذب میکرد و تهیونگ در آستانهی یک سکتهی قلبی بود. دوست داشت همون لحظه جوری ناپدید بشه که هیچ رد و اثری از خودش و کلهی کچل و زشتش مشخص نباشه. لبخند ضعیغی زد و پرسید "خودم اینجوریش کردم بهم نمیاد؟"
"ازش عذرخواهی کن تمین. نباید با مهمونمون اینجوری صحبت کنی قبل از حرف زدن فکرکن." آقای جئون با لحنِ جدی ولی آرومی پسرش رو توبیخ کرد. به نظر میاومد هیچکدومشون به جز جونگکوک در اون زمان متوجه احساس وحشتناک تهیونگ نشده بودن بنابراین از زیر میز پاش رو نوازش کرد که بهش آرامش خاطر بده و به برادرش گفت "تهیونگ هیچ کار اشتباهی انجام نداده و هیچکسم تنبیهش نکرده فقط دلش میخواست ظاهرش رو تغییر بده. اون فوقالعاده به نظر میاد مگه نه؟ باهام موافقی؟"
تمین که از سرزنش پدر و مادرش ناراحت شده بود، با این حرف جونگکوک دوباره لبخند زد و هیجان زده جواب داد "خیلی خفن شده منم دوست دارم امتحانش کنم. به نظرم اصلا تنبیه به حساب نمیاد چون واقعا زشت نشده هیونگ."
"دقیقا همینطوره." جونگکوک تایید کرد و موهای برادرش رو بههم ریخت. "جدیدا حرفای سنگین میزنی تو کی انقد بزرگ شدی؟"
آقا و خانم جئون در اون بین سکوت مشکوکی رو اختیار کرده بودن و فقط چشمهاشون احساسشون رو تا حدودی لو میداد. حرفهای جونگکوک در دفاع از تهیونگ براشون تازگی داشت و نگاه نامحسوسی به همدیگه انداختن و ابرو بالا دادن. اما حرفی در این مورد نزدن و خانم کیم گفت "هنوز از جناب جئون عذرخواهی نکردی تمین."
قبل از اینکه تمین حرفی بزنه، تهیونگ به حرف اومد و تونست لب باز کنه چون حرفهای جونگکوک آرامش قابل قبولی بهش داده بود. "لطفا با من راحت باشید. لازم به عذرخواهی نیست بههرحال هیچ توهینی نکرد فقط از روی کنجکاوی حرفش رو زد. ممنون میشم با منم مثل جونگکوک رسمی صحبت نکنید."
تمین با خوشحالی از جا پرید "میتونم صدات بزنم هیونگ؟ یعنی از امروز به بعد دوتا هیونگ دارم؟"
تهیونگ اتفاق چندلحظه پیش رو کاملا به فراموشی سپرد و چشمهاش درخشید. "البته که میتونی چرا که نه. میتونم به عنوان هیونگ جدیدت هرچیزی که بخوای رو برات بخرم."
تمین نمیتونست از اون هیجان زدهتر بشه و نفسش رو با صدای بلندی داخل فرستاد. "جدی میگی؟ هرچیزی که بخوام؟ میتونیم بریم دیزنیلند؟ همهی دوستام هرروز ازش حرف میزنن تهیونگ هیونگ. اونجا خیلی قشنگه من حتی در موردش خواب میبینم."
جونگکوک با نارضایتی جواب داد "این اتفاق نمیافته پسر کوچولو از محبتش سؤ استفاده نکن."
تهیونگ سریعا مخالفت کرد "خودم پیشنهادش رو دادم نباید سرزنشش کنی. هیچ مشکلی در مورد درخواستش وجود نداره و مطمئنم میتونیم کلی خوش بگذرونیم."
آقای جئون چندان راضی به نظر نمیرسید. "ولی این موضوع یکم زیادهروی محسوب میشه البته فقط از سمت ما. واقعا مجبور نیستی هر درخواستی که ازت میکنه رو قبول کنی اون فقط یه پسر بچهست."
تهونگ وقتی متوجه شد آقای جئون باهاش غیر رسمی صحبت میکرد لبخند زد و با لحن مصممی گفت "لطفا این حرف رو نزنید حتی ذرهای زیادهروی محسوب نمیشه. اگه بود اصلا پیشنهادش رو نمیدادم. برای من کاری نداره انجامش بدم و فقط نیاز دارم یک روز رو انتخاب کنم که سرم خلوت باشه."
جونگکوک پاش رو نوازش کرد و زیرلب گفت "واقعا لازم نیست اینکارو بکنی عزیزم. هیچکدوممون ازت ایراد نمیگیریم اگه درخواستش رو قبول نکنی."
تهیونگ از شنیدن کلمهی عزیزم قلبش پر کشید و تلاش زیادی کرد این موضوع از چهرهاش مشخص نباشه. به چشمهاش خیره شد و زمزمه کرد "بهم اعتماد کن مشکلی باهاش ندارم. خیلیم خوشحال میشم یک روز کامل رو با همدیگه بگذرونیم."
جونگکوک از شنیدن جوابش نتونست لبخندش رو کنترل کنه و لبهاش به لبخند مستطیل شکلی باز شد. به پسر بزرگتر زل زد و برای لحظات کوتاهی کاملا فراموش کرد کجا حضور داشتن و پدر و مادرش، متعجب بهشون خیره شده بودن. تنها احساسی که در قبلش میجوشید عشق و علاقهای خالص بود و تلاطمش رو با روحش لمس میکرد.
"به نظر میاد اوضاع بر وفق مراد پیش میره." مادرش گفت و زمانیکه جونگکوک به سمتش برگشت با لبخند ادامه داد "درست حدس میزنم؟ آخرینبار وقتی برگشتی خونه زیاد حرف نمیزدی."
"اتفاقا تغییری نکردم." اضطرابش ناگهان برگشت و متوجه رفتارش شد اما کمی دیر شده بود. دستی به گردنش کشید و گفت "احتمالا دفعهی قبل خسته بودم بخاطر همون زیاد صحبت نکردم."
پدرش گفت "خیلی دوست دارم یکبار محل کارت رو ببینم. از زمانیکه این شغل رو قبول کردی ماهها گذشته و هنوز هیچ تصوری ازش ندارم. فکر میکنی بتونی منو با محل کارت آشنا کنی؟"
"ولی به همین راحتیا نیست..." جونگکوک نمیخواست دروغ گفتن رو ادامه بده چون برای فاش کردن حقیقت اونجا حضور داشت. دستهاش کمی میلرزیدن و تقریبا برای حرف زدن وحشتزده بود طوری که هر لحظه میگذشت برای گفتن حقیقت تردید بیشتری پیدا میکرد. وقتی به سمت تهیونگ برگشت، نگاه جدی و دلگرم کنندهاش باعث شد تردیدهاش رو عقب بزنه و دوباره به سمت پدر و مادرش برگشت. تهیونگ از زیر میز دستش رو گرفته بود و این موضوع اعتماد به نفسش رو افزایش داد. "میخواستم... در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم."
سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و فقط تمین بیخبر از همهجا داشت غذاش رو میخورد. قلب جونگکوک تند میتپید و دهانش خشک شده بود اما باید حرفش رو میزد. "شاید الان و سر میز، زمان مناسبی برای حرف زدن در موردش نباشه ولی هرچه زودتر باهاتون در میونش بذارم بهتره."
"میتونم حدس بزنم عزیزدلم." خانم جئون حرفش رو قطع کرد و لحنش اطمینان دهنده بود.
جونگکوک نتونست منظورش رو بفهمه و پرسید "ببخشید؟"
مادرش لبخند زد و چشمهاش میدرخشید"میتونم حدس بزنم میخوای در مورد چه موضوعی حرف بزنی. ولی پدرت مثل من متوجه قضیه نشده پس حرف زدن بهترین راهه."
آقای جئون گیج و سردرگم بود و چاپ استیکهاش رو کنار بشقابش گذاشت. "چیزی شده که من خبر ندارم؟"
"چیزی نشده فقط جونگکوک میخواد مسئلهی مهمی رو باهامون در میون بذاره که من منتظر شنیدنش بودم." مادرش مشتاق بود و دستهاش رو به همدیگه قفل کرد. "ادامه بده پسرم ما گوش میدیم."
جونگکوک لحظاتی طولانی سکوت کرد و آب دهانش رو پایین فرستاد. نمیدونست مادرش در مورد چه موضوعی حرف میزد ولی استرسش دو برابر شد و هرچقدر لفتش میداد اضطرابش افزایش مییافت. خصوصا اینکه نگاه پدرش سنگین و غیرقابل تحمل بود. با تردید گفت "میخوام اول از شغلی که بهش مشغولم حرف بزنم. در حقیقت هفت ماه پیش یه سری اتفاقها افتاد که باید ازتون دور میشدم و ربطی به پیدا شدن شغلم نداشت. راستش رو بخواید... اوضاع جور دیگهای پیش رفت و من... کاملا صادق نبودم."
وقتی جملهاش به پایان رسید، حتی مادرش هم گیج شده بود و هردوشون بهش خیره شده بود. نگاهشون رو دوست نداشت و حس خوبی بهش نمیداد ولی نمیخواست متوقف بشه. "مجبور شدم ازتون جدا بشم که کارای مهمتری رو انجام بدم و باعث شد به اینجا ختم بشه. خودمم هیچوقت فکرش رو نمیکردم یک شب جلوتون بشینم و بخوام این حرفها رو بزنم. حداقل نه به این زودیا."
"حرفایی که میخوای بزنی در مورد همینه؟" پدرش با جدیت پرسید "چیزی که بخاطرش مجبور شدی دروغ بگی؟"
"درسته" جونگکوک تایید کرد و ادامه داد "درواقع مجبور شدم. هرگز نمیخواستم ازتون جدا بشم و دروغ بگم ولی نمیتونستم مسیر سرنوشت رو متوقف کنم. همهی اون اتفاقا به اینجا ختم شدن که بیام بشینم و احساساتم رو براتون توصیف کنم."
پدر و مادرش هردوشون با دقت بهش گوش میدادن و فقط مادرش بود که به طرز دلگرم کنندهای لبخند میزد. انگار برای حرف زدن درحال تشویق کردنش بود و این برای جونگکوک یک قوت قلب بزرگ محسوب میشد البته در کنار گرمای دست تهیونگ. نگاه دیگهای به چهرهی پسر بزرگتر انداخت و تهیونگ پرسید "میخوای من حرف بزنم؟"
جونگکوک سر تکون داد "باید خودم حرف بزنم." به سمت پدر و مادرش برگشت و گفت "این مسیر من رو با تهیونگ آشنا کرد و تمامِ هفت ماه اخیر روز به روز بیشتر شناختمش. هیچوقت نمیدونستم ممکنه احساساتم نسبت بهش طور دیگهای شکل بگیره و رشد پیدا کنه. ابتدا فقط رئیسم بود و رفته رفته نزدیکتر شدیم. برای گفتنش تردید داشتم چون از واکنشتون میترسیدم درحالیکه حتی گرایشم رو بهتون نگفته بودم."
وقتی مکث کرد، سکوت سنگینی در آشپزخونه حکمفرما شد و فقط تمین گوشت گریل شده رو با چاپستیک میخورد. حالا دیگه جونگکوک نمیخواست از حرف زدن متوقف بشه و تا زمانیکه همهی افکارش رو از ذهنش بیرون نمیریخت ساکت نمیشد. گرچه چهرهی جدی پدرش کمی براش نگران کننده بود اما با لحن یکنواختی ادامه داد "شاید هفت ماه پیش لحظهای تصورش رو نمیکردم بخوام به این زودیا گرایشم رو براتون فاش کنم چون شجاعت الانم رو نداشتم. هنوزم برای گفتنش تردید داشتم ولی نمیتونستم برای معرفی کردن تهیونگ به شما به عنوان پارتنرم صبر کنم."
مادرش از روی میز دستش رو دراز کرد و با مهربانی زمزمه کرد "عزیزم."
جونگکوک سریعا دستش رو گرفت و متقابلا لبخند زد "تو خبر داشتی مامان. چطور ممکنه؟"
"میتونستم ببینم. اگه پسر خودمو نشناسم پس به چه دردی میخورم؟ خیلی بهت افتخار میکنم."
جونگکوک با ناراحتی پرسید "حتما بخاطر دروغ گفتنم"
"بخاطر شجاع بودنت. مطمئنم پدرتم مثل من بهت افتخار میکنه." در لحنش کمی تردید وجود داشت وقتی به سمت همسرش برگشت.
آقای جئون کاملا از غذا خوردن دست کشیده بود و به تهیونگ و جونگکوک نگاه میکرد. نگاهش اخم آلود بود درحالیکه آرنج دستهاش روی میز قرار داشتن و با ناراحتی گفت "اصلا انتظارش رو نداشتم بخوای در مورد چنین موضوعی حرف بزنی. اونم بعد از این همه مدت."
جونگکوک تقریبا انتظار این واکنش رو داشت و غمزده نگاهش رو ازش گرفت اما دوست نداشت معذرت خواهی کنه چون کار اشتباهی انجام نداده بود. تهیونگ همچنان دستش رو به گرمی فشار میداد و هیچکدومشون حرفی نزدن. آقای جئون بعد از مکث کوتاهی با همون جدیت ادامه داد "چی باعث شد برای گفتنش تردید کنی؟ چه رفتاری از من دیدی؟ بعد از این همه مدت، ما رو تا جایی از همدیگه دور کرد که بزرگترین مسئلهی زندگیت رو ازمون مخفی کردی. و دروغی که در مورد شغل پیدا کردنت گفتی."
"بخاطر اون دروغ متاسفم." جونگکوک در کمال صداقت حرف میزد "گفتنش برای خودمم سخت بود چون آدمی نیستم که دروغ گفتن برام راحت باشه. در اون زمان حقیقتا تو شرایط روحی مناسبی نبودم و باید جوری میرفتم که کمترین نگرانی رو از بابتم داشته باشید"
"پسر عزیزم." مادرش با تاسفی حقیقی جواب داد و گفت "فقط بخاطر اینکه من و پدرت نگرانت نباشیم همچین دروغی گفتی؟ هیچ لزومی نداشت اینکارو بکنی ما درهرصورت ازت حمایت میکردیم."
جونگکوک با هردو دست، دست تهیونگ رو فشار داد و گفت "زمان زیادی گذشته و خیلی چیزا تغییر کردن. هنوزم میرفتم دانشگاه و یک روزشم تعطیل نکردم هیچ اتفاق بدی برام رخ نداد فقط مجبور شدم ازتون دور بشم تا یه جای دیگه زندگی کنم. فقط میخواستم وابستگیم رو به شما از بین ببرم و مستقل باشم." جونگکوک امیدوار بود این دروغش رو هم باورکنن چون نمیتونست بهشون بگه تهیونگ مجبورش کرده بود کنار خودش زندگی کنه. اگه دروغی که در مورد شغلش گفته بود رو براشون فاش نمیکرد یک روز بالاخره متوجهش میشدن و گند بزرگی بالا میاومد "بعدش با تهیونگ آشنا شدم. روز به روز بیشتر شناختمش و به قدری به همدیگه نزدیک شدیم که من همهی ترسها و تردیدهام رو کنار گذاشتم تا بیام با شما آشناش کنم. ما یه رابطهی کاملا جدی داریم و همهچیز داره عالی پیش میره."
به سمت تهیونگ برگشت و لبخندی بهش زد، دیگه مثل قبل هیچ اضطرابی نداشت و در عوض به شدت احساس سبکی میکرد.
پسر بزرگتر متقابلا بهش لبخند میزد و نگاهش پر از افتخار بود. "خیلی دوستت دارم." زمزمه کرد و زمانیکه جونگکوک بهتزده بهش خیره شد، تهیونگ به سمت آقا و خانم جئون برگشت "من واقعا دوستش دارم. برای خوشحال کردنش هرکاری میکنم و قسم میخورم هیچی به اندازهی سالم نگه داشتنِ این رابطه برام اهمیت نداره. شاید یکم سنم زیاد باشه ولی وقتی کنار جونگکوکم... تبدیل به همون پسری میشم که سالها پیش مادرش رو از دست داد و محتاج عشق بودم. هر روز و هر لحظه دنبالش میگشتم و متاسفانه کمی دیر پسرتون رو پیدا کردم." تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد و چشمهاش میدرخشید "بخاطر همین دودستی بهش چسپیدم و خیال ندارم تا آخر عمرم ولش کنم. برام ارزشمنده. از همه داراییهای زندگیم که تا الان داشتم برام با ارزشتره و نفسم به نفسش بنده. مطمئنم خودشم اینو میدونه. مگه نه کارامل؟"
جونگکوک توانی برای کنترل احساسش نداشت و لبهاش رو به همدیگه فشرد که لرزشش رو متوقف کنه. دلش میخواست همون لحظه تهیونگ رو بغل کنه و بیتوجه به همهچیز زار زار با صدای بلند به گریه بیافته. با اینحال فقط تونست به زحمت زمزمه کنه "الان نباید این حرفا رو میزدی داره گریهام میگیره. خیلی راحت میتونی احساساتیم کنی."
"شما میخواید منو به گریه بندازید" خانم جئون به زحمت اشکهاش رو کنترل کرد و ادامه داد "براتون خوشحالم خصوصا برای تو پسرم." بهشون لبخند زد و از روی صندلیش بلند شد. "بیاید بغلم نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم."
هردوشون بلند شدن تا زن میانسال رو بغل کنن و خانم کیم با عجله میز رو دور زد که بهشون برسه. ابتدا جونگکوک رو محکم در آغوش گرفت و درحالیکه از روی شادی گریه میکرد توی گوشش گفت "خیلی برات خوشحالم عزیزم. نمیتونی تصور کنی چه حس خوبی دارم از اینکه بالاخره حقیقت رو با من و پدرت در میون گذاشتی. همیشه منتظر بودم به اختیار خودت این موضوع رو بهمون بگی و الان دارم روی ابرا راه میرم."
"خیلی براش تردید داشتم همش از چیزای الکی میترسیدم مامان." جونگکوک متقابلا محکم بغلش کرد و لرزان گفت "احساس خوشبختی میکنم که همچین خانوادهی مهربونی دارم. کاش این همه مدت خودم رو ازتون دور نگه نمیداشتم. بار سنگینی بود داشتم زیرش له میشدم."
"همهچیز درست میشه. هنوزم دیر نشده بود و هیچوقت برای گفتنش دیر نمیشد."
خانم جئون از پسرش جدا شد تا تهیونگ رو بغل کنه و بخاطر قد و هیکل بلندش مجبور شد کمی خم بشه تا اون زن دستهاش رو دور گردنش حلقه کنه. مثل مادری بود که با محبتی خالص بچهاش رو در آغوش میگرفت و مهربانانه گفت "حقیقتا براتون خوشحالم. هیچ آرزویی به جز خوشبخت شدنتون کنار همدیگه ندارم. لطفا این احساس قشنگ رو برای همیشه حفظ کنید."
تهیونگ خانم جئون رو در آغوش گرفت و پشتش رو نوازش کرد اما نگاهش به جونگکوک بود "میدونم احمقانهست ولی همیشه میخواستم برای اینکه اون شب نخوابیدید ازتون تشکر کنم."
صدای خندهی آرومی از سمت میز بلند شد و این آقای جئون بود که از روی صندلیش برخواسته بود. حرف تهیونگ باعث شد خندهاش کاملا از ته دل باشه و گفت "خدای من. شاید بهتر بود یکم بیشتر در موردش صحبت کنیم اما الان وقتش نیست درسته؟ بعد از این بغلِ گریه آور باید همهچیز رو برام توضیح بدید."
جونگکوک خوشحال و خندان درحالیکه لبخند بزرگی روی لبهاش بود و اشک میریخت میز رو دور زد تا پدرش رو در آغوش بگیره. دستهاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد و طوری خودش رو بهش چسپوند که پدرش قدمی به عقب برداشت اما هنوزم لبخند میزد و متقابلا پسرش رو بغل کرد. "برات خوشحالم پسرم. خودتم میدونی چیزی به جز سلامتیت برامون مهم نیست. متاسفم اگه باعث شدم برای گفتنش تردید داشته باشی"
"ممنونم که به راحتی درکم کردید و رفتاری که ازش میترسیدم رو نشون ندادین. کم مونده بود در موردش کابوس ببینم."
پدرش با لحنی داسوزانه جواب داد "میدونم بخاطرش اضطراب داشتی و میتونستم حسش کنم. حقیقتا از شنیدنش شگفت زده شدم و انتظارش رو نداشتم. من آدمی نیستم که این مسائل برام عادی باشه ولی نمیتونم از پسرم دلخور باشم خصوصا وقتی میبینم کنارش حالت روبراهه."
اوضاع به قدری رویایی و زیبا بود که جونگکوک خودش رو در آسمونها میدید. اشک میریخت، قلبش انباشته از عشق و احترام و خوشحالی بود تا جایی که دستهاش میلرزید و به سختی میتونست حرف بزنه. در حقیقت، نقطه عطف بزرگی برای زندگیِ پر فراز و نشیبش تا اون سن محسوب میشد. جونگکوک از سن خاصی به بعد، چنین آرامش و گرمایی رو از سمت خانوادهاش حس نکرده بود و حالا خودش رو در 10 سال پیش میدید. زمانیکه هیچ غم و غصهای در قلبش نداشت و از آینده نمیترسید.
"پس من چی" تمین با نارضایتی اعتراض کرد و از روی صندلش پایین پرید "منم بغل میخوام چرا همتون همدیگه رو بغل کردید منو ول کردید."
"ببین کی به خودش اومد." تهیونگ دستهاش رو از دور خانم جئون باز کرد تا آغوشش رو برای تمین باز کنه. "نمیخوای بیای اینجا و هیونگ جدیدت رو بغل کنی؟"
"آره" تمین با خوشحالی به سمتش رفت و همینکه بهش رسید بلافاصله به هوا بلند شد. تهیونگ مثل پر کاه بلندش کرد و در آغوش گرفتش درحالیکه کاملا هیجانزده به نظر میرسید و نگاهش پر از محبت بود.
"مطمئنی زشت نشدم؟"
تمین به سرش دست کشید و مبهوت گفت "چقد باحاله میخوام امتحانش کنم."
تهیونگ چشمکی بهش زد "میتونی ازم کمک بخوای کاملا بهش واردم."
تمین خندید و اینبار دو دستش به موهای کوتاهش دست کشید "مثل کیویه. شایدم مثل موکته چون زبره."
صدای خندهی بقیه بلند شد و تهیونگ تصمیم گرفت پسربچه رو پایین بذاره تا بیشتر از اون تخریب نشه. لحظهای که درونش حضور داشتن برای تک تکشون خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود و احتمالا تا آخر عمرشون از ذهنهاشون پاک نمیشد. چنین دقایقی همیشه با این احساساتی خالص و پر از عشق همراه نبود و همشون خودشون رو برای داشتن همدیگه خوشبخت میدونستن. اونا یک خانوادهی پر جمعیتتر میشدن و کی میدونست؟ شاید تمین و نورا دوستای خوبی برای همدیگه میشدن. البته خودشون هنوز از این موضوع خبر نداشتن و در ذهنهاشون غیرقابل درک بود.
روزها از پی هم گذشتند. تقریبا چند هفته از ملاقاتشون میگذشت و زمان به سرعت درحال گذر بود. به نظر میاومد آیندهی زیبایی که انتظارش رو میکشیدن، بالاخره فرا رسیده بود و عمیقا ازش لذت میبردن حتی وقتی تهیونگ درحال آماده شدن برای ماموریتش به مکزیک بود. بههرحال این آرامش نتیجهی ماهها سر و کله زدنشون با همدیگه بود و از یک جایی به بعد مطلقا همهچیز با گذشته فرق میکرد. از دعواها و تنشهایی که باعث میشد گذشتهی ناراحت کنندهاشون رو به خاطر بیارن خبری نبود و برای این موضوع تلاش نمیکردن. انگار بالاخره بعد از عذابهای فراوان، سر از آب بیرون آورده و به راحتی نفس میکشیدن.
تهیونگ دلش نمیخواست به همین زودی روی ماموریتش تمرکز کنه خصوصا اینکه هنوز مسافرتی که در ذهنش داشت رو با جونگکوک و نورا نرفته بود. بعد از روزهای سختی که پشت سر گذاشتن، این مسافرت برای فراموش کردنِ لحظههای سختشون در گذشته کاملا ضروری بود و جونگکوک هنوزم گاهی اوقات غیر مستقیم ازش میخواست از اون عمارت خارج بشن. حرفی مبنی بر متوقف کردن فعالیتهای خطرناکش نمیزد و تهیونگ میدونست جونگکوک خوشحال میشد اگه این اتفاق رخ میداد و هردوشون یک زندگی نرمال و دور از تنش رو از سر میگرفتن. با این وجود نمیخواست چنین کاری انجام بده و تمام تلاشش رو میکرد کار و خانواده رو از هم جدا نگه داره خصوصا بعد از ملاقاتش با خانوادهی جونگکوک.
خانوادهای که به گرمی ازش استقبال کرده و بین خودشون پذیرفته بودنش نه به عنوان پارتنر پسرشون بلکه به عنوان عضوی از همون خانواده. هرچقدر برای جبران چنین مهربانی و محبتی ازشون تشکر میکرد کافی نبود و تهیونگ بیدلیل خودشون رو مدیونشون میدونست. شاید به این خاطر که در گذشته هرگز حتی به ذهنش نمیرسید یک روز صاحب چنین خانوادهی بزرگ و زیبایی باشه.
هنوزم خودش رو لایق این خوشبختی و حال خوب نمیدید. اشتباهها و خطاهای بزرگی مرتکب شده و مطمئنا اگه پدر و مادر جونگکوک میدونستن در گذشته چه بلاهایی سر پسرشون آورده بود حتی اجازه نمیدادن نزدیکش بشه. تهیونگ هم مشخصا اهمیتی به این رفتارشون نمیداد و دوباره جونگکوک رو به اجبار پیش خودش بر میگردوند که در اون صورت اوضاع مثل الان گل و بلبل نمیشد و تنشهای زیادی بینشون به وجود میاومد.
به همین دلیل هرگز نمیخواست ریسک کنه و از شغلش، گذشتهاش یا هرچیز دیگهای که نظرشون رو نسبت به خودش تغییر میداد باهاشون صحبت کنه. هفتهها از اون ملاقات میگذشت و میخواست قبل از مسافرت سهتاییشون، یک مهمانی ترتیب بده تا خانوادهی جئون رو به عمارتش دعوت کنه. درست یک هفته پیش بود که خودش رو به عنوان جانشین عموش معرفی کرد و گرچه هیچ خوشحالی و رضایتی از چهرهی بقیهی رئسا نمیدید، اما لب باز نکردن و کلمهای در جهت مخالفت با این موضوع نگفتن. تهیونگ مستقیما قدرت و اختیاری که به دست آورده بود رو با استفاده از یک سری مدارک باهاشون در میون گذاشت و بهشون اطلاع داد محمولههای عظیمی که از اون روز به بعد جابهجا میکرد، فقط بین کشورها رد و بدل میشد نه شهرها. در صورتی که به فعالیتشون ادامه میدادن، باید کنترل شده انجام میگرفت و حق نداشتن پاشون رو از مرزی که براشون تعیین میکرد فراتر بذارن.
این مراسم تا حدود زیادی خیلی از خطرها رو در آینده براش به ارمغان میآورد و هدف ترور اکثر رئسا میشد. تهیونگ این موضوع رو میدونست بنابراین تعداد بادیگاردهاش رو افزایش داد و حتی زمانیکه گاهی اوقات به شرکت میرفت حدودا پنج بادیگارد همراهیش میکردن. این وضعیت باعث نشده بود از اهدافش عقب بکشه یا حتی از اینکه تا اون نقطه پیش رفته بود ذرهای پشیمون بشه. به شدت از خدا بودن خوشش میاومد و از بالا رفتن نمیترسید. هنوزم به صورت کامل خودش رو بالا نمیدید و احتمالا سالها زمان میبرد تا رضایتی نسبی از موقعیتش به دست میآورد.
روز سرنوشت سازی که دوماه براش انتظار کشیده بود فرا رسید و آخرینباری که چنین اضطرابی بهش دست داد رو یادش نمیاومد. حتی روزی که به دیدن خانوادهی جئون رفت تا این اندازه عصبی نبود و زمانیکه کنار ساحل و داخل آلاچیق حضور داشت، تقریبا تمام بدنش سرد شده بود.
نور خورشید به کرانهی بیانتها و آبی رنگ دریا میتابید و تلألوی خیرهکنندهاش وصفناپذیر بود. هیچ شخصی در اون ساحل دیده نمیشد گرچه یک مکان عمومی بود اما برای اون روز، تهیونگ میخواست کاملا تنها باشن و با پرداخت مقداری پول این موضوع رو حل کرد. تنها چیزی که از اضطرابش کم میکرد، منظره زیبای اطراف آلاچیق و پرتوهای طلایی رنگ خورشید بود. انگار این هوای بهاری باعث میشد به سالها قبل برگرده وقتی هیچ ترسی از آینده نداشت و قلبش عاری از غم یا دلتنگی بود. با اینحال قلبش از روی شور و شعف میتپید و حتی فکر کردن به آینده و حضور جونگکوک در کنار خودش، تاریکیهای اندکِ درونش رو میزدود.
صدای موتور ماشین استرسش رو چندین برابر کرد،ا ز روی مبل بلند شد و بیاختیار دستی به موهای نداشتهاش کشید. کت و شلوار گران قیمتش رو از چند روز پیش سفارش داده بود و حس میکرد مثل یک احمق به نظر میرسید خصوصا اینکه احتمالا اضطرابش نمایان بود. میدونست زمانهایی که استرس پیدا میکرد رنگش میپرید، بیدلیل اخم میکرد و مهمتر از همه، چشمهاش همیشه احساسش رو لو میداد. یادش نمیرفت روزی رو که جونگکو بهش گفته بود چشمهاش همیشه باهاش حرف میزدن. از این موضوع نفرت داشت و کاری از دستش بر نمیاومد.
"اومدن. منم دارم استرس میگیرم." جیمین به محض اینکه ماشین رو دیده بود از ساحل و دریا دور شد تا خودش رو به آلاچیق برسونه.
چشمهاش رو هنگام نگاه کردن به ماشین تنگ کرد و گفت "فقط هردوشون اومدن. مطمئنم از چیزی خبر نداره."
پاچههای شلوارش رو بالا داده بود که خیس نشه و زمانیکه دوربینش رو برای فیلمگرفتن روشن کرد، شلوارش به همون شکل باقی موند. با حواس پرتی از مبلهای سفیدرنگ، میز و گلدانی که روش قرار داشت فیلم گرفت و دوربین رو به سمت تهیونگ گرفت درحالیکه لبخند میزد "اینجا یه نفر قراره از دوست پسرش خواستگاری بکنه و استرسش به منم سرایت کرده."
"گفته بودم از من فیلم نگیر." تهیونگ دوربین رو از جلوی صورتش کنار زد و نتیجهاش خندهی بلند جیمین بود.
"صورتت مثل روح سفید شده. جونگکوک فقط با دیدنت جواب منفی میده."
"خفه شو." تهیونگ بدخلق بود و حرف جیمین اعصابش رو بههم ریخت. درحقیقت این اعتماد به نفس رو در خودش نمیدید که از جونگکوک جواب مثبت بگیره.
جیمین کمی جدیتر شد "به نظرم همینکه با این لباسا تو رو ببینه میفهمه جریان چیه. سورپرایزت ممکنه خراب بشه پس نرمال رفتار کن."
"لازم نیست بهم یادآوری کنی." به مبلها نگاه کرد و با دستپاچگی پرسید "بشینم یا سرپا باشم؟"
"همینجوری بمون. بههرحال باید ازش استقبال کنی." جیمین از آلاچیق بیرون رفت که از پسرا فیلم بگیره وقتی یونگی و جونگکوک از ماشین لندکروز پیاده شدن. تهیونگ فقط از دور به معشوقهاش نگاه کرد و دست و پاش شل شد.
جونگکوک یک پیراهن هاوایی با طرحهای آبی و سفید و یک شلوار سفید به تن داشت. موهای طلایی رنگش، نور آفتاب رو انعکاس میداد و زیباتر از همیشه میدرخشید. از دیدن جیمین و دوربینش گیج شده بود و زمانیکه سرش رو به سمت آلاچیق برگردوند، لبخندش بزرگتر و خوشحالتر به نظر میرسید. قدمزنان به سمتش اومد و یونگی پشت سرش قدم برداشت.
ناگهان اضطرابش به قدری بالا رفت که مجبور شد نفس عمیقی بکشه و جعبهی حلقه رو توی دستش فشرد. ابتدا نمیخواست تا این حد همهچیز نمایان باشه و جونگکوک بلافاصله با دیدن این تشکیلات به حقیقت و هدفش پی ببره. ولی بعد با خودش فکر کرد دوباره چنین درخواستی رو به هیچکس جز جونگکوک نمیداد پس باید در زیباترین شکل ممکن و بهترین مکان ممکن انجام میشد. ولی ترس و اضطرابش اجازه نمیداد از اون لحظات لذت ببره و هرچقدر جونگکوک نزدیکتر میشد، بیشتر خودش رو میباخت. تهیونگ از یک سنی به بعد با این تفکر بزرگ شد که هرگز تا آخر عمرش عشق رو پیدا نمیکرد به همین خاطر، چنین لحظهای رو تا همین چند ماه حتی یکبار هم در ذهنش تصور نکرده بود.
"اینجا رو ببین. واو. " جونگکوک از پلهها بالا اومد و وارد آلاچیق شد. نگاه درخشانش رو به ریسههای برگی که دور ستونهای چوبی پیچیده شده بودن دوخت و زمزمه کرد "چقد قشنگه. نمیدونستم قراره همچین جایی بیام."
"ازش خوشت اومد؟ خودم روی تزئینات نظارت داشتم." صداش رو به زحمت صاف نگه داشت و لبخند محوی به چهرهی هیجان زدهاش زد.
"البته که خوشم اومد." بعد از اینکه مبلها و گلدان و تمام گلهای رزی که در جای جای آلاچیق روی کف زمین دیده میشدن رو نگاه کرد به تردید افتاد. "واقعا هیچ حدسی ندارم چه اتفاقی داره میافته. ولی.. اینجا خیلی قشنگه تهیونگ. حقیقتا چشمگیره."
یونگی و جیمین پشت سر جونگکوک وارد شدن اما جلوتر نیومدن و درست در قسمت ورودی ایستادن. جیمین هنوزم از همهچیز فیلم میگرفت و لبخند بزرگی روی لبهاش دیده میشد درحالیکه یونگی درست مثل تهیونگ رنگ پریده به نظر میرسید. اما لبخند به لب داشت و کنار جیمین ایستاده بود.
"خوشحالم که خوشت اومد وسواس زیادی به خرج دادم." تهیونگ نمیدونست چطور باید مقدمه چینی میکرد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد "نورا پیش پرستاره؟ خوب میشد اگه اونم میاوردی."
جونگکوک یکی از گلهای رز داخل گلدان رو بیرون آورد و بوش کرد. "چه بوی خوبی میده." راست ایستاد و به تهیونگ لبخند زد. "نورا خوابیده بود و سرما خوردگیش بهتر شده بود بخاطر همین نخواستم بیارمش بیرون. قراره تا دیر وقت بیرون باشیم؟"
"آره. تقریبا." تهیونگ در اوج اضطراب زمزمه کرد و به پسر کوچکتر نزدیک شد "عمدا امروز رو انتخاب کردم که دانشگاه نداشته باشی. قراره تا شب همینجا بمونیم و.. اگه بخوای تو ساحل یکم قدم بزنیم."
"واقعا؟ اتفاقا عاشقشم." جونگکوک گل رو داخل گلدان برگردوند و دستش رو گرفت "بیا بریم قدم بزنیم خیلی براش مشتاقم."
"صبرکن." تهیونگ متوقفش کرد و توی ذهنش دنبال کلمات مناسب گشت "بعدا میتونیم قدم بزنیم تا هروقت دلت بخواد. آوردمت اینجا که... یکم اینجا بمونیم و حرف بزنیم."
"حرف بزنیم؟ داره جدی میشه." جونگکوک به شوخی گفت و نگاهی به پسرا انداخت. "چرا دارین فیلم میگیرین؟ اتفاق خاصی قراره بیافته؟ یه شخص مهم میاد اینجا؟"
جیمین نیشخند زد "یکم دیگه میفهمی جریان چیه. ولی دوست دارم بدونم واقعا هیچ حدسی نداری؟ همهچیز خیلی تابلوعه درست مثل قیافهی کیم."
جونگکوک به سمت تهیونگ برگشت و به چهرهی مضطرب و رنگ پریدهاش خیره شد. پسر بزرگتر بلافاصله بهش لبخند دندوننمایی زد و گفت "خوشحالم که هیچ حدسی در موردش نداری و زیاد به اون احمق اهمیت نده."
جیمین اعتراض کرد "هی. کاری نکن دوربین رو خاموش کنم."
"نمیدونم باید به چی فکر کنم." جونگکوک مردد بود و نگاهی به اطراف انداخت. "در مورد منه؟ یا قراره جایی بریم؟"
"البته که در مورد توعه." تهیونگ دستی به کتش کشید و جعبهی حلقه رو توی مشتش فشرد. باید انجامش میداد و زمانش رسیده بود. پاهاش میلرزید و در معرض یک سکتهی قلبی بود اما بههرصورت باید انجام میشد حتی اگه همونجا از شدت استرس غش میکرد. شاید بهتر بود بعد از نهار یا قدم زدنشون در کنار ساحل ازش درخواست میکرد ولی دیگه نمیتونست چنین اضطرابی رو به مدت بیشتری تحمل کنه. جونگکوک کاملا گیج به نظر میرسید و به حالتهای مشکوک تهیونگ خیره شده بود درحالیکه داشت نگران میشد.
"همهچیز مرتبه؟ دارم نگران میشم حس بدیه که از هیچی خبر ندارم."
"هیچ اتفاق نگران کنندهای نمیافته." تهیونگ دستش رو گرفت و به خودش نزدیکترش کرد. کمی جابهجا شدن که درست وسط گلهای روی زمین قرار بگیرن و جونگکوک هرلحظه همراهیش میکرد گرچه سردرگم شده بود. پسر بزرگتر وقتی مقابلش ایستاد، به چشمهای درشتش خیره شد و با لحنی صادقانه گفت "میخوام بدونی که تو ارزشمندترین و مهمترین شخص زندگیمی. شناختنت بهترین اتفاقی بود که در تمام عمرم برام افتاد و حقیقتا خودم رو خوشبختترین مرد روی زمین میدونم. بارها و بارها اینا رو گفتم و مطمئنم همه رو حفظ شدی ولی حاضرم هر روز تا آخر عمرم تکرارشون کنم چون از ته قلبم عاشقتم."
"عزیزم." جونگکوک زمزمه کرد و صورتش رو قاب گرفت. از چشمهاش، احساسات خالصش دیده میشدن و در کمال صداقت گفت "هر احساسی که تو قلبت وجود داره دو برابرش تو قلب منم ریشه زده اینو قسم میخورم. هیچوقت فکرش رو نمیکردم یک روز کسی رو تا این اندازه دوست داشته باشم. اینو از ته قلبم میگم کله فندقی. ولی هنوز نگرانم و نمیدونم جریان چیه."
"بزودی موهام در میاد و نمیتونی اینجوری صدام بزنی." قلبش با شنیدن حرفهای زیبای جونگکوک از روی شعف و شادی میلرزید و ادامه داد "امروز آوردمت اینجا که ازت یه درخواستی بکنم. کاملا مضطرب بودم ولی این حرفایی که از زبون خودت میشنوم درحالیکه جلوم ایستادی و بهم نگاه میکنی استرسم رو کاملا ناپدید میکنه. همهچیزت برام آرامش بخشه حتی نفسهایی که میکشی یا کلماتی که به زبون میاری."
جونگکوک به چشمهاش نگاه کرد و پذیرای توصیف احساساتش بود. "حرفات باعث میشن بخوام مثل بچهها بالا و پایین بپرم ولی همهچیز داره عجیب پیش میره نمیدونم باید انتظار چی رو داشته باشم."
تهیونگ نگاهش رو ازش گرفت و جعبهی قرمز رنگ رو بالا آورد. دستش میلرزید هنگامیکه روی زوی زمین زانو زد و در جعبه رو باز کرد که حلقهی داخلش رو مقابلش بگیره. قلبش تند میتپید، دهانش خشک شده بود و حس میکرد حتی نمیتونه به درستی صحبت کنه. سرش رو بلند کرد و به چشمهای بهت زدهی پسر کوچکتر خیره شد. "جئون جونگکوک . بهم لطف کن و پیشنهاد ازدواجم رو بپذیر. در اون صورت حتی بیشتر از قبل احساس خوشبختی میکنم و... قسم میخورم تمام تلاشم رو بکنم که برات یک شوهر ایدهآل باشم."
جونگکوک به قدری غافلگیر شده بود که حتی نمیتونست حرف بزنه و یکی از دستهاش رو مقابل دهانش گرفت. چشمهای گرد شدهاش از حلقه به تهیونگ در نوسان بود و نگاهش نشون میداد به هیچ عنوان انتظار چنین اتفاقی رو نداشت. پسر بزرگتر دستش رو گرفت و با لحن جدیتری گفت "باهام ازدواج میکنی؟ قبول میکنی از امروز به بعد همسرم باشی و مسیر جدیدی به زندگیمون ببخشیم؟"
"تهیونگ..." جونگکوک بعد از مکث نسبتا بلندی زمزمه کرد. دستهاش میلرزید وقتی دست تهیونگ رو فشار داد و گفت "دارم خواب میبینم؟ یا این اتفاق... واقعا داره میافته؟"
"خواب نیست خوشبختانه." تهیونگ دستش رو به سمت لبهاش برد و بوسهی نرمی روی دستش گذاشت. "خیلی دوستت دارم. لطفا باهام ازدواج کن و من رو لایق خودت بدون در اون صورت قول میدم بهشت رو برات روی زمین بیارم."
"من همین الانشم... احساس میکنم توی بهشتم." چشمهای جونگکوک مرطوب بودن و میدرخشیدن. صداش از پشت دستش مبهم و لرزان شنیده میشد. "نمیتونم باورش کنم انگار دارم خواب میبینم. همهی اینکارا رو کردی ازم خواستگاری کنی؟"
"خیلی وقت پیش میخواستم انجامش بدم. درست مثل امروز براش مشتاق بودم و سرنوشت باعث شد یکم عقب بیافته. ولی اشتیاقم هرگز کمرنگ نشد." تهیونگ دستش رو فشرد و با اضطراب پرسید "میشه بهم جواب مثبت بدی؟ قرار نیست پشیمون بشی همهی بود و نبودم رو برات قربانی میکنم تا فقط لبخند بزنی و خوشحال باشی. هر روز بهم دستور بده تا هر درخواستی که داری رو برات انجام بدم بدون چون و چرا فراهمش میکنم. ذره ذرهی وجودت رو از عشقم پر میکنم که گذشته رو فراموش کنی و پشت سر بذاریش. لطفا باهام ازدواج کن."
"تهیونگ... حتی نمیتونم به قبول نکردنش فکر کنم." جونگکوک اشک میریخت و ناباوری از نگاهش دیده میشد. زانوهای لرزانش خم شدن و مقابل پسر بزرگتر نشست که بغلش کنه و دستهاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد. " خوشحالم که اومدی تو زندگیم و تغییرش دادی. هرگز فکرش رو نمیکردم یک روز طعم این خوشبختی رو بچشم...خدای من... متاسفم که عجیب رفتار میکنم ولی نمیتونم احساسم رو کنترل کنم"
"داره اشکم در میاد فکرکنم کافی باشه." جیمین دوربین رو همچنان به سمتشون گرفته بود و هردوشون احساساتی شده بود.
در اون حین که تهیونگ و جونگکوک همدیگه رو سخت در آغوش گرفته بودن، یونگی از گلهای روی زمین رو برداشت و به سمت جیمین برگشت. به قدری اضطراب داشت که هرلحظه ممکن بود غش کنه و زیر لب زمزمه کرد. "میخواستم یه درخواستی ازت داشته باشم، پارک جیمین."
جیمین حواسش سمت پسرا بود و توجهی به یونگی نکرد. لحظهای که تهیونگ با دستهای لرزان حلقهی الماس رو از جعبه خارج کرد و انگشت زیبای جونگکوک باهاش مزیّن شد، جیمین کاملا خوشحال به نظر میرسید و گفت "شماها عوضیا کنار همدیگه خیلی قشنگید داره گریهام میگیره. روز ازدواجم باید همین قدر برام ذوق داشته باشید."
"جیمین." یونگی با صدای بلندتری گفت و مقابلش ایستاد تا به این شکل توجهش رو جلب کرد.
"هی. چیکار داری میکنی برو کنار..." جیمین اخم کرد و کنارش زد تا از لحظهی مهمی که در جریان بود فیلم بگیره اما یونگی از جاش تکون نخورد.
"میخوام دوست پسرم باشی." یونگی گل رو به سمتش گرفت و با جدیت گفت "لطفا پیشنهاد دوستیم رو قبول کن."
"چ..." جیمین مبهوت بهش خیره شد و سرجاش ایستاد. در اون لحظات اتفاقات زیادی به صورت همزمان میافتادن طوریکه حتی شنیدن این درخواست هم نتونست جیمین رو از اتفاق اصلی منحرف کنه. برای مدت کوتاهی به چهرهی جدی اما رنگ پریدهی یونگی خیره شد و بعد کنارش زد "بعدا جوابت رو میدم الان وقتش نیست."
یونگی مجبور شد خودش رو کنار بکشه و منتظر بمونه چون احتمالا اگه حرکت نمیکرد جیمین با لگد بین پاهاش میزد. با اینحال احساس سبکی میکرد و فقط باید چند دقیقهی دیگه برای شنیدن جوابش منتظر میموند.
وقتی تهینگ بلند شد و همراهش جونگکوک رو بلند کرد، احساساتش بهش غلبه کرده بودن و برای اولینبار نتونست کنترلش کنه. از نگاهش، روح و روانش رو میشد به وضوح دید. "قول میدم بهترین زندگی رو برات فراهم کنم" صداقتش به خوبی از صداش مشخص بود و صورتش رو قاب گرفت که لبهاش رو ببوسه. درحالیکه عمیقا شادی رو درون تک تک سلولهای بدنش حس میکرد و زندگیش رو بینقص میدید. با دستهاش به قدری لپهای جونگکوک رو فشار داده بود که لبهاش غنچه شده بودن و پسر کوچکتر در اون حین اشک میریخت. تهیونگ به چشمهاش نگاه کرد و روی لبهاش زمزمه کرد "نمیتونم احساسم رو توصیف کنم. دلم میخواد، گریه کنم، بخندم، برم اون بیرون و به همهی دنیا بگم چطور از جهنمی که داخلش بودم بیرونم کشیدی. کاری میکنم لیاقتت رو داشته باشم."
"خیلی بیشتر از تصوراتمی لازم نیست حتی براش تلاش کنی." جونگکوک دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و خودش رو بهش چسپوند انگار میخواست درونش حل بشه. "همینکه کنارم باشی کافیه. تنها چیزی که میخوام همینه و نیاز به هیچی ندارم."
"اون همه اضطراب برام مثل کابوس بود. اما لعنتی... ارزش این نتیجه رو داشت" کمرش رو گرفت، از روی زمین بلندش کرد و در آغوش گرفتش. "باورم نمیشه از این به بعد شوهرتم" از روی خوشحالی سرش رو بلند کرد، چندینبار دور خودش چرخید و خندید هنگامیکه جونگکوک رو مثل عزیزترین شخص زندگیش به خودش میفشرد. صدای خندههاش مملو از احساسی خوب و بیپایان از لمس خوشبختی بود. خندهی از ته دلی که با صدای خندههای معشوقهاش ادغام شد و همون لحظه به عنوان زیباترین لحظهی عمرشون در ذهنهاشون ثبت شد. قلبهاشون با شوق و ذوقی وصفناپذیر برای قدم گذاشتن در آینده میتپید و به نظر میاومد حتی بدترین اتفاقها و کابوسها هم توانایی جدا کردنشون از همدیگه رو نداشت.
"خیلی خب. اینم از این." جیمین دوربین رو خاموش کرد، پرتش کرد روی مبل و به سمت یونگی برگشت. چهرهاش جدی بود ولی چشمهاش میدرخشید. "بهتر نبود زمان مناسبتری رو براش انتخاب میکردی؟ باید حتما همین امروز انجامش میدادی؟"
یونگی به تته پته افتاد " تو ذهنم بود که... همین روزا ازت درخواست کنم ولی هیچوقت به اندازهی کافی جراتش رو نداشتم."
جیمین پوزخند زد "اگه تهیونگ بفهمه لحظهاش رو خراب کردی زیاد جالب نمیشه."
یونگی توجهی به تهدیدش نکرد "جوابم رو ندادی. من ماههاست برای این لحظه تمرین میکنم و آخرش اونیکه میخواستم نشد ولی واقعا برای به دست آوردنت حاضرم هرکاری بکنم."
"حتی اگه بگم برو خودتو تو همین دریا غرق کن؟" جیمین به طرز مرموزی پرسید و بهش نزدیکتر شد. "حاضری بخاطرم جونتو به خطر بندازی؟"
"من شنا بلدم. به هیچ عنوان غرق نمیشم پس راههای دیگه رو برای اثبات کردنم در نظر بگیر."
"حروم زادهی کُند. زمان زیادی منتظر این درخواست بودم." جیمین برعکس یونگی نه مضطرب بود نه رنگ پریده و فقط از همهی اون اتفاقات لذت میبرد. یقهاش رو گرفت، در یک حرکت به سمت خودش کشیدش که لبهاش رو ببوسه و فاصلهی بینشون رو کامل از بین برد. هیچکدومشون تصوری از تهیونگ و جونگکوک نداشتن وقتی همدیگه رو مشتاقانه بوسیدن و اون روز رو تبدیل به یک روز تاریخی کردن. خبر نداشتن تهیونگ تلاش میکرد خودش رو خونسرد نگه داره، با لگد به بیرون پرتشون نکنه و فقط به جونگکوک لبخند میزد درحالیکه در شامپاین رو باز میکرد. در اون حین، جونگکوک از ته دل میخندید، دست میزد و خوشحال بود جوری که انگار هیجانانگیزترین منظرهی عمرش رو مقابل چشمهاش میدید.
هوا آفتابی بود، صدای بلند موجهای دریا که به سمت ساحل خیز برمیداشتن شنیده میشد و باد لطیفی میوزید. برعکس داستان پریان، همهچیز به خوبی و خوشی خاتمه نیافت و این پایانِ قصهی عاشقانه و دردناکشون نبود. به نظر میاومد آغازی برای ماجراهای آینده و مسیر جدیدشون در این راه طاقت فرسا و طولانی بود.
***
اینم از پارت آخر. امیدوارم لذت برده باشید
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee