26

275 43 0
                                    


آشپزخونه برعکس همیشه چندان شلوغ نبود و فقط دو خدمتکاری که اونجا حضور داشتن، وسایل پخت شام رو آماده میکردن. در حقیقت قرار نبود مهمون داشته باشن اما از اونجایی که نگهبان‌ها مثل خودشون همونجا زندگی میکردن، برای هر سه وعده غذای مفصلی ترتیب میدادن. با اینحال خدمتکارهای دیگه‌ای هم بودن که وظیفه‌ی تمیز کردن عمارت رو بر عهده داشتن و در فصل بهار همیشه یک باغبان برای نگهداری از باغچه‌های اطراف عمارت کنارشون زندگی میکرد.

فصل زمستان باعث میشد نگهبان‌ها مثل همیشه زیاد بیرون نمونن و اکثرا در قسمت‌های داخلی عمارت مثل اتاقک‌های کنار در ورودی کشیک میدادن. همونجا می‌خوابیدن و استراحت میکردن و مواظب بودن شب‌ها به محض شنیدن صداهای عجیب آماده برای محافظت باشن. وقتایی که تهیونگ نیویورک بود فقط هرچند وقت یکبار به عمارت سر میزدن، تمیزش میکردن و اجازه نمیدادن وسایلش خاک بخوره و این پروسه‌ رو برای همه‌ی املاکی که متعلق به رئیسشون بود انجام میدادن. گرچه چنین وقتایی سرشون زیاد شلوغ نبود ولی حقوقشون رو مثل قبل دریافت میکردن حتی وقت‌هایی که بعضی‌هاشون هفته‌ها به عمارت سر نمیزدن.

اون روز خدمتکار به توصیه‌ی ایان تصمیم گرفته بود برای پسری که طبقه‌ی بالا حضور داشت یک عصرانه‌ی لذیذ درست کنه و این موضوع براشون کمی عجیب به نظر می‌اومد. هیچکدومشون عصرانه نمیخوردن خصوصا تهیونگ اما هر روز باید چندین وعده برای اون پسر پنکیک و نوشیدنی‌های مقوی درست میکردن. طبق تجربه‌ای که قبلا کسب کرده بودن جرات نداشتن زیاد غیبت کنن و هر دستوری که میگرفتن رو بی‌حرف انجام میدادن.

به این منوال، خدمتکار آب پرتغال رو داخل سینی گذاشت و ظرف پنکیک رو که با شکلات و میوه تزئین شده بود کنارش قرار داد. دستاشو پاک کرد و از همکارش پرسید: "تو میخوای ببریش؟"

"مگه فرقی میکنه؟ مطمئنم مثل همیشه باید سینی رو برگردونیم."

خدمتکارِ اول از دوستش محتاط‌‌ ‌تر بود. "نباید اینو بگی. باید یه کاری بکنیم اینا رو بخوره وگرنه بعدا ما رو مقصر میدونن."

"اون پسر سؤ تغذیه داره؟ بدنش سالم به نظر میاد هیچ نمیفهمم چه اصراری دارن اینجوری بهش برسیم."

خمتکار سینی رو برداشت تا از اونجا بیرون بره. "اون مهربونه. برعکس خانم دلون خودش ازمون نمیخواد براش غذا ببریم و اصلا افاده‌ای و مغرور نیست."

"اسم اون زنیکه رو نیار." خدمتکار با حرص پچ پچ کرد. "خدای من هروقت می‌بینمش میخوام کهیر بزنم انگار با همه‌چیز به جز خودش مشکل داره."

"تو خودتم دست کمی ازش نداری" اخمی کرد و با صدای پایینی گفت: "نمیخوای دست از غیبت کردن برداری؟ همین روزاست که بخاطر این عادتت پرتمون کنن بیرون."

قبل از اینکه دوستش جواب بده، یکی از نگهبان‌ها وارد آشپزخونه شد و نگاهی بهشون انداخت. انگار دنبال چیزی میگشت و نمیدونست سوالش رو بپرسه یا نه. "صحبت‌هاتون رو شنیدم. به هیچ عنوان امیدوار کننده نبودن. "

خدمتکارا نگاه وحشت زده‌ای بهم انداختن و باورشون نمیشد برای دومین‌بار مچشون گرفته شده بود. "ما واقعا قصد نداشتیم غیبت کنیم فقط داشتیم حرف میزدیم."

"حق با اونه ما واقعا منظوری نداشتیم."

نگهبان سینی رو از خدمتکار گرفت و بهش هشدار داد: "یبار دیگه ببینم چرت و پرت می‌گید مستقیم میرم پیش رئیس و بهش میگم اینجا چه غلطی می‌کنید."

خدمتکار سریعا سر تکان داد: "این آخرین‌باره که در مورد این مسائل حرف میزنیم نگران نباشید."

نگهبان بهشون پشت کرد: "شما باید نگران خودتون باشید."

آشپزخونه رو ترک کرد و از پله‌ها برای رسیدن به مقصد بالا رفت. در حقیقت قصد نداشت به این شکل سینی رو واضحا از خدمتکار بگیره. میخواست خودش همه چیز رو آماده کنه بدون اینکه کسی چیزی ببینه.
امیدوار بود کسی سر راهش قرار نگیره و خوشحال از اینکه هیچ نگهبانی در طبقه‌ی بالا کشیک نمیداد، شجاعت بیشتری به دست آورد.
به هرحال وقت زیادی نداشت و اگه خدمتکار سینی رو میبرد دیگه نمیتونست به اتاق اون پسر بره. به همین خاطر قبل از اینکه به اتاق برسه، شیشه‌ی کوچکی از جیبش درآورد و پودر سفیدی که داخلش بود رو توی آب پرتغال خالی کرد. با انگشت نوشیدنی رو بهم زد تا مخلوط بشه و بعد چند تقه به در کوبید.

"بیا داخل."

با شنیدن صداش وارد اتاق شد و نگاهی بهش انداخت تا موقعیتش رو بسنجه. روی تخت دراز کشیده بود و توجه چندانی به نگهبان نشان نداد بنابراین جلو رفت تا سینی رو روی میز قرار بده. "روز بخیر. براتون عصرانه آوردم."

"لازم نبود ولی ممنون." جونگوک ازش تشکر کرد.

"رئیس دستور دادن حتما غذاتون رو میل کنید تا مشکلی براتون پیش نیاد."

جونگوک نگاه مشکوکی بهش انداخت: "تهیونگ؟  اون هیچوقت به خورد و خوراک من اهمیت نمیده."

نگهبان تلاش کرد دستپاچه نشه. "خودتون که ایشون رو میشناسید. شاید نشون نده ولی درباره‌ی تغذیه‌ی شما حساسیت زیادی به خرج میده."

جونگوک همچنان باور نکرده بود. "خیلی خب. ممنون و لطف کردی."

"نوش جان. روزتون بخیر."

لبخند مرموزی روی لب‌های نگهبان شکل گرفت وقتی از اتاق بیرون رفت و جونگوک حرف زدنش رو ادامه داد: "من واقعا منتظرم یه راهی پیدا کنم برگردم نیویورک."

جیمین از پشت خط آه کشید. "چطور میخوای برگردی؟ هنوز کلی کار داری انجام بدی."

جونگوک روی تخت نشست و به هوای ابری نگاه کرد. "میدونم و بزرگ‌ترین نگرانیم اون مسابقه‌ی کوفتیه. نمیخوام اون روز برسه چون مطمئنم گند میزنم. "

"به جای اینکه به خودت احساسات منفی تزریق کنی تمریناتت رو ادامه بده اینجوری بیشتر به نفعته."

پسرک نگران و مضطرب گفت. "راستشو بخوای واقعا دلم میخواد تمرینات رو ادامه بدم ولی انگار عالم و آدم مقابلم ایستادن که موفق نشم. چرا باید همه‌ی اتفاقای بد برای من بی‌افته؟"

جیمین شوخ طبعانه گفت: "بدبخت‌ترین و بدشانس‌ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. ولی از طرفی خوش‌شانسم هستی که تا الان تونستی زنده بمونی."

جونگوک اخم کرد. "این به جای دلداری دادنته؟ لطفا بگو چطور تهیونگو  راضی کنم اجازه بده امشب برم بیرون."

بعد از ظهر همون روز مجبور شد تو عمارت بمونه و حتی برای ادامه‌ی تمرینات هم بیرون نرفت. چون ایان درست یک ساعت بعد از برگشتنشون و سرو نهار، با جونگوک بیرون رفته بودن و تا شب بر نمیگشتن. جونگوک خوش خیالانه تصور میکرد میتونه خودش با ماشین بیرون بره و کمی هوا بخوره اما کاملا در اشتباه بود.
همینکه پاشو توی محوطه گذاشت، نگهبانی که اون اطراف حضور داشت مجبورش کرده بود به داخل برگرده و پسر تلاش زیادی کرد تا بتونه کنارش بزنه.
اما نگهبان هیچ جوره اجازه نداد از محوطه بیرون بره حتی وقتی تهدیدش کرده بود به نوعی از کار بیکارش میکنه.

نا امید و عصبی به اتاقش برگشته بود و دنبال راهی برای فرار گشت. حتی اگه میتونست دزدکی از عمارت بیرون بره بازم به ماشین نیاز داشت و ممکن نبود با پای پیاده مسیرعمارت تا شهر رو طی کنه. دقایق زیادی به این فکر کرد که با رایان تماس بگیره و شرایط رو براش توضیح بده تا کمکش کنه ولی از اینکه بیچاره بودنش رو پیشش اقرار کنه خوشش نمی‌اومد.

بنابراین تمام بعد از ظهر رو توی اتاقش موند و گرچه امکان بیرون رفتنش بیست درصد بود ولی دلش میخواست خودشو برای ساعت هشت، زمانیکه رایان قرار بود دنبالش بیاد آماده کنه. دوست نداشت مثل یک دلقک به نظر بیاد و بعد از آماده شدن تو عمارت میموند. تهیونگ رو میشناخت میدونست قرار نبود از تصمیمش برگرده ولی تلاش میکرد راهی برای راضی کردنش پیدا کنه.

جیمین کمی فکر کرد و گفت: "اگه نظر منو بخوای میگم بیخیال شو. نباید به راحتی به همه اعتماد کنی خصوصا همچین آدمی."

جونگوک آب پرتغال رو برداشت و قبل از اینکه ازش بنوشه نگاهی بهش انداخت. ازش نوشید گرچه هیچوقت غذاهای اضافه‌ای که بین وعده‌های اصلی براش می‌آوردن رو نمیخورد چون نمیخواست پر خوری کنه. "همچین آدمی؟ مگه رایان چشه؟"

"من چیزی ازش نشنیدم نمیدونم چطور آدمیه. ولی میخواد جا پای پدرش بذاره درسته؟ پس از هیچکاری فروگذار نمیکنه."

"تو نمیشناسیش من چندین‌بار باهاش برخورد داشتم آدم خوبیه."

جیمین حرص میخورد. "دقیقا چطور انقد مطمئنی که آدم خوبیه؟ خودت میدونی آدمایی که با امثال تهیونگ در ارتباطن زندگی سالم و بی‌خطری ندارن و یکم به موقعیت لعنتیت فکر کن."

جونگوک کمی بیشتر از آب پرتغال نوشید و طعم غیرعادیش باعث شد نگاهی بهش بندازه. "خودم میدونم موقعیتم چجوریه. یه زندانی بدبختم که هر لحظه ممکنه بمیرم و هیچ آینده‌ای برای خودم نمی‌بینم."

"نمیخوام با گفتن این حرفا حالتو بدتر کنم ولی موقعیتت کاملا برخلاف اونیه که تصورشو میکنی."

جونگوک با دقت گوش داد: "تو یه چیزایی میدونی."

"من هیچی نمیدونم فقط از دور دارم می‌بینم و میدونم به چشم همه یه شکار لذیذ و چرب و نرمی."

"دقیقا منظورم همین بود که گفتم یه چیزی میدونی. تهیونگ چیزی بهت گفته؟"

جیمین عصبی شد: "چرا فکر کردی حقیقت رو بهت نمیگم؟ حق میدم به کسی اعتماد نکنی ولی کاش این حس رو به رایان داشتی نه من."

پسر دستشو روی شکمش گذاشت و سوزش خفیفی احساس کرد. "چون چیزی ازش ندیدم که بهش شک کنم تو اگه جای من بودی اصلا بهش شک نمیکردی."

"اتفاقا من اگه تو موقعیت تو باشم به همه شک میکنم."

"باور کن من آدمی نیستم که هرکی بیاد جلو تمام و کمال بهش اعتماد کنم. ولی مطمئنم هرکسی بیاد تو زندگیم کمتر از تهیونگ برام ضرر داره."

"نمیدونی چی داری میگی. تو حتی تهیونگ رو نمیشناسی و سعی نمیکنی درکش کنی."

جونگوک با تعجب بهش یادآوری کرد: " اون مرد بارها سعی کرد منو بکشه من فرشته‌ی مرگ رو جلوی چشمام دیدم اون وقت میگی درکش کنم؟ "

جیمین از ماجراهای اخیر خبر داشت و اصرار بیشتری برای اثبات حرفش نکرد. "ولی اگه منم جای تهیونگ باشم روانی میشم. حق داره خالی از احساس باشه."

هرچقدر پیش می‌رفت سوزش معده‌اش بیشتر میشد و احساس ضعف میکرد. نمیدونست مشکل چی بود و هرگز پیش نمی‌اومد چنین احساسی داشته باشه. آخرین‌بار امروز صبح با سردرد بدی که بیدار شد همچین حسی داشت اما با مصرف مسکن بهتر شده بود و نمیدونست اثرات هنگ اُور میتونن برگردن وگرنه بیشتر استراحت میکرد. دستشو روی پیشانیش گذاشت و گفت: "رایان چیزی ازم نمیخواد فقط دلش میخواد بهش اعتماد کنم. بهم گفت تمام تلاششو میکنه اعتمادم رو به دست بیاره."

"فقط یه چیز بهت میگم و اگه برای حرفم ارزش قائلی از اون پسر دور باش و اجازه نده بهت بچسپه. میتونه مثل یه زالو ازت سؤ استفاده کنه و حتی متوجه نشی."

"تا الان نه من منفعتی براش داشتم نه اون منفعتی برای من داشته." از روی تخت بلند شد و از خشکی دهانش تعجب کرد. انگار روزها در بیابان گیر کرده و هیچ آبی از گلوش پایین نرفته بود. "فقط میخوام باهاش وقت بگذرونم تا یکم از فضای اینجا فاصله بگیرم"

جیمین هنوزم سر حرفش بود. "به تهیونگ حق بده اجازه نده بهش نزدیک بشی چون اونم دقیقا مثل من فکر میکنه."

"حتی اگه حق با تو باشه من احمق نیستم که چیزی رو نفهمم. فکر کردی اگه کاری بکنه یا هدفی داشته باشه نمیفهمم؟"

"احمق نیستی ولی خیلی کله شقی. حاضری به یه غریبه‌ی مشکوک بچسپی ولی به آدمی که درحال حاضر داره ازت محافظت میکنه اعتماد نکنی."

جونگوک نمیتونست بیشتر از اون صحبت کنه چون حالش هر لحظه داشت بدتر میشد ولی نمیخواست جیمین چیزی بفهمه. "داری میگی دست رو دست بذارم و اجازه بدم تهیونگ مثل یه عروسک خیمه شب‌بازی ازم استفاده کنه؟"

"من دارم میگم به راحتی به بقیه اعتماد نکن. خودت نباید احمق باشی و بدون اینکه بقیه بهت بگن مواظب آدمای اطرافت باشی."

"میدونم چی میگی. ولی یه راهی پیدا میکنم. قول میدم مدت زیادی تو این جهنم نمونم."

جیمین با جدیت گفت. "جسارتت رو تحسین میکنم ولی خودتو به کشتن نده."

"من بچه نیستم میدونم چی میخوام. حقیقا ترجیح میدم بمیرم ولی دیگه اینجا نمونم."

"داری چرت و پرت میگی برو گمشو یکم استراحت کن."

جونگوک لبخندی زد و سر تکان داد: "خیلی خب. ممنون که زنگ زدی. نیاز داشتم باهات حرف بزنم."

جیمین نگران بود. "الان بهتری؟ امیدوارم تونسته باشم از تصمیمات احمقانه‌ات منصرفت کرده باشم."

"تصمیم احمقانه‌ای نگرفتم نگران نباش. فقط میدونم لازم باشه خودمو میکشم و این زندگی رو تحمل نمیکنم."

"دوباره شروع کردی؟"

جونگوک حتی نای خندیدن هم نداشت و سردرد هم به ضعف و حالت تهوعش اضافه شده بود. نگاهی به آب پرتغال انداخت و گفت: "من دیگه باید برم. دوباره بهت زنگ میزنم."

"کارای احمقانه نکنی."

تلفن رو قطع کرد و به سمت سرویس بهداشتی رفت تا بدونه مشکل چیه ولی در حقیقت هیچ نمیدونست چیکار باید میکرد. حالش هرلحظه داشت بدتر و بدتر میشد و زمانیکه کنار سینک ایستاد و به آینه نگاه کرد، از چهره‌ی رنگ پریده‌اش وحشت زده شد. لب‌هاش به سفیدی میزد و دانه‌های ریز عرق روی پیشانیش دیده میشد طوری که انگار تب شدیدی بهش چیره شده بود.
دستاشو به سینک دست‌شویی گرفت تا از افتادن جلوگیری کنه و حتی سرش رو محکم تکان داد تا سرگیجه‌اش برطرف بشه. "چه مرگمه..." میتونست حس کنه هوشیاریش داشت کمتر و کمتر میشد و نفس‌های سردش با زحمت از سینه‌اش برمیخواست.

"لعنت... چه اتفاقی برام افتاده..." زانوهاش خم شدن و روی زمین نشست تا از شدت سرگیجه سقوط نکنه. دوست داشت بالا بیاره و تمام محتویات شکمش رو خالی کنه. به شدت احساس سنگینی میکرد و نالید: "فقط یه روز... یه روز خوش رو میخوام تجربه کنم..." از شدت درد داشت به گریه می‌افتاد و هیچ سر در نمیاورد که چه بلایی سرش اومده بود اما از یه جایی به بعد حتی نفس کشیدن هم داشت سخت میشد.

توانی برای بلند شدن نداشت. به وان حمام تکیه زد و چشماشو روی هم گذاشت تا به آرامش برسه و مغزش سیاهی رو براش به ارمغان می‌آورد. زمانیکه از شدت درد و سرگیجه هوشیاریشو از دست میداد، هیچ متوجه نشد که چطور همه‌چیز مقابل چشماش به تاریکی ختم شد.

از راهروهای لوکس و زیبا که عبور میکردن تمام حرفایی که میخواست به زبون بیاره توی ذهنش می‌چرخید. در حقیقت خیلی وقت پیش دلش میخواست اونجا بیاد تا خشمش رو تمام و کمال بیان کنه و میدونست باید در اولین فرصت ممکن انجامش میداد.
اگه جونگوک نبود هرگز از اتفاقی که ممکن بود براش بی‌افته باخبر نمیشد و خشمش دقیقا از همین سو سرچشمه میگرفت. تهیونگ چند ماه پیش وقتی اون پسر رو به اسارت گرفت هرگز فکرشو نمیکرد یک روز جدا از هدفی که براش در نظر داشت به این شکل براش منفعت داشته باشه.
البته نمیتونست انکار کنه که اگه به مرگ تهدیدش نمیکرد هیچوقت حقیقت رو بهش نمی‌گفت و این موضوع رو از سمت خودش می‌دید.
امروز فرصت مناسبی بود تا این مسئله رو حل و فصل کنه و از آخرین باری که پسر عموش رو دیده بود زمان زیادی می‌گذشت. با اینکه اون شب توی مهمانی از دور با هم دیداری داشتن ولی هیچ حرفی رد و بدل نکرده بودن.

"سلام قربان خوش اومدید." منشی از روی صندلی بلند شد و تلفن رو برداشت. با رئیسش تماس گرفت و لحظاتی منتظر موند.
تهیونگ دلش نمیخواست بیشتر از اون منتظر بمونه ولی اگه سرخود وارد اتاق میشد کمی غیرحرفه‌ای به نظر می‌رسید.

به همین خاطر صبر کرد تا منشی تلفن رو قطع کنه و زمانیکه تایید گرفت، به سمت در رفت و بازش کرد. ایان پشت سرش میخواست وارد اتاق بشه اما تهیونگ با دست اشاره کرد بیرون بمونه. "یکم دیگه کارم تموم میشه."

"ببین کی اینجاست. اصلا انتظار دیدنت رو نداشتم." به محض ورودش به اتاق، هنری صداشو بلند کرد.

دست توی جیب شلوارش فرو برد و به چهره‌ی هنری، پسر عموش نگاه کرد. لبخند به لب داشت و مصنوعی بودنش از دور مشخص بود.

"منم اصلا فکرشو نمیکردم یه روز دلم بخواد بیام اینجا و ببینمت."
اتاق از شدت سفیدی چشم رو اذیت میکرد و عظمت زیادی داشت طوری که اکثر فضای اونجا خالی از وسایل بود.
فقط چند عدد مبل کنار میز قرار داشتن و یک کتابخانه‌ی عظیم پشت سر هنری دیده میشد. گلدان‌های کنار در ورودی، اتاق رو غیرعادی‌تر نشان میداد و لوستر عظیمی از سقف آویزان بود.
هنری از روی صندلی بلند نشد و پوزخندی زد: "چرا نمیای بشینی؟ باید یک قهوه با هم بخوریم خیلی وقته گپ نزدیم."

"درسته. خیلی وقته گپ نزدیم و بهت گوشزد نکردم جایگاهت دقیقا کجاست." قدم زنان به سمت پنجره‌ی بزرگی که شهر رو نشان میداد حرکت کرد و صدای قدم‌هاش روی سرامیک شنیده میشد.

"باید بیشتر راهنماییم کنی نمیدونم الان دقیقا چرا اینجایی؟"

تهیونگ از دیدن منظره‌ی شهر لذت میبرد و چراغ‌هایی که داشتن روشن میشدن نوید فرا رسیدن شب رو میدادن. "خوب میدونی چرا اینجام. واقعا فکر کردی با هر دلیل مسخره‌ای بلند میشم و میام ببینمت؟"

"بله خوب میدونم همکاری با آلن باعث شده سرت شلوغ بشه." لحنش تمسخر آمیز و یکنواخت بود. "فکر میکردم با آدمای رده بالاتری بخوای معامله کنی. نه کسی که همین الانم کفشای پدرمو پاک میکنه."

" آلن به جایگاهی رسیده که حتی منم حاضرم باهاش معامله کنم ولی با تو نه."نیم نگاهی به سمتش انداخت و یادآوری کرد." تازه با خودشم نه. با پسرش. "

سریعا مودش تغییر کرد و دیگه تمسخری درکار نبود. "من همین الانشم دارم جا پای پدرم میذارم و با همکارهای قدیمیش معامله میکنم. لازم نمی‌بینم مورد تایید تو باشم."

دلش میخواست سیگار بکشه ولی از اونجایی که ترجیح میداد هرچه زودتر اونجا رو ترک کنه بی‌خیالش شد. " نمی‌بینمت که بخوام تاییدت کنم. تو حتی اختیار زندگی خودتم نداری. " به پنجره پشت کرد و به سمتش برگشت. "اگه یه روز بخوام با پدرت معامله کنم مطمئن باش همه‌چیز طوری پیش میره که به میل من باشه."

"چه چیزایی دارم میشنوم." هنری دوباره پوزخند زد و از روی صندلیش بلند شد. "اومدی اینحا بلوف بزنی و خالی ببندی؟"

"در این مورد شک داری؟ من و تو هم سنیم فکرشو نمیکردم حافظه‌ات انقد نابود شده باشه." تهیونگ با خونسردی یاد آوری کرد. "حالا من کجام و تو کجایی. تا زمانیکه تو قبر بخوابی باید زیر سایه‌ی پدرت زندگی کنی و کی میدونه شاید سایه‌ی من از سایه‌ی پدرت بزرگ‌تر باشه."

هنری نتونست در مقابل چیزی بگه و دست به سینه شد درحالیکه به میزش تکیه میداد: "چرا اینجایی؟ من سرم شلوغه باید کارامو انجام بدم."

"کار زیادی ندارم فقط اومدم موضوع کوچیکی رو بهت گوشزد کنم و برگردم. به هرحال هیچوقت کسایی که برام شاخ و شونه کشیدن رو رها نکردم."

هنری اخمی کرد: "با اینکه زیاد مشتاق نیستم چیزی بشنوم ولی درهرصورت اومدی اینجا."

تهیونگ متقابلا به درگاه پنجره تکیه داد: "همه‌چیز از شب مهمونی شروع شد. مطمئنم یادت رفته من کی‌ام"

"من میدونم کی هستی. یه روباه مکار که معلوم نیست مادرش کیه و پدرشو با دستای خودش کشته." هنری با بی‌رحمی بهش نیش و کنایه زد." تو حتی مادرتو به خاطر نداری کیم تهیونگ. مگه نه؟ "

"کاملا یادمه." خشمش هر لحظه بیشتر اوج می‌گرفت اما در ظاهر چیزی رو نشان نمیداد. "میدونم مادرم چطور به قتل رسید و حداقل شهامتش رو داشتم که قاتلش رو بکشم. با همین دستای خودم." لبخندی زد و دستش رو از جیبش در آورد تا به پسر عموش نشان بده. "البته هنوز چهره‌اشو موقع مرگ یادمه. بخاطر همین چهره‌ی قاتل دوم رو هم به خوبی یادمه."

هنری به هیچ عنوان از بحثی که داشت پیش میرفت خوشحال نبود. "حرفاتو بزن و از اینجا برو این آخرین باریه که دارم اینو میگم."

"تحمل اینجا برای منم سخته پس کوتاهش میکنم." تهیونگ دیگه لبخند نمیزد و قدم زنان به سمتش رفت. "با اون زنیکه سوزان در ارتباطی؟"

به وضوح رنگش پرید و با دقت به چهره‌ی خونسرد تهیونگ نگاه کرد: "منظورت چیه؟ سوزان رو از کجا میشناسی؟"

"دارم می‌بینم واقعا فراموش کردی من کی‌ام." مقابلش ایستاد و مستقیم به نگاهش خیره شد: "امشب جسدش رو با چشمای خودت می‌بینی. یکی دو روز طول کشید پیداش کنم مثل موش رفته بود تو لونه‌اش."

هنری لب‌های سفیدشو بهم فشرد و ترس و خشم یکباره وجودش رو در بر گرفت: "داری چرند میگی سوزان اصلا لس آنجلس نیست."

"بله اینجا نبود." تهیونگ موافقت کرد: "ولی اون دختر کوچولو فکر میکرد زیادی زرنگه و همینکه از کشور خارج بشه دیگه پیداش نمیکنم."

"کجا پیداش کردی؟"  عصبی بود و تلاش میکرد پنهانش کنه اما فکش منقبض شده و نگاه خشمگینش حقیقت رو نشان میداد.

"اصلا سخت نبود." دستی به لباس اتو کشیده و مرتب هنری کشید: "ولی برای رسوندن خبر مرگش نیومدم." تهیونگ هیچ تردید برای گفتن حرفاش نداشت و با جدیت ادامه داد: " اومدم بگم فقط کافیه یبار دیگه بهم خبر بدن که اظهار وجود میکنی. فقط همین کافیه دنبالت بیام و همونطور که پدرمو با دستای خودم کشتم، پسر عموی عزیزمو با همون روش بکشم. "

سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و هنری تلاش میکرد از شیطانی که مقابلش ایستاده بود فاصله بگیره. اما میزی که پشت سرش قرار داشت اجازه نمیداد عقب بره و نفس‌های تندش رو از پره‌های بینیش بیرون فرستاد. "از اینجا برو بیرون. مطمئنم دلت نمیخواد پدرم از این جریان بویی ببره."

تهیونگ پوزخند زد: "مثل اینکه عمو هالند داخل آدم حسابت نکرده. چند شب پیش همدیگه رو دیدیم و حدس بزن بهم چی گفت؟"

"داری بلوف میزنی اون اصلا مایل نیست حتی ریختت رو ببینه."

" وقتی همه‌چیز رو بهش گفتم چندان براش اهمیت نداشت. من هشدارم رو همون شب دادم و برام فرقی نمیکرد کی مقابلم نشسته.خودت یا پدرت."دستاشو برای دومین بار توی جیبش فرو برد و آماده بود از اونجا بیرون بره." هنوزم سر حرفم هستم و حتی آلن هم ازش خبر داره. بخاطر همین اگه جسدت رو شخصا برای پدرت ببرم از قبل دلیلش رو میدونه. "

"تاوانش رو پس میدی." تهدیدش کرد و انگشتش رو به سمتش گرفت. "دیر یا زود داره ولی به قطع تاوان کشتن سوزان رو پس میدی."

تهیونگ سر تکان داد و همچنان خونسرد بود طوری که انگار درباره‌ی سفارش غذا صحبت میکرد: "خیلی خب. من منتظر میمونم تا بدونم چطور قراره تاوانشو پس بدم. ولی در صورتی که دوباره برام برنامه بچینی و اسم تو رو بشنوم خودتو همون موقع مرده فرض کن." برای لحظاتی به صورتش خیره شد تا حرفاش تاثیر واقعی خودشون رو بذارن. "شبت بخیر پسر عمو. دیدار زیبایی بود."

توجهی بهش نشان نداد، گرچه چهره‌ی هنری نشان میداد که آماده به حمله بود و قدم زنان به سمت در رفت. در اتاق رو باز کرد، بیرون رفت و پسر عموی آشفته‌اش رو توی اتاق‌کارش تنها گذاشت.

تصور میکرد دیدارش با هنری کمی بلند‌تر باشه و بیشتر باهاش صحبت کنه اما حقیقتا تحمل اینکه با هم در یک اتاق باشن رو نداشت. ازش خوشش نمی‌اومد و از طرفی هیچ نفرتی نسبت بهش حس نمیکرد. هنری در مقابل نگاهش، نقش موجود رقت انگیز و ناچیزی رو داشت که گه گاهی باید بهش پس گردنی میزد تا ساکت بمونه.
زمانیکه متوجه این قضیه شده بود نمیخواست ذهنشو مشغول کنه ولی اگه توجهی نشان نمیداد امکان داشت افکار اشتباهی که حتی نزدیک به واقعیت نبودن توی ذهن پسر عموش شکل بگیره. به همین خاطر لازم دونست برای اولین و آخرین بار جایگاهش رو بهش یادآوری کنه تا احساس شجاعت بهش دست نده.

انتظار داشت ایان رو بیرون ببینه اما ندیدش و بی توجه به این موضوع به سمت خروجی رفت.
وقتی از ساختمان خارج شد، نگهبان سوئیچ ماشین رو بهش داد و تهیونگ از این موضوع شوکه شد. قبل از اینکه بفهمه اوضاع از چه قرار بود تلفن همراهش زنگ خورد و با دیدن اسم ایان آماده شد تا کشتنش رو بخاطر اینکار بهش یادآوری کنه. "کدوم گوری رفتی تو احمق؟ سوئیچ ماشین رو دادی به دربان و خودت از اینجا رفتی؟"

ایان داشت با عجله راه میرفت و این موضوع از نفس نفس زدن‌هاش مشخص بود. "قربان... ببخشید... ولی باید از اونجا میرفتم مجبور شدم بیام بیمارستان... "

هوا برفی و سرد بود و خیابان از عبور ماشین‌ها و مردم جای سوزن انداختن نداشت"بری بیمارستان؟ حتی اگه درحال مرگ باشی حق نداری کارتو ول کنی."

"باور کنید مجبور شدم... چون خدمتکار باهام تماس گرفت..." حرفشو قطع کرد و به شخص دیگه‌ای که کنارش بود گفت: " ببخشید.. روز بخیر... میخواستم بدونم شخصی به اسم جئون جونگوک کدوم اتاق بستری شده؟..."

اون طرف خط سر و صدای زیادی به گوش می‌رسید و تهیونگ میدونست ایان بی‌دلیل چنین کاری نمیکرد. "چیشده اونجا چه خبره؟"

"قربان... جونگوک حالش بده... وضعیتش خیلی وخیمه... به نظر میاد مسموم شده ولی هنوز مشخص نیست..."

کنار پیاده رو ایستاده بود و ذهنش توی گیجی و سردرگمی به سر میبرد. "چی گفتی؟"

ایان بالاخره آروم گرفته بود چون با دقت بیشتری حرف میزد. "خدمتکار باهام تماس گرفت و گفت جونگوک رو بیهوش توی حموم پیدا کرده و علائم تشنج و ایست قلبی رو نشون داده. سریعا با ماشین رسوندنش بیمارستان ولی جرات نداشتن با شما تماس بگیرن. نبضش ضعیف میزد و هیچ فرقی با یه مرده نداشت الانم بردنش معده‌اشو شستشو بدن."

تهیونگ نمیتونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه. افکار زیادی توی ذهنش می‌چرخید و ترسی که مثل سرمایی گزنده سینه‌اش رو در بر گرفت براش تازگی داشت. سکوت کوتاه و عمیقی بینشون برقرار شد و پرسید: "کدوم بیمارستان؟"


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now