59

195 19 0
                                    

هر قدم که بهش نزدیک‌تر میشد قلبش تپشی رو جا می‌انداخت و بی‌دلیل اضطرابش بیشتر اوج می‌گرفت. اما درکنار این اضطراب، احساسی مثل هیجان و انتظار باعث میشد موهای تنش سیخ بشه و به قدری عقب رفت که پاهاش به لبه‌ی وان رسید. همونجا ایستاد، دستش رو بین بدن‌هاشون گذاشت و تهیونگ به قدری نزدیک شد که صورت‌هاشون فقط چند اینچ با هم فاصله داشت. "مگه خودت نمی‌خواستیش؟"

"چ... چرا" آب دهانش رو پایین فرستاد.

"پس چرا ازم فاصله می‌گیری؟ ازم خواستی همینجا هرکاری دلم بخواد باهام بکنم" تهیونگ دستش رو دور کمرش گذاشت، نزدیک‌ترش کرد و ادامه داد "هوم؟ حتما خیلی دلت براش تنگ شده که منو می‌کشونی اینجا و برای انجام دادنش تحریکم میکنی."

چشم‌هاش بازیگوشانه می‌درخشید ولی سرمای هشدار آمیزی در کنار این شیطنت وجود داشت و دیدنش جونگکوک رو بیشتر دستپاچه کرد. لب‌های خشکش رو لیسید و بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد "ازت خواستم انجامش بدیم..اما نگفتم دلم براش تنگ شده."

"انکار نکن. دلت برای حسی که بهت میدم تنگ شده." دستش از پهلوش پایین‌تر نرفت و صدای آرومش لرزه به اندام پسر کوچک‌تر انداخت "برای صدا زدنم، چنگ زدن به موهام. بوسیدنم. اینطور نیست؟"

جونگکوک از جواب دادن به کلماتش باز موند و ضربان قلبش در کسری از ثانیه اوج گرفت. طوری که ترسید نکنه تهیونگ صدای تپیدنش رو بشنوه و خون به گونه‌های گرمش هجوم برد. "اشتباه میکنی..."

پسر بزرگ‌تر از دیدن واکنش‌هاش لذت برد و خودخواهانه پوزخند زد درحالیکه روی صورتش خم شده بود "حتی اگه لب‌هات اعتراف نکنه میتونم از صورتت ببینم چقد براش هیجان داری. اما برای انکار کردنش یکم دیر نیست؟"

دستش رو به سینه‌ی پهنش فشار داد از خودش دورش کنه چون ضربان قلبش به قدری تند شده بود که می‌ترسید صداش به گوشش برسه و حرفای خودش رو نقض کنه. با اینحال، تهیونگ ذره‌ای ازش فاصله نگرفت و پشت دستش رو محبت‌آمیز به صورتش کشید "یادته تو اتاق چطور حریصانه انگشتامو ساک میزدی؟ الان که بهش فکر میکنم از نظرم خیلی جالب میشه اگه یه طور دیگه پیش بریم."

زانوهاش به لرزه افتاد و نگاهش رو به چشم‌های بی‌حالتش دوخت. چشم‌هایی که مطلقا هیچ احساسی رو به جز زیاده‌خواهی و شیطنت انعکاس نمیداد و جونگکوک مقابل این نگاه ضعیف بود. "منظورت چیه..."

"دلم میخواد بدونم دهنت چطور چیزای بزرگ‌تر از انگشتمو تو خودش جا میده" لحن صداش بم و آهسته به گوش می‌رسید و جونگکوک نفس کشیدن رو فراموش کرد. باورش نمیشد تک تک کلماتش چنین تاثیری روی بدنش می‌گذاشتش و به راحتی مثل یک طعمه گیر می‌افتاد. تسلیم میشد، خودش رو گم میکرد و تبدیل به همون هرزه‌ای میشد که بارها از سمت تهیونگ شنیده بود. عجیب‌تر اینکه از این احساس و درکی که نسبت به خودش داشت بدش نمی‌اومد و برای اعتراف کردنش می‌جنگید. به زحمت لب‌هاشو کنترل کرد تا حقیقت رو در مورد خواسته‌هاش بیان نکنه چون تهیونگ قبل از خودش از همه‌چیز با خبر بود.

بنابراین همونجا در سکوت واکنش نشون داد وقتی پسر بزرگ‌تر دستشو روی سرش گذاشت، به سمت پایین بردش تا زانو بزنه و همزمان با دست دیگه‌اش کمربندش رو باز کرد. جونگکوک مطلقا مقاومتی نشون نداد و روی زانوهای لرزانش نشست درحالیکه نفس‌های تندش حرف‌های نگفته‌اش رو به خوبی نشون میداد. دلش نمیخواست این احساس از صورتش مشخص باشه اما نمیتونست تک تک واکنش‌هاش رو کنترل کنه وقتی تهیونگ بالای سرش ایستاده بود، با یک دست کمربندش رو باز کرد و زیپ شلوارش رو پایین کشید.

اما در همون موقعیت متوقف شد و چونه‌ی جونگکوک رو گرفت تا سرش رو کمی بالا بگیره و به چهره‌ی سرخ شده‌اش نگاه کرد. ردی کوتاه، از اشتیاقی جنون آمیز از نگاهش رد شد و انگشت شصتش رو به گونه‌اش کشید. "بیارش بیرون. میخوام خودت بگیریش تو دستت."

پسر کوچک‌تر در جواب بدون لحظه‌ای مکث دستاش رو بلند کرد و برای پایین کشیدنش روی لبه‌ی باکسرش گذاشت. حتی از زیر باکسر هم بی‌اندازه عظیم به نظر می‌رسید و نمیتونست احساس خوشایندی که زیر پوستش می‌خزید رو نادیده بگیره. مشخصا از حکم‌رانی و کنترلی که تهیونگ روی احساسات، حرکات و بدنش داشت خوشش می‌اومد و ممکن نبود بتونه نادیده‌اش بگیره.

در هیاهوی این افکارِ بی‌شرمانه، باکسرش رو مشتاقانه پایین کشید و قبل از اینکه به خودش بیاد یا پلک بزنه، ستون گوشتی و بزرگی مقابل چشم‌هاش قد علم کرد. نفسش توی سینه حبس شد و انگار نه انگار قبلا بارها و بارها همین عضو وارد بدنش شده بود و دیدنش نباید متعجبش میکرد. اما شوکه شدنش فقط با نگاه کردن بهش افزایش می‌یافت و زیرلب زمزمه کرد "خدای من... واقعا بزرگه."

"منتظرم ببینم چطور باهاش کنار میای." یکی از دستاش رو به آهستگی درون موهاش فرو برد و تکرار کرد. "بگیرش تو دستت."

"من... تا حالا انجامش ندادم..."

"مطمئنم یاد میگیری. فقط دندون نزن." تهیونگ بهش هشدار داد و صداش کاملا جدی به گوش می‌رسید ولی در کنار این جدیت، ملایمت خاصی نهفته بود و جونگکوک ذره‌ذره‌ی این احساسات رو از صداش می‌شنید. دستش رو دور عضوش حلقه کرد و متوجه شد نمیتونست تمامش رو در دست بگیره و آب دهانش رو به سختی پایین فرستاد. با اینحال برای شروع کردن مشتاق بود و دست دیگه‌اش رو دورِ ستون گوشتی و رگ‌داری که ازش گرما ساتع میشد پیچید تا تلاشش رو به بهترین نحو ممکن انجام بده.

به محض اینکه بین دستاش گرفتش و ماساژش داد، سرش رو جلوتر برد و پریکامی که از نوکش تراوش میکرد رو بدون مکث چشید. طعمش تا حدودی شور بود اما شیرینی خاصی با این شوری در دهانش پخش شد و مشخصا داشت برای اولین‌بار چنین طعمِ خاصی رو می‌چشید.

چشم‌هاش رو بالا برد، به چهره‌ی متمرکز تهیونگ نگاهی انداخت و تلاش کرد حجم بیشتری رو درون دهانش قرار بده و تقریبا هیچ موفقیتی عایدش نشد از اونجایی که سایزش بی‌اندازه بزرگ بود. لب‌هاش رو تا جای ممکن از هم فاصله داد، فکش رو باز کرد و همینکه تا حدودی وارد دهانش شد دوباره لب‌هاش رو دورش حلقه کرد. هیچ نمیدونست چطور باید انجامش میداد ولی یادش بود تهیونگ قبلا یکبار براش انجامش داد و فقط کافی بود سرش رو عقب و جلو کنه. باید دندون‌هاش رو ازش دور نگه میداشت و به خاطر آورد پسر بزرگ‌تر دفعه‌ی پیش ماهرانه تمام مدت از زبونش استفاده میکرد.

یادآوری خاطرات اون شب باعث شد موجی از احساسات خوشایند از بدنش عبور کنه و مستقیم روی حساس‌ترین قسمتش تاثیر گذاشت. عضوش درون شلوارش به تکاپو افتاد و دهانش رو بیشتر باز کرد تا سرش رو جلوتر ببره و به طرز عجیبی دلش میخواست کارش رو درست انجام بده. همزمان با کشیدن زبونش روی نوک آلتش، نگاهش رو بالا برد تا به صورتش نگاه کنه و از رضایتی که توی چشم‌های بی‌حالتش دید به هیجان اومد. درست مثل همیشه خوش‌قیافه و سکسی به نظر می‌اومد خصوصا در اون زاویه‌ای که مقابلش زانو زده بود.

تهیونگ اکثر اوقات فقط از روی حالت چهره‌اش افکارش رو می‌خوند و با صدای عمیق و تحریک کننده‌اش زمزمه کرد "از کاری که انجام میدی لذت میبری."
به زحمت خودش رو کنترل کرد سرش رو به علامت مثبت تکون نده و شکمش از حسی که به محض شنیدن صداش دریافت کرد منقبض شد. هرگز در تمام طول عمرش تصور نمیکرد یک روز در حمامِ یک عمارتِ بزرگ مقابل مردی که از شدت جذابیت شبیه خدای سکس بود زانو بزنه و در کمال اشتیاق بهش بلوجاب بده. زندگی همیشه برای جونگکوک اتفاقات غافلگیر کننده‌ای به ارمغان می‌آورد و اگه به هفت ماه پیش برمی‌گشت و کسی بهش می‌گفت در آینده چنین اتفاقاتی براش رخ میداد فقط بهش می‌خندید.

اما در اون لحظه برای جا دادن آلت بزرگ و داغش درون دهانش تلاش میکرد و فکش کم کم داشت در این راه درد می‌گرفت. در حدی که نمیتونست زبونش رو آزادنه تکون بده و فقط نوکش رو داخل دهانش فرو برده بود. اما قبل از اینکه به خودش بیاد، تهیونگ هردو دستش رو روی سرش گذاشت، سرش رو به عضوش فشار داد و مجبورش کرد حجم بیشتری رو درون دهانش جا بده. تقریبا بلافاصله در مرز خفه شدن قرار گرفت و سرش رو عقب کشید ولی مشخصا هیچ توانی برای مقابله با قدرت بدنی تهیونگ نداشت. دستش رو روی ران‌های عضلانیش گذاشت تا عقبش بزنه و بازهم نتیجه‌ای عایدش نشد و در عوض، لحن دستور مانند تهیونگ متوقفش کرد.
"از راه بینیت نفس بکش."

کاری که ازش خواست رو انجام داد و متوجه شد در اون موقعیت، نفس کشیدن از طریق بینیش بسیار راحت‌تر از نفس کشیدن از راه دهانش بود. دلهره‌ای که ناگهان به وجودش چنگ انداخته بود کمرنگ شد ولی همچنان دستاش روی ران‌های پسر بزرگ‌تر می‌لرزید.
مطلقا توانی برای حرکت کردن نداشت و تهیونگ به آهستگی، محتاطانه و در آرامش شروع به ضربه زدن درون حفره‌ی دهانش کرد و باسنش رو بدون عجله عقب و جلو برد. لحظه‌ای که ضربات آرومش رو حس کرد بلافاصله خودش رو در حالتی بین لذت، هیجان و انتظار دید.
دست‌های تهیونگ درون موهاش چفت شد و پسر کوچک‌تر تقریبا به طرز وحشیانه‌ای از تحت کنترل بودنش خوشش اومد. بدنش از حالت انقباض در اومد و در پی راهی بود که بتونه عضوش رو بهتر درون دهانش قرار بده تا به گلوش برسه. البته بدون اینکه تلاشی بکنه آلتش درحال ضربه زدن به گلوش بود و فکش از حجمِ عظیمش درد گرفت.

با اینحال از انجام دادنش کاملا لذت می‌برد و حتی وقتی تهیونگ کم کم ضرباتش رو سرعت بخشید بازهم شکایتی نکرد و فکش بیشتر از اون باز نمیشد. زبونش رو بیرون آورد تا دندون‌های پایینش به آلتش نخورن و طعمی ادغام شده از شور و شیرین رو در طول دهانش تا گلوش احساس میکرد. نگاه اشک آلودش رو بالا برد، به چهره‌ی سراسر انباشته از لذتش خیره شد و غروری که درونش رشد کرد بخاطر دیدن این رضایت از چهره‌ی تهیونگ بود. چشم‌هاش می‌درخشید، لب پایینش رو بین دندون‌هاش گاز می‌گرفت و مشخصا از گرمایی که دور عضوش حس میکرد بی‌اندازه خوشش می‌اومد.

"ازش خوشت میاد؟ طوری که دهنت کوچیکت رو به فاک میدم برات لذت‌بخشه؟" صدای عمیق و خشنش مستقیم روی عضوش تاثیر گذاشت و از زیر پیراهنش بیشتر از قبل سفت شد. در جواب فقط تونست دست‌هاشو محکم‌تر به ران پاش چنگ بزنه و ضربان قلبش از حس خوبی که دریافت کرد یکباره بالا رفت. هرگز باورش نمیشد فقط با بلوجاب دادن و فرو رفتن آلت یک مرد درون دهانش چنین حسِ وصف‌ناپذیری بهش تزریق بشه و ناله‌ی ضعیفش برای بیان این احساس کافی نبود.

نفس نفس میزد و صدای ضرباتی که به گلوش فرو می‌رفت باعث میشد به طرز رقت انگیزی تحریک بشه. هربار تهیونگ باسنش رو جلو میاورد و آلتش تمام دهانش رو پر میکرد، نوک دماغش به زیر شکمِ عضلانیش می‌خورد و طولی نکشید که سرعت ضرباتش افزایش یافت. چنگِ دست‌هاش بی‌رحمانه درون موهای پسر کوچک‌تر محکم‌تر شد و همزمان با ضربه زدن به دهانش، سرش رو به سمت خودش فشار میداد. تهیونگ ازش لذت میبرد و لبش رو از بین دندون‌هاش آزاد کرد تا در ستایشش زمزمه کنه. "خیلی خوب داری انجامش میدی. نگاهت رو ازم برندار."

جونگکوک کلماتی که شنید رو مطلقا جدی گرفت و چشم‌های اشک‌بارش رو بهش دوخت درحینی که تهیونگ با ریتم خاصی درون دهانش ضربه میزد و عضوش رو تا انتها پیش می‌برد. لحن صداش شباهتی به کلمات محبت‌آمیزش نداشت و دوباره گفت "قراره این تصویر لعنتی رو تو ذهنم حک کنم." در ادامه‌ی جمله‌اش شکمش منقبض شد و به سرعت هشدار داد "دهنت رو بیشتر برام باز کن."

جونگکوک دلش میخواست بهش بگه در حقیقت ممکن نبود بتونه بیشتر از اون فکش رو حرکت بده چه برسه به اینکه بازترش کنه. اما تهیونگ زیاد منتظر نموند، خشونت بیشتری به رفتارش اضافه شد و ضرباتش رو عمیق‌تر به گلوش زد تا جایی که حرکاتش ریتم خاصی پیدا کرد و زیر لب گفت "اگه بخوام تا ساعت‌ها دهنت رو به فاک بدم نباید اعتراض کنی. تقریبا اندازه‌ی سوراخت برام لذت‌بخشه."

شنیدنِ حرف‌هاش موجی از هیجان رو از بدنش عبور داد و با اینکه در مرز خفه شدن بود بازهم در حقیقت دوست نداشت این لحظات هرگز به پایان برسن. جوری که پسر بزرگ‌تر درون دهانش ضربه میزد و لبش رو گاز می‌گرفت نشون میداد لحظه لحظه‌اش براش خوشایند بود و مطلقا اهمیتی نمیداد چطور آلتش رو محکم و عمیق درون دهانش فرو میبرد.

جونگکوک تا اون موقع از زندگیش هیچوقت چنین کاری رو انجام نداده یا امتحانش نکرده بود و هنگامیکه شروعش کرد احتمال میداد در بدترین حالت ممکن پیش بره و حتی تهیونگ رو ناامید کنه. ولی چندان سخت به نظر نمی‌اومد شاید بخاطر اینکه پسر بزرگ‌تر خودش همه‌چیز رو به عهده داشت از گرفتن سرش تا ضربه زدن درون دهانش. لازم نبود خودش سرش رو تکان بده یا حتی با دستاش بهش هندجاب بده چون به‌هرحال، تمام آلتش هربار که به گلوش ضربه میزد وارد دهانش میشد و پرش میکرد.
بی‌اختیار و شدیدا ازش لذت میبرد و تندتر شدن حرکاتش نشون میداد تا چند لحظه‌ی دیگه به اوج می‌رسید. براش منتظر موند، دهانش رو تا جای ممکن باز کرد و چشم‌هاش رو به چهره‌ی برانگیخته شده‌اش دوخت تا در اون لحظه‌ی خاص بتونه صورتش رو ببینه و قفل شدن چشم‌هاشون باعث شد تهیونگ در کمال خشونت فحش بده.
نفس‌هاش قبل از ارگاسمش تند شد و نگاه گرمش رو به چهره‌ی پسر کوچک‌تر دوخت وقتی بعد از چند ضربه‌ی عمیق مکث کرد تا حسش کنه و غرش کوتاهی از گلوش شنیده شد. سرش رو ثابت نگه داشت، چشم‌های اشک‌آلود جونگگوک و تک‌تک اجزای صورتش رو کاوید و لحظاتی بعد درون دهانش به ارگاسم رسید.

به هیچ عنوان دلش نمیخواست تهیونگ در اون لحظات عضوش رو از دهانش بیرون بکشه و عجیب برای قورت دادنش انتظار می‌کشید. به همین خاطر زمانیکه سرش رو برای چند ثانیه ثابت نگه داشت و عضوش رو پشت گلوش قرار داد، گرمای جدیدی رو حس کرد که مستقیم پایین رفت و بی‌اختیار گلوش رو منقبض کرد تا کامل قورتش بده. این انقباض روی آلتی که همچنان درون دهانش بود تاثیر گذاشت و تهیونگ نفس لرزانش رو به زحمت بیرون فرستاد "لعنت بهت. کاری نکن تا فردا هیچی از گلوت باقی نمونه."
هشدارش رو در کمال جدیت به زبون آورد و جونگکوک از صداقتش با خبر بود. شکمش درهم پیچید وقتی به چشم‌ها و صورتِ غرق در لذتش نگاه کرد و لذت رو از تک تک حالات چهره‌اش می‌دید. ضرباتش رو تا لحظه‌ی آخر درون دهانش زد، مایعی که از نوک آلتش بیرون جهید ابتدا تمام دهان و زبونش رو پوشش داد و بعد از گلوش پایین می‌رفت.

دست‌هاش در این مدت از موهای پسر کوچک‌تر جدا نشد و نفس‌های تندش رو از بین لب‌هاش بیرون می‌فرستاد زمانیکه اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد.
سرش رو عقب برد، عضوش رو برای مدت کوتاهی در همون قسمت فرو برد تا احساساتِ غلیظش به آرامش برسن و قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین میرفت.
گرچه در اون موقعیت تمرکز کردن برای جونگکوک بی اندازه سخت بود ولی همه‌ی این صحنه‌ها رو با وضوح کامل می‌دید و از شدت تحریک شدگی نفس‌هاش به شماره افتاده بودن. دست لرزانش رو پایین برد، به پیراهنش چنگ زد که بیشتر از اون روی آلتش کشیده نشه و بدنش در برانگیخته‌ترین حالت ممکنش قرار گرفت.

مدتی طولانی بعد از ارگاسمش در همون شرایط باقی موندن و همینکه مشتش دور موهاش شل شد، سرش رو تکون داد تا برای ساک زدنش تلاش کنه. متاسفانه از اینکه هر عضوی از بدن تهیونگ رو درون دهانش می‌مکید به شدت لذت میبرد و براش فرقی نمیکرد همین چند ثانیه پیش مراحل پایانی ارگاسمش رو مقابل چشم‌هاش دید. وقتی لب‌هاش رو محکم دورش حلقه کرد و به آهستگی سرش رو عقب و جلو برد، تهیونگ نگاهی به پایین انداخت و کمی غافلگیر به نظر می‌رسید.
دیدن صحنه‌ی مقابلش براش تعجب آمیز بود و زمانیکه پسر کوچک‌تر نوک عضوش رو مثل خوشمزه‌ترین آبنبات دنیا بین لب‌هاش مکید نفسش قطع شد. طوری توی دهانش می‌کشیدش که انگار برای نوشیدن مایع حیات تلاش میکرد، نگاهش در نیاز غلیظی غوطه‌ور بود و کاملا مشتاقانه انجامش میداد.
تهیونگ چنگی به موهاش زد که بدنش رو بلند کنه و بیشتر از اون ادامه نده و جونگکوک ناراضی و تلوتلوخوران از زمین بلند شد. در همون حین، صدای بیرون اومدن آلت تهیونگ از دهانش نسبتا بلند بود، نفس نفس میزد و خون به صورتش هجوم آورد اما همچنان نارضایتیش رو به زبون آورد "میخوام ادامه بدم ....لطفا بذار بازم بازم انجامش بدم..."

"قرار نیست اجازه بدم اون لعنتی رو تا طلوع آفتاب ساک بزنی." لب‌های خیسش از همون مایع سفید رنگ می‌درخشید و با انگشت شصت پاکش کرد. "میدونم ازش خوشت میاد. ولی کارای مهم‌تری برای انجام دادن داریم."

گیج و سردرگم به پسر بزرگ‌تر خیره شد و پلک زد "کارای مهم‌تر؟"

"کارای خیلی مهم‌تر" تهیونگ تاکید کرد و در کمال آرامش دور طرف یقه‌ی پیراهنش رو گرفت. برای لخت کردنش بی‌صبر بود و این موضوع به خوبی از نگاه جدیش دیده میشد وقتی بهش نزدیک‌تر شد، براش زحمتی نداشت در یک حرکت هردو طرفش رو از هم فاصله بده و صدای پرتاب شدن دکمه‌های پیراهنش در فضای کوچک حمام منعکس شد. جونگکوک شوک زده و نفس بریده هینی کشید و حتی فرصت نکرد واکنش دیگه‌ای نشون بده وقتی تهیونگ لباسش رو در عرض مدت کوتاهی از تنش در آورد، به گوشه‌ی حمام پرتش کرد و پوزخند زد "دیگه بهش نیاز نداریم."

کلماتش گم شدن زمانیکه بدون مشکل خاصی چرخوندش، به موهاش چنگ زد و بدن لرزانش رو به شیشه‌ی حمام میخکوب کرد. سرش به شیشه چسپید و تونست به راحتی هیکل عضلانیش رو پشت خودش از طریق آینه‌ی مقابلش ببینه.
آینه درست پشت شیشه قرار داشت و اون مرد شبیه یک هیولای عظیم به نظر می‌رسید. ران‌های عضلانیش رو واضحا دو طرف پاهای خودش می‌دید اون لحظه که بدنش رو به شیشه فشار میداد، بی‌رحم، ناملایم و نفسگیر به چشم می‌اومد.
جونگکوک تلاش کردن برای رها شدن رو بیهوده می‌دید با این‌حال هراس بهش القا شد از اونجایی که موقعیتش رو خطرناک می‌دید. فقط یک تکان کوچک از سمتش باعث شد بیشتر به شیشه فشارش بده و نفسش رو در سینه گرفت.

"به نفعته کاملا ساکت بمونی چون این همونی بود که خودت میخواستی." دستش رو به پایین سر دادن و شکم جونگکوک رو فشار داد به این ترتیب باسنش به بدن خودش چسپید و ناله‌ی کوتاهی از بین‌ لب‌های پسر کوچک‌تر شنیده شد. نمیدونست بخاطر لمس و فشارِ بدن‌های گرمشون بود یا این حقیقت که زیر تسلطش می‌لرزید.

دستش رو بدون مکث از شکمش پایین‌تر برد، نوازش‌گونه عضوش رو گرفت تا بیشتر خیسش کنه و پریکامش رو ماهرانه در طول آلتش پخش کرد. همه‌ی حرکاتش برای جونگکوک جنون‌آمیز بود و لرزش پاهاش هرلحظه شدیدتر میشد خصوصا زمانیکه جلوتر رفت و فقط مدت کوتاهی طول کشید به سوراخش برسه. انگشتش رو تحریک‌آمیز روش کشید و زیرلب گفت"ممممم. چه هرزه کوچولوی حساسی. فعالیت کوچیکمون هیجان زده‌ات کرده درسته؟ "

دوباره انجامش داد، دستشو به پریکامش آغشته کرد و عقب‌تر رفت طوری که انگشت‌های ماهرش باعث شد تمام قسمت‌های خصوصیش لیز بشه و برگشت تا عضوش رو در دست بگیره و فشارش داد. دستش رو بالا و پایین برد و تکرارش کرد تا وقتی جونگکوک نفس بریده به خودش پیچید و متوجه شد زانوهای لرزانش توانایی تحمل وزنش رو نداشتن. "تهیونگ..."

مطمئن بود اگه پسر بزرگ‌تر نمی‌گرفتش و بدنش رو به شیشه فشار نمیداد امکان نداشت بتونه سرپا بمونه و سقوط میکرد.
لب‌هاش در اون هنگام به ناله‌ی ضعیفی از هم باز شد و این موضوع بهانه‌ای بود که پسر بزرگ‌تر از خشونت بیشتری استفاده کنه و مشخصا بازی کردن با بدن جونگکوک براش رضایت‌بخش بود. لذت میبرد وقتی با دست‌های شیطانی و لمس‌های بی‌شرمانه‌اش مستقیم به لبه‌ی مرز می‌بردش و رهاش میکرد.

"خیلی شکننده‌ای کارامل. عاشق اینم که تا این حد حساسی." لحنش سرد و تاریک به گوش می‌رسید.
نفس‌های سنگینش از بین لب‌هاش خارج شد و احساس عروسکی رو داشت که بین دستاش کنترل میشد و به بازی گرفته شده بود. جونگگوک از اینکه وسیله و راهی برای رضایتش باشه خوشش اومد و زمانیکه می‌دید پسر بزرگ‌تر چطور دلش میخواست همه‌جاش رو لمس کنه از شدت لذت نفس نفس میزد.

"باید بدونی چقد سکسی و خوشگلی. گاهی اوقات واقعا نفسم از دیدنت بند میاد" بدن پسر کوچک‌تر رو موقتا رها کرد تا کمی بیشتر پیش بره و خودش رو بهش فشرد، شقیقه‌اش رو بوسید و آلت خودش رو در دست گرفت. طی چند ساعت اخیر احتمالا سوراخش به وسیله‌ی بات پلاگ آماده‌ی اتفاقات بعدی شده بود و تهیونگ نیازی نمی‌دید زمان بیشتری رو بهش اختصاص بده و خودش رو به آهستگی به سوراخ ملتهبش مالید. "دارم می‌بینم چقد براش هیجان داری. مطمئنم نمیتونی صبرکنی تو سوراخت ضربه بزنم."

تحسین و ستایش وجود جونگکوک رو در بر گرفت و گرمای زیادی زیر پوستش دوید. فرقی نمیکرد چقدر لمسش میکرد، باهاش به فاک میرفت، می‌دیدش یا با استفاده ازش به لذت می‌رسید، تهیونگ مشخصا آلت بزرگی داشت و هر زمان که واردش میشد درد می‌گرفت اما تحسینش دقیقا از همین جهت سرچشمه می‌گرفت و به طرز رقت‌انگیزی این موضوع براش هیجان‌انگیز بود.

پسر بزرگ‌تر یکی از پاهاش رو بالا برد تا عضوش رو واردش کنه از اونجایی که بدنش آمادگی کامل رو برای پذیرفتنش داشت. البته زانوهای لرزان و بدن گرمش برای فشاری که بهش وارد میشد چندان آماده به نظر نمی‌اومد به همین خاطر شروع به بوسیدنش کرد. از گردنش گرفته تا گوشش و جونگکوک میدونست چند لحظه‌ی دیگه چه اتفاقی رخ میداد. دستش‌هاش به شیشه‌ی مقابلش چنگ زدن و زمانیکه عضو سفت و بزرگش رو حس کرد بی‌اختیار بدنش منقبض شد. "لطفا آروم انجامش بده."

"آروم باش. بدنت رو شل کن." تهیونگ بهش دستور داد و مشخصا این رو برای راحت شدن اوضاع گفت. نوازش هاش رو ادامه داد و همونجا برای آماده شدنش انتظار کشید.
جونگکوک به حرفش گوش داد و بعد از اینکه سرش رو به شیشه تکیه داد، بدنش رو کاملا شل کرد و پذیرای حجم عظیمی شد که لحظه لحظه واردش میشد. حالا حتی اگه دوباره بدنش رو سفت می‌گرفت فقط خودش درد می‌کشید چون تهیونگ به‌هرحال پیش می‌رفت و فقط وارد کردن سر عضوش کفایت میکرد تا از شدت تنگ بودنش زمزمه کنه "چطور میتونی انقد تنگ باشی وقتی همین دو روز پیش داخلت بودم."

"تهیونگ... یکم آروم‌تر..."

"آماده‌ات نکردم چون فکر می‌کردم اون بات پلاک لعنتی به اندازه‌ی کافی آماده‌ات کرده." کنارش گوشش گفت و شکمش رو نوازش کرد که انقباضش رو از بین بره.

"من آماده‌ام ولی... تو زیادی بزرگی..." جونگکوک با زحمت زمزمه کرد و تقریبا از دردی که می‌کشید نالید. تهیونگ به آهستگی پیش می‌رفت ولی بازم درد جانکاهش باعث میشد تمرکزش رو از دست بده و بخواد با صدای بلند شکایت کنه.
اما این احساس چندان پابرجا نموند وقتی تهیونگ عضوش رو گرفت و برای پرت کردن حواسش از دردی که متحمل میشد بهش هندجاب داد. مثل همیشه به قدری ماهرانه انجامش داد، دستش رو بالا و پایین می‌برد و نقاط خاصی رو فشار میداد که بدون تلاش خاصی حواسس از درد سوزناکش پرت شد.

"جونگکوک. " لاله‌ی گوش و پوست گردنش رو بوسید درحینی که براش زمزمه میکرد "واقعا خوشگلی وقتی این شکلی بهم واکنش نشون میدی."

صورتش قرمز‌تر شد و رعشه‌ی خفیفی بدنش رو فرا گرفت اما نمیتونست رضایتش رو پنهان کنه. دلش نمیخواست بدونه صورتش در اون لحظه چه شکلی به نظر می‌رسید چون احتمالا فقط ادغامی از شهوت، نیاز و گرسنگی رو نشون میداد. از لحظه‌ای که آغاز کرده بودن، تا همون موقع همچنان درد و لذت رو با هم می‌گرفت و ضرباتش رو همونطور که ازش خواست به آهستگی درونش فرو میبرد. به لطف بات پلاگ درد کمتری رو نسبت به دفعات قبل حس میکرد ولی باز هم انگار از درون متلاشی میشد و بدنش رو برای پذیرفتنش شل کرد. گرم، خوشایند، پرهیجان و دردناک بود و جسمش از حجوم این احساسات می‌سوخت.

"سوراخت براش التماس میکنه. داخلش میکشه و ازش لذت میبره."
دست‌هاش همه‌جا رو لمس میکرد، فشارش میداد، می‌مالید و ناله‌های جونگکوک فقط باعث میشد افسار گسیخته‌تر رفتار کنه. شکمش، عضو خیسش، نوک سینه‌های حساسش، گردنش و ذره ذره‌ی پوستش رو به بازی می‌گرفت و شکنجه می‌کرد. در جواب تمام این لمس‌ها به خوبی پاسخ می‌گرفت و جونگکوک می‌لرزید، به خودش می‌پیچید و اسمش رو بی‌وقته از بین‌ لب‌هاش صدا میزد.

هرگز چنین لحظاتی رو تجربه نکرده بود و هربار بهش ثابت میشد تهیونگ توانایی نابود کردنش رو داشت. بدنش رو به تصاحب خودش در بیاره، هرطور میخواست باهاش بازی کنه و سنگین‌ترین و غلیظ‌ترین لذت‌های دنیا رو براش به ارمغان بیاره.
صدای ضربات، ناله‌ها، نفس‌های تند و التماس‌های از سر شهوت در فضای بسته‌ی حمام مثل یک آهنگ گناه‌آلود به گوش می‌رسید.

پسر کوچک‌تر در اوج زیبایی بین دست‌هاش ویران میشد و انعکاس این تصویر رو می‌دید. سایه‌ای از تاریکی و خوشنودی روی چهره‌اش دیده میشد، صورتش بی‌نقص به نظر می‌رسید و لب پایینش بین دندون‌هاش گیر افتاده بود. موهای جونگکوک رو خشن‌تر توی چنگش گرفت و لحن صداش مو به تنش سیخ کرد.
"این چهره‌ی واقعی منه وقتی داخلت ضربه میزنم و نابودت میکنم. خوب بهش نگاه کن." با دست آزادش فکش رو گرفت تا نگاه خمار جونگکوک روی تصویرشون در آینه بمونه. "یه هیولا و یه موجود بی‌رحم که جسم و روحت رو همزمان خاکستر میکنه. اما برام کافی نیست. هرگز از تصاحب کردنت خسته نمیشم."

گرمای سختی در وجودش می‌چرخید از فرق سرش تا نوک انگشتای جمع شده‌ی پاش. قلبش ضربانی رو به محض شنیدن کلماتش جا انداخت و تنها راهش برای خالی کردن این احساس صدا زدن اسمش بود، پشت سر هم بارها و بارها صداش زد و در جواب، ضربات سختی که درونش فرو می‌رفت رو می‌گرفت.

سفت شدن عضلات سینه‌‌اش رو پشت خودش حس کرد و دست‌های قدرتمندش محکم‌تر بدن بیچاره‌اش رو به شیشه‌ی حمام فشار داد اما جونگکوک در رضایت عجیبی فرو رفت وقتی متوجه شد این خودش بود که چنین تاثیری روی پسر بزرگ‌تر می‌گذاشت.
نفس‌های سنگینش رو کنار گوشش می‌شنید، گرمای بدن‌هاشون درهم ادغام میشد و تهیونگ صورتش رو بدون ملایمت به سمت خودش برگردوند. ماسکی از خشم، تملک و زیاده‌خواهی روی صورتش سایه انداخته بود و کنار لب‌هاش زمزمه کرد "میدونی مال منی درسته؟ ذره ذره‌ی وجودت متعلق به منه"

دستش رو به پوستش کشید و نوک سینه‌اش رو با انگشت‌هاش به بازی گرفت وقتی گردنش رو می‌بوسید و اجازه‌ی نفس کشیدن نمیداد. بدون کلمه‌ای حرف پاش رو بالاتر گرفت، به این شکل بدنش رو در پوزیشن قابل دسترس‌تری قرار داد و ضرباتش رو بی‌رحمانه واردش میکرد. لب‌هاش رو به گوشش چسپوند و در اوج زیاده‌خواهی دستور داد "بگو مال منی."

"مال توام.." بدون مکث پاسخش رو داد و تمام ناله‌هایی که از دهانش شنیده میشد برای تهیونگ مست کننده بود طوری که دلش نمیخواست حتی یک لحظه ضربات آلتش رو درون سوراخش یا بازی کردن با سینه‌هاش رو متوقف کنه. همه‌چیز در موردش زیبا به نظر می‌رسید و این موضوع تعادل احساساتش رو بهم میزد بدون اینکه خودش متوجهش باشه یا بتونه کنترلش کنه.

لب‌هاشو از پوست بدنش فاصله داد، نیشخند زد و زمانیکه یکباره مکث کرد فقط صدای نفس‌های تند و لرزان جونگکوک شنیده میشد.
"قراره عمیق‌تر احساسش کنی پس ازت میخوام شوکه نشی." با لحن تاریکی زمزمه کرد و دست آزادش رو پایین برد تا پای دیگه‌اش رو مثل اون یکی بالا ببره. نمی‌تونست به ترسش توجه کنه هنگامیکه بدنش رو از شیشه فاصله داد و روی دستاش بلندش کرد، ناله‌ی بلندش از روی درد بود و به دستای پسر بزرگ‌تر چنگ زد "تهیونگ..."

" بخاطر همین از قبل بهت اطلاع دادم . بعد از این همه مدت هنوز بهش عادت نکردی." لحنش تفریح‌آمیز به گوش رسید و قدم‌هاش رو به سمتی برداشت که آینه‌ی بزرگِ حمام دیده میشد.

"خیلی عمیقه... میرسه به شکمم..." جونگکوک نفس بریده هق زد قبل از اینکه به آینه برسن و انگشت‌های پاش از میزانِ پر بودنش جمع شد.

"ولی ازش خوشت میاد وانمود نکن. حقیقت رو در موردت میدونم." صدای بم و پایینش وضعیت رو برای جونگکوک سخت‌تر میکرد و هردوشون این مسئله رو میدونستن. تهیونگ برای دیدن بدن‌های متصل به همدیگه‌اشون بی‌صبر بود و زمانیکه جلوی آینه ایستاد از روی رضایت زمزمه کرد "به بدنت نگاه کن چطور منو داخلش کشیده و کاملا ناپدید شده. مطمئنم فقط من نیستم که از دیدنش لذت میبرم اینطور نیست؟"

تهیونگ قرمز شدنش رو دید وقتی از داخل آینه به خودشون نگاه کرد و جونگکوک برای لحظاتی طولانی توانی برای حرف زدن نداشت. از دیدن صحنه‌ی مقابلش احساسی بیشتر از خجالت بهش دست داده بود و پسر بزرگ‌تر ادامه داد "نفسگیر به نظر میای. ازت میخوام به همه‌چیز نگاه کنی از پاهای باز شده‌ات گرفته تا سوراخت که منو داخل خودش کشیده."

"واقعا خجالت آوره..." جونگکوک دستای لرزانشو روی چشماش گذاشت و سرشو عقب برد جوری که روی شونه‌ی پهن تهیونگ افتاد و این وضعیت چندان پایدار نبود. در یک حرکت به راحتی تکونش داد و مجبورش کرد به تصویر درون آینه نگاه کنه. "صورتتو قایم نکن و ببین چطور مثل یه حیوون لعنتی به فاکت میدم. باید ببینی چطور با همون آلتی که داخلت رفته تا مرز نصف شدن میری و بازهم براش التماس میکنی."

کلماتش رو در اوج صداقت به گوشش رسوند و از لحن صداش حقیقت و اعتماد به نفس می‌بارید. اما جونگکوک حقیقتی که از حرف‌هاش می‌شنید رو به وضوح می‌فهمید و مجبور شد برای دومین‌بار به دستای قدرتمندش چنگ بزنه چون درد و هیجان رو به صورت همزمان دریافت میکرد. شدید، عمیق، نفسگیر و برنده.

دستش رو از زیر پاش جلوتر برد و ماهرانه انگشت‌هاشو دور عضو خیس از پریکامش حلقه کرد، فشارش داد، مالیدش و لب‌هاش رو یکبار دیگه به پوست گردنش چسپوند. بهش هندجاب میداد و حرکت دستاش چندان ملایم نبود وقتی ماهرانه برای هزارمین‌بار سفتش میکرد و جونگکوک ستاره‌ها رو پشت پلک‌های مرطوبش می‌دید.

"باهاش مقابله نکن و خودتو ببین. فقط من میدونم چقدر از این وضعیت لذت میبری"
جونگکوک برای پاسخ دادن تمایل داشت و حتی لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا جوابش رو بده ولی فقط نفس‌های تندش به جای کلمات شنیده میشدن. بدن‌های داغشون به همدیگه چسپیده بود و نمی‌تونست جلوی لرزیدنش رو بگیره درحالیکه گرمای درونش مثل شعله‌های آتش پوستش رو می‌سوزاند.

"از تصویری که می‌بینی خوشت میاد؟ مطمئنم میتونی با نگاه کردن به خودمون دوباره خودتو گم کنی." عضوش رو با ریتم منظمی ماساژ داد و نبض زدنش رو توی دستش حس میکرد. از اتفاقی که می‌افتاد خوشش می‌اومد، لذت می‌برد وقتی می‌دید تا این حد روی بدنش تاثیر گذار بود و تک تک واکنش‌هاش رو می‌دید.

"هر زمان که بخوام میتونم کاری کنم به التماس کردن بی‌افتی چه با دستام چه دهنم." سرش رو کمی کج کرد تا صورتش رو ببوسه و ادامه داد "چطور میخوای از پسش بربیای؟ هر چقد تلاش کنی کمتر موفق میشی. میخوای بگم چیکار میخوام باهات بکنم؟ "

"بگو..." جونگکوک سرش رو به سمتش چرخوند و نگاه خمارش روی لب‌های پسر بزرگ‌تر متوقف شد. از چشم‌هاش فقط و فقط برانگیختگی دیده میشد.

"دلم میخواد با دستام و دهنم کاری کنم به جنون برسی. اهمیتی نمیدم امشب چند دفعه اتفاق افتاد" دوباره کلماتی که گفته بود رو تکرار کرد، حرکات دستش رو سرعت بخشید و جونگکوک در جواب روی لب‌های نالید. "نمیتونم... امکان نداره..."

"البته که میتونی. باید بتونی." با لحن زمزمه مانندی جوابش رو داد و توجهی به دلهره‌ی جونگکوک نشون نداد از اونجایی که حتی قبل از اعلام کردنش داشت انجامش میداد. بدنش رو برای ارگاسم بعدی آماده میکرد و پسر کوچک‌تر خیلی خوب به اوضاع واقف بود.

"هیچ نمیدونی چقد سکسی و خوشگلی وقتی به ارگاسم میرسی. هرگز از دیدنش سیر نمیشم."

در واکنش به حرف‌های بی‌پرده‌ی تهیونگ برای بوسیدنش مشتاق بود و چشم‌هاش این موضوع رو نشون میداد. گرچه در اون شرایط گمراه کننده نمیدونست به کدوم احساسس توجه کنه اما زیاد فکر نکرد و یکی از دستاشو پشت گردنش گذاشت تا سرش رو به خودش نزدیک‌تر کنه.

"همیشه و همیشه مقابل چشمام از هر آدم دیگه‌ای زیباتری. ولی اینجور مواقع نفسمو بند میاری."

"میخوام ببوسمت... " جونگکوک به سختی گفت و تهیونگ پاسخ داد:
"چرا براش تلاش نمیکنی؟ به‌هرحال یکم دیگه بهشت رو مقابل چشمات می‌بینی"

همچنان مقابل آینه ایستاده بودن، جونگکوک برای بوسیدنش صورتش رو چرخوند و حتی قبل از رسیدن لب‌هاشون به همدیگه دهانش رو باز کرد. مشتاق و هیجان زده به نظر می‌رسید و دستش محکم بین موهای تهیونگ مشت شد. برای از بین بردن فاصله‌اشون تقلای زیادی نکرد، طولی نکشید که لب‌هاشون روی هم قفل شد و تهیونگ برای عمیق کردنش سرش رو جلوتر برد.
جونگکوک درون دهانش نفس نفس زد وقتی انگشت شصت تهیونگ کلاهک عضوش رو مالید و برای محقق کردن حرف‌هاش کمی بیشتر پیش رفت. می‌دونست لازم نبود زیاد به خودش زحمت بده چون درهرحال از حساسیت زیادش خبر داشت بنابراین کارش رو در کمال حوصله و دقت پیش برد.

بهش هندجاب داد، پریکامش رو در طول عضوش و پایین‌تر پخش کرد تا بدنش بیشتر از چیزی که بود خیس بشه و مطلقا فقط دهانش و دستش کار میکرد.
البته حرکاتش چندان ملایم نبود و محبت زیادی از تمام این اتفاقات دیده نمیشد و همه‌چیز در شهوت غلیظی فرو رفته بود خصوصا بدن‌های تب دارشون. لب‌هاش رو ماهرانه بوسید، زبون‌هاشون مشتاقانه روی هم می‌لغزید و واکنش‌های بدنش حرف‌های ناگفته رو می‌گفت. لحظاتشون به سمتی سوق پیدا میکرد که جونگکوک احتمالا بارها و بارها پشت سر هم به ارگاسم می‌رسید و زمانیکه پسر بزرگ‌تر موقتا لب‌هاش رو فاصله داد براش خوشایند نبود. "تهیونگ..." اسمش رو از سر استیصال صدا زد و نگاهش احساساتش رو بی‌پرده فریاد میزد.

پسر بزرگ‌تر جوابی بهش نداد و در عوض اوضاع رو ناگهان کمی تغییر داد. دوتا از انگشت‌هاش رو به شکل یک حلقه به همدیگه چسپاند و نه چندان ملایم عضو خیسش رو ازش عبور داد. دوباره و دوباره اینکار رو بدون مکث تکرار کرد و به نظر می‌اومد خوب میدونست کارش رو چطور انجام بده.
حلقه‌ی انگشت‌هاش چندان بزرگ نبود و هنگام رد کردن عضوش از بینشون صدای نسبتا خوشایندی از این اتفاق به گوش می‌رسید اما فقط تا قسمت مشخصی پایین میرفت. حساس‌ترین بخش آلتش مشخصا کلاهکش محسوب میشد و هرثانیه برابر بود با پایین رفتن و دوباره تکرار کردنش.

همین ماساژ سریع و ماهرانه‌ای که دریافت میکرد باعث شد همه‌چیز در یک سرازیریِ تند و پرشور قرار بگیره و برای چندمین‌بار در اون شب داشت به ارگاسم می‌رسید. هیچ نمیدونست از وقتی وارد حمام شده بودن چندبار به اوج رسیده بود و مدت زمان زیادی از آخرین ارگاسمش در اتاق و روی تخت نمی‌گذشت. حالا در کنار بوسه‌هایی که روی گردنش و گوشش می‌گذاشت، احساس غلیظ و شیرینی تمام طول بدنش رو کاوید.

تهیونگ عمدا برای مدتی در همون حالت موند و به صداهای شهوت برانگیزی که می‌شنید گوش سپرد. پسر کوچک‌تر مطلقا زیر دست‌هاش می‌لرزید و قبل از اینکه بتونه موقعیت رو کنترل کنه بدنش در شرایط حساسی قرار گرفت.
سرش دوباره روی شونه‌ی تهیونگ افتاد، از شدت لذت و حس شیرینی که دریافت کرد بدنش منقبض شد و ناله‌های گوش‌نوازش برای مدت کوتاهی بدون کنترل بودن. در همون حین پسر بزرگ‌تر متوجه تنگ شدن سوراخش دور عضوش شد و زیر لب فحش داد.

مدت نه چندان بلندی بهش هندجاب داده بود که شرایط رو براش مهیا کنه و لرزه‌ی سختی تمام بدنش رو از بالا تا پایین می‌کاوید. دست‌های تهیونگ رو گرفت به هندجاب‌ لذت‌بخشی که ازش دریافت میکرد زل زد و طوری که تهیونگ داشت پیش می‌رفت، احساساتِ تندش رو به غلیان می‌انداخت.

لحظاتی قبل از رخ دادنش نفس بریده اعلام کرد "دارم میام.. تهیونگ..." نفس ‌هاش بلند و تیز بودن و قفسه‌ی سینه‌اش از آدرنالینی که در خونش جریان داشت به سرعت حرکت میکرد. به قدری در اون لحظات و احساساتش غرق شده بود که صداهای اطرافش رو مبهم می‌شنید و فقط کلمات تهیونگ رو کنار گوشش شنید
"براش منتظرم. هیچ نمیدونی حاضرم چه کارایی بکنم تو این حالت ببینمت. باعث میشی عقلمو از دست بدم"

"خیلی حسش خوبه..." تن صداش درست مثل واکنش‌های بدنش از اختیارش خارج بود و ناله‌های التماس آمیزش لحظه‌ای متوقف نمیشد. پسر بزرگ‌تر هندجاب حرفه‌ای رو در قسمت کلاهکش ادامه داد، بوسیدش و کنار گوشش زمزمه کرد تا وقتی اتفاق مورد انتظارش جلوی چشم‌هاش رخ داد.

جونگکوک با یک دست به موهاش چنگ زده بود، دست دیگه‌اش روی دستی قرار داشت که بهش هندجاب میداد و تک تک حرکت عضلاتش رو هنگام ارگاسمش حس میکرد. گلوش‌ از نفس‌های تند و سریعش می‌سوخت و لب‌هاش برای چند لحظه‌ی کوتاه از هم باز موند زمانیکه قبل از رخ دادنش شکمش منقبض شد و سرش روی شونه‌ی پهن تهیونگ افتاد. با هر اسپاسمی که از پایین تنه‌اش عبور میکرد بدنش می‌لرزید و بدون توقف تمام کلماتی که به ذهنِ مغشوشش می‌رسید رو زمزمه میکرد تا وقتی همون مایع آشنا و سفید رنگ از عضوش به بیرون جهید.

ناخن‌هاش رو با بی‌توجهی درون گوش دستِ ساعد تهیونگ فرو برد، دست دیگه‌اش همچنان به درون موهاش چنگ زده بود و بهشت رو واضحا جلوی پلک‌های بسته شده‌اش می‌دید. جونگکوک گرمای اشک رو گوشه‌ی چشم‌هاش حس کرد و لبش رو از بین دندون‌هاش آزاد کرد تا حسش رو همراه با ناله‌های بی‌اختیارش بیان کنه. پوست بدنش بی‌اقرار می‌سوخت و برای مدت بلندی همه‌چیز در ذهنش کمرنگ شد به جز لذت غلیظی که از پایینِ شکمش به سمت عضوش جریان داشت و هیچ تصوری از زمان براش معنا نمیشد.

بوسه‌های تهیونگ پیوسته کنار گوش و روی گردنش می‌نشست، کلمات کثیف و بی‌پرده‌اش رو زیباتر از همیشه به زبون می‌آورد و این تجربه‌ی نه چندان جدید رو برای جونگکوک داغ‌تر می‌کرد. در تمام اون مدت بدنش به جز دست‌هاش بی‌حرکت بود و می‌دید پسر کوچک‌تر چطور بین دست‌هاش از شدت گم‌گشتگی می‌لرزید، نفس نفس میزد و ناله‌های بلندش آزادانه از بین لب‌های متورمش خارج میشد.

"خیلی خوشگلی. میتونم فقط با نگاه کردن بهت خودمو گم کنم. " تهیونگ با لحن پایینی صادقانه حرف زد و نفس‌های خودش تنها بخاطر دیدن ارگاسمِ خیره کننده‌اش تند شده بود. این حجم از زیبایی هیچوقت براش عادی نمیشد و قسمتی از درونش در راضی ترین حالت ممکنش قرار داشت. همون قسمتی که باعث میشد مطلقا خودش رو مالک جونگکوک بدونه و خوشحالیش با نوعی حرص و طمع همراه بود وقتی می‌دید فقط خودش میتونست چنین لذتی رو براش به ارمغان بیاره. لمسش کنه، باعث بشه اسمش رو بارها و بارها التماس‌کنان از بین لب‌هاش صدا بزنه و پوست عرق کرده‌اش رو هنگام به اوج رسیدنش در آغوش بگیره.

نوازش کردنش رو فقط با یک دست می‌تونست انجام بده اون‌هم دستی که از زیر زانوش رد شده و به عضوش رسیده بود. به‌هرحال قدرت بدنیش این موضوع رو براش راحت میکرد و در تمام مدتی که بهش هندجاب میداد لحظه‌ای از گرفتنش خسته نشد. آلت خودش همچنان درونش قرار داشت و برای ضربه زدن به سوراخش تا زمانیکه مطلقا از پا می‌افتاد بی‌صبر بود.
پسر کوچک‌تر نفس نفس میزد، موهای تهیونگ رو نوازش میکرد و در خسته‌ترین حالت ممکنش قرار داشت وقتی آخرین لحظات ارگاسمش کم کم به پایان می‌رسید و هنوز حتی نمیتونست به درستی صحبت کنه.

"فکر میکنی تموم شده درسته؟" تهیونگ عضوش رو رها کرد و در عوض پاهاش رو بیشتر از هم باز کرد. با لحن تاریکی ادامه داد "هنوز برای بیهوش شدن زوده پرنسس."

"دیگه نمیتونم... امکان نداره بتونم." جونگکوک بریده بریده التماس کرد و به محض اینکه عضوش رو ذره ذره داخل خودش حس کرد نفسش در سینه حبس شد. هنوز در مراحل پایانی ارگاسمش قرار داشت، به درستی قادر به تمرکز کردن نبود، همه‌چیز همزمان رخ میداد و از بین لب‌هاش نالید "خیلی عمیقه... "

قبل از اینکه به خودش بیاد یا واکنشی نشون بده، تهیونگ به آهستگی ضرباتش رو درونش فرو برد و پسر کوچک‌تر از همون ابتدای کار حس کرد درحال باز شدن بود. دردش زمانی شروع شد که خودش رو بیرون کشید تا وقتی فقط سر آلتش باقی موند و بعد دوباره اینچ به اینچ جلو رفت. کاملا محتاطانه پیش میرفت از اونجایی که جونگکوک در حساس‌ترین حالت ممکنش قرار داشت و احتمالا اگه بدون ملایمت پیش می‌رفت جیغ میزد و صداش تا بیرون از حمام و حتی اتاق میرفت.

"حس میکنم... داخلم داره از هم پاره میشه...." پسر کوچک‌تر به زحمت احساسش رو بیان کرد و دست‌هاش برای گرفتن بازوهای تهیونگ پایین رفتن. می‌لرزید، بدنش بخاطر دردش منقبض شده بود و به درستی نمیتونست نفس بکشه. "خواهش میکنم آروم‌تر..."

"از این آروم‌تر؟ حتما دلت میخواد تا فردا این‌ شکلی بین زمین و هوا به فاک بری." کلمات تمسخر‌آمیزش رو کنار گوشش گفت و بدن عرق کرده‌اش رو در پوزیشن بهتری قرار داد. لحظه‌ای متوقف نمیشد و به نظر می‌رسید اوضاع داشت به سمتی می‌رفت که دیگه اهمیتی به شکایت‌های جونگکوک نده. با اینحال خیلی خوب میدونست چطور دردش رو به احساس بهتری تبدیل کنه و از طرفی نمیخواست تا انتهای کار بهش هندجاب بده. به هر صورت، بدون هندجاب دادن بازهم فقط از همون طریق بزودی به ارگاسم می‌رسید و تهیونگ به وضوح تصورش میکرد.

"انگار دارم نصف میشم... نمیتونم..." جونگکوک دوباره اعتراضش رو بیان کرد و نگاهش رو به پایین، جایی که آلتش مستقیما بالا رفته و تکون میخورد انداخت. نفسش توی سینه حبس شد وقتی فهمید برای چندمین‌بار سفت شده بود درحالیکه از شدت درد می‌نالید و همه‌چیز رو در هاله‌ای از ابهام می‌دید.

"ولی این پایین یه چیز میگه." تهیونگ با انگشت به عضوش تلنگر زد و پوزخندش روی لب‌هاش عمیق‌تر شد. لحن خشنش مستقیم روی بدن پسر کوچک‌تر تاثیر گذاشت و این موضوع رو هم خودش می‌دونست هم جونگکوکی که بخاطر ضربه‌ی انگشتش تقریبا از جا پرید.
وقتی تهیونگ ضرباتش رو به آهستگی واردش میکرد و بیرون می‌آورد تلاش کرد خودش رو با سایزش مطابقت بده گرچه این تلاشش درد و سوزش زیادی به همراه داشت ولی برای رخ دادن اتفاق بهتری منتظر بود. طوری که عضوش رو به دیواره‌ی روده‌اش می‌کشید و از هم بازش میکرد باعث میشد تا مرز دیوانگی بره و کم کم اوضاع براش راحت‌تر پیش می‌رفت.

ضرباتش رو سرعت بخشید ولی همچنان محتاطانه انجامش میداد و ریتم خاصی پیدا کرد زمانیکه قدمی به جلو گذاشت و به آینه نزدیک‌تر شد. سرش رو به گوشش نزدیک کرد و دستور داد "به خودت نگاه کن. داری اعتراض میکنی ولی سوراخت مطلقا منو داخل خودش می‌کشه و ازش خوشش میاد."

"نمیتونی مجبورم کنی به خودم نگاه کنم..." با لحن لرزان و خجالت زده‌ای سرش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و از نگاه کردن به خودشون امتناع کرد.

"باید ببینی چطور ازش لذت می‌بری." گوشش رو بین دندون‌هاش گرفت و نه چندان محکم گازش گرفت که خشونتش رو به این شکل نشون بده "همیشه انقد راحت خیس میشی و واکنش نشون میدی؟ شاید بخاطر اینه که دارم باهات بازی میکنم ولی هنوز به قسمت اصلی نرسیدیم."

جونگکوک جوابی بهش نداد چون حقیقتا هیچ کلمه‌ای نمیتونست احساسات متناقضش رو بیان کنه و تمرکز کردن براش مشکل بود. از یک طرف درد و سوزش کور کننده‌اش داشت کمتر میشد و از طرف دیگه، تمام بدنش به تک تک کلماتِ صریح تهیونگ واکنش نشون میداد. موهای تنش پیوسته روی پوستش سیخ میشد خصوصا جایی که تهیونگ زمزمه‌هاش رو به زبون می‌آورد و حواسس رو پرت میکرد.

"چقدر هیجان زده شدی. بدنت، صدات، ذره ذره‌ی احساساتت رو بو می‌کشم." بوسه‌هاش رو در کنار گوشش و روی صورتش ادامه داد و صدای ناله‌ی آرومش برای تهیونگ لذت‌بخش بود. "عاشق اینم باهات سکس داشته باشم. هیچ کلمه‌ای نمیتونه توصیفش کنه."

"تهیونگ..." زمزمه کرد و دستش رو پشت گردنش گذاشت تا بوسه‌هاش رو بهتر احساس کنه و لبش رو بخاطر احساسی که داشت درونش رشد می‌کرد بین دندو‌هاش گاز گرفت. بی‌اختیار درحال لذت بردن بود و دردش چندان غیرقابل تحمل به نظر نمی‌رسید درحالیکه تهیونگ ضرباتش رو عمیق‌تر و سریع‌تر میزد.

"باهام حرف بزن. بگو عاشقشی و میخوای هر روز تا مرز بیهوش شدن داخلت ضربه بزنم."

کلماتی که میخواست به زبون بیاره ناپدید شدن وقتی حس کرد ضرباتش لحظه‌لحظه محکم‌تر میشد و ساعد دستش رو بی‌اختیار محکم‌تر گرفت ولی این واکنش برای متوقف کردن تهیونگ کافی نبود.
بوسه‌هاش رو ادامه داد و کنار دهانش رسید بدون اینکه مکث کنه و جونگکوک برای نگاه کردن به چهره‌اش سرش رو چرخوند. چشم‌های گرم و درخشانش حس پررنگی از تصاحب کردن رو به نمایش می‌گذاشت و دیدن این نگاه، موج قدرتمندی از رضایت و سرخوشی رو به وجود جونگکوک تزریق کرد. با اینحال نگاهشون چندان روی همدیگه ثابت نموند، لب‌هاش بین لب‌های پسر بزرگ‌تر چفت شد و ضرباتش رو در عمیق‌ترین قسمت‌هاش حس میکرد.

کنترلی روی واکنش‌هاش نداشت کمرش قوس پیدا کرد که بتونه بهتر احساسش کنه و تهیونگ زبونش رو بدون مشکل خاصی وارد دهانش کرد. ناله‌ی لرزانی که از گلوش برخواست بین لب‌هاشون خفه شد و خشونتی که ذره ذره داشت اوج می‌گرفت باعث شد دلهره‌ی عجیبی به قلبش چنگ بندازه. شاید اوضاع داشت اشتباه پیش می‌رفت و ترسش بخاطر همین بود ولی اشتباهات همیشه برای تجربه کردن هیجان‌انگیز بودن. احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه برای هرچیزی که نمیتونست تصور کنه به التماس کردن می‌افتاد و جونگکوک ازش بدش نمی‌اومد. نمیخواست متوقف بشه، مکث کنه یا موضوعات دیگه‌ای از جمله آسیب دیدنش حواسش رو پرت کنه.

لب‌ها و زبونشون روی همدیگه می‌لغزید، نفس‌هاشون درهم ادغام میشد و گرمای بینشون بیشتر و بیشتر اوج می‌گرفت. حسی که درونشون می‌جوشید با هم تفاوت داشت و درست مثل یک شکار و شکارچی به نظر می‌رسیدن. تمام احساساتی که پسر بزرگ‌تر با لمس‌ها و بوسه‌هاش بهش می‌بخشید رو می‌پرستید، ازشون استقبال میکرد و تصوری از اتفاقات بعد نداشت.
تهیونگ کمی جلوتر رفت تا جایی که درست مقابل آینه ایستاد و لب‌هاش رو موقتا ازش فاصله داد تا زمزمه کنه "طوری که بدن خیست داره می‌لرزه خیلی زیباست." کلماتش رو صریح بیان کرد و ادامه داد "جوری که از شدت بی‌تابی ناله میکنی واقعا سکسیه."

جونگکوک در جواب زمزمه‌های کثیفش روی لب‌هاش نالید و بریده بریده پاسخ داد "خیلی حسش خوبه... بدنم انگار تو آتیش میسوزه... " نفس نفس میزد و برای بوسیدنش مشتاق بود ولی تهیونگ بهش نزدیک تر نشد و پوزخند زد.

"گرماش مثل جهنمه ولی احساسش مثل بهشت. نمیتونی ازم قایمش کنی تک تکش رو به وضوح می‌بینم."

پسر بزرگ‌تر بازوهاش رو منقبض کرد تا بدنش رو کمی از خودش فاصله بده، بالاتر ببره و ضرباتش رو محکم‌تر درونش وارد کنه و صورتش رو از گردنش دور نکرد. صدای ناله‌های بلند جونگکوک و به‌هم خوردن بدن‌هاشون در فضای بسته‌ی اطرافشون منعکس میشد و طولی نکشید که مجبور شد دستاش رو به آینه فشار بده. بدون اینکه بتونه جلوی نزدیک شدنش رو به آینه بگیره، تهیونگ مجبورش کرد نگاهش رو به خودش بدوزه و تنها چیزی که می‌دید شهوت و برانگیختگی خالص بود.
نگاهش پایین‌تر رفت و به جایی رسید که آلت تهیونگ پیوسته درونش ضربه میزد و پوستش از عرق و کامی که متعلق به هردوشون بود برق میزد. برای بوسیدن گردنش سرش رو خم کرد و درحالیکه ذره ذره‌ی حرکاتش با خشونت همراه بود پوستش رو بین دندون‌هاش کشید.

دردی که حس کرد باعث شد در کمال استیصال اسمش رو صدا بزنه ولی سوزش گردنش تقریبا بلافاصله محو شد از اونجایی که ذهنش در گم گشته‌ترین حالتش بود. بدنش با هر ضربه‌ای که درون سوراخش فرو میرفت تکون می‌خورد، ناله‌هاش بلندتر میشد و خودش رو درحالی دید که التماس کنان به لذتی که وجودش رو آتش میزد پاسخ میداد.

نفسش گرفت از لذت سنگینی که جای جای بدنش رو می‌کاوید، زیر پوستش می‌دوید و برای رسیدن به همون احساسِ توصیف ناپذیر و آشنا هرکاری انجام میداد. از صدا زدنش گرفته تا قرار دادن بدنش در حالتی که ضرباتش رو عمیق‌تر درونش حس کنه و پسر بزرگ‌تر خشونتش رو ازش دریغ نمیکرد. نمیدونست بخاطر لمس‌هاش بود، کلماتش یا بخاطر خود شخص تهیونگ اما از نوک پا تا فرق سرش رو درگیر کرد. از حجم زیاد و غلظت احساس شیرینش، قفسه‌ی سینه‌اش گرم شد، پاهاش لرزید و حتی ناله‌هاش از شدت انقباضی که شکمش رو گرفت در آخر می‌شکست و محو میشد.

زمانیکه در لبه‌ی مرز قرار گرفت اشک‌هاش صورتش رو خیس کردن، سرش روی سطح و صیقلی آینه افتاد و نمیتونست حتی یک لحظه صداهایی که از گلوش خارج میشد رو کنترل کنه. دستاش به سطح آینه چنگ زدن، خودش رو کمی خم کرده بود تا در عمیق‌ترین قسمتش احساسش کنه و ناله‌های لرزانش از بین لب‌های نیمه‌بازش شنیده میشد. تمام این صداها تنش و نیازش رو اوج می‌بخشید و تهیونگ در انجام دادنش هیچ رحمی نشون نمیداد. لب‌هاش بدون تردید گردنش رو می‌بوسید و دندون‌هاش رو برای مارک کردنش در پوستش فرو می‌برد وقتی بی‌اختیار مالک بودنش رو به هر شیوه‌ی ممکنی به رخ می‌کشید.

همه‌چیز داشت به سمت و سوی دیوانه کننده‌ای پیش می‌رفت و جونگکوک فقط چند لحظه با زیباترین ارگاسم زندگیش فاصله داشت. یکی از دستاش رو روی ساعد تهیونگ گذاشت و به زحمت گفت "تهیونگ... دارم میام.... همینجوری ادامه بده..."

"ازم میخوای ادامه بدم؟" تهیونگ کنار گوشش پرسید و دستش رو برای گرفتن آلتش جلوتر برد. انگشت‌هاش بی‌مهابا دور آلت خیس و نبض‌دار جونگکوک حلقه شد و شصتش رو به نوکش فشار داد "قرار نیست تا وقتی میخوام بهش برسی. اصلا نباید خوشبین باشی."

"خواهش میکنم... چیکار داری میکنی..." نفس بریده پرسید و به پایین نگاه کرد درست همون قسمتی که بیشترین فشار رو حس میکرد و برای فریاد نزن لبش رو گاز گرفت.

"تا وقتی براش تلاش نکنی به دستش نمیاری اینو قبلا بهت گفتم. یادت رفته؟"

طوری که پسر بزرگ‌تر به سوراخش ضربه میزد عقلش رو از کار انداخته بود و حتی کلماتی که در ذهنش ردیف میشدن هم نمیتونست احساسات غلیظش رو بیان کنن. تمام بدنش از تکون‌هایی که می‌خورد می‌لرزید و انگشت‌های پاش جمع شده بودن وقتی گرمای آشنایی زیر شکمش شکل می‌گرفت. "دستتو بردار... نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم لطفا..."

"براش التماس کن. ازم خواهش کن. میخوام بشنوم." تهیونگ زیرلب بهش دستور داد و تردیدی از صداش شنیده نمیشد.

درست از چند لحظه پیش پیوسته به حساس‌ترین نقطه‌ی وجودش ضربه میزد و تمام قسمت‌های پایین تنه‌اش در آتش مذاب می‌سوخت و با اینکه از التماس کردن نفرت داشت، باید انجامش میداد. تیونگ مردی بود که تمام خواسته‌هاش رو به دست میاورد و جونگکوک این موضوع رو بهتر از هرکسی می‌دونست. دستش رو گرفت تا از عضوش دورش کنه ولی مطلقا قدرتش با قوای بدنی تهیونگ قابل مقایسه نبود و نفسش در سینه حبس شد وقتی ارگاسمش کمی ناگهانی رخ داد. اگه بیشتر از اون شصتش رو به همون نقطه فشار میداد احتمالا در لحظه بیهوش میشد و کلماتش به سرعت روی لب‌هاش ردیف شدن "خواهش میکنم دستتو بردار... اومدم... تهیونگ..."

قبل از اینکه جمله‌اش به پایان برسه پسر بزرگ‌تر بالاخره انگشتش رو از نوک آلتش فاصله داد و فقط یک ثانیه طول کشید که مایع سفید رنگی ازش بیرون جهید و روی آینه‌ی مقابلشون پخش شد. همزمان با لذتی که سرتاسر بدنش رو به لرزش و اسپاسم‌های سختی دچار کرده بود، گرمای جدیدی رو درونش حس کرد و ناله کنان احساسش رو بیان کرد "آه... خدای من....عاشقشم... خیلی خوبه... " صدای بلندش تا حدودی صدای ضرباتی که درونش فرو میرفت رو پوشش میداد و همه‌چیز موقتا مثل تصویر سیاه و سفیدی مقابل چشم‌هاش دیده میشد.

کاملا همزمان به ارگاسم رسیدن و تنها چیزی که گوش‌های کیپ شده‌اش می‌شنید صدای نفس‌های تند تهیونگ بود و تصور اینکه چهره‌اش در اون لحظه چطور به نظر می‌رسید باعث شد ارگاسمش طولانی‌تر باشه. نمیتونست صورتش رو ببینه چون لب‌هاش رو جای جای گردنش می‌گذاشت، می‌بوسیدنش و در فقط در لحظه‌ی آخر زمزمه کرد "منم عاشقشم... بهم اعتماد کن."

هرگز به جملاتِ زیبایی که بهش می‌گفت عادت نمیکرد و باعث میشد خودش رو گم کنه درحالیکه نمیتونست از اون گم‌گشته‌تر باشه. به نظر می‌رسید تهیونگ هم این رو می‌دونست بخاطر همین از هر فرصتی که گیر میاورد استفاده میکرد تا ازش تعریف کنه و در کنار این تحسین‌ها بدنش رو نوازش کنه. درحینی که عضوش رو به آهستگی درونش می‌برد و بیرون می‌کشید شاهد تمامِ واکنش‌هایی بود که جونگکوک بهش نشون میداد و اطمینانی از بابت اون وضعیت نسبت به خودش شکل گرفت. اگه بیشتر ادامه میداد و ازش فاصله نمی‌گرفت، به حتم دوباره درونش سفت میشد و مدت زمان بیشتری اونجا می‌موندن.

از اونجایی که نمیخواست کاری کنه جونگکوک نتونه فردا راه بره ازش فاصله گرفت و برای بیرون کشیدن عضوش انتظار کشید و در این زمان، منتظر موند جونگکوک کمی بیشتر آروم بشه و مدت نسبتا زیادی طول کشید تا وقتی به همون آرامش نسبی رسیدن.
اما حتی وقتی در مراحل پایانی ارگاسمش قرار داشت بازهم از حس لب‌های پسر بزرگ‌تر روی پوستش لذت میبرد. با اینحال برای بوسیدن لب‌هاش سرش رو به سمتش چرخوند و زمانیکه تهیونگ بلافاصله شروع به بوسیدنش کرد از روی رضایت و خوشنودی دستش رو بین موهاش برد.
همه‌چیز مثل خواب و رویا به نظر می‌رسید و حس میکرد اگه چشم‌هاش رو باز کنه از رویای شیرینی که دیده بود بیدار میشد.
اما وقتی با چشم‌های خمار و نیمه‌بازش به چهره‌ی جذاب تهیونگ هنگام بوسیدنش خیره شد مطمئن بود هیچ خوابی نمیتونست تا این اندازه زیبا و لذت‌بخش باشه. بدنش در آرامش عمیقی به سر میبرد، حتی نفس‌هاش تا حدودی منظم شدن و بوسه‌ی گرمی که بینشون رخ میداد دوباره داشت توی خلسه‌ی وصف‌ناپذیری فرو می‌بردش.
شاید اگه یک دقیقه‌ی دیگه در اون حالت می‌موندن، جلوی آینه و روی دستای پسر بزرگ‌تر درحالیکه هنوز آلتش درونش بود خوابش میبرد ولی زمانیکه به آهستگی قدمی به عقب برداشت و لب‌هاش رو ازش جدا کرد به خودش اومد.

"برام عجیبه که بیهوش نشدی." پوزخند زد و بوسه‌ی کوچکی روی لب‌های پف کرده‌اش گذاشت.

"دارم... عادت می‌کنم." حتی نمیتونست به درستی حرف بزنه و به زحمت جمله‌اش رو به اتمام رسوند.

"شاید اگه هرشب انجامش بدیم بیشتر عادت کنی. باهام موافق نیستی؟"

جونگکوک برای جواب دادن کمی کند عمل کرد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه یا حتی زمزمه کنه حرفش توی دهانش ماسید. تهیونگ عقب کشید، عضوش رو ازش خارج کرد و پسر کوچک‌تر از احساسی که بخاطر خالی شدنش بهش دست داد شکایت کنان نالید "تهیونگ... یکم آروم‌تر بیرون میاوردیش..."

مایعی که در ادامه از سوراخش بیرون چکید باعث شد پسر بزرگ‌تر فحش بده و دلش نمی‌خواست با دیدن چنین صحنه‌ی اروتیکی دوباره تحریک بشه بنابراین در تلاش بود حواس خودش رو پرت کنه. "میتونی راه بری درسته؟"
پاهاش رو یکی یکی زمین گذاشت و اینکار رو کاملا محتاطانه انجام میداد از اونجایی که جونگکوک قدرت ایستادن روی پاهای لرزانش رو نداشت.
نفسش حبس شد وقتی کف پاهاش زمین سرد رو لمس کرد و سفت و سخت به پسر بزرگ‌تر آویزان شد. "ولم نکن می‌افتم..."

"میدونم. قرار نیست ولت کنم." با محبت جوابش رو داد و خم شد تا بدنش رو دوباره بلند کنه ولی اینبار یک دستش رو زیر زانوهاش و دست دیگه‌اش رو پشت کمرش گذاشت. بدنش رو مثل پر کاه بلند کرد و زمانیکه جونگکوک دستاشو دور گردنش پیچید بهش لبخند زد. "خسته شدی؟ فردا نرو دانشگاه تا دیروقت استراحت کن."

جونگکوک سرشو روی شونه‌اش گذاشت. "نمیشه امتحان دارم. یه امتحان مهم که باید پاسش کنم."

"با وجود اتفاقایی که افتاد چیزی تو ذهنت مونده؟"

"نه." جونگکوک در کمال بیچارگی جواب داد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد "ولی ازش پشیمون نیستم. خیلی... بهم خوش گذشت."

هر زمان احساسات واقعیش رو به زبون می‌آورد سرخ میشد و تهیونگ این موضوع رو به خوبی میدونست بنابراین وقتی به وان رسید و بدنش رو دوباره پایین گذاشت، با دیدن گونه‌های صورتی رنگش لبخندش بی‌اختیار عمیق‌تر شد. آب رو باز کرد تا بدنش رو بشوره و شامپو بدن رو برای شستن پوستِ نرمش کف دستش ریخت. "اینم میدونم. جوری که صدام میزدی هنوز تو گوشمه."

وقتی آب رو به سمتش گرفت، جونگکوک سرش رو پایین انداخت و در سکوت به آبی که از بدنش پایین میرفت خیره شد. اما این صحنه باعث شد تهیونگ بهش نزدیک بشه، با گرفتن فکش سرش رو بلند کنه و سرش رو کمی خم کنه تا لب‌هاش رو به آهستگی ببوسه. نمیتونست بامزه بودنش رو تحمل کنه درحالیکه همین چند دقیقه پیش از شدت سکسی بودنش حس کرد میتونه تمام شب داخلش ضربه بزنه و از به فاک دادنش خسته نشه.

لب‌هاش رو مالکانه، عمیق و پر از ملایمت بین لب‌های خودش کشید و زمانیکه دست‌های جونگکوک روی بازوش نشست، مدتی طول کشید عقب بکشه و به چشم‌های مبهوتش نگاه کنه. "همه‌چیز در مورد زیباست. میخوام بدونی امشب جزو بهترین شبای زندگیم بود. نمیدونم تا قبل از اینکه بیای تو زندگیم چطور روزامو می‌گذروندم. این احساس اسمش چیه؟"

جونگکوک نمیتونست بیشتر از اون غافلگیر بشه و با چشم‌های گرد شده مدت زمان زیادی بهش خیره شد. در آخر آب دهانش رو پایین فرستاد و زمزمه کرد "نمیدونم. خودت باید جوابت رو پیدا کنی."

"بهم کمک کن بدونم این احساس لعنتی از جنس چیه. عشق یا دوست داشتن؟" به چشم‌هاش خیره شد و با پشت دست صورتش رو نوازش کرد "بین این دوتا احساس فرق زیادی هست کارامل. میترسم عاشقت باشم و هیچی نمیتونه از این بدتر باشه."

حسی مثل ترس، ناامیدی و دلخوری به نگاهش رسوخ کرد و پرسید "چرا؟ مشکلش چیه؟"

تهیونگ اینبار بهش لبخند نزد و جوابش رو بدون مکث داد "عشق خیلی ترسناکه خصوصا برای شخصی مثل من. حاضرم هرچیزی که دارم خاکستر بشه تا ازت محافظت کنم و اگه به هر شیوه‌ای بهت نزدیک بشن هیچ آدمی ازم در امان نمی‌مونه." شروع به شستن بدنش کرد و لحن صداش بی‌حالت بود "همین الانشم چنین مالکیتی روت دارم. فکر میکنی خودت از اتفاقاتی که اطراف من می‌افته در امان می‌مونی؟"

سکوت کوتاهی بینشون حکم فرما شد و تمام مدتی که به احساس خودش فکر میکرد، ناامید و رقت‌انگیز به نظر می‌رسید. اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و تلاش کرد نگاهش به چهره‌ی نگران جونگکوک نیفته چون بیشتر از قبل خودش رو رقت‌انگیز می‌دید اما وقتی پسر کوچک‌تر بهش نزدیک‌تر شد و دستاشو دور کمرش حلقه کرد متوقف شد و دستش بین زمین و هوا ایستاد.

"لازم نیست نگران باشی تهیونگی. منم همون احساسی رو دارم که تو بهم داری ولی یکم بدتر." چونه‌اش رو گذاشت روی قفسه‌ی سینه‌اش، نگاه درخشانش رو به چهره‌ی جدی تهیونگ دوخت و ادامه داد. "حاضرم خودم صدمه ببینم ولی تو هیچوقت آسیب نبینی. اینو جدی میگم. همونقدر که تو از بابتم نگرانی منم به یک نوع دیگه در موردت نگرانم."

با کمی تاخیر دستاش رو دور بدنش پیچید و چشم‌هاش به آینه‌ی اون طرف حمام خیره شد. زیاد پیش نمی‌اومد جونگکوک احساساتش رو بیان کنه و هر زمان اینکارو میکرد در شوک عمیقی از خوشحالی و غافلگیری فرو می‌رفت. در اون لحظه توانی برای واکنش نشون دادن نداشت و فقط دست‌هاش رو بی‌توجه به قدرت بدنیش دورش حلقه کرد و در آغوشش فشارش داد. میتونست با اطمینان به خودش اعتراف کنه که در اون برهه‌ی زمانی، جونگکوک عزیزترین و باارزش‌ترین شخص زندگیش محسوب میشد و برای بودن در کنارش از همه‌چیزش می‌گذشت.


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now