روز بعد همهچیز به شکل نسبتا متفاوتی پیش رفت. روی صندلیِ مقابل آینه نشسته بود، سرش روی میز قرار داشت و چرت میزد درحالیکه تهیونگ لباسهاش رو میپوشید تا شرکت بره. نگاهی به پسر کوچکتر انداخت و پرسید "بهتر نیست روی تخت چرت بزنی؟"
جونگکوک حتی حوصله و انرژی جواب دادن رو در خودش حس نمیکرد و با چشمهای بسته زمزمه کرد "نه. باید برم دانشگاه."
"امروز جایی نرو. خودم ترتیب امتحانت رو میدم."
جونگکوک اخم کرد "به جای من امتحان میدی؟"
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و تهیونگ پاسخ داد "احمق نباش. بدون اینکه امتحان بدی پاس میشی و زحمت زیادی برام نداره."
"بهم نگو احمق" زمزمه کرد و پیشانیش رو گذاشت روی میز تا چهرهی ناراحتش رو پنهان کنه. حساسیتی که جدیدا نسبتا به رفتارهای تهیونگ پیدا کرده بود کمی جدید به نظر میرسیدن چون قبلا از کلمات بدتری استفاده میکرد و اهمیتی نمیداد. اما حالا فقط با شنیدن کلمهی "احمق" قفسهی سینهاش سنگین شده بود.
"متاسفم." صدای قدمهاش رو شنید که به سمتش اومد، دستش رو روی کمرش حس کرد و ادامه داد "منظوری نداشتم نمیدونستم دلخور میشی."
نوازش دستش گرم و محبت آمیز بود و به سرعت دلخوریش رو فراموش کرد اما هنوز احساس سنگینی میکرد. "خیلی خستم. ولی باید برم."
"همونطور که گفتم لازم نیست بری. میتونم با یه تماس حلش کنم." موهاش رو مرتب کرد و مواظب بود کاملا از اون حالت آشفتگی خارجش کنه. جونگکوک هنوز لباسهایی که دیشب پوشید رو به تن داشت و از طرفی هیچ تمایلی به بلند شدن یا آماده شدن نشون نمیداد.
"ولی خودم باید اونجا باشم. اگه امتحان ندم بعدا هیچی حالیم نمیشه."
"تو حتی نمیتونی به خوبی راه بری. بههرحال قرار نیست اجازه بدم بری." صدای آرومش با آرامش خاصی همراه بود، در هوا میچرخید و به گوشهای پسر کوچکتر میرسید. از شدت خوابآلودگی حتی نمیتونست چشمهاش رو باز کنه و تهیونگ خم شد پشت سرش رو بوسید. "نباید خودتو تحت فشار بذاری. تا وقتی منو داری نگران هیچی نباش."
قلبش شروع به تند تپیدن کرد و گرمای خوشایندی بدنش رو دربر گرفت. این گرما باعث شد خون به گردن و گونههاش هجوم ببره و چرخید تا درخواستی که توی ذهنش میچرخید رو بگه. "میشه یه چیزی ازت بخوام؟"
تهیونگ همچنان روی بدنش خم شده بود به چهرهی پف کردهاش لبخند زد. بوسهی کوچکی روی خال گونهاش گذاشت و گفت "هرچی باشه. ازم درخواست نکن دستور بده."
حس میکرد محبتهای عمیق و صادقانهاش هرگز براش عادی نمیشد چون فقط با شنیدن چنین کلمات سادهای خودشو گم میکرد و تپش قلب میگرفت. "میشه... آمادهام کنی؟ خودم خیلی خستهام."
"قرار نیست بری دانشگاه اجازه نمیدم...."
جونگکوک سرش رو از روی میز بلند کرد و به آرومی گفت "خواهش میکنم. فقط توی همون کلاس شرکت میکنم بعدش زود برمیگردم خونه."
"ولی اصلا شرایطت برای بیرون رفتن مناسب نیست." تهیونگ ایستاد و با جدیت به چهرهی خستهاش نگاه کرد. کتش رو پوشید و جوابش رو داد "اصلا میتونی سر کلاس تمرکز کنی؟ داره خوابت میبره."
"میتونم. مجبورم." جونگکوک زیر لب گفت و طوری خمیازه کشید که چشمهاش پر از آب شد. "لطفا کمکم کن آماده شم ددی. هم لباسام هم میکاپِ صورتم." سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و جونگکوک با تردید گفت "و موهام."
سکوتشون زیادی سنگین و پرتنش بود و پسر کوچکتر مدتی طولانی برای پاسخ شنیدن منتظر موند. ذهن خستهاش به شدت کند عمل کرد و برای لحظاتی متوجه نبود چه کلماتی رو زبون آورد و بعد به آهستگی کمی بیشتر به فکر فرو رفت. پلک زد، گونههاش قرمز شد و نگاهش رو به دستاش دوخت.
ناگهان حرف زدن مقابل تهیونگ رو غیرممکن میدید و از عجیب بودن خودش نفسش توی سینه حبس شد. باورش نمیشد در چنین مکالمهی عادی و نرمالی با "اون" کلمه مورد خطاب قرارش داد و هرچقدر بیشتر بهش فکر میکرد قرمزتر میشد.
"صورتت نیازی به میکاپ نداره. و منم بلد نیستم انجامش بدم" دستش رو زیر چونهاش گذاشت تا سرش رو بلند کنه و زمانیکه نگاهشون درهم قفل شد گرمای شیطنتآمیزی از چشمهای تاریکش دیده میشد. "نظرت چیه بخاطر خودتم که شده بیشتر به حرفات دقت کنی؟ ما همین دیشب انجامش دادیم و بدنت نیاز به استراحت داره"
جونگکوک تلاش کرد بحث رو عوض کنه و گفت "حداقل میکاپمو انجام بده خودم لباس میپوشم. اگه بلد نیستی بهت یاد میدم لازم نیست کار خاصی بکنی فقط چند دقیقه طول میکشه."
تهیونگ اینبار جدیتر شد و صورتش رو نوازش کرد "ولی تو واقعا نیاز یه میکاپ نداری از هر آدم دیگهای خوشگلتری. "
جونگکوک از شنیدن تعریفی که تا اون روز هزارانبار از سمت تهیونگ شنیده بود دستپاچه شد. "اصلا کار خاصی نمیکنم. همیشه یه برق لب و یکم کرمپودر میزنم حتی اونم زیاد مشخص نیست"
"یکم دیره." نگاهی به ساعتش انداخت و بعد سر تکون داد. "مشکلی نیست ولی بعدش خودم میرسونمت. ایان پایین آمادهست؟"
"صبح زود بهم زنگ زد گفت منتظره. بعد گفتم خستهام و دیر میرم." جونگکوک کیفی که همیشه لوازم میکاپش رو داخلش میگذاشت رو باز کرد. روی میز بود و از یک ساعت پیش تلاش میکرد خواب آلودگیش رو کنار بزنه و آماده بشه اما در آخر موفق نشده بود.
"قبلا هم بهت گفتم. از این به بعد خودم میرسونمت مگه اینکه یه کار مهم برام پیش بیاد و زودتر برم." تهیونگ صندلی دیگهای آورد که مقابل جونگکوک بشینه و ادامه داد "مثل نقاشی میمونه؟ آخرینباری که نقاشی کشیدم 10 سالم بود."
جونگکوک به چهرهی بیحالتش لبخند زد و کانسیلرش رو به سمتش گرفت "اینو بزن زیر چشمام ولی خیلی کم. بعدش باید پخشش کنی."
تهیونگ استوانهی کوچکی که تهیونگ بهش داد رو گرفت و با تردید بازش کرد. کاملا گیج به نظر میرسید وقتی نگاهی بهش انداخت و پرسید "چطور بزنمش؟ بمالم؟"
"فرقی نمیکنه فقط کم بزن." به سمتش خم شد تا بهش نزدیکتر بشه و لبخندش رو حفظ کرد. حس عجیب و خوشایندی از این اتفاق میگرفت و دلیلی خاصی براش پیدا نمیکرد. تهیونگ احتمالا در تمام طول زندگیش چنین کاری انجام نداده بود و برای اولینبار نمیدونست چطور کاری رو انجام بده. فکر کردن بهش باعث شد گیج بشه و با تردید پرسید "قبلا... برای دوست دخترات انجامش ندادی؟"
"البته که نه." پسر بزرگتر نگاه درخشانش رو به چهرهی زیبای جونگکوک دوخت و کمی حواسش پرت شده بود اما در آخر کمی از مایع سفید رنگ رو به زیر چشمهاش مالید. "من هیچوقت دوست دختر نداشتم."
"واقعا؟ ولی... باهاشون رابطه داشتی" جونگکوک پلک زد و نگاهش رو بالا گرفت. از اون فاصلهی نزدیک به خوبی بوی ادکلن گران قیمتش رو استشمام میکرد و براش لذتبخش بود. تهیونگ همیشه بوی خوبی میداد و این موضوع هیچوقت برای جونگکوک عادی نمیشد. بوهایی مثل بوی دود سیگار، تنباکو، مشک، ادکلنهای مخصوص خودش و خیلی از راحیههای دیگه فقط زمانی براش خوشایند بودن که از سمت تهیونگ حسشون میکرد. همیشه از ادغام بوی سیگار و ادکلن نفرت داشت و حالا بخاطر پسر بزرگتر جزو بوهای مورد علاقهاش محسوب میشد طوری که بیاختیار آرامش میگرفت و دلش میخواست در آغوشش فرو بره.
"فقط برای تخت." تهیونگ اخم کرد و پرسید "چیکارش کنم؟"
"پخشش کن هیچ ردی ازش نمونه."
"اگه نمیخوای ردی بمونه چرا اصلا ازش استفاده میکنی!؟ " انگشتش رو در آرومترین شکل ممکن زیر چشمش مالید و حرکاتش بیاندازه لطیف و محتاطانه بود. مدت زمان نسبتا زیادی طول کشید که کارش رو تموم کنه و در آخر اصلا راضی به نظر نمیرسید. "خودت خیلی زیباتری چرا از این وسایل به پوستت میزنی؟"
جونگکوک به سمت آینه برگشت و کمی وحشتزده شد ولی تلاش کرد نشونش نده. زیر چشمهاش از برف هم سفیدتر به نظر میرسید و به وضوح رد انگشتش رو میتونست ببینه. با اینحال لبخند زد و اینبار برق لب صورتی رنگش رو به سمتش گرفت. "مشکلی نیست بعدا درستش میکنم. از اینم برام بزن."
تهیونگ چندان مایل نبود ادامه بده ولی توانایی این رو نداشت دست رد به سینهاش بزنه و برق لب رو ازش گرفت. بازش کرد، نگاهی بهش انداخت و پرسید"بزنم رو چشمات؟ "
"اینجا." لبش رو غنچه کرد و مقابلش بیحرکت موند اما پسر بزرگتر کاملا مردد به نظر میرسید. در اوج نارضایتی برق لب رو به لبهاش زد و زمانیکه دید رنگ خاصی به لبهاش نمیبخشید متعجب شد.
"چرا هرچی میزنم رنگ نداره. فقط... برق میزنه."
نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و جواب داد "چون اسمش برق لبه. رنگ خاصی به جز صورتی ملایم نداره."
تهیونگ چونهاش رو گرفت و صورتش رو به اطراف چرخوند تا با دقت بهش نگاه کنه و بعد گفت "واقعا بدون این آشغالا قشنگتری. شایدم کار من افتضاحه چون وقتی خودت انجامش میدی فرق داره."
جونگکوک کمی ناراحت شد و زمزمه کرد "یعنی انقد زشت شدم؟"
اخمش به سرعت از بین رفت و پاسخ داد " احمقانه حرف نزن هیچوقت به خودت نگو زشت." تلاش کرد سفیدی زیر چشمهاش رو با انگشت کم کنه و ادامه داد "میتونم یکم بهتر انجامش بدم فقط بهم یاد بده. بههرحال احساس دختری رو دارم که عروسکش رو آرایش میکنه"
"خوب انجامش دادی اونقدرا هم بد نیست." مثل همیشه بخاطر شنیدن تعریفهای نفسگیرش گرمای زیادی به صورتش دوید.
"هنوزم میگم خودت قشنگتری."
به سمت آینه برگشت، در عرض مدت کوتاهی کانسیلری که باعث شده بود شبیه روح به نظر برسه رو کمرنگ کرد و در این مدت تهیونگ بلند شد تا پشت سرش قرار بگیره و بهش نگاه کنه. دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و با نارضایتی گفت "خیلی حرفهای انجامش میدی. از انجام دادنش خوشم اومد ولی گند زدم."
جونگکوک از آینه بهش لبخند زد "مطمئنم به مرور زمان یاد میگیری. واقعا... از انجام دادنش خوشت اومد؟"
"البته. هرچیزی که به صورتت مربوط بشه رو دوست دارم حتی اگه مالیدن یه سری وسایل باشه و باعث بشه برق بزنی."
"فقط وقتایی اینکارو میکنم که صورتم بیروح باشه یا برم یه جای مهم." از روی صندلی بلند شد و به سمتش برگشت. "کلاسم یکم دیگه شروع میشه و باید آماده بشم. میرم تو اتاقم تو برو پایین منتظرم بمون."
"چرا تو لباس پوشیدن کمکت نکنم؟" جلوتر رفت و مقابلش ایستاد. نگاهش روی اجزای صورتش میچرخید. "خودت ازم خواستی آمادهات کنم."
جونگکوک میدونست اگه اجازهی چنین کاری رو بهش میداد مشخصا هم کلاسش رو از دست میداد، هم مارکهای جدیدی روی بدنش ایجاد میشد و هم اینبار واقعا تا شب توی تخت میموند. از اونجایی که خودش هم مقابل اون مرد ضعیف بود و خیلی زود تسلیمش میشد، کاملا به نفعش بود این اجازه رو بهش نده و خودش باقی کارهاش رو انجام بده.
ولی چشمهای مشتاقش باعث شد کمی تردید پیدا کنه و با محبت گفت. "اون موقع خیلی خواب آلود و خسته بودم ولی الان بهترم. میتونم انجامش بدم نگران نباش."
" من دوست دارم کمکت کنم." کمرش رو گرفت و بدنش رو به خودش چسپوند. بیش از حد مشتاق به نظر میرسید و دوباره تکرار کرد "بهتر نیست سر حرفت بمونی و همهچیز رو بندازی روی دوش من؟"
نوازشهای پرحرارت تهیونگ همیشه زانوهاش رو سست میکرد و بخاطرشون دستپاچه میشد طوری که برای لمسها و اتفاقات بیشتر انتظار میکشید. همین دیشب تا نزدیک صبح با هم سکس داشتن و حتی وقتی برای خوابیدن توی تخت دراز کشیدن تهیونگ مثل کوالا بهش چسپیده بود و دلش نمیخواست لحظات زیبای بینشون به اتمام برسه. اما پسر بزرگتر بازهم مشتاق به نظر میرسید و انگار نه انگار خستگی جونگکوک دقیقا بخاطر اتفاقات دیشب بود. جونگکوک بدش نمیاومد به تخت برن و زمانشون رو به بوسیدن همدیگه و خوابیدن در کنار هم بگذرونن ولی زمان مناسبی نبود. دستهاش روی کمرش میلغزید و زمانیکه تهیونگ سرش رو برای بوسیدنش کج کرد گفت "خیلی دیرم شده واقعا باید برم." خودش رو به زحمت ازش فاصله داد و نگاه ناامیدش باعث شد یک قول احمقانه بده. "ولی... قول میدم شب از کنارت تکون نخورم و بازم تا صبح بیدار میمونیم."
تهیونگ از شنیدن قول و قرارش خوشش اومد و پاسخ داد "این شد یه دلیل خوب که روز خسته کننده و مزخرفم راحتتر بگذره. ولی بازم ترجیح میدم خونه بمونم و با تو باشم."
"منم همینطور عزیزم ولی امتحانم خیلی مهمه. زمان زیادی رو داریم که با هم بگذرونیم تو هم اینو میدونی." جونگکوک توجهی نداشت چطور کلماتش بیاختیار از دهانش خارج شدن و عقب رفت تا از اتاق بیرون بره. "پایین میبینمت. زود آماده میشم و میام."
ازش فاصله گرفت که از اتاق خوابش بیرون بره و هنوزم میتونست سنگینی نگاهش رو حس کنه. کمی عجیب به نظر میرسید ولی خودش هم از ترک کردن اون اتاق و مردی که کنار آینه ایستاده بود احساس بدی پیدا کرد. بههرحال برای وقت گذروندن با همدیگه تا آخر عمرشون وقت داشتن ولی یادآوری این موضوع باعث نشد از احساس بدش کم بشه و تلاش کرد اهمیتی نده اما بخاطرش گیج و سردرگم شد. جونگکوک پسری نبود حس شیشم و غریزهاش رو جدی بگیره چون اتفاقات بد درهرصورت براش میافتادن. پس چرا احساس میکرد طنابی نامرئی و زخیم به سمت تهیونگ میکشیدش و بیرون رفتن رو براش سختتر کرده بود؟
" صبرکن کارامل" قبل از اینکه زیاد دور بشه صدای پسر بزرگتر متوقفش کرد و سرجاش ایستاد. وقتی به سمتش برگشت، تهیونگ کاملا مبهوت و غافاگیر به نظر میرسید و چشمهاش میدرخشید. قدم برداشت، نزدیکتر شد و پرسید "یکبار دیگه حرفتو تکرار کن. میخوام مطمئن شم اشتباه نشنیدم."
"کدوم حرف؟"
"قبل از اینکه بهم پشت کنی و بری. دوباره تکرارش کن."
کمی فکر کرد، بعد از مکثی طولانی مدتی طول کشید تا یادش بیاد و اینبار دلیل رفتارش رو به راحتی فهمید. گرچه کمی دیرش شده بود ولی تلاش کرد لبخندش رو کنترل کنه و در عوض دستاش رو برای بغل کردنش دور گردنش پیچید. "فقط بخاطر اینکه بهت گفتم عزیزم؟ بعضی وقتا زیادی شیرینی."
"هیچکس نمیتونه از تو شیرین باشه بیدلیل کارامل صدات نمیزنم." از زمین بلندش کرد و ذوقزده طوری فشارش فشارش داد که نالهی جونکوک بلند شد و دوباره گفت "دوباره همونجوری صدام بزن چون قرار نیست ولت کنم بری بیرون. "
"خدای من." جونگکوک خندید و قلبش از احساسات عمیق و خالصی که نسبت بهش حس میکرد به سرعت میتپید. براش اهمیتی نداشت چقد محکم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود فقط دلش میخواست بدن گرم و بزرگش رو در خودش حل کنه و زیرگوشش تکرار کرد "نمیدونستم انقد از شنیدنش خوشت میاد. کاش میتونستم همهی حرفای قشنگ دنیا رو بهت بگم."
"جونگکوک." تنها جایی که در اون لحظهی پرشور میتونست ببوسه گردنش بود و صداش مثل یک زمزمهی پر از بهت شنیده میشد. "نباید انقد راحت قلبم رو تو دستت فشار بدی. هیچ نمیدونی با همین حرفا چه بلایی سرم میاری وگرنه هر دقیقه تکرارش میکردی و یه بلایی سرم میاومد."
"همشون حقیقت دارن. متاسفم اگه زودتر احساساتت رو ندیدم و کمی دیر متوجهش شدم." جونگکوک از صمیم قلبش و با صداقت کامل حرف میزد طوری که اطمینان داشت تک تک کلماتش با حقیقتی زیبا عجین شده بودن. موهاش رو نوازش کرد و دوباره گفت "از اینکه اومدی تو زندگیم خیلی خوشحالم عزیزم. کنارت احساس خوشبختی میکنم اینو جدی میگم. دقیقا همون حسی رو بهت دارم که از سمتت میگیرم."
" هیچی وجود نداره که بتونه ناامید یا ناراحتم کنه." تهیونگ از هر زمانی جدیتر به نظر میرسید و سرش رو از گردنش فاصله داد تا به چهرهی خندان جونگکوک نگاه کنه. از چشمهای درخشانش همچنان ناباوری و خوشحالی به صورت همزمان دیده میشد و جونگکوک ستایش شدن رو از نگاهش حس میکرد. " چطور انقد راحت روم تاثیر میذاری؟ همهچیز در موردت باعث میشه خودمو گم کنم و نشناسم. هیچوقت آدمی نبودم که با شنیدن عزیزم بخوام از شدت خوشحالی مثل احمقا بالا و پایین بپرم. "
"من فقط دارم حقیقت رو میگم." جونگکوک صورتش رو با دستهاش قاب گرفت و جای زخمی که روی گونهاش بود رو بوسید. "تبدیل به یکی از باارزشترین آدمای زندگیم شدی. هیچوقت همچین حسی رو به کسی نداشتم."
"جونگکوک." دوباره زمزمه کرد و پسر کوچکتر لحظهای کوتاه درخشش جدیدی رو داخل چشمهای گرمش دید. درخششی مرطوب و عجیب شبیه به اشک اما بعد در عرض پلک زدنی محو شد انگار هرگز وجود نداشت و فقط درحد همون تصور باقی موند. پیشانیش رو به پیشانیِ جونگکوک چسپوند و گفت "هرگز ترکم نکن. تا آخرین لحظهای که نفس میکشم کنارم بمون تا بتونم همهچیز رو فراموش کنم. من 20 سال توی جهنم زندگی کردم نمیخوام دوباره حسش کنم."
"قرار نیست این اتفاق بیافته. من الان یه خانوادهی جدید دارم. با دخترم و دوستپسرم." جونگکوک لبخند زد و بوسهی کوچکی روی لبهاش گذاشت تا اطمینانش رو به خوبی نشون بده. "امکان نداره بتونم بدون شما طاقت بیارم."
"من یا نورا." تهیونگ در کمال جدیت پرسید و نگاهش روی اجزای چهرهی جونگکوک میچرخید. "منو بیشتر دوست داری یا اون؟"
جونگکوک نمیتونست سوالش رو باور کنه و برای درک کردنش بهتزده پلک زد. از حال و هوای عاشقانه و زیباشون به سرعت فاصله گرفته بودن و حسادت غلیظی رو از چشمهاش میدید. باورش نمیشد مرد 30 سالهای که در طول زندگیش احتمالا صدها قتل و کشتار انجام داده بود و رئیس مافیای نیویورک محسوب میشد به یک بچه حسودی میکرد. تک خندهای کرد و گفت "نباید به یک بچهی چهارماهه حسودی کنی."
تهیونگ حق به جانب گفت"حسودی نمیکنم فقط میخوام مطمئن شم منو بیشتر دوست داری."
"ولی... موقعیت شما با هم فرق داره." وقتی تلاش کرد فاصله بگیره تهیونگ سرسختانه کمرش رو گرفته بود و اخم غلیظی بین ابروهاش دیده میشد اما جونگکوک دلش میخواست متقاعدش کنه "نمیتونی خودتو باهاش مقایسه کنی."
"فقط بهم جواب بده. وگرنه ممکنه شب خوابم نبره و همش بهش فکر کنم. باید مطمئنم کنی."
"تهیونگ." هنوز باورش نمیشد و لبهاش رو بههم فشار داد تا نخنده چون احتمالا تهیونگ دلخور میشد و نمیخواست این اتفاق بیافته. "من فقط یه جواب میتونم بهت بدم چون هیچ توضیح دیگهای براش وجود نداره."
"منو بیشتر دوست داری مگه نه؟ خیلی بیشتر و شدیدتر." نگاهش تا حدودی نگران به نظر میرسید.
جونگکوک برای جواب تردید داشت چون گفتنِ کلمهی "دوستت دارم" چندان راحت نبود. احساسش رو نسبت به تهیونگ میدونست، قلبش فقط با نگاه کردن به چهرهی جذابش گرم میشد و نزدیک بودن بهش باعث میشد ضربان قلبش اوج بگیره. اما این واکنشها از سر عشق و دوست داشتن بودن یا وابستگی و عادت کردن؟ جونگکوک در تمام طول عمرش هرگز به هیچ شخص دیگهای چنین احساساتی پیدا نکرده بود و علاقهی شدیدش رو نسبت بهش حس میکرد.
بنابراین از نظرش "دوستت دارم" کلمهی سنگین و حساسی محسوب میشد ولی نه وقتی به تهیونگ میرسید.
فکر کردن به دور موندن ازش میترسوندش، قفسهی سینهاش رو میفشرد و نفسش رو بند میاورد پس این نمیتونست احساسی به جز دوست داشتن باشه.
زمانی از این موضوع مطمئن شد که روزها و هفتههای گذشته رو در ذهنش مرور میکرد و میتونست ببینه رابطهی بینشون طی هفت ماه اخیر چقدر دچار تغییر و تحول شده بود. چه تلاطمها، پستی و بلندیها و سختیهای زیادی رو طی کردن تا به این مرحله برسن جایی که کنار همدیگه مطلقا احساس خوشبختی میکردن.
"من بدون تو نمیتونم به زندگی ادامه بدم" نگاهش رو از چشمهای جدیش گرفت، یقهی پیراهنش رو صاف کرد و در کمال آرامش سرش رو به سینهاش تکیه داد تا بتونه صدای قلبش رو بشنوه. ضربانش تند و بلند میزد و به خوبی میتونست تک تکش رو بشنوه. "تو تکیهگاه منی، مکان امن منی، کنارت خوشحال بودن و باارزش بودن رو میفهمم. جایگاهت تو قلبم با هیچکس قابل مقایسه نیست."
"پس منو بیشتر دوست داری." بازوهاش رو دور بدنش پیچید و لحنش کمی آرومتر به گوش میرسید. "الان خیلی بیشتر خوشحالم."
"ولی نباید به نورا حسودی کنی. اون دخترمونه و خودت گفتی میخوای بهت بگه بابا." سرش رو بلند کرد تا به چهرهاش نگاه کنه و لبخند زد "آدم که به دختر خودش حسودی نمیکنه مگه نه؟"
"وقتی موضوع تو باشی من حتی به بالشت هم حسودی میکنم چون هرشب سرتو میذاری روش میخوابی. از نظرم باید باهاش کنار بیای چون نمیتونم تغییرش بدم." پیشانیش رو بوسید و مالکانه گفت "همهچیزت باید مال من باشه. لبخندات، خندههات، خوشحالیت، محبتت، توجهت. قسمت کردنش با یکی دیگه برام مشکله."
جونگکوک خوب میدونست همونطور که خودش میگفت امکان نداشت بتونه این اخلاقش رو عوض کنه و فقط باید باهاش کنار میاومد. بههرحال دیشب رفتارش رو با نورا دیده بود و مشخصا هرگز امکان نداشت احساس بدی به نورا داشته باشه وقتی درست مثل دختر خودش باهاش بازی کرده بود و کنارش خوشحال به نظر میرسید. تهیونگ مردی بود که نمیخواست مورد علاقههاش رو با هیچکس تقسیم کنه و از طرفی، هرچیزی که به جونگکوک مربوط میشد رو دوست داشت از جمله دخترش.
**
اون روز برای تهیونگ روز خاصی محسوب میشد. فقط یک روز تا تولد 21 سالگی جونگکوک باقی مونده بود و از هفتهها پیش برای خرید یک هدیهی خوب تلاش میکرد. درحقیقت تلاش کردنش به گشتن در اینترنت، فکر کردن و پرسیدن از زیردستاش خلاصه میشد و همین موضوع باعث شده بود روز به روز استرس بیشتری بهش وارد بشه. یادش نمیاومد از آخرین باری که برای یک مسئله چنین استرسی بهش وارد شده بود چقد میگذشت فقط میدونست به هیچ عنوان از شرایطش خوشش نمیاومد. چی میشد اگه بعد از اون همه گشتن و تلاش برای پیدا کردن یک هدیهی خوب، در آخر گند میزد و تمام زحماتش به باد میرفت؟
در اون صورت هم آبروی خودش میرفت هم جونگکوک رو ناامید میکرد و ترجیح میداد بمیره اما این اتفاق رخ نده بنابراین تقریبا هر روز برای رسیدن به نتیجهی دلخواهش میگشت و میگشت. اون روز وقتی جونگکوک رو به دانشگاه رسوند، تلاش کرد چیزی رو بهش نشون نده و به نظر میاومد خودش از رسیدنِ سالگرد تولدش بیخبر بود. این باعث شد با خیال آسودهتری جستجوش رو ادامه بده هرچند باید آخرین شانسش رو امتحان میکرد و تا شب هدیهی مورد نظرش رو میخرید.
یکسری افکار توی ذهنش میچرخید و گرچه دربارهاشون مطمئن نبود ولی از بقیهی ایدههاش جالبتر به نظر میاومد. به همین خاطر بعد از رسوندن جونگکوک به دانشگاه، شرکت رفتن رو بیخیال شد و قبلش با ایان تماس گرفت که در مکان مورد نظرش حاضر بشه. حالا که داشت براش اقدام میکرد دلشوره گرفته بود و با قلبی پر تپش وارد فروشگاه جواهر فروشی شد. ماسکش رو مثل همیشه به چهره داشت ولی از اونجایی که قبلا با شخص اصلی تماس گرفته بود، موقع وارد شدنش همشون میدونستن چه کسی به اونجا اومده.
دورتادور فروشگاه پر از قفسههای شیشهای و زیبایی بود که چشم رو خیره میکرد و داخلشون همه نوع جواهراتِ قیمتی دیده میشد. میتونست انواع و اقسام زیادی از گردنبندهای طلای سفید و زمرد رو ببینه و این اولینباری بود که برای خرید کردن وارد این نوع فروشگاهها میشد. دلش میخواست به همشون نگاه کنه تا بهترینشون رو انتخاب کنه و گرچه از نگاه کردن به تک تکشون خوشش میاومد ولی زمان زیادی برای اینکار در اختیار نداشت.
"وقت بخیر. خوش اومدید قربان."
تهیونگ برای زن جوانی که کنار ورودی ایستاده بود سر تکون داد و زمانیکه فهمید فقط خودش اونجا حضور داشت ماسکش رو برداشت. ایان روی صندلی منتظرش نشسته بود و به محض دیدنش بلند شد "روز بخیر."
"زیاد منتظر موندی؟"
ایان سر تکون داد "خیر 10 دقیقه پیش رسیدم."
"وقت بخیر جناب کیم. مشتاق دیدار." صدای ناآشنایی از سمت چپش شنید و به سمت مرد قد کوتاهی که دستکشهای سیاه رنگی پوشیده بود برگشت. موهای سیاه و روغن زدهاش نمیتونست بیشتر از اون به کف سرش بچسپه و لبخندش کاملا چاپلوسانه به نظر میرسید. "وقتی باهامون تماس گرفتید ما رو هیجان زده کردید."
"وقت بخیر. من تا الان چنین خریدایی انجام ندادم پس فکر میکنم به کمک چند نفر نیاز داشتم."
ایان بهش نزدیکتر شد "میتونم براتون انتخابش کنم. کافیه بهم بگید قراره چی بخرید."
مرد قد کوتاه تلاش کرد ایان رو نادیده بگیره و دستش رو به سمت تهیونگ گرفت "فقط از پشت تلفن با همدیگه صحبت کردیم من جفری راکلرم از آشنایی باهاتون خوشحالم."
"کیم تهیونگ" باهاش دست داد و پرسید "برای پارتنرم میخوام حلقه بخرم ولی سلیقهاش رو نمیدونم. البته ترجیح میدم چندین نوع جواهر مثل گردنبند یا دستبند براش بخرم و خریدم فقط به حلقه خلاصه نشه."
راکلر با دست به سمتی راهنماییش کرد و گفت "بفرمایید از این سمت بریم که کارهای یونیک و خاصمون رو بهتون نشون بدم."
تهیونگ بیحرف دنبالش راه افتاد و میز بزرگی که چندین پوشه و جعبه روش قرار داشت رو دور زدن. زیاد طول نکشید به در کوچکی پشت میز رسیدن و راکلر با کلید قفلش رو باز کرد و اشارهی ایان باعث شد خودش زودتر داخل بره. لبخند میزد و در نهایت احترام گفت "بفرمایید داخل تا کارهامون رو بهتون نشون بدم. این اتاق و جواهراتش رو برای مشتریهای خاصی مثل شما تدارک دیدیم."
تهیونگ براش اهمیتی نداشت چند صد هزار دلار برای هدایایی که قرار بود بخره خرج میکرد فقط میخواست چهرهی خوشحال و غافلگیر شدهی جونگکوک رو هنگام دریافت کردنشون ببینه و بخاطرش هرکاری انجام میداد. بنابراین برای دیدنشون نمیتونست صبر کنه و دنبال راکلر راه افتاد درحالیکه ایان با اخم کمرنگی بین ابروهاش همهچیز رو چک میکرد و اسلحهاش رو به دست داشت.
راکلر توجه زیادی به ایان و اسلحهاش نشون نمیداد چون وقتی از داخل یکی از دهها گاوصندوقی که توی اتاق دیده میشد جعبهی سیاهرنگی رو خارج کرد هنوز لبخند میزد. اتاق انباشته از گاوصندوقهای بزرگ و کوچک بود و نور لوستر برای چنین اتاق کوچکی کمی آزاردهنده به نظر میرسید.
جعبهی سیاه رنگ رو روی میز گذاشت و قبل از باز کردنش گفت "اینکار از چین برامون ارسال شده و فقط همین جعبه برامون باقی مونده. تعداد مشتریهایی که این نوع جواهرات رو میپسندن بسیار زیادن و حدس میزنم شما هم خوشتون بیاد."
تهیونگ به سرویس طلایی که کمی زمخت و شلوغ به نظر میرسید چشم دوخت و سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد. حتی تصور اینکه جونگکوک از چنین جواهراتی استفاده کنه در ذهنش نمیگنجید و گفت "اینا برای یک پسر 21 ساله مناسب نیستن. اینطور فکر نمیکنید؟ "
"پسر؟" بینشون سکوت برقرار شد و راکلر از شنیدن حرف تهیونگ کاملا گیج و همزمان بهتزده شده بود. برای مدت کوتاهی نگاهش از ایان به تهیونگ در نوسان بود و بعد دوباره پرسید "پارتنرتون... پسره؟"
"بله. شاید بهتر بود قبل از اومدن اینو میگفتم تا برام آمادهاش کنی." تهیونگ خونسرد بود و ادامه داد "میتونم بقیهی جعبهها رو ببینم؟"
"اوه.... البته." راکلر به آهستگی جعبه رو بست و هنوز بخاطر سردرگمی و تردیدش برنامهای برای حرکت بعدیش نداشت و نزدیک بود موقع گذاشتنش داخل گاوصندوق از دستش بیافته.
زمانیکه گاوصندوق رو بست، دوباره شروع به حرف زدن کرد و متفکر گفت"خب پس... حدس میزنم باید یکی دیگه از کارهای اصیلمون رو بهتون نشون بدم. مطمئنم اینبار ازش خوشتون میاد."
وقتی یکی دیگه از گاوصندوقها رو باز کرد و جعبهی قرمز رنگی ازش بیرون آورد، ایان به سمتش رفت و برای گرفتنش دستش رو دراز کرد "میتونم بگیرمش"
راکلر لبخندی مصنوعی بهش زد و جعبه رو بهش نداد. در عوض روی میز گذاشتش و دستهاش رو درهم قفل کرد "به نظر میاد بخاطر مسائل امنیتی کمی بیش از حد محتاطانه رفتار میکنید ولی ما مشتریهای بیشماری از هم ردههای جناب کیم در اختیار داریم."
ایان توجهی بهش نشون نداد و در جعبه رو با احتیاط باز کرد. سرویسی که داخلش دیده میشد برخلاف قبلی هیچ گوشوارهای نداشت و در نگاه اول کمی ساده به چشم میاومد. گردنبند و حلقهی ظریفی کنار هم به زیبایی چیده شده بودن و تهیونگ همون لحظه مطمئن شد هدیهی مورد نظرش مقابل چشمهاش قرار داشت. با وجود اینکه ساده به نظر میرسیدن ولی میدونست روی پوست شیری رنگ جونگکوک بیشتر از قبل میدرخشیدن و خودنمایی میکردن. گردنبند رو از جعبه برداشت و آویزی که به شکل یک جواهر کوچک بود رو لمس کرد درحالیکه لبخند میزد. "دقیقا همون چیزی که میخواستم. برای یک لحظه شک کردم ذهنم رو خونده باشی."
راکلر از شنیدن حرفش به وضوح خوشحال شد و چشمهاش درخشید. "من مدت زیادی در این حرفه فعالیت کردم و فقط یک توضیح کوتاه برام کفایت میکنه تا جواهر مناسب رو براش پیدا کنم."
به سمت ایان برگشت و لبخند زنان پرسید"نظرت در موردش چیه؟ "
ایان نگاهی به گردنبند انداخت و با احتیاط حلقه رو از جعبه برداشت. رضایت و تحسین از چشمهاش دیده میشد وقتی جواب رئیسش رو داد "به نظرم برای جونگکوک کاملا مناسبن. مطمئنم قراره ازشون خوشش بیاد."
تهیونگ سر تکون داد و زیرلب گفت "میخوام روز تولدش احساسم رو بهش بگم فکر میکنی چه واکنشی نشون میده؟"
"مطمئنم واکنش خوبی نشون میده. جدا از مهربون بودنش مشخصا شما رو دوست داره و از دیدن این هدایا خوشحال میشه."
"برای اولینبار میخوام به یک نفر همچین هدیهای بدم و یکم بخاطرش مضطربم."
ایان با تردید پرسید "میخواید بهش درخواست ازدواج بدید؟"
جونگکوک حلقه رو ازش گرفت و لبخند زد "پس فکر کردی اضطرابم بخاطر چیه؟ احتمالا گند بزنم به همهچیز."
ایان به فکر فرو رفت و مشخصا مردد شد."شما خودتون بهتر از هرکسی میدونید احساساتتون چقد جدی و عمیقن. اگه جونگکوک هم این موضوع رو بدونه بیچون و چرا درخواست شما رو قبول میکنه."
"من از احساسم کاملا مطمئنم. بههرحال بعد از این همه سال میدونم چه حسی رو جدی بگیرم و چه رابطهای رو محکم حفظ کنم. فرداشب زمان مناسبی برای مطرح کردن درخواستمه."
"هرطور خودتون صلاح میدونید قربان."
تهیونگ گردنبند رو داخل جعبه گذاشت، سر تکون داد و رو به راکلر گفت "همین یکی رو بر میدارم. حلقه رو داخل یک جعبهی جداگانه بذارید"

شب خیلی زود از راه رسید و جونگکوک همین یک ساعت پیش از خواب بیدار شده بود. از اونجایی که شب گذشته کمی دیر خوابیدن و صبح زود بیدار شد، چند ساعت خوابیدن کمک زیادی به سرحال شدنش کرد و حالا احساس بهتری نسبت به قبل از ظهر داشت. به محض اینکه امتحانش رو تموم کرد، ایان دنبالش اومد و به عمارت برگشت ولی مستقیم به اتاق خودش رفت و تا دیروقت خوابید بدون اینکه نگران این باشه امتحانش رو چطور پاس کرد.
جونگکوک آدمی بود که وقتی درس میخوند تمام کلماتش تقریبا همون موقع در ذهنش حک میشد بنابراین مشکل خاصی برای پاس کردن امتحانش نداشت. میتونست بگه تا حدودی به خوبی از پسش بر اومد و از نتیجه راضی بود گرچه با کمی تلاش بیشتر، نتیجهی بهتری هم میگرفت.
ولی اخیرا همهی اتفاقات به قدری سریع و پشت سرهم میافتادن که حتی فرصتی برای فکر کردن پیدا نمیکرد و زمانهای خالیش رو فقط و فقط به نورا، درس خوندن و تهیونگ اختصاص میداد. تقریبا هرشب بدون توجه به درسای باقیموندهاش تا صبح پیش تهیونگ وقت میگذروند و در طول روز یک یا دو ساعت برای درس خوندن فرصت پیدا میکرد. بههرحال از هفت ماه پیش این جریان ادامه داشت، به مرور بهش عادت کرده بود و از یک جایی به بعد با وجود تلاشهای زیادش بازهم نتونست هیچکدوم از برنامههاش رو جوری تغییر بده که که اوقات فراغت بیشتری داشته باشه.
اونشب همهچیز داشت آروم پیش میرفت. حداقل تا همون لحظه که جونگکوک داشت وسایلهاش رو مرتب میکرد، نورا توی گهوارهاش خوابیده بود و سکوت نسبتا سنگینی همهجا حکمفرما بود. دلش میخواست بعد از مرتب کردن اتاقش صبرکنه تا نورا بیدار بشه و هردوشون با هم به اتاق تهیونگ برن و بهش سر بزنن به همین خاطر تصمیم گرفت برای وقت گذروندن درس بخونه.
اما وقتی یکی از کتابهاش رو از داخل کوله پشتیش برداشت متوجه شد پاکت عجیب و ناآشنایی کنار کتابهاش بود. یادش نمیاومد خودش این پاکت رو داخل کولهپشتیش گذاشته باشه و اخمی بین ابروهاش نشست وقتی درش آورد و با احتیاط بازش کرد.
ابتدا دو عدد کاغذ رو دید که به همدیگه چسپیده بودن و اولیش مثل یک نامهی نسبتا بلند به نظر میرسید. با دیدن کاغذها به سرعت دستپاچه شد و تپش قلب گرفت چون خودش چنین چیزی نداشت و مشخصا تو دانشگاه یکی از همکلاسیهاش داخل کوله پشتیش گذاشته بودش.
روی تخت نشست تا بررسیشون کنه و ابتدا نامه رو برای خوندن انتخاب کرد. دستخط زیبا و مرتبی داشت و چشمهاش به سرعت روی خطوط چرخید.
"نمیدونم چه زمانی قراره این نامه رو بخونی ظهر یا شب؟ چون از زمانی که دریافتش میکنی کاملا اطلاع دارم و راستش رو بخوای برای دیدن واکنشت موقع خوندنش خیلی مشتاقم. با اینحال همینکه مطمئنم قراره محتویاتش رو بخونی برام کافیه و تا حدودی خیالم رو راحت میکنه.
میدونم الان داری با خودت حدس میزنی ممکنه کی باشم و اینجا نمیتونم بگم ولی قول میدم قراره بفهمی. البته قبلا ملاقاتهای بیشماری با همدیگه داشتیم و خیلی خوب همدیگه رو میشناسیم خصوصا از چند ماه پیش. نمیدونی چقد منتظر این لحظه بودم تا حباب رنگینکمونی و شفافی که دور خودت کشیدی رو بترکونم و با دنیای واقعی اطرافت مواجه بشی. بهت نشون بدم آدمایی که برات باارزشن و بهشون اهمیت میدی در حقیقت چه آدمایی هستن و اون فرشتههای مهربونی که به نظر میاد نیستن. میخوای برات مثال بزنم؟ پیدا کردنش سخت نیست و فقط کافیه اسم کیم تهیونگ رو برات بیارم چون قابلیت این رو دارم طوماری از اهدافش رو برات بنویسم و با شخصیت واقعیش آشنا بشی.
فکر نمیکنم لازم به پرحرفی باشه. این نامه رو برات نوشتم تا بفهمی اون شخص چطور از هفت ماه پیش توی احمق رو بازیچهی دست خودش کرده که بتونه به اهدافش برسه و زمانش داره فرا میرسه. باورت میشه؟ من هفت ماه صبر کردم تا زمانش برسه، روزها بگذره و احساست بهش عمیقتر بشه تا این نامه رو همراه با مدارک لازم برات بفرستم و حقیقت رو بهت نشون بدم. شاید باورت نشه ولی به وضوح میتونم واکنشت رو تصور کنم و نابود شدنت رو ببینم. چرا هرگز به دلیلی که تو رو پیش خودش نگه داشت فکر نکردی؟ چرا کنجکاو نشدی بفهمی هفتماه پیش به چه دلیل ناگهان زندگیت وارونه شد و اون مرد مجبورت کرد پیش خودش باشی و اونطور که میخواد کنترلت کنه؟ تو پسر حساسی هستی مگه نه؟ بزودی 21 سالت میشه و فکر میکنی بعد از بدبختیها و روزهای سیاهت بالاخره خوشبختی رو پیدا کردی ولی من اینجام تا مِهی که روی ذهنت سایه انداخته رو از بین ببرم. خیلی زود قراره با هم ملاقات کنیم جئون جونگکوک. تو همین الانشم به دستِ خود کیم فروخته شدی و خیلی زود با ارباب جدیت ملاقات میکنی. هفتماه پیش این قرارداد بینشون بسته شد و برای آیندهات تصمیم گرفتن. رئیست بزودی ریشخند زنان به آدمای دیگهای بیرون از اون عمارت تحویلت میده و یک زندگی کاملا متفاوت رو تجربه میکنی. به امید دیدار. "
جونگکوک نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. دستش میلرزید وقتی نامه رو به اتمام رسوند و از درون احساس تهی بودن میکرد اما نگاهش همچنان روی خطوط میچرخید و حس عجیبی جلوی تغییر و تحولِ باورهاش رو میگرفت. ترس، ناامنی، ناامیدی، ناراحتی و غم تقریبا به صورت همزمان به روح و روانش چنگ میزد و از نگاه کردن به کاغذ بعدی وحشت داشت. وحشتش عمیق و برنده بود ولی بدون اینکه بتونه حرکات دستش رو کنترل کنه، نامه رو انداخت روی زمین و به کاغذی که بیشتر شبیه به یک قرارداد بود زل زد.
نگاهِ گیجش از اون قراردادِ پیچیده جدا نمیشد و ذهنش برای درک کردنش زیادی کند عمل میکرد. هرچقد بیشتر بهش زل میزد حالش بدتر میشد و بیشتر از تمام ترسهاش، نفرت زیادی نسبت به خودش از درون درحال شکل گرفتن بود. حماقتهاش، تصمیمات بچگانهاش، اهمیت ندادنش به تمام اتفاقات ریز و درشتی که براش رخ داد و قبول کردنِ شرایط وحشتناکش از همون روز اول. چطور تونسته بود همهچیز حتی خانوادهاش رو رها کنه و به مردی دل ببنده که تمام هدف و آرزوش به چنین سؤ استفادهی خبیثانهای ختم میشد؟ جونگکوک در اون لحظات خودش رو درحال سقوط از چاهی عمیق و تاریک میدید که انتهایی نداشت و پیوسته به درون سیاهی فرو میرفت بدون اینکه حتی بتونه این احساسِ غریبه رو کنترل کنه. چشمهاش بدون پلک زدن روی برخی از کلمات میچرخید.
"این شخص واگذار شد"
"در تاریخِ مذکور"
" هالند فاستر"
"زمان مورد نظر هفتماه پس از قرارداد"
جونگکوک بارها و بارها قراردادی که مربوط به فروخته شدن خودش بود رو از اول تا انتها، جایی که امضای خود تهیونگ دیده میشد مرور کرد و هربار بیشتر از قبل به بالا آوردن نزدیک میشد. حتی یک لحظه نمیتونست روزهای گذشته رو از ذهنش پاک کنه همون روزهایی که از شدت شکنجه و کتک خوردن و مسموم شدن تا پای مرگ میرفت و هرگز دلیل اون اتفاقات رو پیدا نکرد.
چشمهاش از هجوم اشک میسوخت و بیشتر از همه این سوزش قلبش بود که باعث شد به قفسهی سینهاش چنگ بزنه. مدارک درست مثل نامه از دست لرزانش افتاد، روی زمین سقوط کرد و بدون اینکه بتونه بغضش رو قورت بده اشکهاش سرازیر شدن و دستش رو گذاشت روی دهانش تا دخترش رو بیدار نکنه. همهچیز در عرض چند دقیقه نابود شده به نظر میرسید از احساسات و آرزوهاش گرفته تا آیندهی زیبایی که خوشبینانه در تصوراتش پرورانده بود. ترس و غم به صورت یکجا مثل یک تودهی سرطانی به سرعت درونش رشد میکرد و درحالیکه حتی نمیتونست به درستی نفس بکشه تلفنش رو از روی میزش برداشت.
در اون شرایطِ هراسناک فقط یک شخص به ذهنش میرسید و از پشت پردهی اشک با زحمت تونست شمارهی ایان رو پیدا کنه.
وقتی تلفن رو گذاشت کنار گوشش، گریههاش داشت شدیدتر میشد و بدبختی رو در تک تک ابعادِ وجودش حس میکرد. با اینحال فقط چند ثانیه طول کشید ایان جواب تلفنش رو بده و زمانیکه صداش رو شنید تقرییا نزدیک بود بیتوجه به نورا با صدای بلند گریه کنه.
"بله؟"
"ایان... الان... الان... کجایی..." صداش از شدت گریه میلرزید و نفسهای تندش از حال خرابش خبر میداد.
"جونگکوک؟ چیزی شده؟ داری گریه میکنی؟" پسر بزرگتر به محض شنیدن صدای لرزانش به سرعت نگرانش شد.
"میتونی... منو از عمارت ببری بیرون؟ همین الان..."
"هیچ نمیفهمم منظورت چیه. چرا داری گریه میکنی؟ چرا بهم نمیگی چیشده؟"
"نمیتونم بهت بگم..." جونگکوک از روی تخت بلند شد و تلاش کرد نفسهای عمیق بکشه تا گریهاش متوقف بشه. "خواهش میکنم... اگه... فقط یک ذره برات ارزش دارم منو همین امشب از عمارت بیرون ببر."
"البته که اینکارو نمیکنم. چطور میتونی همچین درخواستی ازم داشته باشی اگه جناب کیم..."
"لعنت به تو و اون رئیس عوضیت..." به سرعت حرف ایان رو قطع کرد و زمانیکه سکوت بینشون برقرار شد، دوباره با صدای لرزان و گریهآلودش ادامه داد "موضوع مرگ و زندگیه... خواهش میکنم بهم اعتماد کن... برای یکبار هم که شده به نفع من کاری رو انجام بده"
"جونگکوک. تو واقعا دیوونه شدی؟" ایان از شدت غافلگیری حتی نمیتونست به درستی پاسخ بده.
"دیوونه شدم... دارم عقلمو از دست میدم..." پلک زد و اشکهای جدیدش از نو روی صورتش جاری شدن درحالیکه تمام بدنش مثل سرمای زمستان یخ زده بود. "فقط... قبول کن.. ازت خواهش میکنم... لطفا منو ببر بیرون هرکاری بگی انجام میدم."
"باورم نمیشه" ابتدا سکوت کوتاهی حکمفرما شد و به نظر میرسید ایان درحال جنگ و جدال با خودش بود. هرگز در تمام طول عمرش برخلاف میل رئیسش کاری رو انجام نداده بود ولی التماسها و خواهشهای جونگکوک باعث میشد دست و پاش رو گم کنه. نتونست دست رد به سینهاش بزنه و با تردید گفت "خیلی خب. ولی به شرطی که بهم بگی جریان چیه. میخوای کجا بری؟"
"نمیدونم... اصلا نمیدونم... شاید حتی نورا رو با خودم بیارم..." امید کمی به وجودش تزریق شد و حس کرد راحتتر میتونه نفس بکشه. با عجله ادامه داد "نمیتونم برم خونهی بابام... هم اونا رو به خطر میندازم هم سریعا پیدام میکنن."
"باید همهچیز رو برام تعریف کنی." ایان هنوز برای قبول درخواست دیوانهوارش تردید داشت. "من یه جایی رو میشناسم که خودم گاهی اوقات بهش سر میزنم ولی خونهی بزرگی نیست. البته نمیتونم پیشت بمونم باید برگردم اینجا وگرنه بهم شک میکنن."
"ممنونم... نمیدونم چطور لطفت رو جبران کنم خیلی برام ارزشمنده..."
"یکم دیگه بهت زنگ میرنم. منتظر تماسم باش" قبل از اینکه جونگکوک بتونه تشکرش رو طولانیتر کنه ایان تماس و قطع کرد. مات و مبهوت تلفنش رو انداخت روی تخت و میدونست برای آخرینبار ازش استفاده کرده بود. میلش برای گریه کردن هرلحظه بیشتر میشد شاید چـن نمیتونست بغض سنگینش رو قورت بده و در آخر زانوهاش نتونستن وزنش رو تحمل کنن. کنار تلفنش روی تخت نشست، دستاش رو روی صورتش گذاشت و تلاش کرد صدای گریههای رقتانگیزش بلند نشه.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee