30

358 47 0
                                    



برای رسیدن به اتاقش مشتاق بود و خستگی داشت از پا درش میاورد. زمانیکه ماشین توی محوطه پارک شد و ازش بیرون اومد، نگاهی به عمارت خاموش انداخت و فقط یک یا دوتا از اتاق‌ها همچنان روشن بودن. چراغ‌های محوطه طبق دستور خودش تا صبح روشن می‌موندن و دوست نداشت تاریکیِ مطلق همه‌جا حاکم بشه.
از اینکه عمارت مرده و خاموش به نظر بیاد خوشش نمی‌اومد به همین خاطر هرگز پیش نیومده بود روشنایی به صورت کامل از اون اطراف محو بشه.

"کاری که بهت گفتمو انجام دادی؟" صدای بم و آرومش توی فضای ساکتِ محوطه به خوبی شنیده میشد.

ایان تایید کرد: "بله قربان اتاقتون الان دوتا تخت داره. امروز گفتم یک تخت دیگه بهش اضافه کنن."

"خیلی خب. از جونگوک چه خبر امروز دیدیش؟"

"راستشو بخواید تمام روز تو اتاقش بود و استراحت میکرد. بخاطر همین فقط به نگهبانا گوشزد کردم حواسشون بهش باشه."

تهیونگ به سمت ورودی راه افتاد و صدای ایان رو که "شبتون بخیر" گفت رو نادیده گرفت. شاید اگه به اتاقش می‌رسید سریعا روی تخت دراز می‌کشید و به خواب می‌رفت از اونجایی که اون روز خسته کننده‌ترین روز تمام عمرش رو سپری کرده بود. بدون اینکه هیچ نفع خاصی ببره و فقط چندتا احمق وقتش رو هدر داده بودن. ولی میدونست قبل از اینکه به اتاقش بره باید کار دیگه‌ای هم انجام میداد و زمانیکه از پله‌های منتهی به طبقه‌ی دوم بالا رفت، مقصدش رو اتاق جونگوک در نظر گرفت.

مقابل اتاقش رسید و دستگیره رو پایین کشید. وقتی در باز نشد زیاد تعجب نکرد و چند تقه بهش زد. "میدونم نخوابیدی درو باز کن."

ابتدا صدای خاصی شنیده نشد. تهیونگ بدون اینکه داخل رو ببینه از بیدار بودنش خبر داشت چون اون پسر تمام روز استراحت کرده وخوابیده بود پس به این زودیا نمی‌خوابید.
"درو باز کن. مجبورم نکن برم کلید بیارم."

صدای غرغرهاش بلند شد و بعد قدم‌های سبکش روی پارکت اتاق. جونگوک کلید رو توی قفل چرخوند اما درو کامل باز نکرد. از لای در به بالا نگاه کرد و اخمی بین ابروهاش دیده میشد. "چی میخوای؟"

تهیونگ کف دستشو رو در گذاشت"میریم تو اتاق من. "

"نمیام. مگه امروز بهت نگفتم نمیام تو اتاقت؟"

"حرف اضافه نزن." دستی به گردن دردناکش کشید و اشاره کرد: "زودباش جمع و جور کن میای اتاق من."

جونگوک در اتاق رو هول داد تا ببنده: "من نمیام. تو اتاق خودم حس بهتری دارم." اما در بسته نشد و با دیدن پای تهیونگ که بین در قرار داشت عصبی‌تر شد. "چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا امنیت من باید برای تو مهم باشه؟"

تهیونگ نمیتونست بیشتر از اون تحمل کنه چون اگه بیشتر به بحث احمقانه‌اشون ادامه میدادن بلایی سر جونگوک میاورد. بنابراین در اتاق رو به راحتی هول داد و بازش کرد: "بهتره صبرمو لبریز نکنی و با پای خودت همراهم بیای"

"نمیخوام بیام..." جونگوک تمام تلاشش رو کرد اجازه نده تهیونگ وارد بشه اما موفق نشد و پسر بزرگ‌تر بازوشو گرفت. اون شب حال عجیبی داشت و امیدوار بود جونگوک صبرش رو امتحان نکنه چون به هیچ عنوان اتفاقات خوبی نمی‌افتاد اگه به رفتارای اعصاب خورد کنش ادامه میداد.
از اتاق بیرون کشیدش و زیاد به تقلاهاش توجه نکرد درحالیکه تلاش میکرد صدایی ازش بلند نشه و عصبانیتش رو با مشت زدن نشان بده. پاهاشو روی زمین می‌کشید و وزنشو عقب انداخت تا خودش رو نجات بده و در نهایت فقط بازوش بیشتر درد گرفت.
"دستمو ول کن من نمیام توی اتاقت مگه اتاق خودم چشه؟ "

"فقط خفه‌شو و دهنتو ببند بقیه بیدار میشن. " بازوش رو محکم‌تر کشید تا قبل از خودش وارد بشه و زمانیکه جونگوک رو به داخل هول داد، جونگوک سریعا به سمش رفت و هولش داد تا کنارش بزنه: "من اینجا نمیمونم درو باز کن میخوام برم بیرون...حق نداری قفلش کنی.. "

بهش اهمیت نداد و مثل شب قبل قفلش کرد. اما به هیچ عنوان از تقلاهای جونگوک خوشش نمی‌اومد و اعصباش به سرعت داشت تحریک میشد. کلید رو گذاشت توی جیبش و به سمتش برگشت تا ساکتش کنه چون اصلا دلش نمیخواست شب‌های بعد  همین کشمکش رو بازم داشته باشن. "خفه میشی یا نه؟"

جونگوک کف دستشو نشان داد: "کلیدو بده میخوام برم بیرون."

تهیونگ بهش نزدیک شد و دوباره پرسید: "نمیخوای خفه بشی؟" لحنش تهدیدگونه به گوش می‌رسید: "نمیخوای این رفتار احمقانه‌ رو تموم کنی؟"

جونگوک در تلاش بود ترسش رو نشان نده وقتی تهیونگ ترسناک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید: "ولی من تو اتاق خودم حس بهتری دارم. میشه بذاری برگردم اتاقم؟"

تهیونگ یقه‌ی هودی گشادش رو ناگهان گرفت و بدنش رو به سمت خودش کشید. جونگوک انتظار این اتفاق رو نداشت و کم مونده بود سکندری خوران روی زمین بی‌افته اما به زحمت خودش رو نگه داشت."چیکار داری میکنی ولم کن... "

"برای آخرین‌بار دارم اینو میگم. از این به بعد خفه میشی و هروقت گفتم بیا تو اتاقم بی‌چون و چرا قبول میکنی و انجامش میدی. "خم شد و با غیض توی صورتش زمزمه کرد: "احساسات لعنتیت یک ذره هم برام اهمیت نداره و همینجا می‌کپی. متوجه شدی یا بهتر توضیح بدم؟"

ففط سردرگمی از نگاهش دیده میشد و دستی که دور لباسش مشت شده بود رو با هردو دست گرفت: "چرا اینکارو میکنی؟ چرا از مردنم می‌ترسی؟ من فقط دلم میخواد یکم آرامش داشته باشم."

تهیونگ دوباره با جدیت تکرار کرد: "برام مهم نیست. مفهومه؟ اگه به لجبازی کردن ادامه بدی مطمئن باش یه جای بهتر سراغ دارم که شبا رو همونجا بخوابی. تو که دلت نمیخواد تو سیاه‌چال زندانیت کنم؟"

چشمای درخشانش پر از غم و ناراحتی شد و لب ورچید اما کاملا رنجیده خاطر به نظر می‌رسید: " خیلی خب... لباسمو ول کن.."

تهیونگ یقه‌ی لباسش رو ول کرد و برای چند لحظه به چهره‌ی ماتم زده‌اش خیره شد. امیدوار بود حرفاش نتیجه‌بخش بوده باشن و میدونست موفق شده چون جونگوک بعد از شنیدن اون تهدیدات دیگه از بیرون رفتن حرفی نزد. به آهستگی روی تخت نشست، سرشو پایین انداخت و با لبه‌ی هودیش بازی کرد درحینی که موهاش اجازه نمیداد صورتش دیده بشه.

پسر بزرگ‌تر متوجه شد که بالاخره میتونه لباساشو عوض کنه و با اعصاب ضعیفش به سمت کمد رفت. حس خوبی از خوابیدن نداشت و با توجه به تجربه‌های قبلی می‌دونست باید یک مشت قرص خواب‌آور میخورد تا رسما بیهوش بشه.
اما این قرصا باعث میشدن صبح نتونه زود بیدار بشه و تا ظهر توی تخت می‌موند. تاثیرات قرص خوردن به همین ختم نمیشد و بعد از بیدار شدن باید دوباره به قرصای دیگه پناه میبرد تا سردردش رو درمان کنه و این پروسه براش زجر آور بود.

بنابراین ترجیح داد تا صبح خواب راحتی نداشته باشه ولی معده‌اش با قرص پر نشه و از اینکه تن خسته‌اش به آرامش نمی‌رسید ناامید بود. طی سال‌های اخیر تونسته بود چنین شبایی رو با معشوقه‌هاش سر کنه و بهانه‌ای برای بیدار بودن داشت. شاید حتی اگه ژانت زنده بود بازم باهاش وقت نمیگذروند از اونجایی که اون زن حتی توی تخت هم به درد نمی‌خورد.

لباساشو عوض کرد و با توجه به سیستم گرمایشی اتاق، اجازه داشت لخت بخوابه هرچند اگه از سرما یخ هم میزد نمیتونست موقع خواب لباس بپوشه. فقط به شلوار پوشیدن اکتفا کرد و نگاهی به پسرک انداخت که با دلخوری هنوز سرش رو پایین انداخت بود. ظریف‌تر و کوچک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و لباسای گشادش این موضوع رو پنهان نمیکردن.

"برو روی اون یکی تخت." تهیونگ به سردی دستور داد و به سمت تخت کینگ‌سایزش رفت.

جونگوک سرشو بلند کرد و کنجکاوی از نگاهش دیده میشد. به محض دیدن تخت تک نفره‌ای که گوشه‌ی اتاق قرار داشت گل از گلش شکفت و از جا جهید تا به سمتش بره.
به نظر می‌اومد دوباره قهرِ مخصوص خودش رو در پیش گرفته بود چون حتی وقتی روی تخت نشست، حرفی نزد و پاهاشو توی شکمش جمع کرد.
تهیونگ میتونست نگاه ناراحت و سنگینشو روی خودش حس کنه که به تک تک حرکاتش خیره شده بود و باورش نمیشد فقط بخاطر چنین موضوع ناچیزی دلخور شده بود.

"میخوای همینجوری بهم زل بزنی؟" روی تخت نشست و با بی‌تفاوتی از پسرک پرسید.

جونگوک چیزی نگفت. در عوض سرشو برگردوند و به دیواری که کنارش قرار داشت خیره شد. به نظر می‌اومد نمیخواست به این زودیا بخوابه و صحنه‌ی خنده‌داری توی ذهن پسر بزرگ‌تر شکل گرفت. حتی اگه نصف شب برای کشتنش بالای سرش ظاهر میشد، با وجود اون نگاه سنگین و عجیب بدون شک لو میرفت و موفق نمیشد حتی بهش نزدیک بشه.

"بهتره بخوابی. فردا قراره با ایان برای تمرین ماشین‌سواری بری بیرون." تهیونگ بهش گوشزد کرد و روی تخت دراز کشید تا بخوابه. برخلاف شبای قبل که از کتاب خوندن برای سنگین شدن چشماش استفاده میکرد، اون شب سر دردش اجازه نمیداد حتی به کتاب خوندن فکر کنه. انتظار نداشت جونگوک جوابش رو بده ولی از اینکه رفتارش رو تغییر نمیداد خوشش نمی‌اومد.
شاید اگه در موقعیت دیگه‌ای بودن و برای خوابیدن اشتیاق نداشت، بهتر از قبل بهش نشان میداد که نباید سر هر موضوع ناچیزی قهر میکرد یا عصبی میشد. چون این رفتارش باعث میشد فقط خودش اذیت بشه و نمیتونست اتفاقی که می‌افتاد رو تغییر بده.

چشماش سنگین بودن. سر دردش با بستن پلکاش شدید‌تر بهش فشار آورد و در سکوت و تاریکی تلاش کرد به دنیای خواب بره تا درداش رو موقتا فراموش کنه. قبل از اینکه به خواب بره تمام لحظات انگشت شماری که براش لذت بخش بودن رو تصور کرد تا از کابوس دیدن فرار کنه هرچند این حقه هرگز قرار نبود تاثیرگذار باشه.


نگرانی و اضطراب معنایی نداشت. انگار وارد کالبد دیگه‌ای شده بود و ترس‌های قدیمیش توی ذهنش نمی‌چرخیدن. می‌تونست سر و صدای زیادی رو از طبقه‌ی پایین بشنوه و مطمئن بود پدر و مادرش مثل همیشه بدون اینکه اهمیتی به اعضای اون خونه بدن درحال دعوا و مشاجره بودن. تاریکی بر همه‌جا حاکم بود و تهیونگ تصمیم داشت اون شب کمی زودتر بخوابه.

پدرش تقریبا هرگز خونه نمی‌اومد و شب‌ها وقتی برای خوابیدن برمی‌گشت بدون استثنا همیشه مست و پاتیل بود. تهیونگ تصوری از این رفتارش نداشت ولی از همون سن میدونست پدرش آدم درستی نبود از اونجایی که هیچوقت محبت خاصی به همسر یا پسرش نشان نمیداد. با وجود اینکه مثل یک پدر عادی رفتار نمیکرد، تهیونگ همیشه دلش میخواست زمان بیشتری رو با پدرش بگذرونه.

اون شب قبل از اینکه بخوابه تصمیم گرفته‌ بود صبر کنه تا پدرش به خونه برگرده. و این اتفاق رخ نداد. پدرش طبق انتظار دیر برگشته بود و حالا سر و صدای دعواشون با مادرش رو می‌شنید.

غلت زد تا چشماشو ببنده و بخوابه. گرچه با وجود اون سر و صدا کار سختی بود ولی تهیونگ به خودش قول داد صبح زود از خواب بیدار بشه تا پدرش رو قبل از رفتن ملاقات کنه.
احتمالا ازش میخواست به جای راننده تا مدرسه برسوندش و در طول مسیر بهش می‌گفت که امیدواره آخر هفته رو با هم بگذرونن. تهیونگ دلش میخواست یک پیک نیک خانوادگی داشته باشن و این درخواست رو از خیلی وقت پیش داشت، زمانیکه فهمید دوستاش به مسافرت‌های خانوداگی میرفتن. تهیونگ حس میکرد پدرش با مسافرت موافقت نمیکنه به همین خاطر امیدوار بود آخر هفته هرسه‌تاشون با هم باشن.

زمان می‌گذشت. تهیونگ نمیدونست تونست بخوابه یا نه فقط متوجه شد زمانیکه ناگهان از خواب پرید خونه در سکوت فرو رفته بود. با اینکه ساعت از نصف شب گذشته بود و باید به خوابیدن ادامه میداد ولی ترس زهرآگینی قلبش رو پر کرد بدون اینکه دلیلی براش پیدا کنه.

هیچ دلیلی براش وجود نداشت و فقط میخواست از اتاقش بیرون بره تا پدر و مادرش رو ببینه. یادش اومد قبل از اینکه بخوابه صدای پدرش رو شنیده بود و امکان نداشت از خونه رفته باشه. اگه به اتاقشون می‌رفت هردوشون رو کنار هم می‌دید؟ تهیونگ متوجه شده بود خیلی وقتا مادرش شب‌ها تنها می‌خوابید و برای دیدنش از اتاق بیرون رفت.

پله‌ها رو در تاریکی پایین رفت و فقط نور ماه که از پنجره‌های انتهای راه پله به داخل می‌تابید، باعث میشد مسیرش رو پیدا کنه. همه‌ جا در سکوت عجیبی فرو رفته بود و تهیونگ چنین سکوتی رو غیرقابل درک می‌دید. تا جایی که یادش می‌اومد همیشه سر و صدای بحث و دعوا از اتاقای اون عمارت به گوش می‌رسید و حالا شک داشت که به جز خودش کسی اونجا زندگی کنه.

پشت در اتاق مادرش که رسید میدونست نمیتونه بیدار باشه چون دیروقت بود. به همین خاطر دستگیره رو پایین کشید و با تردید وارد اتاقش شد. اتاقش تاریک نبود و لامپی که روی میز قرار داشت، روشنایی اندکی به اونجا می‌بخشید. میتونست مادرش رو ببینه که پشتش به در بود و تهیونگ صداش زد.

"مامان..." زمزمه کرد و صداش به وضوح توی اتاق پیچید. به تخت نزدیک‌تر شد و هیچ صدایی نشنید بنابراین دوباره صداش زد: "مامان... میتونم کنارت بخوابم؟"

مادرش نه حرکتی کرد و نه جوابی داد. شاید از شدت خستگی بیدار نمیشد و به خواب عمیقی فرو رفته بود طوری که به این راحتی‌ها بیدار نمیشد.
تهیونگ ساعاتی قبل رو به خاطر آورد که صدای مشاجره‌اشون رو شنید و فکر کرد ممکنه مادرش گریه کرده باشه.
کنارش دراز کشید و دستای کوچکش رو دور کمر مادرش حلقه کرد. اگه بغلش میکرد بیدار میشد و اونم در نهایت در آغوش می‌گرفتش و بوی تنش آرومش میکرد.

سرشو به پشت مادرش چسپوند و کمرش رو فشرد تا فاصله‌ای بینشون باقی نمونه. تن مادرش از گرما خالی بود و تهیونگ زمزمه کرد: "صدای دعواتونو شنیدم... "

مادرش باهاش قهر بود؟ نه جوابی بهش میداد و نه متقابلا بغلش میکرد درحالیکه پسرک سفت و سخت بهش چسپیده بود و باهاش حرف میزد. تهیونگ ادامه داد: "بابا دعوات کرد؟ گریه کردی؟"

مدتی طول کشید و پسر کوچولو کم کم داشت ناامید میشد و با ناراحتی به خوابیدن فکر کرد بدون اینکه مادرش رو بیدار کنه. با اینحال قبل از اینکه چیزی بگه سرمای ناراحت‌کننده‌ای روی دستش حس کرد. دستش روی شکم مادرش قرارداشت و بخاطر جثه‌ی کوچکش نتونسته بود به درستی مادرشو بغل کنه. دست مادرش همیشه گرم و مهربانه‌ نوازش میکرد و میفشردش. "من خیلی دوستت دارم گریه نکنیا."

"گریه نکردم پسرم." صدای مادرش بی‌روح تر از هرزمانی به گوش می‌رسید. تهیونگ نوازش سردی که روی دستش حس میکرد رو دوست نداشت و میخواست به چهره‌ی زیبای مادرش نگاه کنه. بنابراین دستش رو کشید تا ازش جدا بشه و جاشو عوض کنه اما ناگهان ترس زهرآگینی که تمام این مدت قلبش رو پر کرده بود به هراس وحشتناکی تبدیل شد.
مادرش به تندی دست کوچک و آسیب پذیرش رو گرفت و از خودش فاصله داد بدون اینکه هیچ ملایمتی به خرج بده. "من اینجام پسرم بذار بغلت کنم."

تهیونگ نمیخواست به صورتش نگاه کنه. نمیدونست چرا همه‌چیز به طرز دردناکی براش آشنا بود و تاریکی و سرما تمام بدنش رو احاطه کرد. ترس به گلوش چنگ انداخت وقتی مادرش به سمتش برگشت و صورتش به هیچ عنوان شبیه زنی نبود که تهیونگ می‌شناخت. لاغر و تکیده با چشم‌های مرده‌ای که حتی یکبار هم پلک نمیزد.
با دیدن پسرش لبخند نزد و لب‌های کبودش تکان خورد: "نمیخوای بغلم کنی؟ بابات دعوام کرد منم کلی گریه کردم."

تهیونگ زنی که کنارش خوابیده بود رو نمیشناخت. مادرش پر از محبت و حس زندگی بود و حتی در بدترین شرایط ممکن بهش لبخند میزد و با عشق بغلش میکرد. چشم‌هاش با دیدن تنها پسرش می‌درخشید و غم‌هاشو فراموش میکرد و تن گرمش پذیرای بدن کوچک پسرش بود تا محکم در آغوشش بگیره.

"بیا بغلم. مگه نمیخواستی بغلم کنی؟" غرغر کرد و به تندی تن پسرک رو بغل گرفت.  بوی نفرت انگیز و زننده‌ای که از بدنش به مشمام می‌رسید وحشت‌زده‌اش کرد و حتی قادر نبود گریه کنه. از شدت ترس قفل کرده بود و اجازه داد اون زن بغلش کنه درحینی که با بی‌رحمی دستاشو دور بدن نحیفش پیچید و توی گوشش خندید. "خیلی پسر بدی بودی. چرا نیومدی مامانتو نجات بدی؟"

لب‌هاش لرزید و دستاشو بین بدن‌هاشون قرار داد تا از اون موجود فاصله بگیره. گرچه توی آغوشش فشارش میداد اما احساس خفگی بهش دست داد وقتی بوی تند و زننده‌ی بدنش توی دماغش پیچید و انگار دستی بی‌مهابا گردنش رو فشار میداد که نتونه نفس بکشه. "ولم کن... تو مامان من نیستی."

عصبانی و خشمگین توی گوش پسرش نجوا کرد. "من مامانتم احمق. مگه همیشه نمیای پیشم بغلت کنم؟ اگه بری بابات دوباره میاد دعوام میکنه." پشت پسر لرزانش رو نوازش کرد و خندید: "نکنه تو هم ازم بدت میاد؟ بابات خیلی از من بدش میاد میخواد منو ازت بگیره."

"تو مامان نیستی...." تهیونگ دستای زن رو از خودش جدا کرد و عقب رفت. دوست داشت هرچه زودتر ازش فاصله بگیره و به اتاقش پناه ببره تا دوباره به خواب بره. داشت کابوس می‌دید؟
تهیونگ تا اون زمان با کابوس آشنایی خاصی نداشت اما میدونست این صحنه نمیتونست واقعیت داشته باشه. چهره‌ی زن هیچ شباهتی به مادرش نداشت و کینه و نفرت از نگاه توخالیش دیده میشد وقتی دوباره به سمت پسرش خم شد.

"بیا پیش من. بیا بغلت کنم پسرم من مامانتم هنوز اینجام." دستای استخوانی و سفیدش رو به سمت پسرک برد و روی تخت خزید تا بهش نزدیک بشه و گیرش بیاره. "چرا ازم فرار میکنی؟ به بابات بگم دعوات کنه؟ امشب منو دعوا کرد تو که دلت نمیخواد بهش بگم مگه نه؟"

تهیونگ به تندی سرش رو تکان داد. در اون سنِ کم مرگ رو جلوی چشماش می‌دید و ترس مثل توده‌ی هراس انگیزی قلبش رو فشرد وقتی اون زن بهش نزدیک و نزدیک‌تر میشد. پسرک عقب رفت تا دستایی که به سمتش دراز شده بودن بهش نرسن و تقریبا داشت با گریه و زاری التماس میکرد که دست از سرش برداره. "تو مامان... نیستی..."

هرچقدر عقب میرفت انگار هرگز ازش دور نمیشد و لبخند بی‌روحی روی لب‌هاش نشست. "کجا میخوای بری؟ نمیذارم ازم جدا بشی باید تا صبح بغلم کنی"
تهیونگ در آخر فقط موجودی رو دید که دستشو به سمتش دراز کرد تا بهش چنگ بندازه و گیرش بیاره اما یکباره خودش رو عقب کشید و همراه با جیغ کودکانه‌ای که از حنجره‌اش برخواست، روی زمین سقوط کرد و از تخت پایین افتاد.
نفسش توی گلو کیر کرد وقتی احساسی از درد بهش دست نداد اما بدنش به سرعت از سنگینی خلاص شد و نفس‌های سردش از قبل سبک‌تر شدن.

باز شدن چشماش و برگشتش به دنیای واقعی مصادف شد با دور شدن از کابوسش و سریعا خودش رو توی اتاق خودش دید. بیست سال بعد نه پدری در کار بود و نه هیچ مادری. تمام تنش خیس از عرقی سرد می‌لرزید و دردی که توی سرش می‌تپید با ضربه‌ی چکش برابری میکرد. نگاه تندی به اطرافش انداخت و جونگوک رو تشخیص داد که انگار به تازگی بیدار شده و روی تخت نیم‌خیز شده بود.

"لعنت..." با صدای خشدارش زمزمه کرد و روی تختش نشست تا کمی بیشتر از کابوس وحشتناکش دور بشه. نفس‌هاش به زحمت از سینه‌اش برمی‌خواست و اگه همون لحظه هوای تازه بهش نمی‌رسید قطعا بیهوش میشد. حس میکرد هیچ اکسیژنی توی اتاق وجود نداره و دماغش تیر می‌کشید وقتی همون بوی زننده‌ و آشنا بعد از بیست‌سال توی خاطرش مونده بود.

"تهیونگ؟"

جونگوک صداش زد. صداشو شنید هرچند مبهم و انگار سرش زیر آب قرار داشت و گوش‌هاش تقریبا کیپ شده بودن. به زحمت از تختش پایین رفت و مستقیم به سمت پنجره حرکت کرد تا بازش کنه. گرچه اتاق یخ میزد و برفی که بیرون می‌بارید نشان از یک شب سرد و غیرقابل تحمل میداد اما در اون لحظه این موضوع هیچ اهمیتی نداشت.

بعد از باز کردن پنجره دوباره به سمت میزش برگشت و دیوانه وار امیدوار بود یک بطری الکل پیدا کنه تا ازش بنوشه. چشماش می‌سوخت و ترس و غمی که قلبش رو پر کرده بود داشت از طریق اشکاش تخلیه میشد. تهیونگ از گریه کردن متنفر بود و هرگز امکان نداشت اجازه بده یک قطره از نگاهش پایین بریزه.
با اینحال دردی که جسم و روحش رو می‌درید خارج از تحملش بود و کنترلی روی اشکاش نداشت درحالیکه صورتش مثل سنگ بی‌حالت بود. اگه می‌نوشید قبل از اینکه خواب کامل از سرش بپره مست و پاتیل روی تخت، زمین یا مبل خوابش میبرد و دیگه نیازی نبود تا صبح بیدار بمونه و با سر دردش بجنگه.

"تهیونگ؟" صدامو میشنوی؟" نگرانی از صداش مشخص بود و انگار قصد نداشت به پسری که مثل دیوانه‌ها توی اتاق می‌چرخید بی‌توجهی کنه.

پسر بزرگ‌تر بطری الکل رو چنگ زد و دست لرزانش رو به سمت لیوان برد تا کمی از الکل رو داخلش بریزه اما مشخصا کنترلی روی حرکاتش نداشت. لیوان رو چنگ زد و الکل رو داخلش ریخت و قبل از اینکه پر بشه ازش نوشید و دوباره لیوان رو پایین برد تا پرش کنه.

"داشتی کابوس می‌دیدی!؟" پسر از روی تخت پایین رفت و به سمتش اومد بدون اینکه متوجه بشه صداش چه تاثیری روی ذهن آشفته‌ی پسر بزرگ‌تر می‌گذاشت. تهیونگ بهش نگاه نکرد و چشمش رو از لیوانش برنداشت. "صداتو شنیدم... داشتی هزیون میگفتی."

"دهن لعنتیتو ببند." نمیتونست لرزش دستش رو کنترل کنه و شنیدن صدای جونگوک باعث شد لیوان از بین انگشتاش سر بخوره و روی زمین سقوط کنه.
لیوان شیشه‌ای به محض برخورد با زمین به هزاران تکه تبدیل شد و لحظاتی بعد صدای هین کشیدن جونگوک متعاقبش به گوش رسید. با اینحال شکستن لیوان نمیتونست جلوی نوشیدنش رو بگیره و بطری رو بالا برد تا مستقیم از بنوشه و احتمالا تا قطره‌ی آخرشو به اتمام می‌رسوند.

احساس تشنگی میکرد و میدونست نیاز به دوش آب سرد داشت تا تبِ آزاردهنده‌اش از بین بره ولی آب سرد باعث میشد سر دردش نه تنها بهتر نشه بلکه از طرفی تمام بدنش گرفته و منقبض میشد. نمیخواست به این موضوع فکر کنه و حاضر بود هرچی الکل دستش می‌اومد رو بنوشه تا به معنای واقعی کلمه همونجا روی تکه شیشه‌ها خوابش ببره.

"چیکار داری میکنی..." پسرک دمپایی هاشو با عجله پوشید و به سمتش اومد تا از روی شیشه‌ها رد بشه و بطری رو ازش بگیره. قبل از اینکه بهش برسه تهیونگ بطری رو بالا گرفت و به لب‌هاش چسپوند اما موفق نشد زیاد ازش بنوشه.
جونگوک بطری رو ازش قاپید و این باعث شد الکل روی بدنش هاشون بریزه و زمین از قبل خیس‌تر شد. نگرانی و اضطراب از نگاهش مشخص بود و بازوی پسر بزرگ‌تر رو گرفت"از جات تکون نخور میرم برات دمپایی یا کفش بیارم. جایی نریا باشه؟ "

تهیونگ جوابی بهش نداد. هنوز تشنه بود و دوست داشت موهاشو از ریشه بکشه تا پوست سرش رو بکشافه و مغزش رو بیرون بکشه بلکه از سر درد کشنده‌اش خلاص بشه. هیچ نمیدونست چقدر اونجا ایستاد و با سردرگمی نقطه‌های خاکستری رنگی که پشت پلکش می‌چرخید رو دنبال میکرد. دستاشو به میز تکیه داد تا بدنش رو سرپا نگه داره و زیر لب زمزمه کرد: "برام قرص بیار."

جونگوک دمپایی ها رو کنار پاش گذاشت و بازوشو گرفت تا به سمتش راهنماییش کنه. مثل مادری که به بچه‌اش یاد میداد برای اولین‌بار کفش بپوشه و نگران بود مبادا سقوط کنه و زمین بی‌افته. "کجات درد میکنه؟ بدنت خیلی داغه احتمالا تب داری شایدم سرما خوردی."

پسر بزرگ‌تر به زحمت جلوی پاش رو می‌دید و با وجود اینکه جونگوک به سمت کفشا راهنماییش کرد اما مطلقا هیچ تمرکزی نداشت. پاشو اتفاقی روی شیشه‌ها گذاشت و بدون اینکه دردش رو زیاد حس کنه کفشا رو پوشید. صدای وحشت زده‌ی جونگوک توی اتاق بلند شد و به سمت خودش کشیدش: "خدای من تو چت شده؟ کفشا رو جلوت گذاشتم بازم پاتو گذاشتی رو شیشه ها؟"

تهیونگ بازوشو از بین دستاش بیرون کشید و به سمت تخت خودش رفت: "برو قرصامو از خدمتکار بگیر."

صدای خشدارش جوری بود که انگار گلوش به بدترین شکل ممکن آسیب دیده و حس میکرد تمام شب حین کابوس دید فریاد زده بود. با اینحال از این موضوع اطمینان نداشت و ترجیح میداد بمیره تا پسرک صدای زجه‌هاشو شنیده باشه.
جونگوک به حرفش گوش نداد و دنبالش راه افتاد: "کجات درد میکنه من نمیدونم چه قرصی برات بیارم."

تهیونگ روی تختش نشست و سرشو توی دستاش گرفت: "مسکن. برای سر درد." ناله‌ی دردآلودش رو خفه کرد و چشماشو روی هم گذاشت تا خواب رو دوباره پیدا کنه. کم کم داشت به این فکر میکرد به کابوساش برگرده ولی مجبور نباشه اون سر درد رو تحمل کنه.

جونگوک با احتیاط بهش نزدیک شد و کنارش روی زمین زانو زد. تلاش کرد از پایین به چهره‌ی درهم و پر از درد پسر بزرگ‌تر نگاه کنه و کاملا کنجکاو به نظر می‌رسید: "باید بدونم سر دردت بخاطر چیه. خیلی وقته سرت درد میکنه؟"

تهیونگ جوابی بهش نداد. چشماشو باز کرد و به جونگوک نگاهی انداخت که هنوزم کنار پاش زانو زده بود. "قرار نیست در این مورد حرف بزنیم. برو قرصامو بیار نمیخوام یبار دیگه تکرارش کنم."

جونگوک لب‌هاشو بهم فشرد و مکثی کرد. با وجود اینکه می‌دید تهیونگ وضعیت مساعدی نداشت و ممکن بود دوباره دعوا کنن ولی دلش نمیخواست به حرفش گوش بده. "میتونم سرتو ماساژ بدم. قرص خوردن ضرر داره بهش عادت کردی درسته؟"

تهیونگ به چشمای مصمم و جدیش نگاه کرد. "چرت و پرت گفتنو بس میکنی یا نه؟"

جونگوک کاملا مصمم بود: " فکر کردی این همه سال درس خوندم که چیزی نفهمم؟" پسر کوچک‌تر میتونست درد و کم‌هوشیاری رو از چشمای تاریکش ببینه که دودو میزد. تا اون موقع هیچوقت تهیونگ رو در چنین حالتی ندیده بود و دوباره گفت: "میتونم دردتو کمتر کنم. بهم اعتماد کن."

"احمق نباش کاری که گفتمو انجام بده." تهیونگ غرید و ازش فاصله گرفت تا روی تخت دراز بکشه.
فکر میکرد با اینکار جونگوک ناامید بشه و دست از سرش برداره اما برخلاف تصورش، تخت بالا و پایین رفت و جونگوک کنارش نشست.
"اگه... اگه سر دردت خوب نشد میرم برات قرص میارم. ماساژ دادن علاوه بر اینکه دردتو کمتر میکنه باعث میشه ریلکس کنی و از لحاظ روحی حالت بهتر بشه."

تهیونگ دوست نداشت به این فکر کنه که صدای لطیف و آرومش چقد به گوشاش خوشنوا می‌اومد. این فکر رو با شدت زیادی عقب زد و برای اینکه زودتر از شرش خلاص بشه گفت: "چطور میتونی انقد اعصاب خورد کن باشی؟ "

“برای یکبارم که شده بهم اعتماد کن."

سکوت کوتاهی بینشون شکل گرفت و بینابین درد کورکننده‌ای که گریبان‌گیرش شده بود فهمید اون پسر هرگز دست از لجبازی برنمیداشت. بنابراین با نا امیدی زمزمه کرد"فقط ده دقیقه فرصت داری."

با اینکه چشماشو بسته بود اما میتونست هیجانش رو از حرکات سریعش بفهمه که بهش نزدیک شد و عطر تنش بیش از اندازه برای بینی حساسش خوشبو بود. سر درداش همیشه باعث میشدن به نور، صدا و حتی عطرها حساسیت بیش از حدی نشان بده و اکثر اوقات در چنین موقعیت‌هایی توی یک اتاق تاریک و بی‌صدا خودشو حبس میکرد.

"باید... سرتو بذاری رو پام." جونگوک گفت و در سکوت منتظر موند.

تهیونگ لای چشماشو باز کرد و نگاه بی‌حالتی بهش انداخت. نمیدونست چرا داشت حرفاشو گوش میداد درحالیکه هرکس دیگه‌ای بود، همون لحظه‌ای که بهش نزدیک میشد از پنجره‌ی اتاق به پایین پرتش میکرد و پنجره رو میبست تا صدای جیغ‌های از سر مرگش رو نشنوه. چهره‌ی آروم و نگاه جدیش باعث شد سرشو بلند کنه و روی پاش گذاشت. "به نفعته یه بازی مسخره نباشه."

جونگوک دستاشو با تردید روی موهای نرم پسر بزرگ‌تر گذاشت. با چشمای گرد شده به مردی نگاه کرد که زمانی جلوی چشمش با هیولای قصه‌ها برابری میکرد و حالا مثل بچه‌ها سرشو روی پاش گذاشته بود و نیاز به کمکش داشت. البته این خودش بود که پیشنهاد داد اینکارو براش بکنه و امیدوار بود در آخر نتیجه بده تا بهش ثابت کنه واقعا یه چیزایی حالیش بود.

"نگران نباش... فقط بهم بگو کجات درد میکنه."

تهیونگ دستشو روی فرق سرش گذاشت و به سمت پیشانیش حرکت کرد: "از این قسمت تا چشمام. بعضی وقتا هم پشت گوشام و گردنم سفت میشه."

پسرک به صدای دردآلود و زمزمه مانندش عادت نداشت و کارش رو جدی‌تر گرفت. "احتمالا حمله‌ی میگرنی باشه ولی نمیتونم مطمئن باشم. به هرحال متخصص مغز و اعصاب نیستم."

تهیونگ حواسش پرتِ انگشتای نرم و محتاطی شد که سرش رو نوازش میکرد. در حقیقت کمی طول کشید تا به حرف جونگوک فکر کنه و اخم ریزی بین ابروهاش نشست. "فکر کردی دارم بازی میکنم؟"

"میدونم منظورت چیه. من میتونم سر دردت رو کم کنم ولی دلیلشو نمیدونم باید بری دکتر." یکی از دستاشو پشت گردنش برد و شروع به ماساژ دادنش کرد درحالیکه کف دستشو به آرومی روی پیشانیش فشار میداد. "مامانم گاهی اوقات سر درد می‌گرفت و نمیتونست شبا بخوابه. منم همیشه تا وقتی خوابش میبرد سرشو ماساژ میدادم. کمک کننده‌ست نگران نباش."

"اونی که باید نگران باشه من نیستم." با بستن پلکاش، تک تک حرکات نرمی که روی پوست سر و گردنش می‌نشست و بهتر حس میکرد. انگار لحظه لحظه به اغمای عجیبی فرو می‌رفت که به جای بیهوش کردنش باعث میشد دوباره زنده بودن رو لمس کنه.

جونگوک با دقت و آرامش همه‌جای سرش رو ماساژ میداد و مواظب بود کارش رو به بهترین نحو ممکن انجام بده تا به نتیجه‌ای که میخواست برسه. پوست سر و گردنش از شدت داغی، کمی براش نگران کننده به نظر اومد اما درحال حاضر کم کردن دردش از پایین آوردن تبش مهم‌تر بود.
انگشت وسط و اشاره‌اشو بالای گوشاش گذاشت و به صورت دَورانی حرکت داد:"وقتی ماساژ میدم دردت کمتر میشه؟ "

ازش لذت میبرد و گرچه قبول کردنش بی‌اندازه براش مشکل بود ولی برای اولین‌بار داشت فکر میکرد که ممکن بود روش دیگه‌ای به جز قرص خوردن برای سر درداش وجود داشته باشه. اخمی تصنعی بین ابروهاش نشست و غرغر کرد. "هنوز فرقی نکردم."

جونگوک کمی مردد بود و جای دستاشو عوض کرد تا دوباره فرق سر و پیشانیش رو ماساژ بده. موهای لَخت تهیونگ رو به عقب حالت داد تا پیشانیش پیدا بشه و همزمان با کنار زدن موهاش، کف سرش رو به سمت بالا نوازش کرد. "اینجوری بهتره مگه نه؟ از اونجایی که بیشتر این قسمتات درد میکنه"

تهیونگ جوابی بهش نداد به این شکل ترس و تردید جونگوک بیشتر شد. در ادامه هیچ حرف دیگه‌ای نزد و نگاهش رو از ساعت برنمیداشت وقتی دقیقه‌ها پشت سر هم عبور میکردن و زمانش به اتمام می‌رسید. با اینحال نمیخواست عجله کنه و کارش خراب بشه چون کمی بیش از حد به کارش اطمینان داشت با اینکه هیچ نشانی از رضایت در چهره‌ی تهیونگ دیده نمیشد.

نوازش‌ها و ماساژ درمانی‌های جونگوک باعث میشدن درد هر لحظه بیشتر و بیشتر از پسر بزرگ‌تر دور بشه و حالا داشت سوزش کمی رو کف پاش حس میکرد. احتمالا تختش کثیف و خون‌آلود شده بود و باید فردا حتی تشک رو هم عوض میکرد تا خاطره‌ی امشب به کلی فراموش بشه.

متوجه نبود زمان چطور داشت سریع می‌گذشت و همینکه سرش سنگین از خواب، کم‌هوشیار و گیج شد به خودش اومد و موقعیتش رو یادش اومد. نمیدونست چند دقیقه از دراز کشیدنش می‌گذشت درحالیکه سرش رو پای پسر کوچک‌تر قرار داشت و اجازه میداد از گردن به بالا ماساژش بده. دردش به طرز عجیبی کمتر شده بود و احتمالا اگه کمی بیشتر بهش ادامه میداد به کلی ناپدید میشد.

نمیخواست بیشتر به اون وضعیت ادامه بده بنابراین چشماشو باز کرد و به چهره‌ی متمرکز جونگوک نگاهی انداخت.
چشمای درخشان و درشتی رو بالای سرش دید که با کنجکاوی بهش نگاه میکرد و پرسید: "خوب شدی؟"

"چیکار کردی؟" زمزمه کرد و با جدیت پرسید.

جونگوک به سرعت لبخندی از روی خوشحالی زد: "فقط یکم جاهایی که فکر میکردم مشکل از همونجاست رو ماساژ دادم."

تهیونگ گیج و منگ بود و بدنش مثل دقایقی پیش تب نداشت. در عوض سردش بود و بدن لختش به گرمای بیشتری نیاز داشت. شاید بهتر بود یک دوش آب گرم بگیره و از جونگوک پرسید: "باید دوش بگیرم؟"

جونگوک دستاشو روی سرش گذاشت تا بیشتر نوازشش کنه. "اهوم. اگه یه دوش آب گرم بگیری حالت خیلی بهتر میشه و عضلات بدنت شل میشن خصوصا کتف و گردنت."

تهیونگ معتاد شدنش به اون نوازش‌ها رو پیشبینی می‌کرد و چشمای بی‌حالش رو به صورت زیبای پسرک دوخت. کسی که طی چند ماه اخیر باعث شده بود احساسات جدیدی رو لمس کنه و بفهمه حاضر بود براش کارای زیادی انجام بده. براش آدم بکشه، ازش محافظت کنه و برای درمان دردهاش بهش اعتماد کنه. از کجا شروع شده بود و چطور به اینجا رسیده بودن؟

اون شب برای اولین‌بار تهیونگ نسبت به همه‌چیز دچار تردید شد و زمانیکه به آینده و اهدافش برای اون پسر فکر میکرد، بسیار دور و غیرقابل تصور به نظر می‌رسیدن.
لحظه‌ای که به خودش و افکارش درباره‌ی اتفاقات اخیر دقت بیشتری نشان داد، اوضاع بسیار عجیب و تازه به چشم می‌اومد و نمیتونست خودش رو درک کنه. براش سوال بود چطور در عین اینکه اهمیتی بهش نمیداد و قصد داشت برای رسیدن به خواسته‌ی خودش قربانیش کنه، از طرفی برای در امان موندنش حاضر بود بدون تامل خون بریزه و آدم بکشه؟

رسیدن به جوابِ این سوال‌ها از توانش خارج بود و هیچ دلیل قانع کننده‌ای براشون پیدا نکرد. شاید باید به جادو اعتقاد پیدا میکرد و تسلیم میشد و دست از تقلا می‌کشید تا بتونه بعد از این همه سال دوباره نفس بکشه. میتونست خودش رو رها کنه و یک زندگی جدید با افکار جدید بسازه؟ تنها چیزی که در اون لحظه براش اهمیت داشت عطر ملایم و مست کننده‌ای بود که مثل آرامش بخش اثر میکرد و برای به خواب رفتن نیاز داشت توی این عطر غرق بشه.

با اینحال سرش رو از روی پای پسرک برداشت و جا به جا شد تا روی بالش خودش بخوابه. چشماشو بست، نمیخواست به این اهمیت بده که جونگوک هنوزم کنارش نشسته بود و بهش نگاه میکرد.

"نمیخوای دوش بگیری؟"

"فردا. برو تو تخت خودت بخواب." دستور داد و چشماشو روی هم گذاشت. بدون اینکه بهش نگاه کنه میتونست تردیدش رو حس کنه و بعد از لحظاتی جونگوک از روی تخت پایین رفت. نوازش ملایمی روی پاش حس کرد و صداشو شنید: "باید خورده شیشه‌ها رو از پات در بیارم میشه چراغو روشن کنم؟"

"برو اون طرف بهتره اجازه بدی بخوابم."

جونگوک با شنیدن صدای سرد و خشونت آمیزش عقب کشید و به سمت تخت خودش رفت. صدای نشستنش روی تخت به گوش رسید و تهیونگ تمام مدتی که انتظار می‌کشید به خواب بره، به این فکر کرد چرا باید آرامشی که کسب کرد موقتی باشه؟ مثل پا گذاشتن داخل بهشت و بعد برگشتن به داخل جهنم بود.


OBSESSED "VKOOK" (completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora