***
سرمای هوا مثل تازیانه با بیرحمی به صورتش میخورد وقتی از ماشین پیاده شد و روی پاهای لرزانش ایستاد. تمام مدتی که از پایان خط مسابقه تا اونجا توی ماشین حضور داشت، نتونست پنجره رو بالا ببره گرچه سرما تمام بدنش رو بیحس کرده بود. نیاز داشت هوشیار بمونه تا کابوسی که از سر گذارنده بود رو پشت سر بذاره و این اتفاق فقط به یک شکل ممکن میشد.
اگه تلاش میکرد افکار ترسناکش رو به عقب هول بده همونجا میموندن و همیشه برای خودنمایی پدیدار میشدن. ولی جونگوک دلش نمیخواست این اتفاق بیافته و باید درهرصورت باهاشون کنار میاومد. باید کمی منطقیتر به همهچیز فکر میکرد و ناراحت بودن رو کنار میگذاشت چون ممکن بود خودش به جای اون مرد الان مرده باشه.
میدونست خودش هیچ تقصیری نداشت. با وجود اینکه اکثر اوقات تصور میکرد سرنوشت به این سمت کشونده بودش، در پایان متوجه میشد همهچیز رو خیلی راحت میپذیرفت و توی حوادث فرو میرفت. در حقیقت وقتی به کابوسهای اخیرش فکر میکرد خودش رو بسیار بدشانس میدید و کسی رو مقصر نمیدونست. به همین خاطر وقتی داشت به سمت ورودی میرفت، با مرورِ ساعاتی که پشت سر گذاشته بود میفهمید که این موفقیت نمیتونست اتفاقی باشه و نباید اسمش رو خوش شانسی میذاشت.
وقتی به مقصد رسیدن جمعیت نسبتا زیادی برای استقبال از رانندهها جمع شده بودن و همه با آغوش باز بهشون خوشآمد گفتن. بعضیا خوشحالی میکردن، بعضیا هیجان زده به نظر میرسیدن و خیلیا بخاطر مردن رانندهی آبی پوش گریه کنان نمیخواستن حقیقت رو باور کنن. جونگوک هیچ نمیدونست چطور احساسات وحشتناکش رو پنهان کنه تا بیشتر از اون بدبخت به نظر نیاد.
مردی که همراهش اومده بود و تا اونجا رانندگی کرد بازوش رو گرفت و پرسید: "میتونی تنها بری داخل؟"
جونگوک سر تکان داد: "بله میتونم.. ممنون که کمکم کردی."
سرتکان داد و پاسخ داد: "خیلی خب پس باید اول یکم استراحت کنی و بعدش بری پیش داورا. خیلیا هستن که میتونن راهنماییت کنن من باید برم به بقیه کمک کنم ماشینا رو پارک کنیم."
پسرک آخرین نگاهش رو به کسایی دوخت که از رانندهها استقبال میکردن و سر و صدای زیادی برپا شده بود. صدای جیغ، خنده، تشویق و صحبتهای بیپایانی که رد و بدل میشد، گوشاشو پر کرده بود و با توجه به صحنهای که میدید مردم عادی اونجا حضور نداشتن. احتمالا اقوام دور یا نزدیک برای حمایت از شرکت کنندهها جمع شده بودن و جونگوک اون وسط ناپیدا به نظر میرسید. تلاش کرد مردمی که جلوی ورودی جمع شده بودن رو کنار بزنه و به محض اینکه وارد راهرو شد، شخص آشنایی رو از دور دید که به سمتش میاومد.
به راحتی تونست ایان رو تشخیص بده و لبخند محوی روی لبهاش نشست درحالیکه میگفت.
"انجامش دادم."
ایان با قدمهای بلند و تندی به سمتش اومد و از صورتش فقط و فقط هیجان دیده میشد. "باورم نمیشه دارم میبینمت." دستاشو دور بدن جونگوک حلقه کرد و بیتوجه به آدمایی که توی راهرو رفت و آمد میکردن توی آغوش گرفتش. با محبت زیادی که از حرکاتش مشخص بود توی بغلش فشارش داد و حتی کمی از روی زمین بلندش کرد. "جدی جدی برنده شدی."
جونگوک خندهی بیروحی کرد. "خودمم باورم نمیشه. همهچیز غیرواقعی به نظر میاد." از زمانیکه کسی اینطور مهربانانه بغلش کرده بود خیلی وقت میگذشت و براش تازگی داشت. ولی میدونست بغل ایان خالصانه و بیریا پر از محبت و حمایت بود به همین خاطر حس میکرد به سرعت حالش داشت بهتر میشد.
"خیلی خوشحالم که اینجایی. دوست داشتم بیام دنبالت ولی رئیس اجازه نداد."
جونگوک خودش رو با اکراه از بین بازوهاش بیرون کشید و پرسید: "تهیونگ اینجاست یا رفته خونه؟"
"نرفته خونه چون فعلا اینجا یکم کار داریم. الان باید بری پیشش میخواد باهات حرف بزنه."
"دلم میخواد برم خونه و دیگه هیچوقت نیام بیرون."
ایان راهنماییش کرد و هنگامی که راه میرفتن فرق سر پسر کوچکتر رو نوازش کرد. "ناراحت نباش همهی اینا میگذره. فکر میکنم اگه یه مدت از همهچیز فاصله بگیری خیلی برات بهتر باشه. "
"چرا برنده شدم؟" جونگوک چشمای غمگینش رو به ایان دوخت. "امکان نداره در حالت عادی بتونم بین اون رانندههای ماهر شانسی برای برنده شدن داشته باشم."
ایان شونه بالا انداخت. "شاید بهتره اینو از رئیس بپرسی تا بهت جواب بده. ولی نباید خودتو دست کم بگیری. قبل از اینکه تمرین کنیم کارت خوب بود و بعدشم همهچیزو خیلی سریع یاد گرفتی."
"اون رانندهها سالهاست به اینکار مشغولن و من فقط یک هفته وقت داشتم که خودمو آماده کنم." با ناراحتی سر تکان داد: "من احمق نیستم میدونم جریان چیه."
"بهم اعتماد کن. هیچ نقشهی خاصی درکار نبود من فکر میکنم شرکت کنندهها نمیخواستن خودشونو به خطر بندازن. از اونجایی که این مسابقه به صورت رسمی برگزار نشد و حتی اگه اول میشدن هیچی گیرشون نمیاومد."
جونگوک اخم کرد: "پس چرا توش شرکت کردن؟"
ایان تردید داشت: "رانندهای که تصادف کرد از همشون ماهرتر بود. من فکر میکنم از عمد خودشونو عقب نگه داشتن تا اتفاقی براشون نیفته. همهی کسانی که تو اینجور مسابقات شرکت میکنن میشناختنش و میدونستن عادت داره رقباشو تو جاده بزنه کنار."
جونگوک با سردرگمی پرسید"یعنی میگی چون نمیخواستن ریسک کنن خودشونو عقب نگه داشتن؟"
ایان سر تکان داد: "همینطوره. ادوارد یه رانندهی ماهر و خطرناک بود که شهرتش رو دقیقا از همین جهت به دست آورد. رانندههای کمی حاضر میشدن باهاش مسابقه بدن مگه اینکه پول خیلی زیادی بهشون پیشنهاد میدادن تا باهاش رقابت کنن."
جونگوک گفت: "خیلی گیج کنندهست. پس چطور راضی شدن بدون گرفتن پول مسابقه بدن؟"
ایان نگاه عجیبی بهش انداخت: "خودت چی فکر میکنی؟ دارم فکر میکنم هالند رو نمیشناسی و نمیدونی چه کارایی از دستش برمیاد. ولی رقیب اصلی تو ادوارد بود نه بقیه"
مقابل دری که مقصدشون به نظر میرسید ایستادن و ایان در زد. صدای تهیونگ شنیده شد که دستور داد: "بیا داخل."
ایان درو باز کرد و درحالیکه لبخند میزد جونگوک رو به داخل فرستاد. خودشم پشت سرش وارد اتاق شد و درو پشت سرشون بست. "قربان همهچیز تموم شده به نظر میاد. همهی رانندهها برگشتن به محل برگذاری مسابقه."
تهیونگ توی اتاق قدم میزد و به محض اینکه وارد شدن، سرجاش ایستاد. از صورت و نگاهش فقط سرما و نارضایتی دیده میشد و نگاهش رو به پسرک دوخت. "تنها برگشتی؟"
جونگوک اخمی از روی ناراحتی کرد: "نه یکی اونجا بود که منو رسوند. برای رانندگی تمرکز کافی نداشتم.
تهیونگ پوزخندی زد و بهش نزدیک شد: "پس تمرکز داشتی که حرفمو نادیده بگیری و کار خودتو بکنی درسته؟"
"مجبورم بودم هیچ نمیدونی تو چه شرایط سختی قرار داشتم."
"شرایطتت سخت بود؟"خشم و عصبانیت تنها احساساتی بودن که از چهرهاش مشخص بود و تلاش زیادی میکرد این احساسات بیشتر از اون طغیان نکنن. دستشو از جیب شلوارش بیرون برد و ناگهان بدون هشدار قبلی مشت سختی به صورت جونگوک وارد کرد درحینی که صورتش مثل سنگ بیحالت بود." میخوای شرایط سخت رو بهت نشون بدم؟"
ضربهی محکمی که به یک طرف صورتش برخورد کرد باعث شد نتونه خودش رو کنترل کنه و برق از سرش پرید. ابتدا تلوتلو خوران سعی کرد خودش رو نگه داره اما در آخر زانوی لرزانش خم شد روی زمین سقوط کرد. دردی که توی صورتش پیچید از توانش خارج بود و برای چند لحظه حس کرد روح از تنش خارج شد.
"من اونجا بودم که بهت کمک کنم." زیرلب غرید و بهش نزدیک شد "من قوانین مسابقه رو دور زدم و تصمیم گرفتم حین مسابقه باهات در ارتباط باشم." موهای سیاهش رو چنگ زد و با شدت زیادی سرشو به سمت عقب برد تا به صورت رنگ پریدهاش نگاه کنه. "اما تو چیکار کردی؟ مثل یه احمقِ به تمام معنا جوری رفتار کردی که انگار میتونی همهچیزو کنترل کنی. درحالیکه نمیتونستی."
شکستن روح و قلبش با مشتی که به صورتش خورده بود همراه شد و از شدت شوک زدگی حتی نمیتونست صحبت کنه. مایع گرمی رو حس کرد که از لبها و دماغش سرازیر شد و زمزمه کرد: "من... میخواستم زنده بمونم..."
"میخواستی زنده بمونی؟" تهیونگ با کشیدن موهاش سرشو تکان داد: "چطور میخواستی زنده بمونی وقتی تنها راه نجاتت من بودم؟ هیچ میدونی کارات باعث میشن چطور تا مرز دیوونگی برم و بخوام یه تیر تو مغزت خالی کنم؟"
"من تقصیری نداشتم...نمیخواستم عصبانیت کنم..." نمیتونست به چشمای جنون زدهاش نگاه کنه وقتی خودشم از درون به دیوانگی نزدیک بود و دردی که توی سرش میپیچید رو تحمل کرد.
"همهچیز تقصیر تو بود. همیشه، همهچیز تقصیر توعه." تهیونگ فکش رو گرفت و صورتش رو با بیرحمی چرخوند تا به سمت خودش برگرده. "اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه جرعت کنی و دستوراتمو مثل یک ابله نادیده بگیری کاری میکنم تا آخر عمرت آرزوی مرگ بکنی."
پسر نفس نفس زنان به دستی که صورتشو گرفته بود چنگ زد و از شدت درد اشک توی نگاهش حلقه زد. "همچین... اتفاقی... دوباره نمیافته.. قسم میخورم."
"فقط کافیه از امروز به بعد به کارای خودسرانهات ادامه بدی تا روی واقعیمو بهت نشوم بدم جئون جونگوک." نفسهای گرم و پر از خشمش به صورت پسرک میخورد و حرفای نیشدارش باعث میشدن وحشتزده پلک بزنه. اما پسر بزرگتر هیچ اهمیتی به دردی که بهش تحمیل میکرد نمیداد و آخرین تهدیدش رو گفت: "مطمئن باش ازم التماس میکنی بکشمت تا از دستم نجات پیدا کنی. ودلیلش چی میتونه باشه به جز حماقت خودت؟"
"فهمیدم..." به سختی زمزمه کرد: "فهمیدم... اشتباه از من بود..."
لحظاتی بعد رها شدن موها و صورتش رو حس کرد و صدای سرد تهیونگ سوهانی برای روحش بود. "پاشو خودتو جمع کن میریم پیش هالند. اون حرومزاده برای کشتنت خودشو گرم کرده بود."
جونگوک حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره چه برسه به اینکه بخواد بلند بشه، از اتاق بیرون برن و با هالند ملاقات کنن. تصور اینکه بعد از تمام تشنجات و شکنجههای روحی و جسمی باید با اون مرد ملاقات میکرد، بیشتر از همهچیز عذابش میداد. ایان به سمتش اومد و با نگرانی پچ پچ کرد: "حالت خوبه؟ میتونی بلند بشی؟"
جونگوک پاسخ داد: "نمیدونم... واقعا نمیدونم..."
"ببخشید نتونستم بیام جلو خیلی عصبانی بود..." بغلش کرد و از زور و بازوی زیادش استفاده کرد تا به راحتی بلندش کنه و روی پاهاش بایسته. نامحسوس بدون اینکه تهیونگ متوجه بشه با آستین لباسش خونی که از دماغ و لبهاش جاری بود رو پاک کرد و با نگرانی گفت: "نباید ضعیف به نظر بیای مخصوصا پیش هالند."
جونگوک هنوزم از مشتی که به صورتش خورده بود گیج میزد و بغضی که داشت توی گلوش جا خوش میکرد باعث میشد به سختی حرف بزنه. "چرا میریم پیشش؟"
تهیونگ به جای ایان جواب داد: "وقتی رسیدیم اونجا درست حرف میزنی و شرایط رو براش توضیح میدی. بهش میگی خواست از جاده کنارت بزنه ولی موفق نشد." سیگاری از جیبش خارج کرد، آتیشش زد و با جدیت ادامه داد: "جاده لغزنده بود، سُر خورد و بقیهی چرت و پرتایی که خودت بهتر از من بلدی."
جونگوک جرعت نکرد سوال بپرسه اما نیاز داشت مقابل هالند از همهچیز خبر داشته باشه. "امکان نداره من با خوش شانسی تونسته باشم برنده بشم." لب و دماغش میسوخت و چشمای مرطوبش رو پاک کرد: "چی باید بهش بگم؟ باور نمیکنه تصادفی بود."
"این موضوع به تو مربوط نمیشه. تنها کاری که باید بکنی گفتن این چندتا کلمهست اونم فقط وقتی ازت سوال پرسیدن. چیز اضافهای نمیگی و حرفای بیخود نمیزنی."
از آینده و ملاقاتی که در پیش داشت نامطمئن بود و سوالات زیادی توی ذهنش میچرخید ولی خیلی چیزا اجازه نمیداد حرف بزنه. نمیدونست چرا حس میکرد قلبش به بدترین شکل ممکن شکسته بود درحالیکه تهیونگ همیشه همینشکلی باهاش رفتار میکرد و نباید متعجب میشد. به دیروز و حرفای شیرینی که زده بودن فکر کرد و سرمای عذابآوری مثل پیچک توی قلبش پخش شد.
"متوجه شدی چی گفتم؟" صدای تهیونگ از جا پروندش.
"فهمیدم." صورتش رو بهتر پاک کرد تا اثری از خون نمونه گرچه نمیتونست زخم و کبودیها رو از بین ببره. هیچ تصوری از چهرهاش نداشت ولی دردی که روی گونه، لبها و دماغش حس میکرد براش تازگی نداشت. جونگوک کم کم به این تصور میرسید که زندگیش با درد و غم عجین شده بود و باید این موضوع رو میپذیرفت.
"پس بالاخره به پایان رسید." هالند پشت میز طویلی نشسته بود و بخاطر دود سیگار به زحمت چهرهاش دیده میشد.
اما جونگوک کنار بقیهی رانندههایی که اسمشون رو نمیدونست، روی یک ردیف صندلی نشسته بود و هنوز روی صورتش احساس سوزش میکرد.
"همینطوره." تهیونگ هم سیگار میکشید ولی برخلاف شرکت کنندهها روی مبل نشسته بود و خونسردتر از زمانی به نظر میاومد که هرسهتاشون تنها بودن. ایان تنها کسی بود که با ایستادن مشکلی نداشت و سعی نمیکرد هیچ دخالتی توی بحث بکنه.
"میدونی این اسلحه واسه چیه؟" هالند هفت تیری که روی میز بود رو برداشت و به تهیونگ نشان داد. "کاملا پره. آماده بودم جنازهی پسرتو با همین تفنگ بندازم جلوی پات." سکوت کوتاهی توی اتاق حکمفرما شد و ادامه داد: "ولی زیادی خوششانسه. تو دلیلش رو میدونی؟"
تهیونگ با خونسردی پاسخ داد: "تا اونجایی که من بدونم خوششانسی دلیل نمیخواد و جونگوک تونست انجامش بده. اینکه شما فکر میکنید کسی نمیتونه به این شکل با استعداد باشه تقصیر هیچکس نیست "
مردی که کنار هالند نشسته بود با جدیت گفت: "اگه ادوارد تصادف نمیکرد بی برو برگرد برندهی مسابقه میشد. امکان نداشت این بچه بتونه به گرد پاش برسه."
هالند از بقیهی رانندهها پرسید: "شماها احمقا چه غلطی میکردید؟ چرا انقد همهچیزو شل گرفتید؟"
مردی که کنار جونگوک نشسته بود با لحن پایینی گفت: "قربان جاده خیلی لغزنده بود. درسته هیچ برفی تو مسیرمون وجود نداشت ولی به هرحال تو این فصل امکان نداره جاده خشک باشه."
"پس این بچه چطور از همتون جلو زد؟" هالند با تمسخر به جونگوک اشاره کرد: "براتون خجالت آور نیست؟ که آدمی مثل این وقتی هیچ تجربهای تو مسابقات نداره ازتون جلو زد؟"
تهیونگ با خونسردی روی مبل جا به جا شد. "من باید صحبت کنم."
هالند با اکراه اشاره کرد: "گوش میدم."
"جونگوک تمام این مدت درحال تمرین بود و حتی یک روزم استراحت نکرد. با توجه به اتفاقات تلخی که اخیرا براش افتاده بازم تسلیم نشد و هرزمانی که به دست میآورد رو به تمرین اختصاص میداد." تهیونگ به هشت رانندهی دیگه اشاره کرد که کاملا بیعلاقه و ناراضی به نظر میاومدن. "رانندههای شما صرفا برای پر کردن جاده اونجا حضور داشتن و حتی عمدا خودشونو عقب کشیدن تا توی مسیر ادوارد قرار نگیرن. اونا نتونستن از جونگوک شجاعتر باشن و بخوان برنده بشن."
هالند با عصبانیت به تهیونگ خیره شد و در سکوت از طریق نگاهش صحبت کرد. با اینحال نمیتونست حرف خاصی بزنه چون نتیجهی بازی از قبل مشخص بود و باید کنار میکشید. "گمونم حق با توعه. رانندههای من برای این کوتاهی باید تاوان پس بدن."
رانندهای که کنار جونگوک نشسته بود شروع به صحبت کرد. "قربان عقب موندن ما هیچ ربطی به ادوارد نداشت در صورتی که شما میدونید من اگه بخوام میتونم حتی از اونم جلو بزنم. اما متاسفانه ماشینی که انتخاب کردم برای جادهی لغزنده مناسب نبود."
هالند حرفش رو قطع کرد: "ادوارد شهرتش جهانیه. بخاطر همین همه اسمشو میدونن. کسی اسم تو رو میدونه؟" هالند از ایان که سرپا ایستاده بود پرسید: "تو اسم اینو بلدی؟"
چهرهی ایان بیحالت بود. "خیر قربان."
"قضیه همینجا باید تموم بشه." هالند تفنگ رو برداشت و تهدیدکنان ادامه داد: "نمیخوام بلایی سرتون بیارم چون شما احمقا امروز زیادی جلب توجه کردید. ممکنه رسانه از این موضوع باخبر بشه و هرطور شده بخوان ته و توی قضیه رو در بیارن. مرگ ادوارد همهچیز رو بهم ریخت."
جونگوک با صدای گرفتهای شروع به صحبت کرد. "اون آقا... ادوارد همسرش حامله بود." نگاهی به بقیه انداخت که چهارچشمی بهش خیره شده بودن. "شما خبری ازش ندارید؟"
هالند پوزخند زد: "چرا باید به یه زن غریبه اهمیت بدم؟ فکر نمیکنم کسی ازش خبر داشته باشه چون موضوعی برای اهمیت دادن وجود نداره." نگاه برزخیش رو به رانندهها انداخت: "شما احمقا دیگه هیچوقت قرار نیست رنگ هیچ ماشینی رو از نزدیک ببینید. اگه بفهمم هرکدومتون دوباره توی مسابقات شرکت کرده به خاک سیاه میشونمش."
ناگهان همهمهی بلندی توی اتاق بلند شد و همه شروع به بحث و شکایت کردن. از چهرههاشون ترس و وحشت دیده میشد و حاضر بودن همون لحظه التماسکنان روی زانوهاشون بیافتن.
هالند به سردی جواب داد: "خفه شید. همتون خفه شید."
سکوت بلافاصله دوباره توی اتاق حکمفرما شد و هالند بهشون اشاره کرد: "برید خداروشکر کنید بلای دیگهای سرتون نمیارم و به همین اکتفا میکنم. میتونستم زندگی خودتون و همهی آدمای اطرافتون رو نابود کنم ولی ارزش اینو نداره وقتمو براش هدر بدم."
جونگوک میتونست صدای پر زدن مگس رو توی اتاق بشنوه و برای لحظهای سرشو بلند کرد. با دیدن نگاه هشدارآمیز تهیونگ تصمیم گرفت هیچ حرفی نزنه و لبهاشو محکم بهم فشرد. نگاه تهیونگ نفوذ عمیقی درون روحش داشت و احساس یک آدم گناهکار رو پیدا کرد که مرتکب بدترین خیانتها شده بود. کف دستاش عرق کرد و به سختی نگاه غمگینش رو از پسر بزرگتر گرفت.
نفرت هالند از نگاهش مشخص بود و ادامه داد: "تاوانشو بدجور پس میدین. مطمئنم فکر میکنید قضیه به همین راحتی تموم شده ولی اصلا اینطور نیست. الانم بلند شید گورتونو از جلوی چشمام گم کنید."
همهی هشت نفری که به ردیف کنار هم جمع شده بودن با عجله بلند شدن تا اتاق رو ترک کنن و لحظاتی بعد اونجا بیش از حد خلوت به نظر میرسید طوری که حس میکرد فقط خودش اونجا حضور داشت. صدای هالند دوباره بلند شد و اینبار مستقیم به جونگوک اشاره کرد. "تو امروز زیادی ساکتی. هنوز شبی رو یادم نرفته که برای اولینبار همدیگه رو دیدیم."
جونگوک بهش نگاه کرد و حقیقتا نمیدونست بگه. "من... فقط حرفی برای گفتن ندارم. یکم خستم همین."
هالند برای چندمینبار سیگاری روشن کرد و از جاش بلند شد. "تو خیلی خاص و عجیبی. تا الان با هیچ آدمی آشنا نشدم که مثل تو از همهی بدبختیاش جون سالم به در ببره."
تهیونگ با لحن سردی پرسید: "پس شما از همهچیز خبر دارید."
"نه زیاد. قبلا هم گفتم نمیتونم از زندگی خودت و اطرافیانت سر در بیارم." روی مبل نشست و ادامه داد: "اما شبی که رفتی بیمارستان خبرش همهجا پیچید. حتی مردم عادی هم باخبر شدن چه برسه به رئسا."
"باید بدونید دلیلش چی بود." تهیونگ با زیرکی پرسید.
اما هالند از شنیدنش خندید و با لحن پایین گفت: "داری سعی میکنی حقیقتی رو ازم بیرون بکشی که وجود نداره؟ فقط میدونم اون زن به درک واصل شد."
"پس میدونید همهچیز زیر سر خودش بود."
"فقط یه احمق با شنیدن این جریان به چیزی شک نمیکنه." هالند با دستی که سیگار رو گرفته بود به جونگوک اشاره کرد: "همون روزی که پسرتو بردن بیمارستان اون زنو کشتی و این هیچ دلیلی دیگهای نمیتونه داشته باشه به جز اینکه کار خودش بود."
تهیونگ سر تکان داد: "همینطوره. زنا واقعا موجودات عجیبیان."
هالند با دقت بهش خیره شد. "من تو رو میشناسم تهیونگ. حقیقت رو بهم بگو. چرا انقد برای این پسر ارزش قائلی؟"
تهیونگ نیم نگاهی به جونگوک انداخت و به نظر میاومد از اینکه جلوش چنین مکالمهای انجام میشد خوشش نمیاومد. "بههرحال منم یه سری رازها برای خودم دارم. اما این تلاش برای حفظ کردنش از خطر فقط از بابت دلسوزیه. اون زیادی آسیب پذیره و نیاز داره یکی ازش محافظت کنه."
هالند به مبل تکیه داد و با بیخیالی گفت: "خوبه که فقط دلیلش دلسوزیه. داشتم به این فکر میکردم نکنه بعضی وقتا باهاش خوش میگذرونی." سرشو چرخوند و به چهرهی مبهوت جونگوک خیره شد که لب از لب باز نمیکرد" اون زیادی خوشگله و برای اینکار بد نیست. اما بعد متوجه شدم این لکهی ننگ به تو نمیچسپه. "
از چهرهی تهیونگ مطلقا هیچ احساسی خونده نمیشد و نگاهش از سیاه هم تاریکتر بود." دارم به این نتیجه میرسم که قبل از این جلسه نوشیدنی مصرف کرده باشید. حرفاتون زیاد با شخصیت واقعی شما سازگاری نداره. "
"نباید واقع بین بودنم رو عجیب بدونی." هالند مکثی کرد و برای گفتن حرفش کمی تردید داشت. "اون پسر با زنا میخوابه؟"
سکوت کوتاهی توی اتاق حکمفرما شد و جونگوک حس میکرد در تمام طول عمرش تا اون اندازه استرس نکشیده بود. نگاه وحشتزدهای به ایان انداخت و بیصدا ازش کمک خواست چون دلش میخواست همون لحظه بلند بشه و از اتاق بیرون بره. اما ایان فقط اشاره کرد سرجاش بمونه و جونگوک دعا میکرد همونلحظه کر میشد تا با شنیدن حرفاشون بیشتر از اون دچار واهمه نشه.
"من به آدمایی که میبره تو تخت اهمیت نمیدم." لحن تهیونگ کمی هشدار آمیز بود. "فکر نمیکنم به من یا هیچکس دیگهای مربوط باشه."
هالند دوباره خندهی عجیبی کرد و سر تکان داد: "از جوابات خوشم میاد کیم. من فقط یه سوال ساده پرسیدم و تو زیادی جدیش گرفتی. اما باید بدونی اگه رئسا بفهمن باهاش خوابیدی جایگاهت به خطر میافته. مطمئنم خودت بهتر از من میدونی."
تهیونگ تایید کرد: "همینطوره. البته که از قوانین خبر دارم. اما نمیتونید بهم بگید شما تا الان کاری ازتون سر نزده." پسر پوزخندی به چهرهی عموش زد." هرچی نباشه من بهتر از همه خصوصیات و علایق شما رو میدونم. "
هالند دیگه لبخند نمیزد و بهش گفت: "هیچوقت چنین موضوعی رو انکار نکردم. باید بدونی من سالها پیش با همسرم ازدواج کردم و یه بچه هم دارم. هنری عزیزم الان بزرگ شده و میتونه نسل منو ادامه بده پس هیچ مشکلی از بابت جنسیتِ آدمایی که باهاشون خوش میگذرونم وجود نداره." هالند با سرخوشی بهش اشاره کرد: "وقتشه ازدواج کنی و به فکر یه وارث باشی. اون زمان شاید بتونی این پسر رو مال خودت کنی البته اگه تا الان انجامش نداده باشی"
تهیونگ لیوان نوشیدنیش رو گذاشت روی میز و با خونسردی گفت: "ازدواج نمیتونه گرایش و علایق آدما رو تغییر بده. نمیتونم باور کنم مجبور شدید تا بعد از ازدواج صبر کنید که بپرید روی اون پسرای بیچاره" تهیونگ شونه بالا انداخت: "هرچند منم مثل شما از واقعیت و گذشتهی شما خبر ندارم پس نمیتونم با اطمینان بگم تا بعد از ازدواج براش صبر کرده باشید."
هالند لبخند کجی به چهرهی برادرزادهاش زد. "خیلی خوب منو شناختی بخاطر همینه که مطمئنم این موضوع رو از من به ارث بردی. فقط هنوز کسی ازش باخبر نشده. اینطور نیست؟"
پسر از جاش بلند شد و پاسخ داد: "من نیازی نمیبینم در مورد اتفاقی که رخ نداده و قرارم نیست رخ بده بیشتر از این صحبت کنم چون فقط وقتم هدر میره. اوقات خوبی رو باهاتون گذروندم."
هالند متعاقبا لیوانشو روی میز گذاشت و بلند شد. "همینطور من. مکالمهی زیبا و پر مفهومی با هم داشتیم از بابتش خوشحالم." دستشو به سمت تهیونگ دراز کرد." به امید دیدار بعدی. "
تهیونگ با اکراه دستش رو گرفت" متاسفانه فردا قراره برگردیم نیویورک پس معلوم نیست دیدار بعدی کی باشه. از دیدنتون خوشحال شدم. "
هالند جا خورد و پرسید: "به این زودی میخوای برگردی؟ من هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم."
به سمت در اتاق حرکت کرد و پاسخ داد: "کاری برای انجام دادن نداریم پس وقتشه برگردیم."
جونگوک به سرعت از جاش بلند شد تا اتاق رو ترک کنه و مجبور نباشه بیشتر از اون مکالمههای عجیبشون رو گوش بده. تنها چیزی که در اون لحظه دلش میخواست، رفتن به خونه، حبس کردن خودش توی اتاق و تنها شدن بود. اما حس میکرد با وجود اتفاقاتی که افتاده بودن و حرفایی که شنید، خوابیدن کاملا غیرممکن بود.
"پس اگه مایل باشی برای آخرین بار یک قرار ملاقات با هم داشته باشیم. امشب هممون بازم دور هم جمع بشیم و از بودن کنار همدیگه لذت ببریم."
تهیونگ در رو باز کرد و به عموش لبخند زد. "البته چرا که نه. منتظر خبر میمونم که مقصد رو برام اعلام کنید"
هالند دستی به پشت تهیونگ زد. "پس میبینمت." دستشو به سمت جونگوک دراز کرد و نگاه عجیبش رو بهش دوخت. "و همینطور تو جناب جئون جونگوک. از اینکه بتونم بیشتر ببینمت خوشحال میشم."
جونگوک هیچ میلی برای گرفتن دستش نداشت اما نمیتونست قبولش نکنه. با تاخیر دستشو گرفت و سریعا رها کرد. "خیلی ممنون." دوست نداشت بگه (منم همینطور) چون در حقیقت ترجیح میداد تا آخر عمرش در بدترین شرایط زندگی کنه ولی اون مرد رو دوباره نبینه. از نگاهش هیچ حس خوبی نمیگرفت و تمام بدنش به رعشه میافتاد طوری که دلش میخواست تا حد امکان ازش فاصله بگیره.
ایان از هالند خداحافظی کرد: "روزتون بخیر قربان."
از اتاق بیرون رفتن و کم کم داشتن از اون فضا دور شدن. جونگوک تصور میکرد فقط خودش از بیرون اومدن خوشحال شده بود اما چهرههای بیحالت ایان و تهیونگ اصلا امیدوارکننده نبود. سکوت سنگینی بینشون برقرار شد وقتی توی راهرو داشتن به سمت خروجی میرفتن و توی افکارشون غرق بودن.
پسرک به این فکر کرد که شب دوباره قرار بود حضور اون مرد و اطرافیانش رو تحمل کنه و در حقیقت موندن توی اون عمارت ترسناک رو به بیرون رفتن ترجیح میداد. با وجود کبودیهای صورتش، غم عمیقی که روی قلبش سنگینی میکرد و ترسهایی که گریبانگیرش شده بودن، حتی نفس کشیدن هم براش مشکل به نظر میرسید و تحمل آینده رو سختتر از همیشه میدید.
***
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee