69

198 23 1
                                    

صبح روز بعد یونگی و جیمین کمی بیش از حد مضطرب بودن. در اتاق فقط صدای فندک زدن‌های تهیونگ شنیده میشد که تلاش میکرد سیگارش رو روشن کنه و زمانیکه روشن شد، با عصبانیت فندکش رو روی میز پرت کرد. "این لعنتیا چرا انقد زود خالی میشن." پک محکمی به سیگارش زد و به زیردست‌هاش نگاهی انداخت.
هردوشون کنار هم ایستاده بودن و یونگی فقط چند سانتی متر از جیمین قد بلندتر به نظر می‌رسید. دست‌هاش رو به همدیگه قفل کرده بود و با تردید پرسید. "دیشب دستور دادید امروز صبح هردومون بیایم اینجا."

تهیونگ تایید کرد "درسته. دلم میخواست دیشب باهاتون حرف بزنم ولی جیمین دیروقت برگشت و خودمم خسته بودم"

جیمین کمتر از یونگی مضطرب بود و پرسید "میخوای وضعیت رو ازم بپرسی؟ اتفاق خاصی رخ نداد همینکه اونجا رو آتیش زدم برگشتم."

"هیچکس رو پیدا نکردی؟"

"زنده؟" جیمین بدون مکث پاسخ داد "نه کسی رو پیدا نکردم همه‌جا فقط جسد بود."

"به‌هرحال هرکسی هم مونده باشه بدشانسی آورده" خاکستر سیگارش رو روی میز ریخت "اوضاع چطور پیش میره؟ هیچکدوم از رئسا در مورد اتفاقات دیشب حرفی نزدن؟"

یونگی سر تکون داد "خیر قربان فعلا هیچ خبری نیست. ولی درحال حاضر رسانه‌ها خیلی روش مانوور میدن و همه‌جا خبرش پخش شده. آتیش سوزی، کشته شدن خانواده‌ی فاستر و افرادش به دست آدمای ناشناس و خیلی تئوری‌های دیگه که هر دقیقه مطرح میشن." یونگی سکوت کوتاهی کرد و زمانیکه متوجه شد تهیونگ منتظر بود بیشتر بشنوه ادامه داد. "موضوع قابل توجه اینه که... به نظر میاد پلیس و FBI دنبال قاتل یا شخصی که آتیش سوزی رو برپا کرده نمی‌گردن."

تهیونگ از این موضوع متعجب نشد و به صندلیش تکیه داد "چون میدونن قضیه‌ی اصلی چیه و نمی‌خوان درگیر بشن. اگر هم دنبال این قضیه رو می‌گرفتن و به اینجا می‌رسیدن راهی که اومده بودن رو برمی‌گشتن."

یونگی با لحن متفکری گفت "کاملا درسته ولی در ظاهر به مردم اعلام کردن که دنبال عاملین این اتفاقن. فکر می‌کنم قصد دارن هم مردم رو ساکت کنن و خودشون رو از جریان اصلی دور نگه دارن."

جیمین در جواب یونگی گفت "البته خود مردم می‌دونن هالند چجور آدمی بود. به‌هرحال اون مثل تهیونگ تلاش نمی‌کرد حقیقت رو پنهان کنه و به عنوان یه شخص فاسد شناخته شده بود. همه می‌دونستن چیکار میکنه و چه مقامی داره و این مقام رو با چه شیوه‌ای به دست آورده."

تهیونگ خاکستر سیگارش رو روی میز ریخت و با خونسردی گفت "مردم احمق نیستن. فضای مجازی باعث میشه اینجور اخبار خیلی سریع دست به دست بشه. همین الانم تقریبا کل کشور فهمیدن چه اتفاقی افتاده و یه سری حدسا در این مورد میزنن که دور از واقعیت نیست. اما این اهمیتی نداره به‌هرحال حتی اگه FBI به واقعیت نزدیک بشه یه تماس کوتاه از سمت من برای ساکت کردنشون کافیه."

یونگی تایید کرد "همینطوره. ماموریتمون کاملا تمیز انجام شد و مجبور نشدیم به هیچکدوم از مهمونا آسیب بزنیم که برای شما یک پوئن مثبت محسوب میشه."

پسر بزرگ‌تر پوزخند زد "مثل اینکه هنوز متوجه نیستی الان در چه جایگاهی قرار گرفتم مین یونگی" تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و ادامه داد "همه‌ی رئسا من رو به عنوان برادر زاده‌ی اون حروم زاده می‌شناسن و الان که خودش نیست چه اتفاقی قراره بی‌افته؟"

جیمین لبخند زد و خوشحال به نظر می‌رسید "به اینجاش فکر نکرده بودم. پس وضعیت قراره کاملا تغییر کنه اینطور نیست؟"

سکوت کوتاهی در اتاق حکم‌فرما شد و این سکوت مدت کوتاهی ادامه داشت. یونگی ابتدا کمی گیج به نظر می‌رسید و نگاهش از جیمین به تهیونگ در نوسان بود. ذهنش به شدت روی این قضیه تمرکز کرده بود و پلک میزد و بعد، نگاهش از روی تعجب گرد شد درحالیکه زمزمه میکرد "چطور تونستم این موضوع رو فراموش کنم حقیقتا باورم نمیشه." به سمت تهیونگ برگشت و گفت "درست حدس میزنم؟ قراره... خودتون رو جانشین اعلام کنید؟"

"قرار نیست خودم این موضوع اعلام کنم همین الانشم به عنوان جانشینِ هالند منصوب شدم." تهیونگ به میزش تکیه زده بود و سیگار می‌کشید "همه‌ی رئسا میدونن قضیه چیه و این یک پروسه‌ی از پیش تعیین شده‌ست. نه هنری زنده‌ست نه لیلیا پس کسی به جز من برای جانشین بودنش باقی نمی‌مونه. البته حتی اگه هنری رو زنده میذاشتم نمی‌تونست جایگاهی که بهش می‌رسید رو توی دستاش حفظ کنه و درهرصورت می‌رسید به من."

جیمین با تمسخر گفت " یه احمق بی‌مصرف بود که حتی خودشم نمی‌دونست چطور میتونه قدرت رو به دست بگیره. به راحتی می‌تونست حتی قبل از جانشین شدنش پابه‌پای پدرش پیشرفت کنه ولی تا جایی که یادمه همیشه سعی میکرد تو حاشیه باشه. به نظرم شجاعت این رو نداشت خودش رو به چالش بکشه."

یونگی بی‌توجه به جیمین گفت "به نظرم باید هرچه زودتر یه گردهمایی تشکیل بدید و این قضیه رو برای بقیه هم روشن کنید. درحال حاضر هیچ موضوعی از این مهم‌تر نیست"

تهیونگ تایید کرد "هرچقدر زودتر اقدام کنم بهتره و باید بدونن در موردش چقدر جدی و راسخم."بهشون اشاره کرد و ادامه داد" دعوت کردنشون به عهده‌ی شما دوتاست. فقط کافیه باهاشون تماس بگیرید و برای آخر هفته دعوتشون کنید اینجا که همه‌چیز رو براشون مشخص کنم. باید بدونن اوضاع قراره فرق کنه و هیچی مثل سابق ادامه پیدا نمیکنه. "

جیمین و یونگی مدت کوتاهی به پسر بزرگ‌تر خیره شدن که ته سیگارش رو به میز فشار میداد و در فکر فرو رفته بود. هیچکدومشون نمی‌تونستن در مورد اهدافش حدس بزنن و جیمین با تردید گفت "فکر میکنم نمیخوای شیوه‌ی هالند رو برای خودت انتخاب کنی درسته؟"

تهیونگ دست به سینه شد و از پنجره‌ی بزرگ اتاق به بیرون نگاه کرد. هوا آفتابی بود، در آسمان هیچ ابری دیده نمیشد و درخت‌های جنگل از داخل اتاق دیده میشدن. دومین ماه بهار داشت از راه می‌رسید و سرمای هوا روز به روز کاهش می‌یافت اما هنوزم سرمای سخت زمستان رو میشد احساس کرد. چهره‌ی تیونگ ذره‌ای از افکارش رو نشون نمیداد و در پاسخ گفت "هالند همیشه خودش رو قاطی بقیه‌ی رئسا میکرد تا یک رابطه‌ی نسبتا صمیمانه باهاشون داشته باشه. هرگز تلاش نکرد قدرتش رو از قبل بیشتر کنه و طی 20 سال گذشته تقریبا درجا میزد. اما من قرار نیست اینکارو بکنم و رابطه‌ام رو با بقیه‌ی مقامات پایین‌تر قطع میکنم. کاری میکنم تک تکشون با شنیدن اسمم از روی وحشت نفس کشیدن رو فراموش کنن. هر شخصی در جایگاه من باید انجامش بده تا قلمروی تحت اختیارش رو بیشتر و بیشتر گسترش بده."

یونگی با تردید گفت "ممکنه در خفا بخوان شما رو زمین بزنن یا حتی بر علیهتون یک سری ماموریت‌ها انجام بدن که به موضعتون آسیب برسه. بهتر نیست باهاشون در ارتباط بمونید؟"

" هنوز متوجه نشدی قصد دارم چطور پیش برم. ارتباطم رو با همشون قطع میکنم ولی هیچوقت ازشون بی‌خبر نمی‌مونم. زمانیکه بفهمم دارن پاشون رو فراتر از محدوده‌ی خودشون میذارن همون لحظه‌ی اول طوری ساقطشون می‌کنم که برای بقیه درس عبرت باشه." تهیونگ کاملا جدی به نظر می‌رسید و قدم زنان به سمت قفسه‌ی کتاب‌ها رفت "مشخصا در ابتدا کاری می‌کنم بی‌چون و چرا همشون ازم اطاعت کنن و شاید اوایل تلاش کنن یه سری فعالیت‌ها انجام بدن ولی به مرور بهشون ثابت میشه اگه ساکت سرجاشون بشینن به نفعشونه."

تهیونگ مکث کوتاهی کرد و با خونسردی ادامه داد " وقتی بخوام قلمروی خودم رو افزایش بدم هیچ محدودیتی براش در نظر نمی‌گیرم و قصد دارم بعدش به سمت مکزیک برم."

یونگی پرسید "مکزیک؟ یه مقدار خطرناک به نظر میاد."

جیمین تایید کرد. "حق با یونگیه. فکر کنم بدونم میخوای چیکار کنی و حقیقتا ریسک زیادی داره."

"باید یکی از اصلی‌ترین کارتل‌های اون نواحی رو مورد هدف قرار بدیم. خیلی خوب دارن پیش میرن تقریبا یه گروه سازمان یافته‌ی بزرگ به حساب میان."
تهیونگ پوشه‌ای رو از بین قفسه‌ها بیرون آورد و به سمتشون برگشت. "عکسا رو گذاشتم تو این پوشه که شما هم بتونید مطالعه‌اش کنید."
پوشه رو انداخت روی میز و دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش گذاشت. "به محض اینکه تکلیف رئسای رده پایین رو توی نیویورک مشخص کنم میریم به سمت مکزیک و فعالیت‌هامون رو برای زمین زدن کارتل سینالوآ شروع می‌کنیم. باید اسمشو شنیده باشید."

جیمین پوشه رو برداشت و ورق زد. یونگی اخم کرده بود و همراه جیمین به عکس‌های داخل پوشه نگاه میکردن درحالیکه مردد به نظر می‌رسیدن. جیمین با کمی نگرانی عکس‌ها و اطلاعات رو بررسی کرد "همونطور که حدسش رو میزدم کاملا بدون محدودیت عمل میکنن."

"یک سری اطلاعات به دستم رسیده که انگار قصد دارن فعالیت‌هاشون رو به آمریکا برسونن. هنوز حتمی نشده ولی به نظر میاد برنامه‌های بزرگی برای آینده ریختن. میتونن محموله‌هاشون رو از طریق یکی از تونل‌های زیرزمینی تو شهر لئون به شیکاگو منتقل کنن."  تهیونگ مکثی کرد و ادامه داد "یعنی شهری که تو کشور خودمونه و اگه جلوش گرفته نشه فعالیت‌هاشون رو مشخصا گسترش میدن. خوش شانسی آوردیم که به تازگی میخوان برنامه بچینن و میشه جلوشون رو گرفت."

جیمین متوجه شد قضیه کاملا جدی بود و سر تکون داد "حق با توعه. به‌هرحال ایالات متحده از دیشب تا الان وارد تغییرات شده و نباید اجازه بدیم غریبه‌ها داخلش فعالیت کنن."

یونگی پوشه رو از دست جیمین گرفت که با دقت عکس‌ها رو نگاه و گفت "من فکر میکنم از اونجایی که انتظار این قضیه رو ندارن کاملا غافلگیر بشن. متوقف کردن فعالیت‌هاشون برای خودمون راحت به نظر میاد ولی بعدش قراره چطور پیش بریم؟"

"همونطور که گفتم جلوتر میریم." تهیونگ به سمت میزش برگشت که پشتش بشینه و گفت "مکزیک کشور بزرگی نیست ولی تقریبا یک هسته‌ی اصلی به حساب میاد خصوصا برای کارتل‌های مواد مخدر و گروه‌های سازمان یافته که حسابی دارن خوش می‌گذرونن. زمین زدنشون نیاز به زمان و برنامه ریزی داره."

جیمین شونه بالا انداخت و جواب داد "پس حسابی سرمون شلوغ شده. تا شروع ماموریت چند وقت فرصت داریم؟"

"تقریبا زمان زیادی در اختیار داریم چون فعالیت‌هاشون هنوز شروع نشده ولی کاملا قعطیه. موضوع فقط زمانه. مطمئنم همین الان خبر کشته شدن هالند به گوششون رسیده و دارن از روی خوشحالی بالا و پایین میپرن." تهیونگ روی صندلیش نشست و پوزخند زد "اصلا انتظار اینو ندارن که برم با خاک یکسانشون کنم. حتما فکر میکنن ایالات متحده قراره مال خودشون بشه و از این به بعد راحت میتونن داخلش جولان بدن."

یونگی پوشه رو گذاشت روی میز و با تردید پرسید "باید افرادمون رو افزایش بدیم چون هرچقدر بیشتر باشیم به نفعمونه."

تهیونگ جدی به نظر می‌رسید و گفت "البته. بیشتر از نصف افراد هالند همین دیشب بهمون اضافه شدن و تا ظهر باید جمع بشن که بتونم باهاشون صحبت کنم. باید بدونن اوضاع قراره چطور پیش بره و چطور وظیفه دارن از رئیس جدیدشون اطاعت کنن. نمیخوام هیچ ردی از خیانت یا تردید تو چهره‌هاشون ببینم."

جیمین سر تکون داد "درسته. من تو محوطه جمعشون میکنم که بتونی باهاشون صحبت کنی به نظرم نیاز داریم یه جای بزرگ‌تر داشته باشیم. به‌هرحال باید قدرتت رو به افرادت نشون بدی."

"تو فکرش بودم." تهیونگ سیگار دیگه‌ای روشن کرد و متفکر گفت " احتمالا به کالیفرنیا نقل مکان کنیم و همونجا بمونیم. بزودی یه تاسیسات بزرگ‌تر تشکیل میدم و قبل از شروع فعالیت‌امون و حرکت به سمت مکزیک میخوام یه استراحت کوتاه داشته باشم. اما شما اینجا می‌مونید و روی اوضاع نظارت داشته باشید"

یونگی مردد بود "دیشب بهم گفتید میخواید یه سری مسائل رو با من و جیمین در میون بذارید..."

تهیونگ تایید کرد "همینطوره." خاکستر سیگارش رو کنار بقیه‌ی خاکسترهای قدیمی ریخت و برای مدت کوتاهی به زیردست‌هاش خیره شد. توی نگاهش ناگهان کمی خشونت، عصبانیت و مقدار زیادی جدیت دیده میشد. "مطمئنم هردوتون می‌دونید چه اتفاقی برای ایان افتاد و نتیجه‌ی خیانتش به کجا ختم شد. ما قراره تا آخر عمرمون با همدیگه کار کنیم و بهتره این اعتماد مثل روز اول باقی بمونه. متوجه منظورم هستید یا واضح‌تر بگم؟"

جیمین با شنیدن حرفاش تک خنده‌ای کرد "راجع به ما چی فکر کردی؟ هنوز پدرت زنده بود که من اینجا کار می‌کردم..."

"ایان هم درست مثل تو سابقه‌ی زیادی داشت. بهش اعتماد کامل داشتم و حتی یک درصد به خیانتش فکر نمی‌کردم. با اینحال بدترین ضربه‌ی ممکن رو بهم زد و باعث شد جونگکوک حالش از این عمارت و این شهر به‌هم بخوره." تهیونگ دوباره سکوت کرد تا حرفاش تاثیر خودشون رو بذارن و با لحن پایینی ادامه داد "بخاطر زنی که اونم در گذشته بهم خیانت کرد و هیچ موضوعی نمیتونه برای من ننگ‌بارتر از این باشه."

یونگی ناراحت به نظر نمی‌رسید و جواب داد "کاملا بهتون حق میدم که بخواید از قبل راجع به چنین قضیه‌ای بهمون هشدار بدید. مطمئنم هرچقد برای وفادار موندن بهتون اطمینان بدیم بازم اعتماد کامل ایجاد نمیشه اما به مرور زمان حسن نیتمون به اثبات میرسه"

جیمین تایید کرد و در ادامه‌ی حرفای یونگی گفت "کاملا درسته. حق داری بهمون بدبین باشی و فکر کنی ممکنه یک روز بهت خیانت کنیم اما تا الان چطور پیش رفتیم، از این به بعد هم چیزی تغییر نمیکنه."

تهیونگ تحت تاثیر قرار نگرفت "امیدوارم همینطور باشه. وفادار موندنتون کاملا به نفع خودتونه نه من. چون به‌هرحال اگه این راه رو مثل سابق کنار هم ادامه بدیم و اوضاع تغییر نکنه، پیشرفتی که حاصل میشه متوجه شما هم هست. و در مقابل، نتیجه و جواب خیانت چیزی جز مرگ نیست. مرگی که به هیچ عنوان قرار نیست براتون راحت باشه."

سکوت کوتاهی در اتاق حکم‌فرما شد و هردوشون به پسر بزرگ‌تر خیره شدن. انتظار می‌رفت از هشدارهای تهیونگ ناراحت یا عصبانی بشن ولی به هیچ عنوان عصبی به نظر نمی‌رسیدن و یونگی در آخر گفت "این موضوع تو ذهنمون باقی می‌مونه و فراموشش نمی‌کنیم."

تهیونگ سر تکون داد "امیدوارم همینطور باشه. برید بیرون و کاری که گفتم رو انجام بدید آخر هفته باید همه‌ی رئسا اینجا جمع بشن و همه‌چیز براشون مشخص بشه. تک تکشون رو دعوت کنید که هیچکدومشون مراسم جانشینی رو از دست ندن. ترتیب دادن مهمونی رو به عهده‌ی شما میذارم چیزی کم و کسر نباشه"

جیمین اطاعت کرد "حتما اینکارو می‌کنیم نگران نباش."

لحظاتی بعد هردوشون از اتاق خارج شد و سکوتی مطلق بلافاصله گوش‌هاش رو آزار داد. دومین سیگارش به نصف رسیده بود، داشت تموم میشد و نمیخواست بیشتر از اون بهش پک بزنه. بنابراین روی میز فشارش داد که خاموش بشه و برای لحظه‌ای به جای سیگارهای متعددی که روی میز چوب گردوش باقی مونده بود نگاه کرد. یادش نمی‌اومد اون میز رو چه زمانی به اتاق کارش آورد ولی احتمالا اندازه خودش عمر کرده بود و باید عوض میشد.

تهیونگ آدمی نبود که عاشق عوض کردن وسایلش باشه ولی در اون عمارت، همه‌چیز بوی کهنگی، گذشته و ناامیدی میداد. اوضاع باید تغییر میکرد و بالا رفتن رو مصمم‌تر از سال‌های اخیر در پیش می‌گرفت. این تغییر و پویایی احتمالا حتی احساساتش رو برای ادامه دادن برمی‌انگیخت و زندگیش درکنار تهیونگ رنگ و بوی تازه‌ای می‌گرفت. درست مثل هفت ماه اخیر که رفته رفته بُعد جدیدی رو در خودش کشف کرد که قبلا هرگز یا وجود نداشت یا متوجهش نشده بود.

یاد شب قبل افتاد که همونجا روی تخت خوابشون برد و تا لحظه‌ی آخر در مورد آینده‌ای صحبت کردن که برای هردوشون چشم اندازی خوشایند بود. ترک کردن و رفتن هیچوقت جزوی از انتخاب‌های تهیونگ نبود و گرچه میخواست این موضوع رو با تهیونگ هم در میون بذاره اما زمان مناسبی برای رد درخواستش محسوب نمیشد. به همین خاطر فقط گوش داد، تا جای ممکن بهش آرامش بخشید و قول قرارهای زیادی بینشون به وجود اومد.

متوجه نشدن چه زمانی خوابشون برد و هیچ اتفاقی بینشون رخ نداد. تهیونگ آدمی نبود که با وجود دلتنگیش، بخواد در موقعیت‌های نامناسب این دلتنگی رو با یک سری شیوه‌های خاص بیان کنه. جونگکوک دلشکسته، غمگین و افسرده به نظر می‌رسید بخاطر همین تلاش نکرد بهش نزدیک بشه.

تخت جونگکوک چندان کوچک نبود ولی خوابیدن توی اون موقعیت وقتی یک بچه‌ی چهارماهه در کنارشون حضور داشت به شدت سخت بود. در اواسط شب زمانیکه هردوشون به خواب عمیقی فرو رفته بودن، ناگهان از خواب می‌پرید، نق میزد و یکیشون در هرصورت باید بیدار میشدن تا بهش شیر بده. تهیونگ با یادآوریش لبخند زد چون خودش کسی بود که هربار صدای گریه‌اش رو می‌شنید بلند میشد که بهش شیر بده و دوباره می‌خوابوندش. کار سختی نبود چون چند دقیقه بعد از شیر خوردن بلافاصله خوابش میبرد درحالیکه باید انگشت تهیونگ رو توی دستش می‌گرفت.

این اتفاقات باعث شدن بیشتر از قبل احساساتش رو نسبت به نورا درک کنه و متوجه شد قسمت بزرگی از قلبش به اون موجودِ کوچک و زیبا تعلق داشت. تا قبل از دیشب فکر میکرد تهیونگ تمام و کمال قلبش رو تسخیر کرده بود ولی خلافش بهش ثابت شد و از بابتش ناراحت نبود.
تنها موضوعی که آزارش میداد تهیونگ بود چون هنگامیکه بلند میشد تا نورا رو بغل کنه تلاش میکرد روی تخت نگهش داره. به وضوح از اینکه تهیونگ حتی تخت رو ترک کنه می‌ترسید و حاضر بود بخاطر همین قضیه همونجا روی تخت بمونه و دخترش رو در آغوش بگیره که آرومش کنه. وضعیت عجیب و ناراحت کننده‌ای بود و تهیونگ این مسئله‌ی عذاب آور رو تقصیر خودش می‌دید.

تقریبا زمان رو از دست داد و تمام مدت از پنجره به بیرون نگاه میکرد که در اتاق کارش به صدا در اومد. نمیخواست اجازه‌ی ورود بده چون حوصله‌ی هیچ خدمتکار یا نگهبانی رو نداشت. بنابراین جوابی نداد و تصور میکرد میتونست تنها بمونه اما بعد در اتاق روی لولا چرخید و باز شد. اخم‌ غلیظی بین ابروهاش شکل گرفت و به سمت در برگشت اما با دیدن شخصی که داخل شده بود اخم‌هاش سریعا باز شد.
تهیونگ سرکی به داخل کشید، نگاهش که به تهیونگ افتاد تردیدش از بین رفت و گفت "فکر کردم رفتی بیرون."

"منم فکر کردم رفتی دانشگاه. صبح زودتر از تو بیدار شدم" تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و ادامه داد "بیا داخل درم قفل کن."

جونگکوک وارد شد، و در رو بست. "درو قفل کنم؟ مشکلی پیش اومده؟"

پسر بزرگ‌تر به سادگی گفت "مشکلی نیست. فقط قفلش کن."

جونگکوک هنوز کمی تردید داشت با اینحال در رو قفل کرد و همونجا ایستاد. متوجه شد تهیونگ از پشت میزش بلند شده بود و داشت روی مبل می‌نشست. "مزاحمت نشدم؟"

"سوال پرسیدن رو بس کن. میخوای تا فردا همونجا بمونی؟"

"اینطور نیست." جونگکوک با دستاش بازی کرد و لب ورچید "فقط اومدم بهت سر بزنم ببینم چیکار میکنی."

"بیا جلوتر" تهیونگ به مبل تکیه داد، دستش رو گذاشت روی پاش و لبخندش دعوت کننده بود "زمان خوبی رو برای اومدن انتخاب کردی."

"می‌خواستم ببینمت." جونگکوک جلوتر رفت و نمی‌تونست نگاهش رو از پاهای تهیونگ برداره. نگاهش علاقه‌اش رو به راحتی لو میداد و زمانیکه مقابلش ایستاد برای حرف زدن مردد بود. "میتونم بشینم؟"

"جلوتر." دستش رو دراز کرد و منتظر موند جونگکوک دستش رو بگیره.

پسر کوچک‌تر دست گرمش رو گرفت و تهیونگ بدون لحظه‌ای تردید به سمت خودش کشیدش که روی پاش بشینه. گونه‌هاش به سرعت رنگ گرفت وقتی باسنش روی پای تهیونگ قرار گرفت و به همون راحتی به چیزی که میخواست رسید. تهیونگ دستاش رو دور کمرش گذاشت، به خودش نزدیک ترش کرد و پرسید "فقط اومده بودی که بهم سر بزنی؟ یا موضوع دیگه‌ای هم در میونه و میخوای بهم بگی."

"راستش زیاد مهم نیست... " اولین‌باری نبود که تهیونگ بغلش می‌کرد یا روی پاش می‌نشست پس چرا درست مثل روز اول خجالت می‌کشید؟ بخاطر چهره‌ی جدیدش بود که بدون مو تفاوت زیادی با قبل داشت؟ بی‌اختیار مقابلش دستپاچه شد و تته پته کنان گفت "دلم برات تنگ شده بود." زیرلب زمزمه کرد و نگاهش رو به پایین گرفت. دلتنگی‌هاش دلایل زیادی داشتن ولی جدیدا دور از تهیونگ به سرعت احساس سرما میکرد. "گفتم بیام ببینمت."

"دلت برام تنگ شده بود. ولی چرا بهم نگاه نمیکنی؟" چونه‌اش رو گرفت و سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش گرم و ملایم بودن درست مثل همیشه. "شاید چون زیادی زشت شدم و نمیخوای بهم نگاه کنی اینطور نیست؟"

"البته که اینطور نیست." جونگکوک به سرعت مخالفت کرد و بهش خیره شد. دلش میخواست به موهای کمش دست بزنه همون موهایی که فقط یک سانتی متر رشد کرده بودن. با تردید به موهای زبر و کوتاهش دست کشید و از نوازش کردنش خوشش اومد. "تغییر کردی ولی... خیلی بهت میاد. از نظرم خیلی باحاله."

"مطمئنی حقیقت رو میگی؟" نوازش‌های جونگکوک باعث شدن نگاهش حتی از قبل هم نرم‌تر بشه و اصرار کرد "تا الان هیچوقت موهامو انقد کوتاه نکرده بودم. اون لحظه که انجامش دادم به این فکر نکردم ممکنه بهم نیاد."

جونگکوک به چهره‌ی ناراضیش زل زد و با صداقت گفت "خودت اینو نمیدونی ولی واقعا خوب به نظر میای. همون دفعه‌ی اول که دیدمت شوکه شدم چون تغییر کرده بودی و نتونستم سریعا بشناسمت."

به نظر می‌اومد تهیونگ با دقت دنبال حقیقت می‌گشت و برای مدتی به چشم‌های پسر کوچک‌تر خیره شد. جونگکوک هنوز سرش رو نوازش میکرد و ازش لذت میبرد. "زمان زیادی از هم دور بودیم. نمیدونم چطور اون روزای لعنتی رو پشت سر گذاشتم. اتفاقای زیادی افتاد هردومون تغییر کردیم"

"خیلی برام سخت گذشت. همه‌چیز سخت بود." دستش رو به آهستگی پایین آورد و روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. نوازش کردن بدنش زیر دست‌هاش احساس خوبی بهش میداد و هیجان زده‌اش میکرد ولی در تلاش بود صورتش این موضوع رو نشان نده. "دلم نمیخواد از این به بعد حتی یک لحظه ازت جدا بشم. ببخشید دیشب نگرانت کردم"

"به چشمام نگاه کن." تهیونگ دستور داد و مجبور شد برای مدت کوتاهی منتظر بمونه. وقتی جونگکوک سرش رو بلند کرد گونه‌های قرمزش پدیدار شدن و بیش از حد بامزه به نظر می‌رسید. پسر بزرگ‌تر چونه‌اش رو نوازش کرد و با خونسردی پرسید "همینجا انجامش بدیم؟ میتونم تا شب باهات باشم و الان صبحه."

جونگکوک ابتدا گیج شد و به چهره‌ی تهیونگ زل زد. در حقیقت نتونست بلافاصله متوجه منظورش بشه و می‌خواست در این مورد سوال بپرسه و مدتی طول کشید تا وقتی معنی حرفاش رو فهمید."اینجا؟ الان؟ " گونه‌هاش حتی از قبل هم بیشتر رو به قرمزی رفت و بدنش ملتهب شد.

" چرا که نه. کسی نمیاد به‌هرحال در اتاق رو قفل کردیم. "جونگکوک صورتش رو قاب گرفت و با لحن پایینی گفت " نمی‌خوایش؟ حتی با فکر کردن بهش هیجان زده شدی."

"من هیجان زده نیستم." جونگکوک خجالت‌زده اخم کرد تا به این شکل خودش رو تبرعه کنه. اما زیاد پایدار نبود چون تهیونگ مجبورش میکرد مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنه و نمیتونست حقیقت رو برای مدت زیادی ازش پنهان کنه. پسر بزرگ‌تر بهش پوزخند میزد و با انگشت گونه‌اش رو نوازش میکرد درحالیکه نگاهش از چشم‌هاش به لب‌هاش در نوسان بود. تپش قلبش اوج گرفت وقتی متوجه شد تهیونگ قصد داشت بهش نزدیک‌تر بشه و به زحمت گفت "اومده بودم اینجا... که در مورد یه موضوع مهمی باهات صحبت کنم."

"هیچ موضوعی مهم‌تر از سکس نیست." پوزخند میزد وقتی سرش رو ثابت نگه داشت و لب‌هاشون فقط چند میلی متر از هم دور بود. هرم نفس‌های گرمش جونگکوک رو از قبل ضعیف‌تر میکرد و تهیونگ زمزمه کرد "تا چند دقیقه‌ی دیگه کاری میکنم اون موضوع رو کاملا فراموش کنی و با صدای بلند اسمم رو صدا بزنی. میتونم کاری کنم هرگز بهش اشاره نکنی"

جونگکوک دستپاچه و مردد جواب داد "اشتباه میکنی... واقعا اومده بودم که حرف بزنیم..."

"اومده بودی حرف بزنی و چشمات از روی پاهام کنار نمی‌رفت و قرمز شده بودی. البته نه بیشتر از الان. " تهیونگ آرامش عجیبی داشت و برخلاف جونگکوک خودش رو گم نکرده بود. نوک دماغش رو به دماغ جونگکوک زد و ادامه داد " همینو میخوای؟ زبونت بهش اعتراف نمیکنه ولی هر لحظه بهش فکر میکنی. دوست داری بی‌توجه به آدمای اون بیرون خمت کنم و داخلت ضربه بزنم. التماس کنی آروم‌تر انجامش بدم و من اون موقع هیچ اهمیتی به التماسات نمیدم. درست مثل همیشه."

"تهیونگ...از این حرف نزن... " بدنش تنها با شنیدن همین چند جمله داغ شد و دلش می‌خواست به سرعت تا همونجایی که تهیونگ ازش حرف میزد پیش برن. شناختی که تهیونگ ازش پیدا کرده بود رو نمیشد انکار کرد و با فکر کردن به سکسی که مدت‌ها از انجام دادنش می‌گذشت هیجان زده شده بود. قلبش تند میزد، دهانش خشک و به شدت در اشتیاقش می‌سوخت.

" خوب میدونم چقد از حرفای کثیف خوشت میاد" تهیونگ چشم‌هاش رو نبست وقتی لب‌هاش با لب‌های جونگکوک مماس پیدا کرد و صدای پایینش انباشته از اعتماد به نفس بود. "بیشتر از هرچیزی دلت میخواد بدنم رو روی خودت احساس کنی. اینطور نیست؟ شاید دوست داشته باشی به باسن کیوت و نرمت سیلی بزنم درحالیکه سرتو به همین مبل فشار میدم."

جونگکوک کاملا خودش رو گم کرده بود و دلش می‌خواست از ته دل التماس کنه هرکاری که ازش حرف میزد رو باهاش انجام بده. نفس‌هاش تند شده بودن، باکسرش هرلحظه داشت براش تنگ‌تر میشد و انتظار کشید تهیونگ لب‌هاش رو ببوسه ولی پسر بزرگ‌تر منتظر پاسخش بود. تهیونگ بهش نزدیک‌تر نشد و لحنش تمسخرآمیز بود "فشار دادن لباسم توی مشتت جواب مناسبی نیست کارامل. باید ازم بخوای که انجامش بدم و فقط چند لحظه‌ برام کافیه که هیچ لباسی تو تنت باقی نذارم"

"اصلا فکرشو نمی‌کردم به اینجا ختم بشه..." حتی نمی‌تونست به چشم‌هاش نگاه کنه و به زحمت و صدای لرزانی درخواست کرد "به‌هرحال قرار نیست اجازه بدی برم بیرون"

"موضوع این نیست. نمیتونی انکارش کنی و بهتره به گفتنش عادت کنی."

لبش رو گاز گرفت و با خجالت ادامه داد "منظورم اینه که...اگه میشه... می‌تونیم انجامش بدیم؟..."

تهیونگ برخلاف پسر کوچک‌تر کاملا خونسرد بود "همون چیزی که تو ذهنت هست رو میخوام بشنوم. بدون هیچ شرم و خجالتی."

مجبور شد تمام جراتش رو جمع کنه تا حرفش رو بزنه و گفت "لطفا... بیا همینجا انجامش بدیم..."
با همین چند کلمه نفسش گرفت و بدنش بیشتر از لحظاتی قبل تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی نگاهش رو به چشم‌های تهیونگ دوخت، از خباثتِ شیطان گونه‌ای که به سختی پشت گرمای نگاهش دیده میشد یکه خورد. بااینحال نمیتونست به عقب برگرده و ادامه داد "می‌خواستم ازت بخوام بریم خونه‌ی مامان بابام ولی میتونیم بذاریمش برای بعد... الان تو مود دیگه‌ای قرار گرفتیم... "

"چی؟" تهیونگ گیج و سردرگم به نظر می‌رسید. برای لحظاتی به همدیگه خیره شدن و دوباره پرسید " درست شنیدم؟ بریم خانواده‌ات رو ببینیم؟"

"آره." جونگکوک لب‌هاش رو لیسید و مشتاقانه گفت " که تو رو بهشون معرفی کنم ولی... میتونیم بعدا بریم مگه نه؟ برنامه یکم تغییر کرد که فکر نکنم مشکلی پیش بیاد... "

مود تهیونگ به سرعت تغییر کرد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. برخلاف جونگکوک چندان خوشنود به نظر نمی‌رسید و دستی به کله‌ی بی‌موش کشید " وقت مناسبی برای رفتن پیش خانواده‌ات نیست. حتی چند ساعت یا چند روز دیگه"

جونگکوک اصرار کرد "چرا؟ اتفاقا به نظرم الان وقت مناسبیه. هردومون بهش نیاز داریم خصوصا من. دوست دارم ببینمشون و هرچه زودتر تو رو بهشون معرفی کنم..."

"من کچلم، جونگکوک." تهیونگ حرفش رو قطع کرد و زمانیکه جونگکوک با چشم‌های گرد شده بهش خیره شد با لحنی عصبی ادامه داد. "فکر نمیکنی اگه منو ببینن وحشت میکنن؟ با این کبودیا و زخمای روی صورتم به اندازه کافی قاتل بودنم مشخصه."

جونگکوک گیج شد "چرا انقد سختش میکنی؟ تو از چشم من بی‌اندازه خوش قیافه به نظر میای و این کبودیا رو....به راحتی میتونیم با میکاپ بپوشونیم."

"حداقل چند ماه زمان لازمه که موهام دوباره دربیاد." تهیونگ کمرش رو گرفت و مجبوش کرد روی پاهاش بایسته.
وقتی جونگکوک روی پاهاش ایستاد پسر بزرگ‌تر عصبی و مضطرب از روی مبل بلند شد و متهمش کرد "به هیچ وجه مسئله‌ی راحتی برای کنار اومدن باهاش نیست. بهتر بود تا یکی دوماه دیگه صبر کنیم با اینحال اون موقع من سرم شلوغ میشه نمیتونیم کار دیگه‌ای انجام بدیم. فقط میدونم باید زمان دیگه‌ای رو بهش اختصاص بدیم"

"تهیونگ... واقعا اونطور که فکر میکنی بد نیست..."

بی‌توجه بهش حرفش رو قطع کرد "اگه بگن لیاقتت رو ندارم چی؟ مطمئنم قراره بگن برای من زیادی خوشگلی و باید با آدم بهتری باشی." تهیونگ توی اتاق قدم زد و انگار با خودش حرف میزد. "اگه اینجوری بگن دیوونه میشم ممکنه کار احمقانه‌ای انجام بدم. جدیدا انگار عقل تو سرم نمونده و نمیتونم هیچ مخالفتی رو قبول کنم."

"بهم اعتماد کن مثل من عاشقت میشن." جونگکوک به سمتش رفت و تلاش کرد آرومش کنه. "فقط کافیه خودت باشی. اولین‌باری نیست که داریم می‌ریم اونجا و قبلا تو رو دیدن. شاید واکنش خوبی به گرایشم نشون ندن که این موضوع هیچ ربطی به تو نداره."

"فقط یکم دیگه صبرکن." تهیونگ مقابلش ایستاد و با جدیت گفت "یه مدت صبرکن دوباره موهام در بیاد این زخم و کبودیا ناپدید بشن بعد با آمادگی کامل میریم پیششون. اگه اینجوری بریم از من متنفر میشن شاید حتی بیرونم کنن."

"خواهش میکنم یکم به حرفام فکر کن." جونگکوک صورتش رو قاب گرفت و ازش درخواست کرد "درحال حاضر این تنها چیزیه که باعث میشه از لحاظ روحی یکم به ثبات برسیم. روزای خوبی رو پشت سر نذاشتیم میخوام برای چند ساعتم که شده ببینمشون. اگه یک لحظه به این شک داشتم که ممکنه ازت خوششون نیاد اصلا این پیشنهاد رو نمیدادم یا حتی می‌گفتم خودم تنها میرم دیدنشون." تهیونگ به چشم‌هاش خیره شد و با صداقت گفت "ولی دلم میخواد خانواده‌ام رو خانواده‌ی خودت بدونی. گرمای دستشون رو حس کنی و حتی اینجور مواقع از لحاظ احساسی بهشون تکیه کنیم. این دیدار و آشنایی میتونه برای هردومون پر از حس خوب باشه."

تهیونگ در جواب مردد زمزمه کرد "اگه قبولم نکنن چی؟ چون قرار نیست همونجا ولت کنم و برگردم. تو رو هم با خودم میارم برام فرقی نمیکنه چقد مقاومت کنی."

"مشکلی نیست." جونگکوک لبخند زد. "در صورتی که این اتفاق بی‌افته درستش می‌کنیم. اونا زیادی مهربونن نمیتونن ترکم کنن. حتی اگه گرایشم رو قبول نکنن بازم موضوع خاصی پیش نمیاد."

پسر بزرگ‌تر برای مدت کوتاهی هیچ جوابی نداد و بعد گفت "به نظر میاد تصمیمت رو گرفتی و نمیخوام زیاد مخالفت کنم. اما بعدش قراره جایزه‌ام رو بهم بدی درسته؟" تهیونگ دست جونگکوک رو گرفت که صورتش رو قاب گرفته بود و فشارش داد. "مشخصا استرس زیادی رو تحمل میکنم و به نفعته این فشار روانی رو کاملا ازم دور کنی."

"میتونم از پسش بر بیام حتی تو ماشین..." جونگکوک لبخند میزد و برای مدتی به چهره‌ی جدی تهیونگ خیره شد. سکوتی که برقرار شد انباشته از تنش و ناباوری بود چون پسر کوچک‌تر همون لحظه بود که متوجه حرفش شد. "منظورم اینه که... بعدش هرچی تو بخوای همون میشه."

"فکر بدی نیست." این‌بار تهیونگ بود که صورتش رو قاب گرفت و خونسردیش رو تا حدودی به دست آورد. "اما بهت هشدار میدم، اگه بخوان بیرونم کنن تنهایی از اونجا نمیرم."

OBSESSED "VKOOK" (completed) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang