25

389 46 1
                                    



فقط يک ساعت از بيرون رفتنشون ميگذشت. جونگوک به طبقه پايين رفت، صبحانه و نهارش رو يکي کرده بود و حالا داشت کنار ايان رانندگي ميکرد. ساعت دو ظهر بود و در فضايي قرار داشتن که پرنده هم پر نميزد و برف پروانه وار از آسمان ميباريد.

پسرک تلاش زيادي کرده بود موقتا همه چيز رو فراموش کنه و طي يک ساعت اخير تمام بود و نبودش رو پاي يادگيري اصول مهم رانندگي گذاشت اما کفايت نميکرد. نه حداقل تا زمانيکه بايد تمرکزش رو تمام و کمال به کارش ميداد درحاليکه وحشت بزرگي توي قلبش وجود داشت.

فرمان رو طوري فشار ميداد که انگشتاي زخميش داشتن درد ميگرفتن و به نظر مي‌اومد ايان هم متوجه آشفتگيش شده بود. "وقتي داري پاتو روگاز فشار ميدي هيچوقت فرمانو يک دفعه‌اي نچرخون..." نگاهي به نيمرخ اخمالوي جونگوک انداخت و پرسيد: "گوشت با منه؟"

جونگوک تند و تند سر تکان داد: "آره دارم گوش ميدم."

"خب پس امتحان ميکنيم." ايان دنده رو جا به جا کرد. "حالا آروم پاتو بذار رو گاز و نگاهت مستقيم رو مسير باشه."

پسر همونطور که ايان ازش خواسته بود پاشو روي گاز فشار داد. اما به قدري اين حرکت رو تند انجام داد که هردوشون به صندلي ميخ شدن و جونگوک سريعا ترمز کرد. ايان که منتظر اين اتفاق بود خداروشکر کرد کمربند بسته بود و هشدار داد "دوباره سعي کن. فراموش نکن چي گفتم."

جونگوک چشماشو براي لحظاتي بست تا تمرکز کنه و به خودش تشر زد. بايد وضعيت رو درست پيش ميبرد اين مسئله به مرگ و زندگيش بستگي داشت اگه کوتاهي ميکرد فقط و فقط خودش ضرر ميديد. "من رانندگي بلدم. فقط اصول مهم رو بهم ياد بده."

"داريم همينکارو ميکنيم."

پاشو روي گاز فشار داد و ماشين براي چندمين بار راه افتاد. موانع زيادي سر راهش نبودن و بايد يک مسير طولاني رو طي ميکرد و بعد بدون هیچ خطايي از يک پيچ خطرناک رد ميشد. اما ايان چشم از ساعت مچيش برنميداشت و اين باعث شده بود اضطراب جونگوک بيشتر بشه.

"چيزايي که بهت گفتمو يادت نره. داري عالي پيش ميري." ايان نگاهش به ساعت بود. "تا آخر. نگران سرعت نباش پاتو بذار روي گاز." ماشين با سرعت سرسام آوري داشت جلو ميرفت و صداي موتورش آنچنان بلند نبود اما گوش هاشون طي يک ساعت اخير داشت پر از اين صداي يکنواخت میشد

"چند دقيقه؟" جونگوک نگاهش رو ميخ جاده کرده بود و بدنش روي صندلي از سنگ هم سخت‌تر به نظر ميرسيد

"داري خوب پيش ميري. ولي به موقع نميرسي"

با اينکه ايان اين حرف رو با احتياط زد اما جونگوک دنده رو جا به جا کرد و سرعت ماشين رو يک ذره هم کم نکرد. "بايد برسم."

ايان با استرس گفت"اشکال نداره با تمرين بهتر ميشي الان نبايد عجله کني. ما هنوز وقت داريم."

"وقت نداريم." گفت و حتي وقتي به پيج نزديک و نزديکتر ميشدن سرعت ماشين رو پايين نياورد. البته لازم نبود اينکارو طوري انجام بده که کاهش سرعت مشهود باشه اما پاشو از روي گاز برنميداشت

"جونگوک." ايان هشدار داد. "فرمانو نپيچون."

"خب پس چه غلطي بکنم؟ مگه براي همين اينجا نيستيم؟" با صداي بلندي ازش پرسيد و خودشو براي پيچي که داشت بهش نزديک ميشد آماده کرد. هوا به قدري ابري بود که احتمالا تا يکي دو ساعت ديگه تاريک ميشد و جونگوک همچنان بايد به تمرين ادامه ميداد.

"اگه اينکارو بکني مي‌ميريم." صداش مي‌لرزيد و يا از استرس بود يا هيجان. آماده شد فرمان رو بگيره و ادامه داد: "بهم اعتماد کن و حرفمو گوش بده. نميتوني با چندبار انجام دادنش موفق بشي."

توجهي به ايان نشان نداد: "بايد موفق بشم نميتونم يک هفته ي تمام رو اين جاده بمونم."

ايان فرمان رو گرفت. "اجازه نميدم اينکارو بکني. روش درست اينجوري نيست فقط ماشينو نگه دار."

جونگوک نگاهي به دست ايان انداخت و فرمان رو محکمتر گرفت. سرعت ماشين به قدري زياد بود که يک حرکت اشتباه به چپ شدنش ختم ميشد. جونگوک اين رو ميدونست و تلاش کرد فرمان رو به آهستگي بچرخونه. "ولش کن ميدونم چيکار دارم ميکنم."
دوست داشت همون موقع وظيفه اي که بهش تحميل شده بود رو به بهترین نحو ممکن انجام بده حتي اگه خطر مردنش وجود داشت بايد ريسک ميکرد.

ايان فرمان رو ول نکرد و مصمم بود. "نميدوني چيکار ميکني. انقد کله شق نباش ماشين رو متوقف کن حرف بزنيم." حالا ديگه مطمئن شده بود جونگوک از لحاظ رواني در شرايط خوبي قرار نداشت. 

"حرف بزنيم؟" با عصبانيت نيم نگاهي بهش انداخت و دوباره به جاده برگشت. "همه چيزو بهم گفتي فقط مونده انجامش بدم."

ايان حرفش رو جدي نگرفت و متوجه شد که اگه همون لحظه کاري نميکرد به دردسر ميافتادن. فرمان رو دوستي چسپيد و گفت: "ماشينو نگه دار چرا انقد کله شقي؟"

جونگوک زور زد تا فرمان رو يک ذره بيشتر بچرخونه اما مشخصا قدرتش به ايان نميرسيد. پسر بزرگتر حداقل دوبرابرش هيکل داشت و ميتونست با يک اشاره ماشينو به فرعي ببره. در لحظه تسليم شد و غرشي از سر عصبانيت کرد. "خيلي خب. باشه نگهش ميدارم."

"پاتو از روي گاز بردار. يه دفعه‌اي ترمز نکن فقط پاتو از روش بردار."

جونگوک پاشو برداشت و با وحشت به پيچي نگاه کرد که بهش نزديک شده بودن. سرعت ماشين داشت کم ميشد اما نه جوري که بتونه قبل از رسيدن به پيچ متوقفش کنه بنابراين پاشو به آهستگي روي گاز گذاشت. "بايد ترمز کنم."

ايان با دقت به حرکاتش نگاه کرد مبادا اشتباهي ازش سر بزنه. "يه دفعه اي ترمز نکن ميدوني چه اتفاقي مي‌افته."

"ميدونم." فرمان رو کمي شل گرفت و لاستيک‌هاي ماشين روي قسمت خاکي افتادن. پيش ميرفت و از اونجايي که اطرافشون خالي از سکنه بود توي دردسر نمي افتادن. طولي نکشيد که ماشين بالاخره متوقف شد و جونگوک نگاه کردن بهش ميدونست داشتن توي گل و لاي غلت ميزدن. برف پاک کن ها بي‌وقفه کار ميکردن و صداي جيرجير مانندش تا مدتها تنها صدايي بود که توي فضاي ماشين به گوش ميرسيد.

"متاسفم..."

"نباش." ايان خيالش راحتتر شده بود و پرسيد: "چيشده؟ چرا يک دفعه اي جوگير شدي؟"

"جوگير نشدم." غرغر کرد و در ماشين رو باز کرد تا پياده بشه. نياز به هواي تازه داشت و همينکه پاشو گذاشت بيرون، کفشاي گران قيمتش توي گل فرو رفتن. "لعنت." به هرحال هيچکدوم از لباسا يا کفشاشو خودش نميخريد پس فکرشو مشغول نميکرد. در اون لحظه دور کردن ترساش تنها چيزي بود که براش اهميت داشت.

هواي تازه رو توي ريه‌هاش فرستاد و به اطرافش نگاهي انداخت. انگار دنبال کسي ميگشت که کنارش با خيال راحت گريه کنه و افکارشو باهاش در ميون بذاره تا وحشت و غمش رو بيرون بريزه. ايان پشت سرش از ماشين پياده شد و پرسيد: "جونگوک؟ چيشده نميخواي چيزي بهم بگي؟"

پسر سر تکان داد"چيزي نيست. نميتوني کمکي بکني."

"امتحانم کن." ايان ازش خواست و زمانيکه جونگوک به سمتش برگشت دوباره گفت: "ميدوني که ميتوني بهم اعتماد کني درسته؟"

پسر دوست نداشت حقيقت رو بيان کنه. درباره‌ی افکارش، ترساش و اتفاقاتي که ممکن بود براش افتاده باشن اونم به دست هرکسي از جمله نگهبان شخصيش. گم شده بود. نياز داشت با کسي حرف بزنه و صداش از بغض لرزيد"نميدونم. ميتونم اعتماد کنم؟"

ايان با تعجب بهش خيره شد. "نميتوني بهم اعتماد کني؟ فکر ميکردم تا الان بهت ثابت کرده باشم که تنها رازدارت منم."

جونگوک دوباره سر تکان داد: " همه چيز بهم ريخته نميدونم بايد چيکار کنم. نميتونم حتي به خودم اعتماد کنم. "

پسر بزرگتر از بالاي سقف ماشين بهش زل زد و به نظر مي اومد دنبال مشکل ميگشت. "بهم بگو چيشده. قول ميدم تا جاي ممکن بهت کمک کنم. تا جايي که اجازه داشته باشم."

"خودمم نميدونم از کجا شروع کنم." دستشو روي گردنش گذاشت که با يقه ي لباسش پوشانده شده بود. "درحال حاضر فقط حقيقت برام مهمه."

ايان جدي به نظر ميرسيد. باد سردي ميوزيد و موهاشون رو آشفته ميکرد. "تا حالا شده بهت دروغ بگم؟ ميدونم شرايطت چجوريه و هيچ حدسي نداري چقد دوست دارم بهت کمک کنم ولي بايد بهم اعتماد کني."

جونگوک نميتونست به چشماش نگاه کنه تا زمانيکه حقيقت رو ميفهميد. احساس کسي رو داشت که خورد و خاکشير شده بود و به هر قيمتي بايد تکه هاشو کنار همه ميگذاشت تا زنده بمونه و نفس بکشه. " خسته شدم ميخوام از همه چيز فاصله بگيرم ولي نميتونم. اون از اتفاقات ديشب اينم از امروز. هيچ نميدونم فردا قراره چه اتفاق ديگه اي برام بيافته."

"بيشتر توضيح بده. در مورد ديشب چه مشکلي وجود داره؟"

جونگوک بهش نگاه کرد: "تو ميدوني. تو از همه‌چيز خبر داري تهیونگ گفت هر سه تامون با هم برگشتيم."

ايان متعجب و مردد گفت: "خب؟ من قراره چي رو بدونم که تونميدوني؟"

"من يادمه مست کردم. با هم رقصيديم." سرماي هوا بدنش رو به لرزه انداخته بود و ميتونست از نگاهش ببينه که اونم يادش بود. "ولي بعدش همه چيز تو ذهنم به تاريکي ميرسه. مطلقا هيچي يادم نيست."

"بهم بگو چي رو ميخواي بدوني؟ چون در حقيقت هيچ اتفاقي نيفتاد."

جونگوک دماغشو بالا کشيد و اشکاشو به تندي پاک کرد. "اينطور نيست. يا واقعا نميدوني يا نميخواي چيزي بگي چون محض رضاي خدا چرا اوضاع انقد مشکوک و مزخرفه؟"

ساکت شد تا بغضش رو قورت بده و ياد رفتار تهیونگ افتاد. "اون از تهیونگ که تمام اين مدت مثل يه حيوون باهام رفتار کرد و درست قبل از اينکه بريم کلاب اومد تو اتاقم تا جايي که ميتونست بهم توهين کرد. امروز منو ديد و حدس بزن رفتارش چطور بود؟ انگار يه آدم ديگه مقابلم نشسته بود. لبخند ميزد و با مهربونی باهام صحبت کرد" دوباره ساکت شد و مکث بلندي کرد. اشکاش سرازير شده بودن و از ايان پرسيد: "چرا اينجوري رفتار ميکنه چي از جونم ميخواد چي رو بايد باور کنم؟"

ايان ساکت و ناراحت بهش خيره شد. به نظر مي اومد نميتونست اين حجم از غم و گم گشتگي رو باور کنه و دلش ميخواست همون لحظه تمام ترس هاشو ناپديد کنه. "ميدونم منظورت چيه. باورکن خيلي خوب ميدونم."

"نميدوني..." نميتونست اشک ريختن رو متوقف کنه و هر قطره اي که پايين مي اومد رو سريعا پاک ميکرد تا بيشتر از اون رقت انگيز به نظر نرسه. "تو هيچي نميدوني چون اصلا خبر نداري من دارم چي ميکشم. بارها و بارها به خودکشي فکر کردم تا از اين زندگي جهنمي خلاص بشم ولي تصوير خانواده ام مياد تو ذهن لعنتيم و مجبورم ميکنه ادامه بدم تا درد بيشتري رو تحمل کنم."

ايان ماشين رو دور زد تا بهش نزديک بشه. "بهم گوش کن. بايد بهم گوش بدي وگرنه مجبور ميشي بري تيمارستان"

"همين الانشم بايد برم چون واقعا عقلمو از دست دادم."

ايان بازوهاشو گرفت و مجبورش کرد به چشماش نگاه کنه. جدي بود و کلماتش انباشته از ملايمت بودن. "ميتوني همه ي نگراني هاتو باهام در ميون بذاري. همه چيز به ديشب خلاصه ميشه ولي بهت قول ميدم هيچ اتفاقي نيفتاد." از نگاهش فقط صداقت و راستگويي ديده ميشد. "شايد درمورد اون مرتيکه چوارو نگراني ولي من و جناب کیم اجازه نداديم حتي انگشتش بهت بخوره. يه ذره خوش گذرونديم و بعدش مستقيم برگشتيم خونه."

جونگوک نااميد و افسرده به نظر مي‌اومد: "ولي وضعيت با چيزي که تو ميگي فرق داره. شايد تقصير خودم باشه که ديگه نميتونم به کسي اعتماد کنم. کاش ميدونستم راهي براي فرار هست يا نه."

ايان نتونست بيشتر از اون چشماي غمگينش رو نگاه و با احتياط بغلش کرد. دوست نداشت هيچ سؤ تفاهمي از سمت خودش براي جونگوک به وجود بياد و تلاش کرد کلماتش رو با دقت انتخاب کنه. "نبايد به همه ي ترسايي که بهت حمله کردن اجازه‌ی پيشروي بدي. نميخوام بگم همه جا و هر زماني بي چون و چرا بهت کمک ميکنم چون ميدوني شرايطم چجوريه. منم دوست دارم راهي براي رفتن پيدا کنم ولي جايي براي پنهان شدن نيست. حداقل نه تا وقتي که همه ي پلاي پشت سرتو خراب کني."

"تنها چيزي که ازت ميخوام حقيقته." ازش جدا شد تا به چشماش نگاه کنه و پرسيد: "ديشب چه اتفاقي افتاد خواهش ميکنم حقيقت رو بهم بگو"

ايان دستشو روي قلبش گذاشت: "قسم ميخورم هيچ اتفاقي نيفتاد. رقصيديم، الکل نوشيديم، مست شدي و برگشتيم خونه. هيچ دليلي ندارم که بهت دروغ بگم مگه اينکه اتفاقي افتاده باشه و من ازش بيخبر باشم."

"دقيقا موضوع همينه." لب‌هاش ميلرزيد و احساس ضعف ميکرد. "ميخوام بهت نشونش بدم ولي اگه کسي درباره‌اش بفهمه از چشم تو ميبينم."

ايان ازش فاصله گرفت و با نگراني گفت: "خيلي خب. قول ميدم به کسي نگم. بهم بگو مشکل چيه؟"

جونگوک يقه لباسشو کمي پايين داد و چشم از نگاه ايان برنداشت. از اينکه داشت نشونش ميداد خجالت‌زده بود و گفت: " اينا هيکيه. من ميدونم چي‌ان و باتوجه به چيزي که داري ميبيني... اوضاع با گفته هاي تو فرق داره."

ايان نزديک شد تا با دقت بهشون نگاه کنه و رنگش پريده بود. سردرگمي از نگاهش ديده ميشد و پرسيد: "امروز صبح به وجود اومدن؟ چون ديشب وجود نداشتن... جدا از اون کبودي هاي ديگه اي هم رو گردنت هستن"

جونگوک سر تکان داد: "کبودي هاي ديگه مربوط ميشن به دستاي تهیونگ چون چند روز پيش تقريبا خفه ام کرد. ولي بقيه اش..." يقه اشو پايينتر داد تا همه ي لاو بايت‌ها ديده بشن و نگاه وحشت زده ي ايان خوشحال کننده نبود. "وقتي از کلاب برگشتيم اينا رو گردنم بودن؟ چون مطمئنم قبلش نبودن."

سکوت کوتاهي بينشون ايجاد شد و جونگوک هيچ حدسي نداشت که توي ذهن ايان چي ميگذشت چون نگاهش مبهم و غيرقابل خوانا به نظر ميرسيد. هنوزم سردرگم بود اما ديگه مثل قبل هيچ اطميناني توي نگاهش وجود نداشت و سر تکان داد: "اصلا نميدونم جريان چيه. بعد از کلاب برگشتيم خونه، آورديمت به اتاقت و تو هم کاملا بيهوش بودي. حداقل اگه اتفاقي افتاده باشه تو کلاب رخ نداده."

"مطمئني؟" نميدونست چرا ترسش کمتر شده بود و اميدوارانه به ايان نگاه کرد. 

"البته. قسم ميخورم اونجا اتفاقي نيفتاد ميتوني از رئيس بپرسي يک ساعت بعد از رقصيدنمون برگشتيم خونه و کسي بهت نزديک نشد. فکر ميکنم بايد دليل ديگه اي براي اين لکه ها وجود داشته باشه."

"هيچ دليلي براش نيست" جونگوک يقه ي لباسشو درست کرد و گفت:"دارم ديوونه ميشم. تو اگه جاي من بودي چيکار ميکردي؟ "

ايان کمي فکر کرد: "با توجه به گرايشت به خودت بستگي داره ولي هر اتفاقي افتاده باشه تو مستي رخ داده و هيچي نفهميدي. من نميدونم روابطت چجوري انجام ميشه اينو خودت بايد بدوني."

"منظورت چيه؟"

"منظورم اينه که بدنت بايد بدونه." مکثي کرد و از نگاه سردرگم جونگوک متوجه شد چيزي نميدونه. "خيلي خب اصلا بيخيال. احتمالا چيزي حس نميکني وگرنه الان درباره اش گيج نبودي."

جونگوک يقه ي لباسشو بالاتر برد و با استرس گفت "ميشه برگرديم خونه؟ ميخوام دوباره‌اش با تهیونگ حرف بزنم."

"حتما. به هرحال نياز به استراحت داري و فکرت براي يادگيري بايد آزاد باشه."

ايان جونگوک رو به سمت ماشين هدايت کرد و اينبار خودش پشت فرمان نشست. به نظر مي اومد جونگوک حتي براي چند دقيقه رانندگي هم تمرکز کافي نداشت و زمانيکه روي صندلي ها نشستن، پوست صورتشون بخاطر سرما ميسوخت. ايان بخاري رو روشن کرد و صحبت هايي که همون روز صبح با رئيسش رد و بدل کرد رو يادش اومد. تهیونگ قاطعا بهش دستور داده بود به هيچکدوم از سوالاتي که امکان داشت جونگوک ازش بپرسه جوابي نده و حالا دليلش رو ميدونست. از اونجايي که حق نداشت درباره ي حقيقت چيزي بگه و شديدا براي پسري که کنارش نشسته بود دل ميسوزاند.

وقتي به محوطه رسيدن، همينکه ايان ماشينو خاموش کرد پسر ازش خارج
شد و منتظر موند ايان ماشين رو خاموش کنه. نگاهي به عمارت انداخت و از سکوتش حس بدي دريافت کرد طوري که سرماي هوا گزنده تر به بدنش برخورد کرد. هرچقدر بيشتر پيش ميرفت از رفتن پيش تهیونگ اکراه بيشتري پيدا ميکرد و دوست داشت بره تو اتاق خودش تا روزها کسي رو نبينه.

وقتي پسر بزرگتر پياده شد جونگوک با ترديد پرسيد: "فکر ميکني جوابمو بده؟ من اصلا خوشبين نيستم."

ايان به داخل راهنماييش کرد: "ميريم و ازش مي‌پرسيم ضرر نميکنی درسته؟ فقط يه سوال و جواب ساده ست."

جونگوک مايوس و ناراحت گفت"تهیونگ  اگه چيزي بدونه هيچوقت حقيقت رو بهم نميگه مطمئنم."

"اينطور نيست. اگه بدونه چقد فکرتو مشغول کرده حتما بهت ميگه."

پله هاي منتهي به طبقه ي بالا رو طي کردن و مستقيم به سمت اتاق کارش رفتن. جونگوک برنامه نداشت راجع به اين قضيه از تهیونگ سوال بپرسه
ولي مسئله بسيار جدي بود و بايد ازش سر در مياورد.
پشت در اتاق ايستادن و ايان چند تقه به در زد.
"بيا تو."

قبل از اينکه وارد بشن صداي خنده‌ي ژانت از داخل شنيده شد و جونگوک تقريبا فراموش کرده بود اون زن تو همون خونه زندگي ميکرد.
نميخواست در حضورش حرفي بزنه و ايان که پشت سرش وارد شد، در اتاق رو بست. سکوت کوتاهي بينشون بينشون ايجاد شد و پسر سلام کرد. "سلام."

"سلام." تهیونگ جوابش رو داد و پرسيد: "چيزي شده؟ چرا انقد زود برگشتيد؟"

هردوشون روي مبل نشسته بودن و ژانت اصلا خوشحال به نظر نمي اومد.
"اگه کار مهمي نداريد بذاريدش براي يک وقت ديگه. نبايد هروقت دلتون خواست بيايد اينجا."

جونگوک پاسخ داد: "بايد حرف بزنيم." شمرده شمرده گفت و ادامه داد: "زياد طول نميکشه ولي مهمه."

اخمي بين ابروهاي تهیونگ شکل گرفت. "در مورد چي حرف بزنيم؟ قرار نبود تا شب برگرديد."

"ميدونم. ولي باورکن قضيه خيلي مهمه." جونگوک با نگاه از ايان کمک خواست. "يه چيزي بگو."

ايان تاييد کرد: "فقط چند دقيقه طول ميکشه. از اينجا ميريم و دوباره تمرينات رو ادامه ميديم."

"خب؟ گوش ميدم؟"

"همونطور که گفتم ميخوام تنها باشيم. هر سه تامون."

ژانت بيش از حد ناراضي به نظر ميرسيد و رو به جونگوک گفت: "حتی منم اجازه ندارم اينجوري باهاش حرف بزنم چطور جرعت ميکني انقد بهش بي احترامي کني؟"

"من دارم با يکي ديگه حرف ميزنم." جونگوک بالاخره به سمت ژانت برگشت و به چشماي پر از خشمش خيره شد. "حدس بزن کي الان قراره بزنه به چاک؟ کاملا درسته جناب عالي."

ژانت ناباور و بهت‌زده نگاهش از تهیونگ به جونگوک در نوسان بود و نميتونست چيزي که شنيده بود رو باور کنه "داري باهام شوخي ميکني؟" از تهیونگ پرسيد. "توهينايي که بهم ميکنه تمومي نداره چرا چيزي بهش نميگي؟ اگه قراره همينجوري رفتار کنه خودم به خدمتش ميرسم. "

جونگوک دست به سينه شد. "بيا به خدمتم برس ببينم چيکار ميخواي بکني."

ايان از پشت سر بازوشو کشيد تا ساکتش کنه اما جونگوک نميخواست به هيچ عنوان مقابل اون زن کم بياره. "الان تو اينجا چتر شدی من چيزي گفتم؟ نه چون سرم تو کار خودمه تو هم بايد سرت تو کار خودت باشه"

ژانت از جاش بلند شد و انگشتش رو به سمتش گرفت: "حق نداري يه کلمه ي ديگه حرف بزني وگرنه به ضررت تموم ميشه. فکر نکن همينجوري دست رو دست ميذارم و اجازه ميدم هر چيزي که دلت ميخواد رو بهم بگي."

پسر ابرو بالا انداخت: "اتفاقا اونيکه زيادي حرف ميزنه تويي نه من. هروقت باهات حرف زدم ميتوني حرف بزني ولي وقتي دارم با تهیونگ ميزنم خودتو قاطي نکن و کونتو از وسط ماجرا جمع کن."

ايان کنار گوشش هشدار داد: "حرف نزن داري همه چيزو بدتر ميکني."

ژانت عصباني و خشمگين قدمي به سمتش برداشت تا تهديد ها و حرفاي تندش رو ادامه بده و جونگوک هم کاملا آماده به نظر مي اومد. اگه تهیونگ همون
لحظه ساکتشون نميکرد مطمئنا دعواي بزرگي رخ ميداد: "هردوتون ساکت باشيد."

سکوت بلافاصله توي اتاق حکمفرما شد و فضاي متشنجي که توي اتاق موج ميزد مضطرب کننده بود. تهیونگ با لحن سردي ادامه داد: "اين دومين باري که مثل موش و گربه بهم ميپريد و نميدونم شما دوتا چه مرگتونه."

جونگوک جواب داد: "من هروقت با تو حرف ميزنم ميپره وسط نميذاره چيزي بگم نميفهمم مشکلش چيه."

ژانت به سرعت جوابش رو داد. "من هيچ توهيني نکردم و فقط گفتم زمان مناسب رو براي مزاحم شدن انتخاب کن نه هروقت که دلت خواست."

"ديگه نميخوام چيزي بشنوم." تهیونگ دوباره دستور داد. "الانم بهتره ژانت بره بيرون تا موضوع حل بشه."

ژانت لبهاي سرخ از رژ لبش رو بهم فشرد و سر تکان داد: "خيلي خب. ولي اجازه نميدم به توهين کردن ادامه بده."

"بفرما ببينم چيکار ميخواي بکني." جونگوک زمزمه کرد وقتي ژانت از کنارش رد شد و هردوشون چشم غره‌ي تندي به همديگه کردن. عصبانیتی که جونگوک در وجودش حس ميکرد با خارج شدن ژانت کمرنگ شد و هيچ نميدونست چرا به محض ديدنش، از سمت اون زن احساسات منفي دريافت ميکرد.

"تمرين کرديد يا فقط رفتيد خوش بگذرونيد؟ اميدوارم اين قضيه رو شل نگرفته باشيد." تهیونگ دست به جيب ايستاد و منتظر موند.

"بله قربان تمرين کرديم و تا حدودي موفقيت آميز بود. اما..." کنار جونگوک ايستاد و با احتياط گفت. "همه چيز برامون يکم گيج کننده بود."

"گيج کننده؟ فکر ميکردم رانندگي گيج کننده نباشه."

جونگوک جواب داد: "نه موضوع ربطي به اون نداره. امروز قبل از ظهر وقتي اومدم پيشت ميخواستم در موردش حرف بزنم ولي هنوز آمادگيش رو نداشتم."

تهیونگ نگاهي به هردوشون انداخت و لحنش صحبتش پايين بود. "ميشنوم."

"در مورد ديشب." جونگوک اصلا نميدونست اعتماد به نفسش کجا رفته بود درحاليکه همين يک دقيقه پيش ميخواست بپره و مشت محکمي به صورت ژانت بکوبه. حالا فقط از شدت اضطراب ميتونست دستشو روی گلوش بذاره. "من با ايان حرف زدم گفت هيچ اتفاقي تو کلاب نيفتاد و اون يارو بهم نزديک نشد."

چهره ش کاملا بيحالت به نظر مي اومد. "خب؟ من قراره در مورد همچين موضوع بي‌اهميتي چي بدونم؟"

اعتماد به نفسش پايينتر اومد و صداش لرزيد. "نميگم تو چيزي ميدوني فقط..." قبل از اينکه نشونش بده صورتش سرخ شد و ادامه داد: "من بايد
بدونم جريان چيه وگرنه ديوونه ميشم. نميتونم به اين وضعيت ادامه بدم."

سکوت کوتاهي بينشون ايجاد شد و ايان نميخواست حرفي بزنه از اونجايي که حس ميکرد حتي حضورش در چنين موقعيتي اشتباه بود. اما دلش ميخواست به عنوان يک دلگرمي کنار جونگوک باشه چون تمام دردها و ترس‌هاشو بي‌اختيار درک ميکرد و مايل بود حمايتش کنه.

وقتي تهیونگ چيزي نگفت و کاملا بي‌علاقه به نظر ميرسيد، ايان پا درمياني کرد: "ما در مورد ديشب حرف زديم و بهش گفتم اتفاقي نيفتاده ولي موضوع يکم متفاوت و عجيبه."

تهیونگ زمزمه کرد:"جون بکن و حرف بزن من براي اين چرت و پرتا وقت ندارم."

جونگوک در سکوت يقه‌ي لباسش رو کمي پايين برد و گفت: "صبح بيدار شدم و اينا رو ديدم. قسم ميخورم کاري نکردم ديشب پيش شما بودم امروز صبح هم مستقيم رفتم پيش ايان."

پسر بزرگتر با ديدن هيکي‌ها نگاه مبهمي بهش انداخت "از من چي ميخواي؟"

"فقط... ميخوام مطمئن بشم اتفاقي برام نيفتاده چون حماقت کردم و زيادي مست شدم. الانم هيچي يادم نيست."

به قدري ناراحت بود که بغضش داشت برميگشت و ساکت شد تا اشکاش جاري نشه. جونگوک هرگز آدم ضعيفي نبود و تا چند ماه پيش سريعا با هر
موضوعي به گريه نمي‌افتاد. ولي اتفاقات تلخي که براش ميافتادن، فشاري که بهش تحميل ميشد و
ترسايي که تجربه ميکرد خارج از تحملش بودن. اين بين، ديگران خصوصا تهیونگ که خودش عاملشون بود اهميتي به اين نگراني‌ها نميداد و جونگوک حس ميکرد جواب سوالهاشو فقط از اون ميگرفت.

نگاه تهیونگ بينشون در نوسان بود و پرسيد: "واقعا ازم ميخوايد جواب اين سوالو بدونم؟ من ديشب تمام مدت ازتون دور بودم و هيچ نميدونم چه غلطي مي‌کرديد."

جونگوک سريعا گفت: "ميدونم ولي مطمئنم ايان کاري نکرده..."

"معلومه که نکرده." تهیونگ حرفشو قطع کرد و ادامه داد: " اگه قرار بود کاري بکنه الان اينجا نبود تو قبرستون داشت زير خاک مي‌پوسيد. "

هيکل ايان اون وسط خشک شد و رنگ پریده‌تر از هرزمانی به نظر مي اومد اما جونگوک خيالش آسوده بود. "ايان بيگناهه. ولي کي همچين کاري باهام کرده؟ اگه فقط همين باشه شايد بتونم باهاش کنار بيام ولي..."

"ميترسي اتفاق ديگه اي افتاده باشه."

جونگوک حرف تهیونگ رو تاييد کرد: "همينطوره. من هيچي يادم نمياد فقط ميخوام از شما بپرسم."

"ميترسي با کسي خوابيده باشي؟ من جواب اين سوالو نميدونم چون وقتي دخترامو به فاک ميدم روز بعدش احساس خاصي ندارم."

ايان متوجه شد بايد در اون لحظه حرفي ميزد چون جونگوک سرجاش ميخکوب شده بود و داشت از گوشاش بخار بيرون ميزد. "قربان... روابط همجنسگراها و انواع مختلفی داره و متفاوته.. يکي ميتونه فاعل باشه و يکي
ميتونه مفعول باشه..." طي اطلاعاتي که در اين مورد ميدونست حرف زد و به نظر مي اومد تهیونگ هيچکدوم از حرفايي که شنيد رو نفهميد به همين
خاطر دوباره گفت."من نميدونم جونگوک کدوم يکي از ايناست... ولي اگه مفعول يا... باتم باشه... بايد... "

سکوت کوتاهي بينشون ايجاد شد و هردوشون با دقت به پسر خيره شدن. پسرک دست و پاشو گم کرده بود و با عجله گفت: "منم نميدونم چون تا
حالا با کسي نبودم ولي احساس خاصي نداشتم وقتي بيدار شدم."

ايان پرسيد: "يعني... هيچ درد، سوزش يا همچين چيزي نداشتي؟"

صورتش از شدت خجالت به کبودي ميزد"نه نداشتم و ندارم ولي اين دليل نميشه اتفاقي نيفتاده باشه. "

تهیونگ کم کم داشت عصبي ميشد. "خب الان دقيقا چه مرگته؟ بايد خوشحال باشي يکي رو به فاک دادي و قيافه ي نحسش تو خاطرت نمونده."

جونگوک با عجله از خودش دفاع کرد: "اينطور نيست من هيچوقت احساس خوبي از اين موضوع نمي گيريم. بعدشم ايان بهم گفت با کسي نبودم و مستقيم برگشتيم خونه..."

ايان موقعيتش رو در خطر ميديد و سريعا گفت: "نميدونم يادته یا نه پشت پیشخوان با آدماي زيادي نشسته بودي و اونجا معاشرت کردي . من مدت کوتاهي ازت دور بودم. خيلي کوتاه و فکر نکنم اتفاقي افتاده باشه."

جونگوک دستشو روي گردنش گذاشت و با ترس گفت: "يعني همه چيز اون زمان اتفاق افتاده؟ اگه بهش تجاوز کرده باشم چي؟ اگه الان بخاطر من حالش بد باشه چي؟"

تهیونگ نميتونست چيزايي که ميشنيد رو جدي بگيره و گفت: "تو احمقي چيزي هستي؟ نکنه يادت رفته چطور ميخواستن پاهاتو ليس بزنن و ازت بالا برن؟ هر اتفاقي هم افتاده باشه فقط يه رابطه ي يک شبه بوده و الان هيچکدومتون همديگه رو يادش نمياد."

ايان تاييد کرد: "من با اين موضوع موافقم چون از اين اتفاقا زياد ميافته. احتمالا چون اولين بارته يکم عجيب و غير منتظره‌ست ولي باهاش کنار مياي"

قبل از اينکه جونگوک حرف بزنه در اتاق به صدا در اومد و لحظاتي بعد يکي از خدمتکارا وارد اتاق شد. کنار در ايستاد و گفت: "روز بخير قربان. يه پاکت نامه براي جناب جئون فرستاده شده. دستور داده بوديد هرچيزي که
به دستمون ميرسه رو براتون بياريم."

تهیونگ دستور داد"بدش به من."

خدمتکار با عجله به سمت رئيسش رفت و پاکت قرمز رنگي که توي دستش بود رو بهش داد. تزئيناتش به قدري زيبا به چشم مي‌اومد که انگار از سرزمين پري ها اومده بود و جونگوک با تعجب گفت: "اون مال منه. من بايد بازش کنم."

تهیونگ توجهي بهش نشان نداد و با بي‌دقتي پاکت رو پاره کرد. صداي پاره کردن پاکت توي اتاق بسيار بلندتر از حالت عادي به گوش رسيد و کاغذی
از داخلش خارج کرد. نگاهش روي جملات چرخيد و تمام مدتي که داشت ميخوندش هيچکس چيزي نگفت و خدمتکار از اتاق بيرون رفت.

چهره‌اش از بيحالتي در اومد و تمسخر و ناباوري از نگاهش ديده ميشد.
به نظر مي اومد نامه بسيار کوتاه بود چون مدت کوتاهي طول کشيد تا ازش بپرسه: "شما دوتا با هم در تماسيد؟"

جونگوک به خودش اشاره کرد: "من؟ با کي در تماسم؟"

تهیونگ نامه رو به سمتش گرفت. "بخونش. به هرحال قرار نيست چيزي عوض بشه."

جونگوک نامه رو با اشتياق ازش گرفت و خط زيبايي که روش نقش بسته بود رو از نظر گذراند.

"روزت بخير. حدس ميزنم قبل از اينکه نامه رو باز کني ميدونستي ممکنه از سمت من باشه درسته؟
اينبار ميدونم اين نامه قراره سر وقت به دستت برسه. اميدوارم حالت خوب باشه و روز شادي رو پشت سر گذاشته باشي چون به شخصه روز هيجان انگيزي داشتم. از اونجايي که براي شب يه سري برنامه‌هاي
کوچيک در نظر دارم. ميخواستم بهت زنگ بزنم ولي نميخوام ازت جواب رد بشنوم پس برات نامه نوشتم. اگه کاري براي انجام دادن نداري
خوشحال ميشم امشب باهام بياي بيرون تا شام بخوريم. ساعت 8 ميام دنبالت و براي ديدنت مشتاقم.
رايان آلن"

جونگوک چندبار لبهاشو باز و بسته کرد تا حرف بزنه اما از شدت تعجب چيزي براي گفتن نداشت و تهیونگ پرسيد: "نميخواي چيزي بگي؟ نميدونستم
انقد صميمي شديد که با هم اين طرف اون طرف ميريد."

"من... آره باهاش در تماسم و آخرين بار ديروز باهاش حرف زدم. ولي... چرا خدمتکار بايد اين نامه رو براي تو بياره؟ مال منه."

"قرار نيست در مورد اين قضيه حرف بزنيم که صميمي شدنتون کاملا بيهوده‌ست؟ تو داري زير نظر من زندگي ميکني و بله. هرچيزي که مربوط به تو باشه قبلش به من مربوط ميشه. "

"ميشه براي يکبارم که شده درخواستمو قبول کني يا جديش بگيري؟ تا الان هرچي خواستي رو انجام دادم و هيچوقت نافرماني نکردم چرا يکم بهم آزادي نميدي منم آدمم."

تهیونگ از کنارش رد شد تا پشت ميزش بشينه و جواب داد: "فکر ميکنم حرفامون همينجا تموم شد بهتره برگردي به اتاقت."
روي صندليش نشست و يکي از سيگارهاي روي ميزش رو برداشت تا آتش بزنه.

جونگوک رفتنش رو تماشا کرد." داري جدي ميگي؟ اصلا گوش ميدي من چي ميگم و در اين مورد چقد جدي ام؟"

"ديگه حق نداري با اون پسره رفت و آمد داشته باشي. هرچقد دلت ميخواد باهاش حرف بزن يا با دود و نامه براي هم پيغام بفرستيد ولي ديگه قرار نيست ببينيش."

جونگوک ناباورانه خنديد: "داري ميگي حق ندارم با هيچکس وارد رابطه بشم؟ اين اون چيزي نيست که درباره‌اش حرف زده بوديم. من به حرفت گوش
ميدم تو هم به حرفم گوش ميدي صميمي شدن من و رايان هيچ ضرري به تو نميرسونه."

تهیونگ دود سيگارشو از دهانش بيرون فرستاد و با بي علاقگي گفت "نميخوام در اين مورد چيزي بشنوم. برو بيرون و خودتو براي تمرينات بعدي آماده کن."

"هيچ تمريني درکار نيست. تا وقتي مثل يه برده باهام رفتار ميکني منم قرار نيست به دستوراتت گوش بدم جناب رئيس." جونگوک با عصبانيت گفت و بدون اينکه منتظر جوابش بمونه، قدم‌هاي تندش رو برداشت تا بيرون بره. در اتاق رو باز کرد و بعد از بيرون رفتنش درو به قدري محکم پشت سرش بست که چهارچوبش به صدا در اومد.

ايان مردد سرجاش ميخکوب شده بود و نميدونست اونجا بمونه يا بيرون بره. نگاهي به چهره‌ي تاريک تهیونگ انداخت و پرسيد: "قربان... جونگوک زيادي
کله شقه فکر نکنم سرجاش بشينه."

"ميشينه. بايد بشينه و اين وظيفه‌ي توعه که در قفسش رو قفل کني. يه فسقل بچه نميتونه سرخود کاري بکنه و هر اتفاقي بيافته از چشم تو ميبينم."

ايان با جديت اطاعت کرد. "بله قربان. نگران نباشيد اجازه نميدم اتفاقي بيافته."

"برو بيرون و حق نداري در مورد ديشب چيزي بهش بگي. يادت نره چي بهت گفتم."

"حتما. روزتون بخير." سوالات زيادي توي ذهنش ميچرخيد ولي جرعت نداشت چيزي بپرسه به همين خاطر بيصدا از اتاق بيرون رفت و براي لحظاتي پشت در ايستاد. اين جريان به قدري داشت عمق پيدا ميکرد که درحقيقت خودش رو در خطر ميديد و ميدونست اگه وظايفي که به عهده‌اش ميگذاشت رو جدي نميگرفت بايد از جايگاهش خداحافظي ميکرد.
همه چيز به قدري عجيب پيش ميرفت که نياز داشت ساعت‌ها بهشون فکر کنه خصوصا اتفاقي که ديشب افتاده بود. گرچه با چشماي خودش چيزي نديد اما حقيقت مثل روز جلوي چشماش روشن بود.


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now