تهیونگ به کلی درخواستی که ایان ازش کرد رو فراموش کرده بود وقتی داشت یک تصمیم نهایی میگرفت تا شخصا به اتاق جونگوک بره و باهاش صحبت کنه. بنابراین بعد از صرف شام ابتدا به اتاق کارش رفت تا وسایلی که داخل جعبه بودن رو با خودش برداره و بدون اینکه تردید کنه، تلفن همراه و شامپاین رو از بقیه جدا کرد. نگاهی به دستبند انداخت و نور خیرهکنندهای که زیر لامپ ازش منعکس میشد به زیباییش میافزود.
دستبند رو پرت کرد داخل جعبه، از اتاق کارش بیرون رفت و مستقیم به سمت اتاق پسرک حرکت کرد. ممکن بود تا الان خوابیده باشه؟ سر میز شام حاضر نشده بود و بعد از برگشتنش از خرید دیگه ندیده بودش. به هرحال تهیونگ هیچ تصوری نداشت که وقتی وارد اتاق میشد با چه صحنهای قرار بود روبرو بشه و در روی لولا چرخید.
جونگوک ابتدا متوجه باز شدن در نشد و مقابل آینه به خودش نگاه میکرد. درحال بررسی گشوارهی کوچکش بود و بوی ادکلن به طرز شدیدی به مشام میرسید طوری که تهیونگ گیج و ویج سرجاش ایستاد.
برای لحظاتی فکر کرد اتاق رو اشتباهی اومده بود اما انعکاس چهرهی زیبایی که از داخل آینه میدید براش آشنا بود.
"برای عکس گرفتن آماده میشی؟"
جونگوک نفسش رو وحشت زده توی سینه فرستاد و به سمت پسر بزرگتر برگشت. عصبانی و منزجر از دیدنش گفت: "در زدن بلد نیستی؟ همیشه همینجوری ظاهر میشی تا سکتهام بدی."
تهیونگ به نگاه گستاخی که در اوج زیبایی آرایش شده بود زل زد و میدونست برای کاوش این چهرهی جدید باید زمان به خرج میداد. "الان داره یه چیزایی یادم میاد. من اجازه دادم بری که داری آماده میشی؟"
"میرم. حالا هرطور که شده." دست به سینه شد و ادامه داد: " هرکار دلم میخواد میکنم. فقط با کشتنم میتونی جلومو بگیری. "
فاصلهی زیادی با هم داشتن و پسر بزرگتر بی اختیار قدمهاشو به سمتش برداشت. بعد از تمام مدتی که از شناخت اون پسر میگذشت، هرگز این حس رو در خودش ندیده بود که دلش بخواد بهش زل بزنه. خیره بشه و زیباییهای صورتش رو تحسین کنه. برق لبهاش، دژاووی نهچندان دوری رو براش تداعی میکرد و برای اولینبار رنگ چشمهاش خاص و کم نظیر به نظر میاومد. "میدونی که برام کاری نداره. فقط کافیه لب تر کنی تا نفست رو ازت بگیرم."
لرزی که روی بدنش نشست مشهود بود و پاسخ داد: "منم دقیقا همینو میگم. میتونی منو بکشی ولی اینکارو نمیکنی. اگه میخواستی تا الان هزاربار فرصتش رو داشتی تا انجامش بدی."
"برای حرف زدن اینجا نیستم جونگوک" بدون اینکه نگاه ازش بگیره، جعبه رو انداخت روی زمین و صدایی که ازش بلند شد نشان میداد وسیلهی نسبتا سنگینی داخلش آسیب دید "اینو برات آوردن. ولی فکر نکنم دیگه بخوای ازشون استفاده کنی."
نگاه سردرگم و گیجش از چهرهی خودپسند تهیونگ به جعبهی گل در نوسان بود. روی زمین خم شد، با تردید نگاهی به گلها انداخت و پرسید: "اینو... کی برام آورده؟"
چشماش روی پوست صاف و بینقص کمرش ثابت موند که از زیر پیراهن خودنمایی میکرد. فقط با دیدنش میدونست چه آدمایی اون بیرون برای لمس کردنش حاضر بودن از همه چیزشون مایه بذارن و لذت زیادی وجودش رو در بر گرفت. از اینکه قرار نبود اجازه بده هیچ احدی بهش نزدیک بشه و از روح معصوم و دست نخوردهاش تغذیه کنن. "دلت میخواد انگشت نما بشی؟ چون از بیرون رفتن فقط نگاههای بقیه بهت میرسه نه ارتباط گرفتن باهاشون."
جونگوک توجهی بهش نشان نداد و گلها رو کنار زد. با دیدن شیشهی ادکلنی که شکسته بود اخماش تو هم رفت و دستبند رو برداشت که خیس از عطر ادکلن بیشتر از قبل میدرخشید. "اینا چیان؟ اصلا نمیفهمم چیکار داری میکنی..."
تهیونگ به سمت میز رفت و با دیدن وسایل میکاپ پوزخندی روی لبهاش نشست. "تا آخر عمر بیارزشت چنین چیزایی از من نمیگیری. یه آدم بیکار از ناکجا آباد برات این آشغالا رو فرستاده."
سکوت کوتاهی بینشون حکمفرما شد و جونگوک جعبه رو برداشت تا بعدا سر فرصت بهش نگاه کنه. هیچ پاکت یا کاغذی داخلش وجود نداشت که از سمت فرستنده باشه و یقین داشت این موضوع نمیتونست اتفاقی باشه. با اینحال در اون لحظه کارای دیگهای برای انجام وجود داشتن که مهمترینشون اجازه گرفتن برای بیرون رفتن بود. وقتی بلند شد، نگاهِ تهیونگ رو شکار کرد که بدنش رو از زیر لباس میکاوید و از شکار شدنش شرمنده به نظر نمیاومد. "میدونی که قرار نیست کسی از یک متریت عبور کنه درسته؟ پوشیدن چنین لباسایی برای اغوا کردن اون مردای احمق هیچ فایدهای نداره."
هالهی صورتی رنگی روی گونههاش نشست و نگاه شرمگینش همچنان با عصبانیت ادغام شده بود. " نظر دادن در مورد لباسم رو بذار کنار. میذاری برم بیرون یا نه؟ "
از شخص جدیدی که مقابلش قرار داشت خوشش میاومد و دوست داشت باهاش بازی کنه: " میدونی که اجازه نمیدم. ولی حاضر و آماده جلوم ایستادی و مطمئنی که قراره بری. "
جونگوک به تردید افتاد: "آره چون... میخوام هرطور که شده برم. برام فرقی نمیکنه با چه قیمتی."
لبهای براقش موقع حرف زدن بیشتر از همهی اجزای صورتش خودنمایی میکرد و تهیونگ دلیل این آرایش عجیب رو نمیفهمید. "به هر قیمتی که شده؟ اونم وقتی هیچی عایدت نمیشه و قراره با کلی حسرت جدید برگردی همینجا. چقدر رقت انگیز و احمقانه."
جونگوک آب دهانش رو پایین فرستاد. "برام مهم نیست قراره چه اتفاقایی بیافته یا نیفته. فقط... دلم میخواد برای چند ساعتم که شده از این فضا فاصله بگیرم."
نگاهی به سرتاپاش انداخت و حرف نهاییش رو زد. "پس باید یه آرزو باقی بمونه چون قرار نیست جایی بری. الانم اون لباسا رو در بیار و برو تو تخت خوابت. شاید بتونی تو خواب از این فضا فاصله بگیری."
پوزخندی به چهرهی غمزده و ناراحتش زد و بهش پشت کرد تا از اتاق خارج بشه. بوی ادکلن گران قیمتی که شکسته بود، تا مغزش بالا رفته بود و حالش رو بهم میزد طوری که دلش نمیخواست بیشتر از اون بمونه و اونجا نفس بکشه.
"صبرکن." جونگوک صداش زد و قدمهای سبکش نشان میداد که جلو اومده و بهش نزدیک شده بود. "لطفا... اجازه بده برم. قسم میخورم هیچکاری نمیکنم. اگه بهم اعتماد نداری خودتم باهام بیا. مشکلی با این موضوع ندارم."
پسر بزرگتر به سمتش برگشت و اشتیاق و خواستن رو از نگاهش غلیظتر از چند دقیقه پیش میدید. دستهاش رو به همدیگه قفل کرده بود و رنگ صورتش به سفیدی میزد اما این باعث نمیشد از زیبایی غیر زمینیش کم بشه.
"مگه من گفتم با اومدنم مشکل داری؟ دوست دارم بدونم این پیشنهاد از کجا پیداش شد؟"
"اینش که مهم نیست هست؟ فقط دارم میگم اگه دلت نمیخواد ازت جدا بشم پس باهام بیا. قول میدم دست از پا خطا نکنم." پلکهای بلندش رو التماس آمیز بهم زد و کاملا مشتاق به نظر میرسید طوری که تهیونگ برای این اتفاق جدید به تصمیم دیگهای رسیده بود اما باید کمی بیشتر بازی میکرد.
"چرا فکر کردی دوست دارم همراهیت کنم؟ اومدن من چیزی رو تغییر نمیده."
"میتونی با دخترا گرم بگیری. اونجا کلی دخترای خوشگل هست که شاید بخوای باهاشون صمیمی بشی مطمئنم پشیمونت نمیکنن." جونگوک تلاش میکرد لحنش قانع کننده باشه و کمی مکث کرد تا موضوع دیگهای برای یادآوری پیدا کنه. "در ضمن، هر نوشیدنی یا الکلی که بخوای برات سرو میکنن اصلا حوصلهات سر نمیره برای تو هم تفریح میشه."
تهیونگ به لحن پر از ذوق و شوقش پوزخند زد: "من با دخترا لاس بزنم و تو هم با اون حرومزادههای نر؟" به ناپدید شدن ذوقش خیره شد و ادامه داد: "نبودن من خیلی بهتر از بودنمه. هرچقد بهت نزدیک باشم نفس کشیدن برات سختتر میشه. خودتم اینو خوب میدونی."
دستهای قفل شدهاش از هم باز شدن و غمگینتر از هر زمانی نگاهش روی سینهی پهن تهیونگ میخ شد. جایی که همتراز با سرش بود و خسته از بحث و جدلهای بی نتیجه گفت: "من درخواستمو باهات در میون گذاشتم و خودم میدونم چه محدودیتایی دارم." دوباره نگاهش رو بالا برد و زمزمه کرد. "برام فرقی نمیکنه میای یا نه. به بقیه نزدیک بشم یا نه. فقط بذار برم."
سکوت سنگینی که بینشون برقرار شد نشان میداد تهیونگ بالاخره پاسخ آخرش رو بیان میکرد و جونگوک باید در هرصورت قبولش میکرد. امیدش نسبت به قبل بسیار کمتر شده بود و چشمهاش درخشش کمرنگتری از خودشون نشان میدادن.
داشت به این فکر میکرد که چند لحظهی دیگه باید همهی لباسای قشنگش رو در میاورد و همونطور که تهیونگ گفته بود شاید تو خواب میتونست به درخواستش برسه.
"خیلی خب." همین کلمهی کوتاه باعث شد حسِ گرما بخشی توی سینهاش بپیچه و امید به نگاهش برگشت.
"با هم میریم. طبق درخواست تو عمل میکنیم و مشتاقم بدونم میخوای امشب رو چطور پیش ببری."
"ممنونم. مطمئن باش از اینکه قبول کردی پشیمون نمیشی. من همین الان آمادهام."
تهیونگ با لحن سردی گفت"ولی مقصد رو من تعیین میکنم. جایی که درخواستش کردی باید ایمن باشه و دلم نمیخواد اطرافمو آدمای به درد نخور پر کنن."
جونگوک سر تکان داد: "مشکلی باهاش ندارم هرطور که تو بخوای."
"بیا دنبالم." تهیونگ از اتاق بیرون رفت و پسر کوچکتر دنبالش راه افتاد. "کاری برای انجام دادن وجود نداره با ایان میریم و چند ساعت دیگه بر میگردیم. نمیخوام اون موقع هیچ جر و بحثی در مورد برنگشتن ازت بشنوم. مفهومه؟"
سریعا موافقت کرد. "کاملا مفهومه. روی حرفت حرف نمیزنم."
"دلتم بخواد نمیتونی حرف بزنی." با لحن سردی زمزمه کرد و گوشهای جونگوک میشنید اما خوشحالتر از اونی بود که به چنین موضوعی اهمیت بده. در حقیقت دربرابر این بیرحمیها داشت کمی بیحس میشد یا شایدم اتفاق جدیدی که در شرف رخ دادن بود اجازهی ناراحت شدن رو در اون موقعیت بهش نمیداد.
خوشحال بود که حاضر و آماده نیاز به زمان بیشتری برای خودش نداشت و میتونست همونلحظه پایین بره و سوار ماشین بشه. اما تهیونگ به سمت اتاق خودش میرفت و احتمالا آماده شدنش مدتی طول میکشید که نباید چندان طولانی میشد. اون مرد همین الانشم لباسای بیرونش رو به تن داشت و انگار از یک مهمانی یا جلسهی بسیار مهم برگشته بود.
فضای ماشین ساکت و متشنج بود. پسر بزرگتر نگاه از چهرهی خونسرد و زیبای جونگوک برنمیداشت و افکار نسبتا جدیدی توی ذهنش جولان میدادن. با اینحال در تلاش بود راهی پیدا کنه که این تصمیمات نتیجهای دربر نداشته باشن و فقط به اهداف نهاییش بیشتر پر و بال ببخشه.
اون پسر هنوز از هیچی خبر نداشت و تهیونگ برای فاش کردن حقیقت مایل نبود.
"قراره کسی رو ببینی؟"
جونگوک سر تکان داد: " نه. چرا اینطور فکر میکنی؟ "
"از اونجایی که اخیرا با پسرِ ویلیام صمیمی شدی و حدس میزدم اون رو دعوت کرده باشی."
پسر کوچکتر نا مطمئن به نظر میرسید. "نمیخوام همه چیز سریع بگذره. بهش اعتماد ندارم"
"چی دارم میشنوم؟ بالاخره میخوای یاد بگیری یکم از غریزهات استفاده کنی؟"
جونگوک شونه بالا انداخت: " لازم نیست از غریزهام استفاده کنم. آدمای جدید همیشه نمیتونن قابل اعتماد باشن. "
تهیونگ بهش یادآوری کرد: "فراموش نکن ربطی به جدید یا قدیمی بودن نداره. بعضی از آدما بعد از سالها تصمیم میگیرن چهره و اهداف واقعی خودشون رو نشون بدن."
جونگوک بهش فکر کرد و حرفی در جواب نگفت. از پنجره به بیرون خیره شده بود و پرسید: "کجا داریم میریم؟"
"یکی از کلابایی که سالها پیش پاتوق خودم بود. مطمئم همچنان قابل اعتماده."
جونگوک برای سوالش تردید داشت و این موضوع کاملا از صورتش مشخص بود. لبهاشو بهم فشرد تا استرسش رو کنه و نگاهی به تهیونگ انداخت. پسر بزرگتر با دیدن حالتاش لب زد: "بپرس."
با اضطرابی که تلاش میکرد نشانش نده گفت: "میتونم... بعضی وقتا برم با بقیه گپ بزنم؟ از جلوی چشمات دور نمیشم میتونی منو ببینی."
سکوت کوتاهی بینشون حکم فرما شد و تهیونگ نگاهش رو به بیرون دوخت: "نمیخوام در این مورد بحث کنی. ممکنه اجازه بدم و بعد بلافاصله باید برگردی پیش خودم."
جونگوک سر تکان داد و خوشحالتر از قبل به این فکر کرد که اون شب میتونست اختیارات بیشتری به دست بیاره اگه فقط درخواست میکرد؟ متوجه شده بود که با قهر و دعوا هیچ پیشرفتی وجود نداشت و باید پله پله آزادی از دست رفتهاش رو دوباره کسب میکرد. شاید اگه اعتمادش رو به دست میآورد دیگه نیازی به این اجازه گرفتن ها نداشت. گرچه بسیار غیرممکن به نظر میاومد اما این تنها راه باقی مونده بود.
نیم ساعت طول کشید تا به مقصد برسن و زمانیکه جلوی کلاب ایستادن، هیچ صدایی شنیده نمیشدن. چراغهای نئوندار با رنگهای قرمز و زرد و نارنجی میدرخشیدن و کلمهی "آبنبات قرمز" بالای ورودی دیده میشد. تهیونگ غرولند کرد
" پارسال تبدیلش کردن به گی کلاب و من متوجه نمیشم چرا"
تصویر زنی که فقط سوتین و پنتی به تن داشت در طرف راست، و تصویر مردی که فقط یک لباس زیر پاش بود در طرف دیگه به چشم میخورد. هردو تصویر، ماهرانه و فقط از جنس چراغهای ریز نئون دار ساخته شده بودن و چشمهای درخشان جونگوک به این منظره خیره نگاه میکرد.
ایان در رو براشون باز کرد و پسر بزرگتر صبورانه منتظر ماند جونگوک بیرون بپره و خودش دنبالش پیاده شد. قبل از اینکه راه بیافتن رو به ایان گفت: "همهچیز هماهنگ شده؟ نمیخوام فردا عکسم بره رو روزنامهها و اولین خبری که میشنوم حضور خودم تو یه گی کلاب باشه."
ایان سر تکان داد: "بله قربان نگران نباشید. همه چیز هماهنگ شده و هیچکدوم از مهمونا اجازه ندارن امشب تلفن همراه داشته باشن."
جونگوک تقریبا داشت به سمت کلاب پرواز میکرد اما همشون باید به صورت همزمان داخل میشدن و از همدیگه جدا نمیشدن. این اولینباری بود که پا داخل چنین مکانی میگذاشت و علاوه بر هیجان، استرس ناراحت کنندهای گریبانگیرش شده بود. مبادا کاری میکرد همهچیز خراب میشد و ناخواسته اونشب رو تبدیل به یکی دیگه از کابوسهاش میکرد؟
حتی فکر کردن به این موضوع باعث میشد بخواد تمام مدت به تهیونگ بچسپه تا دست از پا خطا نکنه. تهیونگ به ایان دستور داد: "برو جلوی ورودی منتظرمون بمون."
ایان بدون چون و چرا قبول کرد و کمی ازشون دور شد. چند قدم اون طرفتر کنار ورودی ایستاد و اطراف رو میپایید.
وقتی تنها شدن، تهیونگ به سمت پسرک برگشت و به چشمای معصومی که از استرس و هیجان میدرخشید نگاهی انداخت: "من به عمرم تو هیچ گی کلابی پا نذاشتم و اینبار فقط بخاطر تو حاضر شدم اینکارو بکنم. نباید هرگز ازم جدا بشی و ممکنه بعضیا فکر کنن تو پارتنر منی."
اخمی بین ابروهای جونگوک نشست و با لحن متفکری گفت: "ولی تو یه چهرهی شناخته شدهای این موضوع برات گرون تموم نمیشه؟"
"اینجا هیچ تلفن یا دوربینی درکار نیست پس اگه چنین حرفی برام درست کنن فقط در حد شایعه میمونه. مهم امشبه. این باعث میشه کسی جرعت نکنه بهت نزدیک بشه." نگاه جدی و تاریکش رو به چشمای جونگوک دوخت که از پایین بهش نگاه میکرد. "متوجه شدی منظورم چیه؟"
"فهمیدم. به هرحال حتی اگه اینجوری نباشه من اجازه نمیدم کسی بهم نزدیک بشه."
"چه بخوای چه نخوای بهت نزدیک میشن احمق نباش." گفت و به جلو اشاره کرد: "حالا راه بیافت. تو که نمیخوای ازمون عقب بیافتی؟"
جونگوک قدم برداشت و زمزمه کرد: "البته که نه." وقتی از ورودی داخل شدن، ایان هم پشت سرشون راه افتاد و صدای موسیقی کم کم داشت به گوش میرسید. با هر قدمی که برمیداشتن صداها بلندتر و واضحتر میشد و از راهروی بلند و نیمه تاریکی که با نور قرمز تزئین شده بود عبور کردن تا وارد مکان اصلی بشن.
هرچقدر بیشتر پیش میرفتن، معدود افرادی که جلوی راهشون سبز میشدن از نظر جونگوک وحشتناک به نظر میرسیدن. چهرههاشون خمار از مصرف مشروب کم هوشیار بود و حتی زوجهای کم شماری مشغول عشق بازی توی راهرو دیده میشدن.
وقتی قبل از پیچیدن توی راهرو صدای نالهها و بوسههای پر سرو صداشونو شنید، گوشاش قرمز شدن و حواسش پرت شد اما به محض دیدن دوتا پسری که حین بوسیدن دستشون توی شلوار همدیگه بود نفسش توی سینه حبس شد. به قدری خجالت کشید که انگار خودش یکی از همون پسرا بود و جرعت نداشت به بالا و چهرهی تهیونگ نگاه کنه.
از مقابل، دو مرد قوی هیکل به سمتشون می اومدن و هرچقدر نزدیک تر میشدن ته دلش بیشتر خالی میشد. مشکلش این بود که مستقیم بهش خیره شده بودن و پوزخندی که روی لباشون دیده میشد قلبشو با شدت زیادی چنگ میزد. قدمی به عقب برداشت تا پشت پسر بزرگتر پنهان بشه اما تهیونگ یک قدم عقبتر راه میرفت و با ایستادنش اون دو نفر هم ایستادن.
دو مردی که از روبرو نزدیک میشدن، به محض دیدن تهیونگ پوزخندهاشون پاک شد و رنگشون در عرض چند ثانیه پرید طوری که انگار یک روح ترسناک ناگهان ظاهر شده بود. حالت بدنهاشون تغییر کرد، صاف ایستادن و هنگامی که از کنارشون رد میشدن با لحن پایینی خوش آمد گویی کردن: "خوش اومدید آقا."
جونگوک نمیدونست تهیونگ چه واکنشی نشان داد چون چیزی ازش نشنید و خودشم به راه رفتن ادامه داد. در ادامه وقتی به فضای اصلی نزدیک میشدن، تهیونگ دستش رو به نرمی پشت کمر باریکش گذاشت و یادآوری کرد: "یادت نره چی بهت گفتم. ازم جدا نمیشی و به جز من از دست هیچ آدم دیگهای چه دختر چه پسر، نوشیدنی یا خوراکی نمیگیری."
"بچه که نیستم."
"نمیخوام به این فکر کنم که اولین بارته. تا حالا همچین جایی نیومدی؟"
نگاه مرددی بهش انداخت و جواب داد" تا حالا همچین جاهایی نرفتم. فقط دوست داشتم بدونم چه حسی داره و تجربهاش کنم. "
جونگوک اهل دروغ گفتن نبود و اینکه تا اون لحظه وارد چنین مکانی نشده بود حقیقت داشت. جیکوب، گه گاهی از کلاب رفتن با دوستاش صحبت میکرد و حتی اکثر بچههای دانشگاه آخر هفته ها همراهش میرفتن. با اینحال هرگز کنجکاو نشده بود که اگه باهاشون بره با چه چیزایی مواجه میشه و فقط از تعریفاشون میدونست مکانی بود برای مشروب خوردن و رقصیدن.
جونگوک فرصت نکرد بیشتر فکر کنه چون لحظاتی بعد وارد سالن اصلی شدن. جایی که صدای موسیقی کر کننده بود و نورهای باریکی بین جمعیت میچرخید درحینی که همون جمعیت توی هم میلولیدن. تلاش کرد افکارش سرجاش بمونه و تمرکزشو حفظ کنه تا از پسر بزرگتر جدا نشه چون در غیر این صورت احتمالا فاجعهی بزرگی رخ میداد. خشک و شق و رق قدم هاشو برداشت و نمیتونست نگاهشو از کسانی که با لباسای غیر معمول اونجا بودن برداره.
"اینجا چه خبره..." زمزمه کرد و هیچکس حتی خودش نشنید. زوجهای همنجسگرا و استریت، گوشههای سالن روی مبل ها ولو شده بودن و اگه بیشتر دقت میکرد میتونست ببینه که بعضی هاشون لخت مادرزاد عشقبازی میکردن. جونگوک از درون داشت یخ میزد و ضربان قلبش توی گوشش میزد، وقتی از بین جمعیت میگذشت و هر تنهای که بهش میزدن روح از تنش جدا میشد.
با اینحال در تمام مدت لحظهای متوقف نشدن و مستقیم به سمت تاریکترین قسمت کلاب رفتن. جایی که مبلهای خاکستری رنگی کنار هم چیده شده بودن و هر قسمت، برای چهار یا پنج نفر جا داشت. هر سه نفرشون به سمت آخرین ردیف حرکت کردن و زمانیکه نشستن، همهچیز مرتب به نظر میرسید.
" خسته کننده به نظر میاد." تهیونگ با خودش گفت و جونگوک فقط کلمهی خسته کننده رو شنید.
ایان حق نداشت بشینه و پشت سر جونگوک بیحرکت ایستاد و به جمعیتی که میرقصید نگاه میکرد. صدای موسیقی به قدری بلند بود که احتمالا باید هنگام حرف زدن فریاد میزدن اما هیچکدوم حس نمیکردن که نیاز به صحبت کردن با همدیگه دارن.
جونگوک نمیتونست تمرکز کنه و تصویر پسرایی که توی راهرو دیده بود هر چند وقت یکبار توی ذهنش نقش میبست. تا اون لحظه هرگز به هیچ دختر یا پسری نزدیک نشده بود به جز زمانیکه در دبیرستان متوجه شد امکان نداره بتونه با دخترا وارد رابطهی جنسی بشه. فقط چند هفته با اون دختر رابطه داشت و حتی همدیگه رو نبوسیدن چون جونگوک میلی برای اینکار نداشت.
بعد از اون بود که کم کم روی بعضی از پسرای مدرسه کراش میزد و حتی وقتی به دانشگاه رفت، اولین کراشش مایکل بود. حالا در یک گی کلاب همراه زندانبان و نگهبانش روی مبلهای گران قیمتی نشسته بود و فقط نگاههایی رو حس میکرد که در گوشه و کنار کلاب بهش خیره شده بودن.
تنها چند دقیقه از نشستنشـون گذشته بود که دختر جوانی با آرایش غلیظ و موهای کوتاه به سمتشون اومد. آدامسش رو توی دهانش میجوید و لبخند بزرگی بهشون زد. "خیلی خوش اومدید قربان. باعث افتخار ماست که به این مکان تشریف آوردید. چی میل دارید براتون بیارم؟"
جونگوک نگاهی سوالی به تهیونگ انداخت و پسر بزرگتر کمی ملایمت به خرج داد: "هرچی دلت میخواد سفارش بده."
پسرک کمی فکر کرد و از دختر پرسید: "شما خودتون چی پیشنهاد میدید؟"
دختر جوان لبخندش رو حفظ کرد و گفت: "پیشنهادهای زیادی برای شما وجود داره و اگه با الکل مشکلی ندارید میتونم مارتینی که ترکیبی از ودکا و نوعی شراب شیرین هست رو معرفی کنم. منهتن با ترکیب ویسکی و طعم دهندههای تلخ. جیغِ ارگاسم با ترکیب شیر و شربت آمارتو."
جونگوک حقیقتا درحال فکر کردن بود و هیچ نمیدونست باید کدوم یکی رو انتخاب میکرد چون نمیدونست چه طعمی دارن. به همین خاطر مارتینی رو انتخاب کرد چون میدونست ممکنه شیرین باشه و از مزهی تلخ خوشش نمیاومد. و البته جیغ ارگاسم امکان نداشت یکی از انتخابهاش باشه.
تهیونگ برای خودش نوشیدنی منهتن سفارش داد و جونگوک ازش پرسید: "از طعم تلخ خوشت میاد؟"
فاصلهاشون نزدیک بود و دست تهیونگ روی پشتی مبل، درست پشتِ گردن جونگوک قرار داشت بنابراین نیازی نداشتن با صدای بلند حرف بزنن. " از طعم شیرین متنفر نیستم." لبهای براق جونگوک توی تاریکی مثل چشمهاش میدرخشید و تهیونگ نمیدونست باید به کدوم دقت میکرد. "ولی اگه از یه حدی بیشتر باشه دلمو میزنه."
جونگوک از فضای آروم و بدون بحثی که بینشون قرار داشت متحیر بود درحالیکه همین چند روز پیش تهیونگ با خفه کردنش تقریبا کشتش و امشب مجبور شده بود با میکاپ کبودی گردنش رو بپوشانه. دستی به گردنش کشید و گفت: "من ظرفیتم بالاست. میتونم امشب الکل بخورم ؟"
تهیونگ پوزخند زد: "حتی نمیدونی نوشیدنیای که سفارش دادی الکلی بود درسته؟"
گونههای قرمزش در تاریکی زیاد مشخص نبودن. "میدونستم. منظورم اینه که هرچقد دلم بخواد میتونم بنوشم؟"
تهیونگ نگاه ازش گرفت: "میتونی بنوشی. به هرحال اگه عقلتو از دست بدی مستقیم میریم خونه."
جونگوک با لحن خودپسندی گفت: "عقلمو از دست نمیدم. بهت ثابت میکنم ظرفیتم بالاست و دروغ نگفتم."
پسر کوچکتر با مهارت داشت دروغ میگفت و تهیونگ از اصرار زیادش برای اثبات این موضوع خوشش نیومد. به همین خاطر جونگوک رو به چالش کشید. "مطمئنی میتونی اثباتش کنی؟ راههای زیادی براش وجود داره."
"مثلا چه راههایی؟"
قبل از اینکه تهیونگ پاسخ بده، دختر جوان خیلی زود پیداش شد و دو نوع نوشیدنی با خودش آورده بود. نوشیدنی ها رو گذاشت روی میز و ایستاد. "چیز دیگهای میل ندارید؟ اگه بخواید میتونم چندتا مهمون خدمتتون بیارم."
جونگوک منظورش رو از "چندتا مهمون" نفهمید اما تهیونگ بهش دستور داد: "چوارو هنوز اینجا کار میکنه؟"
"بله قربان ایشون تو اتاق استراحت تشریف دارن."
"بگو بیاد اینجا باهاش کار دارم."
دختر اطاعت کرد و ازشون دور شد تا رئیسش رو صدا بزنه و جونگوک پرسید: "میتونم بپرسم جریان چیه؟" احساس خطر کرده بود و تهیونگ نمیخواست چیزی بروز بده.
"مگه خودت نگفتی میخوای اثبات کنی ظرفیتت بالاست؟ الان قراره همینکارو بکنی."
جونگوک پرسید: ولی چطور؟ "
"براش صبرکن."
صدای موسیقی بلند بود و در سکوتی که بینشون برقرار شد منتظر موندن. جونگوک به سرعت داشت مضطرب میشد و استرسی که کم کم نابود شده بود دوباره اوج میگرفت. با توجه به خصوصیات اخلاقی تهیونگ، میدونست این چالش قرار نبود راحت باشه و قسمت ترسناکتر ماجرا این بود که جونگوک هیچ ظرفیتی برای نوشیدن الکل نداشت و در آخر احتمالا بیهوش میشد.
دقایقی بعد مردی که میانسال به نظر میرسید مستقیم داشت از سمت پیشخوان بهشون نزدیک میشد و تهیونگ هشدار داد"به هیچکدوم از سوالاش جواب نمیدی. "
جونگوک فرصت نکرد جواب بده و مرد تازهوارد وقتی بهشون رسید، قبل از نشستن با تهیونگ دست داد. "خوش اومدی کیم. از این طرفا؟ فکر نمیکردم دیگه اینجا ببینمت."
تهیونگ باهاش دست داد و به جونگوک اشاره کرد: "لازم بود یادی از گذشته بکنم. و جونگوک بهونهای بود که تا اینجا همراهیش کنم."
از نزدیک کمی پیرتر به چشم می اومد اما لباسهای اسپورتش هیچ سنخیتی با سنش نداشتن. دستی به سیبیل کم پشتش کشید و با تمسخر پرسید: "این مرد زیبا کیه که با خودت آوردی؟ اولین باره که میبینمش."
تهیونگ لحنش سرد بود. "اینکه نسبتش با من چیه درحال حاضر مهم نیست درسته؟ پس بیاید فقط به کارمون برسیم."
چوارو پوزخندی زد و پرسید: "خیلی خب. بهم بگو برگ برندهات چیه؟"
تهیونگ به مبل تکیه زد و پا روی پا انداخت. "همین شخصی که با خوردم آوردم. فکر میکنم برات کافی باشه."
نگاه خریدارانهای به بدن خشک شدهی پسرک انداخت و چشماش برق زدن: "کاملا کافیه. براش قیمتی هم تعیین کردی؟"
پسر بزرگتر بدون مکث جواب داد: "5 میلیون دلار، بی کم و کاست."
جونگوک به خاطر آورد که مطلقا نباید صحبت میکرد یا سوالی میپرسید. با اینکه گوشاش سوت میکشیدن و انگار راه تنفسش بسته شده بود، شق و رق سرجاش موند و دستای عرق کردهاشو روی پاش گذاشت.
"پول زیادیه." نگاهش ناراضی بود و با دیدن جونگوک دوباره حرص و طمع به سراغش اومد. " از کجا بدونم به قولت عمل میکنی؟ "
تهیونگ بهش یادآوری کرد. "تا حالا دیدی زیر قولم بزنم؟ این همه سال همدیگه رو میشناسیم و هیچکدوم از اون دخترایی که با خودم میاوردم به خونهام برنمیگشتن."
مرد میانسال در سکوت پیشنهاد بزرگی که بهش شده بود رو سبک سنگین میکرد و نمیتونست نگاه از چهرهی مضطرب و زیبای جونگوک برداره. کاملا مشخص بود که اگه این جریان به ضررش تموم میشد همه چیزش رو میباخت و باید تاوان سنگینی پرداخت میکرد. با اینحال در آخر سرش رو تکان داد و گفت: "قبوله. شرایط رو برام توضیح بده."
"هرکدوم از شما باید 20 شات از ودکای 60 درصد رو به صورت همزمان بنوشید و در آخر اونی که ظرفیتش بیشتر باشه برنده میشه." تهیونگ به هردوشون نگاه کرد و ادامه داد: "سطح هوشیاری هردوتون قراره تست بشه پس هیچ تقلبی درکار نیست."
چوارو راضی به نظر میرسید و لبخندی که زد باعث شد چندتا از دندانهای طلاش دیده بشن "ازش خوشم اومد. در صورت برنده شدن چی گیرم میاد؟ میخوام از دهن خودت بشنوم کیم."
"اگه جونگوک برنده بشه تمام پولی که شرط گذاشته شده به خودش میرسه." به چهرهی رنگ پریدهی جونگوک نگاه کرد. "و اگه ببازه، باید امشب در اختیار چوارو باشه. هرکاری که ازش میخوای رو انجام بده و نه نمیاره."
چوارو سریعا مخالفتش رو نشان داد و به جلز ولز افتاد. "فقط یک شب؟ حداقل یک ماه باید پیشم باشه اونم هرشب. روزا میتونه برای خودت باشه."
تهیونگ به راحتی قبول کرد: "خیلی خب. مشکلی نیست. میتونیم شروع کنیم؟"
جونگوک نمیتونست حتی روی حرفایی که بعد از "در اختیار چوارو باشی" رو بشنوه چه برسه به اینکه روشون تمرکز کنه. حس میکرد روحش از تنش پرواز کرده بود و نمیتونست باور کنه که به احتمال 99 درصد، اون شب قرار بود تاریکترین اتفاق تمام عمرش براش بیافته. نگاه کثیف چوارو نشان میداد که قرار نبود از چیزی بگذره و جونگوک ترجیح میداد تا آخر عمرش با شکنجههای تهیونگ سرکنه اما همون لحظه برای همیشه از کلاب بیرون بره.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee