همه چیز بعد از اون شب انگار روی دور تند قرار گرفته بود. وقتی به خونه برگشتن بدون اینکه هیچکدومشون چیزی بگن به اتاقاشون رفتن و جونگوک حتی وقتی روی تخت دراز کشیده بود انتظار داشت تهیونگ وارد بشه و دربارهی صحبتهاش با رایان بازجوییش کنه. از اینکه همهچیز راجع به تهیونگ داشت تبدیل به فوبیا میشد براش ترسناک بود و این باعث میشد از فردای خودش بترسه. گاهی اوقات به این فکر میکرد که اگه خانوادهای درکار نبود به حتم راهی برای کشتن خودش پیدا میکرد و به آرامش میرسید.
اما در آرزوی روزی به سر میبرد که دوباره برگرده پیش خانوادهاش و زندگی پر از آرامشی داشته باشه. آرامشی که اون روزا حتی هنگام خواب هم به دست نمیآورد و تمام طول روز خسته از شبهای پر از کابوسش چرت میزد. با وجود اینکه هر لحظه خودش رو تحت فشار میدید، بعد از اون شب تصمیم گرفت صامت و ساکن نباشه. گرچه همچنان زندگی براش سخت بود و هربار که تهیونگ رو میدید زرد میکرد.
بنابراین صبح وقتی بیدار شد، تصمیم گرفت حتی به جونگوک قبل از اون جریانات شبیه نباشه و بیشتر دنبال خوشحال کردن خودش باشه. میدونست تهیونگ مثل گذشته بهش سخت میگرفت و حتی امکان داشت بلاهای بدتری سرش بیاره ولی یک موضوع بهش اثبات شده بود. تهیونگ بهش نیاز داشت چون اگه اینطور نبود تا الان هزاران بار کشته بودش درحالیکه نمیدونست به جرم کدام گناه شکنجهاش میداد و تا لب مرگ میبردش.
به همین برخلاف روزای گذشته رفت پایین تا صبحانه بخوره. تهیونگ چیزی دربارهی بیرون نرفتن نگفته بود پس اگه با ایان بیرون میرفت زیاد بد نمیشد و میتونست کمی لسآنجلس گردی کنه. حتی وقتی این تصمیم رو گرفت از واکنش تهیونگ میترسید و با تردید از ایان درخواست کرد تا همراهیش کنه.
بعد از صبحانه، دوباره بالا رفت تا به اتاقش بره. پسرک در عرض چند دقیقه آماده شد و مقابل آینه ایستاد. جونگوک زمانی متوجه علاقهاش به میکاپ شده بود که چند وقت پیش لویی به صورتش رنگ بخشیده بود و تصمیم گرفت اون روز برای خودش چند قلم لوازم آرایشی و لباسهایی که دوست داشت رو بخره. به همین خاطر از خونه که بیرون رفت هیجان زده بود و جواب لبخند ایان رو با لبخند داد. "روز بخیر."
ایان درو براش باز کرد: "روز شما هم بخیر. فکر میکنم امروز قراره براتون قشنگ باشه اینطور نیست؟"
جونگوک روی صندلی جا گرفت و منتظر ماند ایان پشت فرمان بشینه. وقتی پسر پشت فرمان نشست، جونگوک جلوتر رفت و از بین صندلیها سرک کشید: "منظورت از حرفت چی بود؟"
ایان با کمی عذاب وجدان گفت: "مجبور شدم به جناب کیم زنگ بزنم تا ازشون اجازه بگیرم." از آینه به چهرهی ترسیده و غافلگیر جونگوک خیره شد : "ولی نگران نباشید ایشون مشکلی با این قضیه نداشتن. فقط توصیه کردن جایی نرید و از من جدا نشید. و به هیچ آدمی نزدیک نشید."
جونگوک با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی من میخواستم خرید کنم. چطور به آدما نزدیک نشم وقتی تو همون فروشگاه امکان داره صدها آدم از کنارم رد بشن."
ایان لبخند دلگرم کنندهای زد و درحالیکه ماشین رو به بیرون از محوطه هدایت میکرد گفت: "منظور ایشون ارتباط نگرفتن با غریبه یا آشنا بود. نه رد نشدن از کنار آدما."
جونگوک اخم کرد: "چه فرقی میکنه من دارم میرم بیرون یه نفسی بکشم. میخواستم به رایان بگم بیاد ببینمش."
ایان کمی نگران شد و تلاش کرد لبخندش رو حفظ کنه. "من فقط مامورم و دارم وظیفهام رو انجام میدم اگه نگران من نیستید خواهشا به سلامتی خودتون اهمیت بدید."
جونگوک میدونست منظور ایان از (سلامتی) چیه چون حالا دیگه همهی خدمتکارا و نگهبانا دربارهی شکنجههای تهیونگ خبر داشتن و این موضوع هر روز براش آزاردهندهتر میشد. دوست نداشت بقیه با ترحم بهش نگاه کنن انگار زنده زنده توی آتش میسوخت و بدترین بلاها سرش میاومد.گرچه وقتی بیشتر فکر میکرد زندگیش تفاوت چندانی با جهنم نداشت و به بقیه حق میداد بهش ترحم کنن.
وقتی اون روز از خونه بیرون رفته بود دلش نمیخواست هیچکدوم از اون افکار وحشتناک به سراغش بیان و زندگی فلاکت بارشو به یاد بیاره. پس به صندلیش تکیه داد و منتظر موند به مقصد برسن.
در طول راه صحبت چندانی با ایان نداشت و از اونجایی که آدرس جایی رو نمیدونست، همه چیز رو به عهدهی ایان گذاشت و زمانیکه بهش گفت دنبال فروشگاه لوازم آرایشی میگرده متعجب شده بود. با اینحال چیزی در اینباره نگفت و بعد از نیم ساعت، مقابل یک فروشگاه بزرگ و چند طبقه ایستادن.
وقتی جونگوک از ماشین پیاده شد، منتظر ایان نموند و نگاه درخشانش رو به ورودی زیبای فروشگاه دوخت.
بنر بزرگی که بالای ورودی قرار داشت با نورهای نئونی و رنگارنگ میدرخشید و احساس کرد وارد سرزمین دیگهای از رویاهاش شده بود.
خوشحال و هیجان زده با چشمهایی که دوست داشت همهچیز رو بررسی کنه وارد شد و ایان با عجله پشت سرش راه افتاد تا ازش عقب نمونه. فاصلهاش رو با جونگوک حفظ کرد و دو قدم عقبتر ازش راه میرفت و چشم ازش برنمیداشت.
به قدری هیجان زده به نظر میاومد که دوست داشت هرچیزی که میدید رو با خودش برداره و تصمیم گرفته بود طبقات فروشگاه رو کاملا طی کنه و همهجا رو ببینه.
ذوق و شوقش زیاد بود و متوجه نشد چطور اکثر طبقات رو برای دیدن ویترینها طی کرد و در آخر از بین اون همه وسایل و لباسای متنوع فقط چند تاشون رو میتونست برای خودش برداره.
به هرحال این علاقه رو جدیدا توی خودش کشف کرده بود و از نشون دادنش میترسید. به همین خاطر دوتا برق لب صورتی(یکی بدون اکلیل و بعدی با اکلیلهای زرد رنگ) یک بسته کش ظریف برای بستن موهاش چون جدیدا بلند شده بود و مدادهای زیبایی که متوجه شد برای سیاه کردن قسمت داخلی چشمها به کار میاومدن. دوست داشت برای مژههای بلندش به توصیهی دختر فروشنده ریمل بخره اما با اکراه پیشنهادش رو رد کرد و خریدهای اندکش رو برداشت تا بیشتر جستجو کنه.
جونگوک قصد نداشت به اون زودیها از فروشگاه خارج بشه. به همین خاطر از ایان درخواست کرد بیشتر بمونن و زمانیکه به قسمت فروش لباس میرفت چهرهی آشنایی رو بین مشتریها دید. چشماشو تنگ کرد تا از حدسش مطمئن بشه و نمیدونست چطور چنین تصادفی میتونست رخ بده؟
لیلیا همراه با چند نفر دیگه بین رگال لباسهای زنانه قدم میزد و موهای مواج و بلندش حتی از دور هم زیبا به نظر میاومد.
پسرک راهش رو کج کرد تا هیچ برخوردی باهاش نداشته باشه و از ایان پرسید: "چه تصادف عجیبی. میدونستی اون زن کی بود؟"
ایان به مسیری که جونگوک بهش اشاره کرد نگاهی انداخت. "همون خانم که موهاش تا کمرش میرسه؟"
"درسته. لیلیا معشوقهی قبلی تهیونگه. تو باید بهتر از من بدونی."
اخمی بین ابروهای ایان شکل گرفت و به جونگوک نزدیکتر شد تا بدنش رو کاور کنه و اجازه نده حتی یک لحظه شناسایی بشه. "الان دیدمش و فکر میکنم بهتره هرچه زودتر از این طبقه خارج بشیم."
جونگوک سر تکان داد و در عوض به قسمت لباسهای مردانه رفت. "من برای خرید اینجام و خدا میدونه دفعهی بعد همچین فرصتی گیرم میاد یا نه. پس فقط همراهیم کن و حواست باشه نریم سمت اون زنیکه."
پسر بزرگتر حرفی جهت مخالفت نزد و به راهشون ادامه دادن. جونگوک ناگهان خودش رو بین سوالات بی جوابی دید که دوست داشت یک ذره هم که شده دربارهاشون بدونه و از ایان پرسید: "میتونم در مورد هالند سوال بپرسم؟"
" انتظار نداشته باشید برای همشون جواب داشته باشم."
جونگوک با احتیاط پرسید: " رابطهی هالند و تهیونگ خیلی برام عجیبه. نفرتی که بینشون وجود داره برام مشهوده ولی دلیلی براش پیدا نمیکنم. "
"بین رئسا همیشه رقابت وجود داره."
جونگوک رگال لباسها رو بررسی کرد و گفت: "فکر میکنم منظورم رو متوجه نشدی. اونا نسبت فامیلی دارن ولی انگار باهم پدر کشتگی دارن." کمی فکر کرد و برای کنار هم قراردادن کلماتش دقت زیادی به خرج داد: "منظورم اینه که... انگار یه کینهی قدیمی بینشون وجود داره که با گذشت این همه سال از بین نرفته. فقط کهنهتر و عمیقتر شده."
ایان نگاهی به اطرافش انداخت و خیالش از تنها بودنشون راحت شد. " مطمئنم اگه جوابشو از من نشونید به نفع هردومونه. خصوصا از من. بریم سراغ سوال بعدی. "
جونگوک تسلیم نشد و بیشتر اصرار کرد: "میشه حداقل یه اشارهی کوچیک به دلیلش بکنی؟ از تهیونگ که نمیتونم بپرسم. وقتی از لویی سوال میپرسم اونم جواب تو رو بهم میده پس باید چیکار کنم؟"
ایان گول چشمای معصومی که با کنجکاوی بهش خیره شده بودن رو نخورد و سر تکان داد: "لطفا چنین سوالی رو ازم نپرسید چون هیچ جوابی از من نمیگیرید. اگه ممکنه به ادامهی خریدمون برسیم."
جونگوک کمی دلخور شد اما سوال دیگهای نکرد و از رگال یک شلوار سیاه چرم برداشت. کمی بررسیش کرد و گفت: "هیچوقت تا حالا از این لباسا نپوشیدم. فکر میکنی بهم بیاد؟"
"مطمئنم همه چیز به شما میاد." ایان رباتوار ازش تعریف کرد.
جونگوک آهی کشید و درحالیکه یک پیراهن توری با سوراخهای نسبتا ریز برمیداشت گفت: "حداقل دربارهی لباسا حقیقت رو بهم بگو تا شبیه دلقک نشم. دارم سعی میکنم با همیشه متفاوت باشم و یه ذره تغییر کنم."
ایان با دیدن پیراهنی که مطمئن بود تک تک اعضای بالا تنهی پسرک رو نشان میداد مردد شد. "این لباس... یه مقدار مناسب شما نیست. میخواید برای کجا بپوشیدش؟"
جونگوک لبهاشو بهم فشرد و اسمِ تنها جایی که به ذهنش خطور کرد رو گفت: "مثلا گی بار؟ یا کلاب؟ تو میدونی من با پسرا قرار میذارم."
صورت ایان در عرض چند ثانیه از شدت قرمزی به کبودی زد و گفت: "بله اطلاع دارم. ولی..." به چهرهی زیباش نگاهی انداخت و بدنشو داخل اون لباسا مجسم کرد. بعد با قاطعیت سرشو تکان داد و گفت: "امکان نداره جناب کیم اجازه بده با این لباسا جایی برید فکر میکنم بهتره تغییر عقیده بدید."
جونگوک اخم کرد و پیراهن رو برداشت: "اگه قرار باشه به حرفای تهیونگ اهمیت بدم باید برم بمیرم چون ازم متنفره. دیگه به حرفش گوش نمیدم فوقش منو تا مرز کشتن خفه میکنه و بعدش ولم میکنه. آب از سرم گذشته." کلمات آخرشو با لحن لرزان و پر از بغضی ادا کرد و دیگه چیزی نگفت.
در ادامه خریدهای زیادی انجام ندادن و بعد از اینکه با تردید چندین کرپ تاپ انتخاب کرد متوجه شد بیشتر از اون نمیتونه به علایقش بپردازه و خریدش رو به اتمام رسوند. بعد از حساب و کتاب از فروشگاه بیرون رفتن و زمانیکه توی ماشین نشستن، جونگوک پرسید: "فکر میکنی تهیونگ اجازه بده امشب برم کلاب؟ تو باهام بیا که تنها نباشم چون تا حالا نرفتم."
ایان از آینه به چشمای معصومش که غمگین به نظر میرسید نگاه کرد. "این موضوع رو باهاشون در میون میذارم ولی بعید میدونم اجازه بدن. مگه اینکه...." سکوت کـوتاهی توی ماشین حکم فرما شد و حرف دیگهای در ادامه نزد.
جونگوک با اشتیاق پرسید: "مگه اینکه چی؟ هرچی باشه انجامش میدم."
"باید ازشون بخواید خودشون همراهتون بیاد. ولی فقط در صورتی این درخواست رو بکنید که با رفتن شما موافقت نکنه."
پسرک طوری به ایان خیره شد که انگار یک موجود فضایی ازش خواسته بود صورتشو ببوسه. به همون اندازه منزجر کننده و غیرممکن. "امکان نداره همچین کاری بکنم من ترجیح میدم برم قبرستون ولی اون عوضی بهم نزدیک نشه. چطور ازم میخوای همچین درخواستی ازش بکنم؟"
ایان ماشین رو حرکت داد و از فروشگاه دور شد درحالیکه با صبر و حوصله جواب سوالات پسر رو میداد: "همونطور که گفتم اگه میخواید امشب برید باید ازشون درخواست کنید چون این تنها راهی خواهد بود که براتون باقی میمونه. مطمئنم در صورتی که خودشون همراهتون باشن از امنیت شما مطمئن میشن"
جونگوک اخم کرد و به بیرون خیره شد: "اون به امنیتم اهمیت نمیده فقط دوست داره مثل یه اسباب بازی کنترلم کنه منم از این رفتارش متنفرم. اگه بریم اونجا گند میزنه به همه چیز نمیتونم حتی نفس بکشم."
ایان درکش میکرد و سر تکان داد: "متوجهم. ولی مگه شما نگفتید دیگه نمیخواید به دستورات ایشون اهمیت بدید؟ یه مقدار سرکشی لازمه."
جونگوک در جواب حرفی نزد و به پیشنهاد عجیب و غریب ایان بیشتر فکر کرد. حتی تصور اینکه با هم میرفتن اعصابشو خط خطی میکرد چون امکان نداشت با وجود اون مرد بتونه کاری از پیش ببره و از اوقاتش لذت ببره. احتمالا تنها کاری که میکرد چشم غره رفتن و گرفتن دستش بود تا جایی نره و ازش دور نشه.
اما اگه اجازه نمیداد بره چی؟ شاید بهتر بود بالاخره از یه جایی شروع کنه تا بتونه حداقل یکبار هم که شده به خواستهاش برسه حالا به هر قیمتی که شده بود. قدم به قدم پیش میرفت و گزینههاش گرچه ناخوشایند بودن اما در ابتدای راه باید بهشون بسنده میکرد.
اتاقش با نور کمی روشن بود و پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد. فکرش به قدری در اغتشاش به سر میبرد که از دنیای اطرافش فاصلهی زیادی داشت و ناخواسته مدت زمان زیادی رو همونجا ایستاده بود. تهیونگ به تاریک شدن هوا و برفهایی که پروانهوار روی زمین مینشستن نگاه کرد و نمیدونست چرا هرچقدر به شب نزدیکتر میشد بیشتر احساس خلا میکرد و سکوت عمارت مزید بر علت بود.
متوجه ماشینی که وارد شد نبود تا زمانیکه داخل محوطه متوقف شد. با دیدن هیکل آشنای جونگوک کمی افکارش پراکنده شدن و اخمی از روی سردرگمی بین ابروهاش نشست. بعد از نهار بیرون رفته بودن و به نظر میاومد حداقل 6 ساعت از عمارت دور بودن اما وقتی بهش فکر کرد متوجه شد نباید دلیلی برای عصبانیتش وجود داشته باشه.
به هرحال خودش اجازه داد بیرون برن و سختگیری چندانی در این مورد نشان نداد از اونجایی که اخیرا هالهی مرگ به پسرک نزدیکتر شده بود. تشنجات و فضای مسمومی که بینشون وجود داشت باعث میشد جونگوک نتونه به راحتی نفس بکشه و پسر بزرگتر به خوبی بهش واقف بود به همین خاطر تصمیم گرفت گاهی اوقات ذرهای ملایمت به خرج بده. شاید به این شکل غمی که همیشه توی نگاهش دیده میشد کمرنگ میشد و در ادامه، زندگی جدیدیش رو راحتتر میپذیرفت.
کیسههای خرید زیادی توی دستش دیده میشد وقتی وارد عمارت شدن و حتی نیم نگاهی به پنجرهها ننداخت تا ببینه چه کسی بهش خیره شده بود. اما ایان برخلاف جونگوک، نگاهی به بالا انداخت و تهیونگ اشارهای کرد تا به اتاقش بیاد و صحبت کنن. ایان سریعا متوجه شد و بعد از پارک ماشین، دقایقی طول کشید تا به اتاق رئیسش برسه.
"شبتون بخیر." به محض اینکه وارد اتاق شد در رو پشت سرش بست.
تهیونگ پشت میزش نشسته بود و نگاه دقیقی بهش انداخت تا دروغهای احتمالی رو از چهرهاش تشخیص بده. " کجا رفتید؟ چرا انقد طولش دادید؟"
ایان مضطرب به نظر میرسید و با جدیت گفت: "قبل از بیرون رفتن ازتون اجازه گرفته بودم ولی بهتون نگفتم که ممکنه دیر برگردیم و من تقصیری ندارم."
"نگفتم تقصیر توعه. پرسیدم کجا رفتید و چیکار کردید."
"جناب جئون تصمیم داشتن کمی خرید انجام بدن و به چندتا مرکز خرید سر زدیم تا وسایلی که نیاز دارن رو بخریم." سکوت کرد و با دیدن نگاه منتظر تهیونگ ادامه داد: "هیچ شخص آشنایی رو ندیدیم و کسی بهمون نزدیک نشد. تمام مدت تنها بودیم و جای دیگهای به جز مرکز خرید نرفتیم."
تهیونگ به جعبهای که ایان توی دست گرفته بود اشاره کرد: "قبل از اینکه بیای اینجا میتونستی اینو بذاری تو اتاقش لازم نبود با خودت بیاریش."
"این جعبه رو امروز نخریدیم. وقتی میخواستم بیام پیش شما یکی از خدمتکارها بهم گفت از سمت شخص ناآشنایی برای جناب جئون فرستاده شده."
تهیونگ با شنیدنش ابرو بالا انداخت و حسادت سوزانی که توی قلبش پیچید براش غافلگیر کننده بود. نمیتونست از گلهای قرمزی که مرتب و منظم کنار هم چیده شده بودن چشم برداره و بوی سحرانگیزش توی اتاق پخش شده بود.
"کی میتونه همچین چیزی براش فرستاده باشه؟"
ایان شونه بالا انداخت. "نمیدونم قربان. چون داخلشو نگاه نکردم و قصد دارم مستقیم به صاحبش برسونمش."
از سر عصبانیتی که ناگهان پیداش شده بود پرسید: " بدون اینکه وارسیش کنی میخوای مستقیم ببریش پیش جونگوک؟ در این حد بیاحتیاط شدی؟ "
رنگ نگهبان پرید و جعبه رو گذاشت روی میزی که مقابل مبلها قرار داشت. "فقط نمیخواستم به حریم خصوصیشون بی احترامی کنم وگرنه شما میدونید من چقدر به امنیت ایشون اهمیت میدم." گلها رو با احتیاط برداشت و کنار جعبه قرار داد تا زیرشون رو بررسی کنه. با دیدن وسایلی که ته جعبه دیده میشدن مکثی کرد و نگاه نا مطمئنی به تهیونگ انداخت.
پسر بزرگتر نمیخواست کنجکاویش رو نشان بده و با لحن سردی پرسید: "چی داخلشه؟"
"یه... تلفن همراه و یک بطری شامپاین." وسایل رو در نهایت احتیاط روی میز گذاشت و ادامه داد: "یه پاکت نامه، یک... ادکلن برند شنل... یک دستبند طلای سفید."
سکوت کوتاهی توی اتاق حکمفرما شد و حتی تهیونگ هم از شدت بهت قادر به صحبت کردن نبود. چشم از هدایای گرون قیمتی که روی میز قرار گرفته بود برنداشت و تلاشش رو میکرد جلوی میلش رو برای آتش زدنشون بگیره.
"کدوم احمقی اینا رو براش فرستاده؟" کسی که حتی نفس کشیدنش رو کنترل میکرد، جرعت داشت از شخص دیگهای تلفن همراه بگیره و با هم ارتباط بگیرن؟ اصلا این دیگه چه نوع هدیهی عجیب و غریبی بود؟
"پشت پاکت اسم" رایان آلن" نوشته شده. حدس میزنم شما باید بشناسیدش درسته؟"
"رایان. باید حدس میزدم." پوزخندی زد و سری از روی تاسف تکان داد: "نباید اجازه میدادم بهش نزدیک بشه. جرعت کرده همچین چرت و پرتایی بفرسته عمارت من که بدمش به جونگوک؟"
ایان وسایل رو دوباره داخل جعبه قرار داد و گفت: "این موضوع به شما بستگی داره قربان. اگه جای شما بودم شامپاین رو امتحان میکردم مبادا مشکل داشته باشه."
"به جز اون گلای بیمصرف لازم نیست هیچکدومشو بدی به جونگوک. بندازشون دور."
ایان سرجاش میخکوب شد. "قربان... ممکنه جناب جئون از این موضوع دلخور بشن."
تهیونگ بی تفاوت و خونسرد تکرار کرد: "نمیخوام یکبار دیگه تکرارش کنم و همین الان، تلفن همراه و شامپاین رو میندازی دور. ببرش بیرون."
نگهبان جعبه رو برداشت و درحالیکه دستاش میلرزیدن، تلفن همراه و بطری شامپاین رو توی دست دیگهاش گرفت تا نابودشون کنه. به هرحال این دستور رئیسش بود و باید بیچون و چرا انجامش میداد. اما قبل از رفتن باید درخواستی که جونگوک ازش کرده بود رو باهاش در میون میگذاشت و مِن مِنکنان گفت: "قربان... میخواستم یه سوال کوچیک ازتون بپرسم."
"بپرس"
"از اونجایی که امروز خریدای زیادی با هم انجام دادیم... ایشون خیلی مشتاقن که یه هوایی بخورن... و از من خواستن..." نگاه هشدار آمیز تهیونگ باعث شد مکث کنه و آب دهانش رو پایین فرستاد. "که اگه ممکنه اجازه بدید... امشب برن بیرون و یه حال و هوایی عوض کنن."
"کجا میخواد بره؟"
"مثلا... کلاب یا همچین چیزی؟ من هیچ انتخابی بهشون ندادم و فقط دارم پیغام ایشون رو میرسونم."
تهیونگ به جعبه نگاهی انداخت و فکرش به سمت شخصی رفت که احتمالا تمام این برنامه ها رو کنار هم چیده بود تا نقشههای احمقانهی خودش رو پیش ببره.
باورش نمیشد موجود حقیر و پستی مثل رایان آلن، داشت به همین راحتی جونگوک رو مضحکه میکرد و تصور کرده بود میتونه اهدافش رو با چنین هدایای مسخرهای عملی کنه.
اونم زمانیکه جونگوک مطلقا تحت فرمان شخصی مثل خودش بود و رفت و آمداش همگی کنترل میشدن چه برسه به آدمایی که باهاشون ارتباط برقرار میکرد.
شاید بهتر بود محدودیتهای سختتری برای جونگوک قرار میداد و اجازه نمیداد برای یکبار دیگه چهرهی اون روباه صفت رو ببینه.
"برو بیرون. جعبه رو بذار همینجا."
ایان با تردید جعبه رو روی میز گذاشت و اطاعت کرد:"حتما. شبتون بخیر." با عجله از اتاق بیرون رفت و تهیونگ بعد از اینکه سیگاری آتش زد، بلند شد و به سمت میزی رفت که جعبه روی قرار داشت. وسایل رو کنار زد تا وقتی به پاکت نامه رسید و درحالیکه توی اتاق کارش قدم میزد، خطوط نامه رو از نظر گذروند.
"نمیدونم این جعبه قراره چه زمانی بهت برسه به همین خاطر فقط چند خط کوتاه برات نوشتم تا مطمئن بشی همهی هدایای ناچیزی که برات فرستاده شده از سمت منه. همونطور که اون شب بهت گفتم، امیدوارم دیدارهایی که باهم داریم طولانیتر و بیشتر بشن و بتونم بهتر بشناسمت و این موضوع خیلی خوشحالم میکنه.
تا الان چنین هدیههایی رو همراه با گل برای یک پسر نفرستاده بودم اما تو برای من یک استثنای بزرگی و مهمترین شخصی هستی که در تمام این سالها وارد زندیگم شده. برای دیدار بعدی مشتاقم و نمیتونم صبر کنم تا دوباره ببینمت و حسن نیتی که تمام این مدت ازش میگفتم رو به شیوهی بهتری بهت نشون بدم.
مواظب خودت باش. باهات تماس میگیرم و لطفا اجازه بده صداتو بیشتر بشنوم."
" رایان آلن."
حتی با اینکه نامه به پایان رسیده بود اما بارها و بارها از اول مرورش کرد و خط به خطش رو حفظ شد تا هیچ کلمهای از نگاهش پنهان نمونه. احساساتی که پشت نامه وجود داشتن، بیپروایانه، مشتاق و پر از حرص و هوس بودن.
تهیونگ از قبل گرایش جونگوک رو میدونست و هرگز به ذهنش خطور نکرده بود که ممکنه اشخاصی پیدا بشن به این شکل بهش ابراز علاقه کنن و ترسی از شخص خودش نداشته باشن.
نامه رو انداخت روی میز و خشم زیادی گریبانگیرش شده بود طوری که حس میکرد نمیتونه برای یک لحظهی دیگه به اون وضعیت ادامه بده. به نظر میاومد قرارداد پرسودی که چند روز گذشته با ویلیام آلن بسته بود رو باید لغو میکرد تا این وسط هیچ ارتباط به خصوصی با اون خانواده برقرار نمیشد. امکان نداشت اجازه بده این رابطه از سمت جونگوک فراتر بره و حاضر بود دست به هرکاری بزنه تا همه چیز به بن بست برسه.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee