وقتی از اتاق کارش بیرون رفت توجهی به اطرافش نشون نداد و درحالیکه وسیلهی توی دستش رو بررسی میکرد سرشو خاروند. برای اولینبار میخواست از چنین وسایلی استفاده کنه و دوست داشت طرز کارش رو بدونه اما فقط در یک صورت ازش سر در میاورد. زمان زیادی از شروع بازیشون نمیگذشت و تهیونگ تصمیم گرفته بود به اتاق خوابش برن و اون شب رو با همهی اتفاقاتی که امکان داشت بیافته به صبح برسونن. به همین خاطر وقتی وارد راهرو شد و قدمهاشو برداشت تقریبا توجهی به اطرافش نکرد چون سرش با ریموتِ بات پلاگ گرم بود و گاهی اوقات دکمه هاشو فشار میداد.
همون موقع که خریدها رو انجام داد یک روز قبلش توی اینترنت کمی چرخید و اطلاعات نسبتا به درد بخوری پیدا کرد. البته وقتی جملهی "بات پلاگ چیست و چگونه کار میکند" رو سرچ کرد تا حدودی از خودش و علایقش خجالت کشید چون به عنوان یک مرد 30 ساله باید دغدغه فکری های دیگهای توی ذهنش میچرخید. ترجیح میداد به جای گشتن و شناختن همچین وسایلی روی زندگی نکبتبارش تمرکز بیشتری داشته باشه ولی زمانیکه یادش میاومد شخصی مثل جونگکوک معشوقه و دوست پسرش بود دیگه هیچ موضوع دیگهای براش اهمیت نداشت.
به انواع و اقسام هدایایی که میتونست براش بخره، جاهایی که باید با هم میرفتن و کارهایی که میتونستن با هم بکنن فکر میکرد و توی خیالاتش غرق میشد. دقیقا به همین خاطر اینترنت رو با سوالات عجیب و احمقانهاش در مورد روابط همجنسگرایان پر کرد و هر روز به اطلاعاتش افزوده میشد.
اطلاعاتی که باعث شد علایق خودش رو بشناسه و حالا توی راهرو با یکی از وسایل مورد علاقهاش کار میکرد و متاسفانه حواسش مطلقا از جونگکوک پرت شده بود. در اون راهروی خلوت و ساکت فقط هردوشون حضور داشتن و تهیونگ بعد از فشار دادن یکی از دکمههای ریموت صدای نالهی پسر کوچکتر رو شنید. حواسش کمی جمع شد، به سمتش برگشت و با دیدنش ابروهاش از سر تعجب بالا رفت. جونگکوک به دیوار راهرو تکیه زده بود و در آستانهی سقوط قرار داشت درحالیکه سعی میکرد شلوارکش رو از بدنش دور نگه داره.
"مثل اینکه واقعا کار میکنه." تهیونگ پوزخند زد و همون دکمه رو فشار داد تا اینبار با چشمای خودش همهچیز رو ببینه و از دستش نده.
"بس کن...خواهش میکنم... " جونگکوک هق زد و زانوهاش خم شد. برانگیختگی و نیاز تنها احساساتی بودن که از چهرهی عرق کردهاش دیده میشد و به سختی نفس میکشید. "نمیتونم... راه برم..."
"زیادی جدی گرفتیش. " به طرز احمقانهای از دیدن جونگکوک در اون حالت لذت میبرد و برگشت تا به سمتش بره. "اگه همینجوری وقتو هدر بدی ممکنه پشت سرم ولت کنم و برم"
پسر کوچکتر روی زمین نشست و از هر زمانی بیطلاقتتر به نظر میرسید.صداشو به زحمت پایین نگه داشت و جواب داد "منم میرم تو اتاقم و... درش میارم..."
"مگه تو خواب ببینی بذارم درش بیاری." دستشو به سمتش دراز کرد و بازیگوشانه گفت "میتونم دستتون رو بگیرم پرنسس؟"
"خودم میتونم...." دستشو کنار زد و با تکیه به دیوار تلاش کرد روی پاهای لرزانش قرار بگیره. گرچه ویبرهی آزار دهندهای که داخلش حس میکرد بیوقفه در جریان بود و هر زمان جا به جا میشد تمرکزش رو به سرعت از دست میداد.
"مطمئنی؟" تهیونگ با لحن بیتفاوتی گفت و قبل از اینکه تهیونگ بتونه بلند بشه انگشتش رو روی دکمه فشار داد. "الان چطور؟"
"لعنتی...تهیونگ... " صداش رو نتونست پایین نگه داره وقتی ویبرهی بات پلاگ شدیدتر شد و روی زمین سقوط کرد انگار از درون آتش میگرفت و ذوب میشد.
تهیونگ تنش و گرمای پوستش رو بدون لمس کردنش حس میکرد و دلش نمیخواست زیاد در اون حالت بمونه.
بنابراین خم شد، یکی از دستاشو گرفت و به راحتی بلندش کرد تا بغلش کنه. البته کاری که انجام داد چندان به بغل کردن شبیه نبود و بعد از بلندش کرد، بدن لرزانش رو مثل کیسهی سیمان انداخت روی دوشش. پوزخندش پاک نشد و ضربهای به باسنش زد "چطور میخوای تا صبح طاقت بیاری؟"
"بذارم زمین... اینجوری خیلی بدتره..." از عقب پیراهن تهیونگ رو توی مشتش فشرد و پاهاشو جمع کرد از اونجایی که بات پلاگ راحتتر درونش جا خوش کرد و عمیقتر حسش میکرد. "فقط بذار درش بیارم... نمیتونم تحمل کنم..."
"قرار نیست این اتفاق بیافته." تهیونگ پله ها رو برای رسیدن به اتاقش طی کرد و ادامه داد "امیدوارم برای در آوردنش اصرار نکنی چون مجبور میشم دهنتو چسپ بزنم."
جونگکوک بیطاقت گفت "این واقعا بیانصافیه.... نمیتونی مجبورم کنی تا صبح همینجوری بمونم."
"میتونم و همین اتفاق میافته. بههرحال اینم یه نوع خوش گذرونیه. اینطور فکر نمیکنی؟"
"برای تو... نه من." با زحمت جوابش رو داد و مجبور شد دستشو روی دهانش بذاره تا صداهایی که ممکن بود ازش خارج بشه رو کنترل کنه. در موقعیت ناجوری قرار داشت و هرچقد بیشتر در اون وضعیت میموند احساسش عجیبتر و غیرقابل تحملتر میشد.
حتی انقباض کردن بدنش هم نمیتونست کمکش کنه و از اینکه شروع به التماس کنه اصلا خوشش نمیاومد بنابراین ترجیح میداد در سکوت زجر بکشه و همهچیز رو تحمل کنه. البته احتمالا وقتی وارد اتاق میشدن دوان دوان یک گوشه قایم میشد، پاهاشو توی شکمش جمع میکرد و سرشو روی دستاش میگذاشت تا به این شکل رفتار خجالت آمیزی از خودش نشون نده. سرش گیج میرفت وقتی داشتن به سمت اتاق خواب تهیونگ میرفتن و صداش رو به صورت مبهم میشنید.
"خیلی به خودت سخت میگیری. درسته قراره تا صبح اینجوری بمونی ولی دلیل نمیشه هیچکاری انجام ندی." لحنش تمسخر آمیز به گوش میرسید.
"منظورت رو اصلا نمیفهمم..." چشمهای نیمه بازش به پشت تهیونگ خیره شده بود و با خودش مبارزه کرد کلمهای که دلش میخواست بگه رو به زبون نیاره. دوست نداشت عجیبتر از اون به نظر برسه و همهچیز رو برای خودش سختتر بکنه هنگامیکه در شرایط جسمی مناسبی نبود.
"مطمئنم میدونی منظورم چیه. جلوتو نمیگیرم اگه با خودت بازی کنی فقط بهت زل میزنم."
"فقط... میتونی اجازه بدی درش بیارم."
"دوتا انتخاب داری. یا باهاش کنار میای یا برای خودت آسونترش میکنی ولی حق نداری به در آوردنش حتی فکر کنی." صداش خونسرد بود در ادامه بازهم موقعیت رو به تمسخر گرفت. " البته این موضوع همچنان تو کنترل منه و میتونم کاری کنم بدون اینکه خودتو لمس کنی بارها به اوج برسی. اگه بخوای ثابتش میکنم ولی ممکنه بازم بیهوش بشی."
"خیلی خجالت آوره..." جونگکوک به سختی زمزمه کرد و تمام بدنش از نوک پا تا فرق سرش انگار در شعلههای آتش میسوخت. دلیل گرمای پرحرارتی که بدنش رو فرا گرفته بود رو نمیدونست چون در اون لحظه هم به حرفای تهیونگ واکنش نشون میداد هم وسیلهای که بیوقفه درونش میلرزید.
"ببین کی داره این حرفو میزنه." تهیونگ مسخرهاش کرد "تو نبودی تو اتاق میخواستی تا صبح انگشتامو ساک بزنی؟ اگه به حال خودت ولت میکردم اوضاع از کنترل خارج میشد"
جونگکوک سریعا انکار کرد "با اطمینان حرف نزن هیچ اتفاقی نمیافتاد..."
"مطمئنم میافتاد." تهیونگ به در اتاقش رسید و بازش کرد. هنگامیکه وارد اتاقش میشد آه کشید "سعی میکنم اجازه بدم سوراخ لعنتیت استراحت کنه ولی خیلی برام سختش میکنی. من آدم صبوری نیستم فقط یک تلنگر کافیه که تا صبح به تخت میخکوبت کنم و داخلت ضربه بزنم."
"بس کن...." جونگکوک حتی حرف زدن رو دشوار میدید و احساساتی که تجربه میکرد فقط با شنیدن کلمات کثیف و بیپردهی پسر بزرگتر شدیدتر میشد. نفسهای تندش شرایط بحرانیش رو به خوبی نشون میداد و اصلا نمیخواست بدونه صورتش در اون لحظه چه شکلی به نظر میرسید.
"یه هرزهی گرسنه درونت زندگی میکنه فقط نشونش نمیدی." بعد از اینکه به تخت کینگ سایزش نزدیک شد، بدنش رو پرت کرد روی تخت و پوزخندش حالت چهرهاش رو تاریکتر کرده بود. "مگه نه؟ بهم بگو اشتباه میکنم."
پسر کوچکتر از شنیدن کلماتش منزجر نشد و به آرنج دستاش تکیه داد درحالیکه تمام بدنش غرق در عرق بود "حق نداری منو اونجوری صدا بزنی."
"ولی فقط من حق دارم اون هرزه رو ببینم و ازش لذت ببرم" پشت دستش رو به صورتِ تبدارش کشید و پوزخندش تا حدودی کمرنگ شد "بیرون از تخت یه فرشتهی معصوم و بیگناهی اما همهچیز در موردت تغییر میکنه وقتی لمست میکنم. عاشق اینم که مقابل من اینجوری تغییر میکنی. میپرستمش."
" اونطور که فکر میکنی نیست." کلماتش با حرکاش در تضاد بود درست مثل همیشه. گونهاش رو به دست تهیونگ مالید و متاسفانه حالا احساسش رو بعد از حرفای پسر بزرگتر بهتر می فهمید. با همون لمس سادهی صورتش، گرسنگی و نیاز رو در تک تک سلولهای بدنش حس میکرد و درحال رشد بود.
" هردومون میدونیم حق با منه ولی این چیز بدی نیست." صداش تبدیل به زمزمه شد و لحنش ستایشآمیز بود. " برام فرقی نمیکنه یه شیطانی یا یه فرشته. عاشق هردوشم. "
در مبارزهی عمیقی به سر میبرد تا تسلیم شیطانی که تیونگ ازش حرف میزد نشه ولی در ضعیفترین حالت ممکنش قرار داشت. وقتی به اون شکل تحسینش میکرد و تمام کلماتی که ممنوعه به نظر میرسیدن رو بدون تردید به زبون میآورد خودش رو بیشتر از قبل گم میکرد. از نوازشش لذت میبرد وقتی از پایین بهش نگاه کرد و زیر لب اسمش رو صدا زد "تهیونگ؟"
"کارامل." صداش کمی ملایمتر شد "دلم میخواد کارامل صدات بزنم. همهچیز در موردت شیرینه کاش میتونستی خودت رو از نگاه من ببینی."
جونگکوک جوابش رو بلافاصله نداد و تمرکز کردن براش بیاندازه سخت بود وقتی ویبرهی بات پلاگ رو پیوسته درونش حس میکرد. با شنیدن حرفای تهیونگ در نوعی خلسهی عمیق به سر میبرد و معصومانه پرسید "میتونم... هرطور میخوام صدات بزنم؟ "
"همونطور که گفتم برام فرقی نمیکنه تا کجا پیش میری. تحسینت میکنم و ازش لذت میبرم" دستش رو از صورتش بالاتر برد تا موهای نرمش رو نوازش کنه و لبخند زد "هرطور که دلت میخواد خودت رو بهم نشون بده."
در اون لحظات شجاعتش بعد از بحثی که توی اتاقکار داشتن به طرز چشمگیری بالا رفت و همهچیز رو متعلق به خودش میدید حتی مرد 30 سالهای که از لحاظ جثه دوبرابر خودش بود. دستی به شکم عضلانیش کشید و با اینکه دوست داشت تمام افکارش رو به زبون بیاره ولی احتمالا تهیونگ با خیلیهاش مخالفت میکرد خصوصا در آوردن بات پلاگ. شاید اگه بهش میگفت تمایل داشت بات پلاگ رو در بیاره و به جاش عضو خودش رو درونش جا بده واکنش متفاوتتری میگرفت و حتی در شرفِ گفتن همین درخواست بود. با اینحال، قبل از اینکه چیزی بگه در اتاق به صدا در اومد و هردوشون تقریبا بلافاصله از اون حال و هوا خارج شدن.
تهیونگ دست ظریف جونگکوک رو گرفت تا موقعیتشون تغییر نکنه و صدا زد "چی میخوای؟"
بعد از مکث کوتاهی صدای خدمتکار از پشت در شنیده شد "ببخشید آقا میتونم بیام داخل؟"
"پرسیدم چی میخوای؟"
"من... متاسفانه نمیتونم جناب جئون رو پیدا کنم. نورا خیلی بیقراری میکنه به هیچ عنوان نمیتونم آرومش کنم."
اینبار حتی تهیونگ هم نتونست جلوی بلند شدن جونگکوک رو بگیره وقتی صدای نق زدن نورا از پشت در بلند شد و حالت صورتش کاملا از این رو به اون رو شد. برانگیختگی و نیاز جاش رو به ترس و غافلگیری داد و دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید تا بتونه از تخت پایین بره. "نورا... داره گریه میکنه..."
"شنیدم. همینجا بمون لازم نیست جایی بری." تهیونگ به آرامش دعوتش کرد و درحالیکه به سمت در میرفت ادامه داد "خودم یه کاریش میکنم تو نمیتونی روی پاهات بمونی."
جونگکوک مطلقا برای حرکت کردن سختی میکشید و حتی تمرکز خوبی برای فکر کردن نداشت. بدنش در لایهی نازکی از عرق فرو رفته بود، نفسهای تندش حال و هوای درونش رو به درستی نشون میداد و نگاهش رو به تهیونگ دوخت که به سمت در رفت. پسر بزرگتر براش اهمیتی نداشت جونگکوک چطور بخاطر موقعیتش کم کم به التماس کردن میافتاد و لذت بردنش از این مسئله کاملا پیدا بود. با اینحال جونگکوک نمیتونست همونجا روی تخت بمونه وقتی صدای گریهی دخترش رو میشنید و گریههاش واضحتر شد زمانیکه تهیونگ در اتاق رو باز کرد.
نوزاد رو ازش گرفت و قبل از اینکه در رو دوباره ببنده موضوعی رو بهش گوشزد کرد و پرستار در کمال اضطراب سر تکون داد. تهیونگ درحینی که نوزاد رو تکون میداد در اتاق رو بست، قدم زنان برگشت تا کمی آرومش کنه و تمام این مدت جونگکوک در تلاش بود ویبرهی دیوانه کنندهی بات پلاگ رو نادیده بگیره. اما نادیده گرفتنش تقریبا غیرممکن بود و بریده بریده گفت "بیارش... پیش خودم..."
"نکنه میخوای براش لالایی بخونی وقتی همین الانشم جلوی نالههاتو میگیری؟ خودم درستش میکنم" تهیونگ با بیتفاوتی گفت و همچنان برای آروم کردنش کارای مختلفی از جمله تکون دادنش و نوازش صورتش انجام میداد.
از روی تخت خودش رو پایین کشید و فقط وقتی موفق به راه رفتن شد که به اجسام اطرافش چنگ میزد. "این لعنتی رو خاموش کن... حتی بلد نیستی بگیریش بغلت.. "
"معلومه که بلدم" تهیونگ از خودش دفاع کرد و پت پت کنان به باسنش ضربههای ملایم زد تا ساکتش کنه. توی بغلش به قدری کوچک بود که مثل فیل و فنجان به نظر میرسیدن و انگار هیچ وزنی روی دستاش وجود نداشت. به راحتی جا به جاش میکرد، تکونش میداد و گریههاش متاسفانه آروم نمیشد.
" داری... بدترش میکنی." جونگکوک مجبور شد دولا بشه و شلوارکش رو از بدنش فاصله بده از اونجایی که باکسرش رو نپوشیده بود و عضوش هر دقیقه حساستر میشد. تمرکزی براش باقی نمونده بود و گریههای نورا احساس بسیار بدی بهش میداد وقتی نمیتونست کار خاصی برای آروم کردنش انجام بده.
با اینحال تهیونگ در عوض تمام توجهش رو به نوزاد داده بود تا آرومش کنه و اخمی بین ابروهاش دیده میشد وقتی زیر بغلهاشو گرفت که به صورت گریانش نگاه کنه"گرسنشه؟ خودشو خیس کرده یا مامانشو میخواد؟"
"دیوونه شدی..." تهیونگ مجبور شد به میز تکیه بده چون عملا راه رفتن روی پاهای لرزانش براش ممکن نبود و اگه کمی بیشتر توی اون حالت میموند مجبور میشد روی زمین بشینه و به خودش بپیچه. حرفای تهیونگ رو به وضوح میشنید ولی به قدری احساساتش درهم ادغام شده بودن که کار خاصی برای درست کردن اوضاع از دستش بر نمی اومد.
"قراره بهت بگه مامان یا بابا؟ بههرحال من دوست پسرتم پس باباش محسوب میشم. اینطور نیست؟" تهیونگ حرفاشو در نهایت صداقت به زبون آورد و مثل عروسک نوزاد رو به بالا پرت کرد. به محض اینکه از بین دستاش پرواز کنان بالا رفت و تقریبا به لوستر رسید، گریههاش قطع شد و با سرعت پایین اومد. درست مثل عروسک کوچکی به نظر میرسید که بازیچهی دست اون مرد 30 ساله شده بود ولی خوشبختانه از گریه کردن افتاد. با چشمهای گرد شده درحینی که پایین میاومد بخاطر جریان هوا و گرانش زمین دستا و پاهاش از بدنش فاصله گرفت و تهیونگ مثل پر کاه دوباره گرفتش. به صورت خیس از اشکش لبخند زد و پرسید "از هیجان خوشت میاد؟ میخوای از پنجره آویزونت کنم؟ شرط میبندم تا آخر عمرت گریه نمیکنی."
"خدای من..." جونگکوک در همون شرایط سخت همهچیز رو میدید و تا حدود زیادی وحشت کرده بود. احتمالا اگه یکم بیشتر با هم وقت میگذروندن دخترش واقعا دیگه گریه نمیکرد ولی بخاطر ترس و وحشت نه خوشحالی. "ممکنه بترسونیش... تو رو نمیشناسه..."
"از این به بعد میشناسه." پسر بزرگتر همچنان توجهی به جونگکوک نشون نمیداد و برای دومین بار نوزاد رو به بالا پرتاب کرد. اینبار بالاتر رفت و بلافاصله شروع به خندیدن کرد درحالیکه دستاشو ذوق زده تکون میداد و از لحظاتش لذت میبرد. هیچ نشونی از گریه کردن روی صورت گرد و کوچکش دیده نمیشد و هنگام خندیدن لثهی بیدندونش پیدا شد.
وقتی پایین اومد و بین دستای کشیده قرار گرفت، همهچیز از قبل بهتر به نظر میرسید و هردوشون برای بازی کردن هیجان داشتن خصوصا تهیونگ. چون موقتا جونگکوک رو فراموش کرد و به چهرهی خوشحال نورا لبخند زد "دوست داری بازم پرتت کنم بالا؟ آره؟" دماغ ریز و قرمز شدهاش رو بوسید درحالیکه براش حرف میزد و خندههای نورا نشون میداد لذت میبرد. "اگه بازم گریه کنی پرتت میکنم بالا مثل مرد عنکبوتی بچسپی به سقف. اون وقت میشی دختر عنکبوتی."
تهیونگ مشخصا استعداد خوبی توی پرستاری و آروم کردن بچهها داشت چون نورا کاملا از حس و حال چند دقیقه پیشش فاصله گرفته بود و برای بازی کردن مشتاقانه دستاش رو توی هوا تکون میداد. حتی وقتی تهیونگ روی دستاش خوابوندش و به خوابیدن دعوتش کرد، از وضعیتش ناراضی نشد و با دست کوچکش انگشت تهیونگ رو گرفت. احساسات عجیب و جدیدی درونش درحال رشد بود و باورش نمیشد علاقهاش به اون نوزاد هرلحظه بیشتر میشد و حتی از دیدن لبخندهای لثهایش لذت میبرد. "نمیخوای بخوابی؟ من و بابات میخوایم یکم خوش بگذرونیم."
نگاهش رو به جونگکوک دوخت که کنار تخت روی زمین نشسته بود و توجهی بهشون نشون نمیداد. در حقیقت به قدری گم گشته و داغون به نظر میرسید که هیچکدوم از اون اتفاقات و حرفها نتونستن باعث بشن حواسش پرت بشه و در آخر روی زمین سقوط کرده بود. رقت انگیزانه به آهستگی روی پهلو دراز کشید و صداش به زحمت شنیده شد. "دیگه نمیتونم... تحمل کنم..."
"باید تحمل کنی. تا وقتی نورا بخوابه و بتونم بیام پیشت." تهیونگ دوباره به سمت نوزاد برگشت و لبخندی به چهرهی خواب آلودش زد. خسته به نظر میرسید و احتمالا از آخرین باری که خوابیده بود زمان زیادی میگذشت. با پشت دست صورت لطیفش رو نوازش کرد و زیرلب گفت"بخواب کوچولو. نمیخوای بخوابی؟ قول میدم دوباره با هم بازی کنیم الان وقت مناسبی نیست. "
نورا پاهاش رو در واکنش به حرفاش تکون داد و چشمهای خاکستری رنگش چهرهی تهیونگ رو میکاوید. تصور میکرد باز هم هیجان و بازی بیشتری در انتظارش بود و همهچیز رو در اون لحظات سرگرم کننده میدید.
"متاسفم که باید بخوابی. برات چشمبند بذارم ممکنه خوابت ببره." تهیونگ نمیدونست اگه براش چشم بند میذاشت دوباره شروع به گریه میکرد یا نه بنابراین متوجه شد چنین ریسک بزرگی ارزش امتحان کردن رو نداشت و فقط باید صبورانه برای خوابوندنش همهی تلاشش رو به کار میبرد. شیشه شیری که از پرستار گرفته بود رو از روی عسلی برداشت تا شکمش رو قبل از خوابیدن سیر کنه و در این مدت، از کاری که بهش مشغول بود بدش نمیاومد. حوصلهاش سر نرفت، بدخلق نشد و برای اولینبار شنیدن گریههای یک نوزاد عصبیش نکرد.
فکر کردن به این موضوعات و احساسات جدید، عمیقا تحت تاثیر قرارش داد و با نگاه دیگهای چهرهی خواب آلود نوزاد رو بررسی کرد. بههرحال هرگز در تمام طول عمرش فکرش رو نمیکرد چنین احساساتی رو تجربه کنه و از وقت گذروندن با بچهای لذت ببره که نسبتی باهاش نداشت. ریشهی این تجربیات دل انگیز تنها به یک شخص برمیگشت و تهیونگ برای آیندهای که در کنارشون میگذروند بیش از حد مشتاق بود. و این هم دقیقا موضوع دیگهای برای فکر کردن بهش محسوب میشد چون در گذشته حتی یک لحظه نمیتونست خودش رو در چنین موقعیتی تصور کنه تا جایی که تشکیل خانواده رو اتفاقی غیر ممکن میدید.
ولی حالا، برای خوابوندن دخترِ معشوقهاش تلاش میکرد و از نتیجهی کارش بسیار راضی بود. نورا از شدت خستگی و خواب آلودگی درست چند دقیقه بعد از آروم شدنش، پلکهاش روی هم افتاد و بعد از بسته شدن چشماش هنوز گه گاهی شیر مینوشید. تهیونگ به چهرهی معصومش لبخند زد و زمزمه کرد "وقتی بزرگ بشه قراره خیلی خوشگل بشه. ولی اجازه نمیدیم کسی بهش نزدیک بشه مگه نه؟"
وقتی جوابی از سمت جونگکوک نشنید به سمتش برگشت و متوجه شد برای ساکت موندن و کنترل صداهایی که ممکن بود ازش شنیده بشه، دستشو محکم روی دهانش فشار میداد. بدون اینکه اهمیتی به موقعیتش بده روی پارکت دراز کشیده بود، دستش رو دهانش قرار داشت و صورتش رو به زمین میفشرد. با اینحال تهیونگ چندان تحت تاثیر قرار نگرفت و رفت که با پرستار تماس بگیره. "دراماتیک رفتار نکن. ببین چقد راحت خوابوندمش کاری که اون پرستار نتونست انجامش بده." شمارهی پرستار رو گرفت و ادامه داد "شاید چون از همین الان منو به عنوان باباش قبول کرده بخاطر همین آروم شد. شرط میبندم فقط من و تو میتونیم اینجور مواقع آرومش کنیم."
پسر کوچکتر در مقابل جوابی بهش نداد و تهیونگ مجبور شد مدتی منتظر بمونه تا پرستار جوابش رو بده. بعد از اینکه بهش گفت برگرده و نورا رو با خودش ببره، تلاش زیادی کرد توجهش رو از جونگکوک برداره و حواسش بیشتر به نوزادی باشه که بین دستاش خوابیده بود اما شرایطش چندان مساعد به نظر نمیاومد. حتی با اینکه چهرهاش رو نشون نمیداد، به شکمش چنگ زده بود و به نظر میاومد فقط بخاطر بیدار نشدنِ نورا خودش رو ساکت نگه میداشت.
"خیلی سخته مگه نه؟ به این فکر کن که باید تا صبح طاقت بیاری." تهیونگ بهش پوزخند زد و زمانیکه جونگکوک جوابی بهش نداد تعجب نکرد. تا وقتی تنها نمیشدن نمیتونست بیشتر از اون اذیتش کنه و خودشم از این رفتارش سر در نمیاورد. از دیدن شرایطش به طرز عجیبی لذت میبرد و برخلاف حرفای خودش، مطمئن بود شب طولانی و سرگرم کنندهای رو پیشرو داشتن.
دقایقی بعد پرستار برای بردن نورا در زد و هنگامیکه داخل شد، با دیدن وضعیت پیش اومده تعجب کرد. تهیونگ نوزاد رو بهش داد و پرستار تا لحظهی آخر نگاه نگرانش رو از جونگکوک برنداشت جوری که تهیونگ خودش شخصا در اتاق رو توی صورتش بست. شجاعتش برای سوال پرسیدن دربارهی وضعیت جونگکوک کافی نبود و فقط در اون مدت زمان کوتاه نگران و سردرگم بهش زل زد. البته همینکه تهیونگ در اتاق رو بست و تنها شدن، چندان طول نکشید که صدای قدمهاش از اتاق دور و دورتر شد.
"وقتشه بخوابیم. اینطور فکر نمیکنی؟ مطمئنم تو هم خستهای." بهش نزدیک شد، بدنشو از روی زمین بلند کرد و توجهی به شرایطش نشون نداد وقتی بدون ملایمت روی تخت پرتش کرد. "بعد از یک روز خسته کننده زود خوابیدن خیلی به سلامت بدن کمک میکنه."
جونگکوک مطلقا چیزی از اطرافش نمیفهمید و زمانیکه به پشت روی تخت افتاد، نگاه گرم و خمارش رو به پسر بزرگتر دوخت. "میخوام شلوارمو در بیارم..."
"هرطور مایلی. هرکاری میخوای بکن جلوتو نمیگیرم." تهیونگ بهش پوزخند زد و شروع کرد کراواتش رو از دور گردنش باز کنه. تمرکزی روی کارای خودش نداشت چون جونگکوک برای درآوردن شلوارکش نتونست بیشتر از اون صبرکنه و هنگام اینکار، نگاه گرسنهاش از تهیونگ برداشته نمیشد. مشخصا در جسورترین حالت ممکنش بود و خجالتی که تقریبا اکثر اوقات ازش دیده میشد در اون لحظه به چشم نمیاومد.
تهیونگ زمانی از این موضوع مطمئن شد که کراواتش رو در آورد و موقع باز کردن دکمههای پیراهنش مشتاقانه لبهاشو لیسید و دستاشو به عنوان تکیه گاه بدنش قرار داد. کاملا منتظر به نظر میرسید و براش اهمیتی نداشت چطور تا قبل از اون هرگز برای رابطهی جنسی پیشقدم نشده بود. بات پلاگی که درونش میلرزید باعث شده بود پوستش عرق کنه و دستاش از شدت برانگیختگی روی ملافهی خاکستری رنگ مشت شدن. " منم میخوام لباسمو در بیارم"
"درش بیار. لازم نیست اجازه بگیری." تهیونگ اذیتش کرد و باز کردن دکمههای پیراهنش به اتمام رسید. پیراهن سفید رنگش رو از تنش خارج کرد و پرتش کرد کنار تخت درحالیکه برای خوابیدن آماده میشد و روی تخت نشست بدون اینکه هیچ توجهی بهش بکنه. همیشه دلش میخواست قبل از خوابیدن کتاب بخونه و اگه سر دردهاش سراغش نمیاومدن همینکارو میکرد و یک ساعت رو به کتاب خوندن میگذروند. نگاهش رو از جونگکوک گرفت وقتی در حالتِ نشسته به تاج تخت تکیه داد، کتابی از داخل کشو بیرون آورد و تلاش کرد صفحهی مورد نظرش رو پیدا کنه.
ابتدا سکوت کوتاهی بینشون کمفرما شد و فقط صدای نفسهای تند پسر کوچکتر شنیده میشد. اما سکوتشون از اون جهت طولانی شد که جونگکوک به هیچ عنوان انتظار چنین رفتاری رو از سمت تهیونگ نداشت و برای مدتی مات و مبهوت سرجاش نشست. تمرکز کردن بیاندازه براش مشکل بود و اسمش رو صدا زد "تهیونگ..."
" میشنوم" تهیونگ به کتاب زل زد و یکی از دستاشو پشت سرش گذاشت تا جنس چوبی تخت اذیتش نکنه. با اینحال متاسفانه تمرکز کردن برای خودش هم سخت بود چون جونگکوک میلرزید و صدای التماس آمیزش انباشته از نیاز بود.
"میشه... درش بیارم؟ نمیتونم تحمل کنم"
"نمیتونی. همونطور که گفتم باید بمونه." دلش میخواست جدیتش رو نشون بده و اخمی بین ابروهاش نشست.
"منصفانه نیست." جونگکوک زمزمه کرد. روی تخت دراز کشید و زانوهاشو به همدیگه فشار داد. به وضوح تلاش میکرد خودش رو لمس نکنه و بازوی عضلانی تهیونگ رو با هردو دست گرفت. "خواهش میکنم... بذار درش بیارم."
"قرار نیست درش بیاری. سوال پرسیدن رو بس کن. " بازوش رو از دستاش بیرون کشید و دوباره مشغول کتاب خوندن شد. از اینکه در اون شرایط سخت قرارش داده بود عذاب وجدان کم کم داشت سراغش میاومد و از طرفی با خودش میجنگید که توجهش رو به کتابش معطوف کنه. سختترین کار دنیا محسوب میشد ولی چهرهاش در تضاد با احساساتش فقط سرما و بیتفاوتی رو انعکاس میداد. حقیقتا امیدوار بود جونگکوک ازش فاصله بگیره و هرکاری که میخواست انجام بده تا به این شکل اتفاقی که انتظارش رو میکشید رخ بده.
تهیونگ مرد ظالمی نبود خصوصا اگه به جونگکوک میرسید ولی از موقعیت پیش اومده نهایت لذت رو میبرد و این احساسش فقط تا زمانی پابرجا بود که صدای زمزمههای نا مفهومش رو شنید.
تکون خوردنِ تخت نشون داد بلند شده بود و طولی نکشید وزن نه چندان سنگینش رو روی پاهاش احساس کرد. کتابش از دستش بیرون کشیده شد، در نقطهی نامعلومی کنار تخت افتاد و از شدت بهت زدگی نتونست حرکت خاصی انجام بده. پسر کوچکتر روی پاهای دراز شدهاش نشست و بعد از گرفتن کتابش بلافاصله خودش رو جلو کشید تا بتونه بدنش رو بهش بچسپونه و دستاشو دور گردنش حلقه کرد درحالیکه هیچ احساسی به جز شهوت از چشمای خیره کنندهاش دیده نمیشد. "بهت نیاز دارم. لطفا ردم نکن..."
"برای دومینبار اینو میگم. بعضی وقتا منو شگفت زده میکنی."
"چرا همش ردم میکنی؟اونم تو این شرایط.. " جونگکوک تخس و ناراضی به نظر میرسید.
"چون چیزی رو ازم میخوای که نمیتونم قبول کنم." دیدنِ چهرهی دلخور و اخم آلودش باعث شد حواسس جمع بشه و دستاش رو دور کمرش گذاشت. این اطمینان رو بهش داد که همهچیز درست پیش میرفت و ادامه داد "درهرصورت با درخواستت موافقت نمیشه"
جونگکوک راحتتر روی بدنش لم داد و در جواب زمزمه کرد "دلم میخواد درش بیارم... ولی ازش خوشم میاد.. "
"میدونم. میتونم ببینم." از لحنش شیطنت خاصی شنیده میشد.
"پس چرا انقد برای اذیت کردنم مشتاقی؟"
"شاید اگه خودت رو ببینی بهم حق بدی. فکر میکنی دارم اذیتت میکنم؟"
"نمیذاری هیچکاری بکنم یا درش بیارم... این یعنی اذیت کردن.. " بیشتر بهش نزدیک شد و ادامه داد "اگه یه چیزی بخوام مسخرهام نمیکنی؟"
"بهت اجازه نمیدم درش بیاری. جواب سوالت رو گرفتی."
خودش رو محکم به پسر بزرگتر چسپوند و مطلقا فاصلهای بینشون وجود نداشت از اونجایی که کنار گوشش حرف میزد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود. "لطفا... نمیتونی مجبورم کنی باهاش بمونم"
تهیونگ سر تکون داد"میتونم و محبورت میکنم"
"خودت برام درش بیار و... بازم پُرم کن اما نه با همون وسیله..." عضو سخت و خیس از پریکامش برای لمس شدن التماس میکرد و بعد از اینکه پایین تنهاش رو به بدن تهیونگ مالید نالهی ضعیفی از بین لبهاش شنیده شد. به طور مشخصی ازش لذت میبرد و اصطکاکی که بینشون رخ داد برای پسر کوچکتر خوشایند بود چون نمیتونست انجام دادنش رو متوقف کنه.
"امشب خیلی شیطنت میکنی. داری ازم میخوای اوضاع رو برات سختتر کنم؟" متقابلا از حرکاتش استقبال کرد و همزمان با بوسیدن موهاش برای نشون دادن حمایتش پشتش رو نوازش کرد.
"نه با اون وسیله یا... انگشتات... خودتو میخوام... تا صبح بدون اینکه بهم رحم کنی." صداش در آخر شکست و دستشو درون موهای نرم تهیونگ چنگ زد. "تهیونگ... لباست ممکنه کثیف بشه..."
"مهم نیست. ادامه بده بعدا عوضش میکنم." اینبار با ملایمت بهش جواب داد و برای اتفاقی که بزودی رخ میداد انتظار کشید. البته بالا تنهاش لخت بود و هیچی جز یک شلوار به تن نداشت ولی جونگکوک پایین تنهاش رو به قسمتهای پایینتر از شکمش میمالید و در بهشت سیر میکرد.
سرش رو توی گردن تهیونگ فرو برد، محکمتر بهش چسپید تا حرکاتش رو سریعتر کنه و نفس لرزانی کشید"لطفا ددی... من خودتو میخوام... "
شنیدنش برای تهیونگ کمی بیش از حد سنگین بود و به محض شنیدنش موهای تنش سیخ شد. رقت انگیزانه بهش واکنش نشون داد و تنگ شدن باکسرش غافلگیرش کرد ولی به طور واضحی این تمام ماجرا نبود. آب دهانش رو پایین فرستاد و کنترلی که تا اون لحظه روی رفتارش داشت ناگهان به طرز چشمگیری کم شد و اوضاع رو گیج کننده میدید. تا اون لحظه برنامهای برای یک سکس خشن و طولانی در سرش نمیچرخید و حالا تمام قولها و اهدافش یکباره ناپدید شده بودن فقط چون چنین لقبی رو از سمت معشوقهاش شنیده بود.
"لعنت... فقط دهنتو ببند و ازم سواری بگیر." دستاش رو پایین برد تا باسنش رو بگیره و برای حرکت کردن بهش کمک کنه چون اگه اون وضعیت کمی بیشتر طول میکشید اتفاقات سنگینتر و پر آشوبتری رخ میداد. صدای بم و عمیقش مستقیما روی بدن جونگکوک تاثیر گذاشت و نفسهاش هر لحظه تندتر میشد درحینی که با ریتم خاص و نه چندان سریعی پایینتنهاش رو حرکت میداد. عضو خیس و لزجش رو شورانگیزانه به قسمتی میمالید که داشت از زیر شلوار برآمده میشد و صورتش رو از گردن تهیونگ فاصله داد. "عاشق اینم که داخلم ضربه بزنی... چرا انجامش نمیدی؟"
به چشمهای تاریک و گرم تهیونگ خیره شد و لبهای نیمهبازش رو به لبهاش نزدیک کرد. "عاشقشم... من فقط تهیونگ هیونگی رو میخوام نه این وسیلهی لعنتی..."
"جونگکوک." خشونتی که از صداش شنیده میشد به رفتارش شباهت داشت، باسنش رو با بیرحمی توی مشتش فشرد و توجهی نکرد ملایمتش چطور ناگهان ناپدید شه بود. جونگکوک در واکنش بهش از شدت درد و لذت روی لبهاش نالید و نفسهاش به شماره افتاد "بله ددی..."
"تو که نمیخوای کاری کنم تا یک هفته نتونی راه بری؟ هوم؟ همینو میخوای؟" به اجزای خیره کنندهی صورتش چشم دوخت و در اون لحظه هیچ منطقی از نگاه پر از نیازش دیده نمیشد. چشمهاش فقط روی لبهای پسر بزرگتر میخ شده بود و قبل از اینکه فاصلهی صورتهاشون رو از بین ببره سرش رو کمی کج کرد. ناشیانه و بدون خجالت تلاش کرد بوسهی دلخواهش رو شروع کنه و چنگش درون موهای تهیونگ سختتر و محکمتر شد. هنگام بوسیدنش، احساساتِ غلیظش رو هر لحظه افشا میکرد درحالیکه تمام مدت به حرکات پایین تنهاش ادامه میداد. درست در لبهی مرز قرار داشت و احتمالا خیلی زود به ارگاسم میرسید.
تهیونگ از این موضوع خبر داشت و گرچه در جنگ سختی با خودش به سر میبرد ولی باز هم بهترین کاری که میتونست انجام بده کنترل احساساتش بود. اجازه داد هرطور که میخواست رفتار کنه و ازش استفاده کنه هنگامیکه لبهاش رو بدون نظم خاصی روی لبهای پسر بزرگتر میلغزاند. با اینحال چنین بوسهی سطحی و شلختهای براش کافی به نظر نمیاومد و دوست داشت بیشتر پیش بره. عجیب اینکه پسر بزرگتر به راحتی از افکارش مطلع میشد و قبل از باز کردن دهانش دوزخند زد. براش لذت بخش بود وقتی میدید چطور لذت میبرد و نیمی از این احساس رو از بدنی میگرفت که به خودش تعلق نداشت.
زمانیکه نفسهاشون از هم جدا نبود، عضو حساسش رو برای رسیدن به ارگاسمش روی برآمدگی شلوار تهیونگ میمالید و نالههاش مطلقا درون دهان تهیونگ خفه میشد. بوسهی عمیقشون باعث شد این اتفاق سریعتر براش بیافته ولی دلیلی که اختیارش رو ازش گرفت لمسهای پر حرارت تیونگ بود.
دست گرم و بزرگش رو زیر پیراهنش برد و بدون هشدار قبلی نوک سینهاش رو گرفت و باهاش بازی کرد. خیلی خوب از نقاط حساس بدنش خبر داشت و به محض اینکه با انگشت شصت و اشاره فشارش داد و کشیدش، تمرکز جونگکوک پرت شد و بوسه رو سراسیمه قطع کرد.
نفس نفس زنان روی لبهای تهیونگ ناله کرد، اسمش رو صدا زد و لذتی که درونش میچرخید و گرمتر میشد رو با پوست و استخوانش حس کرد. متوقف شدنِ بوسهاشون عمدی نبود و پسر کوچکتر فقط حواسش به سمت قسمتهای دیگهی بدنش رفت زمانیکه تهیونگ همهی این احساسات رو سخاوتمندانه بهش میبخشید. "پسر خوب. خیلی خوب داری انجامش میدی."
برآمدگی شلوار تهیونگ این اجازه رو بهش داد حتی سریعتر به ارگاسم برسه و فعالیت سختش، ویبرهی بات پلاگ رو براش خوشایند تر کرده بود و تهیونگ بدون اینکه یک ثانیهاش رو از دست بده تمامش رو توی ذهنش ثبت میکرد. جونگکوک تنها شخصی نبود که این لذت شیرین در بند بند وجودش ریشه میزد و شخص مقابلش در سکوت رویابرها قدم برمیداشت. با کلمات و رفتارش تحسینش کرد و به اوج رسیدنش رو براش در یک سرازیریِ پرشور قرار داد. " میخوام ببینم چطور از پسش برمیای. دوست دارم ببینمش. "
"تهیونگ...آه... " بدن عرق کرده و لرزانش برای رسیدن به مراحل پایانی آماده به نظر میرسید و نفسهاش تندتر شد وقتی زیر شکمش درهم پیچید و همهچیز رو موقتا فراموش کرد. مشتاق به نظر میرسید، نالههای نه چندان معصومانهاش مطلقا از سر لذت بودن و برای لحظات کوتاهی حرکات پایین تنهاش متوقف شد. فقط پاهای لرزان و شکم منقبض شدهاش بود که ارگاسمش رو به خوبی نشون میداد و پسر بزرگتر چونهاش رو با محبت بوسید. نوک سینههاش رو به بازی گرفت و زمزمههای تحسینآمیزش رو ادامه داد تا همهچیز رو در کنار لمسهاش براش لذت بخشتر کنه.
لرزشهای بدنش رو دوست داشت و اون موقع بود که بعد از مدت کوتاهی زمانیکه ارگاسمش رخ داد، پسر کوچکتر دستاشو از دور گردنش باز کرد و روی شکمش گذاشت. سرش رو پایین انداخت تا اتصال بدنهاشون رو ببینه و از اونجایی که راحتتر میتونست حرکت کنه، عضوش رو سریعتر روی بدن تهیونگ مالید و در این مدت نالههاش لحظهای متوقف نشد. "خیلی دوستش دارم...حسش خیلی خوبه.." توانی برای ساکت بودن نداشت هنگامیکه به اوج رسیدنش در عجیبترین حالت ممکن رخ میداد و موهای سیاهش جلوی صورتش رو گرفته بود وقتی پریکامش در همون لحظاتِ زیبا روی شکم تهیونگ پاشیده شد. ناخنهاش درون پوست بدنش فرو رفت، کمرش قوس کمی برداشت و تک تک اعضای بدنش درگیر ارگاسم شدیدش شده بودن طوری که حتی انگشتهای پاش جمع شد.
لحظاتی که هردوشون تجربه میکردن، احساسات زیبا و خوشایندی رو براشون به ارمغان میاورد و تهیونگ با اینکه فقط تماشاگر محسوب میشد ولی بازهم از اوقاتش لذت میبرد. نوازشش کرد، حرفها و کلمات محبت آمیزش رو زیرلب میگفت و چونهاش رو گرفت تا سرشو بلند کنه و لبهاشو ببوسه. ارگاسمش تا مدتی طولانی ادامه داشت و بوسهی تهیونگ رو مشتاقانه پاسخ داد و همزمان با این لمسها، حرکات پایین تنهاش رفته رفته آهستهتر میشد. با اینحال همچنان در حال و هوای شیرینی به سر میبرد که به نوعی خلسه در بیداری شباهت داشت. شکم و سینهی لخت تهیونگ رو بیاختیار نوازش کرد و دستش محتاطانه تا پشت گردنش بالاتر رفت که بتونه موهاش رو بین انگشتاش حس کنه و بوسهی ملایم و گرمِ تهیونگ براش رضایت بخش بود. از لحظاتش نهایت لذت رو میبرد به همین خاطر متوجه نشد پسر بزرگتر دستش رو از کمرش پایینتر برد، انتهای بات پلاگ رو گرفت و در یک حرکتِ کوتاه خارجش کرد.
خالی شدنش باعث شد نالهای از روی غافلگیری بکنه و دوباره عضوش رو به بدنش فشار داد انگار در نهایت میخواست از آخرین لحظههای ارگاسمش عبور کنه. اما بوسهاشون قطع نشد درحینی که تهیونگ لبهای متورمش رو ماهرانه میبوسید و این اجازه رو بهش نمیداد فاصله بگیره یا حتی نفس بکشه. بات پلاگ همچنان ویبره میرفت زمانیکه روی تخت پرتش کرد و دستش رو پشت کمرش گذاشت تا بالاتنهاش رو به خودش نزدیکتر کنه.
با دست آزادش چونهاش رو گرفت و روی لبهاش زمزمه کرد "ازش خوشت اومد؟ دوستش داشتی یا یه کار دیگه رو امتحان کنیم؟"
"خیلی خوب بود." جونگکوک به آهستگی گفت و از شدت خستگی نمیتونست پلکهاشو کامل باز کنه. "عاشقش شدم."
"مطمئنم عالی بود. واقعا خوشگلی نمیتونستم ازت چشم بردارم."
نفس کوتاهی کشید و نگاه خمارش رو به چشمهاش دوخت "فکرشو نمیکردم. اینجوری پیش بره. نمیخواستم اینشکلی اتفاق بیافته."
"چی توی ذهنت میگذشت؟ حدس میزنم فکرای دیگهای کرده بودی."تهیونگ لبخند زد و سر به سرش گذاشت.
"همینطوره. من..." دستشو روی برآمدگی بزرگ زیر شلوارش گذاشت درحینی که جرات نگاه کردن به چشمهاش رو نداشت و قبل از حرف زدن صورتش قرمز شد "میخوام روت سواری کنم. میشه اجازه بدی خودم انجامش بدم؟"
"لعنت بهت. هنوز ازش سیر نشدی؟" تهیونگ به اجزای زیبای صورتش خیره شد و با خودش جنگید همون لحظه بیرحمانه روی تخت خمش نکنه. "نمیدونستم انقد مشتاقی شخصا خودتو با آلتم پر کنی. هیچ متوجه نیستی چی ازم میخوای. "
"اتفاقا متوجهم." جونگکوک لبهاشو لیسید و با عجله ادامه داد "تو الان نیاز به کمک داری و فقط من به ارگاسم رسیدم. میتونم همین الان شروع کنم." جونگکوک امیدوارانه انگشتهای کشیدهاش رو به شلوارش کشید و کمربندش رو در ادامهی حرفاش باز کرد. هیچ تردیدی از حرکات و نگاهش دیده نمیشد و تهیونگ مچ دستش رو گرفت.
"احمق نباش بدنت هنوز بهبود پیدا نکرده. فکر کردی اگه الان شروع کنیم قراره بعد از یکبار تمومش کنم و بیخیالت بشم؟"
"مهم نیست." اما تا حدودی مردد شد.
"مهمه." پسر بزرگتر با جدیت ادامه داد "حتی اگه بیهوش بشی، ازم التماس کنی بس کنم و دیگه ادامه ندم بازم هیچ اهمیتی نمیدم. تو میدونی همینکارو میکنم مگه نه؟ تو منو میشناسی. صدمه میبینی و من اینو نمیخوام. "
آب دهانش رو در واکنش به حرفای صادقانهاش قورت داد و ناامید شد. دردی که احتمالا متحمل میشد رو تصور کرد و خیلی خوب میدونست بدنش هنوز توانایی تحمل یک رابطهی دیگه رو نداشت. تهیونگ هرگز طرفدار سکس ملایم و بدون خشونت نبود و تهیونگ از این موضوع مطلع بود. حتی اگه تهیونگ به آرومی انجامش میداد و بهش سخت نمیگرفت بازهم آمادگی انجام دادنش رو نداشت و پسر کوچکتر تمام این موضوعات رو میدونست. با اینحال بازهم امیدوار بود بتونه به دستش بیاره و به محض شنیدن حرفاش کمی به خودش اومد. "خیلی خب. ببخشید."
"لازم نیست معذرت خواهی کنی." موهاش رو مرتب کرد و ادامه داد "اگه سلامتیت برات مهمه تحریکم نکن انجامش بدم و فقط مثل یه پسر خوب بلند شو بریم دوش بگیریم."
جونگکوک ناراضی و ناامید پاهاشـو از دو طرف بدنش برداشت و زمانیکه از تخت پایین رفت، با زحمت روی پاهاش لرزانش ایستاد. احساس عجیبی داشت که ویبرهی بات پلاگ رو درونش حس نمیکرد و نوعی خلأ و آرامش درونش درحال رشد بود. "من میرم... لباسامو آماده کنم."
"لباسای منو بپوش." تهیونگ به مایع سفید رنگی که روی شکم عضلانیش دیده میشد نگاه کرد و احتمالا اگه جونگکوک اونجا حضور نداشت خجالت آورترین کار ممکن رو انجام میداد. در عوض با دستمال کاغذی تمیزش کرد و اینبار عضو سفت شدهاش باعث شد اخمی بین ابروهاش بشینه. جونگکوک همچنان مستاصل کنارش ایستاده بود و شاید اگه چند لحظهی دیگه اونجا میموند تمام قول و قرارهاش رو زیر پا میگذاشت. نگاه کردن به چهرهی آشفته، لبهای متورم و پاهای لختش بیشتر از قبل تحریکش میکرد و دستور داد "برو حموم منم اگه بتونم دنبالت میام."
جونگکوک با تردید سر تکون داد و بهش پشت کرد تا به سمت حموم بره و پسر بزرگتر در تمام طول عمرش تا این حد افسوسِ رابطه داشتن با یک نفر رو احساس نکرده بود. سرش رو به تاج تخت تکیه داد و تصمیم گرفت برای اولینبار به سلامت بدنیش اهمیت بده و حتی برای دوش گرفتن بهش نزدیک نشه. از درون مثل شعلههای آتش میسوخت و به حتم اگه بدون لباس میدیدش هیچ کنترلی روی کارایی که میتونست باهاش بکنه به دست نمیاورد.
انتظار کشید و انتظار کشید. در حقیقت این انتظار کشیدنش بخاطر خوابیدن آلت خودش بود و تلاش زیادی براش انجام داد از فکر کردن به بدن یک پیرزن چروکیده گرفته تا وحشتناکترین کابوسهای عمرش. ولی این افکار فقط چند لحظه توی ذهنش میچرخید و بعد صدای نالههای جونگکوک و طوری که اسمش رو صدا میزد دوباره سفتش میکرد. درد ناخوشایندش هرلحظه بدتر میشد و تنها راه چاره رو دوش آب سرد میدونست ولی فقط زمانیکه جونکوک از حموم بیرون میاومد. بنابراین بازهم منتظر موند و در سکوت به تلاشش برای آروم کردن بدنش ادامه داد. دقایق به کندی میگذشت و بعد کمی ناگهانی صدای تهیونگ از بین درهای باز حموم شنیده شد "تهیونگ"
پسر بزرگتر سرشو از تاج تخت فاصله داد و اخمی بین ابروهاش نشست "چیشده"
"میشه یه لحظه بیای اینجا؟"
مکثی کرد و لحن صداش تا حدودی خشونت آمیز بود "کارت تموم شد؟ لباساتو پوشیدی؟"
"آره. ولی... یه مشکلی پیش اومده... نمیتونم یکی از وسایلی که میخوام رو پیدا کنم"
"چه وسیلهای؟" تهیونگ اینبار روی تخت نیمخیز شد و دوباره پرسید "بیا بیرون خودم برات پیداش میکنم."
جونگکوک مستاصل درخواست کرد "نه همین الان بهش نیاز دارم. لطفا چند لحظه بیا اینجا. "
نفس عمیقی کشید و گرچه به هیچ عنوان برای حرکت کردن در اون وضعیت مایل نبود، قدمهاشو به سمت حموم برداشت. با تصور اینکه به محض دوش گرفتن برای پیدا کردن حوله یا لباس مناسبش به دردسر افتاده بود قدم زنان و مردد طول اتاق رو طی کرد و هنگامیکه پشت در ایستاد نمیخواست به داخل نگاه کنه.
"چی میخوای؟"
ابتدا سکوت سنگینی حکم فرما شد و بعد در حد یک سایه هیکلی رو دید که پشت در قایم شد. نمیخواست به حدسیاتش فکر کنه و زمزمه کرد "کارامل؟ چیکار داری میکنی."
"باید یکم بیشتر بیای داخل. نمیتونم اونجا بهت بگم. " صداش مشخصا از پشت در شنیده میشد.
با اینکه برای دیدنش مشتاق بود و همزمان نباید بهش نزدیک میشد، نتونست خودش رو عقب نگه داره و قدمی به داخل گذاشت. سرکی کشید تا پیداش کنه و پرسید "نکنه میخوای قایم موشک بازی کنی؟"
قبل از اینکه بتونه کاری کنه یا حتی به خودش بیاد، دستای ظریفی دور مچش حلقه شد، به داخل کشیدش و صدای بسته شدن در حموم گوشهاش رو پر کرد. جونگکوک حتی یک ذره مردد یا پشیمون به نظر نمیرسید و فقط برای حرف زدن جرات کافی نداشت. در همون لحظه مبهوت و متعجب به هیکل لرزانش زل زد و دستشو از بین دستاش بیرون کشید "شاید بهتره همین الان بهم بگی چه اتفاقی داره میافته."
"خودت رو میخوام... هیچ وسیلهای گم نشده بود" گونههاش قرمز شد و به آهستگی خودش رو نزدیک کرد. "لطفا بیا همینجا انجامش بدیم. واقعا براش مشتاقم.."
"هنوز نمیفهمی چیکار داری میکنی." تهیونگ مبهوت بود و از صداش زنگ هشدار عجیبی شنیده میشد.
"میفهمم. میدونم چیکار دارم میکنم " خجالت زده آب دهانش رو پایین فرستاد و بدنش رو بهش چسپوند درحالیکه فقط پیراهنش رو به تن داشت. "قول میدم فقط همین یکبار ازت درخواست کنم."
"اگه میدونستی چی در انتظارته بلافاصله همین درخواستو پس میگرفتی." تهیونگ اصلا دلش نمیخواست بهش نزدیک بشه ولی از طرفی برای عقب کشیدن تمایل نداشت. عضوش مشتاقانه توی باکسرش میجنبید و قطرات آخر صبرش به اتمام رسید.
"لطفا مخالفت نکن." دستشو با تردید روی کمربندش گذاشت و از بین مژههای بلندش به پسر بزرگتر نگاه کرد " برام مهم نیست چه اتفاقی میافته فقط انجامش بده. "
"هیچ نمیدونم چطور به این مرحله رسیدی ولی ازش بدم نمیاد" در حموم رو قفل کرد و به چهرهی قرمز شدهاش پوزخند زد "اگه میخوایش منم بهت میدمش ولی فقط تا اینجا اوضاع به خواست تو پیش میره. باید از قبل هشدارم رو جدی میگرفتی."
کلماتی که میخواست به زبون بیاره توی ذهنش محو شد وقتی به چشمهای پرحرارت و تاریک تهیونگ نگاه کرد و برای اولینبار اضطراب به هیجانش اضافه شد. با اینحال دیگه راهی به عقب وجود نداشت و فقط شاهد بود که قدم به قدم نزدیکش میشد، خودش همراه این قدمها عقب میرفت و نفسهاش با دیدن بدن بزرگ و عضلانیش توی گلو گیر میکرد.
***
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee